عبارات مورد جستجو در ۹۷۲ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
تا بکی این جور کشیدن ز یار
خون ز دل خسته چکیدن ز یار
جور کش و صبر کن ای دل که هست
شرط وفا جور کشیدن ز یار
ضربت چون تیغ کشیدن ز دوست
شربت چون زهر چشیدن ز یار
گر بجفایی برماند ترا
شرط وفا نیست رمیدن ز یار
یار اگر از ما ببرد حاکمست
ما نتوانیم بریدن ز یار
سنت عشقست برین در دعا
گفتن و دشنام شنیدن ز یار
حکم ادب هست درین ره قفا
از دگران خوردن و دیدن ز یار
جان بده و مال که سودی نکرد
جان بدرم باز خریدن ز یار
سیف بجهدی نرسی نزد او
زآنک نیارست رسیدن ز یار
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
غنچه چون کرد تبسم سوی صحرا نرویم
گل بخندی زمانی بتماشا نرویم
مادرین کوی مقیمیم چو اصحاب الکهف
گر کسی سنگ زند همچو سگ از جا نرویم
کوی معشوق و در دوست بهست از همه جای
ما هم اینجا بنشینیم و بصحرا نرویم
ور بنانی نرسیم از در او بر در او
چون سگ از فاقه بمیریم و بدرها نرویم
با دل پر خون چون غنچه بهم آمده ایم
ما ببادی چو گل ای دوست ز هم وانرویم
گر ببستان شدن از ما نپسندی ز آن روی
پرده برگیر و گلستان بنما تا نرویم
بطرب دست بزن بر سر ما پای بکوب
کز سر کوی تو گر سر برود ما نرویم
سیف فرغانی با دوست بگو جور مکن
که بدین مروحه ما از سر حلوا نرویم
وعده دادی به شب وصل (خودو) می ترسیم
که فراموش کنی گر بتقاضا نرویم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
روز و شب از صحبت ما بر حذر بودی ازآنک
دوستدار خویش را دشمن همی پنداشتی
من چو سگ زین آستان رو وانگردانم بسنگ
یار آهو چشم اگر با من کند گرگ آشتی
بر سپاه دل شکست افتاد تا تو سرو قد
قامتی در صف خوبان چون علم افراشتی
بر سر شاخ زبان جز میوه ذکرت نرست
تا تو در باغ دلم تخم محبت کاشتی
ز آتش اندوه تو رنگ از رخ آب از روی رفت
هر کرا بر صفحه دل نقش خود بنگاشتی
ای ز اول تا بآخر لاف من از لطف تو
آخرم مفگن چو در اول توام برداشتی
سیف فرغانی دگر با خویشتن نامد ز شوق
تا تو رفتی و ورا بی خویشتن بگذاشتی
با تو چون بنده عتابی بود سعدی را که گفت
(یاد می داری که با ما جنگ در سر داشتی )
ای که با من مهربان صد کینه در دل داشتی
بد همی کردی و بد را نیک می انگاشتی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
زبار عشق توام طالب سبکساری
ولی چه چاره که دولت نمی دهد یاری
که کرد بر من مسکین بدل به جز عشقت
نشاط را بغم وخواب را ببیداری
گناه کردم وبا روی توززلفت گفت
قیامتی تو بخوبی واو بطراری
بدیم گناه گرفتار هر دوام زیرا
گناه را بقیامت بود گرفتاری
مرا مگو که چه خواهی؟مرا نباشد خواست
مرا مپرس که چونی؟ چنانکه می داری
بآب چشم خودش پرورش کنم شب و روز
چو در زمین دلم تخم اندهی کاری
مرا زروی سیه زردی غمت نبرد
بسرخی شفق این آسمان زنگاری
بکوی تو نه چنان آمدم که باز روم
که دل ز من نه چنان برده ای که باز آری
گر از جفای تو چون مرغ از قفس برهم
ببند پایم اگر دیگرم بدست آری
هوای غیر تو اندر دلم چنان باشد
که در خزینه سلطان متاع بازاری
تویی که چون بتماشا همی شدی در باغ
بپیش روی تو نرگس بزور و عیاری
زچشم خواست که لافی زند، صبا گفتش
خدات صحت کامل دهد که بیماری!
حدیث صحبت جانان مثال سیم و زرست
گذاشتن بغم و یافتن بدشواری
اگر چه روی تو کم دید سیف فرغانی
ولیک عمر برد برد در طلب کاری
مرا بهجر میازار اگر چه می گویم
(من از تو روی نپیچم گرم بیازاری)
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در آغاز گرفتاری ساخته است
تا مرا بود بر ولایت دست
بودم ایزد پرست و شاه پرست
امر شه را و حکم الله را
نبدادم به هیچ وقت از دست
دل به غزو و به شغل داشتمی
دشمنان را از آن همی دل خست
چون به کفار می نهادم روی
بس کس از تیغ من همی به نرست
به یکی حمله من افتادی
خیل دشمن ز ششهزار نشست
مگر از زخم تیغ من آهن
حلقه گشت و ز زخم تیغ بجست
آمد اکنون دو پای من بگرفت
خویشتن در حمایتم پیوست
من کنون از برای راحت او
به گه خفتن و بخاست و نشست
دست در دست برده چون مصروع
پای در پای می کشم چون مست
بس که گویند از حمایت اگر
بکشی دست و رسم آن آئین هست
جز به فرمان شهریار جهان
باز کی دارم از حمایت دست
تا نگوید کسی که از سر جهل
بنده مسعود امان خود بشکست
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - از وزیر بهروز بن احمد یاری خواهد
بهروزبن احمد که وزیر الوزرا شد
بشکفت وزارت که سزا جفت سزا شد
تا رای چو خورشیدش بر ملک و ملک تافت
هر رای که بر روی زمین بود هبا شد
تا چون فلک عالی بر صحن جهان گشت
آفاق جلالت همه پر نور و ضیا شد
با رتبت او پایه افلاک زمین گشت
با همت او چشمه خورشید سها شد
اقبال و سعادت را آن مجلس و آن دست
روینده زمین آمد و بارنده سما شد
از قافله زایر آن درگه سامیش
کعبه ست که مأوای مناجات و دعا شد
تا گشت خریدار هنر رای بلندش
بازار هنرمندان یکباره روا شد
فتنه ره تقدیر و قضا هرگز نسپرد
تا فکرت او پرده تقدیر و قضا شد
چون بنده شدش دولت و اقرار همی کرد
آخر خرد روشن و بشنید و گوا شد
دشمنش که بگریخت ز چنگال نهیبش
صد شکر همی کرد که در دام بلا شد
ای آنکه به اقبال تو در باغ وزارت
هر شاخ که سر برزد با نشو و نما شد
تا رحمت و انصاف تو در دولت پیوست
گیتی همه از صاعقه ظلم جدا شد
ایام تو در شاهی تاریخ هنر گشت
آثار تو در دانش فهرست دعا شد
بس عاجز و درمانده و بس کوفته چون من
کز چنگ بلا زود به فر تو رها شد
دانند که در خدمت سلطان جهاندار
تا گشت زبانم به ثنا وقف ثنا شد
زانجای که از آن تاخته بودیم به تعجیل
زیرا که همه حاجب زین جای روا شد
ظنی که بیاراسته بودیم تبه گشت
تیری که بینداخته بودیم خطا شد
گر دیده من جست همی تابش خورشید
روزم چو شب تاری تاریک چرا شد
گیرم که گنه کردم والله که نکردم
عفوی که خداوندان کردند کجا شد
دارم به تو امید و وفا گرددم آخر
کامید همه خلق جهان از تو روا شد
گر راست رود تیر امیدم نه شگفت است
زیرا چو کمان قامتم از رنج دو تا شد
مدحی چو شکوفه نه شکفت است ز طبعم
اکنون که تن از خواری همجنس گیا شد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۶۹ - مدح عمیدالملک ابوالقاسم
روز نوروز و ماه فروردین
آمدند ای عجب ز خلد برین
تاجها ساخت گلبنان را آن
حله ها بافت باغ ها را این
باد فرخنده بر عمید اجل
خاصه پادشاه روی زمین
عمده دین و ملک ابوالقاسم
که بیاراست روی ملک به دین
آن بزرگی که رایت همت
بگذرانید از اوج علیین
به ذکا کرد ملک را ثابت
به دها داد فتنه را تسکین
هنر از رای او برد تعظیم
خرد از طبع او کند تلقین
عزم او را مضای بادبزان
حرم او را ثبات کرده متین
این یکی را زمانه زیر رکاب
وان یکی را سپهر زیر نگین
نور و ظلمت بود به عفو و به خشم
آب و آتش بود به مهر و به کین
نه عجب گر ز داد او زین پس
خویش گردد تذرو را شاهین
شاد باش ای جهان به روی تو شاد
غم نصیب عدوست شاد نشین
نه چو تو گاه بزم ابر بهار
نه چو تو وقت رزم شیر عرین
راست گویی ز بهر تیغ و قلم
آفریده شد آن خجسته یمین
بنده خویش را معونت کن
ای جهان را شده به عدل معین
هر که خواهد همیشه شادی تو
نبود در همه جهان غمگین
شب نخسبم همی ز رنج و عنا
نیست حاجت به بستر و بالین
گر به تو نیستی قوی دل من
چکدی زهره من مسکین
از تو بودی همه تعهد من
گاه محنت به حصن های حصین
جان تو دادی مرا پس از ایزد
اندرین حبس و بند باز پسین
به خدایی که صنع و حکمت او
ماند از گردش شهور و سنین
که به باقی عمر یک لحظه
رو نتابم زخدمتت پس ازین
سازم از جود تو ضیاع و عقار
گیرم از مدح تو رفیق و قرین
ببرد چون به روی تو نگرم
شادی تو ز روی بختم چین
فخرم آن بس بود که هر روزی
بر بساطت نهم به عجز جبین
تا بود بر فلک طلوع و غروب
تا بود در زمان مکان و مکین
باد چرخ محل و رتبت تو
روشن از ماه و زهره و پروین
باد باغ نشاط و نزهت تو
خرم از لاله و گل و نسرین
من مبارک زبان و نیک پیم
هم چنین باد و هم چنین آمین
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۹ - به خواجه ابوالقاسم فرستاده
خواجه ابوالقاسم ای بزرگ اصیل
غم معشوقه هیچ کمتر هست
هستی آگه ز حال کآن خاتون
جز تو آنجاش یار دیگر هست
در وفای تو گر خورد سوگند
که نخورده ست . . . باور هست
شادی وصل او که خواهی یافت
با غم هجر او برابر هست
راههایی که او زند بر چنگ
یاد داری و هیچت از بر هست
برد خواهیش هیچ راه آورد
زین معانیت هیچ در سر هست
آمدن در خورت نبود اینجا
بازگشتنت هیچ در خور هست
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۹۹ - ستایشگری
ای بزرگی که همتت گوید
من به قدر آسمان دوارم
مهر مانند بر جهان تابم
ابر کردار بر زمین بارم
من که مسعود سعد سلمانم
خویش را بنده تو انگارم
خدمتت را به دیده کوشانم
مجلست را به جان خریدارم
ور چنین نیست اینکه می گویم
از خدا و رسول بیزارم
بی تو داند خدای عزوجل
کز همه شادیی بر انکارم
پس چه سازم که بس پریشانم
چیست حیلت که بس گرانبارم
من که دل پر ز نقطه ام بسیار
گر چه سرگشته تر ز پرگارم
همه آفاق می بباید گشت
راست گوئی سپهر سیارم
این همه هست و هیچ غم نخورم
طبع روشن به دیو نسپارم
من ز بی باک روزگار حرون
باک دارم که چون تویی دارم
لیک امروز هم به نعمت تو
که ز یک چیز بس دل افگارم
همه یادند و من فراموشم
تو چه گویی نباید آزارم
بس لطیفی و هم بدین معنی
که کنی آرزوی دیدارم
هر چه خواهی بکن که در همه عمر
نیست جز مدح و شکر تو کارم
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۸ - ضرورت
ای به تو گشته دل خرم قوی
سخت قوی پشتی دارم به تو
تا به ضرورت نرسد کار من
والله کابرام نیارم به تو
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۴
دیده گر در فراق خون بارد
حق او هم تمام نگزارد
با غمش هیچ بر نیارم دم
گر جهان بر سرم فرود آرد
در وفا داشتنش جان بدهم
تا مرا بی وفا نپندارد
آزر و مانی ار شود زنده
هر یکی خواهدش که بنگارد
این به رنده چو او نپردازد
وآن به خامه چو او نبگذارد
روی او همچو گل همی خندد
چشم من همچو ابر می بارد
نشمرد نیم ذره جرم رهی
چونکه روز فراق نشمارد
یا دل او مرا نمی خواهد
یا به من آمدن نمی یارد
رفت و ترسم که او به نادانی
به کسی دل به مهر بسپارد
همه شب در هوس همی باشم
که نباید که عهد بگذرد
در همه گر کبوتری بینم
گویم از دوست نامه ای آرد
باد اگر گرد بام من بوزد
گویم از یار مژده ای دارد
هر کجا هست شاد باد بدانک
از من دلشده به یاد آرد
مرا در غم فرقتت ای پسر
دو دیده چو ابرست و دامن شمر
وزین دل برافروخته ست آتشی
کش از درد و رنجست دود و شرر
دو چشمم بمانده به هنجار راه
دو گوشم بمانده به آواز در
امید وصال ار نبودی مرا
که روزی درآیی ز در ای پسر
پر از گرد جعد و برآشفته زلف
گشاده خوی از روی و بسته کمر
بر آوردمی جان شیرین ز تن
بیالودمی چشم روشن ز سر
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۸۴
آرام ز خویشتن جدا خواهم کرد
جان از قبل تو در فنا خواهم کرد
تو پنداری تو را رها خواهم کرد
تا جان دارم تو را وفا خواهم کرد
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۸۶
جان و دل و دین دست فراهم کردند
وندر بیعت پشت به پشت آوردند
سوگند به جان و سر وصلت خوردند
گر بر گردم ز تو ز من برگردند
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۰
در بند تو ای شاه ملکشه باید
تا بند تو پای تاجداری ساید
آن کس که ز پشت سعد سلمان آید
گر زهر شود ملک تو را نگزاید
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۶ - استفسار کردن اهل قبیله مجنون از حال وی و اطلاع یافتن بر محبت وی با لیلی
بیاع متاع هوشیاری
رقاص سماع بی قراری
ویرانه نشین کوه اندوه
دیوانه سوار قله کوه
گنجور خزانه های افلاس
رنجور فسانه های وسواس
آسوده سایه مغیلان
سرگشته وادی ذلیلان
دمساز مغنیان فریاد
همراز مجردان آزاد
همگردن آهوان صحرا
همشیون بلبلان شیدا
تاراج رسیده شه عشق
نعلین دریده ره عشق
سنگ افکن شیشه خانه عقل
بر هم زن دام و دانه عقل
با گور و گوزن همطویله
با دیو و پری ز یک قبیله
یعنی مجنون اسیر لیلی
شوریده دار و گیر لیلی
چون از خود و قوم خود بگردید
وز قاعده خرد بگردید
بر بستر شب نیارمیدی
چون روز شدی کسش ندیدی
سر رشته عهد پاره کردی
وز همعهدان کناره کردی
هر یاری را که دیدی از دور
از یاری او رمیدی از دور
هر خویشی را که آمدی پیش
دور افکندی ز خویشی خویش
چون قوم وی این صفت بدیدند
در طعنه وی زبان کشیدند
کو را ز میان ما چه حال است
کز قوم خودش چنین ملال است
تیغی نه به مرحمت کشیده ست
وز ما صله رحم بریده ست
چون هاله به گرد او نشستند
پیرامن ماه حلقه بستند
دیدند دلیل و نبض جستند
وز خامشیش زبان بشستند
نگشاد گره ز پرده راز
وز پرده برون نداد آواز
یاری بودش در آن قبیله
قایم به مساعی جمیله
شیرین کاری سخن گزاری
در پرده عشق رازداری
گفتند بدو که قیس هر چند
کرده ست چو نی ره نفس بند
در وی دردم دم وفایی
باشد که برون دهد صدایی
افتاد پی تفحص حال
روزی دو سه قیس را ز دنبال
وآخر گفتش که ای برادر
دارم ز غمت دلی پر آذر
داغ غم تو بسوخت جانم
زد شعله ز مغز استخوانم
پیوند وفا بریدنت چیست
وز صحبت من رمیدنت چیست
زین پیش به هم حریف بودیم
چون لام و الف الیف بودیم
انصاف بده که آن کجا رفت
آن قاعده چون شد و چرا رفت
بنشین نفسی که راز گوییم
احوال گذشته باز جوییم
یار ار نه به راز لب گشاید
بوی یاری ز وی نیاید
در خلوت دوستان دمساز
معماری دوستان کند راز
مجنون چو شنید این ترانه
زد ناله و آه عاشقانه
گفت ای دیرینه همدم من
واندر هر راز محرم من
کاریم به سر فتاده دشوار
در ورطه مردنم ازان کار
کاری نه که بار رنج و اندوه
صد بار فزون گران تر از کوه
این بار اگر نیفتد از پشت
دانم به یقین که خواهدم کشت
پرسید که آن کدام بار است
وان بر دلت از کدام یار است
گفتا غم لیلی و بیفتاد
از گفتن نام آن پریزاد
هم چشم ز کار رفت و هم گوش
هم لب ز حدیث گشته خاموش
دست از دو جهان فشاند تا دیر
نی مرده نه زنده ماند تادیر
آن یار چو دید حال او را
در عشق و وفا کمال او را
دانست که کار و بار او چیست
معشوقه کدام و یار او کیست
ز آشفتگیش بسی بیاشفت
وان راز نهان به دیگران گفت
مقصود وی آنکه آن غم و رنج
گردد ز دواگران دواسنج
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۵ - عهد وفا بستن لیلی با قیس
سر فتنهٔ نیکوان آفاق
چون ابروی خود به نیکویی طاق
یعنی لیلی نگار موزون
آن چون قیس‌اش هزار مجنون
چون دید که قیس حق‌شناس است
عشقش به در از حد و قیاس است،
در نقد وفاش هیچ شک نیست
محتاج گواهی محک نیست،
چون روز دگر به سویش آمد
جانی پر از آرزویش آمد،
خواهان رضای او به صد جهد
گفت‌اش پی استواری عهد:
«سوگند به ذات ایزد پاک
گردش‌ده چرخ‌های افلاک
سوگند به دیده‌های روشن
بر عالم راز پرتو افکن
سوگند به هر غریب مهجور
افتاده ز یار خویشتن دور
کز مهر تو تا مجال باشد
ببریدن من محال باشد
صد بار گر از غمت بمیرم
پیوند به دیگری نگیرم
کس همنفس‌ام مباد بی‌تو!
پروای کس‌ام مباد بی‌تو!
زین عهد که با تو بستم امروز
عهد همه را شکستم امروز»
لیلی چو کمر به عهد دربست
در مهد وفا به عهد بنشست
ترک همه کار و بار خود کرد
روی از همه کس به یار خود کرد
در وصل چو قیس جهد او دید
وین عهد وفا به عهد او دید،
وسواس محبتش فزون شد
و آن وسوسه عاقبت جنون شد
آمد به جنون ز پرده بیرون
«مجنون» لقبش نهاد گردون
در هر محفل که جاش کردند
«مجنون! مجنون!» نداش کردند
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۴۰
اگر دورم من از تو ای پریزاد
فراموشم نکن زنهار زنهار
همان عهدی که با تو بست فایز
وفادارم اگر هستی وفادار
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰
عشق بازی چه بلا فکر خطایی بودست!
عشق خود عشق نبودست، بلایی بودست
کاش بینند بی خبران حسن تو را
تا بدانند که ما را چه خدایی بودست
در دیاری که گل روی تو را پروردند
خوش بهاری و فرح بخش هوایی بودست!
عهد کردی که وفا پیشه کنی، جهد بکن
تا بدانم که درین عهد وفایی بودست
باغ فردوس زمینست که آن جا روزی
سرو گل پیرهنی، تنگ قبایی بودست
بعد مردن به سر تربت من بنویسید
کین عجب سوخته ی بی سرو پایی بودست!
چاره ی درد هلالیست بلای غم عشق
عشق را درد مگویی، که بلایی بودست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴
هر روز در کویش روم، پیدا کنم یار دگر
او را بهانه سازم و آنجا روم بار دگر
کارم همین عشقست و من حیران کار خویشتن
ای کاش، بودی هم مرا، جز عاشقی، کار دگر
من کیستم تا خوش زیم در سایه دیوار او؟
بگذار کز غم جان دهم در زیر دیوار دگر
بیرون مرو، جولان مکن وز ناز قصد جان مکن
انگار مرد از هر طرف صد عاشق زار دگر
در عشق مژگان صنم صحرا نوردی ها کنم
دارم بپا خاری عجب، در پای دل خار دگر
گر داشت روزی پیش ازین بازار یوسف رونقی
دارد متاع حسن تو امروز بازار دگر
غیر از هلالی، ماه من، داری وفاداران بسی
اما نداری، همچو او، یار وفادار دگر
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵
اگر خوانی درونم، بنده این خاندان باشم
وگر رانی برونم، چون سگان بر آستان باشم
ندانم بنده روی تو باشم یا سگ کویت؟
بهر نوعی که می خواهی، بگو، تا آن چنان باشم
چه سگ باشم؟ که آیم استخوانی خواهم از کویت
ولی خواهم که از بهر سگانت استخوان باشم
چو از شوق تو یک شب خواب در چشمم نمی آید
اجازت ده که : شبها گرد کویت پاسبان باشم
غم هجر تو دارم، یک زمان از وصل شادم کن
چه باشد غم برآید، من زمانی شادمان باشم؟
قبای حسن پوشیدی، سمند ناز زین کردی
بنه پا در رکاب، ای عمر، تا من در عنان باشم
مرا گفتی: هلالی، در جهان رسوا شدی آخر
من آن بهتر که در عشق تو رسوای جهان باشم