عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳
ز زلفش نافهٔ تاتار تاریست
که هر تار از سر زلفش تتاریست
ز شامش صد شکن بر زنگبارست
ولی هر چین ز شامش زنگباریست
از آن دردانه تا من بر کنارم
کنارم روز و شب دریا کناریست
مروساقی که بی آن لعل میگون
قدح نوشیدنم امشب خماریست
کسی کز خاک کوی دوست ببرید
برو زو در گذر کو خاکساریست
رسن بازی کنم با سنبلت لیک
پریشانم که بس آشفته کاریست
قوی جعدت پریشانست و درتاب
ز ریحان خطت گوئی غباریست
هرآنکو برک گلبرک تو دارد
به چشمش هر گلی مانند خاریست
گهی کز خاک خواجو بردمد خار
یقین میدان که بازش خار خاریست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴
برسر کوی عشق بازاریست
که رخی همچو زر بدیناریست
دل پرخون بسی بدست آید
زانکه قصاب کوچه دلداریست
نخرد هیچکس دلی بجوی
بنگر ای خواجه کاین چه بازاریست
برسر چار سوی خطهٔ عشق
رو بهر سو که آوری داریست
سر که هست از برای پای انداز
بر سر دوش عاشقان باریست
یوسف مصر را بجان عزیز
بر سر هر رهی خریداریست
زلف را گر سرت نهد بر پای
برمکش زانکه اوسیه کاریست
غمزه را پند ده که غمازیست
طره را بند نه که طراریست
آنکه خواجو ازو پریشانست
زلف آشفته کار عیاریست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷
نفسی همدم ما باش که عالم نفسیست
کان کسی نیست که هرلحظه دلش پیش کسیست
تو کجا صید من سوخته خرمن باشی
که شنیدست عقابی که شکار مگسیست
نه من دلشده دارم هوس رویت و بس
هر کرا هست سری در سر او هم هوسیست
از دل ما نشود یاد تو خالی نفسی
حاصل از عمر گرانمایهٔ ما خود نفسیست
تو نه آنی که شوی یک نفس از چشمم دور
کانکه او هر نفسی بر سر آبیست خسیست
دمبدم محترز از سیل سرشکم می‌باش
زانکه هر قطره‌ئی از چشمهٔ چشمم ارسیست
چون گرفتار توام دام دگر حاجت نیست
چه روی در پی مرغی که اسیر قفسیست
بت محمول مرا خواب ندانم چون برد
زانکه در هر طرفش ناله و بانگ جرسیست
کمترین بنده درگاه تو گفتم خواجوست
گفت گو بگذر از این در که مرا بنده یکیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸
غرهٔ ما جز آن عارض شهرآرا نیست
شاخ شمشاد چو آن قامت سروآسا نیست
روج بخشست نسیم نفس باد بهار
لیک چون نکهت انفاس تو روح‌افزا نیست
باغ و صحرا اگر از روضهٔ رضوان بابیست
بی تو ما ار هوس باغ و سر صحرا نیست
در چمن سرو سرافراز که کارش بالاست
سرفرازست ولی چون تو سهی بالا نیست
گرچه دانم که تو داری دل ریشم یارا
با تو چون فاش بگویم که مرا یارانیست
بر وچودم به خیال سرزلف سیهت
نیست موئی که درو حلقه‌ئی از سودانیست
امشب از دست مده وقت و ز فردا بگذر
که شب تیرهٔ سودازده را فردا نیست
چند گوئی که ز گیسوی بتان دست بدار
که ترا قصهٔ درازست و مرا پروا نیست
مدتی شد که ز دل نام و نشان نشنیدم
زانکه عمریست کزو نام و نشان پیدا نیست
زشت خوئی نپسندند ز ارباب جمال
کانکه زیباست ازو عادت بد زیبا نیست
تا شدی حلقه بگوش لب لعلش خواجو
کیست کو لؤلؤی الفاظ ترا لالا نیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹
نشان بی نشانان بی نشانیست
زبان بی زبانان بی زبانیست
دوای دردمندان دردمندیست
سزای مهربانان مهربانیست
ورای پاسبانی پادشاهیست
بجای پادشاهی پاسبانیست
چو جانان سرگران باشد بپایش
سبک جان در نیفشاندن گرانیست
خوش آن آهوی شیرافکن که دایم
توانائی او در ناتوانیست
مگر پیروزهٔ خط تو خضرست
که لعلت عین آب زندگانیست
بلی صورت بود عنوان معنی
نه اینصورت که سر تا سر معانیست
سحر فریاد شب خیزان درین راه
تو پنداری درای کاروانیست
خط زرنگاریت بر صفحهٔ ماه
سوادی از مثال آسمانیست
مغان زنده دلرا خوان که در دیر
مراد از زندخوانی زنده خوانیست
چو خواجو آستین برعالم افشان
که شرط رهروان دامن فشانیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰
بتی که طره او مجمع پریشانیست
لب شکر شکنش گوهر بدخشانیست
به عکس روی چو مه قبله مسیحائیست
به کفر زلف سیه فتنهٔ مسلمانیست
مرا که ناوک مژگانش از جگر بگذشت
عجب مدار که اشکم چو لعل پیکانیست
خطی که مردم چشمم نبشته است چو آب
محققست که او ابن مقله ثانیست
دل شکسته که مجذوب سالکش خوانند
ز کفر زلف بتان در حجاب ظلمانیست
نظر بعین طبیعت مکن که از خوبان
مراد اهل نظر اتصال روحانیست
پری رخا چکنم گر نخوانمت شب و روز
چرا که چارهٔ دیوانگان پری خوانیست
بیا که جان عزیزم فدای لعل لبت
که با لب تو دلم را محبتی جانیست
تو شاه کشور حسنی و حاجبت ابرو
ولی خموش که بس حاجبی به پیشانیست
چنین که می‌کند از قامت تو آزادی
کمینه بنده قد تو سرو بستانیست
مپوش چهره که از طلعت تو خواجو را
غرض مطالعهٔ سر صنع یزدانیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱
زلف هندوی تو در تابست و ما را تاب نیست
چشم جادوی تو در خوابست و ما را خواب نیست
با لبت گر باده لاف جانفزائی می‌زند
پیش ما روشن شد این ساعت که او را آب نیست
نرگست در طاق ابرو از چه خفتد بی خبر
زانکه جای خواب مستان گوشهٔ محراب نیست
ساکن کوی خرابات مغان خواهم شدن
کز در مسجد مرا امید فتح الباب نیست
خاک ره بر من شرف دارد اگر مست و خراب
بر درمیخانه خفتن خوشتر از سنجاب نیست
پیش رویش ز آتش دل سوختم پروانه وار
زانکه شمعی چون رخش در مجلس اصحاب نیست
گفتمش کاخر دل گمگشته‌ام را باز ده
گفت باری این بضاعت در جهان نایاب نیست
روضهٔ رضوان بدان صورت که وصفش خوانده‌ئی
چون بمعنی بنگری جز منزل احباب نیست
ایکه خواجو را ز تاب آتش غم سوختی
این همه آتش چه افروزی که او را تاب نیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲
بدایت غم عشاق را نهایت نیست
نهایت ره مشتاقرا بدایت نیست
سخن بگوی که پیش لب شکر بارت
حدیث شکر شیرین به جز حکایت نیست
بسی شکایتم از فرقت تو در جانست
وگرنه از غم عشقت مرا شکایت نیست
گرم بتیغ جفا می‌کشی حیات منست
چرا که قصد حبیبان به جز عنایت نیست
چنین شنیده‌ام از راویان آیت عشق
که در قرائت دلدادگان روایت نیست
کدام رند خرابات دیده‌ئی کو را
هزار زاهد صد ساله در حمایت نیست
مباش منکر احوال عاشقان خواجو
که قطع بادیهٔ عشق بی هدایت نیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳
هیچ روئی نیست کز چرخ سیه رو زرد نیست
کار هیچ آزاده‌ئی زین آسیا برگرد نیست
در جهان مردی نمی‌بینم که از دردی جداست
یک طربناکست برگردون و آنهم مرد نیست
گر نه بوی دوستان آرد نسیم بوستان
باد پندارش که آخر گنج باد آورد نیست
سرد باشد هر که او بی مهرروئی دم زند
چون دم مهر از دل گرمست از آنرو سرد نیست
درد دل را گفتم از وصلش دوا سازم ولیک
دردمندان محبت را دوا جز درد نیست
بی فروغ طلعتش گو مه ز مشرق بر میا
کامشبم پروای آن تنها رو شبگرد نیست
چون غبار هستیم بنشست گفتم روشنست
کز من خاکی کنون برهیچ خاطر گرد نیست
کی گمان بردم که هر چند از جهان خون می‌خورم
در جهان کس نیست کو خون منش در خورد نیست
تا نپنداری که خواجو با رخ زردست و بس
هیچ روئی نیست کز چرخ سیه رو زرد نیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵
هیچکس نیست که منظور مرا ناظر نیست
گر چه بر منظرش ادارک نظر قادر نیست
ایکه از ذکر بمذکور نمی‌پردازی
حاصل از ذکر زبان چیست چو دل ذاکر نیست
نسبت ما مکن ای زاهد نادان به فجور
زانکه سرمست می عشق بتان فاجر نیست
گر چه خلقی شده‌اند از غم لیلی مجنون
هیچکس برصفت قیس بنی عامر نیست
هر دل خسته که او صدرنشین غم تست
غمش از وارد و اندیشه‌اش از صادر نیست
زآتش عشق تو آن سوز که در باطن ماست
ظاهر آنست که بر اهل خرد ظاهر نیست
گر ز سودای تو ای نادرهٔ دور زمان
خبر از دور زمانم نبود نادر نیست
چون توانم که بپایان برم این دفتر ازآنک
قصهٔ عشق من و حسن ترا آخر نیست
من بغیرتو اگر کافرم انکار مکن
کانکه دین در سر آن کار کند کافر نیست
به صبوری نتوان جستن ازین درد خلاص
زانکه نافع نبود صبر چو دل صابر نیست
ای عزیزان اگر آن یوسف کنعانی ماست
هر که او را به دو عالم بخرد خاسر نیست
قاصرست از خرد آنکس متصور باشد
که ز اوصاف تو ادراک خرد قاصر نیست
گر چه خواجو ز تو یک لحظه نگردد غائب
آندمم با تو حضورست که او حاضر نیست
نه من دلشده دارم سر پیوندت و بس
کیست آنکش سر پیوند تو در خاطر نیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶
عشق سلطانیست کو را حاجت دستور نیست
طائران عشق را پرواز گه جز طور نیست
کس نمی‌بینم که مست عشق را پندی دهد
زانکه کس در دور چشم مست او مستور نیست
دور شو کز شمع عشق آتش بنزدیکان رسد
وانکه او نزدیک باشد گر بسوزد دور نیست
من به مهر دل به پایان می‌رسانم روز را
زانکه بی آتش درون تیره‌ام را نور نیست
ملک دل را تا بکی بینم چنین ویران ولیک
تا نمی‌گردد خراب آن مملکت معمور نیست
بزم بی شاهد نمی‌خواهم که پیش اهل دل
دوزخی باشد هر آن جنت که در وی حور نیست
رهروان عشق را جز دل نمی‌شاید دلیل
وانکه این ره نسپرد نزد خرد معذور نیست
تا نپنداری که ما با او نظر داریم و بس
هیچ ناظر را نمی‌بینم که او منظور نیست
چشم میگونش نگر سرمست و خواجو در خمار
شوخ چشم آن مست کورا رحم بر مخمور نیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷
اینجا نماز زنده‌دلان جز نیاز نیست
وآنرا که در نیاز نبینی نماز نیست
مشتاق را بقطع منازل چه حاجتست
کاین ره بپای اهل طریقت دراز نیست
رهبانت ار بدیر مغان راه می‌دهد
آنجا مقام کن که در کعبه باز نیست
گر زانکه راه سوختگان می‌زنی رواست
چیزی بگو بسوز که حاجت بساز نیست
بازار قتل ما که چو نیکو نظر کنی
صیاد صعوه جز نظر شاهباز نیست
دردیکشان جام فنا را ز بی نیاز
جز نیستی بهیچ عطائی نیاز نیست
محمود را رسد که زند کوس سلطنت
کز سلطنت مراد دلش جز ایاز نیست
عشق مجاز در ره معنی حقیقتست
عشق ار چه پیش اهل حقیقت مجاز نیست
آن یار نازنین اگرت تیغ می‌زند
خواجو متاب روی که حاجت بناز نیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸
مرغ جانرا هر دو عالم آشیانی بیش نیست
حاصلم زین قرص زرین نیم نانی بیش نیست
از نعیم روضهٔ رضوان غرض دانی که چیست
وصل جانان ورنه جنت بوستانی بیش نیست
گفتم از خاک درش سر بر ندارم بنده‌وار
باز می‌گویم سری بر آستانی بیش نیست
آنچنان در عالم وحدت نشان گم کرده‌ام
کز وجودم اینکه می‌بینی نشانی بیش نیست
چند گویم هر نفس کاهم ز گردون درگذشت
کاسمان از آتش آهم دخانی بیش نیست
در غمش چون دانهٔ نارست آب چشم من
وز لبش کام روانم ناردانی بیش نیست
گفتمش چشمت بمستی خون جانم ریخت گفت
گر چه خونخوارست آخر ناتوانی بیش نیست
گر بجان قانع شود در پایش افشانم روان
کانچه در دستست حالی نیم جانی بیش نیست
یک زمان خواجو حضور دوستان فرصت شمار
زانکه از دور زمان فرصت زمانی بیش نیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹
روضهٔ خلد برین بستانسرائی بیش نیست
طوطی خوش خوان جان دستانسرائی بیش نیست
گنبد گردندهٔ پیروزه یعنی آسمان
در جهان آفرینش آسیائی بیش نیست
بگذر از کیوان که آن هندوی پیر سالخورد
با علو قدر وتمکین بز بهائی بیش نیست
قاضی دیوان اعلی را که خوانی مشتری
در حقیقت چون ببینی پارسائی بیش نیست
صفدر خیل کواکب گر چه ترکی پردلست
نام آخر خونی مبر کو بد لقائی بیش نیست
قیصر قصر ز برجد را که شاه انجمست
گر بدانی روشن او هم بی‌حیائی بیش نیست
مطرب بربط نواز مجلس سیارگان
در گلستان فلک بلبل نوائی بیش نیست
اصف ثانی چرا خوانی دبیر چرخ را
زانکه او در کوی دانش کدخدائی بیش نیست
شهره شهرست مه در راه‌پیمائی ولیک
بر سر میدان قدرت بادپائی بیش نیست
حاجت از حق جوی خواجو زانکه ملک هردو کون
با وجود جود او حاجت روائی بیش نیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰
حذر کن ز یاری که یاریش نیست
بشودست از آنکو نگاریش نیست
چه ذوقش بود بلبل ار در چمن
گلی دارد و گلعذاریش نیست
خرد راستی را نهالی خوشست
ولیکن به جز صبر باریش نیست
مبر نام مستی که شرب مدام
بود کار آنکس که کاریش نیست
مده دل بدنیا که در باغ عمر
گلی کس نبیند که خاریش نیست
نیابی به جز بادهٔ نیستی
شرابی که رنج خماریش نیست
مرا رحمت آید بر آنکو چو من
غمی دارد و غمگساریش نیست
بدینسان که کافور او در خطت
عجب گر زعنبرغباریش نیست
به بازار او نقد قلبم درست
روانست لیکن عیاریش نیست
کجا اوفتم زین میان بر کنار
که بحر مودت کناریش نیست
اگر زانکه خواجو بری شد ز خویش
چه شد حسرت خویش باریش نیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱
ورطهٔ پر خطر عشق ترا ساحل نیست
راه پر آفت سودای ترا منزل نیست
گر شوم کشته بدانید که در مذهب عشق
خونبهای من دلسوخته بر قاتل نیست
نشود فرقت صوری سبب منع وصال
زانکه در عالم معنی دو جهان حائل نیست
میل خوبان نه من بی سر و پا دارم و بس
کیست آنکو برخ سرو قدان مایل نیست
هیچ سائل ز درت باز نگردد محروم
گرچه در کوی تو جز خون جگر سائل نیست
چه دهم شرح جمال تو که در معنی حسن
آیتی نیست که در شان رخت نازل نیست
بنده از بندگیت خلعت شاهی یابد
که غلامی که قبولت نبود مقبل نیست
هیچ کامی ز دهان تو نکردم حاصل
چکنم کز تو مرا یک سر مو حاصل نیست
چه نصیحت کنی ای غافل نادان که مرا
پند عاقل نکند سود چو دل قابل نیست
اگرت عقل بود منکر مجنون نشوی
کانکه دیوانه لیلی نشود عاقل نیست
غم دل با که تواند که بگوید خواجو
مگر آنکس که غمی دارد و او را دل نیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲
آن نگینی که منش می‌طلبم با جم نیست
وان مسیحی که منش دیده‌ام از مریم نیست
آنکه از خاک رهش آدم خاکی گردیست
ظاهرآنست که از نسل بنی آدم نیست
گر چه غم دارم و غمخوار ندارم لیکن
شاد از آنم که مرا از غم عشقش غم نیست
دوش رفتم بدر دیر و مرا مغبچگان
چون سگ از پیش براندند که این محرم نیست
چه غم از دشمن اگر دست دهد صحبت دوست
مهره گر زانکه بدستست غم از ارقم نیست
در چنین وقت که دیوان همه دیوان دارند
کی دهد ملک جمت دست اگر خاتم نیست
در نیاری بکف ار زانکه ز دریا ترسی
لیکن آن در که توئی طالب آن در یم نیست
مده از دست و غنیمت شمر این یکدم را
که جهان یکدم و آندم به جز از این دم نیست
کژ مرو تا چو کمان پی نکنندت خواجو
روش تیر از آنست که در وی خم نیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳
اگر ترا غم امثال ما بود غم نیست
که درد را چو امید دوا بود غم نیست
دوا پذیر نباشد مریض علت شوق
ولی چو روی مرض در شفا بود غم نیست
کنون که کشتی ما در میان موج افتاد
اگر چنانکه مجال شنا بود غم نیست
صفا ز بادهٔ صافی طلب که صوفی را
بجای جامه صوف ار صفا بود غم نیست
براستان که گدایان آستان توایم
وگر ترا غم کار گدا بود غم نیست
غمت چو ساغر اگر خون دل بجوش آرد
چو همدم تو می جانفزا بود غم نیست
گرت فراق بزخم قفای غم بکشد
مدار غم که چو وصل از قفا بود غم نیست
بغربتم چو کسی آشنا نمی‌باشد
بشهر خویشم اگر آشنا بود غم نیست
چنین که مرغ دلم در غمش هوا بگرفت
بسوی ما اگر او را هوا بود غم نیست
چو اقتضای قضا محنتست و غم خواجو
اگر بحکم قضایت رضا بود غم نیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴
اهل دل را از لب شیرین جانان چاره نیست
طوطی خوش نغمه را از شکرستان چاره نیست
گر دلم نشکیبد از دیدار مه رویان رواست
ذره را از طلعت خورشید رخشان چاره نیست
صبحدم چون گل بشکر خنده بگشاید دهن
از خروش و نالهٔ مرغ سحرخوان چاره نیست
تا تودر چشمی مرا از گریه خالی نیست چشم
ماه چون در برج آبی شد ز باران چاره نیست
رشتهٔ دندانت از چشمم نمی‌گردد جدا
لؤلؤ شهوار را از بحر عمان چاره نیست
از دل تنگم کجا بیرون توانی رفت از آنک
گنج لطفی گنج را در کنج ویران چاره نیست
دور گردون چون مخالف می‌شود عشاق را
در عراق ار راست گوئی از سپاهان چاره نیست
مردم از اندوه از کرمان نمی‌یابم خلاص
ای عزیزان هر که مرد او را ز کرمان چاره نیست
خواجو ار درظلمت شب باده نوشد گو بنوش
خضر را در تیرگی از آب حیوان چاره نیست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷
شمع ما مامول هر پروانه نیست
گنج ما محصول هر ویرانه نیست
کی شود در کوی معنی آشنا
هر که او از آشنا بیگانه نیست
ترک دام و دانه کن زیرا که مرغ
هیچ دامی در رهش جز دانه نیست
در حقیقت نیست در پیمان درست
هر که او با ساغر و پیمانه نیست
پند عاقل کی کند دیوانه گوش
زانکه عاقل نیست کو دیوانه نیست
نیست جانش محرم اسرار عشق
هر کرا در جان غم جانانه نیست
گر چه ناید موئی از زلفش بدست
کیست کش موئی از و در شانه نیست
گفتمش افسانه گشتم در غمت
گفت این دم موسم افسانه نیست
گفتمش بتخانه ما را مسجدست
گفت کاینجا مسجد و بتخانه نیست
گفتمش بوسی بده گفتا خموش
کاین سخنها هیچ درویشانه نیست
گفتمش شکرانه را جان می‌دهم
گفت خواجو حاجت شکرانه نیست