عبارات مورد جستجو در ۱۰۰ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۶
گفتم ای سیم ذقن گفت کرا می گوئی
گفتم ای عهد شکن گفت چها می گوئی
گفتم ای آنکه نداری سر یک موی وفا
گفت معلوم شد اکنون که مرا می گونی
گفتم ای جان ز دل سخت نو فریاد مرا
گفت با ما سخن سخت چرا می گونی
گفتم آن زلف پریشان تو با مشک خطاست
تا چند پریشان و خطا می گونی
گفتم از باد نسیم تو شنیدن چه خوشست
گفت تا کی سخن از باد هوا می گونی
گفتم از دست دل خود به ملاکم راضی
گفت این خود ز زبان و دل ما می گونی
گفتمش کی رسد از بخت پیامی به کمال
گفت آن روز که از ماش سلامی گونی
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۴۱ - و نیز در مطایبه
ای فلانی، شگفت نیست مرا
از عجبهای هند و بنگاله
عجب آید از این که زاییده ست
ماچه خر مادر تو، گوساله
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵
چند دربند کشم ایندل هر جائی را
بیش از این صبر نباشد سر سودائی را
غمت آنروز که در کلبه دل بار انداخت
بادب عذر نهادیم شکیبائی را
مصحف روی تو با اینخط زیبا چه عجب
گر خط نسخ کشد دفتر زیبائی را
ناصحم گفت که چاهست در اینره هشدار
بست دیدار تو ام دیده بینائی را
صنما رشته جان بسته بنوش لب تست
مبر از آب برون ماهی دریائی را
خاکساران رهت را زنظر گاه مران
هیچ سلطان نکند منع تماشائی را
تا دگر تلخی بیجا نکند قند لبی
بتکلف بچشان مفتی حلوائی را
ترک این بت نتوان گفت زمن عذر برید
زاهد مسجد و قسیس کلیسائی را
از سر زلف دراز تو تمنا دارم
که زعمرم نشمارد شب تنهائی را
گل اگر ناز کند شیوه معشوقی اوست
گله از خار بود بلبل شیدائی را
تا هوای خط نوخیز تو در سر دارم
دوست دارم همه جا سبزه صحرائی را
رو حدیث لب دلبند بیاموز فقیه
کانحلاوت نبود دفتر دانائی را
کفر و دین گو سر خود گیر که زلف رخ او
بهم آمیخت مسلمانی و ترسائی را
گر ز شعری گذرد پایه شعرم چه عجب
که گذشته است زحد پایه دل آرائی را
نه گرفتاری نام و نه کله داری ننگ
نیر از دست مده عالم رسوائی را
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
ای سفله ترا به کار شاهانه چه کار؟
این کار خطیر را به بیگانه چه کار؟
گر من همه نقد و جنس دیوان بخورم
من دانم و دیوان، به تو دیوانه چه کار؟
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۸ - خطاب به میرزا بزرگ نوری
حبذا بخت مساعد که پس از چندین گاه پروانه التفات مخدوم مشفق مهربان مشعر بر گله‌های دوستانه و نصایح مشفقانه رسید و مزید اعتماد ببقای عهد مودت گردید.
کلک مشکین تو هر دم که ز ما یاد کند
ببرد اجر دو صد بنده که آزاد کند
گله فرموده بودید که چرا رقیمجات مشفقانه را بعرایض صادقانه جواب نکرده ام؟ مگر خود هنوز ندانسته اید که فرمایشات سرکار همه عین صواب است و مسئله بی جواب. اگر شما ببنده مخلص رقیمه ننویسید و رشحات کلک گهربار را از مخلصان امیدوار دریغ بفرمائید، جای رنجش و گله هست. بر خلاف من که هر چه زحمت ندهم خوب تر است. خوبرویان را شاهدی سزواراست و زشت رویان را مستوری. چهره زشتان چندان که محبوب تر باشد، مرغوب تر افتد. طیب عنبر هر چند مکرر گردد دلکش تر است و بوی سیر هر قدر ضایع تر شود ناخوشتر. اگر من بالمثل خدام مخادیم گرامی را از روایح کریهه پیاز و سیر رنجه و دلگیر نسازم، راحتی برایشان خواسته ام و زحمتی کاسته.
بلی، در باب چاقو اگر حرفی دارید جوابهای شافی در مقابل هست. چند بار که چاقوهای بسیار خوب مختار و ممتاز مرغوب بحضرت سامی انفاد شد، مقبول طبع بلند و خاطر مشکل پسند نیفتاد و بخدا که خوب تر از آنها در کارخانة فرانسه و انگلیس بدست نمیافتد، تا چه رسد ببارخانه تبریز و تفلیس. از آن گذشته وقایع نگاری باین ولایت فرستادید که: آفتی بود آن شکار افکن کزین صحرا گذشت.
کنج چاقو و گروانکه چای و قند کنار سکه در این مملکت چنان شد که اسلام در دیار فرنگ و انصاف در بلاد ایران و صبر در قلوب عشاق و عنقا در اقطار آفاق و ظلم در عهد عدل شاهنشاه و پول در کیسه نواب نایب السلطنة روحی فداه. بلی از این سه متاع اگر در این حدود وجودی هست از یخدانهای بساط و انبان‌های لازم الانبساط باید خواست. تا چه کند قوت بازوی تو.
روزی که موکب نواب رکن الدوله بر جناح نهضت بود، بسیار سعی و تلاش کردم که شاید برای گوهرکان بروجرد محمد که بنام از همه عالم امکانش برتر گیریم یک قبضه چاقو تحصیل کنم، صورت امکان نیافت وجود خارجی نداشت.
اما نصایح مشفقانه سرکار چون همه بر وفق مصلحت بود و دلایل محکمه داشت بگوش جان شنیدیم و تصدیق نمودیم و دنبال فرمایشات موکده شما رفتیم که البته حقیقت آن تا امروز بر رأی صواب نمای ملازمان سامی مشهود و مکشوف شده خواهد بود. و متوکلا علی الله و مستعینا بومستمدا منه. تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۹ - نبشته ای است به میرزا بزرگ
مخدوم معظم مکرم: چیزی نخواستم که در آب و گل تو نیست.
کسی که یک سطر خوش شیوه و تمام بنویسد در قلمرو آذربایجان نبود. چند قطعه و سرمشق شکسته و نستعلیق خواستم، دو سال است بمضایقه گذشت یا مماطله؛ اگر امدادی فرضا در کرور خوی می‌خواستم چه می‌کردید؟
بر پاره کاغذی دو سه خط می‌توان کشید، بنده که بشما کمتر عریضه بنویسم عیبی ندارد، چرا که حاجتی به خط و کاغذ من نیست، اما از شما که حاجت است چرا نمینویسید، یا چنان بعجله و شتاب می‌نویسید که مبتدی نفعی از آن نبرد. باری این بار مثل هر بار مکنید، ملک کتّاب محصلی است مثل ملک عذاب، جزودان سرکار را بعزم تماشا بخواهد و برسم یغما ببرد. مثل دزد بی توفیق ابریق رفیق برداشت که بطهارت می‌روم و بغارت می‌رفت. اینقدر بدان که اعتماد نایب السلطنة روحی فداه در برادری بنواب مالک رقاب شاهزاده دخلی و نسبتی به هیچ کس ندارد.
همه گویند و سخن گفتن سعدی دگر است.
شما عریضه منید بر وجه احسن، خوش خط تر، مربوط تر، مضبوط تر، بدان جهت است که گاهی جسارت نمیکنم.والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۱۰۶ - خطاب به میرزا ابوالقاسم همدانی
مخدوم من، جان من، تیمور من، قاآن من: آرام چرا داری؟ پر طالع و کم همت مباش، گردن برافراز، توزک بنویس، لشکر بکش، دشمن بکش، آماده رزم شو، بایزید بشکن؛ قرایوسف تعاقب کن، دشت قبچاق برو، مرز خزر بتاز. این بی دین ها را که تفلیس و گنجه گرفته اند و صدرک و ککچه میخواهند، جای خود بنشان.
اولا وقایع نگار را از سفارت بیهوده فارغ ساز، گنج قارون چیست؟ چرخ وارون کیست؟ از اینجا تا گاو و ماهی و از آنجا گاو و ماهی؛ هر قدر بالا و پائین برویم درهم و دینار و ثابت و سیارشان را بر یک کفه میزان بگذاریم حاشا و کلا که با یک کنج از یک گنج تو هم سنگ شود. چرا با این طالع ادعای پادشاهی نمیکنی؟ عقلت منم ادعای خدائی کن، تخت و کرکس بخواه، تیر و ترکش ببند رو ببالا برو. علی آباد و ساری همسایه هستند. کل شیئی یرجع الی اصله. اگر مصر عالم عزیزی دارد توئی الیس لی ملک مصر بگو ریش و سبیل بعقدالآل بیارا، هامان بیار، طرح صرح ببند ازلعلی اطلع الی آل موسی. بفرما استغفرالله با ایچ آقاسی برانداز، تلافی پارسال را از آن گیلانی در آر. اگر خسرو پرویز نیستی پس چه چیزی که مخدوم عزیزم بتعجیل صبا و سرعت شمال رو به آن طرف حامل گنج است و متحمل رنج. اگر من جای تو بودم بطالب آملی طاووس و حضرت ملانظر علی قانع میشدم. باربد و نکیساکو؟ اثنی عشر الف قینه مغنیه کجاست؟ تار و ترانه بخواه، چنگ و چغانه بیار، کوه و صحرا و راه و بی راه عود وعنبر بسوز، رو و بربط بساز. کاتب فراهانی کیست، حسن خسروخانی چه کاره است/ عاشق شیرین شو، بی دل و بی دین باش. شابور بارمن بفرست، تمثال بگلبن بیاویز. عوانان چه سگند؟ رزم بهرام بجوی، خون بسطام بریز. تو کجا و توق کرمانشاه؟ مگر مداین خراب است، از عقبه بگذر، در تنگ را بگذار، سر میل را بردار. طاق بستان را بساز، آن شکسته دیگر را درست کن. اگر پیغمبر ص در عرب نیست اولادش در عجم هست و اینکه بتو نامة کرده و نصیحت فرستاده؛ نامة را بدر و نصیحت را مشنو، هر چه دلت خواهد بکن. امروز در قلمرو زر دست دست تست، قلمرو علیشکر نیست که ملوک الطوایف باشد، خودتی و خودت. وحده لاشریک له.
جمشید و فریدونی، نه بابک اردوان؛ ای کاش در این گرسنگی میمردیم. دیروز بود که پای درخت بید و کنار نهر آب سهراب و رستم بود. تو سهراب یاد آن عهد بکن؛ شکر ولیعهد بجا آر.
ان الانسان لیطغی ان ر آه استغنی
یا ایها الانسان ما غرک بربک الکریم
سکوت چرا داری، قصیده و غزل را همین برای فصل ربیع و بیاد وصل ربیع خوب میگوئی حیا بفهم، خجالت بکش، حق شناس باش، ناسپاس مشو. حالا که ضیاع تو و عقار ترا، نه آفتاب مساحت کند نه باد شمال. باری خدائی و پادشاهی پیشکش تو، شاعری و ساحری را که از دستت نگرفته اند؟ چیزی نخواستم که در آب و گل تو نیست. بسم الله، دستی بزیر چونه بزن؛ زوری بطبع و خاطر بیار، دندان بدندان فرو کن، مژگان بمژگان بیفشار. نبض را مضطرب ساز قبض را منبسط خواه، خود بخود گفتگو کن، دم بدم جستجو کن. شعر و شکر بهم برفاف. پس ای ملک بس ای ملک بگو. اگر واقعا بست باشد و این قدر چشمت سیر شود که زحمت دل ریشان ندهی و جبه درویشان نخواهی؛ بنده قانعم و راضی دیگران خود دانند.
خوب خدا عمر داده تو با این مال زیاد و گنج خداداد چرا شمشیر با غر ترکی نمیخری؟ صمصامه عمر و معدیکرب نمیخواهی؛ همین چشمت بر چاقوی لکاته من است، دور نیست که وقتی که مخدوم اجل دسته برواه لم یصل را از جیب و بغل در آرند هم باز حرص و آز تودنبال جبه دعوائی و چاقوی تقاضائی دراز شود، فرصت ندهی که چکمه باشد، اول بپرسی فلانی بمن چه داده و با تو چه فرستاده؟ آخر ای اشعب طماع و ابودلائه شاعر، مگر فلانی همان ممتحن نیست که در سلطانیه و طهران دیدی و هزار از این حرف ها زدی و جواب شنیدی؟ ای بی دین تو مرا رسوای عالم کردی؛ در چادر آصف الدوله چرا داستان بخل و امسالک مرا بر گرفته بلبل مجلس شده بودی، که خدام آن سرکار مثل تو کاتم الحقد و فراموشکار، یا یادشان رفته که همین بابا که سفیر دارالدوله است پارسال در رکاب دارالخلافه بنده را چطور بوسعت ذیل وکثرت خیر ستود. امواج کرم و افواج همم گفت و امنای دیوان مقبول داشتند و وزرای طهران انکار نمودند. چرا کم حافظه هستی؟ بلی آن وقت نه چندان شور گیلان بر سرت بود که ÷روای کار دیگرت باشد.
باری حالا جبه و چاقو هیچ، این شتلی که تازه از این جازدی و بردی بیا برادرانه رسد کنیم تا من و میرزا صادق هر دو ترک حسد کنیم.
ان الکرام اذا ما سهلو اذکروا
من کان یالفهم فی المنزل الخشن
آن روز را یاد بیار که من مثل کنیز حارث گریبانت را از دست فراش رهاندم و زنخدان میرزا فضل الله را بگیر دادم، هر دو سوار شدیم چار پاشنه بچادر امین سرازیر شدیم؛ و میرزا صادق آن وقت در آن سرکار آنقدر خوب مینوشت که خودش هم خوابه طبل و اسبش همسایه اصطبل بود و بآسمان کبود هی میزد.
انظر ینی ببابه ثم قولی
اناام انت فی محل رفیع
و بامین اعتراض میکرد که این همه با میرزا محمدتقی چرا یک بنده تو بیشتر نداری؛ آن روز گویا فراموشت شده سنقرئک فلاتنسی قدر خوبی بدان، پاس دوستی باز حق محبت بنشاس. مثل مردان باش، خوی مردان بگیر. بیچاره میرزا صادق این خب را که بشنود نامرد است اگر از پنبگ و تفلیس بلندن و پاریس نرود؛ با این آبرو چه طور بایران بر میگردد که شش ماه شهر بشهر برودو کو بکو بدود و آب زنگی بخورد و روس جنگی ببیند و با مایور هشت و مشت شود و از مور نرم و درشت بشنود و در کار دولت بکوشد و تقدیم خدمت بخواهد؟
بعد از همه سعی و حک و اصلاح آیا یک قوطی انفیه و یک صره الفیه دست و پا بکند یا نکند. تو که هیچ کار نکردی و کذب و مین آوردی؛ مثل خواجه حافظ شیرازی که خودش از دروازه شیراز بیرون نرفته و شعرش سمرقند و بخارا را گرفته بود؛ این گنج شایان را بمفت و رایگان ببری و بخوری. پر خام طمع مباش؛ رسد رفقا را منظور بدار، اگر نه پس فردا است که برمی گردد ان شاءالله نشانت خواهم داد. والسلام
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸۷
ای مفتی شرع مکرمت خامه تو
افلاک مطیع رای خود کامه تو
در شرع کرم رواست کاندر دو سه ماه
یکبار ندید ابن یمین نامه تو
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۵ - موی سپید
هرچه موی سپید بینی تو
دست در دامن بهانه زنی
برکنی گوئی این زسودا بود
من ندانم کرا همی شکنی
پنبه زاری شد آن بناگوشت
پنبه از گوش کی برون فکنی
بیش ازین خار خویشتن ننهند
پیرگشتی بروچه ریش کنی
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۵ - نکبت جهان
اگر شلواربند مادر تو
چو بند سفره تو بسته بودی،
نزایید آن جلب تو قلتبان را
جهان از نکبت تو رَسته بودی
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۹
وسواسی نظیر تو ای شیخ ساخته
باور مکن که در همه شیخ و شاب هست
خفتن رسیده است و تو مشغول ظهر و عصر
وقتی نماز صبح کن کافتاب هست
هنگام غسل اگر به محیطت فرو برند
قایل نمی شوی که نجاست در آب هست
در حشر اگر بجنت عدنت دهند راه
آنجا نمی روی که در آنجا شراب هست
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۲
آن خواجه که کم باد ز عالم نامش
تریاکی بس اگر دهم دشنامش
چون قبه خشخاش گرش تیغ زنم
تریاک برون تراود از اندامش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
کنایت ها به آب خضر گفته
دهانش پیش لب امّا نهفته
مگر گلزار رخسار تو رنگی ست
کزین سان سرخی رویت شکفته
چه محرابی ست طاق ابروانت
که در هر گوشه اش مستی ست خفته
صبا را آستان روبی مفرمای
به مژگان باید آن درگاه رُفته
خیالی در سخن دُر سفت و آن شوخ
نمی گیرد به گوش دُرهای سفته
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۴
خواجه نکند نظر به سوی حلوا
گویی هرگز ندیده روی حلوا
در خانه ی زین هنوز اگر پای نهد
اسبش مگسی شود به بوی حلوا
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۱
جمال طبلکی! سگ بهتر از تست
که نشناسد کسی زرق و فنت را
بدی با هر که در عالم کسی هست
که نیکی باد لیکن دشمنت را
ز تیغ پهلوان امید دارم
که بدهد گوشمالی گردنت را
مرا گفتی که از عالم چه دانی؟
چه حاصل طبع و رای روشنت را؟
مرا نادان مخوان زیرا که گر تو
ز من پرسی تبار و برزنت را
از اینجا تا بکوهستان بگویم
که این ساعت که . . . زنت را؟
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۲ - لغز
بر دَوَد چون سمندراز آتش
بگذرد چون سفینه از دریا
هر دو دست وی از جنوب و شمال
هر دو پای وی از نسیم و صبا
رنگ در کوه و شیر در بیشه
بال در بحر و غول در صحرا
چو ببالا برآید از پستی
هست ماننده ی دعای ریا
بر شود حالی و فرود آید
راست ماننده ی دغا و قضا
این عجب تر که گر ز جابلقا
گویم او را، چو برنشینم، ها
نرسیده هنوزها، به الف
کاو رسیده بود به جابلسا
هرچه در مدح او تو را گفتم
همه بر عکس گفتم و عمدا
تا برابن استرم سوار مپرس
که چه آید برویم از اعدا
اولا، استری است سست و نکون
حاصل او شماتت اعدا
آگه از حال هاجر و هاروت
زاده در عهد آدم و حوا
از بن رود نیل خورده خصیل
بر سر کوه قاف کرده چرا
نه کس از من پذیردش به صله
نه کس از من ستاندش بدعا
بدترین عیب او بخواهم گفت
چند دارم نهان، زبهر چرا
هر کجا نرخری بدید ز دور
کوی سوی او همی کند عمدا
گه به تعریض مردمان گویند
که چه نیک اوفتد سزا سزا
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۹ - در شکایت دوستی گفت
قبول بین که در این سال سعد دولت و دین
به مهر و کین بر من یک غلام نفرستاد
بلند و پست حدیث مرا محل ننهاد
دروغ و راست به من یک پیام نفرستاد
نهاده گردن و بگشاده لب براق ظفر
در این چه دید که زین و لگام نفرستاد
هزار گوهر نو سفته هدیه می کردم
یکی دو رشته برای نظام نفرستاد
برای صید چو من بلبل همایون فال
حدیث دانه میندیش دام نفرستاد
من آن نیم که شکایت کنم معاذالله
که سعد رفت و سعادت تمام نفرستاد
چو از عراق فرستاده ایم در باقی
چرا به من زرفانی ز شام نفرستاد
من آن نگویم گویم که پر تحیت باد
چرا تحیت مسکین بوام نفرستاد
چو کرد حج و زیارت سلیم باشد اگر
به سوی آل محمد سلام نفرستاد
حرام باشد می خورد نزد مخموران
که یک دو جرعه ز باقی جام نفرستاد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۷ - در نکوهش حاج آقا محسن عراقی گوید
شها ببین عمل عالم مکرم را
ببین جناب شریعتمدار اعظم را
روا بود که باسلام گوید المسلم
هر آنکه بنگرد این مفتی مسلم را
اگر نبود خود این پیشوای برصیصا
که بود زنده کند استخوان بلعم را
رساله ای که نوشته است دوش میخواندم
مگر که اخذ کنم حکمهای محکم را
بهر خطیش بدیدم هزار گونه خطا
درون هر رقمی صد هزار ارقم را
یکی به صفحه اول نوشته بد که حرام
مباح شد به مریدان اگر چه شلغم را
دیگر نوشته که مال یتیم اگر بینی
ببلع و هیچ میفکن بر ابروان خم را
ربودن بز و میش از میان مهرآباد
غنیمت است کنون چه زیاد و چه کم را
دگر نوشته که گشته است تازه زخم دلم
طبیب گفته علاجش چهار مرهم را
یکی زخان حسن آب و ملک مهرآباد
چنان برم که گرفتم حصار حاتم را
دوم به طشت طلا خون حلق یحیی را
بریزم و نهراسم تف جهنم را
سوم به فرق علی ضربت آنچنان بزنم
که آشکار کنم کار ابن ملجم را
چهارم آنکه چو احکام فلسفی خواندم
بباید آنکه مکذب شوم پسر عم را
شنیدم این حکمی دوش با مریدان گفت
چرا سجود کنید این خدای مبهم را
خدای را ز عناصر همی قیاس کنید
که عنصر است مؤثر جمیع عالم را
برو به خدمت مانکجی مجوس برس
اگر بخواهی تقلید حی اعلم را
شها مگر به سریر تو داد خویش آرم
به صولت تو نمایم علاج این غم را
مگر تو دیده اسفندیاریش بکنی
وگرنه بشکند این صدهزار رستم را
خدای را ملکا جرم خانه زاد چه بود
که ریخت ساقی گردون به جامش این سم را
سلیل شیر خدایم چه کرده ام که چو صید
بمن گماشته قهر تو این معلم را
ز اشتهای فزونی که دارد این ملحد
چو اژدها به نفس خشک میکند یم را
شنیده بودم اهریمن از طریق حسد
به خلد رفت و فریبنده گشت آدم را
کنون بدیدم بفریفت این مه طلعت
مهین جناب جلالت مآب صارم را
به اشتباه به درگاه صارم الدوله
ز پیش برد بسی باطل مجسم را
ایا شهی که نظیرت ندیده دیده دهر
مگر به چرخ چهارم مسیح مریم را
به قهر خویش بگو تا ز مهر زنده کند
پی نوشتن این قصه ابن اعثم را
ترا به تاج و به تخت و نگین شه سوگند
که بشکنند فرو حشمت کی و جم را
کز آتش دم شمشیر تیز خود ای شه
به خاندان وی افکن بساط ماتم را
فرو کش از دل سختش درخت نخوت را
برون کن از سر و مغزش غرور درهم را
بشکر آنکه خدا داد بر تو افسر و گفت
حمایتی کن شرع رسول خاتم را
اگر مخرب دین را رها کنی فردا
چه عذر داری پیغمبر مکرم را
منم وکیل ز شاهان شرع پیغمبر
که راضیند ز شاخه اش فروکشی نم را
به اعتقاد من از عدل شه نمی ترسد
کسی که خوف ندارد خدای عالم را
گر از سموم حسام تو بودش اندیشه
نمی شکست به هم شاخه های خرم را
نمی فزود به من مالیات ملکی خود
نمی ربود ز ناخن شکار ضیغم را
نمی گشود به سرباز شه طریق فرار
نمی نمود چنین کارهای اعظم را
کسی نمیشد بستی بسوی دارالکنز
کسی نمی دید اطریشی معمم را
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۶۵
به حاجی رضا خان دکتر ز من گو
که کاس طمع را تو باشی حمیه
چو از حارث کلده باشد نژادت
شرف داری از دودمان سمیه
چو عمت زیادبن صخر است بی شک
تو هستی ز انصار آل امیه
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۶۸ - ترشی
ای آنکه ز پای تا بسر چون شکری
دادم ز برایت ترشی مختصری
ترسم که در آیینه ببینی رخ خود
وز شیرینی دل خودت را ببری