عبارات مورد جستجو در ۱۱۷۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۹
ما سالک کوی می فروشیم
وز باده کشان درد نوشیم
بی ساقی و باده در سماعیم
بی مطرب و چنگ در خروشیم
لبریز چو ساغریم از راز
سربسته چو خم ولی بجوشیم
بر چهره ساقیان همه چشم
بر گفته مطربان چو گوشیم
برخیز که خرقه در خرابات
مستانه به جرعه ای فروشیم
شاید ز لبت رسد پیامی
جان بر کف و گوش در سروشیم
مدهوش شراب ناب عشقیم
سر تا پا تمام هوشیم
آشفته و خانه داده بر باد
ما عاشق خان و مان بدوشیم
تا مدح علیست ورد جانم
از مدحت دیگران خموشیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۸
نوبتی نو میزنی ای نوبتی امشب بنام
این چه شادی بود و این نوبت چه وین عشرت کدام
هست عیدی تازه یا نوروز فیروزی طلب
مژده فتح است این یا نوبت دولت بنام
صوفی آسا از تو در رقصند ذرات وجود
بازگو کاین عید فرخ روز را آخر چه نام
تا چه شد کام صلای عیش عام از محتسب
مطربان را چنگ بر کف ساقیانرا می بجام
مغبچه حوری و غلمان می شراب کوثری
میفروشان همچو رضوان میکده دارالسلام
هر کجا رندی فشاند آستین بر زاهدی
هر کجا مستی کشد از شیخ و واعظ انتقام
شیخ بسته خانقه کنجی گرفته سوگوار
میکشان را دل شکسته میگساران شادکام
آری آری غاصب حق علی شد در جهیم
لاجرم بر شیعیان لازم بود عیش مدام
خیز آشفته بزن جامی و دستی برفشان
دوست را عشرت حلال و عیش بر دشمن حرام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۴
سر قدم کردم زشوق و دست از پا میکشم
در رهت ای کعبه کی منت زاینها میکشم
منکه از بحرین دیده دامن پر گوهر است
کی کجا منت زغواص و زدریا میکشم
ذره ام اما برقص اندر هوای آفتاب
نیستم خفاش تا حسرت زحربا میکشم
ای نسیم صبح اگر از آن سر کو میرسی
خاک راهت سرمه وش در چشم مینا میکشم
نیستم دیوانه تا نشناسم از اغیار یار
خویش را مجنون صفت در کوی لیلا میکشم
تنگ شد چون چشم سوزن شهرم از سودای عشق
رخت خود آخر از این سودا بصحرا میکشم
آنچه وامق دیده و فرهاد و مجنون در جهان
من بدوش اندر غمت این بار تنها میکشم
گفت لعلت روح بخشم از تبسم چون مسیح
گفت خطت من بخون خلق طغرا میکشم
لاجرم از زخمه مطرب در افغان است چنگ
تا نگوئی من زعشقت ناله بیجا میکشم
هر که تخم افشاند امروز و کند فردا درو
من ندارم تخمی و خجلت زفردا میکشم
لاجرم آشفته ام درویش مداح علی
خویش را در سایه ایوان مولا میکشم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۲
ای ز سنبل پرده بسته بر سمن
وی رطب آورده از سرو چمن
از سمن هرگز بنفشه سرزده
یا شکر داد است سرو سیمتن
موسی ار پروانه‌ات گردد رواست
شمع طور آورده‌ای در انجمن
طالب کعبه نداند پا ز سر
عاشق صادق نخواند جان و تن
چون بشیر از مصر می‌آید مرا
بشکنم امشب در بیت‌الحزن
آب آتش‌گون بده پرده بسوز
از تن خاکی حجابی برفکن
در ره عاشق نگنجد بحر و بر
در حدیث عشق نبود ما و من
چیست آن لعل لبان عین الحیان
چیست چشمان سیه ام‌الفتن
دیده‌ای بلبل به رنگ و بوی گل
گل شنیدی صاحب صوت حسن
با چنین آواز دلکش بذله‌سنج
در مدیح پرده‌دار ذوالمنن
شاه مردان شیر یزدان مرتضی
میر اژدر در شه خیبرشکن
مرده از شوقش برآید از لحد
رستم از بیمش بدراند کفن
داورا امکان خدایا حیدرا
وارهان آشفته را از قید تن
تا پذیرد عذر عصیان مرا
آورم پیشت حسین و هم حسن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۵
ندیدم دشمنان گشته حبیبان
فغان از گل دریغ از عندلیبان
نه چندانم کشد هجران احباب
که اندر وصل غوغای رقیبان
تو با اغیار چون بادام توام
چو پسته چاک شد ما را گریبان
لب شکرفروشت خان یغماست
همه در کام ما از بی نصیبان
تو سرگرم تماشائی عزیزا
چو یوسف مانده ای در چنگ ذئبان
حدیث عشق از مطرب کنم گوش
اگر صد خطبه خوانند این خطیبان
تو خون آشنایان خورده چون آب
چه غم داری زقتل این غریبان
حکیم از نقطه موهوم غافل
لبت آموخت لبی بر لبیبان
مرا تا عشق استاد سخن شد
فرامش کرده ام درس ادیبان
علاج ماست وصل آشفته ورنه
شکیبا کی شوند این ناشکیبان
مگو جز با علی و آل او درد
شفا رنجور جوید از طبیبان
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
خشت کوی می فروشان سر بسر آیینه است
رو برین ره کن که فرش رهگذر آیینه است
چشم و دل از پرتو دیدار روشن می شود
تخته ی تعلیم ارباب نظر آیینه است
در دل هر ذره چون خورشید دارد جلوه ای
از خیال او گلی در آب هر آیینه است
پنجه ی خورشید تابان بی نیاز است از نگار
پشت دستش را حنا چون زنگ بر آیینه است
جوهر خود را ز عکس خط سبز ای بی وفا
بر تو ظاهر می کند آیینه گر آیینه است
خوبی خود بین، ترا با زشتی مردم چه کار
شاهدان را تیغ در پیش نظر آیینه است
هر که قصد ما کند، شمشیر بر خود می کشد
سینه صافان محبت را سپر آیینه است
سینه صافی پرتو فیض ازل باشد سلیم
آنچه مردم می خرند آن را به زر، آیینه است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
سر نهادن به سر کوی غمت تسلیم است
خاستن از سر جان عشق ترا تعظیم است
شوق دیدار به هرجا که شود حوصله سوز
تیشه ی بتگری از ناخن ابراهیم است
مطلب کسوت سلطان و گدا خرسندی ست
هر کلاهی که سری گرم کند دیهیم است
نیک و بد آنچه ز طفلان دبستان شنود
طفل را هوشی اگر هست، همه تعلیم است
نه همین گل به سر از عزت زر جا دارد
دلنشین همه کس نغمه ی ساز از سیم است
این سرشکی که تو داری به ره شوق، سلیم
در یبابان مشو ایمن که ز طوفان بیم است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
چنان به عشق تو دل با زمانه شک دارد
که جنگ بر سر کوی تو با فلک دارد
چه غم ز صافی آواز خویش مطرب را
ز سنگ سرمه اگر مدعی محک دارد
حدیث هند و سیاهان دلفریب مپرس
که داغ لاله درین بوستان نمک دارد
زمانه مکتب اطفال گشته پنداری
که هرکه هست درو، شکوه از فلک دارد!
سلیم بر سر حرفی که وصف آل علی ست
چو نقطه باد سیه روی، هرکه شک دارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
تن عاشق همای لامکان است
تو پنداری ک مشتی استخوان است
از آن هر موی ما ماری است بر تن
که با هر موی ما گنجی نهان است
بهار عمر دریاب از صبوحی
که تا خورشید سربرزد خزان است
در آتش گر بود پروانه با شمع
بر او آتش بهشت جاودان است
بصورت از ملک بگذشت اهلی
بمعنی خود سگ این آستان است
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در مدح شیخ روز بهان
بحری که دلش منبع اسرار نهان است
شطاع جهان شیخ بحق روز بهان است
آن گلبن تحقیق که در مشرب عذبش
صد جوی ز سر چشمه توحید روان است
آن طرفه عروسان که پس پرده غیبند
از کشف عرایس همه بر خلق عیان است
گر مرده رسد بر در او زنده شود باز
او عیسی جانبخش و درش عالم جان است
سر بیشه عشق است درش ذروه رفعت
پای سگ این در بسر شیر ژیان است
اندیشه بمعراج کمالش نبرد راه
کو بیشتر از مرتبه فهم و گمان است
در سلسه معنی از آن گلبن توحید
بوییست که در خرقه پیر خرقان است
افروخته از شمع محبت اثر اوست
سعدی که چراغ دل صاحبنظران است
اهلی چو عیان است کمالش چه دهی شرح
آنجا که عیان است چه حاجت ببیان است
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۷۷
ای مست غفلت آخر تا چند لطف دانش
در عالم حقیقت هشیار و نکته دان باش
بشنود و حرف از من کآن حاصل دو کون است
تعظیم امر حق کن با خلق مهربان باش
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
ما مست ره و هوای دل طبع فریب
رخش هوس از فراز تازان به نشیب
آنگه که عنان گسسته شد توسن نفس
چون بازکشد عنان او صبر و شکیب
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۳
در مهر علی کوش و در ایمان آویز
با هر که نه یار اوست منشین و مخیز
آنانکه ز راه مهر او دور شدند
زان مردم دور مردم ای دل بگریز
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳۲
فرزند نکو بر آر ای صاحب هش
ور زشت بر آریش هم از پیش بکش
انگور در اصل طبع خود شیرین است
از تربیت تو میشود تلخ و ترش
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸۳
خضر ره ماست عقل در راهبری
غول ره توست نفس در شکل پری
غولت به سراب خواند و خضر به آب
هشدار کزین میانه بازی نخوری
اهلی شیرازی : قصیدهٔ اول بنام امیر علیشیر
بخش ۳
هوا بسبزه گهر ریخت بلبل آب از چشم
تو لاله وار نشین چشم جان پر خون دار
دگر بروی خوش گل که دیده دوخته مرغ
چو دیده ز آتش گل سوخت پاو سر هموار
بسکه بلبل چشم بر روی خوش گل دوخته
لاله وارش چشم پرخون زآتش گل سوخته
تقطیع: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
قافیه: محجوب
بحر: رمل مثمن محذوف
صنعت: تشبیه مطلق
وجود نافه گل را بخور مشک دهد
ز شمع غنچه اگر شعله سرکشد زانوار
لبان غنچه بجو گر شراب مشکین بوست
چو لاله هر چه بر افروخت چهره دوست مدار
نافه گر مشک دهد غنچه چرا مشکین بوست؟
شمع اگر شعله دهد لاله چه افروخته روست؟
تقطیع: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلات
قافیه: معروف و مجهول جلی
بحر: رمل مثمن مخبون مقصور، صدر و ابتدا هر دو سالم
صنعت: تشبیه اضمار
تو نرگسش که بود سحر سامری بنگر
ولیکن این بود از عین دلبری بیمار
نرگسش بود سحر سامری
لیکن این بود عین دلبری
تقطیع: فاعلن فعل فاعلن فعل
قافیه: اختلاف توجیه
بحر: متدارک مقطوع
صنعت: تاکید مدح بما یشبه الذم
پی چه بسته زبان گشته گم ز خود بلبل
مگر گشاده زبان صاحب یمین و یسار
نظام دین علی شیر بیشه اسلام
که یافت لوح و قلم از شعارش استظهار
امور حشمت ازو خاتمه پذیرفته
رموز حکمت ازو ناشنفته در اسرار
بی زبان کشته ز خود بلبل دلسوخته رفته
مگر از صاحب سیف و قلم اشعار شنفته
تقطیع: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن
قافیه: اختلاف حذو
بحر: رمل مثمن مخبون، صدر سالم
صنعت: تخلص
مروجی که چنان تازه ساخت جان سخن
که بسته چشم خرد از تصورش افکار
ملایک از طلب همدمیش بر در و بام
ملوک از طمع محرمیش بر در بار
تازه جان سخن از همدمیش
بسته چشم خرد از محرمیش
تقطیع: فاعلاتن فعلاتن فعلن
قافیه: نفاذ
بحر: رمل مسدس مخبون محذوف، صدر و ابتدا سالم
صنعت: استعاره
یقین که هم علم عدل بر فرازد وی
یقین که هم جگر ظلم را گدازد زار
رمیده است کنون از ممالکش زان جور
که او بامر تدارک سرش کند بردار
علم عدل فرازد ممالکش
جگر ظلم گدازد تدارکش
تقطیع: فعلاتن فعلاتن مفاعلن
قافیه: اختلاف اشباع
بحر: غریب مخبون
صنعت: مدح موجه
عجب مدار ز دستش که کرده ام مانند
به بحر نیل که جاری بود از و انهار
لطایف کرمش کام خلق شهری داد
کف عنایت او شد چو بحری از ایثار
دستش که دهد کام خلق شهری
بحری که بود هر کفیش بحری
تقطیع: مفعول مفاعیل فاعلاتن
قافیه: اختلاف حرف قید
بحر: قریب اخرب
صنعت: ایهام
یکی که وی نهدش زهر فی المثل در دست
بگو بنوش که در کام اوست نوش گوار
شراب در دهن دوستانش نوشین طعم
شکر ببخت بد دشمنانش نیش خمار
زهر در دست دوستانش نوش
نوش در کام دشمنانش نیش
تقطیع: فاعلاتن مفاعلن فعلات
قافیه: اختلاف ردف
بحر: خفیف مسدس مخبون اصلم مسبغ- صدر و ابتدا سالم
صنعت: استعاره
یگانه آ سخنت را چو پیک باد آرد
دلی که مرده بود زنده سازد آن گفتار
رسانده یی تو بدان پایه سخن کامروز
جهان گرفته قیامت زصیت استشهار
بجز تو کیست که آرد بنظم بیگه و گه
گهر نثار کند کوه کوه بر احرار
سخنت چو باد آرد سوی خاکسار گه گه
دل مرده زنده سازد چه قیامت است وه وه
تقطیع: فعلات فاعلاتن فعلات فاعلاتن
قافیه: مکرر
بحر: رمثل مثمن جزوی مشکول جزوی سالم
صنعت: متضاد
اگر چه دل بتوا برار را قرین خواند
ولی کمند بدین حسن اعتقاد بر آر
دل تو ره بحق از عرش و انجمش بیش است
بعالمی که کمند از گمان درو اخیار
دل تو خواند بعرش وانجم
و نحن اقرب الیه منکم
تقطیع: فعول فعلن فعول فعلن
قافیه: مقید مجرد
بحر: متقارب مقبوض اثلم
صنعت: اقتباس
وکیل رزق تویی ای بزرگوار از لطف
نسیم خلق تو این مژده داد در اقطار
خیال فتنه و غمزش گرفته است گلاب
به شیشه کرده ز پاست گلاب از آن عطار
گلاب وار از لطفت گرفته است گل آب
نسیم خلق تو در شیشه کرده است گلاب
تقطیع: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلات
قافیه: ایطاء خفی
بحر: مجتث مخبون مقصور
صنعت: رد العجزعلی الصدر نوع اول
و رای طبع تو در از سخن که میبارد
تو طوطیی بسخن گفتن و شکر منقار
از آنجهت که نبودت زروی معنی مثل
نبود عقلش ازین دعوی تو استکبار
هنر بعهد تو دلجوترست و زیباتر
ستم ز عدل تو رنجور تر ز بو تیمار
در از سخنت نبود دلجوتر و زیباتر
طوطی بسخن گفتن نبود ز تو دلجوتر
تقطیع: مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن
قافیه: ایطاء جلی
بحر: هزج مثمن اخرب
صنعت: ردالعجز نوع ثانی
دم مجادله تنها نه شورت از فضل است
که تیغ قهر تو بشکست قلب صد قهار
بدست فضل تو نقد هنر کرمها نیست
که هست گنج نهانت کرامت از دو ار
تنها نه دشت هنر کرمها
تیغ تو شکست قلب تنها
تقطیع: مفعول مفاعلن فعولن
قافیه: ایطاء جلی نوعی دیگر
بحر: هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف
صنعت: رد العجز نوع رابع
وجود نه فلکت خاک ره بهر قدمی
ستاده خیل ملک بر درت باستحضار
در تو بوسه دهد کعبه گر صفا جوید
چنانکه بر قدمت چهره می نهد زوار
نه فلکت خاک قدم بوسه دهد
خیل ملک بر قدمت چهره نهد
تقطیع: مفتعلن مفتعلن مفتعلن
قافیه: ایطاء جلی نوع دیگر
بحر: رجز مسدس مطوی
صنعت: رد العجز نوع ثالث
عقود گوهر و دامان زر تو افشانی
به خلق یا شده ریزان ز باد برگ بهار
دری که بر سر خاصان کف تو میبارد
نریخت ابر چنان ژاله و ندید بحار
زر، تو فشانی بر سر خاصان
یا شده ریزان برگ بهاران
تقطیع: مفتعلن فع مفتعلن فاع
قافیه: ایطاء جلی نوع دیگر
بحر: منسرح مطوی مثمن منحور مجذوع
صنعت: تجاهل العارف
و جاهتت فلک از چهره ملک جوید
که آدمی نبود اینچنین تمام عیار
یقین که یک قدم اندر سحر همی نچمند
که سوی تو ندمند آیتی ذوی الاذکار
چه فلک چه ملک قدمی نچمند
که دمی دعا سوی تو ندمند
تقطیع: فعلن فعلن فعلن فعلان
قافیه: ایطاء جلی نوع دیگر
بحر: رکض الخیل عروض و ضرب مذال
صنعت: جمع منفرد
دل عدوی تو در آتشی چو شمع آمد
که جان نبرد از آن سوختن بصد اصرار
ولیکنش بتر از این هلاک میخواهم
بزاریی که نیارد حدیث استغفار
لییم خصم تو از مدبری دم کشتن
امید نیست که ایمان بدر برد ز انکار
عدویت چو شمع آمد ولیکن دم کشتن
که جانرا بصد زاری نیارد بدر بردن
تقطیع: فعولن مفاعیلن فعولن مفاعیلن
قافیه: ایطاء جلی نوع دیگر
بحر: طویل
صنعت: جمع و تفریق
تویی که ما بثنای تو عاجزیم آری
که دید چون تو خداوندی از صغار و کبار
اگر بمدح نه شایسته ایم جز ما نیست
سزای مدح که ما بنده ایم و خدمتکار
ما بثنای تو نه شایسته ایم
چون تو خداوندی و ما بنده ایم
تقطیع: مفتعلن مفتعلن فاعلات
قافیه: ایطاء جلی نوع دیگر
بحر: سریع مطوی موقوف
صنعت: تفریق و تقسیم
وجود کس نبود همچو خلق و مردمیت
که این نگفت به تلخی و آن نکرد آزار
دگر چو همتت اندر جهان ندیده کسی
نکرده در همه عمر التماسی از اغیار
همچو خلق و مردمیت در جهان ندیده کسی
کاین نگفته تلخی و آن رد نکرده ملتمسی
تقطیع: فاعلات مفتعلن فاعلات مفتعلن
قافیه: ایطاء جلی نوعی دیگر
بحر: مقتضب مطوی
صنعت: جمع و تقسیم
سواد کلک تو هندوستانش در دستست
چنین که ریزد از اینگونه قطره ها بقطار
ترا ز لطف خداوندی آمد این حشمت
که برده است از آن بحر درفشان ذخار
قیاس خلق چه نامد ید ترا چشمه
که بخشش تو دوانید چشمه را در غار
دوستان دست خداوندیش می نامید
نی نی اینقطره ده آن بحر فشانش دانید
تقطیع: فاعلاتن فعلاتن فاعلاتن فعلان
قافیه: ایطاء جلی نوع دیگر
بحر: رمل مثمن مخبون عروض و ضرب اصلم مسبغ، صدر و ابتداء سالم
صنعت: جمع و تفریق و تقسیم
درون دشمن جاهت که بر قرار مباد
نیافت هیچ دل از سوز حسرتش جز نار
رفیق خصم تو نبود بجز دل بریان
بهر چه دیده گریان او کند تیمار
دشمنت را مباد جز دل بریان
هیچ دل سوز بهر دیده گریان
تقطیع: فاعلاتن مفاعلن فعلاتان
قافیه: ایطاء جلی نوع دیگر
بحر: خفیف مسدس مخبون، صدر و ابتدا سالم عروض و ضرب مسبغ
صنعت: سحر حلال
تو خضر راهروانی بدانش و تحقیق
تو شیلی و تو جنید از دلایل اطوار
شک و یقین نبرد راه در کمالاتت
که در مقام عنایت نمودی استقرار
تو خضر رهروانی در کمالات
تو شبلی و جنیدی در مقامات
تقطیع: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیل
قافیه: ایطاء جلی نوع دیگر
بحر: هزج مسدس عروض و ضرب مقصور
صنعت: تنسیق الصفات
یقین ربوده کلک تو صورت ما نیست
که سوزد از حسدش چون خطت کند اظهار
از آنکه زلف تو خال و خطیست رنگینش
بسوخت صد دل سنگین و نسخ کرد اغیار
بود کلک ترا خال و خط رنگین
که سوزد حسن خطت صد دل سنگین
تقطیع: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلان
قافیه: ایطاء جلی نوع دیگر
بحر: هزج مسدس، عروض و ضرب مسبغ
صنعت: سیاقه الاعداد
رکاب خنک فلک پیش رخش تست کران
که در هزیمت از او رفته شیر در پیکار
به پیش حمله او باد و آب سست تکند
اگر چه هست به تن همچو سنگ زیر سوار
پیش رخشت کش مبادا سست تک
در هزیمت رفته شیران همچو سگ
تقطیع: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
قافیه: اکفاء
بحر: رمل مسدس محذوف
صنعت: حشو ملیح
جهان کیش برکت گرد مملکت گردد
بسعی اگر حرکت ناید از تو چون پرگار
ولایت از حرکات قلم کنی معمور
از آن زحق برکت میرسد به استکثار
برکت کلک ترا از حرکت
حرکت از تو و از حق برکت
تقطیع : فعلاتن فعلاتن فعلن
قافیه: متراکب
بحر: رمل مسدس مخبوب محذوف
صنعت: ارسال المثل
در آنچه نیست بنفشه چو خط مکتوبت
چه شک که نیست چو مهر پیمبری طومار
تو فارغی و نظر چهره سوسنیش سفید
از آن بشارت و امید کاورد اخبار
چیست بنفشه رسته در غنچه سوسن سفید
مهر پیمبری برو پیک بشارت و امید
تقطیع: مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلان
قافیه: مترادف
بحر: رجز مطوی مخبون، عروض و ضرب مذال
صنعت: لغز: نامه
دل کریم توام در دل افکند این ظن
که بارد از کرمت بر سرم در شهوار
شود امید مرا هم دل تو حاجت بخش
که پاشیم گهر القصه بر سر و دینار
مبین درین که رهی بر ستوده خود راز انک
بریده است به شایستگی ره پندار
کریما دل کند این ظن مرا هم دل درین بسته
که زر بر سر مرا پاشی که باری هست شایسته
تقطیع: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
قافیه: متواتر
بحر: هزج مثمن سالم
صنعت: معما باسم امیر نظام الدین علی- حسن طلب
نه من که طی نکند کس محیط خط ثبات
که بر سپهر کشد کلک تو همی ادوار
دلیل ثابته و رهنمای سایره است
دلت که دایره چرخ ازو بود دوار
طی نکند ثابته و سایره
گر بکشد کلک تو یک دایره
تقطیع: مفتعلن مفتعلن فاعلن
قافیه: متدارک
بحر: سریع مطوی مکشوف
صنعت: اضمار قبل الذکر
یقین ز قدر فلک شد که بنده درگاه
تر از بهر سرافرازی است لیل و نهار
فلک شد بنده درگاهت از بهر سرافرازی
دایره مجتلبه
نکرده ایم بجز مدحتت ستایش کس
روا نباشدم این شیوه هم مگر ناچار
کی بجز مدحت ستایش روا باشد مرا
دایره مختلفه
زبان چه میکنم آخر اگر نه بیگه و گه
ثنای تو نکنم در سخن همی تکرار
چه کنم اگر به ثنای تو نکنم سخن
دایره موتلفه
یقین که کار تو را شد ز علم شرع اساس
یقین که کام ترا شد ز حلم و صبر حصار
کار ترا شد ز علم کام ترا شد زحلم
دایره مشتبهه
رفیق گشت ترا فضل و لطف یزدانی
نگاهدار تو باشد حراست جبار
ترا لطف یزدان نگهدار باشد
دایره متفقه
بطوع من نگشایم کمر ازین خدمت
بصدق مدح تو کارم بود نه از اعسار
من نگشایم کمر از مدح شاه
دایره منتزعه
اگر خط تو دیده به سر من نهاده ام چه عجب
زمانه بر خط تو سر نهد باستفخار
دو دیده روشن از آن بر در تو ساید چرخ
که کرده سجده ظاهر ترا اولوالابصار
کر خط تو دیده بنده نادرا
بر خط تو سجده کرده ظاهرا
تقطیع: مفاعیلن مفاعیلن فعولن، فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
بحر: رمل مسدس محذوف – هزج مسدس محذوف
قافیه: اول مقید بتاسیس ثانی مطلق بتاسیس
صنعت: التدویر
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۵۴ - سؤال کردن فرامرز از پیر برهمن
چو دیدش فرامرز کان فره مند
سخن گفت زین گونه با وی بلند
به پاسخ بدو گفت دانای راز
که درتن نباشد جهان دراز
بدو گفت کای پیر آموزگار
همانا بسی دیده ای روزگار
شنیدیم اندر سرای درنگ
نهان در تن مرد باشد پلنگ
زمردار هرگز نگیرد شکیب
همه کار او مکر و رنگ و فریب
تن مرد زان بد بود مبتلا
وزین غم همیشه بود در بلا
به پاسخ بدو گفت دانای راز
که در تن نباشد همانا جز آز
به گیتی نخواهد شد از چیز سیر
وگر چرخ پیر اندرآید به زیر
فریبش همه رنگ و اورنگ نیز
به گیتی ازین بد بتر نیست چیز
غم و رنج خود را نخواهی دراز
مگرد از بنه گرد اندوه و آز
که او دل برد،مرد،بیدین کند
سرانجام را دوزخ آیین کند
قناعت زملک سلیمان بهست
فراغت ز فر جهانبان بهست
مگرد ای جوان گرد دریای آز
که موجش گرانست و پنها دراز
دگر گفت کای کان به چربی سخن
به جای سپنجم تو آگاه کن
شنیدم درختی بلند و بزرگ
همه برگ او سبز و شاخش سترگ
همه شاخ او زآسمان تا زمین
یکایک بدو میوه نازنین
کسی کو برآن شاخ بر شد بلند
به گیتی همانا شود ارجمند
هرآن کو نیارد بدان شاخ شد
بدو دیو وارونه گستاخ شد
کیان و بزرگان شهر ستخر
بدین شاخ فرخنده دارند فخر
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۷۷ - جواب دادن فرامرز
به پاسخ بدو گفت کز بخردی
نباشد جز افسانه ایزدی
مثل ها زدی گشت امروز کار
عمل گرفرستی سوی کردگار
ازین در شود نام فردا عمل
چو گشتی ز فردا درآید اجل
خرد خواند او را یکایک به نام
تو برخیز زین پایه برتر خرام
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۲۹ - سئوال فرامرز از برهمن
زپیر جهاندیده پرسید و گفت
که ای پیر با دانش و هوش جفت
از این زندگانی چه دارید رای
برهنه شب و روز مانده به جای
نه خورد ونه خواب ونه آرام و کام
به بی کامی اندر بدن شادکام
چرا این همه رنج بر خود نهید
بدین گونه اکنون چه دارید امید
جهان پر زخوبی و پر خواسته
همه کارها گشته آراسته
چنین داد پاسخ برهمن بدوی
که ای مرد با دانش و خوب گوی
چنان دان که هر کو جهان را شناخت
درو جای آرام و بودن نساخت
جهان همچو خانیست بر رهگذر
خردمند از این خانه جوید حذر
هرآن کس که دل بندد اندر جهان
هشیوار خواند وی از ابلهان
فراز آورد گنج و هم خواسته
مرادش همه گردد آراسته
زناگه شبیخون به سر برش مرگ
بیارد نهد بر سرش تیره ترگ
زتختش سوی تیره خاک آورد
سر و تاجش اندر مغاک آورد
بماند دلش بسته این سرای
خرامش نیاید به نزد خدای
روانش بماند بدان تیرگی
همه ساله جانش پر از خیرگی
نه تن ماند آنجا نه گستردنی
نه آسایش و خورد واز خوردنی
خردمند،رنج اندرین کی برد
که بگذارد اینجا و خود بگذرد
برمرگ،درویش یا تاجور
یکی بود خواهد در این رهگذر
چه تن را همی داشت باید به رنج
به دانش بباید بیندوخت گنج
که چون بگذری زین سپنجی سرای
شود دستگیرت به نزد خدای
سبکبار شو تا توانی برید
ره دور و آسان به منزل رسید
برهمن چو این در معنی بسفت
رخ پهلوان همچو گل برشکفت
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳ - در ستایش خرد
چو همراه دانش نباشد خرد
نه نیک آید از دانش تو نه بد
وز آن پس دلی شسته باید ز راز
رسیده بدو راز یزدان فراز
هنر کرده در زیر او بیخ سخت
زده شاخ چون نوبهاران درخت
خرد رهبر و هوش و آرام، یار
رسیده بدو، نیک آموزگار
هوا دور از او گشته و خشم و کین
که را دیده ای با دلی این چنین؟
نبینی که را از خرد مایه نیست
سپردن بدو گنج پیرایه نیست
سپاه خرد را سخن پیشرو
که زاید همی از سخن نو به نو
خرد کرد اندر سخنها پدید
سخن دان تو بند خرد را کلید
سخن کز ره دانش آید برون
چو خرسند هرگز بود بر فزون
خرد هدیه ی کردگار است نیز
مرا بازگو کز خرد به چه چیز
خرد جوشن آمد تن مرد را
خرد داروی آمد همه درد را
خرد دور دارد ز تو کار دیو
خرد بشکند تیز بازار دیو
خرد دور آمد میان دو تن
روان است یکی و دگر دم زدن