عبارات مورد جستجو در ۱۸۱۵ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۷۳
هان ای دل خسته کاروان میگذرد
بیدار شو آخر که جهان میگذرد
آن شد که دمی در همه عمرت خوش بود
باقی همه بر امید آن میگذرد
عطار نیشابوری : باب بیست و پنجم: در مراثی رفتگان
شمارهٔ ۹
ای دل بگری بر من مسکین و مپرس
بیزاری کن ز جان شیرین و مپرس
کان خفتهٔ خاک من بخوابم آمد
گفتم: چونی گفت که میبین و مپرس
عطار نیشابوری : باب بیست و پنجم: در مراثی رفتگان
شمارهٔ ۳۶
از مرگ تو فاش گشت رازم چه کنم؟
چون تو بشدی، من به که نازم چه کنم؟
ای جان و دلم! بسوختی جان و دلم
من بی تو کجا روم چه سازم چه کنم؟
عطار نیشابوری : باب بیست و پنجم: در مراثی رفتگان
شمارهٔ ۳۷
ای رفته و ما را به هلاک آورده
وان سرو بلند در مغاک آورده
بر خاک تو ماهتاب میتابد و تو
آن روی چو ماه را به خاک آورده
عطار نیشابوری : باب بیست و ششم: در صفت گریستن
شمارهٔ ۴۳
گر دل نه چنین عاشق شیدا بودی
از عشق تو یک لحظه شکیبا بودی
ای کاش هر آن اشک که در فرقت تو،
من میریزم، هزار دریا بودی
عطار نیشابوری : باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق
شمارهٔ ۴۶
از عشق تو روی بر زمینم بنشین
دیریست که دور از تو چنینم بنشین
من تشنهٔ دیرینهام از بهر خدای
چندان که ترا سیر ببینم بنشین
عطار نیشابوری : باب سی‏ام: در فراغت نمودن از معشوق
شمارهٔ ۱۷
جان در غمت از خانه به کوی افتاده‌ست
بر بوی تو در رهی چو موی افتاده‌ست
من در طلب تو و تو از من فارغ
این کار عظیم پشت و روی افتاده‌ست
عطار نیشابوری : باب چهل و یكم: در صفت بیچارگی عاشق
شمارهٔ ۱۱
زان روز که بوی پیرهن بی تو رسید
صد گونه غمم به جان و تن بی تو رسید
ور آب زمین و آسمان خون گردد
کی برگویم آنچه به من بی تو رسید
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۷۱
تا چند درین مقام بیدادگران
روزی به شبی، شبی به روزی گذران
هین کاسهٔ می! که عمر در بیخبری
از کیسهٔ ما میرود ای بیخبران!
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۵
خونی که ز تو درجگرم میگردد
میجوشد و گردِ نظرم میگردد
چون شمع هزار اشک سرگردانی
بر رخ ریزم که بر سرم میگردد
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۴۷
پیوسته ز عشق جان و تن میسوزم
در درد فراق خویشتن میسوزم
من خام طمع به صد هزاران زاری
چون شمع میان پیرهن میسوزم
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۸۵
شمع آمد و گفت: دوربین باید بود
در زخم فراق انگبین باید بود
میخندم و باز آب حسرت در چشم
یعنی که چو جان دهی چنین باید بود
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۴۱
هان ای دل بیدار بخفتی آخر
گفتی که نیوفتم بیفتی آخر
ای جان شده عطّار و ز جان آمده سیر
بسیار بگفتی و برفتی آخر
عطار نیشابوری : بخش سی و پنجم
الحكایة و التمثیل
بود درویشی بغایت غم زده
آن یکی گفتش که ای ماتم زده
غم بدر کن زانکه من هم کردهام
گفت چندین غم نه من آوردهام
این زمان من روز و شب در ماتمم
کانتواند برد کاورد این غمم
این همه غم کز دل پرخون خورم
چون نه من آوردهام من چون برم
من ندانم هیچ غم در روزگار
چون فراق و سخت تر زین نیست کار
گم شود صد عالم غم باتفاق
در بر یک ذرهٔ غم از فراق
ذرهٔ تا هستی خویشت بود
صد فراق سخت در پیشت بود
عطار نیشابوری : بخش سی و هفتم
الحكایة ‌و التمثیل
کاملی گفتست کز بیم گناه
گر نبودی پیش حاصل رنج راه
یا زجان کندن بلا بودی و بس
یا عذاب گور بودی پیش و پس
یا صراطستی و یا میزانستی
هرچه هستی آن همه آسانستی
این همه سهل است اگر نبود فراق
چون بود فرقت دلی پر اشتیاق
هر عذابی کان همی داند یکی
جمله در جنب فراقست اندکی
تو چه دانی ای پسر سوز فراق
عاشقی داند دلی پراشتیاق
تو چو عاشق نیستی دل مردهٔ
دعوی عشق از چه در سرکردهٔ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶
خمار گشت مرا ساقیا شراب کجاست
نکرد چارهٔ این درد دُرد ناب کجاست
شکیب و صبر مفرما نماند صبر و شکیب
مزن زتاب و توان دم توان و تاب کجاست
چو نام او شنوم دل در اضطراب آید
دلست مضطرب آن جان اضطراب کجاست
شباب عمر بود وصل یار و هجران شیب
زشیب هجر بجان آمدم شباب کجاست
دلم گرفت درین خاکدان تیره و تنک
کجاست روزنه این باب حجره را و کجاست
گرفت لشکر غم ملک دل بیا مطرب
نی و کمانچه چه شد عود کور باب کجاست
بیار فیض بخوان از کتاب خود غزلی
مگر دلم بگشاید بیا کتاب کجاست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲
حلقهٔ آن در شدنم آرزوست
بر در او سرزدنم آرزوست
چند بهر یاد پریشان شوم
خاک در او شدنم آرزوست
خاک درش بوده سرم سالها
باز هوای وطنم آرزوست
تا که بجان خدمت جانان کنم
دامن جان بر زدنم آرزوست
بهر تماشای سراپای او
دیده سراپاشدنم آرزوست
دیده ام از فرقت او شد سفید
بوئی از آن پیرهنم آرزوست
مرغ دلم در قفس تن بمرد
بال پر و جان زدنم آرزوست
بر در لب قفل خموشی زدم
سوی خموشان شدنم آرزوست
عشق مهل فیض که با جان رود
زندگی در کفنم آرزوست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
بی لقای دوست حاشا روزگارم بگذرد
سربسر چون زندگانی بی بهارم بگذرد
بی جمال عالم آرایش نیارم زیستن
عمربیحاصل مگر در انتظارم بگذرد
گر سرآید یک نفس بیدوست کی آید بکف
در تلافی عمرها گر بیشمارم بگذرد
بی قراری برقرار ستم اگر صدبار یار
بر دل بی صبر و جان بی قرارم بگذرد
گرچه میدانم بسویم ننگرد از کبر و ناز
می نشینم بر سر ره تا نگارم بگذرد
از برای یک نظر بر خاک راهش سالها
می نشینم تا مگر آن شهسوارم بگذرد
جویباری کرده ام از آب چشم خود روان
شاید آن سرو روان بر جوی بارم بگذرد
بر من او گر نگذرد تا جان بود در قالبم
میشوم خاک رهش تا بر غبارم بگذرد
صد در ازجنت گشاید در درون مرقدم
نفخهٔ از کوی او گر بر مزارم بگذرد
بر مزارم گر گذار آرد ز سر گیرم حیات
یا رب آن عیسی نفس گر بر مزارم بگذرد
یاد وصلش بگذرد چون بر کنار خاطرم
دجلهٔ از اشک خونین بر کنارم بگذرد
در دل و جان داده ام جای خیالش بردوام
اشک نگذارد بچشم اشگبارم بگذرد
روز میگویم مگر شب رودهد شب همچو روز
در امید یکنظر لیل و نهارم بگذرد
پار میگفتم مگر سال دیگر ، این هم گذشت
سال دیگرنیز میترسم چو پارم بگذرد
عمر شد مرفیض را در حسرت و در انتظار
کی بود حسرت نماند انتظارم بگذرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱
شد تهی از عشق سر بی باده این میخانه ماند
صاحب منزل برون شد خشت و خاک خانه ماند
معنی انسان برفت و صورت انسان بجاست
جان ز تن می از قدح شد قالب و پیمانه ماند
سالها شد زینچمن گلبانگ عشقی برنخواست
از محبت صوت و حرف از عاشقی افسانه ماند
عاشق حسن مجازی عقل را در عشق باخت
حسن شد سوی حقیقت او چنین دیوانه ماند
شمع چون آگه شدی از سوز دل پروانه سوخت
سوخت شمع و داغ حسرت بر دل پروانه ماند
از برم رفت آن نگار و عقل و هوش از سر ببرد
یادگارم ز آن پری داغ دل دیوانه ماند
بار جان با عشق جانان بر نمی‌تابید دل
جان برونشد از تنم در دل غم جانانه ماند
بار هستی فیض بر گردن گرفت از بهر آن
کاشنای دوست گردد همچنان بیگانه ماند
هیچکس آگه نشد از سر این بحر شگرف
سوخت بس غواص را دم در صدف دردانه ماند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۷
دل برد از من ترک قباپوش
بسته کمر من در خیل هندوش
از حد چو بگذشت ایام هجرش
در خفیه رفتم تا بر سر کوش
گفتم وصالت گفتا رخ دوست
تا وقتش آید اکنون تو میکوش
گفتم نگاهی گفتا که زود است
چندی بحسرت خون جگر نوش
گفتم که لطفی گفتا که خامی
در دیگ قهرم یکچند میجوش
گفتم که زلفت زد راه دینم
گفتا چه دینی پر زهد مفروش
گفتم که خون شد دل در غمت گفت
در یاد ما کن دل را فراموش
گفتم که هجرت بنیاد ما کند
گفتا که ای فیض بیهوده مخروش
رفتم که دیگر حرفی بگویم
بر لب زد انگشت یعنی که خاموش