عبارات مورد جستجو در ۱۹۰۹ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش چهارم
الحكایة و التمثیل
آب بسیار آن یکی در شیر کرد
حق تعالی گاو را تقدیر کرد
چون بیامد سر بسوی آب برد
تا که دم زد گاو را سیلاب برد
هرچه او صد باره گرد آورده بود
جمله در یکبار آبش برده بود
آب چون بر شیر بیش از پیش کرد
جمع کرد و گاه را در پیش کرد
هرکه او یکدم ز مرگ اندیشه داشت
چون تواند ظلم کردن پیشه داشت
چون براندیشم ز مردن گاه گاه
عالمم بر چشم میگردد سیاه
لیک وقتی هست کز شادی مرگ
پای میکوبم ز سر سبزی چو برگ
زانکه میدانم که آخر جان پاک
باز خواهد رست از زندان خاک
حق تعالی گاو را تقدیر کرد
چون بیامد سر بسوی آب برد
تا که دم زد گاو را سیلاب برد
هرچه او صد باره گرد آورده بود
جمله در یکبار آبش برده بود
آب چون بر شیر بیش از پیش کرد
جمع کرد و گاه را در پیش کرد
هرکه او یکدم ز مرگ اندیشه داشت
چون تواند ظلم کردن پیشه داشت
چون براندیشم ز مردن گاه گاه
عالمم بر چشم میگردد سیاه
لیک وقتی هست کز شادی مرگ
پای میکوبم ز سر سبزی چو برگ
زانکه میدانم که آخر جان پاک
باز خواهد رست از زندان خاک
عطار نیشابوری : بخش چهارم
الحكایة و التمثیل
بر سر خاکی زنی خوش میگریست
گفت مجنونیش کاین گریه زچیست
گفت چشمم تر دلم غمناک ماند
زین جوان من که زیر خاک ماند
گفت تو در خاکی او در خاک نیست
کو کنون جز نور جان پاک نیست
تا که در تن بود جایش خاک بود
چون بمرد از خاک رست و پاک بود
گرچه تن را نیست قدری پیش دوست
یوسف جان در حریم خاص اوست
چون بغایت بود رتبت روح را
کردتنبیه از پی او نوح را
گفت مجنونیش کاین گریه زچیست
گفت چشمم تر دلم غمناک ماند
زین جوان من که زیر خاک ماند
گفت تو در خاکی او در خاک نیست
کو کنون جز نور جان پاک نیست
تا که در تن بود جایش خاک بود
چون بمرد از خاک رست و پاک بود
گرچه تن را نیست قدری پیش دوست
یوسف جان در حریم خاص اوست
چون بغایت بود رتبت روح را
کردتنبیه از پی او نوح را
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
الحكایة و التمثیل
خانهٔ داشت ای عجب خالی جنید
دزد در شد مینیافت او هیچ صید
عاقبت پیراهنی یافت وببرد
روز دیگر را بدلالی سپرد
پیرهن را چون خریداری رسید
آشنا میخواست در وقت خرید
میگذشت آنجا جنید راهبر
گفت این را آشناام من بخر
در تحمل بازگفتم حال خاک
خاک شو تا درنماند جان پاک
همچو بادی عمر تو بگذشت زود
خاک شو چون خاک خواهی گشت زود
گر ز بی آبی تیمم ساختی
خاک خود مردیست تو خم ساختی
از تیمم گر ترا گردی رسید
بیشک از فرق جوانمردی رسید
هیچ گردی نیست کان خاکی نبود
هیچ خاکی نیست کان پاکی نبود
هیچ پاکی نیست تا اوجان نداشت
هیچ جانی نیست تا جانان نداشت
این ببین تاتوقدم چون مینهی
نیستی آگاه و در خون مینهی
ذره ذره خاک شخص خفتگانست
قطره قطره خون جان رفتگانست
خاک را صد بار بر هم بیختند
تا همه با خون دل آمیختند
از زمین هرچ آن برون میآیدت
از میان خاک و خون میآیدت
هرچه یابی همچو آتش میخوری
وز میان خاک و خون خوش میخوری
خفتگان در خاک و خون چون میکنند
خاک وخون گوئی که معجون میکنند
کاشکی یک تن بر آوردی سری
یک سخن گفتی وبگشادی دری
هست این سر هر زمان پوشیده تر
خون جانها زین سبب جوشیده تر
نیست از خون یک ذراع خاک پاک
زانکه گورستانست سر تا پای خاک
دزد در شد مینیافت او هیچ صید
عاقبت پیراهنی یافت وببرد
روز دیگر را بدلالی سپرد
پیرهن را چون خریداری رسید
آشنا میخواست در وقت خرید
میگذشت آنجا جنید راهبر
گفت این را آشناام من بخر
در تحمل بازگفتم حال خاک
خاک شو تا درنماند جان پاک
همچو بادی عمر تو بگذشت زود
خاک شو چون خاک خواهی گشت زود
گر ز بی آبی تیمم ساختی
خاک خود مردیست تو خم ساختی
از تیمم گر ترا گردی رسید
بیشک از فرق جوانمردی رسید
هیچ گردی نیست کان خاکی نبود
هیچ خاکی نیست کان پاکی نبود
هیچ پاکی نیست تا اوجان نداشت
هیچ جانی نیست تا جانان نداشت
این ببین تاتوقدم چون مینهی
نیستی آگاه و در خون مینهی
ذره ذره خاک شخص خفتگانست
قطره قطره خون جان رفتگانست
خاک را صد بار بر هم بیختند
تا همه با خون دل آمیختند
از زمین هرچ آن برون میآیدت
از میان خاک و خون میآیدت
هرچه یابی همچو آتش میخوری
وز میان خاک و خون خوش میخوری
خفتگان در خاک و خون چون میکنند
خاک وخون گوئی که معجون میکنند
کاشکی یک تن بر آوردی سری
یک سخن گفتی وبگشادی دری
هست این سر هر زمان پوشیده تر
خون جانها زین سبب جوشیده تر
نیست از خون یک ذراع خاک پاک
زانکه گورستانست سر تا پای خاک
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحكایة و التمثیل
بس عجب دیوانهٔ فرتوت بود
دایمش نه جامه و نه قوت بود
عاشقی خوش بود و مجنونی شگرف
غرقهٔ دیرینهٔ این بحر ژرف
روز و شب میسوختی از عشق دوست
هرکه میسوزد ز عشق او نکوست
روزگاری بود تا در صد عنا
گرد او میگشت گرداب بلا
لاجرم در جملهٔ عمر دراز
شادمان دستی بدل ننهاد باز
از شراب نامرادی مست بود
زیر پای پیل محنت پست بود
دایماً میگفت با چشم پر آب
ای خدا بازت دهم آخر جواب
وقت مردن بیدلی را خواند او
پس وصیت کردش و بنشاند او
گفت چون جانم برآید از تنم
برکش از بهر کفن پیراهنم
پیش دل بشکاف از بیرون من
پس برون کن این دل پرخون من
برکفن بر سنگ گور و خشت و خاک
بر خط از خون دلم بنویس پاک
کاخر این بیدل جوابت باز داد
مرد و مشتی خاک و آبت باز داد
مینگنجیدی تو با او در جهان
با تو بگذاشت او جهان رفت از میان
جانش شب خوش کرد و تن ناشاد شد
وز جهان جان ستان آزاد شد
گر جهان و جانشود در مفلسی
دایماً جان و جهان را تو بسی
من چه خواهم کرد پیدا ونهان
بی تو ای جان و جهان جان و جهان
تامرا از عمر میماند نفس
مذهبم الجار ثم الدار بس
دایمش نه جامه و نه قوت بود
عاشقی خوش بود و مجنونی شگرف
غرقهٔ دیرینهٔ این بحر ژرف
روز و شب میسوختی از عشق دوست
هرکه میسوزد ز عشق او نکوست
روزگاری بود تا در صد عنا
گرد او میگشت گرداب بلا
لاجرم در جملهٔ عمر دراز
شادمان دستی بدل ننهاد باز
از شراب نامرادی مست بود
زیر پای پیل محنت پست بود
دایماً میگفت با چشم پر آب
ای خدا بازت دهم آخر جواب
وقت مردن بیدلی را خواند او
پس وصیت کردش و بنشاند او
گفت چون جانم برآید از تنم
برکش از بهر کفن پیراهنم
پیش دل بشکاف از بیرون من
پس برون کن این دل پرخون من
برکفن بر سنگ گور و خشت و خاک
بر خط از خون دلم بنویس پاک
کاخر این بیدل جوابت باز داد
مرد و مشتی خاک و آبت باز داد
مینگنجیدی تو با او در جهان
با تو بگذاشت او جهان رفت از میان
جانش شب خوش کرد و تن ناشاد شد
وز جهان جان ستان آزاد شد
گر جهان و جانشود در مفلسی
دایماً جان و جهان را تو بسی
من چه خواهم کرد پیدا ونهان
بی تو ای جان و جهان جان و جهان
تامرا از عمر میماند نفس
مذهبم الجار ثم الدار بس
عطار نیشابوری : بخش بیست و یکم
الحكایة و التمثیل
خواجهٔ در نزع جمعی را بخواست
گفت کار من کنید ای جمع راست
هر یکی را کار دیگر راست کرد
حاجتی از هر کسی درخواست کرد
چون ز عمر خود نمیدید او امان
زود زود آن حرف میگفت آن زمان
بود بر بالین او شوریدهٔ
گفت تو کوری نداری دیدهٔ
آن ثریدی را که تو در کل حال
در شکستی مدت هفتاد سال
چون براری آنهمه در یک زمان
هین فرو کن پای و جان ده زود جان
در چنین عمری دراز ای بی هنر
تو کجا بودی کنونت شد خبر
جملهٔ عمرت چنین بودست کار
وین زمان هم درحسابی و شمار
می بمیری خنده زن چون شمع میر
زین بشولش تا کی آخر جمع میر
گفت کار من کنید ای جمع راست
هر یکی را کار دیگر راست کرد
حاجتی از هر کسی درخواست کرد
چون ز عمر خود نمیدید او امان
زود زود آن حرف میگفت آن زمان
بود بر بالین او شوریدهٔ
گفت تو کوری نداری دیدهٔ
آن ثریدی را که تو در کل حال
در شکستی مدت هفتاد سال
چون براری آنهمه در یک زمان
هین فرو کن پای و جان ده زود جان
در چنین عمری دراز ای بی هنر
تو کجا بودی کنونت شد خبر
جملهٔ عمرت چنین بودست کار
وین زمان هم درحسابی و شمار
می بمیری خنده زن چون شمع میر
زین بشولش تا کی آخر جمع میر
عطار نیشابوری : بخش سیهم
الحكایة و التمثیل
بود مجنونی بنیشابور در
زو ندیدم در جهان رنجورتر
محنت و بیماری ده ساله داشت
تن چو نالی و زفان بی ناله داشت
سینه پر سوز و دل پر درد او
لب بخون برهم بسی میخورد او
آنچه در سرما و در گرما کشید
کی تواند کوه آن تنها کشید
نور از رویش بگردون میشدی
هر نفس حالش دگرگون میشدی
زو بپرسیدم من آشفته کار
کاین جنونت از کجا شد آشکار
گفت یک روزی درآمد آفتاب
درگلویم رفت و من گشتم خراب
خویشتن را کردهام زان روز گم
گم شود هر دو جهان زان سوز گم
بر سر او رفت در وقت وفات
نیک مردی گفتش ای پاکیزه ذات
این زمان چونی که جان خواهی سپرد
گفت آنگه تو چه دانی و بمرد
گر ز کار افتادگی گویم بسی
تا نیفتد کار کی داند کسی
زو ندیدم در جهان رنجورتر
محنت و بیماری ده ساله داشت
تن چو نالی و زفان بی ناله داشت
سینه پر سوز و دل پر درد او
لب بخون برهم بسی میخورد او
آنچه در سرما و در گرما کشید
کی تواند کوه آن تنها کشید
نور از رویش بگردون میشدی
هر نفس حالش دگرگون میشدی
زو بپرسیدم من آشفته کار
کاین جنونت از کجا شد آشکار
گفت یک روزی درآمد آفتاب
درگلویم رفت و من گشتم خراب
خویشتن را کردهام زان روز گم
گم شود هر دو جهان زان سوز گم
بر سر او رفت در وقت وفات
نیک مردی گفتش ای پاکیزه ذات
این زمان چونی که جان خواهی سپرد
گفت آنگه تو چه دانی و بمرد
گر ز کار افتادگی گویم بسی
تا نیفتد کار کی داند کسی
عطار نیشابوری : بخش سی و ششم
الحكایة و التمثیل
بود کشتی گیر برنائی چو ماه
سرکشان را سرنگون کردی براه
عاقبت از گردش لیل و نهار
شد ز یک مویش سپیدی آشکار
موی را بر کند و بر دستش نهاد
پس سرشک از چشم خون افشان گشاد
گفت در کشتی چو سرافراختم
سرکشان را سرنگون انداختم
ای عجب این موی سرافراختست
سرنگونم بر زمین انداختست
با همه مردان بکوشم وقت کار
نیستم در پیش موئی پایدار
ساختستم با بتر در صبح و شام
وز بتر بهتر همی جویم مدام
با بتر تا چند خواهی ساخت تو
در بتر بهتر چه خواهی باخت تو
بهترین چیزی که عمرست آن دراز
در بتر چیزی که دنیاست آن مباز
ای بیک جو بهر دنیا جان فروش
بوده یوسف را چنین ارزان فروش
چون تو یوسف را بجان نخریدهٔ
لاجرم او را بجان نگزیدهٔ
یوسف جان را کسی سلطان کند
کو خریداری او از جان کند
یوسف جانت عزیزست ای پسر
بهترت از وی چه چیزست ای پسر
قدر یوسف کور نتواند شناخت
جز دلی پر شور نتواند شناخت
سرکشان را سرنگون کردی براه
عاقبت از گردش لیل و نهار
شد ز یک مویش سپیدی آشکار
موی را بر کند و بر دستش نهاد
پس سرشک از چشم خون افشان گشاد
گفت در کشتی چو سرافراختم
سرکشان را سرنگون انداختم
ای عجب این موی سرافراختست
سرنگونم بر زمین انداختست
با همه مردان بکوشم وقت کار
نیستم در پیش موئی پایدار
ساختستم با بتر در صبح و شام
وز بتر بهتر همی جویم مدام
با بتر تا چند خواهی ساخت تو
در بتر بهتر چه خواهی باخت تو
بهترین چیزی که عمرست آن دراز
در بتر چیزی که دنیاست آن مباز
ای بیک جو بهر دنیا جان فروش
بوده یوسف را چنین ارزان فروش
چون تو یوسف را بجان نخریدهٔ
لاجرم او را بجان نگزیدهٔ
یوسف جان را کسی سلطان کند
کو خریداری او از جان کند
یوسف جانت عزیزست ای پسر
بهترت از وی چه چیزست ای پسر
قدر یوسف کور نتواند شناخت
جز دلی پر شور نتواند شناخت
عطار نیشابوری : بخش سی و ششم
الحكایة و التمثیل
کرد مجنونی بگورستان نشست
مردهٔ را سردرآورده بدست
موی از آن سر پاک برمیکند زود
در میان خاک میافکند زود
سایلی گفتش چه میجوئی ازین
گفت ای غافل چرا گوئی چنین
مینگنجیدست این سر در جهان
لیک موئی در نگنجد این زمان
همچو گوئی کردهای گم پا و سر
این چه سرگردانی است ای بیخبر
بر کنار آی از همه کار جهان
پیش از آن کت در ربایند از میان
هیچ را چون پایداری روی نیست
دشمنی و دوستداری روی نیست
گوئیا آس فلک سود و نسود
هرچه هست ای جان من بود و نبود
روی را چون نیست روی اینجا بدن
فرق نبود زشت یا زیبا بدن
موی را چون نیست در بودن امید
پس کنون خواهی سیه خواهی سپید
گر کسی آمد ببالا بازگشت
قطرهٔ دان کو بدریا بازگشت
غم مخور گر خنده زد برقی و مرد
شبنمی افتاد در غرق و بمرد
کار و بار عالم حس هیچ نیست
تاتوان کوشید زر مس هیچ نیست
زندگی عالم حس عالمی
هست در جنب حقیقت یک دمی
هرچه آن یک لحظه باشد خوب و زشت
من نخواهم گر همه باشد بهشت
مردهٔ را سردرآورده بدست
موی از آن سر پاک برمیکند زود
در میان خاک میافکند زود
سایلی گفتش چه میجوئی ازین
گفت ای غافل چرا گوئی چنین
مینگنجیدست این سر در جهان
لیک موئی در نگنجد این زمان
همچو گوئی کردهای گم پا و سر
این چه سرگردانی است ای بیخبر
بر کنار آی از همه کار جهان
پیش از آن کت در ربایند از میان
هیچ را چون پایداری روی نیست
دشمنی و دوستداری روی نیست
گوئیا آس فلک سود و نسود
هرچه هست ای جان من بود و نبود
روی را چون نیست روی اینجا بدن
فرق نبود زشت یا زیبا بدن
موی را چون نیست در بودن امید
پس کنون خواهی سیه خواهی سپید
گر کسی آمد ببالا بازگشت
قطرهٔ دان کو بدریا بازگشت
غم مخور گر خنده زد برقی و مرد
شبنمی افتاد در غرق و بمرد
کار و بار عالم حس هیچ نیست
تاتوان کوشید زر مس هیچ نیست
زندگی عالم حس عالمی
هست در جنب حقیقت یک دمی
هرچه آن یک لحظه باشد خوب و زشت
من نخواهم گر همه باشد بهشت
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
خاشه روبی بود سرگردان راه
خاشه میرفتی همه در کوی شاه
سایلی پرسید ازو کای پرهوس
خاشه چون در کوی شه روبی و بس
گفت تا خلقان بدانندم همه
خاشه روب شاه خوانندم همه
تا ابد نقد من این انعام بس
خاشه روب کوی شاهم نام بس
آنکه او داعی من آمد برین
یاد داریدش دعا از صدق دین
این دم از گفتن نیندیشم بسی
چون خموشی هست در پیشم بسی
زود خواهد بود کاین جان و دلم
فرقتی جویند از آب و گلم
شیر مرداگر دلت خواهد همی
عزم کن برگورم و بگری دمی
برسر عطار چون زاری گری
اندکی بنشین و بسیاری گری
باز پرس از حال من حالی براز
تاجواب تو دهم از گور باز
خالم آن دم از زفان حال پرس
کر شو و حال از زفان لال پرس
تشنگی من ببین در زیر خاک
یک دمم آبی فرست از اشک پاک
کاشکی هرگز نبودی نام من
تا نبودی جنبش و آرام من
هرکرا در پیش این مشکل بود
خون تواند کرد اگر صددل بود
صد جهان جان مبارز آمده
هست سرگردان و عاجز آمده
زین چنین کاری که در پیش آمدست
علم مفلس عقل درویش آمدست
خاشه میرفتی همه در کوی شاه
سایلی پرسید ازو کای پرهوس
خاشه چون در کوی شه روبی و بس
گفت تا خلقان بدانندم همه
خاشه روب شاه خوانندم همه
تا ابد نقد من این انعام بس
خاشه روب کوی شاهم نام بس
آنکه او داعی من آمد برین
یاد داریدش دعا از صدق دین
این دم از گفتن نیندیشم بسی
چون خموشی هست در پیشم بسی
زود خواهد بود کاین جان و دلم
فرقتی جویند از آب و گلم
شیر مرداگر دلت خواهد همی
عزم کن برگورم و بگری دمی
برسر عطار چون زاری گری
اندکی بنشین و بسیاری گری
باز پرس از حال من حالی براز
تاجواب تو دهم از گور باز
خالم آن دم از زفان حال پرس
کر شو و حال از زفان لال پرس
تشنگی من ببین در زیر خاک
یک دمم آبی فرست از اشک پاک
کاشکی هرگز نبودی نام من
تا نبودی جنبش و آرام من
هرکرا در پیش این مشکل بود
خون تواند کرد اگر صددل بود
صد جهان جان مبارز آمده
هست سرگردان و عاجز آمده
زین چنین کاری که در پیش آمدست
علم مفلس عقل درویش آمدست
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
رهروی را چون درآمد وقت مرگ
لرزهٔ افتاد بر وی همچو برگ
اشک میبارید همچون ابر زار
پس چو آتش دست میزد بیقرار
سایلی گفتش چرائی منقلب
در چنین وقتی چه باشی مضطرب
دل بخود باز آور و آرام گیر
جمع کن خود را بشولید ممیر
گفت ممکن نیست آرامم بسی
زانکه این دم میروم پیش کسی
کاین جهان و آن جهان و هست و نیست
کفر و اسلام و بد و نیکش یکیست
آنکسی را کاین همه یکسان بود
پیش او رفتن نه بس آسان بود
میروم پیش چنین کس بس رواست
گر بترسم ترس اینجا خود سزاست
میروم پیش چنین کس چون بود
گرهزاران دل بود پرخون بود
چنداندیشم که جان من بسوخت
وز تف جانم زفان من بسوخت
در نخواهد داد کس آواز را
تا که خواهد برد پی این راز را
شد ز بیم خاک سنگ و هنگ من
خاک خود نپذیردم از ننگ من
برد غفلت روزگارم چون کنم
برنیامد هیچ کارم چون کنم
برده در بازی دنیا روزگار
چون توانم رفت پیش کردگار
لرزهٔ افتاد بر وی همچو برگ
اشک میبارید همچون ابر زار
پس چو آتش دست میزد بیقرار
سایلی گفتش چرائی منقلب
در چنین وقتی چه باشی مضطرب
دل بخود باز آور و آرام گیر
جمع کن خود را بشولید ممیر
گفت ممکن نیست آرامم بسی
زانکه این دم میروم پیش کسی
کاین جهان و آن جهان و هست و نیست
کفر و اسلام و بد و نیکش یکیست
آنکسی را کاین همه یکسان بود
پیش او رفتن نه بس آسان بود
میروم پیش چنین کس بس رواست
گر بترسم ترس اینجا خود سزاست
میروم پیش چنین کس چون بود
گرهزاران دل بود پرخون بود
چنداندیشم که جان من بسوخت
وز تف جانم زفان من بسوخت
در نخواهد داد کس آواز را
تا که خواهد برد پی این راز را
شد ز بیم خاک سنگ و هنگ من
خاک خود نپذیردم از ننگ من
برد غفلت روزگارم چون کنم
برنیامد هیچ کارم چون کنم
برده در بازی دنیا روزگار
چون توانم رفت پیش کردگار
عطار نیشابوری : وصلت نامه
فی الموت
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
حکایت
آن شنیدی گفت پیری با پسر
کای پسر از کاردنیا الحذر
خدمت یزدان خود کن روز و شب
تا شود از خار تو پیدا رطب
آینهٔ جان را مصفا کن بذکر
کلّ مصنوعات را میبین بفکر
در طریقت چون زدی دم ای فقیر
هر که را بینی فتاده دستگیر
گریه و زاری مکن بر مردگان
کین گناهست نزد حق ای کاردان
گر توانی بهر ایشان خیر کن
اندرین معنی که گفتم سیر کن
بوستان و گلستان را گل نماند
این همه ازوی بماند و او نماند
عمر اصحاب عزا بسیار باد
خاطر غمخوارگانش شاد باد
این بگفت آمد بزیر از شاخسار
نزد بلبل شد گرفتش در کنار
دل دهی دادش که مگری بیش ازین
او برحمت باد از جان آفرین
هر که آنجا بود از پیر و جوان
هر کسی گشتند از سوئی روان
ماند بلبل با دلی پر داغ و درد
روز چندی ناله و فریاد کرد
در فراق یار خود جان را بداد
رفت سوی عالم معنی چو باد
ما دگر خواهیم رفت از این جهان
کس نماند در زمانه جاودان
کای پسر از کاردنیا الحذر
خدمت یزدان خود کن روز و شب
تا شود از خار تو پیدا رطب
آینهٔ جان را مصفا کن بذکر
کلّ مصنوعات را میبین بفکر
در طریقت چون زدی دم ای فقیر
هر که را بینی فتاده دستگیر
گریه و زاری مکن بر مردگان
کین گناهست نزد حق ای کاردان
گر توانی بهر ایشان خیر کن
اندرین معنی که گفتم سیر کن
بوستان و گلستان را گل نماند
این همه ازوی بماند و او نماند
عمر اصحاب عزا بسیار باد
خاطر غمخوارگانش شاد باد
این بگفت آمد بزیر از شاخسار
نزد بلبل شد گرفتش در کنار
دل دهی دادش که مگری بیش ازین
او برحمت باد از جان آفرین
هر که آنجا بود از پیر و جوان
هر کسی گشتند از سوئی روان
ماند بلبل با دلی پر داغ و درد
روز چندی ناله و فریاد کرد
در فراق یار خود جان را بداد
رفت سوی عالم معنی چو باد
ما دگر خواهیم رفت از این جهان
کس نماند در زمانه جاودان
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰
از عمر بسی نماند ما را
در سر هوسی نماند ما را
رفتیم زدل غبار اغیار
جز دوست کسی نماند ما را
رفتیم بآشیانهٔ خویش
رنج قفسی نماند ما را
از بس که نفس زدیم بیجا
جای نفسی نماند ما را
یاران رفتند رفته رفته
دمساز کسی نماند ما را
گرمی بردند و روشنائی
زایشان قبسی نماند ما را
گلها رفتند زین گلستان
جز خارو خسی نماند ما را
دل واپسی دگر نداریم
در دهر کسی نماند ما را
کو خضر رهی درین بیابان
بانک جرسی نماند ما را
جز ناله که مونس دل ماست
فریاد رسی نماند ما را
بستیم چو فیض لب ز گفتار
چون همنفسی نماند ما را
در سر هوسی نماند ما را
رفتیم زدل غبار اغیار
جز دوست کسی نماند ما را
رفتیم بآشیانهٔ خویش
رنج قفسی نماند ما را
از بس که نفس زدیم بیجا
جای نفسی نماند ما را
یاران رفتند رفته رفته
دمساز کسی نماند ما را
گرمی بردند و روشنائی
زایشان قبسی نماند ما را
گلها رفتند زین گلستان
جز خارو خسی نماند ما را
دل واپسی دگر نداریم
در دهر کسی نماند ما را
کو خضر رهی درین بیابان
بانک جرسی نماند ما را
جز ناله که مونس دل ماست
فریاد رسی نماند ما را
بستیم چو فیض لب ز گفتار
چون همنفسی نماند ما را