عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰
تا دلم در خم آن زلف سمنسا افتاد
کار من همچو سر زلف تو در پا افتاد
بسکه دود دل من دوش ز گردون بگذشت
ابر در چشم جهان بین ثریا افتاد
راستی را چو ز بالای توام یاد آمد
ز آه من غلغله در عالم بالا افتاد
چشم دریا دل ما چون ز تموج دم زد
شور در جان خروشنده دریا افتاد
اشکم از دیده از آن روی فتادست کزو
راز پنهان دل خسته بصحرا افتاد
گویدم مردمک دیدهٔ گریان که کنون
کار چشم تو چه اندیشه چو با ما افتاد
بلبل سوخته از بسکه برآورد نفیر
دود دل در جگر لالهٔ حمرا افتاد
کوکب حسن چو گشت از رخ یوسف طالع
تاب در سینهٔ پر مهر زلیخا افتاد
دل خواجو که چو وامق ز جهان فارد گشت
مهرهئی بود که در ششدر عذرا افتاد
کار من همچو سر زلف تو در پا افتاد
بسکه دود دل من دوش ز گردون بگذشت
ابر در چشم جهان بین ثریا افتاد
راستی را چو ز بالای توام یاد آمد
ز آه من غلغله در عالم بالا افتاد
چشم دریا دل ما چون ز تموج دم زد
شور در جان خروشنده دریا افتاد
اشکم از دیده از آن روی فتادست کزو
راز پنهان دل خسته بصحرا افتاد
گویدم مردمک دیدهٔ گریان که کنون
کار چشم تو چه اندیشه چو با ما افتاد
بلبل سوخته از بسکه برآورد نفیر
دود دل در جگر لالهٔ حمرا افتاد
کوکب حسن چو گشت از رخ یوسف طالع
تاب در سینهٔ پر مهر زلیخا افتاد
دل خواجو که چو وامق ز جهان فارد گشت
مهرهئی بود که در ششدر عذرا افتاد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲
دلبرم را پر طوطی بر شکر خواهد فتاد
مرغ جانم آتشش در بال و پر خواهد فتاد
هر نفس کو جلوهٔ کبک دری خواهد نمود
نالهٔ کبک دری در کوه و در خواهد فتاد
چون بدیدم لعل او گفتم دل شوریدهام
همچو طوطی زین شکر در شور وشر خواهد فتاد
از سرشک و چهره دارم وجه سیم و زر ولی
کی چو نرگس چشم او بر سیم و زر خواهد فتاد
بسکه چون فرهادم آب دیدگان از سر گذشت
کوه را سیل عقیقین برکمر خواهد فتاد
دشمن ار با ما بمستوری در افتد باک نیست
زانک با مستان در افتد هر که برخواهد فتاد
تشنهام ساقی بده آبی روان کز سوز عشق
همچو شمعم آتش دل در جگر خواهد فتاد
دل بنکس ده که او را جان بلب خواهد رسید
دست آنکس گیر کو از پای در خواهد فتاد
بگذر ای زاهد که جز راه ملامت نسپرد
هر که روزی در خراباتش گذر خواهد فتاد
باده نوش اکنون که چین در زلف گلرویان باغ
از گذار باد گلبوی سحر خواهد فتاد
کار خواجو با تو افتاد از جهان وین دولتیست
هیچ کاری در جهان زین خوبتر خواهد فتاد ؟
مرغ جانم آتشش در بال و پر خواهد فتاد
هر نفس کو جلوهٔ کبک دری خواهد نمود
نالهٔ کبک دری در کوه و در خواهد فتاد
چون بدیدم لعل او گفتم دل شوریدهام
همچو طوطی زین شکر در شور وشر خواهد فتاد
از سرشک و چهره دارم وجه سیم و زر ولی
کی چو نرگس چشم او بر سیم و زر خواهد فتاد
بسکه چون فرهادم آب دیدگان از سر گذشت
کوه را سیل عقیقین برکمر خواهد فتاد
دشمن ار با ما بمستوری در افتد باک نیست
زانک با مستان در افتد هر که برخواهد فتاد
تشنهام ساقی بده آبی روان کز سوز عشق
همچو شمعم آتش دل در جگر خواهد فتاد
دل بنکس ده که او را جان بلب خواهد رسید
دست آنکس گیر کو از پای در خواهد فتاد
بگذر ای زاهد که جز راه ملامت نسپرد
هر که روزی در خراباتش گذر خواهد فتاد
باده نوش اکنون که چین در زلف گلرویان باغ
از گذار باد گلبوی سحر خواهد فتاد
کار خواجو با تو افتاد از جهان وین دولتیست
هیچ کاری در جهان زین خوبتر خواهد فتاد ؟
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳
گهی که شرح فراقت کنم بدیده سواد
شود سیاهی چشمم روان بجای مداد
کجا قرار توانم گرفت در غربت
که گشتهام بهوای تو در وطن معتاد
هر آنکسی که کند عزم کعبهٔ مقصود
گر از طریق ارادت رود رسد بمراد
در آن زمان که وجودم شود عظام رمیم
ز خاک من شنوی بوی بوستان وداد
مریز خون من خسته دل بتیغ جفا
مکن نظر بجگر خستگان بعین عناد
بهر چه امر کنی آمری و من مامور
بهر چه حکم کنی حاکمی و من منقاد
کسی که سرکشد از طاعتت مسلمان نیست
که بغض و حب توعین ضلالتست و رشاد
بسا که وصف عقیق تو مردم چشمم
بخون لعل کند بر بیاض دیده سواد
مخوان براه رشاد ای فقیه و وعظ مگوی
مرا که پیر خرابات میکند ارشاد
من و شراب و کباب و نوای نغمهٔ چنگ
تو و صیام و قیام و صلاح و زهد و سداد
چو سوز سینه برد با خود از جهان خواجو
ز خاک او نتوان یافتن برون ز رماد
شود سیاهی چشمم روان بجای مداد
کجا قرار توانم گرفت در غربت
که گشتهام بهوای تو در وطن معتاد
هر آنکسی که کند عزم کعبهٔ مقصود
گر از طریق ارادت رود رسد بمراد
در آن زمان که وجودم شود عظام رمیم
ز خاک من شنوی بوی بوستان وداد
مریز خون من خسته دل بتیغ جفا
مکن نظر بجگر خستگان بعین عناد
بهر چه امر کنی آمری و من مامور
بهر چه حکم کنی حاکمی و من منقاد
کسی که سرکشد از طاعتت مسلمان نیست
که بغض و حب توعین ضلالتست و رشاد
بسا که وصف عقیق تو مردم چشمم
بخون لعل کند بر بیاض دیده سواد
مخوان براه رشاد ای فقیه و وعظ مگوی
مرا که پیر خرابات میکند ارشاد
من و شراب و کباب و نوای نغمهٔ چنگ
تو و صیام و قیام و صلاح و زهد و سداد
چو سوز سینه برد با خود از جهان خواجو
ز خاک او نتوان یافتن برون ز رماد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸
هندوئی را باغبان سوی گلستان میفرستد
یا به یاقوت تو سنبل خط ریحان میفرستد
یا شب شامی ز روز خاوری رخ مینماید
یا خضر خطی بسوی آب حیوان میفرستد
جان بجانان میفرستادم دلم میرفت و میگفت
مفلسی نزلی بخلوتگاه سلطان میفرستد
میرساند رنج و پندارم که راحت میرساند
میفرستد درد و میگویم که درمان میفرستد
هر که جانی دارد و در دل ندارد ترک جانان
دل بدلبر میسپارد جان بجانان میفرستد
با وجودم هر که روی چشم پرخون مینماید
زربکان میآورد لل بعمان میفرستد
همچو خواجو هر که جان در پای جانان میفشاند
روح پاکش را ز جنت حور رضوان میفرستد
یا به یاقوت تو سنبل خط ریحان میفرستد
یا شب شامی ز روز خاوری رخ مینماید
یا خضر خطی بسوی آب حیوان میفرستد
جان بجانان میفرستادم دلم میرفت و میگفت
مفلسی نزلی بخلوتگاه سلطان میفرستد
میرساند رنج و پندارم که راحت میرساند
میفرستد درد و میگویم که درمان میفرستد
هر که جانی دارد و در دل ندارد ترک جانان
دل بدلبر میسپارد جان بجانان میفرستد
با وجودم هر که روی چشم پرخون مینماید
زربکان میآورد لل بعمان میفرستد
همچو خواجو هر که جان در پای جانان میفشاند
روح پاکش را ز جنت حور رضوان میفرستد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲
هر کرا یار یار میافتد
مقبل و بختیار میافتد
ای بسا در که از محیط سرشک
هر دمم در کنار میافتد
عقرب او چو حلقه میگردد
تاب در جان مار میافتد
شام زلفش چو میرود در چین
شور در زنگبار میافتد
گر نه مستست جادوش ز چه روی
بریمین و یسار میافتد
گل صد برگ را دگر در دام
همچو بلبل هزار میافتد
در چمن ز آب چشمهٔ چشمم
سیل در جویبار میافتد
چون خیال تو میکنم تحریر
بخیه بر روی کار میافتد
دلم از شوق چشم سرمستت
دم بدم در خمار میافتد
رحم بر آن پیاده کو هر دم
در کمند سوار میافتد
هر که او خوار میفتد خواجو
همچو ما باده خوار میافتد
مقبل و بختیار میافتد
ای بسا در که از محیط سرشک
هر دمم در کنار میافتد
عقرب او چو حلقه میگردد
تاب در جان مار میافتد
شام زلفش چو میرود در چین
شور در زنگبار میافتد
گر نه مستست جادوش ز چه روی
بریمین و یسار میافتد
گل صد برگ را دگر در دام
همچو بلبل هزار میافتد
در چمن ز آب چشمهٔ چشمم
سیل در جویبار میافتد
چون خیال تو میکنم تحریر
بخیه بر روی کار میافتد
دلم از شوق چشم سرمستت
دم بدم در خمار میافتد
رحم بر آن پیاده کو هر دم
در کمند سوار میافتد
هر که او خوار میفتد خواجو
همچو ما باده خوار میافتد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
در راه قربت ما رهبان چه کار دارد
در خلوت مسیحا رهبان چه کار دارد
در داستان نیاید اسرار عشقبازان
کانجا که قاف عشقست دستان چه کار دارد
با حکم الهی بگذرد ز حکم یونان
با بحر لامکانی عمان چه کار دارد
در ملک بینیازی کون و مکان چه باشد
با سر لن ترانی هامان چه کار دارد
گر خویشتن پرستی کی ره بری بایمان
در دین خودپرستان ایمان چه کار دارد
حاکم چو عشق باشد فرمان عقل مشنو
کشتی چو نوح سازد کنعان چه کار دارد
عاقل کجا دهد جان در آرزوی جانان
در خانهٔ بخیلان مهمان چه کار دارد
در دیر درد نوشان درس ورع که خواند
در ملت مطیعان عصیان چه کار دارد
جان بیجمال جانان پیوند جان نجوید
چیزی که دل نخواهد با جان چه کار دارد
ما را بباغ رضوان کی التفات باشد
در روضهٔ محبت رضوان چه کار دارد
خواجو سرشک خونین بر چهره چند باری
جائی که مهر باشد باران چه کار دارد
در خلوت مسیحا رهبان چه کار دارد
در داستان نیاید اسرار عشقبازان
کانجا که قاف عشقست دستان چه کار دارد
با حکم الهی بگذرد ز حکم یونان
با بحر لامکانی عمان چه کار دارد
در ملک بینیازی کون و مکان چه باشد
با سر لن ترانی هامان چه کار دارد
گر خویشتن پرستی کی ره بری بایمان
در دین خودپرستان ایمان چه کار دارد
حاکم چو عشق باشد فرمان عقل مشنو
کشتی چو نوح سازد کنعان چه کار دارد
عاقل کجا دهد جان در آرزوی جانان
در خانهٔ بخیلان مهمان چه کار دارد
در دیر درد نوشان درس ورع که خواند
در ملت مطیعان عصیان چه کار دارد
جان بیجمال جانان پیوند جان نجوید
چیزی که دل نخواهد با جان چه کار دارد
ما را بباغ رضوان کی التفات باشد
در روضهٔ محبت رضوان چه کار دارد
خواجو سرشک خونین بر چهره چند باری
جائی که مهر باشد باران چه کار دارد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹
با درد دردنوشان درمان چه کار دارد
با نالهٔ خموشان الحان چه کار دارد
در شهر بی نشانان سلطان چه حکم داند
در ملک بی زبانان فرمان چه کار دارد
دریا کشان غم را از موج خون مترسان
با اهل نوح مرسل طوفان چه کار دارد
از دفتر معانی نقش صور فرو شوی
با نامهٔ الهی عنوان چه کار دارد
زلف سیه چه آری در پیش چشم جادو
با ساحران بابل ثعبان چه کار دارد
عیبی نباشد ار من سامان خود ندانم
با آنکه سر ندارد سامان چه کار دارد
بر خاک کوی جانان بگذر ز آب حیوان
کانجا که خضر باشد حیوان چه کار دارد
خسرو چگونه سازد منزل بصدر شیرین
بر مسند سلاطین دربان چه کار دارد
ریحان گلشن جان عقلست و نزد جانان
چون روح در نگنجد ریحان چه کار دارد
از مهر خان چه داری چشم وفا و یاری
در دست زند خوانان فرقان چه کار دارد
گفتم که جان خواجو قربان تست گفتا
در کیش پاکدینان قربان چه کار دارد
با نالهٔ خموشان الحان چه کار دارد
در شهر بی نشانان سلطان چه حکم داند
در ملک بی زبانان فرمان چه کار دارد
دریا کشان غم را از موج خون مترسان
با اهل نوح مرسل طوفان چه کار دارد
از دفتر معانی نقش صور فرو شوی
با نامهٔ الهی عنوان چه کار دارد
زلف سیه چه آری در پیش چشم جادو
با ساحران بابل ثعبان چه کار دارد
عیبی نباشد ار من سامان خود ندانم
با آنکه سر ندارد سامان چه کار دارد
بر خاک کوی جانان بگذر ز آب حیوان
کانجا که خضر باشد حیوان چه کار دارد
خسرو چگونه سازد منزل بصدر شیرین
بر مسند سلاطین دربان چه کار دارد
ریحان گلشن جان عقلست و نزد جانان
چون روح در نگنجد ریحان چه کار دارد
از مهر خان چه داری چشم وفا و یاری
در دست زند خوانان فرقان چه کار دارد
گفتم که جان خواجو قربان تست گفتا
در کیش پاکدینان قربان چه کار دارد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳
هر کو بصری دارد با او نظری دارد
با او نظری دارد هر کو بصری دارد
آنکو خبری دارد در بیخبری کوشد
در بیخبری کوشد هر کو خبری دارد
شیرین شکری دارد آن خسرو بت رویان
آن خسرو بت رویان شیرین شکری دارد
چون ما دگری دارد آن فتنه بهر جائی
آن فتنه بهر جائی چون ما دگری دارد
هر کس که سری دارد جان در قدمش بازد
جان در قدمش بازد هر کس که سری دارد
دل گر خطری دارد از جان خطرش نبود
از جان خطرش نبود دل گر خطری دارد
مهر قمری دارد باز این دل هر جائی
باز این دل هر جائی مهر قمری دارد
عزم سفری دارد از ملک درون جانم
از ملک درون جانم عزم سفری دارد
آنکو هنری دارد از عیب نیندیشد
از عیب نیندیشد آنکو هنری دارد
روشن گهری دارد چشمی که ترا بیند
چشمی که ترا بیند روشن گهری دارد
خواجو نظری دارد با طلعت مه رویان
با طلعت مه رویان خواجو نظری دارد
با او نظری دارد هر کو بصری دارد
آنکو خبری دارد در بیخبری کوشد
در بیخبری کوشد هر کو خبری دارد
شیرین شکری دارد آن خسرو بت رویان
آن خسرو بت رویان شیرین شکری دارد
چون ما دگری دارد آن فتنه بهر جائی
آن فتنه بهر جائی چون ما دگری دارد
هر کس که سری دارد جان در قدمش بازد
جان در قدمش بازد هر کس که سری دارد
دل گر خطری دارد از جان خطرش نبود
از جان خطرش نبود دل گر خطری دارد
مهر قمری دارد باز این دل هر جائی
باز این دل هر جائی مهر قمری دارد
عزم سفری دارد از ملک درون جانم
از ملک درون جانم عزم سفری دارد
آنکو هنری دارد از عیب نیندیشد
از عیب نیندیشد آنکو هنری دارد
روشن گهری دارد چشمی که ترا بیند
چشمی که ترا بیند روشن گهری دارد
خواجو نظری دارد با طلعت مه رویان
با طلعت مه رویان خواجو نظری دارد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴
دل من باز هوای سر کوئی دارد
میل خاطر دگر امروز بسوئی دارد
هیچ دارید خبر کان دل سرگشتهٔ من
مدتی شد که وطن بر سر کوئی دارد
بگسست از من و در سلسله موئی پیوست
که دل خلق جهان در خم موئی دارد
ایکه از سنبل مشکین توعنبر بوئیست
خنک آن باد که از زلف تو بوئی دارد
ما بیک کاسه چنین مست و خراب افتادیم
حال آن مست چه باشد که سبوئی دارد
شاخ را بین که چه سرمست برون آمده است
گوئیا او هم ازین باده کدوئی دارد
ایکه گوئی که مکن خوی بشاهد بازی
هر کرا فرض کنی عادت و خوئی دارد
خیز چون پرده ز رخسار گل افکند صبا
روی گل بین که نشان گل روئی دارد
خوش بیا برطرف دیدهٔ خواجو بنشین
همچو سروی که وطن برلب جوئی دارد
میل خاطر دگر امروز بسوئی دارد
هیچ دارید خبر کان دل سرگشتهٔ من
مدتی شد که وطن بر سر کوئی دارد
بگسست از من و در سلسله موئی پیوست
که دل خلق جهان در خم موئی دارد
ایکه از سنبل مشکین توعنبر بوئیست
خنک آن باد که از زلف تو بوئی دارد
ما بیک کاسه چنین مست و خراب افتادیم
حال آن مست چه باشد که سبوئی دارد
شاخ را بین که چه سرمست برون آمده است
گوئیا او هم ازین باده کدوئی دارد
ایکه گوئی که مکن خوی بشاهد بازی
هر کرا فرض کنی عادت و خوئی دارد
خیز چون پرده ز رخسار گل افکند صبا
روی گل بین که نشان گل روئی دارد
خوش بیا برطرف دیدهٔ خواجو بنشین
همچو سروی که وطن برلب جوئی دارد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶
چون صبا نکهت آن زلف پریشان آرد
دل پر درد مرا مژدهٔ درمان آرد
جان بشکرانه کنم پیشکش خدمت او
هر نسیمی که مرا مژدهٔ جانان آرد
چه تفاوت کند از نکهت انفاس نسیم
بلبل دلشده را بوی گلستان آرد
زلف چوگان صفت ار حلقه کند بر رخسار
هر زمان گوی دلم در خم چوگان آرد
هر که را دست دهد حاصل اوقات عزیز
حیف باشد که بافسوس بپایان آرد
در ره عشق مسلمان حقیقی آنست
که به زنار سر زلف تو ایمان آرد
زاهد صومعه را هر نفسی مست و خراب
نرگس مست تو در حلقهٔ مستان آرد
اگر از چشمهٔ نوش تو زلالی یابد
کی خضر یاد بد آب چشمهٔ حیوان آرد
باز صورت نتوان بست که نقاش ازل
صورتی مثل تو در صفحهٔ امکان آرد
دیگران سبزه ز گلزار ببازار برند
خط سبزت بچه رو سبزه ببستان آرد
گرخیال سر زلف تو نگیرد دستم
کی دل خستهٔ من طاقت هجران آرد
هر که با منطق خواجو کند اظهار سخن
در به دریا برد و زیره به کرمان آرد
دل پر درد مرا مژدهٔ درمان آرد
جان بشکرانه کنم پیشکش خدمت او
هر نسیمی که مرا مژدهٔ جانان آرد
چه تفاوت کند از نکهت انفاس نسیم
بلبل دلشده را بوی گلستان آرد
زلف چوگان صفت ار حلقه کند بر رخسار
هر زمان گوی دلم در خم چوگان آرد
هر که را دست دهد حاصل اوقات عزیز
حیف باشد که بافسوس بپایان آرد
در ره عشق مسلمان حقیقی آنست
که به زنار سر زلف تو ایمان آرد
زاهد صومعه را هر نفسی مست و خراب
نرگس مست تو در حلقهٔ مستان آرد
اگر از چشمهٔ نوش تو زلالی یابد
کی خضر یاد بد آب چشمهٔ حیوان آرد
باز صورت نتوان بست که نقاش ازل
صورتی مثل تو در صفحهٔ امکان آرد
دیگران سبزه ز گلزار ببازار برند
خط سبزت بچه رو سبزه ببستان آرد
گرخیال سر زلف تو نگیرد دستم
کی دل خستهٔ من طاقت هجران آرد
هر که با منطق خواجو کند اظهار سخن
در به دریا برد و زیره به کرمان آرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷
خدنگ غمزهٔ جادو چو در کمان آرد
هزار عاشق دلخسته را بجان آرد
در آن دقیقهٔ باریک عقل خیره شود
دلم حدیث میانش چو در میان آرد
حلاوت سخنش کام جان کند شیرین
عبارتی ز لبش هر که در بیان آرد
از آن دو نرگس مخمور ناتوان عجبست
که تیر غمزه بدینگونه در کمان آرد
اگر چو خامه سرش تا به سینه بشکافند
نه عاشقست که یک حرف بر زبان آرد
کدام قاصد فرخنده میرود که مرا
حدیثی از لب آن ماه مهربان آرد
ز راه بنده نوازی مگر نسیم صبا
ز دوستان خبری سوی دوستان آرد
چرا حرام کند خواب بر دو دیدهٔ من
اگر نسیم سحر خواب پاسبان آرد
کسی که وصف لب و عارض کند خواجو
شکر بمصر برد گل بگلستان آرد
هزار عاشق دلخسته را بجان آرد
در آن دقیقهٔ باریک عقل خیره شود
دلم حدیث میانش چو در میان آرد
حلاوت سخنش کام جان کند شیرین
عبارتی ز لبش هر که در بیان آرد
از آن دو نرگس مخمور ناتوان عجبست
که تیر غمزه بدینگونه در کمان آرد
اگر چو خامه سرش تا به سینه بشکافند
نه عاشقست که یک حرف بر زبان آرد
کدام قاصد فرخنده میرود که مرا
حدیثی از لب آن ماه مهربان آرد
ز راه بنده نوازی مگر نسیم صبا
ز دوستان خبری سوی دوستان آرد
چرا حرام کند خواب بر دو دیدهٔ من
اگر نسیم سحر خواب پاسبان آرد
کسی که وصف لب و عارض کند خواجو
شکر بمصر برد گل بگلستان آرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹
کاروان ختنی مشک ختا میآرد
یا صبا نکهت آن زلف دوتا میآرد
لاله دل در دم جانبخش سحر میبندد
غنچه جان پیشکش باد صبا میآرد
مرغ را گل باشارت چه سخن میگوید
باز هدهد چه بشارت ز سبا میآرد
میرسد قاصدی از راه و چنان میشنوم
که ز سلطان خبری سوی گدا میآرد
ای عزیزان چه بشیرست که از جانب مصر
مژده یوسف گمگشتهٔ ما میآرد
ظاهر آنست که مرغ دل مشتاقانرا
دانهٔ خال تو در دام بلا میآرد
میگشاید مگر از نافهٔ زلفت کارش
ورنه باد این دم مشکین ز کجا میآرد
هندوی پر دل شوریده که داری ز قفا
ای بسا دل که کشانت ز قفا میآرد
خواجو از قول مغنی نشکیبد ز آنروی
هر زمان پردهسرا را بسرا میآرد
یا صبا نکهت آن زلف دوتا میآرد
لاله دل در دم جانبخش سحر میبندد
غنچه جان پیشکش باد صبا میآرد
مرغ را گل باشارت چه سخن میگوید
باز هدهد چه بشارت ز سبا میآرد
میرسد قاصدی از راه و چنان میشنوم
که ز سلطان خبری سوی گدا میآرد
ای عزیزان چه بشیرست که از جانب مصر
مژده یوسف گمگشتهٔ ما میآرد
ظاهر آنست که مرغ دل مشتاقانرا
دانهٔ خال تو در دام بلا میآرد
میگشاید مگر از نافهٔ زلفت کارش
ورنه باد این دم مشکین ز کجا میآرد
هندوی پر دل شوریده که داری ز قفا
ای بسا دل که کشانت ز قفا میآرد
خواجو از قول مغنی نشکیبد ز آنروی
هر زمان پردهسرا را بسرا میآرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰
دل من جان ز غم عشق تو آسان نبرد
وین عجبتر که اگر جان ببرد جان نبرد
گر ازین درد بمیرم چه دوا شاید کرد
کانک رنج تو کشد راه بدرمان نبرد
شب دیجور جدائی دل سودائی من
بی خیال سر زلف تو بپایان نبرد
هر کرا ساعت سیمین تو آید در چشم
دست حیرت نتواند که بدندان نبرد
ره بمنزلگه قربت ندهندم که کسی
رخت درویش به خلوتگاه سلطان نبرد
پادشاهی تو هر حکم که خواهی فرمود
بنده آن نیست که سر پیچد و فرمان نبرد
غارت دل کندم غمزهٔ کافر کیشت
وانکه کافر نبود مال مسلمان نبرد
ای عزیزان به جز از باد صبا هیچ بشیر
خبر یوسف گمگشته بکنعان نبرد
گر نسیم سحر قطع مسافت نکند
هیچکس قصهٔ دردم بخراسان نبرد
جان چه ارزد که برم تحفه بجانان هیهات
همه دانند که کس زیره بکرمان نبرد
شکر از گفته خواجو بسوی مصر برند
گر چه کس قند بسوی شکرستان نبرد
وین عجبتر که اگر جان ببرد جان نبرد
گر ازین درد بمیرم چه دوا شاید کرد
کانک رنج تو کشد راه بدرمان نبرد
شب دیجور جدائی دل سودائی من
بی خیال سر زلف تو بپایان نبرد
هر کرا ساعت سیمین تو آید در چشم
دست حیرت نتواند که بدندان نبرد
ره بمنزلگه قربت ندهندم که کسی
رخت درویش به خلوتگاه سلطان نبرد
پادشاهی تو هر حکم که خواهی فرمود
بنده آن نیست که سر پیچد و فرمان نبرد
غارت دل کندم غمزهٔ کافر کیشت
وانکه کافر نبود مال مسلمان نبرد
ای عزیزان به جز از باد صبا هیچ بشیر
خبر یوسف گمگشته بکنعان نبرد
گر نسیم سحر قطع مسافت نکند
هیچکس قصهٔ دردم بخراسان نبرد
جان چه ارزد که برم تحفه بجانان هیهات
همه دانند که کس زیره بکرمان نبرد
شکر از گفته خواجو بسوی مصر برند
گر چه کس قند بسوی شکرستان نبرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
چو شام شد بشبستان باید کرد
ز ماه نو طلب آفتاب باید کرد
لباس ازرق صوفی که عین زراقیست
بخون چشم صراحی خضاب باید کرد
لب پیاله و رخسار مردم دیده
ز عکس باده چو یاقوت ناب باید کرد
مفرح جگر خسته و دوای خمار
ز لعل ساقی و جام شراب باید کرد
مدام بهر جگر خوارگان دردیکش
دل پر آتش خونین کباب باید کرد
مهی که منزل او در میان جان منست
کناره از در او از چه باب باید کرد
چو آفتاب کشد روی در حجاب عدم
نظارهٔ قمری شب نقاب باید کرد
برآتش دل ما ریز آب آتش فام
که دفع آتش سوزان به آب باید کرد
اگر بکوی خرابات میکنی مسکن
نخست خانه هستی خراب باید کرد
وگر بچنگ نمیآیدت خوش آوازی
بکنج میکده ساز رباب باید کرد
بروی دوست بروز آور امشب ای خواجو
که در بهشت برین ترک خواب باید کرد
ز ماه نو طلب آفتاب باید کرد
لباس ازرق صوفی که عین زراقیست
بخون چشم صراحی خضاب باید کرد
لب پیاله و رخسار مردم دیده
ز عکس باده چو یاقوت ناب باید کرد
مفرح جگر خسته و دوای خمار
ز لعل ساقی و جام شراب باید کرد
مدام بهر جگر خوارگان دردیکش
دل پر آتش خونین کباب باید کرد
مهی که منزل او در میان جان منست
کناره از در او از چه باب باید کرد
چو آفتاب کشد روی در حجاب عدم
نظارهٔ قمری شب نقاب باید کرد
برآتش دل ما ریز آب آتش فام
که دفع آتش سوزان به آب باید کرد
اگر بکوی خرابات میکنی مسکن
نخست خانه هستی خراب باید کرد
وگر بچنگ نمیآیدت خوش آوازی
بکنج میکده ساز رباب باید کرد
بروی دوست بروز آور امشب ای خواجو
که در بهشت برین ترک خواب باید کرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
ماه من دوش سر از جیب ملاحت برکرد
روز روشن ز حیا چادر شب برسر کرد
اندکی گل برخ خوب نگارم مانست
صبحدم باد صبا دامن او پر زر کرد
نتوانم که برآرم نفسی بی لب دوست
که قضا جان مرا در لب او مضمر کرد
پسته را با دهن تنگ تو نسبت کردم
رفت در خنده ز شادی مگرش باور کرد
هر زمان سنبل هندوی تو درتاب شود
که خرد نسبتم از بهر چه با عنبرکرد
آبرویم شده بر باد ز بی سیمی بود
سیم اشکست که کار رخ من چون زر کرد
هر میی کز کف ساقی غمت کردم نوش
گوئیا خون جگر بود که در ساغر کرد
دل خواجو که بجان آمده بود از غم عشق
خون شد امروز و سر از چشمهٔ چشمش برکرد
روز روشن ز حیا چادر شب برسر کرد
اندکی گل برخ خوب نگارم مانست
صبحدم باد صبا دامن او پر زر کرد
نتوانم که برآرم نفسی بی لب دوست
که قضا جان مرا در لب او مضمر کرد
پسته را با دهن تنگ تو نسبت کردم
رفت در خنده ز شادی مگرش باور کرد
هر زمان سنبل هندوی تو درتاب شود
که خرد نسبتم از بهر چه با عنبرکرد
آبرویم شده بر باد ز بی سیمی بود
سیم اشکست که کار رخ من چون زر کرد
هر میی کز کف ساقی غمت کردم نوش
گوئیا خون جگر بود که در ساغر کرد
دل خواجو که بجان آمده بود از غم عشق
خون شد امروز و سر از چشمهٔ چشمش برکرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
باز عزم شراب خواهم کرد
ساز چنگ و رباب خواهم کرد
آتش دل چو آب کارم برد
چارهٔ کار آب خواهم کرد
جامه در پیش پیر باده فروش
رهن جام شراب خواهم کرد
از برای معاشران صبوح
دل پرخون کباب خواهم کرد
با بتان اتصال خواهم جست
وز خرد اجتناب خواهم کرد
بسکه از دیده سیل خواهم راند
خانهٔ دل خراب خواهم کرد
تا دم صبح دوست خواهم خواند
دعوت آفتاب خواهم کرد
بجز از باده خوردن و خفتن
توبه از خورد و خواب خواهم کرد
همچو خواجو ز خاک میخانه
آبرو اکتساب خواهم کرد
ساز چنگ و رباب خواهم کرد
آتش دل چو آب کارم برد
چارهٔ کار آب خواهم کرد
جامه در پیش پیر باده فروش
رهن جام شراب خواهم کرد
از برای معاشران صبوح
دل پرخون کباب خواهم کرد
با بتان اتصال خواهم جست
وز خرد اجتناب خواهم کرد
بسکه از دیده سیل خواهم راند
خانهٔ دل خراب خواهم کرد
تا دم صبح دوست خواهم خواند
دعوت آفتاب خواهم کرد
بجز از باده خوردن و خفتن
توبه از خورد و خواب خواهم کرد
همچو خواجو ز خاک میخانه
آبرو اکتساب خواهم کرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
مه را اگر از مشک ز ره پوش توان کرد
تشبیه بدان زلف و بنا گوش توان کرد
چون شکر شیرین بشکر خنده در آری
جان برخی آن لعل گهر پوش توان کرد
می تلخ نباشد چو ز دست تو ستانند
کز دست تو گر زهر بود نوش توان کرد
حاجت بقدح نیست که ارباب خرد را
از جام لبت واله و مدهوش توان کرد
گر دست دهد شادی وصل تو زمانی
غمهای جهان جمله فراموش توان کرد
بی آتش رخسار توخون در دل عشاق
باور نتوان کرد که در جوش توان کرد
مرغان چمن را چو صبا بوی گل آرد
زنهار مپندار که خاموش توان کرد
از روی توام منع کنند اهل خرد لیک
برقول بد اندیش کجا گوش توان کرد
خواجو تو مپندار که بی سیم زمانی
با سیمبران دست در آغوش توان کرد
تشبیه بدان زلف و بنا گوش توان کرد
چون شکر شیرین بشکر خنده در آری
جان برخی آن لعل گهر پوش توان کرد
می تلخ نباشد چو ز دست تو ستانند
کز دست تو گر زهر بود نوش توان کرد
حاجت بقدح نیست که ارباب خرد را
از جام لبت واله و مدهوش توان کرد
گر دست دهد شادی وصل تو زمانی
غمهای جهان جمله فراموش توان کرد
بی آتش رخسار توخون در دل عشاق
باور نتوان کرد که در جوش توان کرد
مرغان چمن را چو صبا بوی گل آرد
زنهار مپندار که خاموش توان کرد
از روی توام منع کنند اهل خرد لیک
برقول بد اندیش کجا گوش توان کرد
خواجو تو مپندار که بی سیم زمانی
با سیمبران دست در آغوش توان کرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷
هر کو چو شمع ز آتش دل تاج سر نکرد
سر در میان مجلس عشاق برنکرد
برخط عشق ماه رخان چون قلم کسی
ننهاد سر که همچو قلم ترک سرنکرد
آنکس شکست قلب که بیمش ز جان نبود
وان یافت زندگی که ز کشتن حذر نکرد
سر برنکرد پیش سرافکندگان عشق
چون شمع هر که سرکشی از سر بدر نکرد
خون شد ز اشک ما دل سنگین کوهسار
وان سست مهر بردل سختش اثر نکرد
گشتیم خاک پایش و آنسرو سرفراز
دامن کشان روان شد و در ما نظر نکرد
ملک وجود را برسلطان عشق او
بردیم و التفات بدان مختصر نکرد
شد کاروان و خون دل بیقرار ما
رفت از قفای محمل و ما را خبرنکرد
ننوشت ماجرای دل و دیدهام دبیر
تا نامه را بخون دل و دیده تر نکرد
زان ساعتم که بر ره مستی گذر فتاد
در خاطرم دگر غم هستی گذر نکرد
خواجو چگونه جامهٔ جان چاک زد چو صبح
گر گوش بر ترنم مرغ سحر نکرد
سر در میان مجلس عشاق برنکرد
برخط عشق ماه رخان چون قلم کسی
ننهاد سر که همچو قلم ترک سرنکرد
آنکس شکست قلب که بیمش ز جان نبود
وان یافت زندگی که ز کشتن حذر نکرد
سر برنکرد پیش سرافکندگان عشق
چون شمع هر که سرکشی از سر بدر نکرد
خون شد ز اشک ما دل سنگین کوهسار
وان سست مهر بردل سختش اثر نکرد
گشتیم خاک پایش و آنسرو سرفراز
دامن کشان روان شد و در ما نظر نکرد
ملک وجود را برسلطان عشق او
بردیم و التفات بدان مختصر نکرد
شد کاروان و خون دل بیقرار ما
رفت از قفای محمل و ما را خبرنکرد
ننوشت ماجرای دل و دیدهام دبیر
تا نامه را بخون دل و دیده تر نکرد
زان ساعتم که بر ره مستی گذر فتاد
در خاطرم دگر غم هستی گذر نکرد
خواجو چگونه جامهٔ جان چاک زد چو صبح
گر گوش بر ترنم مرغ سحر نکرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸
سپیدهدم که صبا بر چمن گذر میکرد
دل مرا ز گلستان جان خبر میکرد
چو غنچه از لب آن سیمبر سخن میگفت
دهان غنچه پر از خردههای زر میکرد
اگر ز نرگس مستش چمن نشان میداد
دلم بدیدهٔ حسرت درو نظر میکرد
تذرو جان من از آشیان برون میشد
چو گوش بر سخن بلبل سحر میکرد
شکوفه بهر تماشای باغ عارض دوست
سر از دریچهٔ چوبین شاخ بر میکرد
کمان ابروی آن مه چو یاد میکردم
خدنگ آه من از آسمان گذر میکرد
فلک بیاد تن سیمگون مهرویان
درست روی من از مهر دل چو زر میکرد
سحر که شاهد خاور نقاب بر میداشت
حدیث روی تو ناهید با قمر میکرد
ز شوق لعل تو هر لحظه مردم چشمم
لب پیاله بخوناب دیده تر میکرد
دبیر از آن لب شیرین حکایتی میراند
دهان تنگ قلم را پر از شکر میکرد
روان خستهٔ خواجو ز شهر بند وجود
بعزم ملک عدم دمبدم سفر میکرد
دل مرا ز گلستان جان خبر میکرد
چو غنچه از لب آن سیمبر سخن میگفت
دهان غنچه پر از خردههای زر میکرد
اگر ز نرگس مستش چمن نشان میداد
دلم بدیدهٔ حسرت درو نظر میکرد
تذرو جان من از آشیان برون میشد
چو گوش بر سخن بلبل سحر میکرد
شکوفه بهر تماشای باغ عارض دوست
سر از دریچهٔ چوبین شاخ بر میکرد
کمان ابروی آن مه چو یاد میکردم
خدنگ آه من از آسمان گذر میکرد
فلک بیاد تن سیمگون مهرویان
درست روی من از مهر دل چو زر میکرد
سحر که شاهد خاور نقاب بر میداشت
حدیث روی تو ناهید با قمر میکرد
ز شوق لعل تو هر لحظه مردم چشمم
لب پیاله بخوناب دیده تر میکرد
دبیر از آن لب شیرین حکایتی میراند
دهان تنگ قلم را پر از شکر میکرد
روان خستهٔ خواجو ز شهر بند وجود
بعزم ملک عدم دمبدم سفر میکرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
سوز غم تو آتشم از جان بر آورد
مهر تو دودم از دل بریان بر آورد
چشم پرآب ما چو ز بحرین دم زند
شور از نهاد قلزم و عمان بر آورد
گردون لاجورد بدور عقیق تو
بس خون لعل کز جگر کان بر آورد
مرغ دلم زعشق گلستان عارضت
هر دم هوا بگیرد و افغان بر آورد
ما را بباد داد و گر آن کفر زلف تست
این مان بتر بود که ز ایمان بر آورد
هر لحظه چشم ترک تو چون کافران مست
خنجر بقصد خون مسلمان بر آورد
با کوه اگر صفت کنم از شوق کازرون
آه از دل شکستهٔ نالان بر آورد
گر اشتیاق کعبه برینسان بود بسی
ما را بگرد کوه و بیابان بر آورد
خواجو چنین که چشمهٔ خونبار چشم تست
هر دم معینست که طوفان برآورد
مهر تو دودم از دل بریان بر آورد
چشم پرآب ما چو ز بحرین دم زند
شور از نهاد قلزم و عمان بر آورد
گردون لاجورد بدور عقیق تو
بس خون لعل کز جگر کان بر آورد
مرغ دلم زعشق گلستان عارضت
هر دم هوا بگیرد و افغان بر آورد
ما را بباد داد و گر آن کفر زلف تست
این مان بتر بود که ز ایمان بر آورد
هر لحظه چشم ترک تو چون کافران مست
خنجر بقصد خون مسلمان بر آورد
با کوه اگر صفت کنم از شوق کازرون
آه از دل شکستهٔ نالان بر آورد
گر اشتیاق کعبه برینسان بود بسی
ما را بگرد کوه و بیابان بر آورد
خواجو چنین که چشمهٔ خونبار چشم تست
هر دم معینست که طوفان برآورد