عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
گل پژمرده
صبحدم، صاحبدلی در گلشنی
شد روان بهر نظاره کردنی
دید گلهای سپید و سرخ و زرد
یاسمین و خیری و ریحان و ورد
بر لب جوها، دمیده لاله‌ها
بر گل و سوسن، چکیده ژاله‌ها
هر تنی، روشنتر از جانی شده
هر گل سرخی، گلستانی شده
برگ گل، شاداب و شبنم تابناک
هر دو از آلایش پندار، پاک
گوئی آن صاحبنظر، رائی نداشت
فکرت و شوق تماشائی نداشت
نه سوی زیبا رخی میکرد روی
نه گلی، نه غنچه‌ای میکرد بوی
هر طرف گل بود، آنجا وقت گشت
جمله را میدید، اما میگذشت
در صف گلها، بدید او ناگهان
که گل پژمرده‌ای گشته نهان
دور افتاده ز بزم یارها
خوی کرده با جفای خارها
یکنفس بشکفته، یک دم زیسته
صبحدم، شبنم بر او بگریسته
رونقش بشکسته چرخ کوژ پشت
زشت گشته، بر نکویان کرده پشت
الغرض، صاحبدل روشن روان
آن گل پژمرده چید و شد روان
جمله خندیدند گلهای دگر
که نبودی عارف و صاحب‌نظر
زین همه زیبائی و جلوه‌گری
یک گل پژمرده با خود میبری
این معما را ندانستیم چیست
وینکه بر ما برتری دادیش کیست
گفت، گل در بوستان بسیار بود
لیک، ما را نکته‌ای در کار بود
ما از آن معنیش چیدیم، ای فتی
که نچیند کس، گل پژمرده را
کردم این افتاده زان ره جستجوی
که بگردانند از افتاده، روی
زان ببردیم این گل بی آب و رنگ
که زمانه عرصه بر وی تنگ
وقت این گل میرود حالی ز دست
دیگران را تا شبانگه وقت هست
من ببوئیدنش، زان کردم هوس
کاین چنین گل را نبوید هیچ کس
دی شکفت از گلبن و امروز شد
ای عجب، امروزها دیروز شد
عمر، چون اوراق بی شیرازه بود
این گل پژمرده، دیشب تازه بود
چون خریداران، گرفتیمش بدست
زانکه چرخ پیر، بازارش شکست
چونکه گلهای دگر زیباترند
هم نظربازان بر آن بگذرند
خلق را باشد هوای رنگ و بو
کس نپرسد، کان گل پژمرده کو
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
گل پنهان
نهفت چهره گلی زیر برگ و بلبل گفت
مپوش روی، بروی تو شادمان شده‌ایم
مسوز زاتش هجران، هزار دستان را
بکوی عشق تو عمری است داستان شده‌ایم
جواب داد، کازین گوشه‌گیری و پرهیز
عجب مدار، که از چشم تو بد نهان شده‌ایم
ز دستبرد حوادث، وجود ایمن نیست
نشسته‌ایم و بر این گنج، پاسبان شده‌ایم
تو گریه می‌کنی و خنده میکند گلزار
ازین گریستن و خنده، بد گمان شده‌ایم
مجال بستن عهدی بما نداد سپهر
سحر، شکفته و هنگام شب خزان شده‌ایم
مباش فتنهٔ زیبائی و لطافت ما
چرا که نامزد باد مهرگان شده‌ایم
نسیم صبحگهی، تا نقاب ما بدرید
برای شکوه ز گیتی، همه دهان شده‌ایم
بکاست آنکه سبکسار شد، ز قیمت خویش
ازین معامله ترسیده و گران شده‌ایم
دو روزه بود، هوسرانی نظربازان
همین بس است، که منظور باغبان شده‌ایم
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
گل خودرو
به طرف گلشنی، در نوبهاری
گلی خودرو، دمید از جو کناری
درخشنده، چو اندر درج گوهر
فروزنده، چو بر افلاک اختر
بدو گل گفت، کای شوخ سبکسار
به جوی و جر، گل خودروست بسیار
تو در هر جا که بنشینی، گیاهی
به هر راهی که رویی، خار راهی
در اینجا، نکته‌دانان بی شمارند
شما را در شمار ما نیارند
به سوی چون تویی، خوبان نبینند
وگر روزی ببینندت، نچینند
شود گر باغبان، آگاه ازین کار
کند کار تو را ایام، دشوار
شرار کیفرت، دامن بگیرد
وبال هستیت، گردن بگیرد
ز گلشن برکنندت، خواه ناخواه
کنندت پایمال، اندر گذرگاه
بدین بی رنگی و پستی و زشتی
چرا اندر ردیف ما نشستی
بگفتا نام هر کس در شماری است
مرا نیز اندرین ملک، اعتباری است
کس کاین نقش بر گل مینگارد
حساب خار و خس را نیز دارد
تو را گر باغبانی بود چالاک
مرا هم باغبانی کرد افلاک
تو را گر کرد استاد آبیاری
مرا هم آب داد ابر بهاری
شما را گر چه رونق بیشتر بود
سوی ما نیز، گردون را نظر بود
چه ترسانی ز آسیب شرارم
چه کردم تا بسوزد روزگارم
چه بودستیم جز خواب و خیالی
که گیرد گردن ما را وبالی
مرا در باغ، محکم ریشه‌ای نیست
ز داس و تیشه‌ام، اندیشه‌ای نیست
به گامی میتوان بنیاد ما کند
بهی میتوان از هم پراکند
جمال هر گلی، در جلوه و پوست
چه فرق، ار نو گلی پاکیزه، خودروست
چه دانستی که ما را رنگ و بو نیست
که میگوید گل خودرو، نکو نیست
دمیدم تا بدانیدم که هستم
فتادم تا نگویی خودپرستم
مپنداری که کار دهر، بازیست
مرا این اوفتادن، سرفرازیست
به هر مهدم که خواباندند خفتم
ز هر مرزی که گفتندم، شکفتم
نشستم، تا رخم شبنم بشوید
نسیم صبحگاهانم ببوید
درین بی رنگ و بویی، رنگ و بوهاست
درین دفتر، ز خلقت گفتگوهاست
سزد گر سرو و گل، بر ما بخندند
که ما افتاده‌ایم، ایشان بلندند
به یاد من، کسی تخمی نیفشاند
کشاورز سپهرم با تو بنشاند
مرا با گل، خیال همسری نیست
هوای نخوت و نام‌آوری نیست
اگر چه گلشن ما، دشت و صحراست
ز هر جا رسته‌ایم، آنجا مصفاست
ز من، زین بیش کس خوبی نخواهد
گل خودرو، ز قدر گل نکاهد
گرفتم جلوه و رنگی و تابی
ز بارانی و باد و آفتابی
گلی زیبا شدم در باغ ایام
چه میدانم، چه خواهم شد سرانجام
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
گل سرخ
گل سرخ، روزی ز گرما فسرد
فروزنده خورشید، رنگش ببرد
در آن دم که پژمرد و بیمار گشت
یکی ابر خرد، از سرش میگذشت
چو گل دید آن ابر را رهسپار
برآورد فریاد و شد بی‌قرار
که، ای روح بخشنده، لختی درنگ
مرا برد بی آبی از چهر، رنگ
مرا بود دشمن، فروزنده مهر
وگر نه چرا کاست رنگم ز چهر
همه زیورم را بیکبار برد
بجورم ز دامان گلزار برد
همان جامه‌ای را که دیروز دوخت
در آتش درافکند امروز و سوخت
چرا رشتهٔ هستیم را گسست
چرا ساقه‌ام را ز گلبن شکست
گسست و ندانست این رشته چیست
بکشت و نپرسید این کشته کیست
جهان بود خوشبوی از بوی من
گلستان، همه روشن از روی من
مرا دوش، مهتاب بوئید و رفت
فرشته، سحرگاه بوسید و رفت
صبا همچو طفلم در آغوش کرد
ز ژاله، مرا گوهر گوش کرد
همان بلبل، آن دوستدار عزیز
که بودش بدامان من، خفت و خیز
چو محبوب خود را سیه روز دید
ز گلشن، بیکبارگی پا کشید
مرا بود دیهیم سرخی بسر
ز پیرایهٔ صبح، پاکیزه‌تر
بدینگونه چون تیره شد بخت من
ربودند آرایش تخت من
نمیسوختم گر، ز گرما و رنج
نمیدادم، ای دوست، از دست گنج
مرا روح بخش چمن بود نام
ندیده خوشی، فرصتم شد تمام
گرم پرتو و رنگ، بر جای بود
مرا چهره‌ای بس دلارای بود
چو تاجم عروسان بسر میزدند
چو پیرایه‌ام، بر کمر میزدند
بیکباره از دوستداران من
زمانه تهی کرد این انجمن
ازان راهم، امروز کس دوست نیست
که کاهیده شد مغز و جز پوست نیست
چو برتافت روی از تو، چرخ دنی
همه دوستیها شود دشمنی
توانا توئی، قطره‌ای جود کن
مرا نیز شاداب و خشنود کن
که تا بار دیگر، جوانی کنم
ز غم وارهم، شادمانی کنم
بدو گفت ابر، ای خداوند ناز
بکن کوته، این داستان دراز
همین لحظه باز آیم از مرغزار
نثارت کنم لؤلؤ شاهوار
گر این یک نفس را شکیبا شوی
دگر باره شاداب و زیبا شوی
دهم گوشوارت ز در خوشاب
روان سازم از هر طرف، جوی آب
بگیرد خوشی، جای پژمردگی
نه اندیشه ماند، نه افسردگی
کنم خاطرت را ز تشویش، پاک
فرو شویم از چهر زیبات خاک
ز من هر نمی، چشمهٔ زندگی است
سیاهیم بهر فروزندگی است
نشاط جوانی ز سر بخشمت
صفا و فروغ دگر بخشمت
شود بلبل آگاه زین داستان
دگر ره، نهد سر بر این آستان
در اقلیم خود، باز شاهی کنی
بجلوه‌گری، هر چه خواهی کنی
بدین گونه چون داد پند و نوید
شد از صفحهٔ بوستان ناپدید
همی تافت بر گل خور تابناک
نشانیدش آخر بدامان خاک
سیه گشت آن چهره از آفتاب
نه شبنم رسید و نه یک قطره آب
چنانش سر و ساق، در هم فشرد
که یکباره بشکست و افتاد و مرد
ز رخساره‌اش رونق و رنگ رفت
بگیتی بخندید و دلتنگ رفت
ره و رسم گردون، دل آزردنست
شکفته شدن، بهر پژمردنست
چو باز آمد آن ابر گوهرفشان
ازان گمشده، جست نام و نشان
شکسته گلی دید بی رنگ و بوی
همه انتظار و همه آرزوی
همی شست رویش، بروشن سرشک
چه دارو دهد مردگان را پزشک
بسی ریخت در کام آن تشنه آب
بسی قصه گفت و نیامد جواب
نخندید زان گریهٔ زار زار
نیاویخت از گوش، آن گوشوار
ننوشید یک قطره زان آب پاک
نگشت آن تن سوخته، تابناک
ز امیدها، جز خیالی نماند
ز اندیشه‌ها جز ملالی نماند
چو اندر سبوی تو، باقی است آب
بشکرانه، از تشنگان رخ متاب
بزردگان، مومیائی فرست
گه تیرگی، روشنائی فرست
چو رنجور بینی، دوائیش ده
چو بی توشه یابی، نوائیش ده
همیشه تو را توش این راه نیست
برو، تا که تاریک و بیگاه نیست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
گل و خار
در باغ، وقت صبح چنین گفت گل به خار
کز خویش، هیچ نایدت ای زشت روی عار
گلزار، خانهٔ گل و ریحان و سوسن است
آن به که خار، جای گزیند به شوره‌زار
پژمرده خاطر است و سرافکنده و نژند
در باغ، هر که را نبود رنگ و بو و بار
با من ترا چه دعوی مهر است و همسری
ناچیزی توام، همه جا کرد شرمسار
در صحبت تو، پاک مرا تار و پود سوخت
شاد آن گلی، که خار و خسش نیست در جوار
گه دست میخراشی و گه جامه میدری
با چون توئی، چگونه توان بود سازگار
پاکی و تاب چهرهٔ من، در تو نیست هیچ
با آنکه باغبان منت بوده آبیار
شبنم، هماره بر ورقم بوسه می‌زند
ابرم بسر، همیشه گهر میکند نثار
در زیر پا نهند ترا رهروان ولیک
ما را بسر زنند، عروسان گلعذار
دل گر نمیگدازی و نیش ار نمیزنی
بی‌موجبی، چرا ز تو هر کس کند فرار
خندید خار و گفت، تو سختی ندیده‌ای
آری، هر آنکه روز سیه دید، شد نزار
ما را فکنده‌اند، نه خویش اوفتاده‌ایم
گر عاقلی، مخند بافتاده، زینهار
گردون، بسوی گوشه‌نشینان نظر نکرد
بیهوده بود زحمت امید و انتظار
یکروز آرزو و هوس بیشمار بود
دردا، مرا زمانه نیاورد در شمار
با آنکه هیچ کار نمی‌آیدم ز دست
بس روزها، که با منت افتاده است کار
از خود نبودت آگهی، از ضعف کودکی
آنساعتی که چهره گشودی، عروس وار
تا درزی بهار، باری تو جامه دوخت
بس جامه را گسیختم، ای دوست، پود و تار
هنگام خفتن تو، نخفتم برای آنک
گلچین بسی نهفته درین سبزه مرغزار
از پاسبان خویشتنت، عار بهر چیست
نشنیده‌ای حکایت گنج و حدیث مار
آنکو ترا فروغ و صاف و جمال داد
در حیرتم که از چه مرا کرد خاکسار
بی رونقیم و بیخود و ناچیز، زان سبب
از ما دریغ داشت خوشی، دور روزگار
ما را غمی ز فتنهٔ باد سموم نیست
در پیش خار و خس چه زمستان، چه نوبهار
با جور و طعن خارکن و تیشه ساختن
بهتر ز رنج طعنه شنیدن، هزار بار
این سست مهر دایه، درین گاهوار تنگ
از بهر راحت تو، مرا داده بس فشار
آئین کینه‌توزی گیتی، کهن نشد
پرورد گر یکی، دگری را بکشت‌زار
ما را بسر فکند و ترا برفراشت سر
ما را فشرد گوش و ترا داد گوشوار
آن پرتوی که چهره تو را جلوه‌گر نمود
تا نزد ما رسید، بناگاه شد شرار
مشاطهٔ سپهر نیاراست روی من
با من مگوی، کازچه مرا نیست خواستار
خواری سزای خار و خوشی در خور گل است
از تاب خویش و خیرگی من، عجب مدار
شادابی تو، دولت یک هفته بیش نیست
بر عهد چرخ و وعدهٔ گیتی، چه اعتبار
آنان کازین کبود قدح، باده میدهند
خودخواه را بسی نگذارند هوشیار
گر خار یا گلیم، سرانجام نیستی است
در باغ دهر، هیچ گلی نیست پایدار
گلبن، بسی فتاده ز سیل قضا بخاک
گلبرگ، بس شدست ز باد خزان غبار
بس گل شکفت صبحدم و شامگه فسرد
ترسم، تو نیز دیر نمانی بشاخسار
خلق زمانه، با تو بروز خوشی خوشند
تا رنگ باختی، فکنندت برهگذار
روزی که هیچ نام و نشانی نداشتی
جز من، ترا که بود هواخواه و دوستدار
پروین، ستم نمیکند ار باغبان دهر
گل را چراست عزت و خار از چه روست خوار
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
گل و شبنم
گلی، خندید در باغی سحرگاه
که کس را نیست چون من عمر کوتاه
ندادند ایمنی از دستبردم
شکفتم روز و وقت شب فسردم
ندیدندم به جز برگ و گیا، روی
نکردندم به جز صبح و صبا، بوی
در آغوش چمن، یکدم نشستم
زمان دلربائی، دیده بستم
ز چهرم برد گرما، رونق و تاب
نکرده جلوه، رنگم شد چو مهتاب
نه صحبت داشتم با آشنائی
نه بلبل در وثاقم زد صلائی
اگر دارای سود و مای بودم
عروس عشق را پیرایه بودم
اگر بر چهره‌ام تابی فزودند
بدین تردستی از دستم ربودند
ز من، فردا دگر نام و نشان نیست
حساب رنگ و بوئی، در میان نیست
کسی کو تکیه بر عهد جهان کرد
درین سوداگری، چون من زیان کرد
فروزان شبنمی، کرد این سخن گوش
بخندید و ببوسیدش بناگوش
بگفت، ای بی‌خبر، ما رهگذاریم
بر این دیوار، نقشی می‌نگاریم
من آگه بودم از پایان این کار
ترا آگاه کردن بود دشوار
ندانستی که در مهد گلستان
سحر خندید گل، شب گشت پژمان
تو ماندی یک شبی شاداب و خرم
نمیماند به جز یک لحظه شبنم
چه خوش بود ار صفای ژاله میماند
جمال یاسمین و لاله میماند
جهان، یغما گر بس آب و رنگ است
مرا هم چون تو وقت، ایدوست، تنگ است
من از افتادن خود، خنده کردم
رخ گلبرگ را تابنده کردم
چو اشک، از چشم گردون افتادم
به رخسار خوش گل، بوسه دادم
به گل، زین بیشتر زیور چه بخشد
بشبنم، کار ازین بهتر چه بخشد
اگر چه عمر کوتاهم، دمی بود
خوشم کاین قطره، روزی شبنمی بود
چو بر برگ گلی، یکدم نشستم
ز گیتی خوشدلم، هر جا که هستم
اگر چه سوی من، کسرا نظر نیست
کسی را، خوبی از من بیشتر نیست
نرنجیدم ز سیر چرخ گردان
درونم پاک بود و روی، رخشان
چو گفتندم بیارام، آرمیدم
چو فرمودند پنهان شو، پریدم
درخشیدم چو نور اندر سیاهی
برفتم با نسیم صبحگاهی
نه خندیدم به بازیهای تقدیر
نه دانستم چه بود این رمز و تفسیر
اگر چه یک نفس بودیم و مردیم
چه باک، آن یک نفس را غم نخوردیم
بما دادند کالای وجودی
که برداریم ازین سرمایه سودی
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
نا اهل
نوگلی، روزی ز شورستان دمید
خار، آن گل دید و رو در هم کشید
کز چه روئیدی به پیش پای ما
تنگ کردی بی ضرورت، جای ما
سرخی رنگ تو، چشمم خیره کرد
زشتی رویت، فضا را تیره کرد
خسته گشت از بوی جانکاهت وجود
این چه نقش است، این چه تار است، این چه پود
حجلت است، این شاخهٔ بی‌بار تو
عبرت است، این برگ ناهموار تو
کاش بر میکند، زین مرزت کسی
کاش میروئید در جایت خسی
تو ندانم از کدامین کشوری
هر که هستی، مایهٔ دردسری
ما ز یک اقلیم، زان با هم خوشیم
گر که در آبیم و گر در آتشیم
شبنمی گر میچکد، بر روی ماست
نکهتی گر میرسد، از بوی ماست
چون تو، بس در جوی و جر روئیده‌اند
لیک ما را بیشتر بوئیده‌اند
دسته‌ها چیدند از ما صبح و شام
هیچ ننهادند نزدیک تو گام
تو همه عیبی و ما یکسر هنر
ما سرافرازیم و تو بی پا و سر
گل بدو خندید کای بی مهر دوست
زشتروئی، لیک گفتارت نکوست
همنشین چون توئی بودن، خطاست
راست گفتی آنچه گفتی، راست راست
گلبنی کاندر بیابانی شکفت
یاوه‌ای گر خار بر روی گفت، گفت
می‌شکفتیم ار بطرف گلشنی
میکشیدیم از تفاخر دامنی
تا میان خار و خاشاک اندریم
کس نداند کز شما نیکوتریم
ما کز اول، پاک طینت بوده‌ایم
از کجا دامان تو آلوده‌ایم
صبحت گل، رنجه دارد خار را!
خیرگی بین، خار ناهموار را!
خار دیدستی که گل دید و رمید
گل شنیدستی که شد خار و خلید
ما فرومایه نبودیم از ازل
تو فرومایه، شدی ضرب‌المثل
همنشینان تو خارانند و بس
گل چه ارزد پیش تو، ای بوالهوس
پیش تو، غیر از گیاهی نیستیم
تو چه میدانی چه‌ایم و کیستیم
چون کسی نا اهل را اهلی شمرد
گر ز وی روزی قفائی خورد، خورد
ما که جای خویش را نشناختیم
خویشتن را در بلا انداختیم
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
نشان آزادگی
به سوزنی ز ره شکوه گفت پیرهنی
ببین ز جور تو، ما را چه زخمها بتن است
همیشه کار تو، سوراخ کردن دلهاست
هماره فکر تو، بر پهلوئی فرو شدن است
بگفت، گر ره و رفتار من نداری دوست
برو بگوی بدرزی که رهنمای من است
وگر نه، بی‌سبب از دست من چه مینالی
ندیده زحمت سوزن، کدام پیرهن است
اگر به خار و خسی فتنه‌ای رسد در دشت
گناه داس و تبر نیست، جرم خارکن است
ز من چگونه ترا پاره گشت پهلو و دل
خود آگهی، که مرا پیشه پاره دوختن است
چه رنجها که برم بهر خرقه دوختنی
چه وصله‌ها که ز من بر لحاف پیرزن است
بدان هوس که تن این و آن بیارایم
مرا وظیفهٔ دیرینه، ساده زیستن است
ز در شکستن و خم گشتنم نیاید عار
چرا که عادت من، با زمانه ساختن است
شعار من، ز بس آزادگی و نیکدلی
بقدر خلق فزودن، ز خویش کاستن است
همیشه دوختنم کار و خویش عریانم
بغیر من، که تهی از خیال خویشتن است
یکی نباخته، ای دوست، دیگری نبرد
جهان و کار جهان، همچو نرد باختن است
بباید آنکه شود بزم زندگی روشن
نصیب شمع، مپرس از چه روی سوختن است
هر آن قماش، که از سوزنی جفا نکشد
عبث در آرزوی همنشینی بدن است
میان صورت و معنی، بسی تفاوتهاست
فرشته را، بتصور مگوی اهرمن است
هزار نکته ز باران و برف میگوید
شکوفه‌ای که به فصل بهار، در چمن است
هم از تحمل گرما و قرنها سختی است
اگر گهر به بدخش و عقیق در یمن است
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
نغمهٔ صبح
صبح آمد و مرغ صبحگاهی
زد نغمه، بیاد عهد دیرین
خفاش برفت با سیاهی
شد پر همای روز، زرین
در چشمه، بشوق جست ماهی
شبنم بنشست بر ریاحین
شد وقت رحیل و مرد راهی
بنهاد بر اسب خویشتن، زین
هر مست که بود، هشیار است
کندند ز باغ، خار و خس را
گردید چمن، زمردین رنگ
دزدید چو دیو شب، نفس را
خوابید ز خستگی، شباهنگ
هنگام سحر، در قفس را
بشکست و پرید صید دلتنگ
بر سر نرسانده این هوس را
بر پاش رسید ناگهان سنگ
این عادت دور روزگار است
آراست بساط آسمانی
از جلوه‌گری، خور جهانتاب
بگریخت ستارهٔ یمانی
از باغ و چمن، پرید مهتاب
رخشنده چو آب زندگانی
جوشید ز سنگ، چشمهٔ آب
وان مست شراب ارغوانی
مخمور فتاد و ماند در خواب
مستی شد و نوبت خمار است
ای مرغک رام گشته در دام
برخیز که دام را گسستند
پر میزن و در سپهر بخرام
کز پر شکن تو، پر شکستند
بس چون تو، پرندگان گمنام
جستند ره خلاص و جستند
با کوشش و سعی خود، سرانجام
در گوشهٔ عافیت نشستند
کوشنده همیشه رستگار است
همسایهٔ باغ و بوستان باش
تا چند کناره میگزینی
چون چهرهٔ صبح، شادمان باش
تا چند ملول مینشینی
هم صحبت مرغ صبح خوان باش
تا چند نژندی و حزینی
چالاک و دلیر و کاردان باش
در وقت حصاد و خوشه‌چینی
آسایش کارگر ز کار است
آنگونه بپر، که پر نریزی
در دامن روزگار، سنگ است
بسیار مکن بلند خیزی
کافتادن نیک نام، ننگ است
گر صلح کنی و گر ستیزی
این نقش و نگار، ریو و رنگ است
گر سر بنهی و گر گریزی
شاهین سپهر، تیز چنگ است
صیاد زمانه، جانشکار است
بر شاخه سرخ گل، مکن جای
کان حاصل رنج باغبان است
منقار ز برگ گل، میارای
گل، زیور چهر بوستان است
در نارون، آشیانه منمای
برگش مشکن، که سایبان است
از بامک پست، دانه مربای
کان دانه برای ماکیان است
او طائر بسته در حصار است
از میوهٔ باغ، چشم بر بند
خوش نیست درخت میوه بی‌بار
با روزی خویش، باش خرسند
راهی که نه راه تست، مسپار
آنجا که پر است و حلقه و بند
دام ستم است، پای مگذار
فرض است نیازموده را پند
و آگاه نمودنش ز اسرار
یغماگر و دزد، بی‌شمار است
آذوقهٔ خویش، کن فراهم
زان میوه که خشک کرده دهقان
گه دانه بود زیاد و گه کم
همواره فلک نگشته یکسان
بی گل، نشد آشیانه محکم
بی پایه، بجا نماند بنیان
اندود نکرده‌ای و ترسیم
ویرانه شود ز برف و باران
جاوید نه موسم بهار است
در لانهٔ دیگران منه گام
خاشاک ببر، بساز لانه
بی رنج، کسی نیافت آرام
بی سعی، نخورد مرغ دانه
زشت است ز خلق خواستن وام
تا هست ذخیره‌ای به خانه
از دست مده، بفکرت خام
امنیت ملک آشیانه
این پایهٔ خرد، استوار است
خوش صبحدمی، اگر توانی
بر دامن مرغزار بنشین
چون در ره دور، دیر مانی
بال و پر تو، کنند خونین
گر رسم و ره فرار دانی
چون فتنه رسد، تو رخت بر چین
این نکته، چو درس زندگانی
آویزهٔ گوش کن، که پروین
در دوستی تو پایدار است
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
نوروز
سپیده‌دم، نسیمی روح پرور
وزید و کرد گیتی را معنبر
تو پنداری، ز فروردین و خرداد
بباغ و راغ، بد پیغام آور
برخسار و بتن، مشاطه کردار
عروسان چمن را بست زیور
گرفت از پای، بند سرو و شمشاد
سترد از چهره، گرد بید و عرعر
ز گوهر ریزی ابر بهاری
بسیط خاک شد پر لؤلؤ تر
مبارکباد گویان، در فکندند
درختان را بتارگ، سبز چادر
نماند اندر چمن یک شاخ، کانرا
نپوشاندند رنگین حله در بر
ز بس بشکفت گوناگون شکوفه
هوا گردید مشکین و معطر
بسی شد، بر فراز شاخساران
زمرد، همسر یاقوت احمر
بتن پوشید گل، استبرق سرخ
بسر بنهاد نرگس، افسر زر
بهاری لعبتان، آراسته چهر
بکردار پریرویان کشمر
چمن، با سوسن و ریحان منقش
زمین، چون صحف انگلیون مصور
در اوج آسمان، خورشید رخشان
گهی پیدا و دیگر گه مضمر
فلک، از پست رائیها مبرا
جهان، ز الوده کاریها مطهر
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
ز زلفت زنده می‌دارد صبا انفاس عیسی را
ز رویت می‌کند روشن خیالت چشم موسی را
سحرگه عزم بستان کن صبوحی در گلستان کن
به بلبل می‌برد از گل صبا صد گونه بشری را
کسی با شوق روحانی نخواهد ذوق جسمانی
برای گلبن وصلش رها کن من و سلوی را
گر از پرده برون آیی و ما را روی بنمایی
بسوزی خرقهٔ دعوی بیابی نور معنی را
دل از ما می‌کند دعوی سر زلفت به صد معنی
چو دل‌ها در شکن دارد چه محتاج است دعوی را
به یک دم زهد سی ساله به یک دم باده بفروشم
اگر در باده اندازد رخت عکس تجلی را
نگارینی که من دارم اگر برقع براندازد
نماید زینت و رونق نگارستان مانی را
دلارامی که من دانم گر از پرده برون آید
نبینی جز به میخانه ازین پس اهل تقوی را
شود در گلخن دوزخ، طلبکاری چو عطارت
اگر در روضه بنمایی به ما نور تجلی را
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
چون ز مرغ سحر فغان برخاست
ناله از طاق آسمان برخاست
صبح چون دردمید از پس کوه
آتشی از همه جهان برخاست
عنبر شب چو سوخت زآتش صبح
بوی عنبر ز گلستان برخاست
سپر آفتاب تیغ کشید
قلم عافیت ز جان برخاست
ساقی از در درآمد و بنشست
صد قیامت به یک زمان برخاست
کس چه داند که چون شراب بخورد
شور چون از شکرستان برخاست
زآرزوی سماع و شاهد و می
از همه عاشقان فغان برخاست
باده ناخورده مست شد عطار
سوی مدح خدایگان برخاست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹
تا گل از ابر، آب حیوان یافت
گرد خود صد هزار، دستان یافت
زره ابر گشت پیکان باز
جوشن آب زخم پیکان یافت
گل خندان چو برفکند نقاب
ابر را زار زار گریان یافت
چون صبا چاک کرد دامن گل
نافهٔ مشک در گریبان یافت
ای نگاری که هر که دید رخت
از رخ جانفزای تو جان یافت
به دل و جان تو را که جان و دلی
هر که فرمان ببرد فرمان یافت
می گلرنگ خور به موسم گل
که گل تازه‌روی باران یافت
می‌خور و شاد زی که خوشتر ازین
یک نفس در دو کون نتوان یافت
می به عطار ده به سرخی لعل
که ز می، جان چو در درخشان یافت
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶
رطل گران ده صبوح زانکه رسیده است صبح
تا سر شب بشکند تیغ کشیده است صبح
روی نهفته است تیر روی نهاده است مهر
پشت بداده است ماه هین که رسیده است صبح
بر سر زنگی شب همچو کلاه است ماه
بر در قفل سحر همچو کلید است صبح
ای بت بربط‌نواز پردهٔ مستان بساز
کز رخ هندوی شب پرده دریده است صبح
صبح برآمد زکوه وقت صبوح است خیز
کز جهت غافلان صور دمیده است صبح
سوخته گردد شرار کز نفس سوخته
گنبد فیروزه را فرق بریده است صبح
بوی خوش باد صبح مشک دمد گوییا
کز دم آهوی چین مشک مزید است صبح
نی که از آن است صبح مشک فشان کز هوا
نافهٔ عطار را بوی شنیده است صبح
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶
قد تو به آزادی بر سرو چمن خندد
خط تو به سرسبزی بر مشک ختن خندد
تا یاد لبت نبود گلهای بهاری را
حقا که اگر هرگز یک گل ز چمن خندد
از عکس تو چون دریا از موج برآرد دم
یاقوت و گهر بارد بر در عدن خندد
گر کشته شود عاشق از دشنهٔ خونریزت
در روی تو همچون گل از زیر کفن خندد
چه حیله نهم برهم چون لعل شکربارت
چندان که کنم حیله بر حیلهٔ من خندد
تو هم‌نفس صبحی زیرا که خدا داند
تا حقهٔ پر درت هرگز به دهن خندد
من هم‌نفس شمعم زیرا که لب و چشمم
بر فرقت جان گرید بر گریهٔ تن خندد
عطار چو در چیند از حقهٔ پر درت
در جنب چنان دری بر در سخن خندد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰
صبح بر شب شتاب می‌آرد
شب سر اندر نقاب می‌آرد
گریهٔ شمع وقت خندهٔ صبح
مست را در عذاب می‌آرد
ساقیا آب لعل ده که دلم
ساعتی سر به آب می‌آرد
خیز و خون سیاوش آر که صبح
تیغ افراسیاب می‌آرد
خیز ای مطرب و بخوان غزلی
هین که زهره رباب می‌آرد
صبحدم چون سماع گوش کنی
دیده را سخت خواب می‌آرد
مطرب ما رباب می‌سازد
ساقی ما شراب می‌آرد
همه اسباب عیش هست ولیک
مرگ تیغ از قراب می‌آرد
عالمی عیش با اجل هیچ است
این سخن را که تاب می‌آرد
ای دریغا که گر درنگ کنم
عمر بر من شتاب می‌آرد
در غم مرگ بی‌نمک عطار
از دل خود کباب می‌آرد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶
دم عیسی است که با باد سحر می‌گذرد
وآب خضر است که بر روی خضر می‌گذرد
عمر اگرچه گذران است عجب می‌دارم
با چنان باد و چنین آب اگر می‌گذرد
می‌ندانم که ز فردوس صبا بهر چه کار
می‌رسد حالی و چون مرغ به پر می‌گذرد
یاسمین را که اگر هست بقایی نفسی است
هر نفس جلوه‌گر از دست دگر می‌گذرد
لاله بس گرم مزاج است که با سردی کوه
با دلی سوخته در خون جگر می‌گذرد
گوییا عمر گل تازه صبای سحر است
کز پس پرده برون نامده بر می‌گذرد
گل سیراب که از آتش دل تشنه لب است
آب خواهی است که با جام بزر می‌گذرد
ابر پر آب کند جامش و از ابر او را
جام نابرده به لب آب ز سر می‌گذرد
در عجب مانده‌ام تا گل‌تر را به دریغ
این چه عمر است که ناآمده در می‌گذرد
ابر از خجلت و تشویر درافشانی شاه
می‌دمد آتش و با دامن تر می‌گذرد
طربی در همه دلهاست درین فصل امروز
گوییا بر لب عطار شکر می‌گذرد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱
چون باد صبا سوی چمن تاختن آورد
گویی به غنیمت همه مشک ختن آورد
زان تاختنش یوسف دل گر نشد افگار
پس از چه سبب غرقه به خون پیرهن آورد
اشکال بدایع همه در پردهٔ رشکند
زین شکل که از پرده برون یاسمن آورد
هرگز ز گل و مشک نیفتاد به صحرا
زین بوی که از نافه به صحرا سمن آورد
صد بیضهٔ عنبر نخرد کس به جوی نیز
زین رسم که در باغ کنون نسترن آورد
هر لحظه صبا از پی صد راز نهانی
از مشک برافکند و به گوش چمن آورد
آن راز به طفلی همه عیسی صفتان را
در مهد چو عیسی به شکر در سخن آورد
چون کرد گل سرخ عرق از رخ یارم
آبی چو گلابش ز صفا در دهن آورد
لاله چو شهیدان همه آغشته به خون شد
سر از غم کم عمری خود در کفن آورد
اول نفس از مشک چو عطار همی زد
آخر جگری سوخته دل‌تر ز من آورد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳
زین دم عیسی که هر ساعت سحر می‌آورد
عالمی بر خفته سر از خاک بر می‌آورد
هر زمان ابر از هوا نزلی دگر می‌افکند
هر نفس باغ از صبا زیبی دگر می‌آورد
ابر تر دامن برای خشک مغزان چمن
از بهشت عدن مروارید تر می‌آورد
هر کجا در زیر خاک تیره گنجی روشن است
دست ابرش پای کوبان باز بر می‌آورد
طعم شیر و شکر آید از لب طفلان باغ
زانکه آب از ابر شیر چون شکر می‌آورد
با نسیم صبح گویی راز غیبی در میان است
کز ضمیر آهوان چین خبر می‌آورد
غنچه چو زرق خود از بالا طلب دارد چو ابر
از برای آن دهان بالای سر می‌آورد
گر ز بی برگی درون غنچه خون می‌خورد گل
هر دم از پرده برون برگی دگر می‌آورد
مشک را چون بوی نقصان می‌پذیرد از جگر
گل چگونه بوی مشکین از جگر می‌آورد
گل چو می‌داند که عمری سرسری دارد چو برق
زندگانی بر سر آتش به سر می‌آورد
نرگس سیمین چو پر می جام زرین می‌کشد
سر گرانی هر دمش از پای در می‌آورد
لاجرم از بس که می‌خورده است آن مخمور چشم
چشم خواب آلود پر خواب سحر می‌آورد
یا صبای تند گویی سیم و زر را می‌زند
زین قبل در دست سیمین جام زر می‌آورد
تا که در باغ سخن عطار شد طاوس عشق
در سخن خورشید را در زیر پر می‌آورد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸
خطی سبز از زنخدان می برآورد
مرا از دل نه کز جان می برآورد
خطش خوش خوان از آن آمد که بی کلک
مداد از لعل خندان می برآورد
مداد اینجا چه باشد لوح سیمش
ز نقره خط خوش‌خوان می برآورد
کدامین خط خطا رفت آنچه گفتم
مگر خار از گلستان می برآورد
چنین باغی چه جای خار باشد
که از گلبرگ ریحان می برآورد
چه می‌گویم که ریحان خادم اوست
که سنبل از نمکدان می برآورد
چه جای سنبل تاریک‌روی است
که سبزه زآب حیوان می برآورد
نبات اینجا چه ذوق آرد ولیکن
زمرد را ز مرجان می برآورد
ز سبزه هیچ شیرینی نیاید
نبات از شکرستان می برآورد
چه سنجد در چنین موضع زمرد
که مشک از ماه تابان می برآورد
که داند تا به سرسبزی خط او
چه شیرینی ز دیوان می برآورد
به خون در می‌کشد دامن جهانی
چو او سر از گریبان می برآورد
خدایا داد من بستان ز خطش
که دل از جورش افغان می برآورد
جهانی خلق را مانند عطار
ز اسلام و ز ایمان می برآورد