عبارات مورد جستجو در ۱۴۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۷۲
غم کیست که گرد دل مردان گردد
غم گرد فسردگان و سردان گردد
اندر دل مردان خدا دریائیست
کز موج خوشش گنبد گردان گردد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۷۷
گر جنگ کند به جای چنگش گیرم
ور خوار کنم بنام و ننگش گیرم
دانی بر من تنگ چرا می‌گیرد
تا چون ببرم آید تنگش گیرم
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۵۷
آن را که نکرد ز هر سود ایساقی
آن زهر نبود می نمود ایساقی
چون بود رونده شد نبود ایساقی
میها نوشد ز بحر جود ایساقی
عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۸۹
نقدی که مراست قیمتش هست بسی
آنجا نرسد هیچ گدایی نفسی
گر هر دو جهان خصم من آیند به حکم
هرگز نرسد به نقد من دست کسی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱
خطیب عشق ندا کرد با زبان فصیح
که خلق جمله مریضند و عاشق است صحیح
زبان گشاد دگر بار بر سر منبر
که اهل عشق جوادند و اهل زهد شحیح
دگرچه خوش نگین گفت خلق بی نمکند
مگر سری که زشور محبت است ملیح
شجاع نیست مگر عاشقی که جان بخشد
شود صحیح که گردد بتیغ عشق جریح
بسروری رسد آخر زپافتاده عشق
شود رفیع که افتد ز راه دوست طریح
یمدح عاشق و معشوق و عشق در قرآن
یحبهم و یحبونه کند تصریح
ذلیل دوست بود عاشق و عزیز عدو
اذله و اعزّه بفیض گفت صریح
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
اول ما خلق الله تعالی نوری
تو چه دانی چه در معنی سفت
اندر آن دم که «لی مع الله‌» گفت
زآنکه بودست روز و شب مطلق
ظاهرش با تو باطنش با حق
هر که فرمان او به جا بگذاشت
کله از سر، سرش زتن برداشت
چاربارش که شهسوارانند
از شرف بهترین یارانند
هر چهار آفتاب چرخ امم
بحر صدق و حیا و عدل وکرم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
فرنگی رمز رزاقی بداند
فرنگی رمز رزاقی بداند
به این بخشد از آن وا می‌ستاند
به شیطان آنچنان روزی رساند
که یزدان اندرآن حیران بماند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳
اگر تو عاشق یاری به عشق دوست نکوست
به هر چه دیده گشائی چه حسن اوست نکوست
اگر به کعبه رَوی بی هوای یار بد است
وگر به میکده باشی به یاد دوست نکوست
جهان و صورت و معنی چو مغز باشد و پوست
تو مغز نغز بگیر و مگو که پوست نکوست
اگرچه کشتن عشاق بد بود بر ما
ولی چه عادت آن یار نیکخوست نکوست
تو را نظر به خود است ای عزیز بد باشد
مرا که در همه حالی نظر به دوست نکوست
بیا و جامهٔ جان چاک زن به دست مراد
چو لطف او به کرم در پی رفوست نکوست
ز زلف یار به عمر درازت ای سید
چو شانه حاصلت از نیم تار موست نکوست
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۹
فقری که از او غنای مطلق آید
گر زان که طلب کنی به جان می شاید
من فقر همی جویم و آن خواجه غنا
از خواجهٔ ما فقر و غنا می آید
شاه نعمت‌الله ولی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۱
از صفات خود اگر یابی فنا
حضرت باقی تو را بخشد بقا
جز صفات او نیابی در نظر
گر ببینی نور چشم ما به ما
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی رؤیا الأثواب و الأوانی
جامهٔ کهنه رنج و اندوه است
جامهٔ نو ز دولت انبوه است
بهترین جامه‌ای بود هنگفت
مر مرا اوستاد چونین گفت
مر زنان راست جامهٔ رنگین
اصل شادی و راحت و تزیین
جامهٔ سرخ مایهٔ شادیست
سال و مه بخت از او به آزادیست
جامهٔ هیبت است رنگ سیاه
ور بود زرد درد و محنت و آه
جامه‌های کبود اندوهست
رنج بر دل فزونتر از کوهست
طیلسان و ردا کمال بُوَد
کیسه و صره اصل مال بُوَد
نردبان اصل و مایهٔ سفرست
لیک زان مرد را همه خطرست
آسیا مردم امین باشد
آنکه در خانه به گزین باشد
دام باشد به خواب بستن کار
آینه زن بُوَد نکو هُش دار
بستگی آیدت ز قفل پدید
چون گشایش که آیدت ز کلید
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیه‌السّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
اندر کرامت نبوّت
گر ملک دیو شد گه آدم
دیو در عهد او ملک شد هم
هیچ سائل به خُشندی و به خشم
لا در ابروی او ندیده به چشم
نو بیننده درّ گوینده
جز از آن در نجسته جوینده
کفر اشهاد کرده بر مویش
عقل دریوزه کرده از کویش
خاکْ پاشان فلکْ نگار از وی
نیم‌کاران تمام کار از وی
لب و دندان او به منع و عطا
بوده دندانهٔ کلید سخا
لب او کرده در مسالک ریب
روی دلها سوی دریچهٔ غیب
خلق را او ره صواب دهد
سایه را مایه آفتاب دهد
شرفش بهر قال و قیلی را
دحیه کردست جبرئیلی را
جبرئیل از کرامتش در راه
بر مَلک جمله گشته شاهنشاه
چشم روشن شده ز وی آدم
جان او از چنو پسر خرّم
متفرّد به خطّهٔ ملکوت
متوحّد به عزّت جبروت
طیب ذکرش غذای روح مَلک
طول عمرش مدار دور فلک
قدر او بام آسمان برین
خلق او دام جبرئیل امین
تحفه‌ای بوده از زمان بلند
زاده و زبدهٔ جهان بلند
پدرِ ملک‌بخش عالم اوست
پسرِ نیکبخت آدم اوست
آدم از وی پسر پدر گشته
وز نجابت ورا پسر گشته
جان او بر پریده ز آب و ز گل
دوست را دیده از دریچهٔ دل
دور کن در زمان فزون ز گُلش
شرق و غرب ازل درون دلش
خلق از او برگفته عزّ و شرف
او چو دُر بود و انبیا چو صدف
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
حکایت در شجاعت و غیرت
از زره بود پشتِ حیدر فرد
کرد خصمش سؤال گفتا مرد
تا بُوَد روی به زره باشد
چون دهد پشت کشته به باشد
آب باشد نه مرد چون پولاد
کوه زره‌پوش گردد از هر باد
مرد مردانه همچو کُه باشد
که ازو بادها ستُه باشد
تا تفِ دل ز کینه نفروزد
کی تن از دل شجاعت آموزد
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۴۴- ابوسعید احمدبن عیسی الخرّاز، رضی اللّه عنه
و منهم: سفینهٔ توکل و رضا و سالک طریق فنا، ابوسعید احمدبن عیسی الخرّاز، رضی اللّه عنه
که لسان احوال مریدان و برهان اوقات طالبان بود و نخست کس که از مقام فنا و بقا عبارت کرد، وی بود و وی را مناقب مشهور است و ریاضات و نکت‌های مذکور، و تصانیف متلالی و کلام و رموز عالی و با ذی النون مصری و بِشْر حافی و سری سَقَطی صحبت کرده بود.
و از وی می‌آید که اندر قول پیغمبر، علیه السّلام: «جُبِلَتِ القُلوبُ عَلی حُبِّ مَنْ أحْسَنَ إلَیها»، قال: «و اعَجَبا لِمَنْ یَرَ مُحْسِناً غَیْرَاللّه، کَیْفَ لایَمیلُ بِکُلِیَّته إلی اللّه!» آفرینش دل‌ها بر دوستی آن کس است که بدو نیکویی کند؛ یعنی هر که به جای کسی نیکویی کند، لامحاله آن کس به دل مر آن کس را دوست گیرد. بوسعید گفت: وا عجبا! آن که در همه عالم جز خداوند را تعالی محسن نداند، چگونه دل بکلیت بدو نسپارد؟ از آن‌چه احسان بر حقیقت آن بود که مالک الأعیان کند؛ که احسان نیکویی کردن بود به جای کسی که بدان نیکویی محتاج بود. آن که وی را از غیر احسان باید، وی چگونه احسان تواند کرد؟ پس مُلک و مِلک مر خداوند راست جل جلاله که از غیر بی نیاز است، و همه عالمین و کونین بدو نیازمند و چون دوستان حق این معنی بدانستند اندر انعام و احسان، مُنعم و مُحسن دیدند. دلهایشان بکلیت اسیر دوستی وی شد،از غیر وی اعراض کردند. واللّه اعلم.
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۶۶ - بهار و تیمورتاش‌
صدر اعظم حضرت تیمورتاش
بشنود یک نکته از این مستمند
حق‌صحبت‌هست‌حقی‌معتبر
بود می‌باید بدین حق پای‌بند
بنده‌را با خواجه حق صحبت است
صحبتی دیرینه و بی‌زرق و فند
دوست در سختی بباید پایمرد
واندر این معنی روایاتی است چند
خود تو دانی بوده‌ام در این دو سال
پایکوب انزوا و حبس و بند
گه به چنگ شحنگانی دیوخوی
گه اسیر ناکسانی خودپسند
جاهلان خشنود و من مانده غمی
ناکسان برکار و من مانده نژند
ورنه بر هنجار بودم پیش از این
یافتم زین انزوا و بند پند
فکر من دعوی آزادی گذاشت
کلک‌ من شمشیر حریت فکند
مردی و آزادگی در طبع من
چون‌ زنان افکند بر رخ روی بند
مرگ و پیری همچو گرک گرسنه
می‌زند هر دم به رویم زهرخند
محنت و تیمار مشتی کودکان
بر دلم پیکان زهرآگین فکند
روزگارم دست استغنا ببست
آسمانم ریشهٔ مردی بکند
قصه کوته‌، بین چه گوید بنت کعب
قطعه‌ای چون همت صوفی بلند:
«‌عاشقی خواهی که تا پایان بری
بس که بپسندید باید ناپسند
زشت باید دید و انگارید خوب
زهر باید خورد و انگارید قند
توسنی کردم ندانستم همی
کز کشیدن سخت‌تر گردد کمند»
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۵
در کوی عشق ره نبود جبرئیل را
پی کرده است تیزی این ره دلیل را
بخت سیه گلیم ندارد غم گزند
حاجت به نیل نیست رخ رود نیل را
خورشید و مه مرا نتواند ز راه برد
هر شوخ دیده ای نفریبد خلیل را
دل می دهد به نیم تپش عرض حال خود
حاجت به نامه بر نبود جبرئیل را
در بزم اهل دید، نگه ترجمان بس است
گل می زنیم روزنه قال و قیل را
بر زور خود مناز که یک مشت بال و پر
درهم شکست شوکت اصحاب فیل را
حیرانی جمال تو گردم که کرده است
از حسن سیر چشم، خدای جمیل را
گویند بازگشت بخیلان بود به خاک
حاشا که هیچ خاک پذیرد بخیل را
هر جا حدیث اهل سخن در میان فتد
صائب بخوان تو این غزل بی بدیل را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۷
ای جبهه تو آینه سرنوشت ما
روشن چو آفتاب به تو خوب و زشت ما
در پله نشیب به قارون برابرست
میزان ز بس گرانی اعمال زشت ما
ما را به شکوه تنگی عالم نیاورد
خلق گشاده است فضای بهشت ما
از آب خضر دانه ما سبز گشته است
دست آزمای برق فنا نیست کشت ما
با آب شور کعبه نگردیم هم نمک
تا یک دم آب تلخ بود در کنشت ما
چون آفتاب اگر سر ما بگذرد ز چرخ
افتادگی برون نرود از سرشت ما
ای ابر رحمت این همه استادگی چرا؟
وقت است برق ریشه دواند به کشت ما
نور و صفا در آب و گل ما سرشته اند
بر روی آفتاب کشد تیغ، خشت ما
صائب کشید شعله ز دل داغ تازه ای
گل کرد شمع لاله ز دامان کشت ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۵
روز وصل است و دل غم دیده ما شاد نیست
طفل ما در صبح نوروزی چنین آزاد نیست
ای نسیم از زلف او بردار دست رعشه دار
ناخن این کار در سر پنجه شمشاد نیست
داغ چندین لاله و گل دید و خاکستر نشد
مرغ جان سختی چو من در بیضه فولاد نیست
تا به گردن زیر بار منت نشو و نماست
سرو از بار تعلق در چمن آزاد نیست
بر سر آزادطبعان، سایه بال هما
در گرانی هیچ کم از تیشه فولاد نیست
از نگاه عجز ما شمشیر می افتد ز دست
دیده ما را نبستن صرفه جلاد نیست
تیشه را بایست اول بر سر خسرو زدن
جوهر مردانگی در طینت فرهاد نیست
پیش عاشق در بلا بودن به از بیم بلاست
مرغ زیرک بی سراغ خانه صیاد نیست
دست ارباب قلم را یکقلم بر چوب بست
در سخن چون صائب ما هیچ کس استاد نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۸
سرو را چون لاله و گل احتیاج غازه نیست
زینت آزادمردان غیر روی تازه نیست
جلوه برق است رنگ اعتبارات جهان
یک نفس گل بیش بر دستار مردم تازه نیست
هر کسی از محرمان خاص داند خویش را
التفات عام آن پرکار را اندازه نیست
بی تردد، چون گذشتی از خودی در منزلی
قطع این وادی به پای ناقه و جمازه نیست
می برآرد ز پریشانی دل آشفته را
به ز خط جام این اوراق را شیرازه نیست
می توان بردن به مقصد راه از سنگ نشان
مطلب عنقا ز کوه قاف جز آوازه نیست
نشنوی تا حرف پوچ، از پوچ گفتن لب ببند
باعثی خمیازه را بالاتر از خمیازه نیست
گفته ای صائب ز دیرین محرمان بزم ماست
ظرف ما را طاقت این لطف بی اندازه نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۲
غفلت تر دامنان را حاجت پیمانه نیست
چشم خواب آلود نرگس گوش بر افسانه نیست
گوهر درج خموشی از شکستن ایمن است
زخم دندان تأسف بر لب پیمانه نیست
خشکی سودا، قلم در ناخنش نشکسته است
آن که می گوید قلم بر مردم دیوانه نیست
هر که می آید، به آب رو از اینجا می رود
قفل منع و چین ابرو بر در میخانه نیست
حسن ذاتی بی نیاز از صنعت مشاطه است
زلف جوهر دست فرسود نسیم و شانه نیست
مهربانی های صیادست دامنگیر ما
در قفس دلبستگی ما را به آب و دانه نیست
رشته کار تو صائب ناخنم را ریشه ساخت
این قدر عقد گره در سبحه صد دانه نیست