عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
جز پیش ما مخوانید افسانهٔ فنا را
هرکس نمیشناسد آواز آشنا را
از طاق و قصر دنیاکز خاک وخشت چینید
حیفاست پستگیرید معراج پشت پا را
چشم طمع مدوزید برکیسهٔ خسیسان
باورنمیتوان داشت سگ نان دهد گدا را
روزیدو زین بضاعتمردن کفیلهستیست
برگ معاش ماکرد تقدیرخونبها را
در چشمکس نماندهستگنجایش مروت
زین خانهها چه مقدار تنگیگرفت جا را
از دستبرد حاجت نم در جبین نداریم
آخرهجوم مطلب شست ازعرق حیا را
جز نشئهٔ تجرد شایستهٔ جنون نیست
صرف بهار ماکن رنگی زگل جدا را
تا زندهایم باید در فکر خویش مردن
گردون بیمروت برماگماشت ما را
آهمز نارسایی شد اشک و با عرق ساخت
پستیستگر خجالت شبنمکند هوا را
بیکاری آخرکار دست مرا به خون بست
رنگین نمیتوانکرد زین بیشتر حنا را
دست در آستینم بیدامن غنا نیست
صبح است با اجابت نامحرم دعا را
از هرکه خواهی امداد اول تلافیاشکن
دستی گر نداری زحمت مده عصا را
خاک زمین آدابگر پی سپر توانکرد
ای تخم آدمیت بر سرگذار پا را
هنگام شیب بیدلکفر است شعلهخویی
محرابکبر نتوانکردن قد دوتا را
هرکس نمیشناسد آواز آشنا را
از طاق و قصر دنیاکز خاک وخشت چینید
حیفاست پستگیرید معراج پشت پا را
چشم طمع مدوزید برکیسهٔ خسیسان
باورنمیتوان داشت سگ نان دهد گدا را
روزیدو زین بضاعتمردن کفیلهستیست
برگ معاش ماکرد تقدیرخونبها را
در چشمکس نماندهستگنجایش مروت
زین خانهها چه مقدار تنگیگرفت جا را
از دستبرد حاجت نم در جبین نداریم
آخرهجوم مطلب شست ازعرق حیا را
جز نشئهٔ تجرد شایستهٔ جنون نیست
صرف بهار ماکن رنگی زگل جدا را
تا زندهایم باید در فکر خویش مردن
گردون بیمروت برماگماشت ما را
آهمز نارسایی شد اشک و با عرق ساخت
پستیستگر خجالت شبنمکند هوا را
بیکاری آخرکار دست مرا به خون بست
رنگین نمیتوانکرد زین بیشتر حنا را
دست در آستینم بیدامن غنا نیست
صبح است با اجابت نامحرم دعا را
از هرکه خواهی امداد اول تلافیاشکن
دستی گر نداری زحمت مده عصا را
خاک زمین آدابگر پی سپر توانکرد
ای تخم آدمیت بر سرگذار پا را
هنگام شیب بیدلکفر است شعلهخویی
محرابکبر نتوانکردن قد دوتا را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶
جنونکی قدردانکوه و هامون میکند ما را
همان فرزانگی روزی دومجنون میکند ما را
نفس هر دمزدن صدصبح محشر فتنه میخندد
هوای باغ موهومی چه افسون میکند ما را
کسی یا رب مبادا پایمال رشک همچشمی
حنا چندان که بوسد دست او خون میکند ما را
چو صبح آنجاکه خاک آستانش در خیال آید
همه گر رنگ میگردمکهگردون میکند ما را
تماشای غرور دیگران هم عالمی دارد
بهروی زر، نشست سکه، قارون میکند ما را
حساب چون و چند اعتبار دفتر هستی
بهجزصفرهوس برما چه افزون میکند ما را
حباب ما اگر زین بحر باشد جرعهٔ هوشش
که تکلیف شراب از جام واژون میکند ما را
فنا از لوح امکان نقش هستی حککند، ورنه
عبارت هرچه باشد ننگمضمون میکند مارا
همه گر آفتاب آییم در دورانگه عشرت
کسوفی هستکاخر در می افیون میکندمارا
ز ساز سرو و بید این چمن و آواز میآید
که آه از بیبری نبودکه موزون میکند ما را
شبستان معاصی صبح رحمت آرزو دارد
همین رخت سیه محتاج صابون میکند مارا
کسی تا چند بیدل کلفت تعمیر بردارد
فشار بام و در از خانه بیرون میکند ما را
همان فرزانگی روزی دومجنون میکند ما را
نفس هر دمزدن صدصبح محشر فتنه میخندد
هوای باغ موهومی چه افسون میکند ما را
کسی یا رب مبادا پایمال رشک همچشمی
حنا چندان که بوسد دست او خون میکند ما را
چو صبح آنجاکه خاک آستانش در خیال آید
همه گر رنگ میگردمکهگردون میکند ما را
تماشای غرور دیگران هم عالمی دارد
بهروی زر، نشست سکه، قارون میکند ما را
حساب چون و چند اعتبار دفتر هستی
بهجزصفرهوس برما چه افزون میکند ما را
حباب ما اگر زین بحر باشد جرعهٔ هوشش
که تکلیف شراب از جام واژون میکند ما را
فنا از لوح امکان نقش هستی حککند، ورنه
عبارت هرچه باشد ننگمضمون میکند مارا
همه گر آفتاب آییم در دورانگه عشرت
کسوفی هستکاخر در می افیون میکندمارا
ز ساز سرو و بید این چمن و آواز میآید
که آه از بیبری نبودکه موزون میکند ما را
شبستان معاصی صبح رحمت آرزو دارد
همین رخت سیه محتاج صابون میکند مارا
کسی تا چند بیدل کلفت تعمیر بردارد
فشار بام و در از خانه بیرون میکند ما را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱
نیستی پیشهکن از عالم پندار برآ
خوابش راکم شمر از زحمت بسیار برآ
قلقل ما و منت پر بهگلو افتادهست
بشکن این شیشه وچون باده به یکبار برآ
تا بهکی فرصت دیدار به خوابتگذرد
چون شررجهدکن ویک مژه بیدار برآ
همه کس آینهپردازی عنقا دارد
تو هم از خویش نگردیده نمودار برآ
خودفروشی همه جا تخته نمودهست دکان
خواه در خانهنشین خواه به بازار برآ
سرسری نیست هوای سربام تحقیق
ترک دعویکن ولختی به سرداربرآ
ناله هم بیمددی نیست به معراج قبول
بال اگر ماند ز پر؟ به منقار برآ
تاکند حسن ادا طوطی این انجمنت
با حدیث لبش از؟ه شکربار برآ
ماه نو منفعل وضع غرور است اینجا
گربه افلاک برآی؟ که نگسونسار برآ
دادرس آینه بر طاق تغافل دارد
همچو آه از دل مأیوس به زنهار برآ
شمع را تا نفسی هست بجا، باید سوخت
سخت واماندهای از پای خود ایخار برآ
تکیه بر عافیت ازقامت پیری ستم است
بیدل از سایهٔ این خم شده دیوار برآ
خوابش راکم شمر از زحمت بسیار برآ
قلقل ما و منت پر بهگلو افتادهست
بشکن این شیشه وچون باده به یکبار برآ
تا بهکی فرصت دیدار به خوابتگذرد
چون شررجهدکن ویک مژه بیدار برآ
همه کس آینهپردازی عنقا دارد
تو هم از خویش نگردیده نمودار برآ
خودفروشی همه جا تخته نمودهست دکان
خواه در خانهنشین خواه به بازار برآ
سرسری نیست هوای سربام تحقیق
ترک دعویکن ولختی به سرداربرآ
ناله هم بیمددی نیست به معراج قبول
بال اگر ماند ز پر؟ به منقار برآ
تاکند حسن ادا طوطی این انجمنت
با حدیث لبش از؟ه شکربار برآ
ماه نو منفعل وضع غرور است اینجا
گربه افلاک برآی؟ که نگسونسار برآ
دادرس آینه بر طاق تغافل دارد
همچو آه از دل مأیوس به زنهار برآ
شمع را تا نفسی هست بجا، باید سوخت
سخت واماندهای از پای خود ایخار برآ
تکیه بر عافیت ازقامت پیری ستم است
بیدل از سایهٔ این خم شده دیوار برآ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
با دل آسوده از تشویش آب و نان برآ
همچوصحرا پای در دامن زخانومان برآ
اضطرابی نیست در پرواز شبنم زین چمن
گرتوهم ازخود برون آیی به این عنوان برآ
اوجاقبال جهان راپایهٔ فرصت کجاست
گوسرشکی چند بر بام سر مژگان برآ
خاطرت گرجمع شداز هردوعالم فارغی
قطرهواری چونگهر زین بحر بیپایان برآ
در جهان بیخبر شرم ازکه باید داشتن
دیدة بینا ندارد هیچکس، عریان برآ
اقتضای دور این محفل اگر فهمیدهای
چون فراموشی بهگرد خاطر یاران برآ
کم ز یوسف نیستی ای قدر دان عافیت
چاه و زندان مغتنمگیر از صف اخوان برآ
دعوی فضل و هنر خواریست درابنای دهر
آبرو میخواهی اینجا اندکی نادان برآ
عالمی در امتحانگاه هوس تک میزند
گر نهای قانع تو هم بیتاب ابن وآن برآ
تا نگردی پایمال منت امداد خلق
بیعرقگامی دوپیش از خجلت احسان برآ
از فسردن ننگ دارد جوهر تمکین مرد
چونکمان درخانه باش و برسر میدان برآ
هرکساینجاقسمتش درخورداستعداداوست
قابل صد نعمتی از پرده چون دندان برآ
گر به شمشیرت برانند از ادبگاه نیاز
همچوخون از زخم بیدل بالبخندان برآ
همچوصحرا پای در دامن زخانومان برآ
اضطرابی نیست در پرواز شبنم زین چمن
گرتوهم ازخود برون آیی به این عنوان برآ
اوجاقبال جهان راپایهٔ فرصت کجاست
گوسرشکی چند بر بام سر مژگان برآ
خاطرت گرجمع شداز هردوعالم فارغی
قطرهواری چونگهر زین بحر بیپایان برآ
در جهان بیخبر شرم ازکه باید داشتن
دیدة بینا ندارد هیچکس، عریان برآ
اقتضای دور این محفل اگر فهمیدهای
چون فراموشی بهگرد خاطر یاران برآ
کم ز یوسف نیستی ای قدر دان عافیت
چاه و زندان مغتنمگیر از صف اخوان برآ
دعوی فضل و هنر خواریست درابنای دهر
آبرو میخواهی اینجا اندکی نادان برآ
عالمی در امتحانگاه هوس تک میزند
گر نهای قانع تو هم بیتاب ابن وآن برآ
تا نگردی پایمال منت امداد خلق
بیعرقگامی دوپیش از خجلت احسان برآ
از فسردن ننگ دارد جوهر تمکین مرد
چونکمان درخانه باش و برسر میدان برآ
هرکساینجاقسمتش درخورداستعداداوست
قابل صد نعمتی از پرده چون دندان برآ
گر به شمشیرت برانند از ادبگاه نیاز
همچوخون از زخم بیدل بالبخندان برآ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵
بیا تا دیکنیم امروز فردای قیامت را
که چشم خیرهبینان تنگ دید آغوش رحمت را
زمین تا آسمان ایثار عام، آنگاه نومیدی
بروبیم از در بازکرم اینگرد تهمت را
به راه فرصت ازگرد خیال افکندهای دامی
پریخوانی استکزغفلتکنی درشیشه ساعت را
اگر علم و فنی داری، نیاز طاق نسیانکن
که رنگآمیزیات نقاش میسازد خجالت را
دمی کایینهدار امتحان شد شوکت فقرم
کلاه عرش دیدم خاک درگاه مذلت را
بر اهل فقر تا منعم ننازد ازگرانقدری
ترازو در نظر سرکوب تمکینکرد خفت را
عنان جستجوی مقصد عاشقکه میگیرد
فلک شد آبله اما زپا ننشاند همت را
نگین شهرتی میخواست اقبال جنون من
ز چندین کوه کردم منتخب سنگ ملامت را
سر خوان هوس آرایش دیگر نمیخواهد
چو گردد استخوان بیمغز دعوت کن سعادت را
من و ما، هرچه باشد رغبتی ونفرتی دارد
جهان وعظ است لیکن گوش میباید نصیحت را
به عزت عالمی جان میکند اما ازین غافل
که در نقش نگین معراج میباشد دنائت را
به تسلیمی است ختم اعتبارات کمال اینجا
ز مهر سجده آرایید طومار عبادت را
مپندارید عاشق شکوه پردازد ز بیدادش
که لب واکردن امکان نیستزخم تیغ الفت را
درین صحرا همهگر از غباری چشم میپوشم
عرق آیینهها بر جبهه میبندد مروت را
اگر سنگ وقارت در نظرها شد سبک بیدل
فلاخنکرده باشیگردش رنگ قناعت را
که چشم خیرهبینان تنگ دید آغوش رحمت را
زمین تا آسمان ایثار عام، آنگاه نومیدی
بروبیم از در بازکرم اینگرد تهمت را
به راه فرصت ازگرد خیال افکندهای دامی
پریخوانی استکزغفلتکنی درشیشه ساعت را
اگر علم و فنی داری، نیاز طاق نسیانکن
که رنگآمیزیات نقاش میسازد خجالت را
دمی کایینهدار امتحان شد شوکت فقرم
کلاه عرش دیدم خاک درگاه مذلت را
بر اهل فقر تا منعم ننازد ازگرانقدری
ترازو در نظر سرکوب تمکینکرد خفت را
عنان جستجوی مقصد عاشقکه میگیرد
فلک شد آبله اما زپا ننشاند همت را
نگین شهرتی میخواست اقبال جنون من
ز چندین کوه کردم منتخب سنگ ملامت را
سر خوان هوس آرایش دیگر نمیخواهد
چو گردد استخوان بیمغز دعوت کن سعادت را
من و ما، هرچه باشد رغبتی ونفرتی دارد
جهان وعظ است لیکن گوش میباید نصیحت را
به عزت عالمی جان میکند اما ازین غافل
که در نقش نگین معراج میباشد دنائت را
به تسلیمی است ختم اعتبارات کمال اینجا
ز مهر سجده آرایید طومار عبادت را
مپندارید عاشق شکوه پردازد ز بیدادش
که لب واکردن امکان نیستزخم تیغ الفت را
درین صحرا همهگر از غباری چشم میپوشم
عرق آیینهها بر جبهه میبندد مروت را
اگر سنگ وقارت در نظرها شد سبک بیدل
فلاخنکرده باشیگردش رنگ قناعت را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱
ای غافل از رنج هوس آیینهپردازی چرا
چون شمع بار سوختن از سر نیندازی چرا
نگشودهمژگان چون شرر از خویشکن قطع نظر
زین یک دو دم زحمتکش جام و آغازی چرا
تاکی دماغت خونکند تعمیر بنیاد جسد
طفلیگذشت ای بیخرد با خاک وگل بازی چرا
آزادیات ساز نفس آنگه غم دام و قفس
با این غبار پرفشان گم کرده پروازی چرا
گردی به جا ننشستهای دل در چه عالم بستهای
از پرده بیرون جستهای واماندة سازی چرا
حیف است با سازغنا مغلوب خسّت زیستن
تیغ ظفر در پنجهات دستی نمییازی چرا
گر جوهر شرم و ادب پرواز مستوری دهد
آیینهگردد از صفا رسوای غمازی چرا
تاب و تبکبر و حسد بر حقپرستانکم زند
گر نیستی آتشپرست آخر به این سازی چرا
هرگز ندارد هیچکس پروای فهم خویشتن
رازی وگرنه این قدر نامحرم رازی چرا
از وادی این ما و من خاموش باید تاختن
ایکاروانت بیجرس در بند آوازی چرا
محکوم فرمان قضا مشکلکشد سر بر هوا
از تیغ گر غافل نهای گردن برافرازی چرا
بیدل مخواه آزار دل از طاقت راحت گسل
ای پا به دوش آبله بر خار میتازی چرا
چون شمع بار سوختن از سر نیندازی چرا
نگشودهمژگان چون شرر از خویشکن قطع نظر
زین یک دو دم زحمتکش جام و آغازی چرا
تاکی دماغت خونکند تعمیر بنیاد جسد
طفلیگذشت ای بیخرد با خاک وگل بازی چرا
آزادیات ساز نفس آنگه غم دام و قفس
با این غبار پرفشان گم کرده پروازی چرا
گردی به جا ننشستهای دل در چه عالم بستهای
از پرده بیرون جستهای واماندة سازی چرا
حیف است با سازغنا مغلوب خسّت زیستن
تیغ ظفر در پنجهات دستی نمییازی چرا
گر جوهر شرم و ادب پرواز مستوری دهد
آیینهگردد از صفا رسوای غمازی چرا
تاب و تبکبر و حسد بر حقپرستانکم زند
گر نیستی آتشپرست آخر به این سازی چرا
هرگز ندارد هیچکس پروای فهم خویشتن
رازی وگرنه این قدر نامحرم رازی چرا
از وادی این ما و من خاموش باید تاختن
ایکاروانت بیجرس در بند آوازی چرا
محکوم فرمان قضا مشکلکشد سر بر هوا
از تیغ گر غافل نهای گردن برافرازی چرا
بیدل مخواه آزار دل از طاقت راحت گسل
ای پا به دوش آبله بر خار میتازی چرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
حیفکز افلاس نومیدی فواید مرد را
دست اگرکوتاه شد بر دل نشاید مرد را
از تنزلهاست گر در عالم آزادگی
چین پیشانی به یاد دامن آید مرد را
چون طبیعتهای زنگلکردهگیر آثار ننگ
در فسوس مال و زرگر دست ساید مرد را
جدول آب و خیابان چمن منظورکیست
زخم میدانهاکشد تا دلگشاید مرد را
یک تغافل میکند سرکوبی صدکوهسار
در سخن میباید از جا در نیاید مرد را
دامن رستم تکاند بر سر این هفتخوان
دست غیرت تا غبار از دل زداید مرد را
در مزاج دانه آمادهست تأثیر زمین
حیزکم پیدا شودگر زن نزاید مرد را
ناگزیر رغبت اقبال باید زیستن
جاه دنیا صورت زن مینماید مرد را
جوهر غیرت درین میدان نمیماند نهان
تیغ میگردد زبان و میستاید مرد را
گر ز سیم وزر وفاخوهی بهخستجهدکن
قحبهمحکوماست ازامساکیکه شایدمردرا
بیدل ایندنیا نهامروز امتحانگاهست و بس
تا جهان باقیست زن میآزماید مرد را
دست اگرکوتاه شد بر دل نشاید مرد را
از تنزلهاست گر در عالم آزادگی
چین پیشانی به یاد دامن آید مرد را
چون طبیعتهای زنگلکردهگیر آثار ننگ
در فسوس مال و زرگر دست ساید مرد را
جدول آب و خیابان چمن منظورکیست
زخم میدانهاکشد تا دلگشاید مرد را
یک تغافل میکند سرکوبی صدکوهسار
در سخن میباید از جا در نیاید مرد را
دامن رستم تکاند بر سر این هفتخوان
دست غیرت تا غبار از دل زداید مرد را
در مزاج دانه آمادهست تأثیر زمین
حیزکم پیدا شودگر زن نزاید مرد را
ناگزیر رغبت اقبال باید زیستن
جاه دنیا صورت زن مینماید مرد را
جوهر غیرت درین میدان نمیماند نهان
تیغ میگردد زبان و میستاید مرد را
گر ز سیم وزر وفاخوهی بهخستجهدکن
قحبهمحکوماست ازامساکیکه شایدمردرا
بیدل ایندنیا نهامروز امتحانگاهست و بس
تا جهان باقیست زن میآزماید مرد را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵
به شبنم صبح، اینگلستان، نشاند جوش غبار خود را
عرق چوسیلاب ازجبین رفت وما نکردیمکار خود را
ز پاس ناموس ناتوانی چو سایهام ناگزیر طاقت
که هرچه زینکاروانگرانشد بهدوشم افکند بار خودرا
بهعمر موهوم تنگ فرصت فزود صد بیش وکم ز غفلت
توگر عیار عمل نگیری نفس چه داند شمارخود را
ز شرممستی قدحنگونکن، دماغ هستی بهوهم خونکن
تو ای حباباز طرب چه داری پر از عدمکنکنار خود را
بلندی سر به جیب هستی، شد اعتبار جهان هستی
که شمع این بزم تا سحرگاهزنده دارد مزار خود را
بهخویش اگر چشممیگشودی، چوموج دریاگره نبودی
چه سحرکرد آرزویگوهرکه غنچهکردی بهار خود را
تو شخص آزاد پرفشانی قیامت است اینکه غنچه مانی
فسرد خودداریت بهرنگیکه سنگکردی شرار خود را
قدم به صد دشت و درگشادی، ز ناله درگوشها فتادی
عنان به ضبط نفس ندادی طبیعت نی سوار خود را
وداع آرایش نگینکن، ز شرم دامان حرص چینکن
مزن به سنگ ازجنون شهرت چونام عنقا وقار خود را
اگر دلت زنگکین زداید خلاف خلقت به پیش ناید
صفای آیینه شرم داردکه خردهگیرد دچار خود را
به در زن از مدعا چوبیدل زالفت وهم پوچ بگسل
بر آستان امید باطل، خجل مکن انتظار خود را
عرق چوسیلاب ازجبین رفت وما نکردیمکار خود را
ز پاس ناموس ناتوانی چو سایهام ناگزیر طاقت
که هرچه زینکاروانگرانشد بهدوشم افکند بار خودرا
بهعمر موهوم تنگ فرصت فزود صد بیش وکم ز غفلت
توگر عیار عمل نگیری نفس چه داند شمارخود را
ز شرممستی قدحنگونکن، دماغ هستی بهوهم خونکن
تو ای حباباز طرب چه داری پر از عدمکنکنار خود را
بلندی سر به جیب هستی، شد اعتبار جهان هستی
که شمع این بزم تا سحرگاهزنده دارد مزار خود را
بهخویش اگر چشممیگشودی، چوموج دریاگره نبودی
چه سحرکرد آرزویگوهرکه غنچهکردی بهار خود را
تو شخص آزاد پرفشانی قیامت است اینکه غنچه مانی
فسرد خودداریت بهرنگیکه سنگکردی شرار خود را
قدم به صد دشت و درگشادی، ز ناله درگوشها فتادی
عنان به ضبط نفس ندادی طبیعت نی سوار خود را
وداع آرایش نگینکن، ز شرم دامان حرص چینکن
مزن به سنگ ازجنون شهرت چونام عنقا وقار خود را
اگر دلت زنگکین زداید خلاف خلقت به پیش ناید
صفای آیینه شرم داردکه خردهگیرد دچار خود را
به در زن از مدعا چوبیدل زالفت وهم پوچ بگسل
بر آستان امید باطل، خجل مکن انتظار خود را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶
نمیدزددکس از لذاتکاهش آفرین خود را
فرو خوردهست شمع اینجا بهذوق انگبین خود را
به لبیک حرم ناقوس دیرآهنگها دارد
دراینمحفلطرفدیدهستشکهمبایقینخودرا
به همواری طریق صلح را چندی غنیمتدان
ز چنگ سبحه برزنارپیچیدهست دین خود را
به این پا در رکابی چون شرر در سنگ اگر باشی
تصورکن همان چون خانه بر دوشان زین خود را
سخا و بخل وقف وسعت مقدور میباشد
برآوردهست دست اینجا به قدر آستین خود را
به افسون دنائت غافلی از ننگ پامالی
به پستی متهم هرگز نمیداند زمین خود را
خیالآباد یکتایی قیامت عالمی دارد
که هرجا وارسی بایدپرستیدن همین خود را
تغافل زن بههستی صیقل فطرت همینت بس
صفای آینهگر مدعا باشد مبین خودرا
در اینگلشن نباید خار دامان هوس بودن
گل آزادگی رنگی دگر دارد بچین خود را
خیال جانکنی ظلم است بر طبع سبکروحان
به چاه افکندهای چون نام از نقب نگین خود را
سجود سایه از آفات دارد ایمنی بیدل
تو همکر عافیتخواهی نهالین در جبین خود را
فرو خوردهست شمع اینجا بهذوق انگبین خود را
به لبیک حرم ناقوس دیرآهنگها دارد
دراینمحفلطرفدیدهستشکهمبایقینخودرا
به همواری طریق صلح را چندی غنیمتدان
ز چنگ سبحه برزنارپیچیدهست دین خود را
به این پا در رکابی چون شرر در سنگ اگر باشی
تصورکن همان چون خانه بر دوشان زین خود را
سخا و بخل وقف وسعت مقدور میباشد
برآوردهست دست اینجا به قدر آستین خود را
به افسون دنائت غافلی از ننگ پامالی
به پستی متهم هرگز نمیداند زمین خود را
خیالآباد یکتایی قیامت عالمی دارد
که هرجا وارسی بایدپرستیدن همین خود را
تغافل زن بههستی صیقل فطرت همینت بس
صفای آینهگر مدعا باشد مبین خودرا
در اینگلشن نباید خار دامان هوس بودن
گل آزادگی رنگی دگر دارد بچین خود را
خیال جانکنی ظلم است بر طبع سبکروحان
به چاه افکندهای چون نام از نقب نگین خود را
سجود سایه از آفات دارد ایمنی بیدل
تو همکر عافیتخواهی نهالین در جبین خود را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
پاس کار خود نباشد صاحب تدبیر را
دست بر قید صدا مشعل بود زنجیررا
نفع زین بازار نتوان برد بیجنس فریب
ایکه سود اندیشهای سرمایهکن تزویر را
نیست آسان راه بر قصر اجابت یافتن
احتیاطی کن کمند نالهٔ شبگیر را
سادهدل ازکبر دانش، ترشرویی میکشد
جوهر اینجا چین ابرو میشود شمشیر را
بینوایی بینکه در همرازی درس جنون
سرمه شد بخت سیاهم حلقهٔ زنجیررا
در بیابان تحیر نم ز چشم ما مخواه
بینیاز از اشک میدان دیدة تصویر را
وعظ مردم غفلت ما را قوی سرمایهکرد
خواب ما افسانه فهمید آن همه تعبیر را
در محبت داغدارکوشش بیحاصلم
برق آه من نمیسوزد مگرتأثیررا
نقش هستی سرخط لوحخیالی بیش نیست
هم به چشم بسته باید خواند این تحریررا
نغمهٔ قانون وحدت بر تو نازششهاکند
گر به رنگ تار ساز از بم ندانی زیر را
آنقدریأسم شکستآخرکه چون بنیادرنگ
قطعکرد آب وگل من الفت تعمیررا
راستبازانرا زحکم کجسرشتان چاره نیست
باکمان، بیدل اطاعت لازم آمد تیر را
دست بر قید صدا مشعل بود زنجیررا
نفع زین بازار نتوان برد بیجنس فریب
ایکه سود اندیشهای سرمایهکن تزویر را
نیست آسان راه بر قصر اجابت یافتن
احتیاطی کن کمند نالهٔ شبگیر را
سادهدل ازکبر دانش، ترشرویی میکشد
جوهر اینجا چین ابرو میشود شمشیر را
بینوایی بینکه در همرازی درس جنون
سرمه شد بخت سیاهم حلقهٔ زنجیررا
در بیابان تحیر نم ز چشم ما مخواه
بینیاز از اشک میدان دیدة تصویر را
وعظ مردم غفلت ما را قوی سرمایهکرد
خواب ما افسانه فهمید آن همه تعبیر را
در محبت داغدارکوشش بیحاصلم
برق آه من نمیسوزد مگرتأثیررا
نقش هستی سرخط لوحخیالی بیش نیست
هم به چشم بسته باید خواند این تحریررا
نغمهٔ قانون وحدت بر تو نازششهاکند
گر به رنگ تار ساز از بم ندانی زیر را
آنقدریأسم شکستآخرکه چون بنیادرنگ
قطعکرد آب وگل من الفت تعمیررا
راستبازانرا زحکم کجسرشتان چاره نیست
باکمان، بیدل اطاعت لازم آمد تیر را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸
کی جزا میرسد از اهل حیا سرکش را
آب آیینه محال استکشد آتش را
بر زبان راست روان را نرود حرف خطا
خامه ظاهر نکند جز سخن دلکش را
استخوانم نشود سدّ ره ناوک یار
شمع ناچار به خودکوچه دهد آتش را
کینهسازی المی نیست که زایلگردد
روزوشب سینه پرازتیر بود ترکش را
از چه پرواز بزرگی نفروشد زاهد
ریش برتافتهکم نیست بزاخفش را
بگذر از خرقه اگر صافی مشرب خواهی
کز نمد میگذرانند می بیغش را
نالهای هست اگرگریه عنانکوته کرد
ابر ازبرق چرا هی نکند ابرش را
مژهای بازکن از چاک کتان هستی
نتوان دید به چشم دگرآن مهوش را
دام ماگرمروان نیست تعلق بیدل
خارپا مانع جولان نشود آتش را
آب آیینه محال استکشد آتش را
بر زبان راست روان را نرود حرف خطا
خامه ظاهر نکند جز سخن دلکش را
استخوانم نشود سدّ ره ناوک یار
شمع ناچار به خودکوچه دهد آتش را
کینهسازی المی نیست که زایلگردد
روزوشب سینه پرازتیر بود ترکش را
از چه پرواز بزرگی نفروشد زاهد
ریش برتافتهکم نیست بزاخفش را
بگذر از خرقه اگر صافی مشرب خواهی
کز نمد میگذرانند می بیغش را
نالهای هست اگرگریه عنانکوته کرد
ابر ازبرق چرا هی نکند ابرش را
مژهای بازکن از چاک کتان هستی
نتوان دید به چشم دگرآن مهوش را
دام ماگرمروان نیست تعلق بیدل
خارپا مانع جولان نشود آتش را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱
مکش ای آفتاب از فکر زربرپشت آتش را
ز غفلت میپرستی چند چون زردشت، آتش را
به ترک ظلم، ظالم برنگردد از مزاج خود
همان اخگر بودگر جمعگردد مشت آتش را
مشو با تندخویی از عدوی سادهدل ایمن
کهآخرروی نرم آب خواهدکشت آتش را
به اهل سوزکاوش داغ جانکاهی به بار آرد
چوشمع زروی نادانی مزن انگشت آتش را
شرار خردهٔ زر، خرمنگل راست برق آخر
چرا ای غنچه بیرون نفکنی ازمشت آتش را
خیال التفاتش از عتابم بیش میسوزد
بهگرمی فرق نتوان یافت روازپشت آتش را
نهتنها ناله زنهاریست از برق عتاب او
به قدر شعله اینجا میدمد انگشت آتش را
زر از دست خسان نتوان به جز سختی جداکردن
که بیآهن نخواهد ریخت سنگ ازمشت آتش را
به سعی ظلمکی رفع مظالم میشود بیدل
به آب خنجروشمشیرنتوانکشت آتش را
ز غفلت میپرستی چند چون زردشت، آتش را
به ترک ظلم، ظالم برنگردد از مزاج خود
همان اخگر بودگر جمعگردد مشت آتش را
مشو با تندخویی از عدوی سادهدل ایمن
کهآخرروی نرم آب خواهدکشت آتش را
به اهل سوزکاوش داغ جانکاهی به بار آرد
چوشمع زروی نادانی مزن انگشت آتش را
شرار خردهٔ زر، خرمنگل راست برق آخر
چرا ای غنچه بیرون نفکنی ازمشت آتش را
خیال التفاتش از عتابم بیش میسوزد
بهگرمی فرق نتوان یافت روازپشت آتش را
نهتنها ناله زنهاریست از برق عتاب او
به قدر شعله اینجا میدمد انگشت آتش را
زر از دست خسان نتوان به جز سختی جداکردن
که بیآهن نخواهد ریخت سنگ ازمشت آتش را
به سعی ظلمکی رفع مظالم میشود بیدل
به آب خنجروشمشیرنتوانکشت آتش را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
سادگی باغیست طبع عافیتآهنگ را
وقف طاووسان رعناکنگل نیرنگ را
دل چوخونگرددبهار تازهرویی صیدتست
موج صهبا دام پروازست مرغ رنگ را
طبع ظالم را قوی سرمایه سازد دستگاه
سختی افزونترکند الماسگشتن سنگ را
ازکواکب چشم نتوان داشتفیض تربیت
ناتوان بینیست لازم دیدههای تنگ را
مانع جولان شوقم پای خوابآلود نیست
تار نتواند دهد افسردگی آهنگ را
خار شوق از پای مجنون غمت نتوانکشید
شیرکی خواهد جدا بیند ز ناخن چنگ را
با نسیم خندهٔگل غنچه از خود میرود
دل صداباشد شکستشیشههای رنگرا
میکند دل را غبار درد تعلیم خروش
طوطی مینای ما آیینه داند سنگ را
گر نداری طاقت از اظهار دعوی شرمدار
شوخی رفتار رسواییست پای لنگ را
زندگی در بندوقید رسمعادت مردن است
دست، دست تست، بشکن این طلسمننگ را
زآمد ورفت نفس آیینهٔ دل تیره شد
موج صیقل آبیاریکرد بیدل زنگ را
وقف طاووسان رعناکنگل نیرنگ را
دل چوخونگرددبهار تازهرویی صیدتست
موج صهبا دام پروازست مرغ رنگ را
طبع ظالم را قوی سرمایه سازد دستگاه
سختی افزونترکند الماسگشتن سنگ را
ازکواکب چشم نتوان داشتفیض تربیت
ناتوان بینیست لازم دیدههای تنگ را
مانع جولان شوقم پای خوابآلود نیست
تار نتواند دهد افسردگی آهنگ را
خار شوق از پای مجنون غمت نتوانکشید
شیرکی خواهد جدا بیند ز ناخن چنگ را
با نسیم خندهٔگل غنچه از خود میرود
دل صداباشد شکستشیشههای رنگرا
میکند دل را غبار درد تعلیم خروش
طوطی مینای ما آیینه داند سنگ را
گر نداری طاقت از اظهار دعوی شرمدار
شوخی رفتار رسواییست پای لنگ را
زندگی در بندوقید رسمعادت مردن است
دست، دست تست، بشکن این طلسمننگ را
زآمد ورفت نفس آیینهٔ دل تیره شد
موج صیقل آبیاریکرد بیدل زنگ را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱
به عجزیکه داری قویکن میان را
به حکمت نگرداندهاند آسمان را
روان باش همدوش بیاختیاری
بلدگیر رفتار ریگ روان را
نفسگر همه موجگوهر برآید
ز دستگسستن نگیرد عنان را
درین انجمن ناکسی قدر دارد
زکسب ادب صدرکن آستان را
به عرض هنر لبگشودن نشاید
ز چیدن میاشوب جنس دکان را
چه دام است دنیا، چه نام است عقبا
تو معماری این خانههای گمان را
کسی بار دنیا نبردهست بر سر
ز تسلیم بوسیست سنگگران را
به وهم تعین رمید ازتو راحت
ز پرواز پر دادهای آشیان را
به معرج دولت مکش رنج باطل
کجیهاست در هر قدم نردبان را
تنک مایهٔ فقر دارد سعادت
هماگیر بیمغزی استخوان را
ز لفظ آشنا شو به مضمون نازک
کمر حلقهکردهست موی میان را
حسابیست در اتفاق دو همدم
عددهاست واحد زبان و دهان را
ز خودداری ماست محرومی ما
برون رانده خشکی ز دریا کران را
تمیزی نشد محو این نرگسستان
ندیدن گشودهست چشم جهان را
سر وکار دنیا عیان است بیدل
مکرر مکن منفعل، امتحان را
به حکمت نگرداندهاند آسمان را
روان باش همدوش بیاختیاری
بلدگیر رفتار ریگ روان را
نفسگر همه موجگوهر برآید
ز دستگسستن نگیرد عنان را
درین انجمن ناکسی قدر دارد
زکسب ادب صدرکن آستان را
به عرض هنر لبگشودن نشاید
ز چیدن میاشوب جنس دکان را
چه دام است دنیا، چه نام است عقبا
تو معماری این خانههای گمان را
کسی بار دنیا نبردهست بر سر
ز تسلیم بوسیست سنگگران را
به وهم تعین رمید ازتو راحت
ز پرواز پر دادهای آشیان را
به معرج دولت مکش رنج باطل
کجیهاست در هر قدم نردبان را
تنک مایهٔ فقر دارد سعادت
هماگیر بیمغزی استخوان را
ز لفظ آشنا شو به مضمون نازک
کمر حلقهکردهست موی میان را
حسابیست در اتفاق دو همدم
عددهاست واحد زبان و دهان را
ز خودداری ماست محرومی ما
برون رانده خشکی ز دریا کران را
تمیزی نشد محو این نرگسستان
ندیدن گشودهست چشم جهان را
سر وکار دنیا عیان است بیدل
مکرر مکن منفعل، امتحان را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳
شدی پیر وهمان دربند غفلت میکنی جان را
بهپشت خمکشی تاکی چوگردون بار امکان را
رباضت غره دارد زاهدان را لیک ازبن غافل
گه از خودگرتهیگشتند برگردند همیان را
بود سازتجرد لازم قبطع تعلفها-
برش رد به عرض بینیامی تیغ عریان را
مروتگر دلیل همت اهلکرم باشد
چرا بر خاک ریزد آبروی ابر نیسان را
جهان از شور دلها خانهٔ زنجیر خواهد شد
میفشان بیتکلف دامن زلف پریشان را
به ذوق کامرانیهای عیشآباد رسوایی
ز شادی لب نمیآید به هم چاکگریبان را
دل از سطر نفس یکسرپیام شبهه میخواند
دبیر ناز بر مکتوب ما ننوشت عنوان را
مروتکیشی الفت، وفا مشتاق بوداما
غرور حسن رنگ ما تصورکرد پیمان را
به مضراب سبب آهنگ اسرارم نمیبالد
پریدنفای چشمم بال نگرفتهست مژگان را
به جزتسلیم، ساز جرأت دیگر نمیبینم
خمیدن میکشد بیدل کمان ناتوانان را
بهپشت خمکشی تاکی چوگردون بار امکان را
رباضت غره دارد زاهدان را لیک ازبن غافل
گه از خودگرتهیگشتند برگردند همیان را
بود سازتجرد لازم قبطع تعلفها-
برش رد به عرض بینیامی تیغ عریان را
مروتگر دلیل همت اهلکرم باشد
چرا بر خاک ریزد آبروی ابر نیسان را
جهان از شور دلها خانهٔ زنجیر خواهد شد
میفشان بیتکلف دامن زلف پریشان را
به ذوق کامرانیهای عیشآباد رسوایی
ز شادی لب نمیآید به هم چاکگریبان را
دل از سطر نفس یکسرپیام شبهه میخواند
دبیر ناز بر مکتوب ما ننوشت عنوان را
مروتکیشی الفت، وفا مشتاق بوداما
غرور حسن رنگ ما تصورکرد پیمان را
به مضراب سبب آهنگ اسرارم نمیبالد
پریدنفای چشمم بال نگرفتهست مژگان را
به جزتسلیم، ساز جرأت دیگر نمیبینم
خمیدن میکشد بیدل کمان ناتوانان را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵
هرچند گرانی بود اسباب جهان را
تحریک زبان نیشتر است این رگ جان را
بیتاب جنون در غم اسباب نباشد
چون نی به خمیدن نکشد نالهکشان را
بیداری من شمع صفت لاف زبانیست
دل زاد ره شوق بود ریگ روان را
آفاق فسون انجمن شور خموشیست
دارم ز خموشی بهکمین خوابگران را
ایمن نتوان بود ز همواری ظالم
حیرت لگن شمع زبان ساز دهان را
بنیاد کجاندیش شود سخت ز تهدید
در راستی افزونی زخم است سنان را
ممسک نشود قابل ایمان خساست
از بند قوی مهره مکن پشتکان را
ما را به غم عشق همان عشق علاج است
تا نشمرد انگشت شهادت لب نان را
خط فیض بهار دگر از حسن تو دارد
مهتاب بود پنبهٔ ناسورکتان را
وقت استکنونکز اثر خون شهیدان
جوش رگگل میکند این شعله دخان را
عشرت هوس رفتن رنگم چه توانکرد
شمشیر تو یاقوتکند سنگ فسان را
باشدکه سراز منزل مقصود برآریم
کردند بهار چمن شمع خزان را
بیدل نفست خون مکن از هرزه درایی
چون جاده درین دشت فکندیم عنان را
تحریک زبان نیشتر است این رگ جان را
بیتاب جنون در غم اسباب نباشد
چون نی به خمیدن نکشد نالهکشان را
بیداری من شمع صفت لاف زبانیست
دل زاد ره شوق بود ریگ روان را
آفاق فسون انجمن شور خموشیست
دارم ز خموشی بهکمین خوابگران را
ایمن نتوان بود ز همواری ظالم
حیرت لگن شمع زبان ساز دهان را
بنیاد کجاندیش شود سخت ز تهدید
در راستی افزونی زخم است سنان را
ممسک نشود قابل ایمان خساست
از بند قوی مهره مکن پشتکان را
ما را به غم عشق همان عشق علاج است
تا نشمرد انگشت شهادت لب نان را
خط فیض بهار دگر از حسن تو دارد
مهتاب بود پنبهٔ ناسورکتان را
وقت استکنونکز اثر خون شهیدان
جوش رگگل میکند این شعله دخان را
عشرت هوس رفتن رنگم چه توانکرد
شمشیر تو یاقوتکند سنگ فسان را
باشدکه سراز منزل مقصود برآریم
کردند بهار چمن شمع خزان را
بیدل نفست خون مکن از هرزه درایی
چون جاده درین دشت فکندیم عنان را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰
نمیدانم چه تنگی درهم افشرد آه مجنون را
رم اینگردباد آخر به ساغرکرد هامون را
به هر مژگان زدن سامان صد میخانه مستیکن
کهخط جوشیدودرساغرگرفتآنحسن میگونرا
به امید چکیدن دست و پایی میزند اشکم
تنزل در نظر معراج باشد همت دون را
دراینگلشن تسلی دادوضع سرو و شمشادم
که یک مصرع بلند آوازه دارد طبع موزون را
به تسخیر جهان بیحس از تدبیر فارغ شو
نفسفرساکنی تاکی به مار مرده افسون را
عروج جاه منع سفله طبعیها نمیگردد
به این سامان عزت بوی تمکین نیستگردون را
ز سختیهای حرص است اینکه خاک اژدها طینت
فرو بردهست اما هضم ننمودهست قارون را
فنا می شوید ازگردکدورت دامن هستی
چو آتش میکند خاکستر ما کار صابون را
که باور دارد این حرف از شهید بینوای من
که رنگی از حنای دست قاتل دادهام خون را
رموز خاکساران محبت کیست دریابد
مگر جولان لیلی ناله سازدگرد مجنون را
اثرها بنگر اما ازتصرف دم مزن بیدل
به چون وچند نتوان حکمکردن صنع بیچون را
رم اینگردباد آخر به ساغرکرد هامون را
به هر مژگان زدن سامان صد میخانه مستیکن
کهخط جوشیدودرساغرگرفتآنحسن میگونرا
به امید چکیدن دست و پایی میزند اشکم
تنزل در نظر معراج باشد همت دون را
دراینگلشن تسلی دادوضع سرو و شمشادم
که یک مصرع بلند آوازه دارد طبع موزون را
به تسخیر جهان بیحس از تدبیر فارغ شو
نفسفرساکنی تاکی به مار مرده افسون را
عروج جاه منع سفله طبعیها نمیگردد
به این سامان عزت بوی تمکین نیستگردون را
ز سختیهای حرص است اینکه خاک اژدها طینت
فرو بردهست اما هضم ننمودهست قارون را
فنا می شوید ازگردکدورت دامن هستی
چو آتش میکند خاکستر ما کار صابون را
که باور دارد این حرف از شهید بینوای من
که رنگی از حنای دست قاتل دادهام خون را
رموز خاکساران محبت کیست دریابد
مگر جولان لیلی ناله سازدگرد مجنون را
اثرها بنگر اما ازتصرف دم مزن بیدل
به چون وچند نتوان حکمکردن صنع بیچون را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰
مغتنمگیرید دامان دل آگاه را
محرمان لبریزیوسف دیدهاند این چاه را
در دبستان طلب تعطیل مشق درد نیست
همچونال خامه در دل خشکمپسند آهرا
زحمت شیب و شباب ازپیکرخالی مکش
محوگیر از خاطر این تصویر سال و ماه را
درخور هرکسوت اینجا تار و پود دیگر است
بر نوای نی متن ماسورهٔ جولاه را
پند ناصح پر منغصکرد وقت میکشان
ازکجا آورد این خر نغمهٔ جانکاه را
ناتوانیگر شفیع ما نگردد مشکل ست
عاجزان دارند یک سر زیر دندانکاه را
چاپلوسی در طبیعت چند پنهان داشتن
حیله آخر پوست بر تن میدرّد روباه را
تاگهر باشد، حباب، آرایش عزت مباد
از سر بیمغز بردارید تاج شاه را
میتوانکردن بدی را هم به حرف نیک، نیک
از اثر خالی مدان خاصیت افواه را
مرگ هم زحمتکش هستیست تاروز حساب
منزل ما جمع دارد پیچ وتاب راه را
کارها داریم بیش از رنج دنیا، چاره نیست
احتیاج است آنکه رغبت میکند اکراه را
چون شرارم امتحان مدّ فرصت داغکرد
یکگره میدان نبود این رشتهٔ کوتاه را
ای هوس شکرقناعتکنکه استغنای فقر
بر سر ما چتر شاهیکرد برگکاه را
یار غافل نیست بیدل لیک از شوق فضول
لغزش پا در هوای اشک دارد آه را
محرمان لبریزیوسف دیدهاند این چاه را
در دبستان طلب تعطیل مشق درد نیست
همچونال خامه در دل خشکمپسند آهرا
زحمت شیب و شباب ازپیکرخالی مکش
محوگیر از خاطر این تصویر سال و ماه را
درخور هرکسوت اینجا تار و پود دیگر است
بر نوای نی متن ماسورهٔ جولاه را
پند ناصح پر منغصکرد وقت میکشان
ازکجا آورد این خر نغمهٔ جانکاه را
ناتوانیگر شفیع ما نگردد مشکل ست
عاجزان دارند یک سر زیر دندانکاه را
چاپلوسی در طبیعت چند پنهان داشتن
حیله آخر پوست بر تن میدرّد روباه را
تاگهر باشد، حباب، آرایش عزت مباد
از سر بیمغز بردارید تاج شاه را
میتوانکردن بدی را هم به حرف نیک، نیک
از اثر خالی مدان خاصیت افواه را
مرگ هم زحمتکش هستیست تاروز حساب
منزل ما جمع دارد پیچ وتاب راه را
کارها داریم بیش از رنج دنیا، چاره نیست
احتیاج است آنکه رغبت میکند اکراه را
چون شرارم امتحان مدّ فرصت داغکرد
یکگره میدان نبود این رشتهٔ کوتاه را
ای هوس شکرقناعتکنکه استغنای فقر
بر سر ما چتر شاهیکرد برگکاه را
یار غافل نیست بیدل لیک از شوق فضول
لغزش پا در هوای اشک دارد آه را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱
بدزدگردن بیمغز برفراخته را
به وهم تیغ مفرسا نیام آخته را
در این بساط ندامت چو شمع نتوان کرد
قمارخانهٔ امید رنگ باخته را
بهگردن دل فرصثشمار باید بست
ستم ترانهٔ گریال نانواخته را
جهان پسث مقام عروج فطرت نیست
نگونکنید علمهای سرفراخته را
تکلف من و مای خیال بسیار است
نیاز خوب کن افسانههای ساخته را
ز خلقگوشهگرفتن سلامت است اما
خیال اگر بگذارد به خویش ساخته را
فروتنیکن و تخفیف زیردستان باش
که رنجهاست بهگردن سر فراخته را
تلاش ما چوسحرشبنم حیا پرداخت
عرق شد آینه آخر نفسگداخته را
حق است آینه، اینجا، خیال ما وتو چیست
که دید سایهٔ در آفتاب تاخته را
به طبعکارگه عشق آتش افتاده است
کسی چه آب زند آشیان فاخته را
چوسود اگربه فلک رفتگرد ما بیدل
ز سجده نیستامان عجز خودشناخته را
به وهم تیغ مفرسا نیام آخته را
در این بساط ندامت چو شمع نتوان کرد
قمارخانهٔ امید رنگ باخته را
بهگردن دل فرصثشمار باید بست
ستم ترانهٔ گریال نانواخته را
جهان پسث مقام عروج فطرت نیست
نگونکنید علمهای سرفراخته را
تکلف من و مای خیال بسیار است
نیاز خوب کن افسانههای ساخته را
ز خلقگوشهگرفتن سلامت است اما
خیال اگر بگذارد به خویش ساخته را
فروتنیکن و تخفیف زیردستان باش
که رنجهاست بهگردن سر فراخته را
تلاش ما چوسحرشبنم حیا پرداخت
عرق شد آینه آخر نفسگداخته را
حق است آینه، اینجا، خیال ما وتو چیست
که دید سایهٔ در آفتاب تاخته را
به طبعکارگه عشق آتش افتاده است
کسی چه آب زند آشیان فاخته را
چوسود اگربه فلک رفتگرد ما بیدل
ز سجده نیستامان عجز خودشناخته را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸
بیاکه جام مروت دهیم حوصله را
به سایهٔ کف پا پروریم آبله را
به وادیی که تعلق دلیل کوششهاست
ز بار دل به زمین خفتهگیر قافله را
ز صاحب امل آزادگی چه مکان است
درین بساطگرانخیزی است حامله را
ز انقلاب حوادث بزرگی ایمن نیست
به طبعکوه اثر افزونتر است زلزله را
محبت از من و تو رنگ امتیاز گداخت
تری و آب سزاوار نیست فاصله را
بهکج ادایی حسن تغافلت نازم
که یاد اوگلهٔ ناز میکندگله را
چوصبح یک دونفس مغتنم شمربیدل
مکن دلیل اقامت چو زاهدان چله را
به سایهٔ کف پا پروریم آبله را
به وادیی که تعلق دلیل کوششهاست
ز بار دل به زمین خفتهگیر قافله را
ز صاحب امل آزادگی چه مکان است
درین بساطگرانخیزی است حامله را
ز انقلاب حوادث بزرگی ایمن نیست
به طبعکوه اثر افزونتر است زلزله را
محبت از من و تو رنگ امتیاز گداخت
تری و آب سزاوار نیست فاصله را
بهکج ادایی حسن تغافلت نازم
که یاد اوگلهٔ ناز میکندگله را
چوصبح یک دونفس مغتنم شمربیدل
مکن دلیل اقامت چو زاهدان چله را