عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۵۹
با یار به سیر هند آماده شدم
برگشتم و زین تعلق آزاده شدم
نارفته به هند واژگون شد کارم
آن ماه مخطط شد و من ساده شدم
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۷
فقیا بفیکا تفز بالعلا
معلماعلی قلبکا القیا
بیا زاهد از باده ما بشوی
دل و جان ز اوساخ زرق و ریا
از من می که در کیش اکسیریان
گدائی کند مهر از و کیمیا
به میخانه ما یکی برگذر
نه میخانه بل کعبه اصفیا
می از جام ما خور که تا روز حشر
زخاک تو خورشید روید گیا
الهی دلم بنگه مهر تست
که اقلیم نور است و صقع ضیا
شد اشراق خاک تو کز خاک او
کند دیده عقل کل توتیا
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
از تو ما را آب در جوی تمنا آتش است
عشق بازی چون مزاج باده گویا آتش است
ای معلم کشتی ما مشکل آید بر کنار
کاندر اقلیمی که مائیم آب دریا آتش است
ساغر از می بادت ای ساقی مرا معذور دار
در مذاق عشق بازان جام صهبا آتش است
دین زرتشتی مگرای دل که در تکریم تو
همچو کانون روز وشب در سینه ی ما آتش است
مردم چشم تو را اشراق اکنون جای خواب
آن هم آغوش که در خورداست شب‌ها آتش است
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
ما این سبوی باده که بر دوش کرده ایم
تعویذ عقل و مائده هوش کرده ایم
شبهای هجر خار مغیلان به جای خواب
با مردمان دیده هم آغوش کرده ایم
در جام آفتاب شده باده خون دل
بر یاد این شراب که مانوش کرده ایم
عریانی است قسمت ماگر چه از جهان
جان را فدای یار قباپوش کرده ایم
اشراق زنده ایم همان بی وصال دوست
گویی طریق عشق فراموش کرده ایم
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
آنیم که آتش تو قوت دل ماست
مستی و سرود می قنوت دل ماست
عنقای غم تو کآشیانش فلک است
در دام لعاب عنکبوت دل ماست
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
جز صانع بی همال قیومی نیست
مصموع بجز هالک معدومی نیست
در عالم حق که خود حقیقت همه اوست
عالم بمثل نقطه موهومی نیست
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۹۳
این دیده به مسمار بلا دوخته باد
وین سینه همیشه شعله افروخته باد
دل ز آتش غم خانه جان پاک بسوخت
کز برق بلا خرمن دل سوخته باد
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۲
از لعل لب تو باده تاب چکد
وز دست غم تو خون احباب چکد
جز در رخ صبر سوز مهر تو که دید
آتش که بیفشرند ازو آب چکد
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۴
عقل از خبر وصل تو از هوش رود
جان رقص کنان ز لب سوی گوش رود
از بوی بهار وصل هشیاری من
با مستی باده دوش بر دوش رود
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۴
در ساغر دل خون ز شراب اولی‌تر
در سینه سنان به جای خواب اولی‌تر
ویرانه تن نه جای آبادانی ست
این دیر بلا همان خراب اولی‌تر
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۵
آن جوهری جان که مرا عمر دراز
شد صرف رهش چو عمر زاهد به نماز
نشناخت چو جوهری نادان فلک
از مهره غیر گوهر ماراباز
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۷
تا عهد وصال گنج عشقت بستم
از شهر وجود رخت جان بر بستم
چون گوهر قیمتی معنی اندر
گنجینه قیمتی خود بشکستم
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۳
چون جزر اصم گوش طبیب دوران
نه ناله ز خسته شنود نه افغان
عطار قضا ز بهر بیمار هنر
جز زهر حوادث ننهد در دکان
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۶
گر تیغ غمش ز جان کشد کینه من
ای دل نخوری دریغ بر سینه من
گو صیقل تیغ جان زدای غم دوست
بزدای ز زنگ هستی آئینه من
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۶
ای دیده زکات گیر نظاره تو
وز قید حیات رست بیچاره تو
آن عارض آتشین به خورشید نمای
تا جزیه دهی کند به رخسار تو
میرداماد : اخوانیات
سؤال میرداماد از شیخ بهایی
از میرداماد به شیخ بهایی:
ای پیر ره حقیقت ای کان سخا
در مشکل این حرف جوابی فرما
گویند خدا بود و دیگر هیچ نبود
چون هیچ نبود پس کجا بود خدا
پاسخ شیخ بهایی:
ای صاحب این مسئله بشنو از ما
تحقیق بدان که لامکان است خدا
خواهی که تو را کشف شود این معنا
جان در تن تو بگو کجا دارد جا
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۲
شستند به می خرقه ی آلوده ی ما را
کردند منزه ز دغل دوده ی ما را
بشکست و فرو کوفت چو در هاون تسلیم
بر باد فنا داد فلک سوده ی ما را
بود از کرم پیر خرابات اگر داد
صد‌ گونه عطا خدمت بیهوده ی ما را
ای شیخ مبر وقت خود از وعده ی معدوم
در میکده بین نعمت موجوده ی ما را
رفتیم تهی دست به میخانه که کردند
پیموده‌تر این ساغر بیموده ی ما را
افزود به ما پیر مغان زاهد اگر کاست
هرگز نتوان کاستن افزوده ی ما را
می‌گفت صفی بر در میخانه که از عشق
معمار ازل ریخته شالوده ی ما را
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۵
ترک عقل ذوفنون کردیم ما
خویش در عشق آزمون کردیم ما
بند رهرو بود چون عقل و جنون
ترک این عقل و جنون کردیم ما
خانه را پرداختیم از هست و نیست
غیر یار از دل برون کردیم ما
تا نباشد حرفی الاحرف عشق
لب خمش از کاف و نون کردیم ما
بر گذشته از مکان و لامکان
جای در میخانه چون کردیم ما
در خرابات از سوادالوجه فقر
هر دو عالم را زبون کردیم ما
زیر گام اندر سماع از دور جام
این سپهر نیلگون کردیم ما
تار و پود خرقه و سجاده را
رشته‌های ارغنون کردیم ما
کم گرفتیم این جهان از بیش و کم
شور مستی تا فزون کردیم ما
همچون منظور از اناالحق بر زمین
نقشها بی‌رنگ و خون کردیم ما
سر زدوش اندر ره افکندیم مست
پس زدار جان نگون کردیم ما
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
شاهدی کاهل نظر عشق جمالش دارند
دل به جا باشد اگر محو مثالش دارند
حسن او را همه دستی ز ارادت به دعاست
نی که اندیشه ز آسیب زوالش دارند
غیر مثلش که در اندیشه بود فرض محال
ممکنی نیست که در حکم محالش دارند
لب گشاید چو پی حل معما به سخن
اهل معنی عجب از حسن مقالش دارند
ناصح از عقل مگو کاین شتر از مستی عشق
رفته زان کار که در قید عقالش دارند
دل صفی بست به گیسوی تو چون اول عشق
بیم سرگشتگی افزون ز مآلش دارند
نکته دانان ره من یک تنه دانند که بست
زان به تاراج دل اندیشه ز خالش دارند
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
دلا بموسم گل باده نوش و خندان باش
بده بنوش لبی خاطر و سخندان باش
به پیش از آنکه ز خاکت زمین شود آباد
بهل عمارت دنیا بخاک و ویران باش
هلاک غمزه ساقی بدور جام شدن
اشارت است که ایمن زکید دوران باش
رموز صومعه سر بسته گویمت هشدار
مکن ریا و قدح نوش و یار مستان باش
ز گرد زهد فشاندن چه سود دامن دلق
بیفکن این تن و فارغ ز دلق و دامان باش
نرفت خرقه تقوی برهن باده فروش
چنین لباس بآتش بسوز و عریان باش
سخن ز زلف و رخ اوست در ولایت عشق
بقید این دو مجرد ز کفر و ایمان باش
پیام زلفش دیوانه بگوشم گفت
که چند طالب جمعیتی پریشان باش
بجسم طاعت جانانت از گران جانیست
پی‌نثار وی از پای تا بسر جان باش
ز طعن خلق مرنج ار ترا بفقر رهی است
در این عمل یم زخار و مهر تابان باش
مبین بخلق که این یارو آن یک اغیار است
بکشت عارف و علمی چو ابرنیسان باش
بکوی میکده رندن غلام پیمانند
تو نیز بر سر پیمانه بند پیمان باش
مقام فقر و فنار را بسلطنت مفروش
گدای کوی خرابات باش و سلطان باش
دو گام باشد اگر ره قلندرانه روی
باین دو گام برون از وجوب و امکان باش
صفی مده بدری جان که بر تو جان ندهند
بر آستانه جانان بمیر و جانان باش