عبارات مورد جستجو در ۷۵ گوهر پیدا شد:
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۲۸
خون چو سرچشمۀ آب حیات است
پیش خون نقش هر رنگ مات است
خون مدیر حیات و ممات است
خون فقط خضر راه نجات است
رنگ خون رنگ میمون مینوست
دشت بی لاله دیدن نه نیکوست
گل به دربار خون تهینت گوست
قوۀ مجریه کاینات است
خسرو خون، گر شبیخون، آورد چون لاله گلگون
سازد از خون، شهر و بیرون، دشت و هامون (دشت و هامون)
گر از این دل خود سر خود خون نریزم
همه خون خودم از مژه بیرون نریزم
گل اگر شبنم از خون بگیرد
از سموم خزانی نمیرد
تا ابد رنگ هستی بپذیرد
خون نگهدار ذات و صفات است
شیر اگر خون نکرده حرامت
ای پسر شیرپستان مامت
زنده با نقش خون باد نامت
نقش این زندگی را ثبات است
خون چو در یک ملتی نیست،کیست یا چیست؟
نیست باد آن ملتی کز هستی غیر کند زیست،
زانکه فانی است
چه خوش آنکه ز خون آسیا بگردد
شهر خون،قریه خون، رهگذر خون
کوه خون، دره خون، بحر و بر خون
دشت و هامون ز خون سر به سر خون
رود خون، چشمه خون تا قنات است
خون به خون ریختن باید انگیخت
خون فاسد ز هر فاسدی ریخت
کاین کهن پی بنا بی ثبات است
ای هواخوان خونخواه،آه، صد آه
تیره چون آه دل مظلوم باید،
صبح بداندیش و بدخواه
چون زمام به دست معاندین دون است
ره چارۀ ما همگی به دست خون است
تا شده ننگ نام نیاکان
جز به خون نشستن این ننگ نتوان
مشکل از هرجهت کار ایران
خون خود حلال این مشکلات است
صد فلاطون ز ماهیت خون
خورده خون، سر نیاورده بیرون
داندش خداوند بی چون
کافرینندۀ حسن ذات است
عارف ار بدنام گردد، چون تو نامش
آنچه خون در زندگانی،حرامش
دل غرقه به خون شد یار غار عارف
نه قرار دل وی و نی قرار عارف
پیش خون نقش هر رنگ مات است
خون مدیر حیات و ممات است
خون فقط خضر راه نجات است
رنگ خون رنگ میمون مینوست
دشت بی لاله دیدن نه نیکوست
گل به دربار خون تهینت گوست
قوۀ مجریه کاینات است
خسرو خون، گر شبیخون، آورد چون لاله گلگون
سازد از خون، شهر و بیرون، دشت و هامون (دشت و هامون)
گر از این دل خود سر خود خون نریزم
همه خون خودم از مژه بیرون نریزم
گل اگر شبنم از خون بگیرد
از سموم خزانی نمیرد
تا ابد رنگ هستی بپذیرد
خون نگهدار ذات و صفات است
شیر اگر خون نکرده حرامت
ای پسر شیرپستان مامت
زنده با نقش خون باد نامت
نقش این زندگی را ثبات است
خون چو در یک ملتی نیست،کیست یا چیست؟
نیست باد آن ملتی کز هستی غیر کند زیست،
زانکه فانی است
چه خوش آنکه ز خون آسیا بگردد
شهر خون،قریه خون، رهگذر خون
کوه خون، دره خون، بحر و بر خون
دشت و هامون ز خون سر به سر خون
رود خون، چشمه خون تا قنات است
خون به خون ریختن باید انگیخت
خون فاسد ز هر فاسدی ریخت
کاین کهن پی بنا بی ثبات است
ای هواخوان خونخواه،آه، صد آه
تیره چون آه دل مظلوم باید،
صبح بداندیش و بدخواه
چون زمام به دست معاندین دون است
ره چارۀ ما همگی به دست خون است
تا شده ننگ نام نیاکان
جز به خون نشستن این ننگ نتوان
مشکل از هرجهت کار ایران
خون خود حلال این مشکلات است
صد فلاطون ز ماهیت خون
خورده خون، سر نیاورده بیرون
داندش خداوند بی چون
کافرینندۀ حسن ذات است
عارف ار بدنام گردد، چون تو نامش
آنچه خون در زندگانی،حرامش
دل غرقه به خون شد یار غار عارف
نه قرار دل وی و نی قرار عارف
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
به هند، گشته زمین گیر، ناتوانی ما
رسیده است به شب، روز زندگانی ما
به ما قفس وطنان، نوبهار می خندد
خزان رسید و نشد فصلگل فشانی ما
کنار و جیب دو عالم به دست چاک افتد
اگر ز پرده برآید غم نهانی ما
خزان چهرهٔ ما رشک لاله زار شود
اگر بهار کند، اشک ارغوانی ما
کجاست طایر قدس آشیانه ای که زند
ز شاخ سدره صفیری به همزبانی ما؟
سفر به سایه آن سرو پایدار کنیم
اگر کمی نکند، عمر جاودانی ما
هزار نشتر الماس در جگر داریم
سزد که عشق بنازد به سخت جانی ما
غم اسیری خود می خوریم، کازاد است
ز طوق فاختگان، سرو بوستانی ما
نشاط باغ به ما تلخ شیونان نرسد
رمیده طایر عیش از هم آشیانی ما
اگر چه رخصت گفتن نداشتیم حزین
هزار نکته فرو خواند، بی زبانی ما
رسیده است به شب، روز زندگانی ما
به ما قفس وطنان، نوبهار می خندد
خزان رسید و نشد فصلگل فشانی ما
کنار و جیب دو عالم به دست چاک افتد
اگر ز پرده برآید غم نهانی ما
خزان چهرهٔ ما رشک لاله زار شود
اگر بهار کند، اشک ارغوانی ما
کجاست طایر قدس آشیانه ای که زند
ز شاخ سدره صفیری به همزبانی ما؟
سفر به سایه آن سرو پایدار کنیم
اگر کمی نکند، عمر جاودانی ما
هزار نشتر الماس در جگر داریم
سزد که عشق بنازد به سخت جانی ما
غم اسیری خود می خوریم، کازاد است
ز طوق فاختگان، سرو بوستانی ما
نشاط باغ به ما تلخ شیونان نرسد
رمیده طایر عیش از هم آشیانی ما
اگر چه رخصت گفتن نداشتیم حزین
هزار نکته فرو خواند، بی زبانی ما
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۱۶ - صفت ممالک بهشت نشان ایران عَمَّره اللّه
بهشت برین است ایران زمین
بسیطش سلیمان وشان را نگین
بهشت برین باد جان را وطن
مبادا نگین در کف اهرمن
بود تا بر افلاک، تابنده هور
ز بوم و برش، چشم بد باد دور
کسی کو به بینش بود دیده ور
جهان را صدف داند، ایران گهر
زمین سرخوش از ابر نیسان اوست
عشق را بی معرفت معنی مکن
دماغ خرد، از هوایش تر است
نَمِ چشمه ساران او، کوثر است
مسیحای خاکش به تن جان دهد
ز هر خشت او، نور ایمان دمد
نظر در تماشای آن بوم و بر
بود چشم یعقوب و روی پسر
هویش می ناب هشیار دل
کبابش غزالان چین و چگل
خزد بزدلی گر به ویرانه اش
کند دلدهی، خاک مردانه اش
کهن قلعه هایش چو حصن فلک
کبوتر مثالان برجش، ملک
سوادش بود دیدهٔ روزگار
یک از خانه زادان او نوبهار
گر از فخر بالد به کیوان، کم است
که اصطخر او تختگاه جم است
فریدون، یک از خوشه چینان اوست
سلیمان هم، از خوش نشینان اوست
بود لرزه، درکشور روم و روس
ز روزی که می کوفت کاووس کوس
کهن کاخش، ایوان کیخسروی ست
کمین طاق او، غرفهٔ کسروی ست
دهد بیستونش، ز فرهاد یاد
همان کارپرداز عشق اوستاد
بود غنچهٔ لاله ای در حساب
به دامان الوند او، آفتاب
دهد جوی شیرش، ز شیرین نشان
شکرخیز خاکش بود اصفهان
بسیطش سلیمان وشان را نگین
بهشت برین باد جان را وطن
مبادا نگین در کف اهرمن
بود تا بر افلاک، تابنده هور
ز بوم و برش، چشم بد باد دور
کسی کو به بینش بود دیده ور
جهان را صدف داند، ایران گهر
زمین سرخوش از ابر نیسان اوست
عشق را بی معرفت معنی مکن
دماغ خرد، از هوایش تر است
نَمِ چشمه ساران او، کوثر است
مسیحای خاکش به تن جان دهد
ز هر خشت او، نور ایمان دمد
نظر در تماشای آن بوم و بر
بود چشم یعقوب و روی پسر
هویش می ناب هشیار دل
کبابش غزالان چین و چگل
خزد بزدلی گر به ویرانه اش
کند دلدهی، خاک مردانه اش
کهن قلعه هایش چو حصن فلک
کبوتر مثالان برجش، ملک
سوادش بود دیدهٔ روزگار
یک از خانه زادان او نوبهار
گر از فخر بالد به کیوان، کم است
که اصطخر او تختگاه جم است
فریدون، یک از خوشه چینان اوست
سلیمان هم، از خوش نشینان اوست
بود لرزه، درکشور روم و روس
ز روزی که می کوفت کاووس کوس
کهن کاخش، ایوان کیخسروی ست
کمین طاق او، غرفهٔ کسروی ست
دهد بیستونش، ز فرهاد یاد
همان کارپرداز عشق اوستاد
بود غنچهٔ لاله ای در حساب
به دامان الوند او، آفتاب
دهد جوی شیرش، ز شیرین نشان
شکرخیز خاکش بود اصفهان
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
بازآ که دل از داغ تو آراسته تن را
پر ساخته زین لاله سراپای چمن را
ای روشنی دیده چو گشتی ز نظر دور
زنهار فراموش مکن حب وطن را
جز نام تو حرف دگرم ورد زبان نیست
کرده است دلم وقف ثنای تو دهن را
در محشر عشاق ضرور است نشانی
خوب است شهید تو کند چاک کفن را
پامال تو یکبار نگردید غبارم
چندان که فکندم به سر راه تو تن را
چون پسته که گیرد شکرش تنگ در آغوش
در قند نهان کرده دهان تو سخن را
هرگز نکنی آرزوی میوهٔ طوبی
بردار اگر دیدهای آن سیب ذقن را
در کام تو قصاب به حسرت نچکاند
تا خون نکند دایه بی مهر لبن را
پر ساخته زین لاله سراپای چمن را
ای روشنی دیده چو گشتی ز نظر دور
زنهار فراموش مکن حب وطن را
جز نام تو حرف دگرم ورد زبان نیست
کرده است دلم وقف ثنای تو دهن را
در محشر عشاق ضرور است نشانی
خوب است شهید تو کند چاک کفن را
پامال تو یکبار نگردید غبارم
چندان که فکندم به سر راه تو تن را
چون پسته که گیرد شکرش تنگ در آغوش
در قند نهان کرده دهان تو سخن را
هرگز نکنی آرزوی میوهٔ طوبی
بردار اگر دیدهای آن سیب ذقن را
در کام تو قصاب به حسرت نچکاند
تا خون نکند دایه بی مهر لبن را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۱
فرخی یزدی : دیگر سرودهها
شمارهٔ ۴ - مسمط وطنی
عید جم شد ای فریدون خو بت ایران پرست
مستبدی خوی ضحاکی است این خونه ز دست
حالیا کز سلم و تور انگلیس و روس هست
ایرج ایران سراپا، دستگیر و پای بست
به که از راه تمدن ترک بی مهری کنی
در ره مشروطه اقدام منوچهری کنی
این همان ایران که منزل گاه کیکاوس بود
خوابگاه داریوش و مأمن سیروس بود
جای زال و رستم و گودرز و گیو و طوس بود
نی چنین پامال جور انگلیس و روس بود
این همه از بی حسی ما بود کافسرده ایم
مردگان زنده بلکه زندگان مرده ایم
این وطن رزم آوری مانند قارون دیده است
وقعه گرشاسب و جنگ تهمتن دیده است
هوشمندی همچو جاماس و پشوتن دیده است
شوکت گشتاسب و دارایی بهمن دیده است
هرگز این سان بی کس و بی یار بی یاور نبود
هیچ ایامی چو اکنون عاجز و مضطر نبود
رنج های اردشیر بابکان بر باد رفت
زحمت شاهپور ذوالاکتاف حال از یاد رفت
شیوه ی نوشیروانی رسم عدل و داد رفت
آبروی خاک ما بر باد استبداد رفت
حالیا گر بیند ایران را چنین بهرام گور
از خجالت تا قیامت سر برون نارد ز گور
آخر ای بی شور مردم عرق ایرانی کجاست
شد وطن از دست، آیین مسلمانی کجاست
حشمت هرمز چه شد شاپور ساسانی کجاست
سنجر سلجوق کو منصور سامانی کجاست
گنج بادآور کجا شد زر دست افشار کو؟
صولت خصم افکن نادر شه افشار کو؟
ای خوش آن روزی که ایران بود چون خلد برین
وسعت این خاک پاک از روم بودی تا به چین
بوده از حیث نکویی جنت روی زمین
شهریاران را بر این خاک از شرف بودی جبین
لیک فرزندان او قدر ورا نشناختند
جسم پاکش را لگدکوب اجانب ساختند
شد ز دست پارتی این مملکت بی بوی و رنگ
پارتی زد شیشه ی ناموس ایران را به سنگ
پارتی آورد نام نیک ایران را به ننگ
پارتی بنمود ما را بنده ی اهل فرنگ
این همه بی همتی نبود جز از اهل نفاق
چاره ی این درد بیچاره است علم و اتفاق
خواهی از توضیح عالم ای رفیق هم وطن
گوش خود بگشا و توضیحات آن بشنو ز من
تا نگویی علم باشد منحصر در لا و لن
یک فلزی کان مساوی هست در قدر ثمن
عالم آن را موزر و توپ و مسلسل می کند
جاهل آن را صرف خاک انداز و منقل می کند
ور ز من خواهی تو حسن و اتفاق و اتحاد
جنگ ژاپونی و روسی را سراسر آریاد
تا بدانی دولتی بی قدر و جاهی با نژاد
خانه ی شاهنشهی چون روس را بر باد داد
اهل ژاپون تا به هم دیگر نه پیوستند دست
کی توانستند روسان را دهند این سان شکست
گر ز باد کبر و نار جهل برتابیم روی
شاید آب رفته ی این خاک باز آید به جوی
لیک با این وضع ایران مشکل است این گفتگوی
چون که ما کردیم اکنون بر دو چیز زشت خوی
نیمه ای از حالت افسردگی بی حالتیم
نیم دیگر کار استبدادیان را آلتیم
گه به ملک ری به فرمان جوانی با شتاب
کعبه ی آمال ملت را کنیم از بن خراب
گاه اندر یزد با عنوان شور و انقلاب
انجمن سازیم و نندیشیم از این ارتکاب
غیر ما مردم که نار جهلمان افروخته
تا به اکنون کی در بیت المقدس سوخته
این وطن در حال نزع و خصمش اندر پیش و پس
وه چه حال نزع کورانیست بیش از یک نفس
داروی او اتحاد و همت ما هست و بس
لیک این فریادها را کی بود فریادرس
ای هواخواهان ایران نوبت مردانگی است
پای غیر آمد میان نی وقت جنگ خانگی است
تا که در ایران ز قانون اساسی هست نام
تا دهد مشروطه آزادی به خیل خاص و عام
تا ز ظالم می نماید عدل سلب احترام
هر زمان این شعر می گویم پی ختم کلام
مجلس شورای ایران تا ابد پاینده باد
خسرو ی مشروطه ی ما تا قیامت زنده باد
خود تو می دانی نیم از شاعران چاپلوس
کز برای سیم بنمایم کسی را پای بوس
یا رسانم چرخ ریسی را به چرخ آبنوس
من نمی گویم تویی درگاه هیجا همچو طوس
لیک گویم گر به قانون مجری قانون شوی
بهمن و کیخسرو و جمشید و افریدون شوی
مستبدی خوی ضحاکی است این خونه ز دست
حالیا کز سلم و تور انگلیس و روس هست
ایرج ایران سراپا، دستگیر و پای بست
به که از راه تمدن ترک بی مهری کنی
در ره مشروطه اقدام منوچهری کنی
این همان ایران که منزل گاه کیکاوس بود
خوابگاه داریوش و مأمن سیروس بود
جای زال و رستم و گودرز و گیو و طوس بود
نی چنین پامال جور انگلیس و روس بود
این همه از بی حسی ما بود کافسرده ایم
مردگان زنده بلکه زندگان مرده ایم
این وطن رزم آوری مانند قارون دیده است
وقعه گرشاسب و جنگ تهمتن دیده است
هوشمندی همچو جاماس و پشوتن دیده است
شوکت گشتاسب و دارایی بهمن دیده است
هرگز این سان بی کس و بی یار بی یاور نبود
هیچ ایامی چو اکنون عاجز و مضطر نبود
رنج های اردشیر بابکان بر باد رفت
زحمت شاهپور ذوالاکتاف حال از یاد رفت
شیوه ی نوشیروانی رسم عدل و داد رفت
آبروی خاک ما بر باد استبداد رفت
حالیا گر بیند ایران را چنین بهرام گور
از خجالت تا قیامت سر برون نارد ز گور
آخر ای بی شور مردم عرق ایرانی کجاست
شد وطن از دست، آیین مسلمانی کجاست
حشمت هرمز چه شد شاپور ساسانی کجاست
سنجر سلجوق کو منصور سامانی کجاست
گنج بادآور کجا شد زر دست افشار کو؟
صولت خصم افکن نادر شه افشار کو؟
ای خوش آن روزی که ایران بود چون خلد برین
وسعت این خاک پاک از روم بودی تا به چین
بوده از حیث نکویی جنت روی زمین
شهریاران را بر این خاک از شرف بودی جبین
لیک فرزندان او قدر ورا نشناختند
جسم پاکش را لگدکوب اجانب ساختند
شد ز دست پارتی این مملکت بی بوی و رنگ
پارتی زد شیشه ی ناموس ایران را به سنگ
پارتی آورد نام نیک ایران را به ننگ
پارتی بنمود ما را بنده ی اهل فرنگ
این همه بی همتی نبود جز از اهل نفاق
چاره ی این درد بیچاره است علم و اتفاق
خواهی از توضیح عالم ای رفیق هم وطن
گوش خود بگشا و توضیحات آن بشنو ز من
تا نگویی علم باشد منحصر در لا و لن
یک فلزی کان مساوی هست در قدر ثمن
عالم آن را موزر و توپ و مسلسل می کند
جاهل آن را صرف خاک انداز و منقل می کند
ور ز من خواهی تو حسن و اتفاق و اتحاد
جنگ ژاپونی و روسی را سراسر آریاد
تا بدانی دولتی بی قدر و جاهی با نژاد
خانه ی شاهنشهی چون روس را بر باد داد
اهل ژاپون تا به هم دیگر نه پیوستند دست
کی توانستند روسان را دهند این سان شکست
گر ز باد کبر و نار جهل برتابیم روی
شاید آب رفته ی این خاک باز آید به جوی
لیک با این وضع ایران مشکل است این گفتگوی
چون که ما کردیم اکنون بر دو چیز زشت خوی
نیمه ای از حالت افسردگی بی حالتیم
نیم دیگر کار استبدادیان را آلتیم
گه به ملک ری به فرمان جوانی با شتاب
کعبه ی آمال ملت را کنیم از بن خراب
گاه اندر یزد با عنوان شور و انقلاب
انجمن سازیم و نندیشیم از این ارتکاب
غیر ما مردم که نار جهلمان افروخته
تا به اکنون کی در بیت المقدس سوخته
این وطن در حال نزع و خصمش اندر پیش و پس
وه چه حال نزع کورانیست بیش از یک نفس
داروی او اتحاد و همت ما هست و بس
لیک این فریادها را کی بود فریادرس
ای هواخواهان ایران نوبت مردانگی است
پای غیر آمد میان نی وقت جنگ خانگی است
تا که در ایران ز قانون اساسی هست نام
تا دهد مشروطه آزادی به خیل خاص و عام
تا ز ظالم می نماید عدل سلب احترام
هر زمان این شعر می گویم پی ختم کلام
مجلس شورای ایران تا ابد پاینده باد
خسرو ی مشروطه ی ما تا قیامت زنده باد
خود تو می دانی نیم از شاعران چاپلوس
کز برای سیم بنمایم کسی را پای بوس
یا رسانم چرخ ریسی را به چرخ آبنوس
من نمی گویم تویی درگاه هیجا همچو طوس
لیک گویم گر به قانون مجری قانون شوی
بهمن و کیخسرو و جمشید و افریدون شوی
فرخی یزدی : دیگر سرودهها
شمارهٔ ۷ - ایران - اسلام
ای وطن پرور ایرانی اسلام پرست
همتی ز آنکه وطن رفت چو اسلام ز دست
بیرق ایران از خصم جفاجو شده پست
دل پیغمبر را ظلم ستمکاران خست
خلفا را همه دل غرقه بخون است ز کفر
حال حیدر نتوان گفت که چون است ز کفر
گاه آن است که زین ولوله و جوش و خروش
که بپا گشته ز هر خائن اسلام فروش
غیرت توده اسلام درآید در جوش
همگی متحد و متفق و دوش بدوش
حفظ قرآن را بر دفع اجانب تازند
یا موفق شده یا جان گرامی بازند
مسجد ار باید امروز کلیسا نشود
یا وطن فردا منزلگه ترسا نشود
سبحه زنار و حرم دیر بجبرا نشود
شور اسلامی بایست، ولی تا نشود
بود ایران ستم دیده چو اسلام غریب
وین دو معدوم ز جور و ستم اهل صلیب
حبذا روزی کاسلام طرفداری داشت
چون رسول مدنی(ص) سید و سالاری داشت
صدق صدیقی و فاروق فداکاری داشت
عمروزن مرحب کش حیدر کراری داشت
روی حق جلوه گر از حمزه نام آور بود
پشت اسلام قوی از مدد جعفر بود
ای خوش آن روز که ایران بد چون خلد برین
بود مستملکش از خطه چین تا خط چین
از کیومرثش بد روز سیامک تأمین
تا چه طهمورث و هوشنگ و جمش یار و معین
نی چو اکنون به تزلزل زد و ضحاک عدو
کاوه آهنگر و آن فر فریدونی کو
داشت امروز گر اسلام نگهبانی چند
یا مسلمانی چون بوذر و سلمانی چند
یا که مانند زبیر اشجع شجعانی چند
کی شدی پامال از دست غرض رانی چند
غازیان احد و بدر مگر در خوابند
که به دنیا ز پی نصرت ما نشتابند
نیست چون سلم اگر خائن و دشمن چون تور
ایرج ایران، زیشان ز چه آمد مقهور
اله اله چه شد آن غیرت کشواد غیور
قارنا ساما دیگر ز چه خفتند بگور
گاه آن است که بر مام وطن مهر کنید
درگه کینه کشی، کار منوچهر کنید
هرگز اسلام نبد خوار چنین پیش ملل
سیف سیف الله اگر داشت کنون حسن عمل
شد کجا سعد معاذ ابن معاذ ابن جبل
کو (ضرار) آن یل نام آور بی شبه و بدل
تا مصون دارد از حمله کفر ایمان را
ز اهل انجیل بجان حفظ کند قرآن را
همتی ز آنکه وطن رفت چو اسلام ز دست
بیرق ایران از خصم جفاجو شده پست
دل پیغمبر را ظلم ستمکاران خست
خلفا را همه دل غرقه بخون است ز کفر
حال حیدر نتوان گفت که چون است ز کفر
گاه آن است که زین ولوله و جوش و خروش
که بپا گشته ز هر خائن اسلام فروش
غیرت توده اسلام درآید در جوش
همگی متحد و متفق و دوش بدوش
حفظ قرآن را بر دفع اجانب تازند
یا موفق شده یا جان گرامی بازند
مسجد ار باید امروز کلیسا نشود
یا وطن فردا منزلگه ترسا نشود
سبحه زنار و حرم دیر بجبرا نشود
شور اسلامی بایست، ولی تا نشود
بود ایران ستم دیده چو اسلام غریب
وین دو معدوم ز جور و ستم اهل صلیب
حبذا روزی کاسلام طرفداری داشت
چون رسول مدنی(ص) سید و سالاری داشت
صدق صدیقی و فاروق فداکاری داشت
عمروزن مرحب کش حیدر کراری داشت
روی حق جلوه گر از حمزه نام آور بود
پشت اسلام قوی از مدد جعفر بود
ای خوش آن روز که ایران بد چون خلد برین
بود مستملکش از خطه چین تا خط چین
از کیومرثش بد روز سیامک تأمین
تا چه طهمورث و هوشنگ و جمش یار و معین
نی چو اکنون به تزلزل زد و ضحاک عدو
کاوه آهنگر و آن فر فریدونی کو
داشت امروز گر اسلام نگهبانی چند
یا مسلمانی چون بوذر و سلمانی چند
یا که مانند زبیر اشجع شجعانی چند
کی شدی پامال از دست غرض رانی چند
غازیان احد و بدر مگر در خوابند
که به دنیا ز پی نصرت ما نشتابند
نیست چون سلم اگر خائن و دشمن چون تور
ایرج ایران، زیشان ز چه آمد مقهور
اله اله چه شد آن غیرت کشواد غیور
قارنا ساما دیگر ز چه خفتند بگور
گاه آن است که بر مام وطن مهر کنید
درگه کینه کشی، کار منوچهر کنید
هرگز اسلام نبد خوار چنین پیش ملل
سیف سیف الله اگر داشت کنون حسن عمل
شد کجا سعد معاذ ابن معاذ ابن جبل
کو (ضرار) آن یل نام آور بی شبه و بدل
تا مصون دارد از حمله کفر ایمان را
ز اهل انجیل بجان حفظ کند قرآن را
فرخی یزدی : دیگر سرودهها
شمارهٔ ۱۱
ای وطن پرور ایرانی با مسلک و هوش
هان مکن جوش و خروش
پندهای من با تجربه بنمای به گوش
گر تویی پند نیوش
اجنبی گر به مثل می دهدت ساغر نوش
نوش نیش است منوش
وز پی خستن او در همه اوقات بکوش
تا توان داری و توش
که عدو دوست نگردد به خداگر نبی است
اجنبی اجنبی است
من سرگشته چو پرگار جهان گردیدم
رنجها بکشیدم
پابرهنه ره دشت و دره را ببریدم
دست غم بگزیدم
حالت ملت عثمانی و ژرمن دیدم
خوب و بد بشنیدم
باز برگشته و از اجنبیان نومیدم
حالیا فهمیدم
که اگر شیخ خورد گول اجانب صبی است
اجنبی اجنبی است
تو مپندار کند کار کسی بهر کسی
قدر بال مگسی
تو عبث منتظر ناله و بانگ جرسی
کاروان رفت بسی
فارس فارس تویی از چه نتازی فرسی
پیش آور نه پسی
همه دزدند در این ملک ندیدم عسسی
یا یکی دادرسی
هر چه گویم تو مگو گفته ی زیر لبی است
اجنبی اجنبی است
هان مکن جوش و خروش
پندهای من با تجربه بنمای به گوش
گر تویی پند نیوش
اجنبی گر به مثل می دهدت ساغر نوش
نوش نیش است منوش
وز پی خستن او در همه اوقات بکوش
تا توان داری و توش
که عدو دوست نگردد به خداگر نبی است
اجنبی اجنبی است
من سرگشته چو پرگار جهان گردیدم
رنجها بکشیدم
پابرهنه ره دشت و دره را ببریدم
دست غم بگزیدم
حالت ملت عثمانی و ژرمن دیدم
خوب و بد بشنیدم
باز برگشته و از اجنبیان نومیدم
حالیا فهمیدم
که اگر شیخ خورد گول اجانب صبی است
اجنبی اجنبی است
تو مپندار کند کار کسی بهر کسی
قدر بال مگسی
تو عبث منتظر ناله و بانگ جرسی
کاروان رفت بسی
فارس فارس تویی از چه نتازی فرسی
پیش آور نه پسی
همه دزدند در این ملک ندیدم عسسی
یا یکی دادرسی
هر چه گویم تو مگو گفته ی زیر لبی است
اجنبی اجنبی است
فرخی یزدی : دیگر سرودهها
شمارهٔ ۱۲ - لرد کرزن عصبانی شده است
تا بود جان گران مایه به تن
سر ما و قدم خاک وطن
بعد از ایجاد صد آشوب و فتن
بهر ایران ز چه رو در لندن
لرد کرزن عصبانی شده است
داخل مرثیه خوانی شده است
ما بزرگی به حقارت ندهیم
گوش بر حکم سفارت ندهیم
سلطنت را به امارت ندهیم
چون که ما تن به اسارت ندهیم
لرد کرزن عصبانی شده است
داخل مرثیه خوانی شده است
حال «مارلینگ » تو را فهمیدیم
«کاکس » را گاه عمل سنجیدیم
کودتا کردن «نرمان » دیدیم
آنچه رفتیم چو برگردیدیم
لرد کرزن عصبانی شده است
داخل مرثیه خوانی شده است
آخر ای لرد ز ما دست بدار
کشور جم نشود استعمار
بهر دل سوزی ما اشک مبار
تا نگویند ز الغای قرار
لرد کرزن عصبانی شده است
داخل مرثیه خوانی شده است
ما جگر گوشه ی کیکاووسیم
پور جمشید جم و سیروسیم
زاده ی قارن و گیو و طوسیم
ز انگلستان چو بسی مأیوسیم
لرد کرزن عصبانی شده است
داخل مرثیه خوانی شده است
سر ما و قدم خاک وطن
بعد از ایجاد صد آشوب و فتن
بهر ایران ز چه رو در لندن
لرد کرزن عصبانی شده است
داخل مرثیه خوانی شده است
ما بزرگی به حقارت ندهیم
گوش بر حکم سفارت ندهیم
سلطنت را به امارت ندهیم
چون که ما تن به اسارت ندهیم
لرد کرزن عصبانی شده است
داخل مرثیه خوانی شده است
حال «مارلینگ » تو را فهمیدیم
«کاکس » را گاه عمل سنجیدیم
کودتا کردن «نرمان » دیدیم
آنچه رفتیم چو برگردیدیم
لرد کرزن عصبانی شده است
داخل مرثیه خوانی شده است
آخر ای لرد ز ما دست بدار
کشور جم نشود استعمار
بهر دل سوزی ما اشک مبار
تا نگویند ز الغای قرار
لرد کرزن عصبانی شده است
داخل مرثیه خوانی شده است
ما جگر گوشه ی کیکاووسیم
پور جمشید جم و سیروسیم
زاده ی قارن و گیو و طوسیم
ز انگلستان چو بسی مأیوسیم
لرد کرزن عصبانی شده است
داخل مرثیه خوانی شده است
فرخی یزدی : دیگر سرودهها
شمارهٔ ۱۵ - قسمتی از قصیده در انتقاد قرارداد وثوق الدوله
داد که دستور دیو خوی ز بیداد
کشور جم را به باد بی هنری داد
داد قراری که بی قراری ملت
زآن به فلک می رسد ز ولوله و داد
کاش یکی بردی این پیام به دستور
کی ز قرار تو داد و عهد تو فریاد
چشم بدت دور وه چه خوب نمودی
خانه ی ما را خراب و خانه ات آباد
کاخ گزرسس که بود سخت چو آهن
باره ی بهمن بود که سخت چون پولاد
سر بسر آن را به زور پای فشاری
دست تو از بن گرفت و کند ز بنیاد
سخت شگفتم ز سست رأی تو کی دون
با غم ملت چه ای ز کرده ی خود شاد
شاد از آنی که داده آتش کینت
آبروی خاک پاک ما همه بر باد
حبس نمودی مرا که گفته ام آن دوست
در بروی دشمن وطن ز چه بگشاد
در عوض حبس گر بری سرم از تیغ
پای تو بوسم به مزد دست مریزاد
لیک بگویم که طوق بندگی غیر
گردن آزاد مردمی ننهد راد
وین ز اعادی به گوش حلقه بیفکند
وآن ز اجانب به دوش غاشیه بنهاد
در مائه بیستم که زنگی افریک
گشته ز زنجیر و بند بندگی آزاد
خواجه ما دست بسته پای شکسته
یک سره ما را به قتلگاه فرستاد
همتی ای ملت سلاله قارن
غیرتی ای مردم نبیره ی کشواد
تا نشود مرز داریوش چو بصره
تا نشود کاخ اردشیر چو بغداد
کشور جم را به باد بی هنری داد
داد قراری که بی قراری ملت
زآن به فلک می رسد ز ولوله و داد
کاش یکی بردی این پیام به دستور
کی ز قرار تو داد و عهد تو فریاد
چشم بدت دور وه چه خوب نمودی
خانه ی ما را خراب و خانه ات آباد
کاخ گزرسس که بود سخت چو آهن
باره ی بهمن بود که سخت چون پولاد
سر بسر آن را به زور پای فشاری
دست تو از بن گرفت و کند ز بنیاد
سخت شگفتم ز سست رأی تو کی دون
با غم ملت چه ای ز کرده ی خود شاد
شاد از آنی که داده آتش کینت
آبروی خاک پاک ما همه بر باد
حبس نمودی مرا که گفته ام آن دوست
در بروی دشمن وطن ز چه بگشاد
در عوض حبس گر بری سرم از تیغ
پای تو بوسم به مزد دست مریزاد
لیک بگویم که طوق بندگی غیر
گردن آزاد مردمی ننهد راد
وین ز اعادی به گوش حلقه بیفکند
وآن ز اجانب به دوش غاشیه بنهاد
در مائه بیستم که زنگی افریک
گشته ز زنجیر و بند بندگی آزاد
خواجه ما دست بسته پای شکسته
یک سره ما را به قتلگاه فرستاد
همتی ای ملت سلاله قارن
غیرتی ای مردم نبیره ی کشواد
تا نشود مرز داریوش چو بصره
تا نشود کاخ اردشیر چو بغداد
فرخی یزدی : دیگر سرودهها
شمارهٔ ۲۰
«فرخی » کاین ادبیات سروده است خشن
عذرخواه است صمیمانه ز ابناء وطن
هر که را دوخته شد در ره مشروطه دهن
پر بدیهی است نگوید بجز از راست سخن
این وطن فتنه ضحاک ستمگر دیده
آفت پور پشن رنج سکندر دیده
جور چنگیزی و افغان ستمگر دیده
گر چه از دشمن دون ظلم مکرر دیده
باز بر جای فتاده است بسنگینی کوه
گوئیا نامده از حمله اعدا بستوه
عذرخواه است صمیمانه ز ابناء وطن
هر که را دوخته شد در ره مشروطه دهن
پر بدیهی است نگوید بجز از راست سخن
این وطن فتنه ضحاک ستمگر دیده
آفت پور پشن رنج سکندر دیده
جور چنگیزی و افغان ستمگر دیده
گر چه از دشمن دون ظلم مکرر دیده
باز بر جای فتاده است بسنگینی کوه
گوئیا نامده از حمله اعدا بستوه
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۹۵ - یاد ایام نیک بختی و سعادت روزگار پیشین
ایا ملک ایران انوشه بزی
همیشه زتو دور دست بدی
خوشا روزگاران فرخ زمان
که روم و فرنگ از تو جستی امان
بسی خرم آن روزگار خوشی
که بودت به هر سوی لشکرکشی
همی یاد بادا از آن روزگار
که استنبولت بود جای شکار
همه ایلغارت به آباد و بوم
همه ترک تازت به یونان و روم
خوشا آن چنان روزگار کهن
که می تاختی تا ختا و ختن
زهی عصر و فرخ زمانی که باج
تو را آمد از مصر و از کارتاج
خجسته زمانی که در هند و چین
نبشتند نام تو را بر نگین
چه خوش بودی آن روز فرخ سرشت
که استرخ تو بود باغ بهشت
خوش آن عصر رخشان با ناز و نوش
که زرنوشت آباد بودی به شوش
مبارک بد آن عهد فرخنده باز
که بودی عروس جهان شهر راز
خوشا روزگاری که در اکبتان
خرامان به هر سوی بودی بتان
خنک روز خرم چون او روزگار
که در بلخ برپا بدی نوبهار
خوش آن روز فرخنده ی دلستان
که چون گلستان بود زابلستان
کنم یاد آن روز با دار و برد
که شاپور طرح نشابور کرد
خوشا آن چنان روز با گیر و دار
که کشتی به دریات بودی هزار
نبد هیچ کس را همی تاب تو
نشسته به هرجای ستراب تو
خوش آن روزگاران سور و سرور
که بد مردم تو دو ره صد کرور
چه خرم بد آن روز بی درد و رنج
که آکنده بودی زمینت به گنج
سپاه تو بودی همه کوچ کوچ
زافغان و لاچین و کرد و بلوچ
زپنجاب بودی به سودان سپاه
مدی داشت مکدونیا را نگاه
فزونت سواران نیزه گذار
کمان آورانت برون از شمار
خوش آن دم که خسرو زایران زمین
همی تاخت تا پیش دریای چین
خوش آن روز خرم که کاوس کی
به سودان و مصر اندر افکند پی
خوش آن روزگاران که اسپندیار
برآورد از قوم سیتا دمار
شکسته شد از وی ده و نه سپاه
به بند گران بست ده پادشاه
خوش آن روز میمون که فرخ زریر
سرشاه اسپرته آورد زیر
همه ملک یونانیان کرد پست
به آتینه بگزید جای نشست
خوش آن عصر فرخ که شاه اردشیر
همه مردم آتنه کرد اسیر
کنونت به تن هیچ نیرو نماند
تو گویی که در دشت آهو نماند
از آن پهلوانان و اسب و سلیح
نمانده به جا جز فسون و مزیح
دلیرانت امروز نازک بدن
نبرد آورانت همه سیم تن
وزیران کشور منیجک نهاد
امیران لشکر بت حور زاد
سپهدار جنگی به زخم درشت
به بزم و به رزم آوریدند پشت
همیشه زتو دور دست بدی
خوشا روزگاران فرخ زمان
که روم و فرنگ از تو جستی امان
بسی خرم آن روزگار خوشی
که بودت به هر سوی لشکرکشی
همی یاد بادا از آن روزگار
که استنبولت بود جای شکار
همه ایلغارت به آباد و بوم
همه ترک تازت به یونان و روم
خوشا آن چنان روزگار کهن
که می تاختی تا ختا و ختن
زهی عصر و فرخ زمانی که باج
تو را آمد از مصر و از کارتاج
خجسته زمانی که در هند و چین
نبشتند نام تو را بر نگین
چه خوش بودی آن روز فرخ سرشت
که استرخ تو بود باغ بهشت
خوش آن عصر رخشان با ناز و نوش
که زرنوشت آباد بودی به شوش
مبارک بد آن عهد فرخنده باز
که بودی عروس جهان شهر راز
خوشا روزگاری که در اکبتان
خرامان به هر سوی بودی بتان
خنک روز خرم چون او روزگار
که در بلخ برپا بدی نوبهار
خوش آن روز فرخنده ی دلستان
که چون گلستان بود زابلستان
کنم یاد آن روز با دار و برد
که شاپور طرح نشابور کرد
خوشا آن چنان روز با گیر و دار
که کشتی به دریات بودی هزار
نبد هیچ کس را همی تاب تو
نشسته به هرجای ستراب تو
خوش آن روزگاران سور و سرور
که بد مردم تو دو ره صد کرور
چه خرم بد آن روز بی درد و رنج
که آکنده بودی زمینت به گنج
سپاه تو بودی همه کوچ کوچ
زافغان و لاچین و کرد و بلوچ
زپنجاب بودی به سودان سپاه
مدی داشت مکدونیا را نگاه
فزونت سواران نیزه گذار
کمان آورانت برون از شمار
خوش آن دم که خسرو زایران زمین
همی تاخت تا پیش دریای چین
خوش آن روز خرم که کاوس کی
به سودان و مصر اندر افکند پی
خوش آن روزگاران که اسپندیار
برآورد از قوم سیتا دمار
شکسته شد از وی ده و نه سپاه
به بند گران بست ده پادشاه
خوش آن روز میمون که فرخ زریر
سرشاه اسپرته آورد زیر
همه ملک یونانیان کرد پست
به آتینه بگزید جای نشست
خوش آن عصر فرخ که شاه اردشیر
همه مردم آتنه کرد اسیر
کنونت به تن هیچ نیرو نماند
تو گویی که در دشت آهو نماند
از آن پهلوانان و اسب و سلیح
نمانده به جا جز فسون و مزیح
دلیرانت امروز نازک بدن
نبرد آورانت همه سیم تن
وزیران کشور منیجک نهاد
امیران لشکر بت حور زاد
سپهدار جنگی به زخم درشت
به بزم و به رزم آوریدند پشت
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۱۰۲ - در ستایش پادشاهان و فواید طبیعی ایشان
به ایران مباد آن چنان روز بد
که کشور به بیگانگان اوفتد
همه کشور ما عروسی است خوش
ولی شوی او زشت خوی و ترش
نخواهم زمانی که این نو عروس
بیفتد بزیر جوانان روس
به گیتی مباد آن که این حور دیس
شود همسر لردی از انگلیس
پدر گرچه باشد خسیس و لئیم
به از آن که فرزند گردد یتیم
تو هر چند نامهربان و بدی
ولیکن بسان پدر از خودی
پدر هستی ای مهتر نامدار
ولی بس جفا جوی و ناسازگار
اگر چند امروز هستم اسیر
ولی نیست بیگانه بر من امیر
اسارت مرا هست، لیکن بتن
که روشن روانم بود شاد و شن
مرا گر بود وحشیانه پدر
از آن به که مامم رود در بدر
بزرگان که این رازها سفته اند
به برهان حکمت چنین گفته اند
که هر ملت از خود ندارند شاه
بود حال آن ملت از بن تباه
کسی را که در تن نباشد روان
دگر چون پدید آید از وی توان
بباشند در پیش بیگانه خوار
سرآید بر ایشان همه افتخار
همه پست باشند و افکنده سر
نبینند روز بزرگی دگر
نخیزد از ایشان یکی دلفروز
به بازارگانی سرآرند روز
دگر نامداری نیاید پدید
نه یک اختراعی زکار جدید
نه سردار جنگی، نه یک نامجوی
نه شاعر، نه یک مرد تاریخ گوی
نه یک فیلسوف مبارک اساس
نه ذو فن، نه مرد ستاره شناس
چنان چون که این حال باشد عیان
ز رفتار و کار سرائیلیان
که در ذلت و خواری آرند سر
نخیزد از ایشان یکی نامور
همان قوم کلدان و آشور و کوش
کز ایشان نباشد به گیتی خروش
که کشور به بیگانگان اوفتد
همه کشور ما عروسی است خوش
ولی شوی او زشت خوی و ترش
نخواهم زمانی که این نو عروس
بیفتد بزیر جوانان روس
به گیتی مباد آن که این حور دیس
شود همسر لردی از انگلیس
پدر گرچه باشد خسیس و لئیم
به از آن که فرزند گردد یتیم
تو هر چند نامهربان و بدی
ولیکن بسان پدر از خودی
پدر هستی ای مهتر نامدار
ولی بس جفا جوی و ناسازگار
اگر چند امروز هستم اسیر
ولی نیست بیگانه بر من امیر
اسارت مرا هست، لیکن بتن
که روشن روانم بود شاد و شن
مرا گر بود وحشیانه پدر
از آن به که مامم رود در بدر
بزرگان که این رازها سفته اند
به برهان حکمت چنین گفته اند
که هر ملت از خود ندارند شاه
بود حال آن ملت از بن تباه
کسی را که در تن نباشد روان
دگر چون پدید آید از وی توان
بباشند در پیش بیگانه خوار
سرآید بر ایشان همه افتخار
همه پست باشند و افکنده سر
نبینند روز بزرگی دگر
نخیزد از ایشان یکی دلفروز
به بازارگانی سرآرند روز
دگر نامداری نیاید پدید
نه یک اختراعی زکار جدید
نه سردار جنگی، نه یک نامجوی
نه شاعر، نه یک مرد تاریخ گوی
نه یک فیلسوف مبارک اساس
نه ذو فن، نه مرد ستاره شناس
چنان چون که این حال باشد عیان
ز رفتار و کار سرائیلیان
که در ذلت و خواری آرند سر
نخیزد از ایشان یکی نامور
همان قوم کلدان و آشور و کوش
کز ایشان نباشد به گیتی خروش
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - چکامه وطنی
ای عنبرین فضای صفاهان ز من درود
بر خاک مشکبیز تو و آب زنده رود
بر ریگهای پر در و یاقوت و بهرمان
بر خاکهای پر گل و نسرین و آبرود
بر آن ستوده کاخ سلاطین که دیرگاه
قیصر بطوع بر درشان روی و جبهه سود
بر آن مرو جان شریعت که از خدای
گوئی همیشه وحی برایشان رسد فرود
بر نقش کارخانه شرکت که هر یکی
ارزد بصد خریطه در و لعل نابسود
ای جامه مقدس شرکت که آسمان
بر تن درد ز رشک تو پیراهن کبود
آنی که دست غیرت حب الوطن ترا
در کارگاه عشق همی رشته تار و پود
نام آوران عرصه ملک از تو جسته نام
سوداگران کشو دین از تو برده سود
دولت بزیر سایه چتر تو جای کرد
اقبال از دریچه حسن تو رخ نمود
ای حامیان شرع پیمبر که فکرتان
زنگار غم ز آینه دین حق زدود
دشمن درود مزرع ما را بداس کین
هان همتی کنید که بر جانتان درود
تا کی ز داغ کودک دانش در اوفتد
در خاندان ثروت ما بانگ رود رود
تا کی ز نار غفلت و پندار برشود
از دودمان غیرت ما بر سپهر دود
تا کی ز آه دل چو سمندر در آتشیم
وز اشک هر دو دیده چو ماهی در آب رود
تا کی بدست ملت ترسا همی زنیم
اسلام را بدامن دین وصله جهود
این جامه را که پرچم و آیات احمدی است
بر سر نهید چابک و در بر کنید زود
این جامه هست جامه تقوی که کردگار
اندر کلام خویش بپا کی ورا ستود
این جامه از حریر بهشتی بنزد حق
بالله بود نکوتر بی گفت و بی شنود
پیراهن و عمامه ازین دیبه بهتر است
زان کاهنیه سازی برگستوان و خود
بیدار دل کسی است بر من که گاه خواب
در بستری ز شرکت اسلامیان غنود
پوشید هر که جامه شرکت بروزگار
ایزد دری ز رحمت خود بر رخش گشود
تا دوختم ز شرکت اسلامیان قبای
گفتم پرند روم خود اندر جهان نبود
بر خاک مشکبیز تو و آب زنده رود
بر ریگهای پر در و یاقوت و بهرمان
بر خاکهای پر گل و نسرین و آبرود
بر آن ستوده کاخ سلاطین که دیرگاه
قیصر بطوع بر درشان روی و جبهه سود
بر آن مرو جان شریعت که از خدای
گوئی همیشه وحی برایشان رسد فرود
بر نقش کارخانه شرکت که هر یکی
ارزد بصد خریطه در و لعل نابسود
ای جامه مقدس شرکت که آسمان
بر تن درد ز رشک تو پیراهن کبود
آنی که دست غیرت حب الوطن ترا
در کارگاه عشق همی رشته تار و پود
نام آوران عرصه ملک از تو جسته نام
سوداگران کشو دین از تو برده سود
دولت بزیر سایه چتر تو جای کرد
اقبال از دریچه حسن تو رخ نمود
ای حامیان شرع پیمبر که فکرتان
زنگار غم ز آینه دین حق زدود
دشمن درود مزرع ما را بداس کین
هان همتی کنید که بر جانتان درود
تا کی ز داغ کودک دانش در اوفتد
در خاندان ثروت ما بانگ رود رود
تا کی ز نار غفلت و پندار برشود
از دودمان غیرت ما بر سپهر دود
تا کی ز آه دل چو سمندر در آتشیم
وز اشک هر دو دیده چو ماهی در آب رود
تا کی بدست ملت ترسا همی زنیم
اسلام را بدامن دین وصله جهود
این جامه را که پرچم و آیات احمدی است
بر سر نهید چابک و در بر کنید زود
این جامه هست جامه تقوی که کردگار
اندر کلام خویش بپا کی ورا ستود
این جامه از حریر بهشتی بنزد حق
بالله بود نکوتر بی گفت و بی شنود
پیراهن و عمامه ازین دیبه بهتر است
زان کاهنیه سازی برگستوان و خود
بیدار دل کسی است بر من که گاه خواب
در بستری ز شرکت اسلامیان غنود
پوشید هر که جامه شرکت بروزگار
ایزد دری ز رحمت خود بر رخش گشود
تا دوختم ز شرکت اسلامیان قبای
گفتم پرند روم خود اندر جهان نبود
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
آخر ای ایرانیان ای مردمان باشرف
از چه رو دادید اینسان ملک ایران را ز کف
مر نمی خواندید ایران را همی مام وطن
ای وطن خواهان چه شد آن حرفهای نشر و لف
خود ندانستیم رندانه چه بود این قیل و قال
در کجا شد آن متینگ وهای و هوی و کف و دف
اف بر آن نااهل مردم کز برای نفع خویش
ملک را کردند ویران عمر ملت را تلف
گر چه بد معلوم از اول کان بهایم سیرتان
صورتی بودند و بد مقصودشان آب و علف
مر نبودم من شما را مام و در دامان خویش
پرورش دادم شما را همچو در اندر صدف
آخر از سر معجرم بردند و خلخالم ز پای
در تماشای من آوردید دشمن صف بصف
جز شما مادرفروشان هیچ دیدستی کسی
مادر خود را فروشد در عوض گیرد خزف
شرمتان بادا که ننگ من شدید از آنکه نیست
هیچ عرقی در بدن از جنگجویان سلف
وین عجبتر ز آنکه چون هنگام فرصت در رسید
جای کیفر خواستن خواندید خود را بیطرف
عبرتی باید شما را از جوانان پروس
کز برای حفظ مادر سینه کردندی هدف
قصه فرعون و موسی را مگر ناخوانده اید
که حقش در وقت فرصت گفت فاذهب لا تخف
از چه رو دادید اینسان ملک ایران را ز کف
مر نمی خواندید ایران را همی مام وطن
ای وطن خواهان چه شد آن حرفهای نشر و لف
خود ندانستیم رندانه چه بود این قیل و قال
در کجا شد آن متینگ وهای و هوی و کف و دف
اف بر آن نااهل مردم کز برای نفع خویش
ملک را کردند ویران عمر ملت را تلف
گر چه بد معلوم از اول کان بهایم سیرتان
صورتی بودند و بد مقصودشان آب و علف
مر نبودم من شما را مام و در دامان خویش
پرورش دادم شما را همچو در اندر صدف
آخر از سر معجرم بردند و خلخالم ز پای
در تماشای من آوردید دشمن صف بصف
جز شما مادرفروشان هیچ دیدستی کسی
مادر خود را فروشد در عوض گیرد خزف
شرمتان بادا که ننگ من شدید از آنکه نیست
هیچ عرقی در بدن از جنگجویان سلف
وین عجبتر ز آنکه چون هنگام فرصت در رسید
جای کیفر خواستن خواندید خود را بیطرف
عبرتی باید شما را از جوانان پروس
کز برای حفظ مادر سینه کردندی هدف
قصه فرعون و موسی را مگر ناخوانده اید
که حقش در وقت فرصت گفت فاذهب لا تخف
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۹۱ - در جشن سال دوم مجلس شورای ملی ۱۳۲۵
مهناباد این جشن معظم
مبارک باد این عید مفخم
به فرزندان مرز و بوم ایران
هواخواهان قانون مکرم
به همدستان دفع مستبدین
به همراهان خیر خلق عالم
به جانبازان عین عدل دستور
به انبازان منع ما تقدم
به مبعوثان خیراندیش ملت
مهین نواب مختار و مقدم
به انصار مهین شورای ملی
به همراهان این بنیاد محکم
چه بنیادی که با پیرایه و لاف
تواند بود سر انی اعلم
بشد در موقع این عید ملی
پی بنیان خود رایان مهدم
مبارک باد این عید مفخم
به فرزندان مرز و بوم ایران
هواخواهان قانون مکرم
به همدستان دفع مستبدین
به همراهان خیر خلق عالم
به جانبازان عین عدل دستور
به انبازان منع ما تقدم
به مبعوثان خیراندیش ملت
مهین نواب مختار و مقدم
به انصار مهین شورای ملی
به همراهان این بنیاد محکم
چه بنیادی که با پیرایه و لاف
تواند بود سر انی اعلم
بشد در موقع این عید ملی
پی بنیان خود رایان مهدم
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۶۹
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۲۸ - تاریخ وفات میرزا حسین خان مافی فرزند نظام السلطنه
آوخ از دور سپهر آه و افسوس و دریغ
کان مه روشن ماگشت بنهفته بمیغ
گوهری روشن و پاک شد نهان در دل خاک
در هنر فرد وحید در سخن سخت و بلیغ
تیغی از کلک زبان آخت بر خصم وطن
ای دریغا بنیام رفت آن آخته تیغ
چاره جز صبر نماند زانکه کس را نبود
با قضا دست ستیز از قدر پای گریغ
چون امیری زغمش آگهی یافت بدرد
بهر تاریخ نگاشت «آه و صد آه دریغ »
کان مه روشن ماگشت بنهفته بمیغ
گوهری روشن و پاک شد نهان در دل خاک
در هنر فرد وحید در سخن سخت و بلیغ
تیغی از کلک زبان آخت بر خصم وطن
ای دریغا بنیام رفت آن آخته تیغ
چاره جز صبر نماند زانکه کس را نبود
با قضا دست ستیز از قدر پای گریغ
چون امیری زغمش آگهی یافت بدرد
بهر تاریخ نگاشت «آه و صد آه دریغ »
ادیب الممالک : سرودهای وطنی
شمارهٔ ۴ - سرود وطنی
مال دنیی و مذهبی وطنی
من به عزتی به سکنی
اذا انتمی منتم الی احد
فانتی منتم الی وطنی
وطنی ما اصفاک وطنی ما احلاک ما احسنک ما ازینک
انت حبیبی وطنی انت طبیبی وطنی
ای وطن نازنین و قصر کیان
قصر کیانی و رفته میان
طعمه گرگان شدی و شیر ژیان
گریه کنند از غم تو پردگیان
وطنی ما اصفاک وطنی ما احلاک ما احسنک ما ازینک
انت حبیبی وطنی انت طبیبی وطنی
این انوشیروان حارسنا
این ابوذرجمهر سائسنا
و این اسفندیار فارسنا
زها به جیلنا و فارسنا
وطنی ما اصفاک وطنی ما احلاک ما احسنک ما ازینک
انت حبیبی وطنی انت طبیبی وطنی
قدرت جمشید و کیقباد چه شد
حشمت فیروز و مهرداد چه شد
دولت شاهان پیشداد چه شد
رایت عدل و لوای داد چه شد
وطنی ما اصفاک وطنی ما احلاک ما احسنک ما ازینک
انت حبیبی وطنی انت طبیبی وطنی
کلهموا قد مضوا و ما رجغوا
و بد دو الشمل بعد ما اجتمعوا
مضوا و با دوا و حبلهم قطعوا
و فی شراک الهلاک قدر قعوا
وطنی ما اصفاک وطنی ما احلاک ما احسنک ما ازینک
انت حبیبی وطنی انت طبیبی وطنی
یک تن از آن خسروان نمانده بجا
جمله برفتند از این سپنج سرا
نیست کسی در زمانه حامی ما
جز نظر اهل بیت و فضل خدا
وطنی ما اصفاک وطنی ما احلاک ما احسنک ما ازینک
انت حبیبی وطنی انت طبیبی وطنی
یا وطنی انت منتهی شرفی
فیک مآلی و فیک مختلفی
بطمع فیک العدو والاسفی
کعاویات طمعن بالحیف
انت حبیبی وطنی انت طبیبی وطنی
سخره غول است رخش رستم تو
در کف دیو است خاتم جم تو
کلک ادیب الممالک از غم تو
کرده ورق را سواد اعظم تو
انت حبیبی وطنی انت طبیبی وطنی
من به عزتی به سکنی
اذا انتمی منتم الی احد
فانتی منتم الی وطنی
وطنی ما اصفاک وطنی ما احلاک ما احسنک ما ازینک
انت حبیبی وطنی انت طبیبی وطنی
ای وطن نازنین و قصر کیان
قصر کیانی و رفته میان
طعمه گرگان شدی و شیر ژیان
گریه کنند از غم تو پردگیان
وطنی ما اصفاک وطنی ما احلاک ما احسنک ما ازینک
انت حبیبی وطنی انت طبیبی وطنی
این انوشیروان حارسنا
این ابوذرجمهر سائسنا
و این اسفندیار فارسنا
زها به جیلنا و فارسنا
وطنی ما اصفاک وطنی ما احلاک ما احسنک ما ازینک
انت حبیبی وطنی انت طبیبی وطنی
قدرت جمشید و کیقباد چه شد
حشمت فیروز و مهرداد چه شد
دولت شاهان پیشداد چه شد
رایت عدل و لوای داد چه شد
وطنی ما اصفاک وطنی ما احلاک ما احسنک ما ازینک
انت حبیبی وطنی انت طبیبی وطنی
کلهموا قد مضوا و ما رجغوا
و بد دو الشمل بعد ما اجتمعوا
مضوا و با دوا و حبلهم قطعوا
و فی شراک الهلاک قدر قعوا
وطنی ما اصفاک وطنی ما احلاک ما احسنک ما ازینک
انت حبیبی وطنی انت طبیبی وطنی
یک تن از آن خسروان نمانده بجا
جمله برفتند از این سپنج سرا
نیست کسی در زمانه حامی ما
جز نظر اهل بیت و فضل خدا
وطنی ما اصفاک وطنی ما احلاک ما احسنک ما ازینک
انت حبیبی وطنی انت طبیبی وطنی
یا وطنی انت منتهی شرفی
فیک مآلی و فیک مختلفی
بطمع فیک العدو والاسفی
کعاویات طمعن بالحیف
انت حبیبی وطنی انت طبیبی وطنی
سخره غول است رخش رستم تو
در کف دیو است خاتم جم تو
کلک ادیب الممالک از غم تو
کرده ورق را سواد اعظم تو
انت حبیبی وطنی انت طبیبی وطنی