عبارات مورد جستجو در ۸۴۲ گوهر پیدا شد:
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
در آن گلشن که گلچین در بروی باغبان بندد
نمی دانم بامید چه بلبل آشیان بندد
خدنگش رخنه ها در استخوانم کرد وحیرانم
که تا کی در کمینم آسمان زه در کمان بندد
چو شد بیرون ز کف فرصت چه کامی یابم از وصلش
زهی حسرت که نخل من ثمر فصل خزان بندد
حریم خاص عشقست این که از غیرت نگهبانش
زهر کس در گشاید بر رخش اول زبان بندد
طبیب خسته کی دل می تواند بر تو بست ای مه
که در کوی تو خود را برسگان آستان بندد
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
حکایتها که بعد از من تو خواهی گفت با خاکم
کنون تا زنده ام بینی بگو با جان غمناکم
براهت ای شکار افکن منم آن ناتوان صیدی
که خونم را بحل سازم اگر بندی به فتراکم
مبادا غافلم دانی که من از حسرت عشقت
نه از هجر تو غمگینم نه از وصلت طربناکم
نمیدانم که در این سرزمین آسوده است اما
همی دانم که هر دم می رسد فیضی ازین خاکم
طبیب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
رفتی تو رفت زندگانی افسوس
آمد پیری و شد جوانی افسوس
باز آ که گذشت عمر و نزدیک رسید
آن روز که گوئی از فلانی افسوس
طبیب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
خواهم که سرود عشق بنیاد کنم
از عهد گرفتاری خود یاد کنم
از بسکه در آرزوی دام و قفسم
آزادم و جستجوی صیاد کنم
طبیب اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۰
به این ذوق گرفتاری که من دارم زهی حسرت
که صیاد از کمین رفت و نیفتادیم در دامش
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۹۶ - تعزیت و سوگواری ایام گذشته
کجات آن همه رسم و آیین و راه؟
کجات افسر و گنج و ملک و سپاه؟
کجات آن همه دانش و زور و دست؟
کجات آن بزرگان خسرو پرست؟
کجات آن نبرده یلان دلیر؟
که شیر ژیان آوریدند زیر
کجات آن سواران زرین ستام؟
که دشمن بدی تیغ شان را نیام
کجات آن همه مردی و زور و فر؟
که گیتی همه داشتی زیر پر
کجات آن بزرگی و آن دستگاه؟
که سربرکشیدی زماهی به ماه
کجات افسر و کاویانی درفش؟
کجات آن همه تیغ های بنفش؟
کجات آن به رزم اندرون فرونام؟
کجات آن به بزم اندرون کام و جام؟
کجات آن دلیران روز نبرد؟
کجات آن بزرگان بادار و برد؟
کجات آن کمین و کمان و کمند؟
که کردی همه دیو و جادو به بند
کجات آن فزونی گنج و سپاه؟
کجات افسر و تخت و فرو کلاه؟
کجات آن سواران و میدان و گوی؟
که زآن ها به گیتی بدی گفتگوی
کجات آن دلیران و مردانگی؟
هش و رأی و فرهنگ و فرزانگی
کجات آن هنرهای بیش از شمار؟
که علم و هنر از تو شد یادگار
کجا شد دل و هوش و آئین تو؟
توانائی و اختر و دین تو
کجا شد به رزم آن نکوساز تو؟
کجا شد به بزم آن خوش آواز تو؟
کجا رفت آن جام گیتی نمای؟
کجات آن همه خسرو پاک رای؟
کجا رفت آن اختر کاویان؟
کجا رفت اورنگ فرکیان؟
که اکنون به پستی نیاز آمدت
چنین اختر بد فراز آمدت
که بنشاند این شمع افروخته؟
کزو شد همه دودمان سوخته
دریغ آن بلند اختر و رای تو
دریغ آن سر عرش فرسای تو
دریغ آن یلان و کیان جهان
که بودی پناه کهان و مهان
دریغ آن بزرگان والا گهر
به مردی زشاهان برآورده سر
دریغ آن امیران والا به شأن
کز ایشان به گیتی نمانده نشان
هم اکنون از ایشان نبینم به جای
به جز ناظم الدوله ی پاک رای
ابا چند تن از مهان گزین
که از آسمان شان رسد آفرین
شده آدمیت از ایشان پدید
همه گنج های وفا را کلید
همه سال شان بخت و پیروز باد
همه روزشان روز نیروز باد
نگهدارشان باد زروان پاک
بود یارشان هرمز تابناک
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۸۰
یاد بادا از آنکه وجه معاش
ز تو صاحب نصاب خواستمی
هر چه از جنس آرزو بودی
زان همایون جناب خواستمی
آه ار امسال آرد بودی و گوشت
هم ز خواجه شراب خواستمی
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - تاسف از جوانی و یاد از گذشته
وداع و فرقت احباب و یاد عهد شباب
دیار عمر امیدم، خراب کرد خراب
زیاد این، رخ زردم در آب گشت غریق
ز داغ آن، دل ریشم بر آتش است کباب
سرشک خون روان دل من است و لیک
سفید گشتن او را عجایب است عجاب
چو بر شود سوی چشمم ز دل بود چو عقیق
فرو چکد شده مانند لولوی خوشاب
هم آنچنان که اگر چند باشد آن گل سرخ
.......................... شود سفید گلاب
دریغ عمر گرامی و مدت شادی
دریغ عمر جوانی و صحبت احباب
رخ چو لاله سیماب من چو دید که بست
زمانه برد و بنا گوش من ز برف نقاب
به پژمرید بدینسان و بس عجب نبود
اگر به پژمرد از برف لاله سیراب
بدیع نیست ز بهر شباب و عمر عزیز
اگر سیاه کنم موی را همی به خضاب
اگر بسوک عزیزان کنند جامه سیاه
سیاه کردم من، موی خود بسوک شباب
ایا فریفته روزگار بی محصول
بعمر عاریت خویش تا کی این اعجاب
همیشه بر در تسلیم گرد از آنکه به جهد
برون نیاید هرگز سفینه از غرقاب
مکن گناه بامید آنکه گوئی هست
خدای عز و جل هر گناه را تواب
اگر شکار تذرو آرزو کنی رسدت
که قامت توخم آورد همچو چنگ عقاب
کنون که جفت شدی در دعا فزای بدان
که مر دعای تو را زود تر دهند جواب
همی نه بینی از روی تجربت که گمان
چو جفت گردد از او دور تو رود پرتاب
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۵۹ - در ذم و قدح اهل نفاق و شکایت از مردم عراق و تخلص در مدح خواجه جمال الدین عثمان
شکست دور سپهرم بپایمال ز حیر
بریخت خون جوانیم غبن عالم پیر
همی نفر نفر آید بلا بساخت من
از این نفر نفر ای دوستان، نفیر نفیر
چو چرخ بی سر و پایم چو خاک بیدل و زور
ز خاک دیر نشین و ز چرخ زود مسیر
فلک به تعزیت عمر من در این ماتم
قبای ساده مرکز فرو زده است به قیر
غبار رکضت این ابلق سوار ادبار
ببرد خواب و قرارم ز دیدگان قریر
مرا چو صبح نخستین زبان به بست فلک
چگونه حال شب خویشتن کنم تقریر
بر این نگینه مینا نشانده خون دلم
هزار آتش اندیشه از ره تهجیر
مرا به صنعت اکسیرور تبه شد دل
اگرچه آفت مغز است صنعت اکسیر
عجب شتر دلم از روزگار استر فعل
که ریش کاو گرفتم در این خراس زحیر
چو من سلیم دماغی شکسته دل نه سز است
که هست جمع سلامت مسلم از تکسیر
در این سواد که یک یونس است و سیصد حوت
در این خراب که یک یوسف است و پنجه بیر
چمانه فلک از صفو خرمی است تهی
خزانه ز می، از نقد مردمی است فقیر
پیاز وار به شمشیر هجر مثله شوند
اگر دو دست بیک پیرهن روند چو سیر
مخالفان لجوجند در ولایت طبع
بگاو کاو زمین و هوا و آب و اثیر
چو در سرای خلافی ره وفاق مجوی
چو در ولایت خصمی رفیق و دوست مگیر
تو از هم قدمان بس خیال و سایه رفیق
تو را ز هم نفسان بس صبا و صبح و سمیر
مخواه شیر ز فرزند خواره، ما در طبع
چو قیر گشت عذارت بدار دست ز شیر
زمانه را سر تعذیب توست، ساخته باش
که از دو طرف عذارت پدید شد دو پذیر
بدین خیال در این روزها همیدارم
به تنگ و تیر تفکر دماغ را تقطیر
که گر ز صورت جنسی و نفس هم نفسی
نشان دهند نیابد مرا خیال پذیر
بطبع چرخ کمان شکل ناکسست چوزه
که بدرک است چو بهرام و بی حفاظ چوتیر
چو تیغ چو بین در عهد ما امیرانند
که نانشان نتوان زد ز هیچ وجه به تیر
دراز گوشی بر چار پائی افتاده
دراز گوش امیر و چهار پای سریر
من از تحیر این حال، بر سر آتش
من از تعجب این نقش، در خوی تشویر
در این میانه یکی در بکوفت، گفتم کیست؟
جواب گفت که: ابشر علی قدوم بشیر
نسیم وار به جستم، بفتح باب ز جای
چه دیدم؟ ابری، چون دست آفتاب مطیر
یکی شکفته گلستان به پیش من بنهاد
که آسمان لقب سدره داد و خاک سدیر
گرفته روح بر اغصان نخل هاش، کنام
شنوده عقل ز منقار بلبلانش صفیر
رسیده میوه شاخش، بساکنان دماغ
فتاده سایه بر کش، بسالکان ضمیر
شکوفه هاش فروزان بزیر برقع برگ
چو از وقایه ظلمت، جبین بدر منیر
صباش بر سر بازار خوف نخرید
بیک شعیر برودت، سموم هفت سعیر
چه بود؟ نوبر بستان طبع میرا نام
که بر علوم امام است و بر کلام امیر
مشار اهل معالی جمال دین عثمان
که مهر او به نجابت مؤید است و مشیر
در او، ز هر طرفی باز کرده بود رموز
که عذر ترک موالات بودشان تفسیر
مرا نشانده به هجر و نشانه چه؟ کاغذ
زمن بریده بقصد و بهانه چه؟ تقصیر
مرا عمامه غربت به بسته دیده و او
همی ز من طلبد ره بخانه تدبیر
علاج خویش ز من جست، تا بوجه فسوس
زمانه گفت: اثیرا قدالنجا بامیر
نیافتم زوفا بوی در بسیط عراق
هزار بار بجستم نقیرتا قطمیر
گر این دیار بدین چاشنی است، و ای امید
ور آن، برنگ دیار خود است و ای، اثیر
چو نبض واقعه من طبیب عشق بدید
چه گفت؟ گفت که این ورطه ایست سخت قعیر
تو از حرارت دل گشته ئی، نحیف چو موی
تو از تحمل غم گشته ئی، نزار چو زیر
ضماد صبر همی نه بدین دل مجروح
طلای اشک، همی کن بر این رخ چو زریر
بدین معالجه گربه شدی، شدی، ورنه
برو، بنال، که یا جابراً لکل کسیر
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
چو جانم گرامی همی داشتی
سرم را به گردون برافراشتی
ز روی بزرگی چه واجب کند
بیفکندن آن را که برداشتی
چه کردم نگوئی کزینسان مرا
میان جهان خوار بگذاشتی
تو تا کردی از مهر من دل تهی
دلم را ز حسرت بینباشتی
بگفتار بد خواه بی سنگ من
ز من روی یکباره برگاشتی
نبودی به دل آگه از راز من
در و غم همه راست پنداشتی
رخم را بزر آب کردی رقم
پس آنگه چو آیینه بنگاشتی
تو تا زادی از مادر پاک تن
همه تخم آزادگی کاشتی
چرا بازگشتی ز آیین خویش
چرا بر رخم چشم نگماشتی
نخواهمت هرگز مگر نیکوئی
از آن پس که بد خواهم انگاشتی
مبیناد چشم حسن هیچ روز
که با دشمنانت بود آشتی
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۹۲
شبهای وصال ما کجا شد آخر
وآن عشرت حال ما کجا شد آخر
گیرم که شب وصال را چشم رسید
در خواب خیال ما کجا شد آخر
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
ناوکت پیراهنی پوشاند از خون بر تنم
چاکها انداخت آب دیده در پیراهنم
پای در کویت ز سر کردم که تا ناید دگر
در زمین بوسی گریبان را حسد بر دامنم
گر به تیغ رشک ریزم خون خود نبود عجب
هر که او را دوست می دارد من او را دشمنم
کاش سازد پاره دست غم گریبان مرا
چند باشد زیر این طوق تعلق دامنم
بس که در گرداب اشکم غرقه روز بی کسی
کس نمی گردد بجز خاشاک و خس پیرامنم
آنکه بر دیوانها رحمی نمی آید تویی
وانکه جز دیوانگی کاری نمی داند منم
روزگاری شد نمی بینم فضولی روی دوست
تیره شد در انتظار وصل چشم روشنم
ادیب الممالک : قصاید عربی
شمارهٔ ۶
لمن رسم اطلال سقتهاالسحائب
تطیب بریاها الصبا والخبائب
و تسنکستها آلارام والادم الطلی
من الجودذر النعسان و الشمس غارب
یحلورن ظبیات الفلا حول رسمها
و سافرن منهاالمعصرات الکواعب
غمازالت الامطار تقری بروضها
والازال یخضرالحمی و المسارب
دعانی الیها ساق حربسجعه
فشب ضرام القلب و الدمع ساکب
فدیباجتی روض وعینی سحابه
و قلبی صفاح و شوقی حباحب
تذکرت سلمی و الرباب و زینبا
ودارا انیخت فی فناها الرکائب
و عهدی بهاریان والورد ناضر
فجثت بها عطشان والورد ناضب
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۳۳ - یادآوری از شاهان و دلیران باستان
کجا شد فریدون زرین کلاه
کجا شد منوچهر گیتی پناه
کجا کیقباد آن یل سرفراز
کجا شاه کاوس دشمن گداز
کجا رفت کیخسرو تاجدار
چه شد شاه گشتاسب و اسفندیار
کجا رفت شاپور و شاه اردشیر
که با دشنه درید پهلوی شیر
کجا رفت بهرام و بهمن کجاست
خداوند ایران و ارمن کجاست
کجا شاه اشکانیان اردوان
ز ساسانیان شاه نوشیروان
کجا آن بزرگان ایران زمین
که فرمانشان رفت تا هند و چین
کجا پهلوانان دشمن شکار
چو زال و چو نیرم چو سام سوار
چو رستم خداوند زابلستان
که بدناوکش چون اجل جانستان
چو گیو و چو بیژن چو گودرز گو
مهان کهن نامداران نو
دریغا که رفتند یکبارگی
براندند ازین خاکدان بارگی
یلان قوی پنجه سرفراز
همه رخت بستند و رفتند باز
گر از تخم آنان یکی داشتیم
به دل تخم شادی همی کاشتیم
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۱۹ - گفتگوی بانوی یگانه هنگام وداع با خانه
پس آنگه در ایوان خود بنگریست
برآورد آهی و از جان گریست
ندانستم ای خانه ویران شوی
ابا خاک تاریک یکسان شوی
ندانستم این گنبد لاژورد
کند روی سرخم بدینگونه زرد
ندانستم این چرخ کین آورد
ستاره به خونم کمین آورد
دریغا که اندر دلم آرزوی
بگل رفت و رنجم ببرد آب جوی
ایا خانه دیگر پس از من مپای
مبادا که دشمن نهد در تو پای
برای بد اندیش ویرانه باش
ز آرام بیگانه بیگانه باش
فرود آی بر فرق بدخواه من
بسوزان دلش زآتش آه من
همه چرخ را مانی ای سست رأی
همه دهر را مانی ای بی وفای
چو گیتی کسی در تو خرم نزیست
مگر رفت و هنگام رفتن گریست
گذشتیم و رفتیم و بگذاشتیم
همه دیده نادیده پنداشتیم
بدینگونه با خیل استادگان
بسی خواند افسانه مادگان
چنان ناله کرد اندر آن روز سر
که در سنگ خون شد درون گهر
که این سبز ایوان فیروزه گشت
ز پشت سپهری و تخم بهشت
به صد آرزو سقف آراستم
بچرخ نهم پایه ات خواستم
ز سیماب کچ شستمت زرد چهر
فروزاندمت مشعل از ماه و مهر
بیاراستم ابرویت چون هلال
بینباشتم گنجت از زر و مال
رساندم بگردون ترا پای کاخ
نشاندم به خاکت بسی سبز شاخ
ز آهن به کیوان زدم پایه ات
که خسبم دمی شاد در سایه ات
بنوشم ز جویت بسی آب سرد
به کنج تو آسایم از باد و گرد
بدم آرزو کاندرین تنگ ظرف
بیاسایم از باد و باران و برف
دریغا که شد تیره گون بخت من
سیه شد در این خانمان رخت من
برفتیم از این جایگه تلخ کام
بدان پختگی رنجمان گشت خام
براحت در این جانیا سودم هیچ
بزودی فکندم بدان سو بسیج
در این خانه ای بس که بردیم رنج
بدین خاک ویران بسی خفت گنج
اگر خاک بر سر کند مستمند
همان به که گیرد ز کوهی بلند
وگر پوست باید ز تن دور برد
زقصاب یل به که چوپان گرد
گرت شیر رخت از بدن برکند
از آن به که سگ چاپلوسی کند
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
زبان، غمی که بدل داشتم نهان نگذاشت
نهفته بود غمی در دلم، زبان نگذاشت!
بر آستانه اش ار سر گذاشتم چه عجب؟!
بر آستانه ی او سر نمی توان نگذاشت!
علاج حسرت بلبل کند گلی که شکفت
ز گلبنی که بر او زاغی آشیان نگذاشت
در این بهار کشیدم بسوی گلشن رخت
بشوق آنکه گلی بو کنم، خزان نگذاشت
بود هوای تماشای باغی آذر را
که روزگار گلش را بباغبان نگذاشت
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
روز محشر که ز هر گوشه کسی برخیزد
همچو من کشته، ز کوی تو بسی برخیزد
نکند در دل اثر، نغمه ی مرغان چمن
ناله ای کاش ز مرغ قفسی برخیزد
وا نشد از نفس صبح دلم، کی باشد
کآهی از سینه ی صاحب نفسی برخیزد
محملش بینم و نالم که ز نالیدن من
نشنود غیر چو بانگ جرسی برخیزد
گریه ی ماه من، از آه ضعیفان چه عجب؟!
آورد گریه چو دودی ز خسی برخیزد
نکنم گوش به افسانه، بود تا روزی
کز دف آوازی و از نی نفسی برخیزد
سرمه ی دیده ی خون بار من آذر گردی است
که ز خاک ره گلگون فرسی برخیزد!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
شراب شوق تو ما را چو در گلو ریزند
پیاله کاش گذارند و با سبو ریزند
بس است ظلم اسیران، بترس از آن ساعت
که اشک حسرتی از دیده ها فرو ریزند
مرا که خون دل آخر ز دیده خواهد ریخت
بتان شهر بشمشیر ناز گو ریزند
بگلرخان ستمگر برم شکایت دل
بود که تیغ برآرند و خون او ریزند
بغیر عشق ز آذر نشان نماند اگر
بنای هستیش از یکدگر فرو ریزند
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
بحسرت مردم و، آخر ندیدم روی یار خود
سزای من که از اول نکردم فکر کار خود
رود گر صید گامی چند و صیاد از قفای او
نه از بیم است، میخواهد ببیند اعتبار خود
غم عشقت نمیگویم بمردم، ساده لوحی بین؛
که پنهان میکنم از خلق راز آشکار خود
نگویم وعده ی وصل تو با خود، تا سپارم جان؛
که ترسم روز محشر نیز باشم شرمسار خود
بحسرت مردم و آذر ندیدم روی یار خود
کنون مانده است کار من، که او کرده است کار خود
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
از دلم داغ تمنای تو، مشکل برود؛
مشکل این داغ پس از مرگ هم از دل برود
وای بر حال شهیدی که ز قاتل بدلش
حسرت زخم دگر مانده و قاتل برود
گریم ونالم ازین غم که دگر ننشیند
گرد محمل برخم، ناقه چو در گل برود!
چشم روشن کند آن گریه که هنگام وداع
کرده ره را گل و نگذاشت که محمل برود