عبارات مورد جستجو در ۱۱۷۸ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - قصیده در مدح محمد بیک ارغونشاه
امیری کو سزای گاه باشد
محمد بیک ارغونشاه باشد
جهانداری که از اورنگ شاهی
چو بر گردون گردان ماه باشد
قبا گر ز اطلس گردونش دوزند
بقد همتش کوتاه باشد
عروس مملکت در عقد غیری
اگر روزی بصد اکراه باشد
ز دامادی او چون یادش آید
حدیثش جمله واشوقاه باشد
نه چون فیض کفش بخشد عطا ابر
که این پیوسته آن گه گاه باشد
بجنب حلم او کوه گران سنگ
سبکسرتر بسی از کاه باشد
چو می الطاف عذبش از لطافت
نشاط افزای و انده کاه باشد
عدو در بوته قهرش گدازان
بکردار زر اندرگاه باشد
بروز رزم اگر شیر آیدش پیش
بسی عاجز تر از روباه باشد
از آن بگرفت زنگ آئینه ماه
که آن گویا نه دولتخواه باشد
بشرق و غرب صیت مکرماتش
زبان کردار در افواه باشد
خرد هر چند میگوید محال است
که شاهی مثل او برگاه باشد
ولی آئینه شبهش می نماید
خدایست آنکه بی اشباه باشد
جوان بختا توئی آنکس که رأیت
ز راز چرخ پیر آگاه باشد
سپهر ملک را ماهی که او را
ز منزلها یکی خرگاه باشد
نه ماهی بلکه خورشید سپهری
اگر خورشید ظل الله باشد
ترا میزیبد این دیهیم و اورنگ
که کم شاهی چو تو با جاه باشد
نه هر شاهی سزای تاج و تختست
بشطرنج اندرون هم شاه باشد
محمد سیر تا ابن یمین را
بعالی درگهت گر راه باشد
ندارد آرزوی دل بجز آنک
بجان حسان این درگاه باشد
همیشه تا کنند افلاک دوری
که هر سی روز او یک ماه باشد
ز دورانت مسلم باد شاهی
که اوج ماه تا از چاه باشد
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۴٣ - وله ایضاً در تهنیت ورود ملک معز الدین حسین کرت
شاد باش ایدل که خوش آمد بشیراز گرد راه
مژده داد از مقدم میمون شاه دین پناه
خسرو عادل معزالدین و الدنیا حسین
آفتاب ملک و ملت سایه لطف اله
یوسف مصر دل اهل خراسان زینخبر
از حضیض چاه ذلت خیمه زد بر اوج ماه
منت ایزد را که باز آمد بیمن و فرخی
خسروی کز فر او با زیب شد دیهیم و گاه
آنکه پروین چون بنات النعش گردد منتشر
گر کند ناگه بچشم خشم سوی او نگاه
ور بتبدیل طبایع رأی او فرمان دهد
کاه را بینی چو کوه و کوه را بینی چو کاه
بر شه سیارگان گر بندگی دعوی کند
قاضی گردون گردانش نمیخواهد گواه
چون گشاید قفل لعل از درج گوهر در سخن
اهل دانش را فرو بندد بیان او شفاه
قبله اقبال خود دانند شاهان جهان
درگهش را زانسبب سایند بر خاکش جباه
بر رخ ماه دو هفته چیست خط مشکبار
گر عطارد وصف او ننوشت بر رخسار ماه
تا باصلاح مفاسد بست کلک او میان
کس نبیند در جهان جز حال بد خواهش تباه
روز رزم اعدا پیاده رخ چو فرزین مینهند
سوی هر گوشه ز پیش پیل پیکر اسب شاه
شاه چون گیرد عنان و بندگانش در رکاب
خسرو سیاره بینی گرد او ز انجم سپاه
گر بدست او کند دریا تشبه در سخا
اهل دانش را نیفتد گاه تمییز اشتباه
ز آنکه در صورت اگر چه مثل هم باشند لیک
آدمی را باز داند عاقل از مردم گیاه
از چه رو شاهی رسد خورشید را بر اختران
خاک در گاه ار نبوسد بنده وارش هر بگاه
هر که چون گرگین بدستان دم زند در عهد او
زال دوران بفکند چون بیژنش در قعر چاه
گر چه صد ره بیش مالش یافت زو دشمن و لیک
بخت بد نگذاردش یکره که یابد انتباه
شد نهان آئینه گردون گردان زیر زنگ
بس که حسادش بحسرت میکشند از سینه آه
کی نشیند گرد نقصان بر کمال و رتتبش
گر ز بدبختی نباشد حاسد او را نیکخواه
بسکه طبعش دوست دارد عفو جرم از هرکسی
یک شفاعت ناشنیده بگذرد از صد گناه
ای جوانبختی که گردون با علو قدر او
دید قد او ز بار غم چو پیران شد دو تاه
هر که روزی بست بهر بندگی او کمر
شاه انجم را ز سر بر باید ار خواهد کلاه
خلق نیکت شد نگهدار خلایق لاجرم
خالقت میدارد از کید بد اندیشان نگاه
خشگسال اندر زمان دولتت نبود از آنک
ابر چشم دشمنت پیوسته میریزد میاه
خسروا ابن یمین را گر نسیم لطف تو
گردد از راه کرم راحت رسان و رنج کاه
در مدیحت از بلندی شعر بر شعری برد
تا کند منشی گردون در خوی خجلت سیاه
تا بهنگام کتابت هیچ کاتب در جهان
از دوات و از قلم خالی ندارد دستگاه
هر که سر بر خط فرمانت ندارد چون قلم
چشم بادا چون دواتش چشمه آب سیاه
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۴٨ - ایضاً در مدح مولا محمد بیگ عبدالله قهستانی و امیر ستلمش بیگ
بخلوت با خرد گفتم شبی کای پیر نورانی
توئی کت حل هر مشکل مسلم شد بآسانی
تو آن آئینه قدسی که شد صورتنمای حق
چه باشد از حقایق آن که تحقیقش نمیدانی
کرادانی درین دوران که فیض دست دربارش
بود کشت امانی را نکوتر ز ابر نیسانی
خرد گفتا که در عالم بسی چون گوی سرگردان
بگشتم تا مگر یابم بدور چرخ چوگانی
کریمی نامجوئی را که نزد همت رادش
ثناء ذکر باقی به بود از نعمت فانی
ندیدم در جهان الحق بدین زیب و بدین زینت
مزین هیچ ذاتی را ز جمع انسی و جانی
بجز دارای ملک و دین امیر عالم عادل
محمد بیگ عبدالله مولای قهستانی
جهانگیری قضا قدرت جهانداری قدر مکنت
که میتابد چو نور از مه ز ذاتش فر یزدانی
سپهر از مهر و ماه آرد و قرص ما حضر بر خوان
اگر قدرش رود روزی برین منظر بمهمانی
صبا از آتش طبعش بظلمات ار برد دودی
بخدمت آبحیوانش نهد بر خاک پیشانی
گهی کاندر حدیث آید ز رشک گوهر لفظش
عجب نبود که بگدازد دگر پی در عمانی
چو خصم از بیم جود او زر رخساره وا پوشد
بروی کهربا گون بر فشاند اشک مرجانی
جهاندارا توئی آنکس که داد ایزد ز لطف خود
ترا در مبدء فطرت همه چیزی مکر ثانی
تو آن شاهی که بخشش را چو بگشائی در از همت
همه کان گهر بخشی چه باشد گوهر کانی
ز فرط جود تست آنهم که تیغ از صحبت دستت
کند در وقت کین بر فرق دشمن گوهر افشانی
ز عدلت گشت عالم را چنان جمعیتی پیدا
که جز در زلف مهرویان نبیند کس پریشانی
اگر مسند نشین باشی چو خورشیدی بگردون بر
ورت بینند در میدان بمردی پور دستانی
ترا با اینچنین رائی که آصف زو برد خجلت
شود بیمنت خاتم بکف ملک سلیمانی
خرد را اینقدر قدرت نیامد بس شگفت از تو
که گر خواهی قضای بد زگردون باز گردانی
قدم در ملک دشمن نه که سوی تختگاه او
برسم تاختن چون تو عنان عزم جنبانی
اگر خواهد عدو ورنه نثار خاک پایت را
ز چرخ درفشان پاشد بره یاقوت رمانی
اگر صاحب کمالی هست در عالم توئی اکنون
برینمعنی که میگویم دلیلی هست و برهانی
ترا با عفت و حکمت شجاعت هست و زر پاشی
در اینها منحصر بینم کمال نفس انسانی
بظاهر گر چه محرومم ز عز پایبوس تو
ولی ابن یمین هستت ز جان داعی پنهانی
نمیگردد ز بخت بد دمی غایب ز فریومد
بمعنی گنج آبادست اندر کنج ویرانی
ندارد جز هوای آن که بوسد خاک پای تو
بود کاندر دلش آتش بآب لطف بنشانی
بر آنم من که میدانی تو هم اخلاص من زیرا
ز عنوان نامه تقدیر را مضمون همیخوانی
گرش دولت دهد یاری ازین پس تا بود زنده
بدرگاه محمد بر بپا استد بحسانی
سخن تطویل مییابد برینش میکنم کوته
که شاها تا جهان باشد ترا بادا جهانبانی
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۵٢ - وله
تا زمان باشد کسی را در زمان سروری
از علاءالدین و الدنیا نزیبد برتری
آن عطا پاش خطا پوشی که از رأی صواب
در ممالک شد مسلم بر سران او را سری
آن وزیر شه نشان کالحق بجای خود بود
گر کند در مدح او محمود کار عنصری
مشتری از طالعش گوئی سعادت کسب کرد
کین چنین مشهور عالم شد به نیکو اختری
نور رأیش بشکند بازار تاب آفتاب
معجز موسی برد رونق ز سحر سامری
حاتم طائی و رستم را بگاه بزم و رزم
ایدل ار با او مشابه در تصور آوری
چون ببینی بخشش و کوشش ازو آن هر دو را
از جوانمردان ندانی وز دلیران نشمری
کشتی دریای امر و نهی و حل و عقد را
بادبانی کرده عزم و کرده حزمش لنگری
اوج کیوانرا نگویم آستان قدر اوست
کی بود با ذره تاب آفتاب خاوری
خدمت در گاه او کردن نشان مقبلیست
روی ازو بر تافتن باشد نشان مدبری
خسروا ابن یمین از بندگان خاص تست
مشتکی می بینمش از جور چرخ چنبری
چرخ چوگانی چو گویش مضطرب دارد مدام
صد خلل در کارش آید گر بحالش ننگری
کار او گوهر فروشی و بدین بازار نیست
هیچکس اینجنس را غیر از عطارد مشتری
حاصلش قلبی سیاهست ار چه باشد روز و شب
چشم او در سیم پالائی و رخ در زرگری
بر سر بازار دانش چون نهدد کان چو هست
رونق یلخی فروشان بیشتر از جوهری
در خراسان بودن عیسی دم زینسان که اوست
اینچنین بی رونقی از بی خری یا از خری
دارد از لطف تو نزد شاه امید تربیت
تربیت کن چون بحمدالله بدینها قادری
من چه گویم تربیت چون کن چو داند رأی تو
بهتر از شاهان عالم رسم چاکر پروری
تا نسیم لطف یزدان بشکفاند هر شبی
اندرین نیلوفری گلزار گلهای طری
بزمت از گل چیده ها بادا بنزهت آنچنانک
زو خجالتها برد این گلشن نیلوفری
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
عاشق اول ز سر جان و جهان برخیزد
آنگه اندر پی آن راحت جان برخیزد
جان و جانان نشود هر دو میسر با هم
هر که این می طلبد از سر آن برخیزد
در ره عشق کسی گرم روی داند کرد
که به اول قدم از هر دو جهان برخیزد
مرد سودا نبود بر سر بازار غمش
جز کسی کو ز سر سود و زیان برخیزد
زرفشانی چه بود در نظر سیم بران
مرد باید ز سر نقد روان برخیزد
دایم از بیم دلم بید صفت می لرزد
که مباد از برم آن سرو روان برخیزد
دارد آن رشک پری خاصیت حور بهشت
گر نشیند بر او، پیر، جوان برخیزد
غمزه و ابروی تو تیر و کمان ستم است
آه از آن لحظه که تیرش ز کمان برخیزد
در میان من و او ابن یمین است حجاب
خرم آن روز که این هم ز میان برخیزد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٩
باهل خطه فریومد از طریق رضا
مگر به عین عنایت نظر فکند خدا
که آفتاب سپهر کرم بطالع سعد
فکند سایه الطاف خود برین ضعفا
ستوده آصف ایام عز دولت و دین
که زیبدش که کند پادشاهی وزرا
زهی کریم نهادی که بر بسیط زمین
سپهر با همه دیده ندید مثل تو را
توئی که بر چمن جان هر که زنده دلست
ز فیض ابر سخای تو رست مهر گیا
تویی چنان که اگر ذره ای شود موجود
ز عزم و حزم تو در پیکر زمین و سما
زمین شود چو سما بیقرار و سرگردان
سما شود چو زمین با وقار و پا بر جا
گذشت بر دل من یک سخن بخواهم گفت
خدایگان ز ره لطف اگر کند اصغا
سعادت ازلی با عماد دولت و دین
جهان رادی و مردی سپهر جود و سخا
ز بدو فطرت و آغاز آفرینش او
مقارنست و برین حال واقفست و گوا
سعادتی نه همانا که به تواند بود
ز اتفاق ملاقاتت ای خجسته لقا
بکام دل ز جهان داد عیش بستانید
که هست بر گذر این سخت کوش سست وفا
زمان دولت و اقبال مغتنم شمرید
میفکنید از امروز کار بر فردا
مگر ز بخت شما نیز باید ابن یمین
فراغتی که نواند گزارد فرض دعا
چو روزگار که تفریق و جمع شیوه اوست
نمی زند نفسی بی رضای رأی شما
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٩
ایخسرو زمانه که ارکان ملک و دین
الا بیمن عدل تو محکم اساس نیست
بر بام قصر جاه تو کان چرخ هفتم است
کیوان چو هندوان بجز از بهر پاس نیست
جام جهان نمای که خوانندش آفتاب
در بزم تو بغیر زر اندوده طاس نیست
نسبت نمیکنم کف راد ترا بکان
کان ممسک است و در کف تو احتباس نیست
هر چند آفتاب کفت عین عالم است
الا زنور رای تواش اقتباس نیست
خواهد چو خوشه خصم ترا سر برید چرخ
زان در کفش هلال بجز شکل داس نیست
دشمن شکوه شیر ببیند ز صولتت
گر ز انکه چشم بسته چو گاو خراس نیست
ایسروریکه نور در آئینه سپهر
الا ز رأی تو بره انعکاس نیست
ابن یمین که بنده خاک جناب تست
دارد حکایتی که در آن التباس نیست
هر کس که یافت صدمت سحر بیان من
چون سامریش ناله بجز لامساس نیست
بیت مرا که رکن و اساسش مدیح تست
مگذار مندرس که گه اندراس نیست
بس عقدهای گوهر موزون نثار تو
کردم از انکه مثل تو گوهر شناس نیست
اکنون که در پناه حریم حمایتت
از چنگ باز کبک دری را هراس نیست
از دور روزگار ستمها کشیده ام
کانرا بسان عدل تو حد و قیاس نیست
از تند باد حادثه سرما گرفته ام
وز بیم روزگار مجال عطاس نیست
بستان ز روزگار ستمکاره داد من
سهلست اینقدر بجز این التماس نیست
بادا همیشه طالع سعد تو در صعود
چندانکه در صعود ذنب همچو راس نیست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵۶
ای پسر در ضبط آنچت هست جهدی مینمای
تا زهر چ آن نیست اندوهی نباید خوردنت
لیکن ار ضبط از ره امساک خواهی کردنش
خون نام و ننگ تو زانپس بود در گردنت
بشنو از من تا نمایم در معاشت راه راست
سنت ابن یمین باید بجای آوردنت
از در افراط و ازتفریط بودن محترز
بر طریق اقتصاد آهنگ باید کردنت
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٩۶
منت ایزد را که هستم با قناعت همنشین
نیستم با کس رجوعی گر سقیمم گر صحیح
نگذرم بر صدر مخلوق ار کریمست ار لئیم
ننگرم بر روی معشوق ار قبیح است ار صبیح
با یساری کاملست ابن یمین از در نظم
در نسیب و در مراثی در هجا و در مدیح
وین نه پنهانست خوان شعر گستردم چنانک
در مذاق عقل باشد با حلاوتها ملیح
ختم شد بر من سخن همچونکه معجز بر نبی
وینسخن در روی اهل نطق میگویم فصیح
ور نداری باورم شعری ز دیوانم بخوان
تا ازو آیات معجز در نظر آید صریح
کو مرا ممدوح تا مدحیش گویم آنچنانک
لفظ آن باشد فصیح و عرصه معنی فسیح
من در این ایام بیقیمت بسان گوهرم
رحلتم فرماید از بهر بها عقل نصیح
گویدم چون هست در گیتی جنابی آنچنانک
در پناه آن بیابد راحت جان مستریح
با چنان دار الشفائی در گشاده خلق را
دل چرا داری چنین از صدمت گردون جریح
سوی درگاهش سفر کن کز سفر شد آنچنان
طارم پیروزه گردون وطنگاه مسیح
رو بظل و سایه جاهش رها کن این و آن
سرکشی ناید تو خود دانی چو سرو از سایه سیح
نطق سحبانرا ز باقل کی توان امید داشت
وز محالات خرد باشد سخاوت از شحیح
کهف خویش الا غیاث ملت و دینرا مدان
آنکه همچون عقل کل نامد در افعالش قبیح
در جهان بادا ریاح دولت او را هبوب
تا ریاح اندر کلام الله بود خوشتر زریح
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣۴٢
گفتیم بکوشش بتوان یافت در آفاق
یاری که توانیم همه عمر بهم بود
سر تا سر آفاق بگشتیم و ندیدیم
یاری که توان گفت که از اهل کرم بود
دیدیم سه یار از همه عالم که در ایشان
آئین صفا بود و دم صدق و قدم بود
یاری که بدست آمد و سر باخت شب و روز
واندر همه حالی بقدم بود قلم بود
و آن یار که بد همدم و دم زد ز سر صدق
صبح است که با ما همه دم در سر دم بود
و آن یار که با ما بوفا بود یکی دم
غیبت ننمود از دل سودا زده غم بود
گر معرفتت هست برون زین مطلب یار
تا عاقبت کار نباید به ندم بود
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣۵٩
مرا از هر چه در عالم هنر هست
مر او را از ندامت میشمارد
طریق دهقنت آمد گزیده
که دهقان ندرود جز آنکه کارد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٠١
ایدل ازینجهان دلازار در گذر
وز تنگنای گنبد دوار در گذر
کار جهان نه لایق اهل بصیرتست
فرزانه وار از سر اینکار در گذر
در بحر غم ز حرص چو غواص شوخ چشم
غوطه مخور ز گوهر شهوار در گذر
گر زخم خار از پی گل بایدت کشید
منگر برنگ و بوی وز گلزار در گذر
بر طور همت ار ندهندت جواب خوش
ترک سؤال گیر و ز دیدار در گذر
گر طاق نه رواق زر اندودت آرزوست
زین طاق پا برون نه وزین چار در گذر
دار غرور نیست مقام قرار تو
منصور وار از سر این دار در گذر
با مار بهر مهره کسی دوستی نکرد
بر کن طمع ز مهره و از مار در گذر
چون میتوان بگلشن روحانیون رسید
سعیی نما وزین ره پر خار در گذر
صد بار گفتمت که نئی مرد اینمقام
چون صدق من یقینت شد این بار در گذر
ابن یمین نشیمن قدس است جای تو
ز این آشیان چو جعفر طیار در گذر
ایخداوندا رسیدت دختری دل شاد دار
ای بسا دختر که باشد در هنر چون صد پسر
ماده گر خوانند خورشید فلک را عیب نیست
ور زحل را نر نویسندان نباشد از هنر
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴١٧
حضرت اصحاب دنیا را مثالی گفته اند
عرضه دارم گر چه بعضی را نیاید دلپذیر
نسبتش با مستراحی کرده اند از بهر آنک
باشد از بهر قضای حاجت از وی ناگزیر
لیک چون حاجت برآمد زود از آنجا در روند
ز آنک عاقل نبود اندر وی زمانی جایگیر
گر بگوش دل نیوشی پند ارباب خرد
انیت حالی بس شگرف و انیت کاری بی نظیر
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵١۴
منم آنکس که بهر گوهر فضل
گشته در بحر فکرتم غواص
مدحت گفته های من گویند
اهل تمییز از عوام و خواص
گر عطارد نکوهدم شاید
ز آنکه القاص لایحب القاص
گر نه از طبع جوهریم بدی
سیم گشتی بقدر کم ز رصاص
آنکه زین پیش بود اهل نفاق
اینزمان میزند دم از اخلاص
لیک ممکن نگرددش بحیل
رستن از من و لات حین مناص
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶۵٨
بدرگاه عماد دولت و دین
که هست ابن یمینش بنده از جان
دو سه فصل از مهمات ضروری
کنم معروض اگر داری سر آن
بدان امید کاندر وقت فرصت
کند معلوم رأی شاه ایران
نظام ملک و ملت شاه یحیی
که باد از شرق تا غربش بفرمان
نخستین آنکه بی وجه معاشم
وزین دارم دلی دائم پریشان
امیدم هست کز دیوان خسرو
کفافی گرددم مجری ز دیوان
دوم بر دل ز قرضم هست دردی
که غیر از لطف شاهش نیست درمان
خلاصم گر دهد لطفش ازین درد
کمال شهریاری را چه نقصان
بگویم راست کین قرض از چه دارم
ز دخل اندک و خرج فراوان
سوم تشریف سر تا پای دارم
امید از جود شاهنشاه کیهان
از آن گویا محمد سیرت آمد
منش حسان صفت هستم ثنا خوان
اگر شاهم دهد خلعت چه باشد
محمد داد هم خلعت بحسان
چهارم آنکه گستاخی نمودم
امید عفو میدارم ز سلطان
جهانی در پناه جاه اویند
که بادا در پناه لطف یزدان
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧١٩
پدری با پسر بشفقت گفت
که پسندیده دار عادت و خو
راحت نفس اگر همیخواهی
بیشتر از نصیب خویش مجو
تا نپرسند دم مزن بسخن
و آنچه گوئی بجز صواب مگو
کر رسیدن بمقصدت هوس است
راه کان مستقیم نیست مپو
بطمع در خطر میفت و مکن
رشته غم بدست آز دو تو
که نخواهد همیشه باز آید
بسلامت ز چشمه سار سبو
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۴٨
پدر که رحمت حق بر روان پاکش باد
ز من دریغ نمیداشت پند پیرانه
چه گفت گفت که جان پدر نصیحت من
اگر قبول کنی اینت پند فرزانه
تو باز سدره نشینی فلک نشیمن تست
چرا چوکوف کنی آشیان بویرانه
مکن مقام درینخانه ایعزیز پدر
گرت که یوسف مصری شدست همخانه
مباش غره بمهر سپهر دون پرور
که پای دام کشیدست بر سر دانه
هر آن طلسم که بستند عاقلان بر هم
بسنگ تفرقه بشکست چرخ دیوانه
در آن نفس که طریق حیات بسته شود
گشایشیت نباشد ز خویش و بیگانه
پس از تو ابن یمین چون فسانه خواهد ماند
بگوش تاز تو نیکی بماند افسانه
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٧۴
مزن دم در آنچت گزیرست ازان
که حمل افتد این شیوه بر بیهشی
گر ایدون بمقدار گوئی سخن
ز خوی خوش خویش در رامشی
ور از حد برون میبری گفت را
بتیغ زبان خویش را میکشی
ز گفتن پشیمان بسی دیده ام
ندیدم پشیمان کسی از خامشی
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲۷
ای حکم ترا مطیع از قاف بقاف
وی جمله شهانرا سر کوی تو مطاف
با همچو توئی روا بود همچو منی
پیوسته دوان در طلب قدر کفاف
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٧۵ - قطعه ملمع
فدیتک صاحبی بلغ سلامی
الی غیث الندی غوث الانام
غیاث الدین که از بهر تفاخر
کند مستوفی چرخش غلامی
له فی المعضلات صفاء رای
کنور الشمس فی جنح الظلام
ز نظم کلک او گشتست آمن
عقود مملکت از بی نظامی
تزاحمت الافاضل فی ذراه
وهل عذب یکون بلا ازدحام
بگوی آن مرکب موعود گوئی
برون شد از جهان از تیز کامی
رعاک الله ان الخلف شین
فلاتر کن الی خلف الکلام
ز من یک بیت تضمین کرده بشنو
که بادی تا ابد در نیکنامی
اذا ابدئت بالاحسان تمم
فما الاحسان الا بالتمام