عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹
پیش اسبت رخ نهم ز آنرو که غم نبود زمات
در وفایت جان ببازم تا کجا یابم وفات
دی طبیبم دید و دردم را دوا ننوشت و گفت
خون دل میخور که این ساعت نمییابم دوات
چون روان بی خط برات آورده بودم از چه وجه
خط برون آوردی و گفتی که آوردم برات
در عری شاه ماتم ای پریرخ رخ مپوش
کانک رخ بر رخ نهی او را چه غم باشد ز مات
راستی را تا صلای عشق در عالم زدی
قامتت را سجده آرد عرعر از بانک صلوة
چون ترا گویم که لالای توام گوئی که لا
جان ببازم بی سخن چون بت پرستان پیش لات
نغمهٔ عشاق در نوروز خوش باشد ولیک
ایدریغ ارعیش ما را دست میدادی ادات
گرحیا داری برو خواجو ودست از جان بشوی
زانک لعل جان فزایش میبرد آب حیات
در وفایت جان ببازم تا کجا یابم وفات
دی طبیبم دید و دردم را دوا ننوشت و گفت
خون دل میخور که این ساعت نمییابم دوات
چون روان بی خط برات آورده بودم از چه وجه
خط برون آوردی و گفتی که آوردم برات
در عری شاه ماتم ای پریرخ رخ مپوش
کانک رخ بر رخ نهی او را چه غم باشد ز مات
راستی را تا صلای عشق در عالم زدی
قامتت را سجده آرد عرعر از بانک صلوة
چون ترا گویم که لالای توام گوئی که لا
جان ببازم بی سخن چون بت پرستان پیش لات
نغمهٔ عشاق در نوروز خوش باشد ولیک
ایدریغ ارعیش ما را دست میدادی ادات
گرحیا داری برو خواجو ودست از جان بشوی
زانک لعل جان فزایش میبرد آب حیات
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱
ای درد تو درمان دل و رنج تو راحت
اشکم نمک آب و جگر خسته جراحت
موج ار چه زند لاف تبحر نزند دم
با مردمک چشم من از علم سباحت
یکدم نشود نقش تو از دیده ما دور
زانرو که توئی گوهر دریای ملاحت
دستی ز سر لطف بنه بردل ریشم
زیرا که بود در کف کافی تو راحت
مستسقی درویش که نم در جگرش نیست
او را که دهد قطرهئی از بحر سماحت
در مذهب صاحبنظران باده مباحست
زینسان که دهد چشم تو فتوای اباحت
از شرم شود غرق عرق صبح جهانتاب
پیش رخ زیبای تو از روی صباحت
در دیدهٔ خورشید چو یک ذره حیا نیست
آید بسر بام تو از راه وقاحت
از پسته تنگت ندهد یکسر مو شرح
خواجو که کند موی شکافی بفصاحت
اشکم نمک آب و جگر خسته جراحت
موج ار چه زند لاف تبحر نزند دم
با مردمک چشم من از علم سباحت
یکدم نشود نقش تو از دیده ما دور
زانرو که توئی گوهر دریای ملاحت
دستی ز سر لطف بنه بردل ریشم
زیرا که بود در کف کافی تو راحت
مستسقی درویش که نم در جگرش نیست
او را که دهد قطرهئی از بحر سماحت
در مذهب صاحبنظران باده مباحست
زینسان که دهد چشم تو فتوای اباحت
از شرم شود غرق عرق صبح جهانتاب
پیش رخ زیبای تو از روی صباحت
در دیدهٔ خورشید چو یک ذره حیا نیست
آید بسر بام تو از راه وقاحت
از پسته تنگت ندهد یکسر مو شرح
خواجو که کند موی شکافی بفصاحت
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
بسکه مرغ سحری در غم گلزار بسوخت
جگر لاله بر آن دلشدهٔ زار بسوخت
حبذا شمع که از آتش دل چون مجنون
در هوای رخ لیلی به شب تار بسوخت
دیشب آن رند که در حلقهٔ خماران بود
بزد آهی و در خانهٔ خمار بسوخت
ایکه از سر انا الحق خبری یافتهئی
چه شوی منکر منصور که بر دار بسوخت
تو که احوال دل سوختگان میدانی
مکن انکار کسی کز غم اینکار بسوخت
صبر بسیار مفرمای من سوخته را
که دل ریشم ازین صبر جگر خوار بسوخت
زان مفرح که جگرسوختگان را سازد
قدحی ده که دل خستهٔ بیمار بسوخت
داروی درد دل اکنون ز که جویم که طبیب
دل بیمار مرا در غم تیمار بسوخت
تاری از زلف تو افتاد به چین وز غیرت
خون دل در جگر نافهٔ تاتار بسوخت
بلبل سوخته دل را که دم از گل میزد
آتش عشق بزد شعله و چون خار بسوخت
اگر از هستی خواجو اثری باقی بود
این دم از آتش عشق تو بیکبار بسوخت
جگر لاله بر آن دلشدهٔ زار بسوخت
حبذا شمع که از آتش دل چون مجنون
در هوای رخ لیلی به شب تار بسوخت
دیشب آن رند که در حلقهٔ خماران بود
بزد آهی و در خانهٔ خمار بسوخت
ایکه از سر انا الحق خبری یافتهئی
چه شوی منکر منصور که بر دار بسوخت
تو که احوال دل سوختگان میدانی
مکن انکار کسی کز غم اینکار بسوخت
صبر بسیار مفرمای من سوخته را
که دل ریشم ازین صبر جگر خوار بسوخت
زان مفرح که جگرسوختگان را سازد
قدحی ده که دل خستهٔ بیمار بسوخت
داروی درد دل اکنون ز که جویم که طبیب
دل بیمار مرا در غم تیمار بسوخت
تاری از زلف تو افتاد به چین وز غیرت
خون دل در جگر نافهٔ تاتار بسوخت
بلبل سوخته دل را که دم از گل میزد
آتش عشق بزد شعله و چون خار بسوخت
اگر از هستی خواجو اثری باقی بود
این دم از آتش عشق تو بیکبار بسوخت
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵
صبح کز چشم فلک اشک ثریا میریخت
مهر دل آب رخم ز آتش سودا میریخت
آن سهی سرو خرامان ز سر زلف سیاه
دل شوریدهدلان میشد و در پا میریخت
چین گیسوی دوتا را چو پریشان میکرد
مشک در دامن یکتائی والا میریخت
شعر شیرین مرا ماه مغنی میخواند
و آب شکر بلب لعل شکر خا میریخت
در قدمهای خیال تو بدامن هر دم
چشم دریا دل من لل لالا میریخت
قدح از لعل تو هر لحظه حدیثی میراند
وز لب روحفزا راح مصفا میریخت
چون صبا شرح گلستان جمالت میداد
از هوا دامن گل برسرصحرا میریخت
اشک از آنروی ز ما رفت و کناری بگرفت
کاب او دمبدم از رهگذر ما میریخت
موج خون دل فرهاد چو میزد بر کوه
ای بسا لعل که در دامن خارا میریخت
عجب ار مملکت مصر نمیرفت برود
زان همه سیل که از چشم زلیخا میریخت
مردم دیدهٔ خواجو چو قدح میپیمود
خون دل بود که در ساغر صهبا میریخت
مهر دل آب رخم ز آتش سودا میریخت
آن سهی سرو خرامان ز سر زلف سیاه
دل شوریدهدلان میشد و در پا میریخت
چین گیسوی دوتا را چو پریشان میکرد
مشک در دامن یکتائی والا میریخت
شعر شیرین مرا ماه مغنی میخواند
و آب شکر بلب لعل شکر خا میریخت
در قدمهای خیال تو بدامن هر دم
چشم دریا دل من لل لالا میریخت
قدح از لعل تو هر لحظه حدیثی میراند
وز لب روحفزا راح مصفا میریخت
چون صبا شرح گلستان جمالت میداد
از هوا دامن گل برسرصحرا میریخت
اشک از آنروی ز ما رفت و کناری بگرفت
کاب او دمبدم از رهگذر ما میریخت
موج خون دل فرهاد چو میزد بر کوه
ای بسا لعل که در دامن خارا میریخت
عجب ار مملکت مصر نمیرفت برود
زان همه سیل که از چشم زلیخا میریخت
مردم دیدهٔ خواجو چو قدح میپیمود
خون دل بود که در ساغر صهبا میریخت
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷
از سر جان درگذر گر وصل جانان بایدت
بر در دل خیمه زن گر عالم جان بایدت
داروی درد محبت ترک درمان کردنست
دردی دردی بنوش ار زانک درمان بایدت
دادهئی خاتم بدست دیو و شادروان بباد
وانگه از دیوانگی ملک سلیمان بایدت
راه تاریکی نشاید قطع کردن بیدلیل
خضر راهی برگزین گر آب حیوان بایدت
از سر یکدانه گندم در نمیآری گذشت
وز برای نزهت دل باغ رضوان بایدت
راه دریا گیر اگر لؤلؤی عمانت هواست
دست دربان بوس اگر تشریف سلطان بایدت
حکم یونان یابد آنکش حکمت یونان بود
حکمت یونان طلب گر حکم یونان بایدت
دل بناکامی بنه گر کام جانت آرزوست
ترک مستوری بده گر عیش مستان بایدت
بی سر و سامان درآ خواجو اگر داری سری
وز سر سر در گذر گر زانک سامان بایدت
بر در دل خیمه زن گر عالم جان بایدت
داروی درد محبت ترک درمان کردنست
دردی دردی بنوش ار زانک درمان بایدت
دادهئی خاتم بدست دیو و شادروان بباد
وانگه از دیوانگی ملک سلیمان بایدت
راه تاریکی نشاید قطع کردن بیدلیل
خضر راهی برگزین گر آب حیوان بایدت
از سر یکدانه گندم در نمیآری گذشت
وز برای نزهت دل باغ رضوان بایدت
راه دریا گیر اگر لؤلؤی عمانت هواست
دست دربان بوس اگر تشریف سلطان بایدت
حکم یونان یابد آنکش حکمت یونان بود
حکمت یونان طلب گر حکم یونان بایدت
دل بناکامی بنه گر کام جانت آرزوست
ترک مستوری بده گر عیش مستان بایدت
بی سر و سامان درآ خواجو اگر داری سری
وز سر سر در گذر گر زانک سامان بایدت
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸
ساقیا ساغر شراب کجاست
وقت صبحست آفتاب کجاست
خستگی غالبست مرهم کو
تشنگی بیحدست آب کجاست
درد نوشان درد را به صبوح
جز دل خونچکان کباب کجاست
همه عالم غمام غم بگرفت
خور رخشان مه نقاب کجاست
لعل نابست آب دیده ما
آن عقیقین مذاب ناب کجاست
تا بکی اشک بر رخ افشانیم
آخر آن شیشه گلاب کجاست
بسکه آتش زبانه زد در دل
جگرم گرم شد لعاب کجاست
از تف سینه و بخار خمار
جانم آمد بلب شراب کجاست
دلم از چنگ میرود بیرون
نغمهٔ زخمهٔ رباب کجاست
بجز از آستان باده فروش
هر شبم جایگاه خواب کجاست
دل خواجو ز غصه گشت خراب
مونس این دل خراب کجاست
وقت صبحست آفتاب کجاست
خستگی غالبست مرهم کو
تشنگی بیحدست آب کجاست
درد نوشان درد را به صبوح
جز دل خونچکان کباب کجاست
همه عالم غمام غم بگرفت
خور رخشان مه نقاب کجاست
لعل نابست آب دیده ما
آن عقیقین مذاب ناب کجاست
تا بکی اشک بر رخ افشانیم
آخر آن شیشه گلاب کجاست
بسکه آتش زبانه زد در دل
جگرم گرم شد لعاب کجاست
از تف سینه و بخار خمار
جانم آمد بلب شراب کجاست
دلم از چنگ میرود بیرون
نغمهٔ زخمهٔ رباب کجاست
بجز از آستان باده فروش
هر شبم جایگاه خواب کجاست
دل خواجو ز غصه گشت خراب
مونس این دل خراب کجاست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
ای باغبان بگو که ره بوستان کجاست
در بوستان گلی چو رخ دوستان کجاست
وی دوستان چه باشد اگر آگهی دهید
کان سرو گلعذار مرا بوستان کجاست
تا چند تشنه بر سر آتش توان نشست
آن آب روحپرور آتشنشان کجاست
دردم به جان رسید و طبیبم پدید نیست
داروفروش خستهدلان را دکان کجاست
من خفته همچو چشم تو رنجور و در دلت
روزی گذر نکرد که آن ناتوان کجاست
چون ز آب دیده ناقهٔ ما در وحل بماند
با ما بگو که مرحلهٔ کاروان کجاست
از بس دل شکسته که برهم فتاده است
پیدا نمیشود که ره ساربان کجاست
در وادی فراق به جز چشمهای ما
روشن بگو که چشمهٔ آب روان کجاست
خواجو ز بحر عشق کران چون توان گرفت
زیرا که کس نگفت که آن را کران کجاست
در بوستان گلی چو رخ دوستان کجاست
وی دوستان چه باشد اگر آگهی دهید
کان سرو گلعذار مرا بوستان کجاست
تا چند تشنه بر سر آتش توان نشست
آن آب روحپرور آتشنشان کجاست
دردم به جان رسید و طبیبم پدید نیست
داروفروش خستهدلان را دکان کجاست
من خفته همچو چشم تو رنجور و در دلت
روزی گذر نکرد که آن ناتوان کجاست
چون ز آب دیده ناقهٔ ما در وحل بماند
با ما بگو که مرحلهٔ کاروان کجاست
از بس دل شکسته که برهم فتاده است
پیدا نمیشود که ره ساربان کجاست
در وادی فراق به جز چشمهای ما
روشن بگو که چشمهٔ آب روان کجاست
خواجو ز بحر عشق کران چون توان گرفت
زیرا که کس نگفت که آن را کران کجاست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰
منزل گه جانست که جانان من آنجاست
یا روضهٔ خلدست که رضوان من آنجاست
هردم به دلم میرسد از مصر پیامی
گوبی که مگر یوسف کنعان من آنجاست
پر میزند از شوق لبش طوطی جانم
آری چه کنم چون شکرستان من آنجاست
هر چند که در دم نشود قابل درمان
درد من از آنست که درمان من آنجاست
شاهان جهان را نبود منزل قربت
آنجا که سراپردهٔ سلطان من آنجاست
جایی که عروسان چمن جلوه نمایند
گل را چه محل چون که گلستان من آنجاست
برطرف چمن سرو سهی سر نفرازد
امروز که آن سرو خرامان من آنجاست
بستان دگر امروز بهشتست ولیکن
هرجا که تویی گلشن و بستان من آنجاست
مرغان چمنباز چو من عاشق و مستند
کان نرگس مست و گل خندان من آنجاست
گر نیست وصولم به سراپردهٔ وصلت
زینجا که منم میل دل و جان من آنجاست
از زلف تو کوته نکنم دست چو خواجو
زیرا که مقام دل حیران من آنجاست
یا روضهٔ خلدست که رضوان من آنجاست
هردم به دلم میرسد از مصر پیامی
گوبی که مگر یوسف کنعان من آنجاست
پر میزند از شوق لبش طوطی جانم
آری چه کنم چون شکرستان من آنجاست
هر چند که در دم نشود قابل درمان
درد من از آنست که درمان من آنجاست
شاهان جهان را نبود منزل قربت
آنجا که سراپردهٔ سلطان من آنجاست
جایی که عروسان چمن جلوه نمایند
گل را چه محل چون که گلستان من آنجاست
برطرف چمن سرو سهی سر نفرازد
امروز که آن سرو خرامان من آنجاست
بستان دگر امروز بهشتست ولیکن
هرجا که تویی گلشن و بستان من آنجاست
مرغان چمنباز چو من عاشق و مستند
کان نرگس مست و گل خندان من آنجاست
گر نیست وصولم به سراپردهٔ وصلت
زینجا که منم میل دل و جان من آنجاست
از زلف تو کوته نکنم دست چو خواجو
زیرا که مقام دل حیران من آنجاست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱
این باد کدامست که از کوی شما خاست
وین مرغ چه نامست که از سوی سبا خاست
باد سحری نکهت مشک ختن آورد
یا بویی از آن سلسله غالیهسا خاست
گویی مگر انفاس روانبخش بهشتست
این بوی دلاویز که از باد صبا خاست
برخاسته بودی و دل غمزده میگفت
یا رب که قیامت ز قیام تو چرا خاست
بنشین نفسی بو که بلا را بنشانی
زان رو که ز بالای تو پیوسته بلا خاست
شور از دل یکتای من خسته برآورد
هر فتنه و آشوب کز آن زلف دوتا خاست
این شمع فروزنده ز ایوان که افروخت
وین فتنه ی نو خاسته آیا ز کجا خاست
از پرده برون شد دل پرخون من آن دم
کز پردهسرا زمزمهٔ پردهسرا خاست
خواجو به جز از بندگی حضرت سلطان
کاری نشنیدیم که از دست گدا خاست
وین مرغ چه نامست که از سوی سبا خاست
باد سحری نکهت مشک ختن آورد
یا بویی از آن سلسله غالیهسا خاست
گویی مگر انفاس روانبخش بهشتست
این بوی دلاویز که از باد صبا خاست
برخاسته بودی و دل غمزده میگفت
یا رب که قیامت ز قیام تو چرا خاست
بنشین نفسی بو که بلا را بنشانی
زان رو که ز بالای تو پیوسته بلا خاست
شور از دل یکتای من خسته برآورد
هر فتنه و آشوب کز آن زلف دوتا خاست
این شمع فروزنده ز ایوان که افروخت
وین فتنه ی نو خاسته آیا ز کجا خاست
از پرده برون شد دل پرخون من آن دم
کز پردهسرا زمزمهٔ پردهسرا خاست
خواجو به جز از بندگی حضرت سلطان
کاری نشنیدیم که از دست گدا خاست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲
ای که از باغ رسالت چو تو شمشاد نخاست
کار اسلام ز بالای بلندت بالاست
شکل گیسوی و دهان تو به صورت حامیم
حرف منشور جلال تو به معنی طاهاست
شب که داغ خط هندوی تو دارد چو بلال
دلش از طره ی عنبرشکنت پر سود است
زمزم از خجلت الفاظ تو غرق عرقست
مروه از پرتوی انوار تو در عین صفاست
هر که او مشتریت گشت زهی طالع سعد
وانک در مهر تو چون ماه بیفزود بکاست
پیش آن سنبل مشکین عبیر افشانت
سخن نافهٔ تاتار نگویم که خطاست
در شب قدر خرد با خم گیسویت گفت
«ای که از هر سر موی تو دلی اندرو است
از تو مویی به جهانی نتوان دادن از آنک
«یک سر موی تو را هردو جهان نیم بهاست »
قطره ای بخش ز دریای شفاعت ما را
کاب سرچشمهٔ مهرت سخن دلکش ماست
در تو بستیم به یک موی دل از هر دو جهان
که به یک موی تو کار دو جهان گردد راست
مکن از خاک درخویش جدا خواجو را
که بود خاک ره آنکس که ز کوی تو جداست
کار اسلام ز بالای بلندت بالاست
شکل گیسوی و دهان تو به صورت حامیم
حرف منشور جلال تو به معنی طاهاست
شب که داغ خط هندوی تو دارد چو بلال
دلش از طره ی عنبرشکنت پر سود است
زمزم از خجلت الفاظ تو غرق عرقست
مروه از پرتوی انوار تو در عین صفاست
هر که او مشتریت گشت زهی طالع سعد
وانک در مهر تو چون ماه بیفزود بکاست
پیش آن سنبل مشکین عبیر افشانت
سخن نافهٔ تاتار نگویم که خطاست
در شب قدر خرد با خم گیسویت گفت
«ای که از هر سر موی تو دلی اندرو است
از تو مویی به جهانی نتوان دادن از آنک
«یک سر موی تو را هردو جهان نیم بهاست »
قطره ای بخش ز دریای شفاعت ما را
کاب سرچشمهٔ مهرت سخن دلکش ماست
در تو بستیم به یک موی دل از هر دو جهان
که به یک موی تو کار دو جهان گردد راست
مکن از خاک درخویش جدا خواجو را
که بود خاک ره آنکس که ز کوی تو جداست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵
دلبرا سنبل هندوی تو در تاب چراست
زین صفت نرگس سیراب تو بی خواب چراست
چشم جادوی تو کز بادهٔ سحرست خراب
روز و شب معتکف گوشه محراب چراست
نرگس مست تو چون فتنه ازو بیدارست
همچو بخت من دل سوخته در خواب چراست
مگر از خط سیاه تو غباری دارد
ورنه هندوی رسن باز تو در تاب چراست
جزع خونخوار تو گر خون دلم میریزد
مردم دیدهٔ من غرقهٔ خوناب چراست
از درم گر تو بر آنی که برانی سهلست
این همه جور تو با خواجو ازین باب چراست
زین صفت نرگس سیراب تو بی خواب چراست
چشم جادوی تو کز بادهٔ سحرست خراب
روز و شب معتکف گوشه محراب چراست
نرگس مست تو چون فتنه ازو بیدارست
همچو بخت من دل سوخته در خواب چراست
مگر از خط سیاه تو غباری دارد
ورنه هندوی رسن باز تو در تاب چراست
جزع خونخوار تو گر خون دلم میریزد
مردم دیدهٔ من غرقهٔ خوناب چراست
از درم گر تو بر آنی که برانی سهلست
این همه جور تو با خواجو ازین باب چراست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶
کار ما بی قد زیبات نمی آید راست
راستی را چه بلائیست که کارت بالاست
چون قد سرو خرام تو بگویم سخنی
در چمن سرو ببالای تو میماند راست
بخطا مشک ختن لاف زد از خوشبوئی
با سر زلف تو پیداست که اصلش ز ختاست
زیر هر موی چو زنجیر تو دیوانه دلیست
روی بنمای که چندین دل خلقت ز قفاست
با تو یکتاست هنوز این دل شوریدهٔ من
چون سر زلف کژت قامتم ار زانک دوتاست
رسم باشد که بانگشت نمایند هلال
ابرویت چون مه نوزان سبب انگشتنماست
نرگس جادوی مست تو بهنگام صبوح
فتنهئی بود که از خواب صبوحی برخاست
متحیر نه در آن شکل و شمایل شدهام
حیرتم در قلم قدرت بیچون خداست
بحقیقت نه مجازست بمعنی دیدن
صورتی را که درو نور حقیقت پیداست
نبود شرط محبت که بنالند از دوست
زانک هر درد که از دوست بود عین دواست
خواجو ار زانک ترا منصب لالائی نیست
زادهٔ طبع ترا لل لالا لالاست
راستی را چه بلائیست که کارت بالاست
چون قد سرو خرام تو بگویم سخنی
در چمن سرو ببالای تو میماند راست
بخطا مشک ختن لاف زد از خوشبوئی
با سر زلف تو پیداست که اصلش ز ختاست
زیر هر موی چو زنجیر تو دیوانه دلیست
روی بنمای که چندین دل خلقت ز قفاست
با تو یکتاست هنوز این دل شوریدهٔ من
چون سر زلف کژت قامتم ار زانک دوتاست
رسم باشد که بانگشت نمایند هلال
ابرویت چون مه نوزان سبب انگشتنماست
نرگس جادوی مست تو بهنگام صبوح
فتنهئی بود که از خواب صبوحی برخاست
متحیر نه در آن شکل و شمایل شدهام
حیرتم در قلم قدرت بیچون خداست
بحقیقت نه مجازست بمعنی دیدن
صورتی را که درو نور حقیقت پیداست
نبود شرط محبت که بنالند از دوست
زانک هر درد که از دوست بود عین دواست
خواجو ار زانک ترا منصب لالائی نیست
زادهٔ طبع ترا لل لالا لالاست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸
با تو نقشی که در تصور ماست
به زبان قلم نیاید راست
حاجت ما توئی چرا که ز دوست
حاجتی به ز دوست نتوان خواست
ماه تا آفتاب روی تو دید
اثر مهر در رخش پیداست
سخن باده با لبت بادست
صفت مشک باخط تو خطاست
در چمن ذکر نارون میرفت
قامتت گفت بر کشیدهٔ ماست
سرو آزاد پیش بالایت
راستی را چو بندگان بر پاست
او چو آزاد کردهٔ قد تست
لاجرم دست او چنان بالاست
فتنه بنشان و یک زمان بنشین
که قیامت ز قامتت برخاست
هر که بینی بجان بود قائم
جان وامق چو بنگری عذراست
از صبا بوی روح میشنوم
دم عیسی مگر نسیم صباست
عمر خواجو بباد رفت و رواست
زانک بی دوست عمر باد هواست
به زبان قلم نیاید راست
حاجت ما توئی چرا که ز دوست
حاجتی به ز دوست نتوان خواست
ماه تا آفتاب روی تو دید
اثر مهر در رخش پیداست
سخن باده با لبت بادست
صفت مشک باخط تو خطاست
در چمن ذکر نارون میرفت
قامتت گفت بر کشیدهٔ ماست
سرو آزاد پیش بالایت
راستی را چو بندگان بر پاست
او چو آزاد کردهٔ قد تست
لاجرم دست او چنان بالاست
فتنه بنشان و یک زمان بنشین
که قیامت ز قامتت برخاست
هر که بینی بجان بود قائم
جان وامق چو بنگری عذراست
از صبا بوی روح میشنوم
دم عیسی مگر نسیم صباست
عمر خواجو بباد رفت و رواست
زانک بی دوست عمر باد هواست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹
طائر طوریم و خاک آستانت طور ماست
پرتو نور تجلی در دل پر نور ماست
ما به حور و روضهٔ رضوان نداریم التفات
زانک مجلس روضهٔ رضوان و شاهد حور ماست
عاقبت غیبت گزیند هر که آید در نظر
وانک او غایب نگردد از نظر منظور ماست
پیش ما هر روز بی او رستخیزی دیگرست
و آه دلسوز نفیر و سینه نفخ صور ماست
ما بدار الملک وحدت کوس شاهی میزنیم
وین که بر زر مینویسد اشک ما منشور ماست
کردهایم از ملک هستی کنج عزلت اختیار
وین دل ویرانه گنج و نیستی گنجور ماست
آنک دایم در خرابات فنا ساغر کشد
در هوای چشم مست او دل مخمور ماست
تختگاه عشق ما داریم و از دار ایمنیم
زانک دار از روی معنی رایت منصور ماست
تا چو خواجو عالم رندی مسخر کردهایم
زلف ساقی دستگیر و جام می دستور ماست
پرتو نور تجلی در دل پر نور ماست
ما به حور و روضهٔ رضوان نداریم التفات
زانک مجلس روضهٔ رضوان و شاهد حور ماست
عاقبت غیبت گزیند هر که آید در نظر
وانک او غایب نگردد از نظر منظور ماست
پیش ما هر روز بی او رستخیزی دیگرست
و آه دلسوز نفیر و سینه نفخ صور ماست
ما بدار الملک وحدت کوس شاهی میزنیم
وین که بر زر مینویسد اشک ما منشور ماست
کردهایم از ملک هستی کنج عزلت اختیار
وین دل ویرانه گنج و نیستی گنجور ماست
آنک دایم در خرابات فنا ساغر کشد
در هوای چشم مست او دل مخمور ماست
تختگاه عشق ما داریم و از دار ایمنیم
زانک دار از روی معنی رایت منصور ماست
تا چو خواجو عالم رندی مسخر کردهایم
زلف ساقی دستگیر و جام می دستور ماست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
عقل مرغی ز آشیانهٔ ماست
چرخ گردی ز آستانهٔ ماست
شمس مشرق فروز عالمتاب
شمسهٔ طاق تا بخانهٔ ماست
خون چشم شفق که میبینی
جرعههای می شبانه ماست
صید ما کیست آنک صیادست
دام ما چیست آنچه دانهٔ ماست
تیر ما بگذرد ز جوشن چرخ
زانکه قلب فلک نشانهٔ ماست
ما به افسون کجا رویم از راه
که دو عالم پر از فسانهٔ ماست
گر چه ز اهل زمانه شاد نئیم
شادی آنک در زمانهٔ ماست
جنت ار هست خاک درگه اوست
زانکه ماوای جاودانه ماست
در بسیط جهان کنون خواجو
همه آوازهٔ ترانه ماست
چرخ گردی ز آستانهٔ ماست
شمس مشرق فروز عالمتاب
شمسهٔ طاق تا بخانهٔ ماست
خون چشم شفق که میبینی
جرعههای می شبانه ماست
صید ما کیست آنک صیادست
دام ما چیست آنچه دانهٔ ماست
تیر ما بگذرد ز جوشن چرخ
زانکه قلب فلک نشانهٔ ماست
ما به افسون کجا رویم از راه
که دو عالم پر از فسانهٔ ماست
گر چه ز اهل زمانه شاد نئیم
شادی آنک در زمانهٔ ماست
جنت ار هست خاک درگه اوست
زانکه ماوای جاودانه ماست
در بسیط جهان کنون خواجو
همه آوازهٔ ترانه ماست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
کاف و نون جزوی از اوراق کتب خانه ماست
قاف تا قاف جهان حرفی از افسانهٔ ماست
طاق پیروزه که خلوتگه قطب فلک است
کمترین زاویهئی بر در کاشانهٔ ماست
گر چراغ دل ما از نفس سرد بمرد
شمع این طارم نه پنجره پروانهٔ ماست
گنج معنی که طلسم است جهان بر راهش
چون به معنی نگری این دل ویرانهٔ ماست
آب رو ریختهایم از پی یک جرعه شراب
گر چه کوثر نمی از جرعهٔ پیمانهٔ ماست
ما به دیوانگی ار زانک به عالم فاشیم
عقل کل قابل فیض دل دیوانهٔ ماست
آشنائیم به بی خویشی و بیگانه ز خویش
وانک بیگانه نگشت از همه بیگانهٔ ماست
هر کسی را تو اگر زنده به جان میبینی
جان هر زنده دلی زنده به جانانهٔ ماست
گر چه در مذهب ما کعبه و بتخانه یکیست
خواجو از کعبه برون آی که بتخانهٔ ماست
قاف تا قاف جهان حرفی از افسانهٔ ماست
طاق پیروزه که خلوتگه قطب فلک است
کمترین زاویهئی بر در کاشانهٔ ماست
گر چراغ دل ما از نفس سرد بمرد
شمع این طارم نه پنجره پروانهٔ ماست
گنج معنی که طلسم است جهان بر راهش
چون به معنی نگری این دل ویرانهٔ ماست
آب رو ریختهایم از پی یک جرعه شراب
گر چه کوثر نمی از جرعهٔ پیمانهٔ ماست
ما به دیوانگی ار زانک به عالم فاشیم
عقل کل قابل فیض دل دیوانهٔ ماست
آشنائیم به بی خویشی و بیگانه ز خویش
وانک بیگانه نگشت از همه بیگانهٔ ماست
هر کسی را تو اگر زنده به جان میبینی
جان هر زنده دلی زنده به جانانهٔ ماست
گر چه در مذهب ما کعبه و بتخانه یکیست
خواجو از کعبه برون آی که بتخانهٔ ماست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳
مائیم آن گدای که سلطان گدای ماست
ما زیر دست مهر و فلک زیر پای ماست
تا بر در سرای شما سر نهادهایم
اقبال بندهٔ در دولتسرای ماست
بودی بسیط خاک پر از های و هوی ما
و کنون جهان ز گریه پر از های هاست ماست
زینسان که در قفای تو از غم بسوختیم
گوئی که دود سوختهئی در قفای ماست
تا کی زنید تیغ جفا بر شکستگان
سهلست اگر بقای شما در فنای ماست
گر برکشی وگر بکشی رای رای تست
هر چیز کان نه رای تو باشد نه رای ماست
آن کاشنای تست غریبست در جهان
وان کو غریب گشت ز خویش آشنای ماست
ما را اگر تو مشترییی این سعادتیست
بنمای رخ که دیدن رویت بهای ماست
خواجو که خاک پای گدایان کوی تست
شاهی کند گرش تو بگوئی گدای ماست
ما زیر دست مهر و فلک زیر پای ماست
تا بر در سرای شما سر نهادهایم
اقبال بندهٔ در دولتسرای ماست
بودی بسیط خاک پر از های و هوی ما
و کنون جهان ز گریه پر از های هاست ماست
زینسان که در قفای تو از غم بسوختیم
گوئی که دود سوختهئی در قفای ماست
تا کی زنید تیغ جفا بر شکستگان
سهلست اگر بقای شما در فنای ماست
گر برکشی وگر بکشی رای رای تست
هر چیز کان نه رای تو باشد نه رای ماست
آن کاشنای تست غریبست در جهان
وان کو غریب گشت ز خویش آشنای ماست
ما را اگر تو مشترییی این سعادتیست
بنمای رخ که دیدن رویت بهای ماست
خواجو که خاک پای گدایان کوی تست
شاهی کند گرش تو بگوئی گدای ماست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵
رنج از کسی بریم که دردش دوای ماست
زخم از کسی خوریم که رنجش شفای ماست
جائی سرای تست که جای سرای نیست
وانگه در سرای تو خلوتسرای ماست
گر ما خطا کنیم عطای تو بیحدست
نومیدی از عطای تو حد خطای ماست
روزی گدای کوی خودم خوان که بنده را
این سلطنت بسست که گوئی گدای ماست
حاجت بخونبها نبود چون تو میکشی
مقتول خنجر تو شدن خونبهای ماست
ما را بدست خویش بکش کان نوازشست
دشنام اگر ز لفظ تو باشد دعای ماست
گر میکشی رهینم وگر میکشی رهی
هر ناسزا که آن ز تو آید سزای ماست
زهر ار چنانکه دوست دهد نوش دارو است
درد ار چنانک یار فرستد دوای ماست
گفتم که ره برد به سرا پردهٔ تو گفت
خواجو که محرم حرم کبریای ماست
زخم از کسی خوریم که رنجش شفای ماست
جائی سرای تست که جای سرای نیست
وانگه در سرای تو خلوتسرای ماست
گر ما خطا کنیم عطای تو بیحدست
نومیدی از عطای تو حد خطای ماست
روزی گدای کوی خودم خوان که بنده را
این سلطنت بسست که گوئی گدای ماست
حاجت بخونبها نبود چون تو میکشی
مقتول خنجر تو شدن خونبهای ماست
ما را بدست خویش بکش کان نوازشست
دشنام اگر ز لفظ تو باشد دعای ماست
گر میکشی رهینم وگر میکشی رهی
هر ناسزا که آن ز تو آید سزای ماست
زهر ار چنانکه دوست دهد نوش دارو است
درد ار چنانک یار فرستد دوای ماست
گفتم که ره برد به سرا پردهٔ تو گفت
خواجو که محرم حرم کبریای ماست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
منزل پیر مغان کوی خرابات فناست
آخر ای مغبچگان راه خرابات کجاست
دست در دامن رندان قلندر زدهایم
زانک رندی و قلندر صفتی پیشه ماست
هر که در صبحت آن شاخ صنوبر بنشست
همچوباد سحری از سر بستان برخاست
پیش آنکس که چو نرگس نبود اهل بصر
صفت سرو به تقریر کجا آید راست
گر نمیخواست که آرد دل مجنون در قید
لیلی آن زلف مسلسل به چه رو میپیراست
هر چه در عالم تحقیق صفاتش خوانند
چو نکو درنگری آینهٔ ذات خداست
گر چه صورت نتوانبست که جان را نقشیست
نقش جانست که در آینه دل پیداست
تلخ از آن منطق شیرین چو شکر نوش کنم
زانک دشنام که محبوب دهد عین دعاست
طلب از یار به جز یار نمیباید کرد
حاجت از دوست به جز دوست نمیشاید خواست
آنک نقش رخ خورشید عذاران میبست
چون نظر کرد رخ مهوش خود میآراست
گر توان حور پریچهره جدائی خواجو
تو مپندار که او یک سر موی از تو جداست
آخر ای مغبچگان راه خرابات کجاست
دست در دامن رندان قلندر زدهایم
زانک رندی و قلندر صفتی پیشه ماست
هر که در صبحت آن شاخ صنوبر بنشست
همچوباد سحری از سر بستان برخاست
پیش آنکس که چو نرگس نبود اهل بصر
صفت سرو به تقریر کجا آید راست
گر نمیخواست که آرد دل مجنون در قید
لیلی آن زلف مسلسل به چه رو میپیراست
هر چه در عالم تحقیق صفاتش خوانند
چو نکو درنگری آینهٔ ذات خداست
گر چه صورت نتوانبست که جان را نقشیست
نقش جانست که در آینه دل پیداست
تلخ از آن منطق شیرین چو شکر نوش کنم
زانک دشنام که محبوب دهد عین دعاست
طلب از یار به جز یار نمیباید کرد
حاجت از دوست به جز دوست نمیشاید خواست
آنک نقش رخ خورشید عذاران میبست
چون نظر کرد رخ مهوش خود میآراست
گر توان حور پریچهره جدائی خواجو
تو مپندار که او یک سر موی از تو جداست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴
مسیح روح را مریم حجابست
بهشت وصل را آدم حجابست
دلا در عاشقی محرم چه جوئی
که پیش عاشقان محرم حجابست
برو خود همدم خود باش اگر چه
برصاحبدلان همدم حجابست
مکش جعدش که پیش روی جانان
شکنج طره پرخم حجابست
ز هستی در گذر زیرا که در عشق
نه هستی شور و مستی هم حجابست
اگر دم در کشی عیسی وقتی
که در راه مسیحا دم حجابست
به خون در کعبه باید غسل کردن
که آب چشمهٔ زمزم حجابست
بخاتم ملک جم نتوان گرفتن
که پیش اهل دل خاتم حجابست
ز یم حاصل نگردد گوهر عشق
که در راه حقیقت یم حجابست
اگر مرد رهی بگذر ز عالم
که نزد رهروان عالم حجابست
برو خواجو که پیش روی بلقیس
اگر نیکو ببینی جم حجابست
بهشت وصل را آدم حجابست
دلا در عاشقی محرم چه جوئی
که پیش عاشقان محرم حجابست
برو خود همدم خود باش اگر چه
برصاحبدلان همدم حجابست
مکش جعدش که پیش روی جانان
شکنج طره پرخم حجابست
ز هستی در گذر زیرا که در عشق
نه هستی شور و مستی هم حجابست
اگر دم در کشی عیسی وقتی
که در راه مسیحا دم حجابست
به خون در کعبه باید غسل کردن
که آب چشمهٔ زمزم حجابست
بخاتم ملک جم نتوان گرفتن
که پیش اهل دل خاتم حجابست
ز یم حاصل نگردد گوهر عشق
که در راه حقیقت یم حجابست
اگر مرد رهی بگذر ز عالم
که نزد رهروان عالم حجابست
برو خواجو که پیش روی بلقیس
اگر نیکو ببینی جم حجابست