عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
سراج قمری : غزلیات
شمارهٔ ۶
کجا کسی که چو او را صبوح دست دهد
یکی قدح به من پیر نیم مست دهد؟
سماع جان من از نعره ی بلی سازد
می روان من از ساغر الست دهد
به پاش درفتم ارچون پیاله برخیزد
ازآنچه در دل خم سالها نشست دهد
بدو، زکهنه و از نو، هرآنچه هست دهم
گرم زباقی دوشین، هرآنچه هست دهد
چهان پرست مشو، می پرست شو زیرا
زمانه داد مرد پی پرست دهد
بشوی دست زنان کسان به آب قدح
که ماهی از پی یک لقمه، جان به شست دهد
غم جهان چه خوری؟زانکه گر به چرخ بلند
رسی، که آخر کارت به خاک پست دهد
در این طریق، سبکبار و تندرست، بهی
از آنکه بارگران، پشت را شکست دهد
ترا چون بر همه قادر نمی توانی بود
بسنده باید کردن بدانچه دست دهد
یکی قدح به من پیر نیم مست دهد؟
سماع جان من از نعره ی بلی سازد
می روان من از ساغر الست دهد
به پاش درفتم ارچون پیاله برخیزد
ازآنچه در دل خم سالها نشست دهد
بدو، زکهنه و از نو، هرآنچه هست دهم
گرم زباقی دوشین، هرآنچه هست دهد
چهان پرست مشو، می پرست شو زیرا
زمانه داد مرد پی پرست دهد
بشوی دست زنان کسان به آب قدح
که ماهی از پی یک لقمه، جان به شست دهد
غم جهان چه خوری؟زانکه گر به چرخ بلند
رسی، که آخر کارت به خاک پست دهد
در این طریق، سبکبار و تندرست، بهی
از آنکه بارگران، پشت را شکست دهد
ترا چون بر همه قادر نمی توانی بود
بسنده باید کردن بدانچه دست دهد
سراج قمری : قطعات
شمارهٔ ۳
مرگ به زین زندگی، کاین زندگی
هر دمی در محنتی میافکند
این یکی از فاقه تیری میخورد
وان دگر در ملک تیغی میزند
آن، ز بهر نان زمین را میدَرَد
وین پی زر سنگ را میبشکند
عنکبوت اندر زاویا سال و ماه
از پی یک لقمه دامی میتند
وز پی پندار راحت، مورچه
ریزههای دانه را برمیچِنَد
نیست کس را در جهان، آسایشی
هرکه را جانی است، جانی میکَنَد
هر دمی در محنتی میافکند
این یکی از فاقه تیری میخورد
وان دگر در ملک تیغی میزند
آن، ز بهر نان زمین را میدَرَد
وین پی زر سنگ را میبشکند
عنکبوت اندر زاویا سال و ماه
از پی یک لقمه دامی میتند
وز پی پندار راحت، مورچه
ریزههای دانه را برمیچِنَد
نیست کس را در جهان، آسایشی
هرکه را جانی است، جانی میکَنَد
سراج قمری : قطعات
شمارهٔ ۵
جام زرین فلک سیم پرا کند به صبح
جام زرکش به صبوحی زکف سیمبران
می خور از کاسه به حدی که اگر خاک شوی
مست گردند ز بوی گل تو کوزهگران
شعلهٔ آتش می را چو مغان سجده گزار
باشد، آهی بود از سینه ی پرخون جگران
قدح می همه بر کف نه و،بردیده بنه
تو چه دانی مگر از جور جهان گذران؟
خاک در چشم کش از عبرت ازیراک دراو
ریزریز است چو سرمه، تن صاحب بصران
شکرین است نبات زمی از بس که مزید
لب شیرین سخنان ودهن لب شکران
هنر اکنون همه از خاک طلب باید کرد
زانکه اندر دل خاک اند همه پرهنران
از گرانجانی خود همچو قدح سرسبکم
بر کفم نه سبک ای ساقی ازان رطل گران
دور این گنبد گردان، چو میم کرد خراب
شب شده روز من از صحبت این بدگهران
جام زرکش به صبوحی زکف سیمبران
می خور از کاسه به حدی که اگر خاک شوی
مست گردند ز بوی گل تو کوزهگران
شعلهٔ آتش می را چو مغان سجده گزار
باشد، آهی بود از سینه ی پرخون جگران
قدح می همه بر کف نه و،بردیده بنه
تو چه دانی مگر از جور جهان گذران؟
خاک در چشم کش از عبرت ازیراک دراو
ریزریز است چو سرمه، تن صاحب بصران
شکرین است نبات زمی از بس که مزید
لب شیرین سخنان ودهن لب شکران
هنر اکنون همه از خاک طلب باید کرد
زانکه اندر دل خاک اند همه پرهنران
از گرانجانی خود همچو قدح سرسبکم
بر کفم نه سبک ای ساقی ازان رطل گران
دور این گنبد گردان، چو میم کرد خراب
شب شده روز من از صحبت این بدگهران
سراج قمری : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵
با غیر دیدم آن صنم سیم ساق را
از رشک بر وصال گزیدم فراق را
زینسان که هفت عضو من از تاب عشق سوخت
آهم عجب نسوزد اگر نه رواق را
خوش آنکه بینمش ز مه روی خود به من
صبح وصال ساخته شام فراق را
شوقش چنین که بسته زبانم به پیش او
گویم به او چگونه غم اشتیاق را
کارم فتاده است بشوخی که در ازل
نشنیده است نام وفا و وفاق را
....که گفتت که پیشه کن
با من نفاق را و بغیر اتفاق را
ساقی بیار ساغر می تا دمی رفیق
شیرین کند ز باده ی تلخت مذاق را
از رشک بر وصال گزیدم فراق را
زینسان که هفت عضو من از تاب عشق سوخت
آهم عجب نسوزد اگر نه رواق را
خوش آنکه بینمش ز مه روی خود به من
صبح وصال ساخته شام فراق را
شوقش چنین که بسته زبانم به پیش او
گویم به او چگونه غم اشتیاق را
کارم فتاده است بشوخی که در ازل
نشنیده است نام وفا و وفاق را
....که گفتت که پیشه کن
با من نفاق را و بغیر اتفاق را
ساقی بیار ساغر می تا دمی رفیق
شیرین کند ز باده ی تلخت مذاق را
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
آن را که به کف سیمی و در دست زری نیست
در بر بت سیمن بر و زرین کمری نیست
شادم که مرا یار اگر از سر یاری
باری نظرش نیست نظر با دگری نیست
هرگز سحری نیست شب تیره ی ما را
با آنکه شبی نیست که او را سحری نیست
گر دختر رز فی المثل از شیرهٔ جانست
تلخست اگر از کف شیرین پسری نیست
زان نیست رفیقم خبر از خویش که از یار
آن را خبری هست که از خود خبری نیست
در بر بت سیمن بر و زرین کمری نیست
شادم که مرا یار اگر از سر یاری
باری نظرش نیست نظر با دگری نیست
هرگز سحری نیست شب تیره ی ما را
با آنکه شبی نیست که او را سحری نیست
گر دختر رز فی المثل از شیرهٔ جانست
تلخست اگر از کف شیرین پسری نیست
زان نیست رفیقم خبر از خویش که از یار
آن را خبری هست که از خود خبری نیست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
بیمار درد را که دوا درد دیگر است
هر ساعتش ز درد رخ زرد دیگر است
در کشوری که عشق بود خورد و خواب نیست
ور نیز هست، خواب دگر خورد دیگر است
آنم که هر دمم به غم آباد جان و دل
از کاروان درد، رهاورد دیگر است
گر نیستش به غیر سر آشتی دگر
هر لحظه با منش ز چه ناورد دیگر است
مردانه بگذر از سر دنیا که این عجوز
هر روز در حباله ی نامرد دیگر است
دیدم تمام دفتر شعر ترا رفیق
هر فرد این کتاب به از فرد دیگر است
هر ساعتش ز درد رخ زرد دیگر است
در کشوری که عشق بود خورد و خواب نیست
ور نیز هست، خواب دگر خورد دیگر است
آنم که هر دمم به غم آباد جان و دل
از کاروان درد، رهاورد دیگر است
گر نیستش به غیر سر آشتی دگر
هر لحظه با منش ز چه ناورد دیگر است
مردانه بگذر از سر دنیا که این عجوز
هر روز در حباله ی نامرد دیگر است
دیدم تمام دفتر شعر ترا رفیق
هر فرد این کتاب به از فرد دیگر است
رفیق اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۵
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
دفع غم را ساقیا جز جام می تدبیر چیست
غایت تعجیل پیدا موجب تأخیر چیست
دیده ماند انده به دل نزدیک شو هی زود زود
دور ساغر زود خوش رجحان دور و دیر چیست
در ره پیمانه باید باخت ساقی سیم و زر
ور ندانیم این عمل خاصیت اکسیر چیست
مهلتی در دست وی موجود و باقی اختیار
نفی غم ناکردن ازخود خرده بر تقدیر چیست
تا ز رنجت جان دهدرو جای در میخانه جوی
ورنه چبود جرم گیسوان یاگناه تیر چیست
گر ترا نبود پناه از گردش غم دور جام
در تطاول های چرخ از مهر و مه تقصیر چیست
شیر گیران را کباب از ران آهو بره بخش
کار نبود با فلک ذکر حمل یا شیر چیست
درجهان گر خانقه جایی است پس میخانه را
این هوای دل پذیر این خاک دامن گیر چیست
او خوردخون کسان و ما کشیم آب رزان
زهد شیخ شهر را با فسق ما توفیر چیست
مفتی ار ما را صفایی منکر توحید خواند
غیر شرک مخفی او رامورث تکفیر چیست
غایت تعجیل پیدا موجب تأخیر چیست
دیده ماند انده به دل نزدیک شو هی زود زود
دور ساغر زود خوش رجحان دور و دیر چیست
در ره پیمانه باید باخت ساقی سیم و زر
ور ندانیم این عمل خاصیت اکسیر چیست
مهلتی در دست وی موجود و باقی اختیار
نفی غم ناکردن ازخود خرده بر تقدیر چیست
تا ز رنجت جان دهدرو جای در میخانه جوی
ورنه چبود جرم گیسوان یاگناه تیر چیست
گر ترا نبود پناه از گردش غم دور جام
در تطاول های چرخ از مهر و مه تقصیر چیست
شیر گیران را کباب از ران آهو بره بخش
کار نبود با فلک ذکر حمل یا شیر چیست
درجهان گر خانقه جایی است پس میخانه را
این هوای دل پذیر این خاک دامن گیر چیست
او خوردخون کسان و ما کشیم آب رزان
زهد شیخ شهر را با فسق ما توفیر چیست
مفتی ار ما را صفایی منکر توحید خواند
غیر شرک مخفی او رامورث تکفیر چیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
با صبا همره است نکهت یار
یا به جیبش نهفته مشک تتار
مگر از خاک یار کرده عبور
که وزد بوی خون ز باد بهار
عشق در دل مرا نهایی گشت
کو غمم برگ و رنجم آرد بار
روید از شاخه هاش بند به بند
عوض هر گلم هزاران خار
گشت بر ما ز سختی غم هجر
مردن آسان و زندگی دشوار
دل عنانم گرفت از کف و رفت
من ز پی نیز رفتمش ناچار
تا کجا پای او به سنگ آید
کاین چنین می رود گسسته مهار
پیش بیگانگان نامحرم
لب نشاید گشودن از اسرار
رو صفایی زبن ببند و مگوی
از حدیث دل اندک و بسیار
مشفقی اهل دل رفیق طریق
تا نیابی خموش زی زنهار
راستی را چو مدعی کژ خواند
بی سخن خامشی به از گفتار
یا به جیبش نهفته مشک تتار
مگر از خاک یار کرده عبور
که وزد بوی خون ز باد بهار
عشق در دل مرا نهایی گشت
کو غمم برگ و رنجم آرد بار
روید از شاخه هاش بند به بند
عوض هر گلم هزاران خار
گشت بر ما ز سختی غم هجر
مردن آسان و زندگی دشوار
دل عنانم گرفت از کف و رفت
من ز پی نیز رفتمش ناچار
تا کجا پای او به سنگ آید
کاین چنین می رود گسسته مهار
پیش بیگانگان نامحرم
لب نشاید گشودن از اسرار
رو صفایی زبن ببند و مگوی
از حدیث دل اندک و بسیار
مشفقی اهل دل رفیق طریق
تا نیابی خموش زی زنهار
راستی را چو مدعی کژ خواند
بی سخن خامشی به از گفتار
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
کاش مغزی داشتی تا جای خاک
پیر دهقان سرفکندی پای تاک
گر نبودی سفله پرور چرخ دون
غیر رز هرگز نروییدی زخاک
برده دل ها در ید آن شوخ چشم
مست را اری چه باک از انتهاک
هوش تا نبود ز بدنامی چه ننگ
عقل تا نبود ز رسوایی چه باک
نازم آن قاتل که با چندین قتیل
دامنش ز آلایش خون است پاک
تا نگردد متهم در خون من
گو به بالینم بیا بعد از هلاک
جان و تن وقف تو شد قلبی لدیک
دین و دل رهن تو شد روحی فداک
آستین بر اشک ما مفکن که نیست
این علاج سینه های زخمناک
گر به تلبیس از تو پوشم حال دل
چیست حالی چاره این جیب چاک
داغ جانان بر جبین من به حشر
چون صفایی را برآرند از مغاک
پیر دهقان سرفکندی پای تاک
گر نبودی سفله پرور چرخ دون
غیر رز هرگز نروییدی زخاک
برده دل ها در ید آن شوخ چشم
مست را اری چه باک از انتهاک
هوش تا نبود ز بدنامی چه ننگ
عقل تا نبود ز رسوایی چه باک
نازم آن قاتل که با چندین قتیل
دامنش ز آلایش خون است پاک
تا نگردد متهم در خون من
گو به بالینم بیا بعد از هلاک
جان و تن وقف تو شد قلبی لدیک
دین و دل رهن تو شد روحی فداک
آستین بر اشک ما مفکن که نیست
این علاج سینه های زخمناک
گر به تلبیس از تو پوشم حال دل
چیست حالی چاره این جیب چاک
داغ جانان بر جبین من به حشر
چون صفایی را برآرند از مغاک
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
سعادتی است زمین را تو چون بر آن گذری
کرامتی است فلک را تو چون در آن نگری
دریغ و درد که آغاز آشنایی ما
به کام غیر چو عمر عزیز می گذری
به ناامیدی و افسوس وحسرتم مپسند
کدام تاب و تحمل که بینمت سفری
چه کرده ام که سزاوار رنج هجرانم
خدای را که هلاکم مکن به خون جگری
بریز خون من آنگه عزیمت سفر آر
چرا به دست فراقم به زندگی سپری
اگر به دست خود اکنون مرا کشی به از آن
که عمر در غم هجران همی شود سپری
ببر سر من و بار از برم ببند و برو
دلت ز صحبت ما گر ملول گشت و بری
حدیث عشق بپوشیدمی ز دشمن و دوست
اگر سرشک نکردی به خیره پرده دری
دلت ز آه صفایی به رحم نامد نرم
ثمر نبود فغان را ز فرط بی اثری
کرامتی است فلک را تو چون در آن نگری
دریغ و درد که آغاز آشنایی ما
به کام غیر چو عمر عزیز می گذری
به ناامیدی و افسوس وحسرتم مپسند
کدام تاب و تحمل که بینمت سفری
چه کرده ام که سزاوار رنج هجرانم
خدای را که هلاکم مکن به خون جگری
بریز خون من آنگه عزیمت سفر آر
چرا به دست فراقم به زندگی سپری
اگر به دست خود اکنون مرا کشی به از آن
که عمر در غم هجران همی شود سپری
ببر سر من و بار از برم ببند و برو
دلت ز صحبت ما گر ملول گشت و بری
حدیث عشق بپوشیدمی ز دشمن و دوست
اگر سرشک نکردی به خیره پرده دری
دلت ز آه صفایی به رحم نامد نرم
ثمر نبود فغان را ز فرط بی اثری
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۵۷- تاریخ اتمام دکان صباغی وفائی فرزند شاعر - ۱۳۰۸ق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۷۹- تاریخ وفات آسیابان جندق
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۲ - جنگنامه موئینه و کتان
ز پرتو علم خلعت مغرق خور
سحر شد آستی و دامن جهان پرزر
رخی کز آبله مانند نقش کمخا بود
نمود اطلس خانبالغی زشوکت و فر
بتخت کت چوبر آمد نهالی زر بفت
کلاه وار قبا پیش او ببست کمر
فش عمامه در آمد باحتساب رخوت
براند دره بنهی محرمات دگر
بگو بصوفی صاحب سماع زردک پوش
که نوکسیت نخواهد خرید کهنه مدر
ملاف باقلمی ای لباس آژیده
بر وی کار چو افتاد بخیه ات یکسر
بکازر ار بودت پیرهن ضرورت دان
یکی دگر که بود لازمت زخشک وزتر
کسی که عجب سقرلاط سبز و سنجابش
بود بآب و علف گشته مفتخر چون خر
سپرد راه دوئی موزه زان بپا افتاد
کلاه زد دم وحدت ازان بود بر سر
قوی عجب بود از گندکان اسپاهان
حریر وار چنین نرم زوده در بر
چو باد بیزن و مسواک داشت حکم علم
بشد سجاده زردک بمرشدی اشهر
کشان بپای بت دلرباست دامن شرب
بدانطریق که طاوس میکشد شهپر
کنون که وقت حصیرست و بوریا بزمین
چه شد که سبزه بزیلو فکندنست سمر
گلست و لاله چو والای سرخ و اطلس آل
لباس شاهد باغ و شکوفه اش چادر
کشید سرو سهی پادرازتر زگلیم
عبای سبز حنینی ازان شدش در بر
ز خرده گیری گل دان قبای تنگ شکفت
که بر زمین کشد از حیف دامن پر زر
چو دال شرب سفیدست و نرمدست بنفش
بیا بنفشه و نرگس بگلستان بنگر
نگر بگونه والای زرفشان کبود
چو آسمان که بتابد از و بشب اختر
بجان خشیشی سنجاب ما طلب دارد
یکی که باشدش از گرم و سرد دهر خبر
چوشه کلاه دمی گوش باش و ین سخنان
که در حکایت رختست یادگیر از بر
مثال جامه بکاغذ سفید نامه شوی
ازین حدیث میان بندشان زشیر و شکر
شنیده توبسی قصه سلحشوران
بحرب دیده دلیران بجبه و مغفر
ازین نمط که بود پوستین و رخت بهار
خصومتی بمیانشان که داده است خبر
ربود قاقم که باد و بیدمشک صفت
بچوب گیرمت ار پوستین کنی در بر
چنان میان کتان و حریر گل یاریست
که هیچ موی نکنجد میانشان دیگر
سحر شد آستی و دامن جهان پرزر
رخی کز آبله مانند نقش کمخا بود
نمود اطلس خانبالغی زشوکت و فر
بتخت کت چوبر آمد نهالی زر بفت
کلاه وار قبا پیش او ببست کمر
فش عمامه در آمد باحتساب رخوت
براند دره بنهی محرمات دگر
بگو بصوفی صاحب سماع زردک پوش
که نوکسیت نخواهد خرید کهنه مدر
ملاف باقلمی ای لباس آژیده
بر وی کار چو افتاد بخیه ات یکسر
بکازر ار بودت پیرهن ضرورت دان
یکی دگر که بود لازمت زخشک وزتر
کسی که عجب سقرلاط سبز و سنجابش
بود بآب و علف گشته مفتخر چون خر
سپرد راه دوئی موزه زان بپا افتاد
کلاه زد دم وحدت ازان بود بر سر
قوی عجب بود از گندکان اسپاهان
حریر وار چنین نرم زوده در بر
چو باد بیزن و مسواک داشت حکم علم
بشد سجاده زردک بمرشدی اشهر
کشان بپای بت دلرباست دامن شرب
بدانطریق که طاوس میکشد شهپر
کنون که وقت حصیرست و بوریا بزمین
چه شد که سبزه بزیلو فکندنست سمر
گلست و لاله چو والای سرخ و اطلس آل
لباس شاهد باغ و شکوفه اش چادر
کشید سرو سهی پادرازتر زگلیم
عبای سبز حنینی ازان شدش در بر
ز خرده گیری گل دان قبای تنگ شکفت
که بر زمین کشد از حیف دامن پر زر
چو دال شرب سفیدست و نرمدست بنفش
بیا بنفشه و نرگس بگلستان بنگر
نگر بگونه والای زرفشان کبود
چو آسمان که بتابد از و بشب اختر
بجان خشیشی سنجاب ما طلب دارد
یکی که باشدش از گرم و سرد دهر خبر
چوشه کلاه دمی گوش باش و ین سخنان
که در حکایت رختست یادگیر از بر
مثال جامه بکاغذ سفید نامه شوی
ازین حدیث میان بندشان زشیر و شکر
شنیده توبسی قصه سلحشوران
بحرب دیده دلیران بجبه و مغفر
ازین نمط که بود پوستین و رخت بهار
خصومتی بمیانشان که داده است خبر
ربود قاقم که باد و بیدمشک صفت
بچوب گیرمت ار پوستین کنی در بر
چنان میان کتان و حریر گل یاریست
که هیچ موی نکنجد میانشان دیگر
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - لاادری قائله
با هر که راز دوستی اظهار میکنم
خوابیده دشمنی است که بیدار میکنم
درجواب او
هر دم کلاه و کفش ببازار میکنم
دسمال اکثر از سرد ستار می کنم
دوزم بجبه خرمی پار و پیرهن
امسال از دوتوئی پیرار میکنم
برمیکنم بروی میان بند جانماز
لنکوته را معارض شلوار میکنم
بر سر بجای طاقیه ام هست کله پوش
تخفیفه را جنیبه دستار میکنم
میآورم بیاد زپای تهی بسی
در ره بکفش تنک چو رفتار میکنم
خیاط گه گهی که حنینی بدوزدم
خرجیش را سلیم ببازار میکنم
دامن بهر که میرسم از عضو خویش بر
میدارم وبرهنگی اظهار میکنم
شش ماه بیش رخت رها میکنم بچرک
چون میدرد ملامت قصار میکنم
از جامه توقع خدمت بود محال
کاز ضرب گارزش چوتن افکار میکنم
صد کفش و گیوه در طلبش بیش میدرم
چون آرزوی موزه بلغار میکنم
از برک توت آورم ابریشم و ازو
الوان مختلف همه ازهار میکنم
سلطان رخت اطلس زر بفت مینهم
در جیب کویش از در شهوار میکنم
بابوی خوش که از جگر افتگون روم
یابم چه وصف طبله عطار میکنم
بیت وکتان وزوده و بیرم رود بگرد
آنجا که وصف روسی انصار میکنم
اوصاف طرهای عمایم بود همه
هرجا که ذکر طره طرار میکنم
مشکین لباس صوف که باریک بوده است
فکر و خیال آن بشب تار میکنم
آن کوی پادراز چو می بینم و سجیف
تشبیهشان بجدول و پرگار میکنم
از درج برد و مخفی و ابیاری و بمی
سرخط همی ستانم و تکرار میکنم
قاری زبس کسادی بازار البسه
هرجا که هست بانک خریدار میکنم
خوابیده دشمنی است که بیدار میکنم
درجواب او
هر دم کلاه و کفش ببازار میکنم
دسمال اکثر از سرد ستار می کنم
دوزم بجبه خرمی پار و پیرهن
امسال از دوتوئی پیرار میکنم
برمیکنم بروی میان بند جانماز
لنکوته را معارض شلوار میکنم
بر سر بجای طاقیه ام هست کله پوش
تخفیفه را جنیبه دستار میکنم
میآورم بیاد زپای تهی بسی
در ره بکفش تنک چو رفتار میکنم
خیاط گه گهی که حنینی بدوزدم
خرجیش را سلیم ببازار میکنم
دامن بهر که میرسم از عضو خویش بر
میدارم وبرهنگی اظهار میکنم
شش ماه بیش رخت رها میکنم بچرک
چون میدرد ملامت قصار میکنم
از جامه توقع خدمت بود محال
کاز ضرب گارزش چوتن افکار میکنم
صد کفش و گیوه در طلبش بیش میدرم
چون آرزوی موزه بلغار میکنم
از برک توت آورم ابریشم و ازو
الوان مختلف همه ازهار میکنم
سلطان رخت اطلس زر بفت مینهم
در جیب کویش از در شهوار میکنم
بابوی خوش که از جگر افتگون روم
یابم چه وصف طبله عطار میکنم
بیت وکتان وزوده و بیرم رود بگرد
آنجا که وصف روسی انصار میکنم
اوصاف طرهای عمایم بود همه
هرجا که ذکر طره طرار میکنم
مشکین لباس صوف که باریک بوده است
فکر و خیال آن بشب تار میکنم
آن کوی پادراز چو می بینم و سجیف
تشبیهشان بجدول و پرگار میکنم
از درج برد و مخفی و ابیاری و بمی
سرخط همی ستانم و تکرار میکنم
قاری زبس کسادی بازار البسه
هرجا که هست بانک خریدار میکنم