عبارات مورد جستجو در ۱۰۵ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۳۴ - در صفت آن بی‌خودان کی از شر خود و هنر خود آمن شده‌اند کی فانی‌اند در بقای حق هم‌چون ستارگان کی فانی‌اند روز در آفتاب و فانی را خوف آفت و خطر نباشد
چون فناش از فقر پیرایه شود
او محمدوار بی‌سایه شود
فقر فخری را فنا پیرایه شد
چون زبانه ی شمع او بی‌سایه شد
شمع جمله شد زبانه پا و سر
سایه را نبود به گرد او گذر
موم از خویش و ز سایه در گریخت
در شعاع از بهر او که شمع ریخت
گفت او بهر فنایت ریختم
گفت من هم در فنا بگریختم
این شعاع باقی آمد مفترض
نه شعاع شمع فانی عرض
شمع چون در نار شد کلی فنا
نه اثر بینی ز شمع و نه ضیا
هست اندر دفع ظلمت آشکار
آتش صورت به مومی پایدار
برخلاف موم شمع جسم کان
تا شود کم گردد افزون نور جان
این شعاع باقی و آن فانی است
شمع جان را شعلهٔ ربانی است
این زبانه‌ی آتشی چون نور بود
سایهٔ فانی شدن زو دور بود
ابر را سایه بیفتد در زمین
ماه را سایه نباشد هم نشین
بی‌خودی بی‌ابری است ای نیک‌خواه
باشی اندر بی‌خودی چون قرص ماه
باز چون ابری بیاید رانده
رفت نور از مه خیالی مانده
از حجاب ابر نورش شد ضعیف
کم ز ماه نو شد آن بدر شریف
مه خیالی می‌نماید زابر و گرد
ابر تن ما را خیال‌اندیش کرد
لطف مه بنگر که این هم لطف اوست
که بگفت او ابرها ما را عدوست
مه فراغت دارد از ابر و غبار
بر فراز چرخ دارد مه مدار
ابر ما را شد عدو و خصم جان
که کند مه را ز چشم ما نهان
حور را این پرده زالی می‌کند
بدر را کم از هلالی می‌کند
ماه ما را در کنار عز نشاند
دشمن ما را عدوی خویش خواند
تاب ابر و آب او خود زین مه است
هر که مه خواند ابر را بس گمره است
نور مه بر ابر چون منزل شده‌ست
روی تاریکش ز مه مبدل شده‌ست
گرچه هم رنگ مه است و دولتی‌ست
اندر ابر آن نور مه عاریتی‌ست
در قیامت شمس و مه معزول شد
چشم در اصل ضیا مشغول شد
تا بداند ملک را از مستعار
وین رباط فانی از دارالقرار
دایه عاریه بود روزی سه چار
مادرا ما را تو گیر اندر کنار
پر من ابراست و پرده‌ست و کثیف
ز انعکاس لطف حق شد او لطیف
بر کنم پر را و حسنش را ز راه
تا ببینم حسن مه را هم ز ماه
من نخواهم دایه مادر خوش ترست
موسی‌ام من دایهٔ من مادرست
من نخواهم لطف مه از واسطه
که هلاک قوم شد این رابطه
یا مگر ابری شود فانی راه
تا نگردد او حجاب روی ماه
صورتش بنماید او در وصف لا
همچو جسم انبیا و اولیا
آن چنان ابری نباشد پرده‌بند
پرده‌در باشد به معنی سودمند
آن‌چنانک اندر صباح روشنی
قطره می‌بارید و بالا ابر نی
معجزه‌ی پیغامبری بود آن سقا
گشته ابر از محو هم‌رنگ سما
بود ابر و رفته از وی خوی ابر
این چنین گردد تن عاشق به صبر
تن بود اما تنی گم گشته زو
گشته مبدل رفته از وی رنگ و بو
پر پی غیراست و سر از بهر من
خانهٔ سمع و بصر استون تن
جان فدا کردن برای صید غیر
کفر مطلق دان و نومیدی ز خیر
هین مشو چون قند پیش طوطیان
بلکه زهری شو شو ایمن از زیان
یا برای شادباشی در خطاب
خویش چون مردار کن پیش کلاب
پس خضر کشتی برای این شکست
تا که آن کشتی ز غاصب باز رست
فقر فخری بهر آن آمد سنی
تا ز طماعان گریزم در غنی
گنج‌ها را در خرابی زان نهند
تا ز حرص اهل عمران وا رهند
پر نتانی کند رو خلوت گزین
تا نگردی جمله خرج آن و این
زآن که تو هم لقمه‌‌یی هم لقمه‌خوار
آکل و ماکولی ای جان هوش‌دار
سعدی : غزلیات
غزل ۵۵
مجنون عشق را دگر امروز حالت است
کاسلام دین لیلی و دیگر ضلالت است
فرهاد را از آن چه که شیرین ترش کند
این را شکیب نیست گر آن را ملالت است
عذرا که نانوشته بخواند حدیث عشق
داند که آب دیدهٔ وامق رسالت است
مطرب همین طریق غزل گو نگاه دار
کاین ره که برگرفت به جایی دلالت است
ای مدعی که می‌گذری بر کنار آب
ما را که غرقه‌ایم ندانی چه حالت است
زین در کجا رویم که ما را به خاک او
واو را به خون ما که بریزد حوالت است
گر سر قدم نمی‌کنمش پیش اهل دل
سر بر نمی‌کنم که مقام خجالت است
جز یاد دوست هر چه کنی عمر ضایع است
جز سر عشق هر چه بگویی بطالت است
ما را دگر معامله با هیچکس نماند
بیعی که بی حضور تو کردم اقالت است
از هر جفات بوی وفایی همی‌دهد
در هر تعنتیت هزار استمالت است
سعدی بشوی لوح دل از نقش غیر او
علمی که ره به حق ننماید جهالت است
سعدی : غزلیات
غزل ۳۱۲
بزرگ دولت آن کز درش تو آیی باز
بیا بیا که به خیر آمدی کجایی باز
رخی کز او متصور نمی‌شود آرام
چرا نمودی و دیگر نمی‌نمایی باز
در دو لختی چشمان شوخ دلبندت
چه کرده‌ام که به رویم نمی‌گشایی باز
اگر تو را سر ما هست یا غم ما نیست
من از تو دست ندارم به بی‌وفایی باز
شراب وصل تو در کام جان من ازلیست
هنوز مستم از آن جام آشنایی باز
دلی که بر سر کوی تو گم کنم هیهات
که جز به روی تو بینم به روشنایی باز
تو را هرآینه باید به شهر دیگر رفت
که دل نماند در این شهر تا ربایی باز
عوام خلق ملامت کنند صوفی را
کز این هوا و طبیعت چرا نیایی باز
اگر حلاوت مستی بدانی ای هشیار
به عمر خود نبری نام پارسایی باز
گرت چو سعدی از این در نواله‌ای بخشند
برو که خو نکنی هرگز از گدایی باز
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰
در صفت عشق تو شرح و بیان نمی‌رسد
عشق تو خود عالی است عقل در آن نمی‌رسد
آنچه که از عشق تو معتکف جان ماست
گرچه بگویم بسی سوی زبان نمی‌رسد
جان چو ز میدان عشق گوی وصال تو برد
تاختنی دو کون در پی جان نمی‌رسد
گرچه نشانه بسی است لیک دراز است راه
سوی تو بی نور تو کس به نشان نمی‌رسد
عاشق دل خسته را تا نرسد هرچه هست
در اثر درد تو هر دو جهان نمی‌رسد
بادیهٔ عشق تو بادیه‌ای است بی‌کران
پس به چنین بادیه کس به کران نمی‌رسد
سوی تو عطار را موی‌کشان برد عشق
بی خبری سوی تو موی کشان نمی‌رسد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱
قطره گم گردان چو دریا شد پدید
خانه ویران کن چو صحرا شد پدید
گم نیارد گشت در دریا دمی
هر که در قطره هویدا شد پدید
گر کسی در قطره بودن بازماند
قطره ماند گرچه دریا شد پدید
گم شو اینجا از وجود خویش پاک
کان که اینجا گم شد آنجا شد پدید
ناپدید امروز شو از هرچه هست
کین چنین شد هر که فردا شد پدید
روی‌های زشت فانی محو به
خاصه دایم روی زیبا شد پدید
دوشم از پیشان خطاب آمد به جان
کان که پنهان گشت پیدا شد پدید
ناپدید از خویش شو یکبارگی
کان که از خود محو، از ما شد پدید
بستهٔ پستی مباش ای مرغ عرش
پر برآور هین که بالا شد پدید
گم شدن فرض است هر دو کون را
لا چه وزن آرد چو الا شد پدید
خرد مشمر لا که از لا بود و بس
کز ثری تا بر ثریا شد پدید
در احد چون اسم ما یک جلوه کرد
در عدد بنگر چه اسما شد پدید
ترک اسما کن که هر کو ترک کرد
در مسما رفت و تنها شد پدید
از هزاران درد دایم باز رست
تا ابد در یک تماشا شد پدید
در چنین بازار چون عطار را
سود وافر بود سودا شد پدید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰
ای شیوهٔ تو کرشمه و ناز
تا چند کنی کرشمه آغاز
بستی در دیده از جهانم
بر روی تو دیده کی کنم باز
ای جان تو در اشتیاق می‌سوز
وی دیده در انتظار می‌ساز
تا روز وصال در شب هجر
بر آتش غم چو شمع بگداز
در باز به عشق هرچه داری
در صف مقامران جانباز
پیمانهٔ هر دو کون درکش
یعنی که دو کون را برانداز
ای باز چو صید کون کردی
بازآی به دست شه چو شهباز
ای نوپر آشیان علوی
بر پر سوی آشیانه شو باز
گردون خرفی است بس زبون گیر
گیتی زنکی است بس فسون ساز
بر مرکب روح گرد راکب
زین بادیه تازیان برون تاز
چون غمزده قصهٔ غم خویش
با غمزه مگو که هست غماز
در مجلس کم زنان قدح نوش
در خلوت عاشقان طرب ساز
مقراض اجل گرت برد سر
چون شمع سر آور از دم گاز
خون خوار زمین گرت خورد خون
مانند نبات شو سرافراز
چون جوهر فرد باش یعنی
از خلق زمانه باش ممتاز
تا کی چون مقلدان غافل
تا چند چو غافلان پر آز
تا جان ندهی تو همچو عطار
بیرون مده از درون دل راز
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۵
دوش درآمد ز درم صبحگاه
حلقهٔ زلفش زده صف گرد ماه
زلف پریشانش شکن کرده باز
کرده پریشان شکنش صد سپاه
از سر زلفش به دل عاشقان
مژده رسان باد صبا صبحگاه
مست برم آمد و دردیم داد
تا دلم از درد برآورد آه
گفت رخم بین که گر از عشق من
توبه کنی توبه بتر از گناه
گفتمش ای جان چکنم تا مرا
زین می نوشین بدهی گاه گاه
گفت ز خود فانی مطلق بباش
تا برسی زود بدین دستگاه
گر بخورندت به مترس از وجود
گرچه بگردی تو نگردی تباه
آهو چینی چو گیاهی خورد
در شکمش مشک شود آن گیاه
مات شو ار شاه همه عالمی
تا برهی از ضرر آب و جاه
از شدن و آمدن و از گریز
کی برهد تا نشود مات شاه
گفتمش از علم مرا کوه‌هاست
کس نتواند که کند کوه کاه
گفت که هرچیز که دانسته‌ای
جمله فرو شوی به آب سیاه
چون همه چیزیت فراموش شد
بر دل و جانت بگشایند راه
یوسف قدسی تو و ملک تو مصر
جهد بر آن کن که برآیی ز چاه
تا سر عطار نگردد چو گوی
از مه و خورشید نیابد کلاه
هرکه درین واقعه آزاد نیست
گو برو و خرقه ز عطار خواه
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
مناجات رابعه با خداوند
رابعه گفتی که ای دانای راز
دشمنان را کار دنیا می‌بساز
دوستان را آخرت ده بردوام
زانک من زین کار آزادم مدام
گر ز دنیا و آخرت مفلس شوم
کم غمم گر یک دمت مونس شوم
بس بود این مفلسی از تو مرا
زانک دایم تو بسی از تو مرا
گر بسوی هر دو عالم بنگرم
یا به جز تو هیچ خواهم، کافرم
هرکرا او هست، کل او را بود
هفت دریا زیر پل او را بود
هرچ بود و هست و خواهد بود نیز
مثل دارد، جز خداوند عزیز
هرچ را جویی جزو یابی نظیر
اوست دایم بی‌نظیر وناگزیر
عطار نیشابوری : بیان وادی طلب
حکایت مردی که گشایش میخواست و جواب رابعه به او
بی‌خودی می‌گفت در پیش خدای
کای خدا آخر دری بر من گشای
رابعه آنجا مگر بنشسته بود
گفت ای غافل کی این در بسته بود
عطار نیشابوری : بیان وادی فقر
گفتار عاشقی که از بیم قیامت می‌گریست
عاشقی روزی مگر خون می‌گریست
زو کسی پرسید کین گریه زچیست
گفت می‌گویند فردا کردگار
چون کند تشریف رویت آشکار
چل هزاران سال بدهد بردوام
خاصگان قرب خود را بار عام
یک زمان زانجا به خود آیند باز
در نیاز افتند، خو کرده به ناز
زان همی گریم که با خویشم دهند
یک نفس در دیدهٔ خویشم نهند
چون کنم آن یک نفس با خویش من
می‌توان کشتن ازین غم خویشتن
تا که با خود بینیم بد بینیم
با خدا باشم چو بی‌خود بینیم
آن زمان کز خود رهایی باشدم
بی‌خودی عین خدایی باشدم
هرک او رفت از میان اینک فنا
چون فنا گشت از فنا اینک بقا
گر ترا هست ای دل زیر و زبر
بر صراط و آتش سوزان گذر
غم مخور کاتش ز روغن در چراغ
دوده‌ای پیداکند چون پر زاغ
چون بر آن آتش کند روغن گذر
از وجود روغنی آید بدر
گرچه ره پر آتش سوزان کند
خویشتن را قالب قرآن کند
گر تو می‌خواهی که تو اینجا رسی
تو بدین منزل به هیچ الارسی
خویش را اول ز خود بی‌خویش کن
پس براقی از عدم درپیش کن
جامه‌ای از نیستی در پوش تو
کاسه‌ای پر از فنا کن نوش تو
پس سر کم کاستی در برفکن
طیلسان لم یکن بر سرفکن
در رکاب محو کن مایی ز هیچ
رخش ناچیزی بر آن جایی که هیچ
برمیانی در کمی زیر و زبر
بی میان بربند از لاشی کمر
طمس کن جسم وز هم بگشای زود
بعد از آن در چشم کش کحل نبود
گم شو وزین هم به یک دم گم بباش
پس از این قسم دوم هم گم بباش
همچنین می‌رو بدین آسودگی
تا رسی در عالم گم بودگی
گر بود زین عالمت مویی اثر
نیست زان عالم ترا مویی خبر
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰
پر کن صنما هلاقنینه
زان آب حیات راستینه
زان می که چو از خم سفالین
تحویل کند در آبگینه
حاجی به شعاع او به شب در
تا مکه ببیند از مدینه
آن دل که بیافت قبله‌ای زان
بهتر ز حدائق و سکینه
آن دل شود از لطافت حق
اوصاف طرایف خزینه
یکسان شود آنگهی بر او بر
مرغ و بره و غم جوینه
حیران شود او میان اصلاب
چون کبک دری میان چینه
گر نفس تو در ره خداوند
چون خوک و چو خرس شد سمینه
گر زان که شوی ز نصرت حق
مانندهٔ نوح در سفینه
گر روی کنی سوی سنایی
چون پسته خوری تو شکرینه
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۵
دست اندر لام لا خواهم زدن
پای بر فرق هوا خواهم زدن
نفی و اثباتست اندر عاشقی
صدمه در صور بقا خواهم زدن
در دبیرستان «لا احصی ثنا»
خیمهٔ خلوت جدا خواهم زدن
گام اندر عاشقی مردانه‌وار
از ثریا تا ثرا خواهم زدن
آه کاندر کار دل هر ساعتی
همچو موسی با عصا خواهم زدن
کم عیاران سرای ضرب را
نقد بر سنگ صفا خواهم زدن
همچو ایوب از برای مصلحت
دست در صبر و بلا خواهم زدن
بر لب دریای قهر از بوی لطف
بانگ بر خوف و رجا خواهم زدن
کم‌زنان را بر بساط نیستی
پای همت بر قفا خواهم زدن
از برون عالم جان و خرد
لاف تسلیم و رضا خواهم زدن
زخمهٔ اخلاص اندر صدر جان
بر نوای لا الا خواهم زدن
طرف دولت از برای بندگی
بر دوال کبریا خواهم زدن
تیر توفیق از کمان اعتقاد
بر دل کام و هوا خواهم زدن
کفر و دین را در مقام نیستی
بر نوای بی‌نوا خواهم زدن
خویشتن را در مصال «قل کفی»
بر صف اهل رضا خواهم زدن
هم چو مستان در صف میخوارگان
نعرهٔ «انی ارا» خواهم زدن
ای سنایی با ثنایی هر زمان
چنگ در آل عبا خواهم زدن
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۳
ای صیت معالجات تو عالم گیر
و آوازه تو کرده جهان را تسخیر
یارب که جدا مباد تا عالم هست
صحت ز تنت چو نور از بدر منیر
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
ای قول دل به رفیع‌الدرجات
وز برائت به جهان داده برات
پنجم چار صفی از ملکان
هشتم هفت تنی از طبقات
رای رخشان تو بر چشمهٔ خضر
رفته بی‌زحمت راه ظلمات
خصم تو کور و تو آیینهٔ شرع
کور آیینه شناسد؟ هیهات
حاسد ار در تو گشاده است زبان
هم کنونش رسد آفات وفات
یک دو آواز برآید ز چراغ
گه مردن که بود در سکرات
که بناگه ز وطن کردی نقل
بیش یابی ز مانه حسنات
آن نبینی که یکی ده گردد
چون ز آحاد رسد در عشرات
و آنکه جای تو گرفت است آنجا
هیچ کس دانمش از روی صفات
که الف چون بشد از منزل یک
صفر بر جای الف کرد ثبات
ز تو تا غیر تو فرق است ارچه
نسب از آدم دارند به ذات
گرچه هر دو ز جلبت سنگند
فرق باشد ز منی تا به منات
دایم از باغ بقای تو رساد
به همه خلق نسیم برکات
خرقه‌داران تو مقبول چو لا
بدسگالان تو معزول چو لات
گررسد جنبش کلک تو به من
هیچ نقصت نرسد زین حرکات
که دل خستهٔ خاقانی را
از تحیات توبخشند حیات
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۹ - در مدح صفوة الدین بانو و بیان توفیق ادای حج او
ای در عجم سلالهٔ اصل کیان شده
وی در عرب زبیدهٔ اهل زمان شده
نی نی تو را زبیده نخوانم کز این قیاس
روی سخات در خوی خجلت نهان شده
ای صد زبیده پیش صف خادمان تو
دستار دار خوان و پرستار خوان شده
جان زبیده موکب تو دیده در حجاز
بسته میان به خدمت و هارون زبان شده
نعمانت در عرب چو نجاشی است در حبش
مولی صفت نموده و لالا زبان شده
هرگز کس از کیان ره کعبه نرفته بود
تو رفته راه کعبه و فخر کیان شده
آن آرزو که جان منوچهر داشته
تو یافته به صدق دل و شاد جان شده
ز آن رای کان برادر عیسی نفس زده
دولت نصیب خواهر مریم مکان شده
این طرفه بین که دست برادر فشانده تخم
هم‌شیره برگرفته، برو شادمان شده
تو کعبهٔ عجم شده، او کعبه عرب
او و تو هر دو قبلهٔ انسی و جان شده
قبله به قبله رفته و کوس سخا زده
کعبه به کعبه آمده وکامران شده
تو میهمان کعبه شده هفته‌ای و باز
هم‌شهریان کعبه تو را میهمان شده
خوان ساخته به رسم کیان اهل مکه را
رسم کیان ربیع دل مکیان شده
تو هفت طوف کرده و کعبه عروس‌وار
هر هفت کرده پیش تو و عشق دان شده
نظاره در تو چشم ملایک که چشم تو
دیده جمال کعبه و زمزم فشان شده
تو بوسه داده چهرهٔ سنگ سیاه را
رضوان ز خاک پای تو بوسه ستان شده
سنگ سیاه بهر نثارت ز سیم و زر
ابر سیه نموده و برف خزان شده
آری سپاه صبح دریده لباس شب
لیک آفتاب سلطنه‌دار جهان شده
پرواز کرده جان منوچهر سوی تو
دیده تو را به کعبه و خرم روان شده
پیش آمده روان فریدون گهر فشان
تا ز آن گهر زمین علم کاویان شده
کردند خاندان تو غربت، نه زین صفت
ای کرده غربت و شرف خاندان شده
رفته ایاز بر در محمود زاولی
طالب معاش غزنی و شرف خاندان شده
تو دیده حضرتی که چو محمود صد هزار
آنجا ایاز نام کمر بر میان شده
سالار پیر کرده به مافارقین سفر
سالار شام، رزق ورا در ضمان شده
تو کرده آن سفر که ضمان‌دار جنت است
سالار شام، پیش تو سالار خوان شده
جد تو نیز شاه فریبرز رفته هم
دیده در ملک شه و در اصفهان شده
تو ملک و شاهی از حرمی یافته که هست
صد چون ملک‌شهش گرو آستان شده
یک چند اگر برادر و مادرت رفته هم
بغداد و بصره دیده و مطلق عنان شده
تو بخششی نموده به بغداد کز سخات
بر دجله هفت دجلهٔ دیگر روان شده
با بانگ نام توست که دجله ز شرم و لرز
شنگرف رنگ گشته و سیماب سان شده
حجاب آستان خلیفه ز جاه تو
برده نشان که جاه تو سلطان نشان شده
گر زخم یافته دلت از رنج بادیه
دیدار کعبه مرهم راحت رسان شده
چون ناخنی ز کعبه نه‌ای دور و زین حسد
در چشم دیو ناخنه است استخوان شده
کوثر به ناودان شده آندم که پای تو
کرده طواف کعبه و زی ناودان شده
هر خون که رانده از تن قربان خواص تو
گلگونهٔ عذار خواص جنان شده
خون بهیمه ریخته هر میزبان به شرط
تو خون نفس ریخته و میزبان شده
چون زی مدینه آمده مهد رفیع تو
ز ابر عطات شوره ستان بوستان شده
تو عنبرین نفس به سر روضهٔ رسول
وز یاد تو ملائکه مشکین دهان شده
وقت قدوم روضه تو را مرحبا زده
صدق دلت به حضرت او نورهان شده
آن شاخ سیم بر سر بالین مصطفی
از بس نثار لعل و زرت گلستان شده
تو شب به روضهٔ نبوی زنده داشته
عین اللهت به لطف نظر پاسبان شده
اشک نیاز ریخته چشم تو شمع‌وار
وز نور روضهٔ نبوی شمعدان شده
هنگام بازگشت همه ره ز برکتت
شب بدروار بدرقهٔ کاروان شده
در موکبت برای خبر چون کبوتران
شام و سحر دو نامه بر رایگان شده
وز بهر محملت که فلک بوده غاشیه‌اش
خورشید ناقه گشته و مه ساربان شده
تاریخ گشته رفتن مهد تو در عرب
چون در عجم کرامت تو داستان شده
ای آسیه کرامت و ای ساره معرفت
حوای وقت و مریم آخر زمان شده
این هر چهار طاهره را خامسه توئی
هر ناخن از تو رابعهٔ دودمان شده
ای اعتقاد نه زن و ده یار مصطفات
از نوزده زبانیه حرز امان شده
هستند ده ستاره و نه حور با دلت
همراه هشت جنت و هفت آسمان شده
گر شاه بانوان ز خلاط آمده به حج
نامش به جود در همه علام عیان شده
تو قحط مکه برده و نامت به شرق و غرب
تا حد قندهار و خط قیروان شده
صد ماه بانوان به برت پیشکار هست
صد شاه ارمنت رهی قهرمان شده
خاقانی ار ز خدمت مهد تو دور ماند
عمرش بخورده در سر تشویر آن شده
اکنون ز روی بی‌طمعی خوانده مدح تو
بر مدح خوان تو ملکان مدح خوان شده
زین شعر کرده بر قد و صفت قبای فخر
وز بهر فتنه نیز فلک چون کمان شده
بادت بقای خضر و هم از برکت دعات
اسکندر جهان، شه شرق اخستان شده
بادت سعادت ابد وهم به همتت
قیدافهٔ زمین و سر قیروان شده
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵
اکئوس تلالات بمدام
ام شموس تهللت بغمام
از صفای می و لطافت جام
در هم آمیخت رنگ جام، مدام
همه‌جا مست و نیست گویی می
یا مدام است و نیست گویی جام
چون هوا رنگ آفتاب گرفت
رخت برگیرد از میانه ظلام
چون شب و روز در هم آمیزند
رنگ و بوی سحر دهند به شام
جام را رنگ و بوی می دادند
تا ز ساقی و می دهد اعلام
رنگ جام ارچه گشت گوناگون
از چه افتاد بر وی این همه نام؟
از دو رنگی ماست این همه رنگ
ورنه یک رنگ بیش نیست مدام
مجلس آراستند صبح دمی
تا صبوحی کنند خاصه و عام
خاص را باده خاصگی دادند
عام را دردیی به رسم عوام
عامه از بوی باده مست شدند
خاص خود مست ساقیند مدام
مست ساقی به رنگ و بو چه کند؟
حاضران را چه کار با پیغام؟
باده‌نوشان، که کار آب کنند،
خاک را تیزتر کنند مسام
جرعه‌ای کان ز خاک نیست دریغ
بر چو من خاکیی چراست حرام؟
ساقی، ار صاف نیست، دردی ده
باش، گو، هر چه هست، پخته و خام
چه شود گر کنی درین مجلس
ناقصی را به نیم جرعه تمام ؟
در دو عالم نگنجم از شادی
گر مرا بوی تو رسد به مشام
سر این جام و باده کشف کنم
نزند تا غلط ره اوهام
باز گویم که: این چه رنگ و چه بوست
می کدام است و جام باده کدام؟
بوی وجد است و رنگ نور صفات
می تجلی ذات و جام کلام
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۳۵
یک لحظه چراغ آرزوهاپف کن
قطع نظر از جمال هر یوسف کن
زین شهد یک انگشت به کام تو کشم
از لذت اگر مست نگردی تف کن
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۳۶
هر که در عشق نمیرد به بقایی نرسد
مرد باقی نشود تا به فنایی نرسد
تو به خود رفتی، از آن کار به جایی نرسید
هر که از خود نرود هیچ به جایی نرسد
در ره او نبود سنگ و اگر باشد نیز
جز گهر از سر هر سنگ به پایی نرسد
عاشق از دلبر بی‌لطف نیابد کامی
بلبل از گلشن بی گل به نوایی نرسد
سعی کردی و جزا جستی و گفتی هرگز
بی عمل مرد به مزدی و جزایی نرسد
سعی بی عشق تو را فایده ندهد که کسی
به مقامات عنایت به عنایی نرسد
هر که را هست مقام از حرم عشق برون
گر چه در کعبه نشیند به صفایی نرسد
تندرستی که ندانست نجات اندر عشق
اینت بیمار که هرگز به شفایی نرسد
دلبرا چند خوهم دولت وصلت به دعا
خود مرا دست طلب جز به دعایی نرسد
خوان نهاده‌ست و گشاده در و بی خون جگر
لقمه‌ای از تو توانگر به گدایی نرسد
ابر بارنده و تشنه نشود زو سیراب
شاه بخشنده و مسکین به عطایی نرسد
سیف فرغانی دردی ز تو دارد در دل
می‌پسندی که بمیرد به دوایی نرسد؟!
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۹۲
مرغ دلم صید کرد غمزهٔ چون تیر او
لشکر خود عرض داد حسن جهان گیر او
باز سپید است حسن، طعمهٔ او مرغ دل
شیر سیاه است عشق، با همه نخجیر او
عشق نماز دل است، مسجد او کوی دوست
ترک دو عالم شناس اول تکبیر او
هست وضوش آب چشم، روز جوانیش وقت
فوت شود وصل دوست از تو به تاخیر او
عشق چو صبح است دید روی چو خورشید دوست
بر دل هر کس که تافت نور تباشیر او
خمر الهی است عشق ساقی او دست فضل
بی خبری از دو کون مبدا تاثیر او
عشق چو آورد حکم از بر سلطان حسن
در تو عملها کند حزن به تقریر او
عشق جوان نورسید تا چو خرابات شد
خانقه دل که بود عقل کهن پیر او
مرغ دل عاشق است آن که چو قصدش کنی
زخم خوری چون هدف از پر بی تیر او
گر تو ندانی که چیست این همه نظم بدیع
دوست به حسن آیتی‌ست وین همه تفسیر او
ورنه تو بیدار دل حال چو من خفته را
خواب پریشان شمار وین همه تعبیر او
زمزمهٔ شعر سیف نغمهٔ داودی است
نفخهٔ صور دل است صوت مزامیر او
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۴۵۳
اگر ز اهل دلی، فیض آسمان از توست
که شیشه هر چه کند جمع، بهر پیمانه است