عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۲
کنم نهفته برین عالم دو رنگ نگاه
چو آهویی که کند جانب پلنگ نگاه
نظر به ماست فلک را که چشم می پوشد
کند چو مرد کماندار بر خدنگ نگاه
شکسته ایم، ولی همچو موج می لرزد
به سوی کشتی ما چون کند نهنگ نگاه
نگه به هیچ مسلمان نمی کند دیگر
به طاعتم چو کند صورت فرنگ نگاه
ثبات صبر و شکیبم به عشق از آه است
که بر علم همه دارند روز جنگ نگاه
تمام حیرتم از عذر بی وفایی او
چو کودکی که کند در قفای لنگ نگاه
سلیم محو تماشای اوست بت در دیر
نظاره ی رخ او می کشد ز سنگ نگاه
چو آهویی که کند جانب پلنگ نگاه
نظر به ماست فلک را که چشم می پوشد
کند چو مرد کماندار بر خدنگ نگاه
شکسته ایم، ولی همچو موج می لرزد
به سوی کشتی ما چون کند نهنگ نگاه
نگه به هیچ مسلمان نمی کند دیگر
به طاعتم چو کند صورت فرنگ نگاه
ثبات صبر و شکیبم به عشق از آه است
که بر علم همه دارند روز جنگ نگاه
تمام حیرتم از عذر بی وفایی او
چو کودکی که کند در قفای لنگ نگاه
سلیم محو تماشای اوست بت در دیر
نظاره ی رخ او می کشد ز سنگ نگاه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۶
دل چو می رفت سوی زلف تو، شد جان همراه
به ره هند شدند این دو پریشان همراه
اولین گام به ره ماند چو میل فرسنگ
گردبادی که مرا شد به بیابان همراه
دل دیوانه ی ما فصل گل از عریانی
نه گریبان به چمن برد و نه دامان همراه
از رخ ساقی و چشم تر من مستان را
همه جا ابر رفیق است و گلستان همراه
چه خوشی باشدم از سیر گل و لاله سلیم؟
گر نباشد به من آن سرو خرامان همراه
به ره هند شدند این دو پریشان همراه
اولین گام به ره ماند چو میل فرسنگ
گردبادی که مرا شد به بیابان همراه
دل دیوانه ی ما فصل گل از عریانی
نه گریبان به چمن برد و نه دامان همراه
از رخ ساقی و چشم تر من مستان را
همه جا ابر رفیق است و گلستان همراه
چه خوشی باشدم از سیر گل و لاله سلیم؟
گر نباشد به من آن سرو خرامان همراه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۳
هرکه می خواهد ترا، سامان نمی دارد نگاه
دست گلچین در رهت دامان نمی دارد نگاه
از هنر من تیغ جوهردار ایامم، ولی
تیغ را دایم کسی عریان نمی دارد نگاه
برنیاید بیره ی پانی ز دست اهل هند
تیر هرگز این چنین پیکان نمی دارد نگاه
با زلیخا ای صبا از پیر کنعانی بگو
هیچ کس معشوق در زندان نمی دارد نگاه
عشق عالم سوز را پروا سلیم از چرخ نیست
برق خرمن، خاطر دهقان نمی دارد نگاه
گهی گل است و گهی آفتاب و گاهی ماه
هزار پیشه بود جام می به مجلس شاه
چراغ انجمن روزگار، شاه صفی
که چرخ پیر به او راست کرد قد دوتاه
جهان کهنه چنان دیدنش شگون دارد
که نو کند به رخش آفتاب دایم ماه
به باغ از اثر هوش در سر مستی
خرام آب تماشا کند به شاخ گیاه
به صف کشیدن لشکر چه حاجت است او را
هزار صف شکند، بشکند چو طرف کلاه
نسیم، نکهت خلقش به سوی کنعان برد
گذشت از عرق یوسف آب از سر چاه
شها! سلیم غباری ز آستانه ی توست
گواه اگر طلبی، خاک درگه تو گواه
دست گلچین در رهت دامان نمی دارد نگاه
از هنر من تیغ جوهردار ایامم، ولی
تیغ را دایم کسی عریان نمی دارد نگاه
برنیاید بیره ی پانی ز دست اهل هند
تیر هرگز این چنین پیکان نمی دارد نگاه
با زلیخا ای صبا از پیر کنعانی بگو
هیچ کس معشوق در زندان نمی دارد نگاه
عشق عالم سوز را پروا سلیم از چرخ نیست
برق خرمن، خاطر دهقان نمی دارد نگاه
گهی گل است و گهی آفتاب و گاهی ماه
هزار پیشه بود جام می به مجلس شاه
چراغ انجمن روزگار، شاه صفی
که چرخ پیر به او راست کرد قد دوتاه
جهان کهنه چنان دیدنش شگون دارد
که نو کند به رخش آفتاب دایم ماه
به باغ از اثر هوش در سر مستی
خرام آب تماشا کند به شاخ گیاه
به صف کشیدن لشکر چه حاجت است او را
هزار صف شکند، بشکند چو طرف کلاه
نسیم، نکهت خلقش به سوی کنعان برد
گذشت از عرق یوسف آب از سر چاه
شها! سلیم غباری ز آستانه ی توست
گواه اگر طلبی، خاک درگه تو گواه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۴
گلی دارم ز رنگ و بو برهنه
سهی سروی چو آب جو برهنه
ز هندوزادگان طفلی که باشد
دوان چون شعله بر هر سو برهنه
چو حرف دوستان سبز ملیحی
ولی چون طعنه ی بدگو برهنه
چو شاخ سوسنش اندام عریان
چو ساق سنبلش بازو برهنه
به صد پرده نهان از شرم او گل
چو آیینه ولی خود، رو برهنه
چو جوگی، شعله ی آتش نشسته
به خاکستر ز عشق او برهنه
ز آب جلوه اش تا بگذرد کبک
دو پا را کرده تا زانو برهنه
سلیم از دل برون کن خار حسرت
که آمد یار و پای او برهنه
سهی سروی چو آب جو برهنه
ز هندوزادگان طفلی که باشد
دوان چون شعله بر هر سو برهنه
چو حرف دوستان سبز ملیحی
ولی چون طعنه ی بدگو برهنه
چو شاخ سوسنش اندام عریان
چو ساق سنبلش بازو برهنه
به صد پرده نهان از شرم او گل
چو آیینه ولی خود، رو برهنه
چو جوگی، شعله ی آتش نشسته
به خاکستر ز عشق او برهنه
ز آب جلوه اش تا بگذرد کبک
دو پا را کرده تا زانو برهنه
سلیم از دل برون کن خار حسرت
که آمد یار و پای او برهنه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۳
به چهره خنده به گل های باصفا زده ای
به نغمه طعنه به مرغان خوش نوا زده ای
چو لاله چشم سیاه از خمار داری سرخ
پیاله تا به سحر، دوش در کجا زده ای
کسی ندیده به اقبال، چون تو صیادی
به هر خدنگ که افکنده ای، هما زده ای
به کوی عشق تو از خون گرفتگان دیگر
کسی نمانده، کنون دست بر حنا زده ای
ز روی آینه آن پشت پاست روشن تر
گمان بری که به خورشید پشت پا زده ای
حریف دشمن و اقبال او سلیم نه ای
ازین چه سود که بر سر پر هما زده ای
به نغمه طعنه به مرغان خوش نوا زده ای
چو لاله چشم سیاه از خمار داری سرخ
پیاله تا به سحر، دوش در کجا زده ای
کسی ندیده به اقبال، چون تو صیادی
به هر خدنگ که افکنده ای، هما زده ای
به کوی عشق تو از خون گرفتگان دیگر
کسی نمانده، کنون دست بر حنا زده ای
ز روی آینه آن پشت پاست روشن تر
گمان بری که به خورشید پشت پا زده ای
حریف دشمن و اقبال او سلیم نه ای
ازین چه سود که بر سر پر هما زده ای
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۵
دل درین بادیه سویی دود و من سویی
خضر شاید که ز یک سوی نماید رویی
هست سررشته ای از عشق هنوزم در دست
مانده در شانه ی ما از سر مجنون مویی
سخت از بیضه ی قمری خبری می گیرد
باغبان را شده گویا هوس لولویی
عشق او روکش ما گشت پس از مردن هم
صورت شیر ببین بر ورق آهویی
طرفه بحری ست محبت که درو هست سلیم
به فسون جنبش هر موج، لب جادویی
خضر شاید که ز یک سوی نماید رویی
هست سررشته ای از عشق هنوزم در دست
مانده در شانه ی ما از سر مجنون مویی
سخت از بیضه ی قمری خبری می گیرد
باغبان را شده گویا هوس لولویی
عشق او روکش ما گشت پس از مردن هم
صورت شیر ببین بر ورق آهویی
طرفه بحری ست محبت که درو هست سلیم
به فسون جنبش هر موج، لب جادویی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۶
چون نگه دارد مرا زنجیر زلف سنبلی؟
بلبل دیوانه ام، می بایدم چوب گلی
در ره عشق ای دل از سحر و فسون ایمن مباش
خانه ی هر مور این صحراست چاه بابلی
عمر شبنم را چه می پرسی درین گلشن که هست
چتر هر طاووس، نخل ماتم شاخ گلی
در گلستانی که دارد حسن سبزان اعتبار
سایه ی هر برگ باشد آشیان بلبلی
خوش نباشد ساعد کافوری شاخ سمن
می رسد تا دست بر ساق سیاه سنبلی
تا تواند از سر آن بگذرد گردون سلیم
کاشکی می داشت آب روی محرومان پلی
بلبل دیوانه ام، می بایدم چوب گلی
در ره عشق ای دل از سحر و فسون ایمن مباش
خانه ی هر مور این صحراست چاه بابلی
عمر شبنم را چه می پرسی درین گلشن که هست
چتر هر طاووس، نخل ماتم شاخ گلی
در گلستانی که دارد حسن سبزان اعتبار
سایه ی هر برگ باشد آشیان بلبلی
خوش نباشد ساعد کافوری شاخ سمن
می رسد تا دست بر ساق سیاه سنبلی
تا تواند از سر آن بگذرد گردون سلیم
کاشکی می داشت آب روی محرومان پلی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۹
بعد مرگ از خاک ما مست تغافل نگذری
سرگران از کشتگان بی تحمل نگذری
می توان کردن نگاهی بر اسیران چمن
لاله را خود داغ کردی، باری از گل نگذری
یک نفس بگذار تا آسوده باشد در قفس
بوی گل داری صبا، نزدیک بلبل نگذری
هرچه می ماند به زلف یار، معشوق من است
ای صبا در باغ پیرامون سنبل نگذری
موج سیل فتنه را سنگ از فلاخن می جهد
شیشه چون دربار داری، غافل از پل نگذری
نیست منعی نعمت خوان کریمان را سلیم
از بتان لاله رخسار و گل و مل نگذری
سرگران از کشتگان بی تحمل نگذری
می توان کردن نگاهی بر اسیران چمن
لاله را خود داغ کردی، باری از گل نگذری
یک نفس بگذار تا آسوده باشد در قفس
بوی گل داری صبا، نزدیک بلبل نگذری
هرچه می ماند به زلف یار، معشوق من است
ای صبا در باغ پیرامون سنبل نگذری
موج سیل فتنه را سنگ از فلاخن می جهد
شیشه چون دربار داری، غافل از پل نگذری
نیست منعی نعمت خوان کریمان را سلیم
از بتان لاله رخسار و گل و مل نگذری
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۲
چنان از رهروان فیض شد روی زمین خالی
که جای موج در دریاست چون نقش نگین خالی
ز بس در خویش دزدیدند، از همت کریمان را
ز دست جود چون بند قبا شد آستین خالی
ز بس پهلوی موج او در آیین کرم خشک است
ز دریا می کند از ننگ پهلو را زمین خالی
بود هر قطره ی خون، تخم آهی چون سپند اینجا
ازین ریحان مبادا باغ دل های حزین خالی
به غیر از حلقه ی فتراک یارم خوابگاهی نیست
مبادا از سر من هرگز آن دامان زین خالی
سلیم از اضطراب مور عاجز، برق می خندد
ز خرمن دامن خود را برد چون خوشه چین خالی
که جای موج در دریاست چون نقش نگین خالی
ز بس در خویش دزدیدند، از همت کریمان را
ز دست جود چون بند قبا شد آستین خالی
ز بس پهلوی موج او در آیین کرم خشک است
ز دریا می کند از ننگ پهلو را زمین خالی
بود هر قطره ی خون، تخم آهی چون سپند اینجا
ازین ریحان مبادا باغ دل های حزین خالی
به غیر از حلقه ی فتراک یارم خوابگاهی نیست
مبادا از سر من هرگز آن دامان زین خالی
سلیم از اضطراب مور عاجز، برق می خندد
ز خرمن دامن خود را برد چون خوشه چین خالی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۳
چمن ز لاله برافروخت شمع زیبایی
شکفت غنچه ی نظاره ی تماشایی
فغان که ساقی ما در بغل دلی دارد
چو شیشه نازک و همچون پیاله هرجایی
ز شرم قد تو در باغ، سرو از بر خویش
چو سایه دور فکنده لباس رعنایی
ز چشم تر، که درین باغ آستین برداشت؟
که شد سفینه ی گل چون حباب، دریایی
به آشنایی دیوانگان عشق، سلیم
شدند شهرروان آهوان صحرایی
شکفت غنچه ی نظاره ی تماشایی
فغان که ساقی ما در بغل دلی دارد
چو شیشه نازک و همچون پیاله هرجایی
ز شرم قد تو در باغ، سرو از بر خویش
چو سایه دور فکنده لباس رعنایی
ز چشم تر، که درین باغ آستین برداشت؟
که شد سفینه ی گل چون حباب، دریایی
به آشنایی دیوانگان عشق، سلیم
شدند شهرروان آهوان صحرایی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۷
در ره آوارگی بختم فکند از دشمنی
در بیابانی که کار خضر باشد رهزنی
از لباس مطربی کز بزم ما بیرون رود
سرمه می ریزد چو خاکستر ز رخت گلخنی
عافیت خواهی، مشو آلوده ی مال جهان
شمع را باشد بلای جان، لباس روغنی
خلوت حمام را ماند حریم روزگار
در میان خلق از بس عام شد تردامنی
در کنایت نکته ای کافی ست از روشندلان
مسند عیسی کند خورشید تابان سوزنی
چشم تا پوشیدم از دنیا، صفای دل فزود
خانه ی آیینه از روزن ندارد روشنی
بس که هرسو بلبلان از آتش گل سوختند
می کند قمری درین گلشن تخلص گلخنی!
گر سبوی می ز خاک رستم یک دست نیست
از کجا آورده است این زور و این مردافکنی؟!
پیش مرغان گر به آن قد سرو را نسبت کند
طوق قمری بشکند، از بس زنندش گردنی!
گفتگوی عشق او دارند با هم در میان
گلخنی با گلخنی و گلشنی با گلشنی
از بقای این چمن گر باخبر بودی، سلیم
گل به مرگ خویش پوشیدی قبای سوسنی
در بیابانی که کار خضر باشد رهزنی
از لباس مطربی کز بزم ما بیرون رود
سرمه می ریزد چو خاکستر ز رخت گلخنی
عافیت خواهی، مشو آلوده ی مال جهان
شمع را باشد بلای جان، لباس روغنی
خلوت حمام را ماند حریم روزگار
در میان خلق از بس عام شد تردامنی
در کنایت نکته ای کافی ست از روشندلان
مسند عیسی کند خورشید تابان سوزنی
چشم تا پوشیدم از دنیا، صفای دل فزود
خانه ی آیینه از روزن ندارد روشنی
بس که هرسو بلبلان از آتش گل سوختند
می کند قمری درین گلشن تخلص گلخنی!
گر سبوی می ز خاک رستم یک دست نیست
از کجا آورده است این زور و این مردافکنی؟!
پیش مرغان گر به آن قد سرو را نسبت کند
طوق قمری بشکند، از بس زنندش گردنی!
گفتگوی عشق او دارند با هم در میان
گلخنی با گلخنی و گلشنی با گلشنی
از بقای این چمن گر باخبر بودی، سلیم
گل به مرگ خویش پوشیدی قبای سوسنی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۳
به روی جوهر ذاتی چه پرده می پوشی
چو هست حرف بلندت، مگو به سر گوشی
زبان خویش نگه دار و پادشاهی کن
که نیست خاتم جم، غیر مهر خاموشی
به این لباس کسی کآشناست می داند
که پوششی نبود بهتر از خطاپوشی
صبا به سوی چمن رو، دعای ما برسان
بگو، ز مرغ چمن چیست این فراموشی
درین چمن که گلی در بغل بود همه را
چو غنچه چند کنم من به خود هم آغوشی
خوش آن حریف که در کوی می فروش سلیم
نهد ز خشت سر خم، بنای بیهوشی
چو هست حرف بلندت، مگو به سر گوشی
زبان خویش نگه دار و پادشاهی کن
که نیست خاتم جم، غیر مهر خاموشی
به این لباس کسی کآشناست می داند
که پوششی نبود بهتر از خطاپوشی
صبا به سوی چمن رو، دعای ما برسان
بگو، ز مرغ چمن چیست این فراموشی
درین چمن که گلی در بغل بود همه را
چو غنچه چند کنم من به خود هم آغوشی
خوش آن حریف که در کوی می فروش سلیم
نهد ز خشت سر خم، بنای بیهوشی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۴
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح حضرت امام رضا (ع)
رفته در تاب و به کف بگرفته تیغی همچو آب
بهر قتلم می رسد آن شوخ با این آب و تاب
زنده می گردم پس از مردن چو بر من بگذرد
می شود بیدار، چون بر خفته تابد آفتاب
در محیط حسن او ترسم پی نظاره ای
تا گشایم چشم، خود را گم کنم همچون حباب
هرکجا صیادی از صیدی کند تیری خطا
می خورد مژگان او چون شاخ آهو پیچ و تاب
غیر من کز عارض او دیده روشن ساختم
کس نکرده شمع روشن از فروغ آفتاب
از سر آن زلف، دست شانه هم کوتاه شد
روکشی دیگر برای ما ندارد جز نقاب
هر زمان در چشم من آید خیال چشم او
همچو آهویی که سوی چشمه آید بهر آب
از خط مشکین او از بس که پیچیدم به خویش
همچو مسطر گشت رگ های تنم پر پیچ و تاب
هیچ کس تاب نگه کردن ندارد بر رخش
فارغ است از زحمت پروانه شمع آفتاب
گر رود حرف از گل رویش به بزم می کشان
ناله ی بلبل برآید از دل مرغ کباب
در محبت هرچه خواهی، از تهیدستان طلب
چون صدف، گوهر برون آید درین بحر از حباب
از نصیحت پندگو خون دلم را می خورد
پنبه گر از گوش بردارم چو مینای شراب
تنگتر بود از دل من عرصه ی دهر خراب
ناله ام چون برق زد سرتاسر او را طناب
ساحل این بحر بی پایان کسی هرگز ندید
موج را باد صبا بیهوده می راند به آب
آسمان افراسیاب و اختران او تمام
تنگ چشمانند همچون لشکر افراسیاب
چون سپند روی آتش، گندم از جا می جهد
همچو گردون آسیایی را اگر بیند به خواب
بس که پیچیدم ز زور پنجه ی حسرت به خویش
استخوانم شد چو شاخ آهوان پر پیچ و تاب
در حقیقت عشق ما را سوخت، هرکس را که سوخت
داغ ها دارد سمندر بر دل از مرغ کباب
از میان تیره بختان انتخابم کرده عشق
بر سرم داغ جنون باشد نشان انتخاب
ز آتش سودای دل از بس دماغم سوخته ست
نکهت گل بر مشام من بود دود کباب
وصل تا شد در پی پروردنم، بگداختم
تربیت این طور بیند نخل موم از آفتاب
گر گذشت از کینه ام گردون، ز ننگ ناکسی ست
می کند از عار، سنگ از شیشه ی من اجتناب
کاش گوید آسمان بیرون رو از اقلیم من
منتظر استاده ام چون قاصدان بهر جواب
از مربی، جوهر ذاتی کجا منت کشد
می شود گوهر، چو دست از قطره بردارد سحاب
روزگارم منت بال هما بر سر نهد
سایبان سر کنم چون دست را در آفتاب
در وطن ذوق سفر دارد مرا دایم غریب
باده ی عشرت بود در جام من پا در رکاب
مهربانی های من، تنها همین با دوست نیست
می دهم شمشیر دشمن را ز اشک خویش آب
آسمان گر شورش انگیز است جای شکوه نیست
جوش دریا را ببین و دم به خودکش چون حباب
هر نگاه از دیده ی گریان من از سوز دل
می دمد زان سان که گویی می جهد برق از سحاب
کی شود آباد در نزدیک یکدیگر دو شهر
شد ز معموری طبعم این چنین عالم خراب
روزگارم گر سیاه است از غرور همت است
درنمی آید به چشم روزن من آفتاب
من که دست از آرزوی آب حیوان شسته ام
از چه پشت چشم نازک می کند بر من حباب
از قناعت می تواند زیست خضر همتم
همچو گوهر در تمام عمر با یک قطره آب
زان در آزارم دلیری ای فلک کز بخت بد
دیده ای دورم ز درگاه شه مالک رقاب
مسند آرای خراسان بوالحسن، شاهی که هست
خشتی از فرش حریم درگه او آفتاب
خویش را در دام می بینند مرغان هوا
لشکر او می کشد هرجا طناب اندر طناب
در زمانش تا بشوید رنگ خوف خویش را
می کند صرف کتان، صابون خود را ماهتاب
لطف او افتادگان را گر مددکاری کند
آسمان را خاک بتواند فرو بردن چو آب
در ثنایش بس که خیزد معنی از معنی، بود
از سواد مدح او هر نقطه ای ام الکتاب
شعله گر در سنگ خواهد سرکشد از حکم او
در گلوی خویش بیند از رگ خارا طناب
در بهشتم بعد مرگ از یاد کوی او، که کس
وقت خفتن هرچه اندیشد، همان بیند به خواب
نیست گر شمع جهان افروز، زرین گنبدش
از چه رو پروانه سان گردد به گردش آفتاب؟
نیست آن خورشید بر گردون، که منشی قضا
مدح او می خواند از لوح سپهر پرشتاب،
بر سر بیت بلند وصف قدرش چون رسید
نقطه ای از آب زر بنهاد بهر انتخاب
آتش سنگ از هوای خانمان دشمنش
در رگ خارا کند چون نبض عاشق اضطراب
هر کتابی را که نبود مدح او دیباچه اش
چون پر پروانه می باید بسوزد آن کتاب
ای شهنشاهی که نطق از وصف ذاتت می کشد
شرمساری همچو از پیراهن یوسف گلاب
رتبه ای کز نسبت خاک درت دارد غبار
هفت پشت آسمان کی دیده است آن را به خواب
توبه از مستی کند با مصحف گل عندلیب
شحنه ی حکم تو در هرجا کند منع شراب
آسمان را زیوری جز جوهر ذات تو نیست
گوهر شب تاب باشد شمع فانوس حباب
طاق ایوان ترا خاصیت بال هماست
سربلندی می کند در سایه ی او آفتاب
بس که شد محتاج از جود تو، همچون اهل فقر
از صدف دریا نهاده نان خشک خود در آب
پنجه ی صیاد را از بهله شد قالب تهی
چون به منع صید، عدلت زد برو بانگ از عتاب
پیچد از گرداب، ناف بحر از جودت، ازان
هست خشت گرم در زیرش ز عکس آفتاب
سرورا! شوقم ز حد بگذشت، آیا کی بود
کز غبار آستانت دیده گردد کامیاب
از برای آن که افشانم به خاک درگهت
می کند چون نبض، جان در آستینم اضطراب
عشق چون دیوان کند در بارگاه امتیاز
گر به قدر اعتقاد هرکسی باشد حساب،
سایه ی لطفت به سر باید مرا تا روز حشر
من چنین دانم دگر والله اعلم بالصواب
بهر قتلم می رسد آن شوخ با این آب و تاب
زنده می گردم پس از مردن چو بر من بگذرد
می شود بیدار، چون بر خفته تابد آفتاب
در محیط حسن او ترسم پی نظاره ای
تا گشایم چشم، خود را گم کنم همچون حباب
هرکجا صیادی از صیدی کند تیری خطا
می خورد مژگان او چون شاخ آهو پیچ و تاب
غیر من کز عارض او دیده روشن ساختم
کس نکرده شمع روشن از فروغ آفتاب
از سر آن زلف، دست شانه هم کوتاه شد
روکشی دیگر برای ما ندارد جز نقاب
هر زمان در چشم من آید خیال چشم او
همچو آهویی که سوی چشمه آید بهر آب
از خط مشکین او از بس که پیچیدم به خویش
همچو مسطر گشت رگ های تنم پر پیچ و تاب
هیچ کس تاب نگه کردن ندارد بر رخش
فارغ است از زحمت پروانه شمع آفتاب
گر رود حرف از گل رویش به بزم می کشان
ناله ی بلبل برآید از دل مرغ کباب
در محبت هرچه خواهی، از تهیدستان طلب
چون صدف، گوهر برون آید درین بحر از حباب
از نصیحت پندگو خون دلم را می خورد
پنبه گر از گوش بردارم چو مینای شراب
تنگتر بود از دل من عرصه ی دهر خراب
ناله ام چون برق زد سرتاسر او را طناب
ساحل این بحر بی پایان کسی هرگز ندید
موج را باد صبا بیهوده می راند به آب
آسمان افراسیاب و اختران او تمام
تنگ چشمانند همچون لشکر افراسیاب
چون سپند روی آتش، گندم از جا می جهد
همچو گردون آسیایی را اگر بیند به خواب
بس که پیچیدم ز زور پنجه ی حسرت به خویش
استخوانم شد چو شاخ آهوان پر پیچ و تاب
در حقیقت عشق ما را سوخت، هرکس را که سوخت
داغ ها دارد سمندر بر دل از مرغ کباب
از میان تیره بختان انتخابم کرده عشق
بر سرم داغ جنون باشد نشان انتخاب
ز آتش سودای دل از بس دماغم سوخته ست
نکهت گل بر مشام من بود دود کباب
وصل تا شد در پی پروردنم، بگداختم
تربیت این طور بیند نخل موم از آفتاب
گر گذشت از کینه ام گردون، ز ننگ ناکسی ست
می کند از عار، سنگ از شیشه ی من اجتناب
کاش گوید آسمان بیرون رو از اقلیم من
منتظر استاده ام چون قاصدان بهر جواب
از مربی، جوهر ذاتی کجا منت کشد
می شود گوهر، چو دست از قطره بردارد سحاب
روزگارم منت بال هما بر سر نهد
سایبان سر کنم چون دست را در آفتاب
در وطن ذوق سفر دارد مرا دایم غریب
باده ی عشرت بود در جام من پا در رکاب
مهربانی های من، تنها همین با دوست نیست
می دهم شمشیر دشمن را ز اشک خویش آب
آسمان گر شورش انگیز است جای شکوه نیست
جوش دریا را ببین و دم به خودکش چون حباب
هر نگاه از دیده ی گریان من از سوز دل
می دمد زان سان که گویی می جهد برق از سحاب
کی شود آباد در نزدیک یکدیگر دو شهر
شد ز معموری طبعم این چنین عالم خراب
روزگارم گر سیاه است از غرور همت است
درنمی آید به چشم روزن من آفتاب
من که دست از آرزوی آب حیوان شسته ام
از چه پشت چشم نازک می کند بر من حباب
از قناعت می تواند زیست خضر همتم
همچو گوهر در تمام عمر با یک قطره آب
زان در آزارم دلیری ای فلک کز بخت بد
دیده ای دورم ز درگاه شه مالک رقاب
مسند آرای خراسان بوالحسن، شاهی که هست
خشتی از فرش حریم درگه او آفتاب
خویش را در دام می بینند مرغان هوا
لشکر او می کشد هرجا طناب اندر طناب
در زمانش تا بشوید رنگ خوف خویش را
می کند صرف کتان، صابون خود را ماهتاب
لطف او افتادگان را گر مددکاری کند
آسمان را خاک بتواند فرو بردن چو آب
در ثنایش بس که خیزد معنی از معنی، بود
از سواد مدح او هر نقطه ای ام الکتاب
شعله گر در سنگ خواهد سرکشد از حکم او
در گلوی خویش بیند از رگ خارا طناب
در بهشتم بعد مرگ از یاد کوی او، که کس
وقت خفتن هرچه اندیشد، همان بیند به خواب
نیست گر شمع جهان افروز، زرین گنبدش
از چه رو پروانه سان گردد به گردش آفتاب؟
نیست آن خورشید بر گردون، که منشی قضا
مدح او می خواند از لوح سپهر پرشتاب،
بر سر بیت بلند وصف قدرش چون رسید
نقطه ای از آب زر بنهاد بهر انتخاب
آتش سنگ از هوای خانمان دشمنش
در رگ خارا کند چون نبض عاشق اضطراب
هر کتابی را که نبود مدح او دیباچه اش
چون پر پروانه می باید بسوزد آن کتاب
ای شهنشاهی که نطق از وصف ذاتت می کشد
شرمساری همچو از پیراهن یوسف گلاب
رتبه ای کز نسبت خاک درت دارد غبار
هفت پشت آسمان کی دیده است آن را به خواب
توبه از مستی کند با مصحف گل عندلیب
شحنه ی حکم تو در هرجا کند منع شراب
آسمان را زیوری جز جوهر ذات تو نیست
گوهر شب تاب باشد شمع فانوس حباب
طاق ایوان ترا خاصیت بال هماست
سربلندی می کند در سایه ی او آفتاب
بس که شد محتاج از جود تو، همچون اهل فقر
از صدف دریا نهاده نان خشک خود در آب
پنجه ی صیاد را از بهله شد قالب تهی
چون به منع صید، عدلت زد برو بانگ از عتاب
پیچد از گرداب، ناف بحر از جودت، ازان
هست خشت گرم در زیرش ز عکس آفتاب
سرورا! شوقم ز حد بگذشت، آیا کی بود
کز غبار آستانت دیده گردد کامیاب
از برای آن که افشانم به خاک درگهت
می کند چون نبض، جان در آستینم اضطراب
عشق چون دیوان کند در بارگاه امتیاز
گر به قدر اعتقاد هرکسی باشد حساب،
سایه ی لطفت به سر باید مرا تا روز حشر
من چنین دانم دگر والله اعلم بالصواب
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در مدح حضرت امام رضا (ع)
رسید وقت که دیگر به ساحت گلزار
سوار باد شود برگ گل سلیمان وار
ز انبساط هوا بشکفد چو گل پیکان
ز لطف شعله شود سبز همچو دانه شرار
تذرو بال گشاید ز ذوق بر سر سرو
چنان که بر سر خوبان علاقه ی دستار
ز بس که سبز شود خاک ز اعتدال هوا
به جای رنگ نشیند به روی سبزه غبار!
برای آن که ز پستان ابر گیرد شیر
کند نسیم سحر، طفل غنچه را بیدار
ز بس صفا و لطافت، بهشت می خواهد
که گرد باغ بگردد ز شوق چون دیوار
ز اهتمام هوا و ز سعی ابر مطیر
صفاپذیر شد آن گونه ساحت گلزار،
که سوی باغ رود عندلیب وار از شوق
چو مرغ روح برون آید از تن بیمار
به زیر پر چو کشد سر ز شوق گل بلبل
ز بال خویش برآرد فغان چو موسیقار
رطوبتی ست هوا را ز فیض ابر مطیر
که روید از رخ آیینه سبزه چون زنگار
نسیم باغ اگر بگذرد به دشت ختن
چو بید مشک دهد نافه شاخ آهو، بار
حریم باغ شد از جوش گل نگارستان
ادیم خاک ز برگ شکوفه آینه زار
سر کلاه که دارد، که باده نوشان را
بس است از نمد ابر، یک عرق چین وار
ز بس که چاک گریبان گل خوش افتاده است
گشوده چشم به نظاره همچو سوزن، خار
رسانده لطف هوا، کار تربیت جایی
که تخم لاله شود چون گل چراغ، شرار
هوا شکفتگی از حد ببرد و می ترسم
که بشکفد به دل عارفان، گل اسرار
ز لاله هرتل صحراست خرمن آتش
ز سبزه هر سر کوه است تیغ جوهردار
ز بس که قوت نشو و نما درین موسم
فزود از اثر اعتدال باد بهار،
عجب مدار که دست بریده ی مجرم
بروید از بدنش باز همچو دست چنار
کشیده گل می حسن و چو مطربان بلبل
به پیش او بلبلان می نوازد از منقار
نه رخنه است که دیوار بوستان دارد
که از نشاط گشوده به خنده لب دیوار
به غیر پرتو خورشید و ماه نتوان یافت
به روی خاک ز بس سبز شد نشان غبار
ز هر گلی سبد گلفروش را ماند
به باغ، خانه ی بلبل ز فیض باد بهار
مگر محاسب دیوان باغ شد زنبق؟
که برمیان زده از غنچه های خود طومار
چمن خوش است، ندانم که از بنفشه چرا
کبود گشته لب جوی چون لب بیمار
درین چمن چه امید طرب بود که خزان
دود چو گرد ز دنبال کاروان بهار
بود تپانچه سزای شکفته رویی گل
سبک برای همین کرده دست خویش چنار
چه غفلت است که با خاک ما سرشته قضا
که هیچ کار نکردیم و رفت فرصت کار
درین خرابه ی پرفتنه کام دل مطلب
که هست هردرم گنج، گرد بالش مار
بود ز اهل جهان حرص پادشاهان بیش
چو در میان گدایان، گدای دنیادار
خبر نداشت چو سامان خرمی می کرد
ز داس صیقل فولاد، سبزه ی زنگار
گرفت جامی اگر جم ز ساقی دوران
سرش شکافته شد عاقبت ز درد خمار
کجاست سرکشی قصر کیقباد، ببین
چگونه دور جهان کرد آخرش هموار
ز اقتضای جهان دور نیست گر تا حشر
گل پیاده بروید ز خاک سام سوار
صفای دل طلب از صحبت تهیدستان
که چوب بید ز آیینه می برد زنگار
به راه شوق نشاید به اسب و استر رفت
بکوش تا چو سلیمان شوی به باد سوار
جهان و هرچه درو هست، بار یک گاو است
ترا برای چه باید شتر قطار قطار
بلند و پست جهان، پیش مردم دانا
یکی بود، چو به مرگ است عاقبت سر و کار
برای آن که ز افتادنش گزیری نیست
تفاوتی نبود در میان چاه و منار
زمانه داده به هرکس، هرآنچه می بایست
غلاف تیغ زبان است مرغ را منقار
چه باک حادثه را از حصار تدبیر است؟
که هم کمند بود، هم کمندافکن مار
به مجلسی که بود نقش پرده دربانش
قدم درو نگذارند مردم هشیار
چو باغبان به در باغ خود نشاند بید
اشاره ای ست که آنجا کسی نخواهد بار
رهی چو شیشه ی ساعت به هم ز دل ها هست
کزان ره آمد و شد می کند همیشه غبار
جهان چو یوسف ما را طلب کند، خیزد
فغان و ناله ز صد چاه همچو موسیقار
منم که مایه دهد چشم من به دریابار
به کوه جسته ز موج سرشکم ابر بهار
ز عشق لاله رخان پرده ی دلی دارم
هزار داغ برو چون لباس آتشکار
چنان سرشته ی آوارگی ست آب و گلم
که چون ستاره بود داغ در تنم سیار
فغان من همه از دست بخت ناساز است
خروش سیل بود از زمین ناهموار
چنین که من به فلک می کنم نگاه از عجز
گناهکار چنان ننگرد به جانب دار
به وقت گریه برآید ز بس شکستگی ام
ز قطره قطره ی خون، استخوان چو دانه ی نار
گلوی خاک جراحت شود ز خوردن من
ز بس نهفته در اعضای من چو ماهی خار
به کشت طالع من چون رسد ز بخت زبون
چو تار شمع، رگ ابر گردد آتشبار
به شمع تربت من آستین زند چو نسیم
ستاره فجاء شود از نشاط همچو شرار
چرا عبث ز پی شهد همچو موم دوم
که تلخکام مرا آفریده اند چو مار
نرفت یک سر مو از سرم سیاهی بخت
اگرچه مو به سرم شد سفید چون دستار
نمود نیست وجود مرا به زیر فلک
چو آب آینه در زیر سبزه ی زنگار
ز حال خویش ندارم خبر ز آتش خود
ز دور چند توان داشت دست همچو چنار
رواج کار نخواهم که بیم سوختن است
دکان بخت زبون را ز گرمی بازار
نه جوهر است کز آیینه ام نمایان است
که کرده است درو ریشه سبزه ی زنگار
به عشق، شکوه ز آوارگی مکن ای دل
که گفته اند حریفان قمار و راه قمار
سربریده بود در کنار عاشق را
چنان که بر سر زانو نهد کسی دستار
برای نامه مرا قاصدی نمی باید
که هست مرغ دل من کبوتر طیار
ز فیض باده ی ناب است زندگانی من
غذای من شده می همچو مرغ آتشخوار
غبار چند ز من چون سحر برانگیزد؟
درین جهان دو رنگ، انقلاب لیل و نهار
چو آفتاب نهم رو به درگهی که ز صدق
غبار رفته ازو صبح با سر و دستار
حدیث درد دل خویش را فرو ریزم
چنان که عقد گهر را گسسته گردد تار
حریم شاه خراسان، علی بن موسی
که همچو سرمه غبارش برد ز دیده غبار
نهاده داغ حسد از فتیله ی عنبر
هوای روضه ی او بر دل نسیم بهار
ز بس برون نرود آفتاب، پنداری
درون روضه اش آیینه ای ست بر دیوار
دهن چو غنچه پر از زر شود سخنور را
حدیث همت او بر زبان کند چو گذار
اگر مخالف او را در آتش اندازند
برونش افکند از ننگ، شعله همچو شرار
جهان «مرنج و مرنجان» شده ست در عهدش
که نیست یک سر مو خلق را ز هم آزار
ضرر به نفع بدل شد چنان در ایامش
که همچو عقد گهر، مهره شد سراسر مار
به سرخ رویی، شمشیر در کفش علم است
اگرچه زرد بود رنگ اهل دریابار
به زیر پوست، مخالف ز بیم شمشیرش
به برکند زره تنگ حلقه همچو چنار
به دور شحنه ی عدلش، ز بیم می گردد
نهان به زیر فلک فتنه همچو سایه ی مار
زهی ز دست تو در اوج بی قراری ابر
زهی ز جود تو در موج رعشه دریابار
تو آن سوار فلک توسنی که رویین تن
ز شرم رزم تو در خاک خفته رستم وار
کیمنه ای ز سپاه تجردت منصور
گدایی از در فقر تو مالک دینار
کسی که دست به دامان همت تو زند
چو برگ گل ز بن ناخنش دمد دینار
به اتفاق صلاح تو بر در امکان
شوند جمع کواکب چو دانه در انبار
ز گلستان رضای تو هرکه بیرون رفت
چو شمع سوخت سراپایش از گل دستار
صدای خنده ی ناهید از آسمان آمد
ز ذوق عهد تو چون بانگ کبک از کهسار
شود به عهد تو بی کشت و کار دهقان را
چو کوکنار پر از دانه خود به خود انبار
خبر نداشت سکندر چو تو ز راز جهان
ز نقش آینه آگاه نیست آینه دار
به روز رزم، سپاه تو بهر خون ریزی
به هر طرف چو بتازند از یمین و یسار
ز ضرب نعل ستوران که هر طرف تازند
ز جای خویش گریزان شود زمین چو غبار
جهد به روی هوا ریگ از زمین چو سپند
ز بس که گرم شود عرصه ز آتش پیکار
سر عدو به مثل گر همه بود فولاد
شود شکافته از ضرب تیغ، چون پرگار
ز تاب کینه درآیی چو در جهانسوزی
چو آفتاب قیامت به تیغ آتشبار
سمند برق تک شعله پیکرت، بندد
به دست و پا چو عروسان ز خون خصم، نگار
زهی سمند که از رشک طرز جلوه ی او
رسیده خون دل کبک تا سر منقار
به وقت پویه، نماید دو گوش بر سر او
چنان که بر سر تیری علامت سوفار
به پشت او نتواند قرار گیرد، اگر
به هر دو دست نگیرد رکاب، پای سوار
به بحر اگر گذرد باد دامن زینش
چو ابر سرکشد از کوچه های موج، غبار
ز باد حمله ی او کوهسار در صحرا
عنان گسسته دود همچو موج دریابار
ز نقش پا چو قلم گر شود بساط افکن
بساط خویش کند جمع، راه چون طومار
ز شور جلوه برد نقش سنگ را آرام
به بانگ شیهه کند راه خفته را بیدار
زتازیانه درو هست صورتی پنهان
عجب نباشد اگر رم کند ز بیضه ی مار
رهی که آن به درازی چو زلف مشهور است
سراسرش همه یک گام او بود چو جدار
شها! به حق خدایی که در امور وجود
به حکم اوست همه ممکنات را سر و کار
به رازقی که پی شکر اوست در صحرا
ز دانه چیدن، منقار مرغ سبحه شمار
به درگهی که ز جوش فرشتگان گلمیخ
درو ز تنگی جا غنچه گشته پیکان وار
به آن سری که به معراج رفته از مستی
قدم نهاده به بالای عرش، کرسی وار
به شوق بادیه گردی که هرقدم گردد
به گرد آبله ی پای خویش چون پرگار
به سرگرانی مستی که هرکجا گذرد
چو گرد می رود از بیم بر قفا دیوار
به تلخکامی فرهاد از غم شیرین
که بیستون به سر خاک اوست لوح مزار
به کامرانی خسرو که روزگارش کرد
خمیرمایه ی دولت، طلای دست افشار
به تیشه ای که سبک سنگ را به سینه دود
چنان که مرغ به آبی فروبرد منقار
به اضطراب سپند و به بی قراری دود
به رقص شعله و انداز جست و خیز شرار
به ناتوانی رنجور زحمت افلاس
که نیست چاره ی او غیر شربت دینار
به تنگدستی آن بینوا که در کف او
نزاع بر سر جا می کنند سوزن و خار
به مفلسی که بود وجه قرض او حاشا
به منعمی که بود کار وعده اش انکار
به پشه ای که ز بار گران قدرش فیل
فکنده بر سر پا همچو کرگدن شلوار
به غوطه خواری خار و خس محیط کزو
گمان بری شتر موج می کند نشخوار
به سرفرازی خرمن، به بی نیازی گنج
به خاکساری مور و به تلخکامی مار
به جغد گلشنی و بلبل خرابه نشین
که هردو را نبود بر مراد خاطر، کار
به آن حریف اناالحق سرا که از مستی
به پای خویش دود چون کدو سرش بردار
به راه شوق که از قطع میل و فرسنگش
نمی رسد به زمین از نشاط، پای سوار
به آن سری که ز اسباب عقل نیست درو
بجز تعلق کفش و علاقه ی دستار
به آهویی که ز مستی صدای شیر آید
به گوش او ز نیستان نوای موسیقار
به پرده ی دل خونین لاله کز غم عشق
تمام داغ بود چون لباس آتشکار
به ذوق کنج لب غنچه کز تمنایش
یکی بود لب و دندان بلبل از منقار
به خاک هند که از سستی ثبات قدم
گریزپاست درو همچو گردباد، منار
به آن ضرر که بود در شراب و ترک شراب
به آن خطر که بود در قمار و راه قمار
به دور گردی مرغی که در نظاره ی باغ
کند شکاف دلش کار رخنه ی دیوار
به ناوکی که چو خواهد ازو گریزد صید
به ساده لوحی او خنده می کند سوفار
به آن کمان که ز زخم خدنگ او سایه
گمان بری که پلنگی ست در قفای شکار
به دستبازی باد صبا کزان در باغ
دریده شد به تن غنچه جامه ی گل خار
به پایمردی لطف بهار کز اثرش
چو زخم سر به هم آورده رخنه ی دیوار
به ناصحی که بود بیدلان رسوا را
ز تخم پنبه به صحرای سینه آتشکار
به شاعری که به کامش زبان ز خاموشی
بود نهنگ به گرداب و اژدها در غار
به آن کنایه که آرد دل بزرگان را
به ناله همچو صدای تفنگ در کهسار
به آن طبیب که از شوق مقدمش هردم
چو نبض خود جهد از جای، مضطرب، بیمار
به آن مریض که افشرده ی شرر نوشد
برای دفع حرارت به جای تخم خیار
به اعتقاد درست برهمنی که بود
نفس چو نال قلم در درون او زنار
به آب جلوه ی کبک و به تاب حسن تذرو
به چتر کاکل طاووس و دام زلف عقار
به رشته ای که ازو آه می کشد سوزن
به سوزنی که ازو پیچ و تاب دارد تار
به نافه ای که ازو ناف پیچ شد مقراض
به نقطه ای که ازو بی قرار شد پرگار
به دانه ای که بود خوشه چین ازو خرمن
به غنچه ای که برد آب و رنگ ازو گلزار
به محفلی که بود در حریم او مشهور
به خانه زادی آتش، سپند همچو شرار
به حسرتی که ز بی التفاتی مردم
به سوی خانه برد جنس کاسد از بازار
که تا جدا شدم از آستانه ی تو، دمی
دلم چو شیشه ی ساعت تهی نشد ز غبار
چو شمع روضه ی تو، اشک من به تحفه برند
هوای طوف تو چون آردم به گریه ی زار
سلیم وقت دعا شد، چه جای درددل است
قلم ز دست بینداز و دست را بردار
همیشه تا کی پی ترکتاز از مه عید
رکاب نو کند این آسمان کهنه سوار
کسی که سر ز رکاب سعادت تو کشد
شود ز رخش فنا پایمال همچو غبار
سوار باد شود برگ گل سلیمان وار
ز انبساط هوا بشکفد چو گل پیکان
ز لطف شعله شود سبز همچو دانه شرار
تذرو بال گشاید ز ذوق بر سر سرو
چنان که بر سر خوبان علاقه ی دستار
ز بس که سبز شود خاک ز اعتدال هوا
به جای رنگ نشیند به روی سبزه غبار!
برای آن که ز پستان ابر گیرد شیر
کند نسیم سحر، طفل غنچه را بیدار
ز بس صفا و لطافت، بهشت می خواهد
که گرد باغ بگردد ز شوق چون دیوار
ز اهتمام هوا و ز سعی ابر مطیر
صفاپذیر شد آن گونه ساحت گلزار،
که سوی باغ رود عندلیب وار از شوق
چو مرغ روح برون آید از تن بیمار
به زیر پر چو کشد سر ز شوق گل بلبل
ز بال خویش برآرد فغان چو موسیقار
رطوبتی ست هوا را ز فیض ابر مطیر
که روید از رخ آیینه سبزه چون زنگار
نسیم باغ اگر بگذرد به دشت ختن
چو بید مشک دهد نافه شاخ آهو، بار
حریم باغ شد از جوش گل نگارستان
ادیم خاک ز برگ شکوفه آینه زار
سر کلاه که دارد، که باده نوشان را
بس است از نمد ابر، یک عرق چین وار
ز بس که چاک گریبان گل خوش افتاده است
گشوده چشم به نظاره همچو سوزن، خار
رسانده لطف هوا، کار تربیت جایی
که تخم لاله شود چون گل چراغ، شرار
هوا شکفتگی از حد ببرد و می ترسم
که بشکفد به دل عارفان، گل اسرار
ز لاله هرتل صحراست خرمن آتش
ز سبزه هر سر کوه است تیغ جوهردار
ز بس که قوت نشو و نما درین موسم
فزود از اثر اعتدال باد بهار،
عجب مدار که دست بریده ی مجرم
بروید از بدنش باز همچو دست چنار
کشیده گل می حسن و چو مطربان بلبل
به پیش او بلبلان می نوازد از منقار
نه رخنه است که دیوار بوستان دارد
که از نشاط گشوده به خنده لب دیوار
به غیر پرتو خورشید و ماه نتوان یافت
به روی خاک ز بس سبز شد نشان غبار
ز هر گلی سبد گلفروش را ماند
به باغ، خانه ی بلبل ز فیض باد بهار
مگر محاسب دیوان باغ شد زنبق؟
که برمیان زده از غنچه های خود طومار
چمن خوش است، ندانم که از بنفشه چرا
کبود گشته لب جوی چون لب بیمار
درین چمن چه امید طرب بود که خزان
دود چو گرد ز دنبال کاروان بهار
بود تپانچه سزای شکفته رویی گل
سبک برای همین کرده دست خویش چنار
چه غفلت است که با خاک ما سرشته قضا
که هیچ کار نکردیم و رفت فرصت کار
درین خرابه ی پرفتنه کام دل مطلب
که هست هردرم گنج، گرد بالش مار
بود ز اهل جهان حرص پادشاهان بیش
چو در میان گدایان، گدای دنیادار
خبر نداشت چو سامان خرمی می کرد
ز داس صیقل فولاد، سبزه ی زنگار
گرفت جامی اگر جم ز ساقی دوران
سرش شکافته شد عاقبت ز درد خمار
کجاست سرکشی قصر کیقباد، ببین
چگونه دور جهان کرد آخرش هموار
ز اقتضای جهان دور نیست گر تا حشر
گل پیاده بروید ز خاک سام سوار
صفای دل طلب از صحبت تهیدستان
که چوب بید ز آیینه می برد زنگار
به راه شوق نشاید به اسب و استر رفت
بکوش تا چو سلیمان شوی به باد سوار
جهان و هرچه درو هست، بار یک گاو است
ترا برای چه باید شتر قطار قطار
بلند و پست جهان، پیش مردم دانا
یکی بود، چو به مرگ است عاقبت سر و کار
برای آن که ز افتادنش گزیری نیست
تفاوتی نبود در میان چاه و منار
زمانه داده به هرکس، هرآنچه می بایست
غلاف تیغ زبان است مرغ را منقار
چه باک حادثه را از حصار تدبیر است؟
که هم کمند بود، هم کمندافکن مار
به مجلسی که بود نقش پرده دربانش
قدم درو نگذارند مردم هشیار
چو باغبان به در باغ خود نشاند بید
اشاره ای ست که آنجا کسی نخواهد بار
رهی چو شیشه ی ساعت به هم ز دل ها هست
کزان ره آمد و شد می کند همیشه غبار
جهان چو یوسف ما را طلب کند، خیزد
فغان و ناله ز صد چاه همچو موسیقار
منم که مایه دهد چشم من به دریابار
به کوه جسته ز موج سرشکم ابر بهار
ز عشق لاله رخان پرده ی دلی دارم
هزار داغ برو چون لباس آتشکار
چنان سرشته ی آوارگی ست آب و گلم
که چون ستاره بود داغ در تنم سیار
فغان من همه از دست بخت ناساز است
خروش سیل بود از زمین ناهموار
چنین که من به فلک می کنم نگاه از عجز
گناهکار چنان ننگرد به جانب دار
به وقت گریه برآید ز بس شکستگی ام
ز قطره قطره ی خون، استخوان چو دانه ی نار
گلوی خاک جراحت شود ز خوردن من
ز بس نهفته در اعضای من چو ماهی خار
به کشت طالع من چون رسد ز بخت زبون
چو تار شمع، رگ ابر گردد آتشبار
به شمع تربت من آستین زند چو نسیم
ستاره فجاء شود از نشاط همچو شرار
چرا عبث ز پی شهد همچو موم دوم
که تلخکام مرا آفریده اند چو مار
نرفت یک سر مو از سرم سیاهی بخت
اگرچه مو به سرم شد سفید چون دستار
نمود نیست وجود مرا به زیر فلک
چو آب آینه در زیر سبزه ی زنگار
ز حال خویش ندارم خبر ز آتش خود
ز دور چند توان داشت دست همچو چنار
رواج کار نخواهم که بیم سوختن است
دکان بخت زبون را ز گرمی بازار
نه جوهر است کز آیینه ام نمایان است
که کرده است درو ریشه سبزه ی زنگار
به عشق، شکوه ز آوارگی مکن ای دل
که گفته اند حریفان قمار و راه قمار
سربریده بود در کنار عاشق را
چنان که بر سر زانو نهد کسی دستار
برای نامه مرا قاصدی نمی باید
که هست مرغ دل من کبوتر طیار
ز فیض باده ی ناب است زندگانی من
غذای من شده می همچو مرغ آتشخوار
غبار چند ز من چون سحر برانگیزد؟
درین جهان دو رنگ، انقلاب لیل و نهار
چو آفتاب نهم رو به درگهی که ز صدق
غبار رفته ازو صبح با سر و دستار
حدیث درد دل خویش را فرو ریزم
چنان که عقد گهر را گسسته گردد تار
حریم شاه خراسان، علی بن موسی
که همچو سرمه غبارش برد ز دیده غبار
نهاده داغ حسد از فتیله ی عنبر
هوای روضه ی او بر دل نسیم بهار
ز بس برون نرود آفتاب، پنداری
درون روضه اش آیینه ای ست بر دیوار
دهن چو غنچه پر از زر شود سخنور را
حدیث همت او بر زبان کند چو گذار
اگر مخالف او را در آتش اندازند
برونش افکند از ننگ، شعله همچو شرار
جهان «مرنج و مرنجان» شده ست در عهدش
که نیست یک سر مو خلق را ز هم آزار
ضرر به نفع بدل شد چنان در ایامش
که همچو عقد گهر، مهره شد سراسر مار
به سرخ رویی، شمشیر در کفش علم است
اگرچه زرد بود رنگ اهل دریابار
به زیر پوست، مخالف ز بیم شمشیرش
به برکند زره تنگ حلقه همچو چنار
به دور شحنه ی عدلش، ز بیم می گردد
نهان به زیر فلک فتنه همچو سایه ی مار
زهی ز دست تو در اوج بی قراری ابر
زهی ز جود تو در موج رعشه دریابار
تو آن سوار فلک توسنی که رویین تن
ز شرم رزم تو در خاک خفته رستم وار
کیمنه ای ز سپاه تجردت منصور
گدایی از در فقر تو مالک دینار
کسی که دست به دامان همت تو زند
چو برگ گل ز بن ناخنش دمد دینار
به اتفاق صلاح تو بر در امکان
شوند جمع کواکب چو دانه در انبار
ز گلستان رضای تو هرکه بیرون رفت
چو شمع سوخت سراپایش از گل دستار
صدای خنده ی ناهید از آسمان آمد
ز ذوق عهد تو چون بانگ کبک از کهسار
شود به عهد تو بی کشت و کار دهقان را
چو کوکنار پر از دانه خود به خود انبار
خبر نداشت سکندر چو تو ز راز جهان
ز نقش آینه آگاه نیست آینه دار
به روز رزم، سپاه تو بهر خون ریزی
به هر طرف چو بتازند از یمین و یسار
ز ضرب نعل ستوران که هر طرف تازند
ز جای خویش گریزان شود زمین چو غبار
جهد به روی هوا ریگ از زمین چو سپند
ز بس که گرم شود عرصه ز آتش پیکار
سر عدو به مثل گر همه بود فولاد
شود شکافته از ضرب تیغ، چون پرگار
ز تاب کینه درآیی چو در جهانسوزی
چو آفتاب قیامت به تیغ آتشبار
سمند برق تک شعله پیکرت، بندد
به دست و پا چو عروسان ز خون خصم، نگار
زهی سمند که از رشک طرز جلوه ی او
رسیده خون دل کبک تا سر منقار
به وقت پویه، نماید دو گوش بر سر او
چنان که بر سر تیری علامت سوفار
به پشت او نتواند قرار گیرد، اگر
به هر دو دست نگیرد رکاب، پای سوار
به بحر اگر گذرد باد دامن زینش
چو ابر سرکشد از کوچه های موج، غبار
ز باد حمله ی او کوهسار در صحرا
عنان گسسته دود همچو موج دریابار
ز نقش پا چو قلم گر شود بساط افکن
بساط خویش کند جمع، راه چون طومار
ز شور جلوه برد نقش سنگ را آرام
به بانگ شیهه کند راه خفته را بیدار
زتازیانه درو هست صورتی پنهان
عجب نباشد اگر رم کند ز بیضه ی مار
رهی که آن به درازی چو زلف مشهور است
سراسرش همه یک گام او بود چو جدار
شها! به حق خدایی که در امور وجود
به حکم اوست همه ممکنات را سر و کار
به رازقی که پی شکر اوست در صحرا
ز دانه چیدن، منقار مرغ سبحه شمار
به درگهی که ز جوش فرشتگان گلمیخ
درو ز تنگی جا غنچه گشته پیکان وار
به آن سری که به معراج رفته از مستی
قدم نهاده به بالای عرش، کرسی وار
به شوق بادیه گردی که هرقدم گردد
به گرد آبله ی پای خویش چون پرگار
به سرگرانی مستی که هرکجا گذرد
چو گرد می رود از بیم بر قفا دیوار
به تلخکامی فرهاد از غم شیرین
که بیستون به سر خاک اوست لوح مزار
به کامرانی خسرو که روزگارش کرد
خمیرمایه ی دولت، طلای دست افشار
به تیشه ای که سبک سنگ را به سینه دود
چنان که مرغ به آبی فروبرد منقار
به اضطراب سپند و به بی قراری دود
به رقص شعله و انداز جست و خیز شرار
به ناتوانی رنجور زحمت افلاس
که نیست چاره ی او غیر شربت دینار
به تنگدستی آن بینوا که در کف او
نزاع بر سر جا می کنند سوزن و خار
به مفلسی که بود وجه قرض او حاشا
به منعمی که بود کار وعده اش انکار
به پشه ای که ز بار گران قدرش فیل
فکنده بر سر پا همچو کرگدن شلوار
به غوطه خواری خار و خس محیط کزو
گمان بری شتر موج می کند نشخوار
به سرفرازی خرمن، به بی نیازی گنج
به خاکساری مور و به تلخکامی مار
به جغد گلشنی و بلبل خرابه نشین
که هردو را نبود بر مراد خاطر، کار
به آن حریف اناالحق سرا که از مستی
به پای خویش دود چون کدو سرش بردار
به راه شوق که از قطع میل و فرسنگش
نمی رسد به زمین از نشاط، پای سوار
به آن سری که ز اسباب عقل نیست درو
بجز تعلق کفش و علاقه ی دستار
به آهویی که ز مستی صدای شیر آید
به گوش او ز نیستان نوای موسیقار
به پرده ی دل خونین لاله کز غم عشق
تمام داغ بود چون لباس آتشکار
به ذوق کنج لب غنچه کز تمنایش
یکی بود لب و دندان بلبل از منقار
به خاک هند که از سستی ثبات قدم
گریزپاست درو همچو گردباد، منار
به آن ضرر که بود در شراب و ترک شراب
به آن خطر که بود در قمار و راه قمار
به دور گردی مرغی که در نظاره ی باغ
کند شکاف دلش کار رخنه ی دیوار
به ناوکی که چو خواهد ازو گریزد صید
به ساده لوحی او خنده می کند سوفار
به آن کمان که ز زخم خدنگ او سایه
گمان بری که پلنگی ست در قفای شکار
به دستبازی باد صبا کزان در باغ
دریده شد به تن غنچه جامه ی گل خار
به پایمردی لطف بهار کز اثرش
چو زخم سر به هم آورده رخنه ی دیوار
به ناصحی که بود بیدلان رسوا را
ز تخم پنبه به صحرای سینه آتشکار
به شاعری که به کامش زبان ز خاموشی
بود نهنگ به گرداب و اژدها در غار
به آن کنایه که آرد دل بزرگان را
به ناله همچو صدای تفنگ در کهسار
به آن طبیب که از شوق مقدمش هردم
چو نبض خود جهد از جای، مضطرب، بیمار
به آن مریض که افشرده ی شرر نوشد
برای دفع حرارت به جای تخم خیار
به اعتقاد درست برهمنی که بود
نفس چو نال قلم در درون او زنار
به آب جلوه ی کبک و به تاب حسن تذرو
به چتر کاکل طاووس و دام زلف عقار
به رشته ای که ازو آه می کشد سوزن
به سوزنی که ازو پیچ و تاب دارد تار
به نافه ای که ازو ناف پیچ شد مقراض
به نقطه ای که ازو بی قرار شد پرگار
به دانه ای که بود خوشه چین ازو خرمن
به غنچه ای که برد آب و رنگ ازو گلزار
به محفلی که بود در حریم او مشهور
به خانه زادی آتش، سپند همچو شرار
به حسرتی که ز بی التفاتی مردم
به سوی خانه برد جنس کاسد از بازار
که تا جدا شدم از آستانه ی تو، دمی
دلم چو شیشه ی ساعت تهی نشد ز غبار
چو شمع روضه ی تو، اشک من به تحفه برند
هوای طوف تو چون آردم به گریه ی زار
سلیم وقت دعا شد، چه جای درددل است
قلم ز دست بینداز و دست را بردار
همیشه تا کی پی ترکتاز از مه عید
رکاب نو کند این آسمان کهنه سوار
کسی که سر ز رکاب سعادت تو کشد
شود ز رخش فنا پایمال همچو غبار
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در مدح اسلام خان
نوبهار آمد و شد قطره فشان ابر مطیر
روز نوروز گلستان بود و عید غدیر
باز در زمزمه ی زیر و بم آمد به نشاط
کوه از قهقهه ی کبک و صدای نخجیر
باغ از لاله ی تر، عرصه ی داغستان شد
چمن از سبزه ی نوخیز، فضای کشمیر
کرد آهنگ فضای چمن از خلوت شاخ
گل ز دنبال شکوفه چو مرید از پی پیر
دل خوبان همه شد مایل گلگشت چمن
آهوان حرم باغ شدند آهوگیر
بس که سودا ز رگ و ریشه ی مجنون گل کرد
همه تن دیده شد از بهر تماشا زنجیر
خاک نایاب شد از سبزه که قالب سازند
ورنه در دادن جان نیست هوا را تقصیر
خضر از بس که شتابان به سوی باغ رود
پر برآورده عصا در کف او همچون تیر
بید از زمزمه ی آب روان بر لب جوی
می کند رقص چو مجنون به صدای زنجیر
غنچه ی سوسن نوخیز به باغ از سر شاخ
در نظر چون قلم آید ز بناگوش دبیر
بیضه ی مرغ چمن گوهر گوش گل شد
باغ از بس که ز مستی شده مشتاق صفیر
چون گدایان طلبد از در دل ها بلبل
مشت خاری که کند خانه ی خود را تعمیر
باغبان دست سوی غنچه چو اخگر نبرد
تا ز منقار سمندر نکند آتشگیر
می کند سیر ز بس لیلی و مجنون، پر شد
دشت از نغمه ی خلخال و صدای زنجیر
بس که حیران شده بر حسن چمن، پنداری
پای آهو ز سم خویش فرو رفته به قیر
بار عام است کنون در چمن، آن دور گذشت
که قفس چوب نهد در ره مرغان اسیر
نکند جز به سر شاخ نشیمن بلبل
صید گل در همه ی عمر بود بر سر تیر
بوی شیر از دهن غنچه ی نسرین آید
کرده او را غم کم عمری این گلشن پیر
کرده از دود چراغان گل و لاله در ابر
همچو پیراهن فانوس، سیاهی تأثیر
موج بر زلف زند از دم ماهی شانه
بس که دارد سر آراستگی، عالم پیر
از رطوبت عجبی نیست که پیچد چون دام
موج در بحر کمان بر پر مرغابی تیر
کشتی خویش که بسته ست به خشکی زاهد
رقص در ورطه ی طوفان کند از موج حصیر
جوی را آب ز طغیان نه همین ویران کرد
رخنه افتاده به شمشیر ز آب شمشیر
نان فرهاد عجب نیست اگر پخته شود
که شده سنگ ز تأثیر رطوبت چو خمیر
خبر فتح خداوند شنیده ست مگر؟
که شد از ذوق بدین گونه جوان عالم پیر
خان اسلام لقب، نقد شهنشاه عرب
که ز همنامی او کفر شد اسلام پذیر
آن که در مجلس آگاهی و دانایی او
خواب مخمل نتوان گفت ندارد تعبیر
زر خرید کرم اوست چه یحیی و چه فضل
خانه زاد قلم اوست چه اعشی چه جریر
وادی حاتم طی را نفسی طی سازد
بر قدم بانگ زند چون قلم او ز صریر
شود از شبنم لطفش به ریاض عالم
شهد در قبه ی خشخاش فزون از انجیر
از جهان زور برافتاده چنان در عهدش
که ستمگر نتواند که کشد مو ز خمیر
سنگ را موم کند از پی آیینه ی آب
نهد از موج به پا سیل روان را زنجیر
ای بهار چمن لطف و گل گلشن فیض
که غباری بود از کوچه ی خلق تو عبیر
ای قلم بر قلم مفتی رای تو قضا
وی قدم بر قدم شحنه ی حکمت تقدیر
ای که در مصلحت ملک و نظام دولت
پیش رای تو نیاید ز ارسطو تدبیر
صد فلاطون پرد از خم چو کبوتر از چاه
از صفیر قلم حکمت تو گاه صریر
پیش قدر تو سکندر سخن جاه و جلال
گر تواند کند اظهار به فرض تقدیر،
تا به او چهره شود بهر جواب دعوی
پای تا سر شود آیینه زبان چون شمشیر
نیست در گردن خصم تو حمایل هیکل
بسته دارد سر خود را به بدن با زنجیر
شیر از بیم تو ز آهو رمد و روز شکار
آهو از حکم تو چون شیر شود آهوگیر
در زمان تو نداند ز که باید طلبید
پی تعویذ تب خود، ورق آهو شیر
نیست از حفظ تو بیم ضرری چون یاقوت
گر کسی اخگر افروخته پیچد به حریر
شد ز افشردن سر پنجه ی جود تو کبود
چون کف نیل ز سر تا به قدم ابر مطیر
جان ز تیغت نبرد صید، که چون ریشه ی نی
از نهیب تو زمین گیر شود پنجه ی شیر
عکس شمشیر تو در آب گر افتد، از بیم
آب در جوی شود خشک چو آب شمشیر
سایه گویی که پلنگی ست گریزان با او
شد مشبک ز خدنگ تو ز بس پیکر شیر
در چمن بهر سپاه تو ز تحریک صبا
شاخ گل گاه کمان می شود و گاهی تیر
صاحبا! بنده سلیمم که ز اخلاص مرا
نیست در درگه تو، بلکه در آفاق نظیر
بر درت فخر من از مرتبه ی اخلاص است
حرف دعوی هنر شسته ام از لوح ضمیر
ترسم از بندگی ات بس که خوشم با غربت
در قیامت شودم خاک وطن دامنگیر
بر سرم سایه ی تو چتر سعادت بادا
تا فتد سایه به خاک چمن از ابر مطیر
روز نوروز گلستان بود و عید غدیر
باز در زمزمه ی زیر و بم آمد به نشاط
کوه از قهقهه ی کبک و صدای نخجیر
باغ از لاله ی تر، عرصه ی داغستان شد
چمن از سبزه ی نوخیز، فضای کشمیر
کرد آهنگ فضای چمن از خلوت شاخ
گل ز دنبال شکوفه چو مرید از پی پیر
دل خوبان همه شد مایل گلگشت چمن
آهوان حرم باغ شدند آهوگیر
بس که سودا ز رگ و ریشه ی مجنون گل کرد
همه تن دیده شد از بهر تماشا زنجیر
خاک نایاب شد از سبزه که قالب سازند
ورنه در دادن جان نیست هوا را تقصیر
خضر از بس که شتابان به سوی باغ رود
پر برآورده عصا در کف او همچون تیر
بید از زمزمه ی آب روان بر لب جوی
می کند رقص چو مجنون به صدای زنجیر
غنچه ی سوسن نوخیز به باغ از سر شاخ
در نظر چون قلم آید ز بناگوش دبیر
بیضه ی مرغ چمن گوهر گوش گل شد
باغ از بس که ز مستی شده مشتاق صفیر
چون گدایان طلبد از در دل ها بلبل
مشت خاری که کند خانه ی خود را تعمیر
باغبان دست سوی غنچه چو اخگر نبرد
تا ز منقار سمندر نکند آتشگیر
می کند سیر ز بس لیلی و مجنون، پر شد
دشت از نغمه ی خلخال و صدای زنجیر
بس که حیران شده بر حسن چمن، پنداری
پای آهو ز سم خویش فرو رفته به قیر
بار عام است کنون در چمن، آن دور گذشت
که قفس چوب نهد در ره مرغان اسیر
نکند جز به سر شاخ نشیمن بلبل
صید گل در همه ی عمر بود بر سر تیر
بوی شیر از دهن غنچه ی نسرین آید
کرده او را غم کم عمری این گلشن پیر
کرده از دود چراغان گل و لاله در ابر
همچو پیراهن فانوس، سیاهی تأثیر
موج بر زلف زند از دم ماهی شانه
بس که دارد سر آراستگی، عالم پیر
از رطوبت عجبی نیست که پیچد چون دام
موج در بحر کمان بر پر مرغابی تیر
کشتی خویش که بسته ست به خشکی زاهد
رقص در ورطه ی طوفان کند از موج حصیر
جوی را آب ز طغیان نه همین ویران کرد
رخنه افتاده به شمشیر ز آب شمشیر
نان فرهاد عجب نیست اگر پخته شود
که شده سنگ ز تأثیر رطوبت چو خمیر
خبر فتح خداوند شنیده ست مگر؟
که شد از ذوق بدین گونه جوان عالم پیر
خان اسلام لقب، نقد شهنشاه عرب
که ز همنامی او کفر شد اسلام پذیر
آن که در مجلس آگاهی و دانایی او
خواب مخمل نتوان گفت ندارد تعبیر
زر خرید کرم اوست چه یحیی و چه فضل
خانه زاد قلم اوست چه اعشی چه جریر
وادی حاتم طی را نفسی طی سازد
بر قدم بانگ زند چون قلم او ز صریر
شود از شبنم لطفش به ریاض عالم
شهد در قبه ی خشخاش فزون از انجیر
از جهان زور برافتاده چنان در عهدش
که ستمگر نتواند که کشد مو ز خمیر
سنگ را موم کند از پی آیینه ی آب
نهد از موج به پا سیل روان را زنجیر
ای بهار چمن لطف و گل گلشن فیض
که غباری بود از کوچه ی خلق تو عبیر
ای قلم بر قلم مفتی رای تو قضا
وی قدم بر قدم شحنه ی حکمت تقدیر
ای که در مصلحت ملک و نظام دولت
پیش رای تو نیاید ز ارسطو تدبیر
صد فلاطون پرد از خم چو کبوتر از چاه
از صفیر قلم حکمت تو گاه صریر
پیش قدر تو سکندر سخن جاه و جلال
گر تواند کند اظهار به فرض تقدیر،
تا به او چهره شود بهر جواب دعوی
پای تا سر شود آیینه زبان چون شمشیر
نیست در گردن خصم تو حمایل هیکل
بسته دارد سر خود را به بدن با زنجیر
شیر از بیم تو ز آهو رمد و روز شکار
آهو از حکم تو چون شیر شود آهوگیر
در زمان تو نداند ز که باید طلبید
پی تعویذ تب خود، ورق آهو شیر
نیست از حفظ تو بیم ضرری چون یاقوت
گر کسی اخگر افروخته پیچد به حریر
شد ز افشردن سر پنجه ی جود تو کبود
چون کف نیل ز سر تا به قدم ابر مطیر
جان ز تیغت نبرد صید، که چون ریشه ی نی
از نهیب تو زمین گیر شود پنجه ی شیر
عکس شمشیر تو در آب گر افتد، از بیم
آب در جوی شود خشک چو آب شمشیر
سایه گویی که پلنگی ست گریزان با او
شد مشبک ز خدنگ تو ز بس پیکر شیر
در چمن بهر سپاه تو ز تحریک صبا
شاخ گل گاه کمان می شود و گاهی تیر
صاحبا! بنده سلیمم که ز اخلاص مرا
نیست در درگه تو، بلکه در آفاق نظیر
بر درت فخر من از مرتبه ی اخلاص است
حرف دعوی هنر شسته ام از لوح ضمیر
ترسم از بندگی ات بس که خوشم با غربت
در قیامت شودم خاک وطن دامنگیر
بر سرم سایه ی تو چتر سعادت بادا
تا فتد سایه به خاک چمن از ابر مطیر
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در مدح اسلام خان
مژده، ای خانه خرابان که رگ ابر بهار
پی آبادی دنیاست طناب معمار
ابر از بس سر معموری عالم دارد
چمن آینه را ریخته رنگ از زنگار
حلقه ی گوش شود، گوش دگر خوبان را
لب چو حرفی کند از حسن گلستان اظهار
تا شود سبز به هر گوشه بهارستانی
ابر از قطره فشاند به چمن تخم بهار
بس که رنگین شد و شاداب ز تأثیر هوا
نیست فرقی به میان شرر و دانه ی نار
چه عجب، گرد رقم شسته تر از برگ گل است
شد قلم جدول آب از سخن ابر بهار
گردباد از اثر فیض هوا در گجرات
می دهد یاد صفاهان و منار گلبار
مایه ی سعی شود باخته در راه چمن
مهره ی آبله ی پا نشود گر پادار
گرچو محراب شده ساکن مسجد زاهد
دارد اما رهی از دل به هوا همچو منار
بس که حیران تماشای گلستان شده است
دارد انگشت به لب مرغ چمن از منقار
پشته پشته گره از غم به دل صحرا بود
همه را کرد برو سیل بهاری هموار
در چمن موج هوا صیقل روشنکار است
تا کند پاک ز آیینه ی هر برگ غبار
طوطی باغ ز گلبن دم طاووس نمود
سرو از حیرت او کرد فرامش رفتار
باغ شد رشک پریخانه ز بید مجنون
طرفه نقشی دگر انگیخته نقاش بهار
ابر از بس که به هر شاخ کند سرگوشی
سبزه وقت است که تر گردد ازان در گلزار
روغن گل به چراغان همه شب صرف کند
باغبان بس که قوی مایه شد از فیض بهار
می فروشان نستانند به غیر از زرگل
محضر سکه به کف مانده درم را بیکار
سرو هرچند ز خوبان چمن ممتاز است
سبزه از نسبت همدوشی او دارد عار
یک نفس دور نگردد ز نواپردازی
از لب مرغ گلستان، بلبان منقار
منع گلچینی هوش است، بیا مست شویم
چمن نغمه که نی بست شد از موسیقار
در سرم نشأه به رقص آمده چون شعله ی شمع
این چه آهنگ و نوا بود که سر زد از تار
انتقام از غم ایام چو خواهی بکشی
ساغر می به میان آور و بنشین به کنار
در قدح موج می ناب به شوخی آمد
عکس خورشید ازو گشت پریشان دستار
مستی و زهد، گل یک چمن اند ای زاهد
پرده ی چشم ز پیش نظر خود بردار
بیت را گر ز دو مصرع به میان فاصله است
هیچ نقصانی ازان نیست به ربط گفتار
ساقی از من مگذر، چاره ی من کن که بود
آب دست تو شفابخش دل هر بیمار
از چه عضو تو شود دست تماشا گلچین
ای چو طاووس ز خوبی همه جایت گلزار
نگه گرم تو جان بخش تر از آتش می
سخن سرد تو دلخواه تر از آب خمار
کار آسان شده بر شانه ی زلفت مشکل
شبروان را ره هموار بود ناهموار
به تمنای رخت، دشت بیاض چشمم
شده از قطره زدن های سرشک آبله زار
یاد زلف تو بود بر دل آشفته شگون
مار گنج است به ویرانه، طناب معمار
شب که در خواب کند با تو دلم عرض نیاز
شود از گریه ی من صورت بستر بیدار
به نصیحت خردم شور جنون افزاید
پنبه ی من شده از دانه ی خود آتشکار
آب چشمی به هوای گل رویت دارم
گرم چون آتش تب، تند چو خوی بیمار
سر من در گرو سجده ی درگاه کسی ست
گر نشد صرف ره عشق تو، معذورم دار
آن هما سایه نهال چمن آل رسول
کز جهان شد به همه باب چو جدش مختار
آفتابی که کند گر مدد نشو و نما
چمن از سایه ی هر برگ شود آینه زار
خان اسلام لقب، گوهر دریامشرب
که شد اسلام ز همنامی او شکرگزار
آن فریدون فر جم قدر منوچهر غلام
که پیاده به عنان می دودش سام سوار
عکسی از جوهر تیغش چو به دریا افتد
ماهی از بیم به دندان خود آرد به کنار
اره در پشت نهان کرده نهنگ از بیمش
شاخ مرجانی اگر کج شده در دریابار
روح چون عطسه به فریاد جهد از بدنش
هرکه را هیبت او کرد در اندیشه گذار
تیغ او تا به جهان جوهری بازار است
بجز از مهره فروشی نبود پیشه ی مار
منع او گر به در باغ نشاند سروی
باغبان را به گلستان ندهد هرگز بار
چون درآید به سخن، گوش خرد پندارد
که فلاطون و ارسطوست مگر در گفتار
چه فلاطون، که خضر تشنه لب جرعه ی اوست
چه ارسطو، که سکندر بودش آینه دار
همچو او نغمه شناسی به جهان کم دیده ست
تا خرد بسته به ساز طرب از مسطر تار
قلمش در همه علمی علم افراخته است
نکته ای نیست که نگذشته برو چندین بار
داده چون دایره ی هندسه بر دست ورق
به سماع آمده از صوت و صدایش پرگار
حکمت او به جهان تا شده قانون، باشد
جنبش نبض، اشارات شفای بیمار
ای سخاپیشه که از وصف کف همت تو
چون رگ ابر، شود نال قلم گوهربار
جز ثنای تو کند هرچه رقم بر صفحه
خامه انگشت نهد بر سخن نکته گذار
دولت از فطرت خودیافته ای، آری هست
خانه ی آینه از معنی خود صورت کار
نغمه پرداز و خوش آواز و ترنم سازند
پشت بر پشت نی کلک تو چون موسیقار
کمر ظلم به عهد تو بود سست چو مور
پای فتنه شده در دور تو کوتاه چو مار
پاسبان تا بودش حفظ تو، نتواند گشت
گرد معموره ی گجرات کسی غیر حصار
خانه ای را که ز کین تو درو حرفی رفت
چینه ریزد ز پی جغد به هر سو دیوار
چمنی را که برو باد عتاب تو وزید
اره چون پای ملخ بردمد از شاخ چنار
سر هرکس که نشد در راه اخلاص تو خاک
همچو نقش قدم خویش به راهش بسپار
نان آن کس که حقوق نمکت نشناسد
قرص افعی بود و سفره ی او حلقه ی مار
در زمان تو به صحرا ز پی پاس گله
چشم گرگ است شبان را همه شب مشعلدار
ابر نیسانی و شد از تو چراغش روشن
گر به دریا نشود از تو صدف شکرگزار،
تا بسوزند به خواریش ز عکس خورشید
آب آتش به میان آورد و ماهی خار
گر کسی صورت رخش تو نگارد بر سنگ
کوه چون موج شود از اثر آن رهوار
برق سیری که چو در پویه شود گرم عنان
دود چون شعله برآید ز رهش جای غبار
دست و پایش که به سختی قلم فولاد است
راه پیچد به خود از جلوه ی آن چون طومار
شده لبریز دل از دلبری اش دامن زین
بس که چون چشم بتان است رکابش پرکار
سم سختش چو برو کاسه ز مستی انداخت
سنگ را مغز سرش گشت پریشان ز شرار
نرم رفتاری او حیرتم افزود که کس
راه در کوه ندیده ست بدین سان هموار
زلف فرسنگ بود گر به درازی مشهور
پیش پایش قدمی بیش نباشد چو جدار
عجبی نیست، کند بس که سمش دست انداز
از سر راهش اگر ره بگریزد چون مار
صاحبا! وقت شد اکنون که پی دردسرت
صندل آرد ز خموشی، خرد تجربه کار
طبع نازک ز دم اهل سخن در تاب است
عکس طوطی ست بر آیینه ی روشن زنگار
کی سخن را به سراپرده ی گوشش بار است
هرکه را نغمه بود بار دل و گل سربار
قدسیان از پی آمین همه جمعند سلیم
پای خود پیش نه و دست دعا را بردار
سبز بادا چمن دولتت از آب حیات
می دمد تا ز چمن سبزه در ایام بهار
روز بدخواه ترا شب شده مجلس افروز
شام احباب ترا صبح بود مشعلدار
پی آبادی دنیاست طناب معمار
ابر از بس سر معموری عالم دارد
چمن آینه را ریخته رنگ از زنگار
حلقه ی گوش شود، گوش دگر خوبان را
لب چو حرفی کند از حسن گلستان اظهار
تا شود سبز به هر گوشه بهارستانی
ابر از قطره فشاند به چمن تخم بهار
بس که رنگین شد و شاداب ز تأثیر هوا
نیست فرقی به میان شرر و دانه ی نار
چه عجب، گرد رقم شسته تر از برگ گل است
شد قلم جدول آب از سخن ابر بهار
گردباد از اثر فیض هوا در گجرات
می دهد یاد صفاهان و منار گلبار
مایه ی سعی شود باخته در راه چمن
مهره ی آبله ی پا نشود گر پادار
گرچو محراب شده ساکن مسجد زاهد
دارد اما رهی از دل به هوا همچو منار
بس که حیران تماشای گلستان شده است
دارد انگشت به لب مرغ چمن از منقار
پشته پشته گره از غم به دل صحرا بود
همه را کرد برو سیل بهاری هموار
در چمن موج هوا صیقل روشنکار است
تا کند پاک ز آیینه ی هر برگ غبار
طوطی باغ ز گلبن دم طاووس نمود
سرو از حیرت او کرد فرامش رفتار
باغ شد رشک پریخانه ز بید مجنون
طرفه نقشی دگر انگیخته نقاش بهار
ابر از بس که به هر شاخ کند سرگوشی
سبزه وقت است که تر گردد ازان در گلزار
روغن گل به چراغان همه شب صرف کند
باغبان بس که قوی مایه شد از فیض بهار
می فروشان نستانند به غیر از زرگل
محضر سکه به کف مانده درم را بیکار
سرو هرچند ز خوبان چمن ممتاز است
سبزه از نسبت همدوشی او دارد عار
یک نفس دور نگردد ز نواپردازی
از لب مرغ گلستان، بلبان منقار
منع گلچینی هوش است، بیا مست شویم
چمن نغمه که نی بست شد از موسیقار
در سرم نشأه به رقص آمده چون شعله ی شمع
این چه آهنگ و نوا بود که سر زد از تار
انتقام از غم ایام چو خواهی بکشی
ساغر می به میان آور و بنشین به کنار
در قدح موج می ناب به شوخی آمد
عکس خورشید ازو گشت پریشان دستار
مستی و زهد، گل یک چمن اند ای زاهد
پرده ی چشم ز پیش نظر خود بردار
بیت را گر ز دو مصرع به میان فاصله است
هیچ نقصانی ازان نیست به ربط گفتار
ساقی از من مگذر، چاره ی من کن که بود
آب دست تو شفابخش دل هر بیمار
از چه عضو تو شود دست تماشا گلچین
ای چو طاووس ز خوبی همه جایت گلزار
نگه گرم تو جان بخش تر از آتش می
سخن سرد تو دلخواه تر از آب خمار
کار آسان شده بر شانه ی زلفت مشکل
شبروان را ره هموار بود ناهموار
به تمنای رخت، دشت بیاض چشمم
شده از قطره زدن های سرشک آبله زار
یاد زلف تو بود بر دل آشفته شگون
مار گنج است به ویرانه، طناب معمار
شب که در خواب کند با تو دلم عرض نیاز
شود از گریه ی من صورت بستر بیدار
به نصیحت خردم شور جنون افزاید
پنبه ی من شده از دانه ی خود آتشکار
آب چشمی به هوای گل رویت دارم
گرم چون آتش تب، تند چو خوی بیمار
سر من در گرو سجده ی درگاه کسی ست
گر نشد صرف ره عشق تو، معذورم دار
آن هما سایه نهال چمن آل رسول
کز جهان شد به همه باب چو جدش مختار
آفتابی که کند گر مدد نشو و نما
چمن از سایه ی هر برگ شود آینه زار
خان اسلام لقب، گوهر دریامشرب
که شد اسلام ز همنامی او شکرگزار
آن فریدون فر جم قدر منوچهر غلام
که پیاده به عنان می دودش سام سوار
عکسی از جوهر تیغش چو به دریا افتد
ماهی از بیم به دندان خود آرد به کنار
اره در پشت نهان کرده نهنگ از بیمش
شاخ مرجانی اگر کج شده در دریابار
روح چون عطسه به فریاد جهد از بدنش
هرکه را هیبت او کرد در اندیشه گذار
تیغ او تا به جهان جوهری بازار است
بجز از مهره فروشی نبود پیشه ی مار
منع او گر به در باغ نشاند سروی
باغبان را به گلستان ندهد هرگز بار
چون درآید به سخن، گوش خرد پندارد
که فلاطون و ارسطوست مگر در گفتار
چه فلاطون، که خضر تشنه لب جرعه ی اوست
چه ارسطو، که سکندر بودش آینه دار
همچو او نغمه شناسی به جهان کم دیده ست
تا خرد بسته به ساز طرب از مسطر تار
قلمش در همه علمی علم افراخته است
نکته ای نیست که نگذشته برو چندین بار
داده چون دایره ی هندسه بر دست ورق
به سماع آمده از صوت و صدایش پرگار
حکمت او به جهان تا شده قانون، باشد
جنبش نبض، اشارات شفای بیمار
ای سخاپیشه که از وصف کف همت تو
چون رگ ابر، شود نال قلم گوهربار
جز ثنای تو کند هرچه رقم بر صفحه
خامه انگشت نهد بر سخن نکته گذار
دولت از فطرت خودیافته ای، آری هست
خانه ی آینه از معنی خود صورت کار
نغمه پرداز و خوش آواز و ترنم سازند
پشت بر پشت نی کلک تو چون موسیقار
کمر ظلم به عهد تو بود سست چو مور
پای فتنه شده در دور تو کوتاه چو مار
پاسبان تا بودش حفظ تو، نتواند گشت
گرد معموره ی گجرات کسی غیر حصار
خانه ای را که ز کین تو درو حرفی رفت
چینه ریزد ز پی جغد به هر سو دیوار
چمنی را که برو باد عتاب تو وزید
اره چون پای ملخ بردمد از شاخ چنار
سر هرکس که نشد در راه اخلاص تو خاک
همچو نقش قدم خویش به راهش بسپار
نان آن کس که حقوق نمکت نشناسد
قرص افعی بود و سفره ی او حلقه ی مار
در زمان تو به صحرا ز پی پاس گله
چشم گرگ است شبان را همه شب مشعلدار
ابر نیسانی و شد از تو چراغش روشن
گر به دریا نشود از تو صدف شکرگزار،
تا بسوزند به خواریش ز عکس خورشید
آب آتش به میان آورد و ماهی خار
گر کسی صورت رخش تو نگارد بر سنگ
کوه چون موج شود از اثر آن رهوار
برق سیری که چو در پویه شود گرم عنان
دود چون شعله برآید ز رهش جای غبار
دست و پایش که به سختی قلم فولاد است
راه پیچد به خود از جلوه ی آن چون طومار
شده لبریز دل از دلبری اش دامن زین
بس که چون چشم بتان است رکابش پرکار
سم سختش چو برو کاسه ز مستی انداخت
سنگ را مغز سرش گشت پریشان ز شرار
نرم رفتاری او حیرتم افزود که کس
راه در کوه ندیده ست بدین سان هموار
زلف فرسنگ بود گر به درازی مشهور
پیش پایش قدمی بیش نباشد چو جدار
عجبی نیست، کند بس که سمش دست انداز
از سر راهش اگر ره بگریزد چون مار
صاحبا! وقت شد اکنون که پی دردسرت
صندل آرد ز خموشی، خرد تجربه کار
طبع نازک ز دم اهل سخن در تاب است
عکس طوطی ست بر آیینه ی روشن زنگار
کی سخن را به سراپرده ی گوشش بار است
هرکه را نغمه بود بار دل و گل سربار
قدسیان از پی آمین همه جمعند سلیم
پای خود پیش نه و دست دعا را بردار
سبز بادا چمن دولتت از آب حیات
می دمد تا ز چمن سبزه در ایام بهار
روز بدخواه ترا شب شده مجلس افروز
شام احباب ترا صبح بود مشعلدار
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح اسلام خان
دگر وقت آن شد که از دلربایی
چو گل ناخن خار گردد حنایی
خبردار ای لاله از داغ خود باش
که باد صبا می کند مشک سایی
دل خویش را ای صنوبر نگه دار
که آمد صبا بر سر دلربایی
ز بس جلوه ی نقش حیرت فزا، شد
بساط چمن، کارگاه خدایی
ز ابر بهاری به بالای کهسار
فکنده هوا مسند کبریایی
چمن شد یکی جادوی سحرپرداز
کز افسون کند صید مرغ هوایی
ز بس باد رنگین شد از لاله و گل
کند دست آزادگان را حنایی
به گوهرفشانی ابر کهسار
شده سخت چون غیرت روستایی
فضای چمن، روی لیلی ست گویی
که شد بید مجنون ز شوقش هوایی
ز فیض هوا بس که اوراق گلشن
چو آیینه شد مشرق روشنایی،
خزان می نماید ز برگ شکوفه
چو جام بلور و می کهربایی
سعادت طلب کیست تا در گلستان
ز مرغابی ابر بیند همایی
چمن همچو بزاز در حله سازی ست
صبا همچو عطار در عطرسایی
پاله شد از عکس گل، نافه ی مشک
حباب از هوا، حقه ی مومیایی
فضای جهان است باغ دل افروز
که گردد ز خاکش کف پا حنایی
دریغا که ما زین گلستان رنگین
نبردیم خاری ز بی دست و پایی
برافروخت از بس چمن، می کند شمع
به گل آشنایی پی روشنایی
هوا بس که دارد رطوبت، عجب نیست
شود سبز اگر چوب تیر هوایی
به دست صبا هر نفس گل فرستد
به مرغان گلزار، مرغ سرایی
ز تأثیر رنگینی خاک، گویی
کسی شسته در آب، دست حنایی
به مرغ چمن، گل ز شوخی گشوده
ز چاک گریبان در آشنایی
ز ساز و نوای طرب، کوه گویی
بود کاسه ی چینی از خوش صدایی
فغان می کند خنده ی کبک در کوه
تماشاست چون مست شد روستایی
ثناخوان دستور عهد است بلبل
ندارد غمی دیگر از بینوایی
جهان پرور اسلام خان کز شکوهش
کند کوه، سامان تمکین گدایی
فلک توسنی کز حجاب رکابش
مه نو نیارد کند خودنمایی
شود هرکجا مصلحت ساز کلکش
دهد کفر و دین را به هم آشنایی
بود آسمان را به خاک در او
ز نقش قدم مسند کبریایی
در آنجا که شد فتنه انگیز، تیغش
فتد در میان سر و تن جدایی
چو خورشید بیند فروغ جبینش
ز خجلت به دور افکند روشنایی
عتابش نباشد مگر با بزرگان
کند برق بر کوه تیغ آزمایی
ز عرفان و تقوی به هم جمع کرده ست
دلش همچو گل مستی و پارسایی
چنان تیغی افکند بر نغمه مدحش
که نی را قلم کرد در دست نایی
گل از وعده ی او اگر درس گیرد
در آب افکند نسخه ی بی وفایی
به رسوایی اش صبح گیسو ببرد
چو در عهد او شب کند فتنه زایی
ز برگشتن زین بود روز میدان
شکم توسن خصم او را حنایی
سر از پا دود پیش، چون گوی چوگان
کسی را که جوید ز تیغش رهایی
به هر جا رود رانده ی تاب قهرش
گریزند ازو خلق همچو وبایی
کند مایه ی شهد اگر طبع زنبور
ز گل های گلزار لطفش گدایی،
شکستی که آیینه را رو نماید
دهد موم، خاصیت مومیایی
زهی کرده از بهر طاعت جهان را
ز عکس تو آیینه قبله نمایی
به احرام طوف حریمت ز گلشن
کند غنچه بر محمل گل درایی
گر از آب تیغ تو شوید بدن را
ز مو گردد اندام چینی، ختایی
ور از تیغ کلک تو سرمایه گیرد
دهد ذره خورشید را روشنایی
کجا رفت تیغ سکندر که گیرد
ز کلک تو تعلیم کشورگشایی
ز قدر کلام تو شد چون سفیداب
گهر در صدف خاک از ناروایی
دل و دست و خلق و زبان خوشت هست
گزیری ندارد طبیب از دوایی
چو اعضای خصم تو یارب نسوزد
زمانه کسی را به داغ جدایی
به آتش حسود تو چون شمع خود را
به انگشت خود می کند رهنمایی
ز گردیدن از بس که آسود ایام
چو عهد تو آمد به فرمانروایی،
به خواب خوشند از فراغت همه عمر
شب و روز چون مخمل کربلایی
سخنور ترا در جهان با چه سنجد
که افزونی از ماسوا، یک سوایی
چمن مایه طبعا! من آن عندلیبم
که دارم به مدح تو دستانسرایی
تو اسلامی و از تو خواهم که باشد
همه چیز من تا به ایمان، عطایی
ازین گفتگو مطلب من طمع نیست
نفهمد کسی چون تو نازک ادایی
نیاید ز من شکوه، گر تا قیامت
به کم التفاتی مرا آزمایی
غرض امتیاز است آزادگان را
چه غم لطف عام ار کند نارسایی
سلیم این روش گفتگو از تو دور است
کجایی ست این جنس یارب کجایی
چو اختر، غزال اثر در گذار است
دعا را بود وقت شست آزمایی
همیشه بود تا در اطراف گلشن
میان گل و عندلیب آشنایی
جهان چون دل دوستانت هوادار
فلک چون سر عاشقانت فدایی
چو گل ناخن خار گردد حنایی
خبردار ای لاله از داغ خود باش
که باد صبا می کند مشک سایی
دل خویش را ای صنوبر نگه دار
که آمد صبا بر سر دلربایی
ز بس جلوه ی نقش حیرت فزا، شد
بساط چمن، کارگاه خدایی
ز ابر بهاری به بالای کهسار
فکنده هوا مسند کبریایی
چمن شد یکی جادوی سحرپرداز
کز افسون کند صید مرغ هوایی
ز بس باد رنگین شد از لاله و گل
کند دست آزادگان را حنایی
به گوهرفشانی ابر کهسار
شده سخت چون غیرت روستایی
فضای چمن، روی لیلی ست گویی
که شد بید مجنون ز شوقش هوایی
ز فیض هوا بس که اوراق گلشن
چو آیینه شد مشرق روشنایی،
خزان می نماید ز برگ شکوفه
چو جام بلور و می کهربایی
سعادت طلب کیست تا در گلستان
ز مرغابی ابر بیند همایی
چمن همچو بزاز در حله سازی ست
صبا همچو عطار در عطرسایی
پاله شد از عکس گل، نافه ی مشک
حباب از هوا، حقه ی مومیایی
فضای جهان است باغ دل افروز
که گردد ز خاکش کف پا حنایی
دریغا که ما زین گلستان رنگین
نبردیم خاری ز بی دست و پایی
برافروخت از بس چمن، می کند شمع
به گل آشنایی پی روشنایی
هوا بس که دارد رطوبت، عجب نیست
شود سبز اگر چوب تیر هوایی
به دست صبا هر نفس گل فرستد
به مرغان گلزار، مرغ سرایی
ز تأثیر رنگینی خاک، گویی
کسی شسته در آب، دست حنایی
به مرغ چمن، گل ز شوخی گشوده
ز چاک گریبان در آشنایی
ز ساز و نوای طرب، کوه گویی
بود کاسه ی چینی از خوش صدایی
فغان می کند خنده ی کبک در کوه
تماشاست چون مست شد روستایی
ثناخوان دستور عهد است بلبل
ندارد غمی دیگر از بینوایی
جهان پرور اسلام خان کز شکوهش
کند کوه، سامان تمکین گدایی
فلک توسنی کز حجاب رکابش
مه نو نیارد کند خودنمایی
شود هرکجا مصلحت ساز کلکش
دهد کفر و دین را به هم آشنایی
بود آسمان را به خاک در او
ز نقش قدم مسند کبریایی
در آنجا که شد فتنه انگیز، تیغش
فتد در میان سر و تن جدایی
چو خورشید بیند فروغ جبینش
ز خجلت به دور افکند روشنایی
عتابش نباشد مگر با بزرگان
کند برق بر کوه تیغ آزمایی
ز عرفان و تقوی به هم جمع کرده ست
دلش همچو گل مستی و پارسایی
چنان تیغی افکند بر نغمه مدحش
که نی را قلم کرد در دست نایی
گل از وعده ی او اگر درس گیرد
در آب افکند نسخه ی بی وفایی
به رسوایی اش صبح گیسو ببرد
چو در عهد او شب کند فتنه زایی
ز برگشتن زین بود روز میدان
شکم توسن خصم او را حنایی
سر از پا دود پیش، چون گوی چوگان
کسی را که جوید ز تیغش رهایی
به هر جا رود رانده ی تاب قهرش
گریزند ازو خلق همچو وبایی
کند مایه ی شهد اگر طبع زنبور
ز گل های گلزار لطفش گدایی،
شکستی که آیینه را رو نماید
دهد موم، خاصیت مومیایی
زهی کرده از بهر طاعت جهان را
ز عکس تو آیینه قبله نمایی
به احرام طوف حریمت ز گلشن
کند غنچه بر محمل گل درایی
گر از آب تیغ تو شوید بدن را
ز مو گردد اندام چینی، ختایی
ور از تیغ کلک تو سرمایه گیرد
دهد ذره خورشید را روشنایی
کجا رفت تیغ سکندر که گیرد
ز کلک تو تعلیم کشورگشایی
ز قدر کلام تو شد چون سفیداب
گهر در صدف خاک از ناروایی
دل و دست و خلق و زبان خوشت هست
گزیری ندارد طبیب از دوایی
چو اعضای خصم تو یارب نسوزد
زمانه کسی را به داغ جدایی
به آتش حسود تو چون شمع خود را
به انگشت خود می کند رهنمایی
ز گردیدن از بس که آسود ایام
چو عهد تو آمد به فرمانروایی،
به خواب خوشند از فراغت همه عمر
شب و روز چون مخمل کربلایی
سخنور ترا در جهان با چه سنجد
که افزونی از ماسوا، یک سوایی
چمن مایه طبعا! من آن عندلیبم
که دارم به مدح تو دستانسرایی
تو اسلامی و از تو خواهم که باشد
همه چیز من تا به ایمان، عطایی
ازین گفتگو مطلب من طمع نیست
نفهمد کسی چون تو نازک ادایی
نیاید ز من شکوه، گر تا قیامت
به کم التفاتی مرا آزمایی
غرض امتیاز است آزادگان را
چه غم لطف عام ار کند نارسایی
سلیم این روش گفتگو از تو دور است
کجایی ست این جنس یارب کجایی
چو اختر، غزال اثر در گذار است
دعا را بود وقت شست آزمایی
همیشه بود تا در اطراف گلشن
میان گل و عندلیب آشنایی
جهان چون دل دوستانت هوادار
فلک چون سر عاشقانت فدایی
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در مدح اسلام خان
بهار آمد و شد نغمه ساز مرغ چمن
چراغ باده فروشان ز لاله شد روشن
چنان به دهر اثر کرد فیض ابر بهار
که دود، شد به سر شمع غنچه ی سوسن
نسیم دشت ز شوخی ست رهزن تقوی
هوای باغ ز کیفیت است توبه شکن
چو بیدمشک، ز فیض بهار نیست عجب
که نافه گل کند از شاخ آهوان ختن
چنان مدار به حرف شکوفه شد در باغ
که ذکر اره فراموش کرد نخل کهن
چو شعله جلوه کند موج لاله در آتش
چو دود سرکشد ابر سیاه از گلخن
ز بس که شوق تماشای بوستان دارد
چو نی به شاخن گل افکنده غنچه صد روزن
فروغ چهره ی گل همچو آتش زردشت
صفای صحن چمن همچو مجلس بهمن
بهار داد چمن را ز بس که کیفیت
به جویبار، چو می آب شد خمارشکن
ز باغ نیست علم، شاخ سوسن آزاد
که برفراخته طاووس بوستان گردن
ز فیض ابر، رطوبت ز بس به موج آمد
خورد ز چشمه ی خود آب، سبزه ی سوزن
چنان که صید غزالان کنند صیادان
کدو به شاخ درختان شده کمندافکن
ز جوش فیض برای دماغ خود مجنون
ز ریگ دشت چو بادام می کشد روغن
نشان ز کوچه ی سیمین تنان دهد جدول
ز موج سلسله موی و حباب غنچه دهن
سپند سوخته از دود خویش سبز شود
ز بس رطوبت ازان می چکد چو ابر چمن
ز مستی قدح لاله، کوه را نخجیر
بود چو آهوی دیبا به خواب در دامن
شد از تراوش ابر، آب آینه پنهان
به زیر سبزه ی زنگار همچو آب چمن
ز فیض پروری ابر و لطف باد بهار
ز بس که دم ز تقدس زند هوای چمن،
چو مریم از نفس جبرئیل، پنداری
به طرف جو شده بکر حباب آبستن
چه خوب ابر بهاری برآمد از گرداب
جهان کشید برون یوسف از چه بیژن
ز بس صفای جهان، دود شمع در فانوس
چو داغ لاله کشیده ست پای در دامن
چراغ غنچه دهد یاد از ستاره ی صبح
ز بس که چهره برافروخت از صفای چمن
به عزم درگه دستور روزگار به باغ
متاع لاله و گل می کند بهار به تن
جهان دانش و فضل، آفتاب جاه و جلال
وزیر مشرق و مغرب، خدایگان زمن
محیط مکرمت، اسلام خان مهرضمیر
که دیده می شود از نور جبهه اش روشن
بساط جمع کند آسمان چو نیلوفر
چو آفتاب به هرجا شود بساط افکن
سبوی ابر ز جودش چنان به سنگ آمد
که آب می برد از چشمه سار با دامن
تمام عمر گرفتار رنج باریک است
روان به پیکر خصمش چو آب در سوزن
کلید مخزن دولت به دست همت اوست
وکیل خرج زرگل بود نسیم چمن
رسیده کار ضعیفان به جایی از عدلش
که آبگینه کند جنگ سنگ با آهن
چنان که خاتم از انگشت کس برون آرند
به دست لطف کشد طوق قمری از گردن
ورق ز کلک رقم ساز او گلستانی ست
کزان چو طفل، سواد نظر شود روشن
قلم همیشه ز فولاد بوده مردم را
رقم نبوده ز فولاد، صدهزار احسن
زهی ثنای کفت ابر گلستان خیال
حدیث رای منیرت چراغ راه سخن
اگر نه پیش ضمیرت به عذر می آید
فکنده بهر چه خورشید تیغ بر گردن
به صفحه هر نقط خامه ی تو رابعه ای ست
که همچو مریم باشد به عیسی آبستن
به دفع فتنه ی اطراف مملکت، باشد
ز تیغ، کلک تو در پیش یک سر و گردن
به فتح روی زمین، بی صلاح خامه ی تو
علم فشانده گهی آستین، گهی دامن
چنان به دور تو طوفان فتنه تسکین یافت
که ماهی از تن خود دور می کند جوشن
شد از تمیز تو از بس نجابت آسوده
مقام امن گهر گشت چون صدف هاون
به بندگی تو آزادگان به گلشن هند
همه چو فاخته آیند طوق در گردن
اگر به پرتو فیض تو خصم در بندد
چو آفتاب درآید به خانه از روزن
چنان ز عدل تو کوتاه گشت دست ستم
که می گریزد آتش چو آب از روغن
خیال خشم تو در دل چو بگذرد چه عجب
که چون علم کند از تن کناره پیراهن
بر آستان تو دشمن نهد سر تسلیم
اگر چو شمع شود سر به سر رگ گردن
ثنا کنند و بود بی نیاز شوکت تو
چه احتیاج صبا چون شکفته است چمن
دعا کنند و ازان دولت تو مستغنی ست
چه اعتبار زره را به پیش رویین تن
دعای دولت تو خلق را دعای خود است
چه منت است ز کس بر تو از دعا کردن
ازان که مشعل خورشید تا فروزان است
چراغ هستی ذرات هم بود روشن
به عجز خویش ز مدح تو می کنم اقرار
که کوته است ز وصفت زبان خامه ی من
قلم ز عهده ی مدحت برون نیاید، اگر
زبان شود همه تن همچو غنچه ی سوسن
به شعر مدح تو گفتن طریق عزت نیست
کسی چگونه بسازد وضو ز آب دهن
خدایگانا! شرمنده ام ز طالع خود
ز بس لطف تو منت نهاده بر سر من
چو ابر گریه کنان هر طرف حسود از رشک
چو گل به گوش رسیده مرا ز خنده دهن
به لطف کوش که من آن نیم که گوید خصم
فلان نبود سزاوار تربیت کردن
شکست گوهر پاکم نمی تواند داد
حسود کرده چو گرداب آب در هاون
به دامن آن که ز آیینه ام غباری برد
چو صبح می دمدش آفتاب از دامن
به آب و تاب در نظم من چو بیند غیر
گهر شود چو صدف آب حسرتش به دهن
ز هر طرف پی دیدار شاهد طبعم
صد آفتاب چو آیینه شد جلای وطن
ز روی لطف بنه دست بر دل ریشم
ببین چه می کشم از دست این سپهر کهن
سبکدلم، نپسندی مرا به بند گران
که طوق فاخته هرگز نبوده از آهن
همیشه تا که بهار آید و خزان گذرد
مدام تا که ز گل تازه می شود گلشن
نهال عمر تو چون سرو باد دایم سبز
چراغ عیش تو چون لاله روز و شب روشن
چراغ باده فروشان ز لاله شد روشن
چنان به دهر اثر کرد فیض ابر بهار
که دود، شد به سر شمع غنچه ی سوسن
نسیم دشت ز شوخی ست رهزن تقوی
هوای باغ ز کیفیت است توبه شکن
چو بیدمشک، ز فیض بهار نیست عجب
که نافه گل کند از شاخ آهوان ختن
چنان مدار به حرف شکوفه شد در باغ
که ذکر اره فراموش کرد نخل کهن
چو شعله جلوه کند موج لاله در آتش
چو دود سرکشد ابر سیاه از گلخن
ز بس که شوق تماشای بوستان دارد
چو نی به شاخن گل افکنده غنچه صد روزن
فروغ چهره ی گل همچو آتش زردشت
صفای صحن چمن همچو مجلس بهمن
بهار داد چمن را ز بس که کیفیت
به جویبار، چو می آب شد خمارشکن
ز باغ نیست علم، شاخ سوسن آزاد
که برفراخته طاووس بوستان گردن
ز فیض ابر، رطوبت ز بس به موج آمد
خورد ز چشمه ی خود آب، سبزه ی سوزن
چنان که صید غزالان کنند صیادان
کدو به شاخ درختان شده کمندافکن
ز جوش فیض برای دماغ خود مجنون
ز ریگ دشت چو بادام می کشد روغن
نشان ز کوچه ی سیمین تنان دهد جدول
ز موج سلسله موی و حباب غنچه دهن
سپند سوخته از دود خویش سبز شود
ز بس رطوبت ازان می چکد چو ابر چمن
ز مستی قدح لاله، کوه را نخجیر
بود چو آهوی دیبا به خواب در دامن
شد از تراوش ابر، آب آینه پنهان
به زیر سبزه ی زنگار همچو آب چمن
ز فیض پروری ابر و لطف باد بهار
ز بس که دم ز تقدس زند هوای چمن،
چو مریم از نفس جبرئیل، پنداری
به طرف جو شده بکر حباب آبستن
چه خوب ابر بهاری برآمد از گرداب
جهان کشید برون یوسف از چه بیژن
ز بس صفای جهان، دود شمع در فانوس
چو داغ لاله کشیده ست پای در دامن
چراغ غنچه دهد یاد از ستاره ی صبح
ز بس که چهره برافروخت از صفای چمن
به عزم درگه دستور روزگار به باغ
متاع لاله و گل می کند بهار به تن
جهان دانش و فضل، آفتاب جاه و جلال
وزیر مشرق و مغرب، خدایگان زمن
محیط مکرمت، اسلام خان مهرضمیر
که دیده می شود از نور جبهه اش روشن
بساط جمع کند آسمان چو نیلوفر
چو آفتاب به هرجا شود بساط افکن
سبوی ابر ز جودش چنان به سنگ آمد
که آب می برد از چشمه سار با دامن
تمام عمر گرفتار رنج باریک است
روان به پیکر خصمش چو آب در سوزن
کلید مخزن دولت به دست همت اوست
وکیل خرج زرگل بود نسیم چمن
رسیده کار ضعیفان به جایی از عدلش
که آبگینه کند جنگ سنگ با آهن
چنان که خاتم از انگشت کس برون آرند
به دست لطف کشد طوق قمری از گردن
ورق ز کلک رقم ساز او گلستانی ست
کزان چو طفل، سواد نظر شود روشن
قلم همیشه ز فولاد بوده مردم را
رقم نبوده ز فولاد، صدهزار احسن
زهی ثنای کفت ابر گلستان خیال
حدیث رای منیرت چراغ راه سخن
اگر نه پیش ضمیرت به عذر می آید
فکنده بهر چه خورشید تیغ بر گردن
به صفحه هر نقط خامه ی تو رابعه ای ست
که همچو مریم باشد به عیسی آبستن
به دفع فتنه ی اطراف مملکت، باشد
ز تیغ، کلک تو در پیش یک سر و گردن
به فتح روی زمین، بی صلاح خامه ی تو
علم فشانده گهی آستین، گهی دامن
چنان به دور تو طوفان فتنه تسکین یافت
که ماهی از تن خود دور می کند جوشن
شد از تمیز تو از بس نجابت آسوده
مقام امن گهر گشت چون صدف هاون
به بندگی تو آزادگان به گلشن هند
همه چو فاخته آیند طوق در گردن
اگر به پرتو فیض تو خصم در بندد
چو آفتاب درآید به خانه از روزن
چنان ز عدل تو کوتاه گشت دست ستم
که می گریزد آتش چو آب از روغن
خیال خشم تو در دل چو بگذرد چه عجب
که چون علم کند از تن کناره پیراهن
بر آستان تو دشمن نهد سر تسلیم
اگر چو شمع شود سر به سر رگ گردن
ثنا کنند و بود بی نیاز شوکت تو
چه احتیاج صبا چون شکفته است چمن
دعا کنند و ازان دولت تو مستغنی ست
چه اعتبار زره را به پیش رویین تن
دعای دولت تو خلق را دعای خود است
چه منت است ز کس بر تو از دعا کردن
ازان که مشعل خورشید تا فروزان است
چراغ هستی ذرات هم بود روشن
به عجز خویش ز مدح تو می کنم اقرار
که کوته است ز وصفت زبان خامه ی من
قلم ز عهده ی مدحت برون نیاید، اگر
زبان شود همه تن همچو غنچه ی سوسن
به شعر مدح تو گفتن طریق عزت نیست
کسی چگونه بسازد وضو ز آب دهن
خدایگانا! شرمنده ام ز طالع خود
ز بس لطف تو منت نهاده بر سر من
چو ابر گریه کنان هر طرف حسود از رشک
چو گل به گوش رسیده مرا ز خنده دهن
به لطف کوش که من آن نیم که گوید خصم
فلان نبود سزاوار تربیت کردن
شکست گوهر پاکم نمی تواند داد
حسود کرده چو گرداب آب در هاون
به دامن آن که ز آیینه ام غباری برد
چو صبح می دمدش آفتاب از دامن
به آب و تاب در نظم من چو بیند غیر
گهر شود چو صدف آب حسرتش به دهن
ز هر طرف پی دیدار شاهد طبعم
صد آفتاب چو آیینه شد جلای وطن
ز روی لطف بنه دست بر دل ریشم
ببین چه می کشم از دست این سپهر کهن
سبکدلم، نپسندی مرا به بند گران
که طوق فاخته هرگز نبوده از آهن
همیشه تا که بهار آید و خزان گذرد
مدام تا که ز گل تازه می شود گلشن
نهال عمر تو چون سرو باد دایم سبز
چراغ عیش تو چون لاله روز و شب روشن
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مدح اسلام خان و توصیف قصر او
شد بهار و زین حصار نیلگون کرد انتخاب
از پی بزم شرف، برج حمل را آفتاب
گل شکفت، از رخ نقاب گلستان برداشتند
بر جهان شد رازهای خاک، روشن تر ز آب
بر سمند باد، سوی بوستان آمد بهار
هر طرف افتاده گل های پیاده در رکاب
سیل چون خیل عرب گردید در وادی روان
اشتران سرخ کوهانش ز موج اندر شتاب
از پی تعمیر این ویرانه ی دیرین اساس
ابر شد معمار و برق او را به کف زرین طناب
از فروغ لاله و گل کز کنار جو شکفت
شد چو برگ غنچه رنگین، پرده ی چشم حباب
قتل عاشق کی نهان ماند که از فیض هوا
گل کند بر روی آتش قطره ی خون کباب
مشت خاشاکی نمی یابد که تعمیرش کند
خانه ی بلبل شد از معموری گلشن خراب
رنگ همچون دایه ی بی مهر در شیرش نماند
صبح صادق ریخت از شبنم ز بس در شیر آب
مصحف گل را به می خواران فرستاد آن که او
از پر پروانه داد آتش پرستان را کتاب
عالم از بس باصفا شد، آسمان چون عاشقان
می فرستد نامه سوی خاک از تیر شهاب
آتش گل در گلستان کرده از اعجاز حسن
همچو مرغان بهشتی زنده بلبل را کباب
بس که شادابی فزون شد باغ را از هر نسیم
رنگ گل در موج می آید چو در ساغر شراب
تکیه بر گلبن کند هر لحظه چون مستان نسیم
غوطه در دریا زند هردم چو مرغابی سحاب
خیره گردد از فروغش دیده ی نظارگی
برگ گل گویی بود آیینه ای در آفتاب
هر نفس عاشق ز دامان خود از فیض هوا
در میان پاره های دل کند گل انتخاب
نوعروسان چمن، مشاطه ی هم گشته اند
خوش تماشایی ست دیگر در کنار جوی آب
سبزه سازد عکس خود را وسمه ی ابروی موج
لاله داغ خویشتن را سرمه ی چشم حباب
گشت بال افشان ز بس هر مرغی از ذوق هوا
از پر مرغابیان شد بالش پر هر حباب
گوهرافشان شد چو دست جود صاحب بر جهان
خوب بیرون آمد آخر ابر نیسانی ز آب
تربیت پرورده ی شاه جهان، اسلام خان
عیسی گردون سوار و آفتاب مه رکاب
از برای بزم قدر او قضا چون مطربان
تار بر عود فلک می بندد از سیم شهاب
شد جهان همچون درون بیضه امن آباد کبک
زان که در عهدش بجز ناخن نمی گیرد عقاب
چندبار منت جود گران سنگش کشد؟
خاک بر سر می کند از دست او فیل سحاب
ز انتقام عدل او ترسم به جرم خون عشق
حسن، آزادی نبیند هرگز از بند نقاب
شد لطیف از بس که در عهدش مزاج روزگار
تیغ نتواند در آتش خورد آب بی گلاب
چون به عهدش بگذرد نخجیر در یاد پلنگ
از دهان او روان گردد چو شیرحوض، آب
ای جوان بختی که از آسایش ایام تو
خوابگاه کبک باشد سایه ی بال عقاب
می توان دانست از رنگش، که روزی دیده است
آتش خشم ترا یاقوت زرد آفتاب
تا ترا دولت سرا گردیده، می بوسد سپهر
آستان خانه ی زین ترا، یعنی رکاب
مرحبا از شعله پیکر توسنت کز چابکی
برق پیش او گران خیز است با چندین شتاب
باد رفتاری که هرگه گرم جولان می شود
می جهد برق از همه اعضای او همچون شهاب
چست در چابک دویدن چون نسیم صبحگاه
تند در منزل بریدن همچو تیغ آفتاب
از صفیر خواب مخمل چون کبوتر در سماع
از نسیم دامن زین همچو آتش در شتاب
سنگ را مغزش پریشان می شود همچون شرار
کاسه ی سم را زند چون بر سر او از عتاب
نیست فرقی، بلکه یک ران چرب تر باشد هنوز
کوه را سنجید با خود چون ترازوی رکاب
جلوه ی او از برای آن که آساید سوار
افکند در خانه ی زینش ز مخمل فرش خواب
دامن صحرا ز خون صید گردد لاله زار
در شکار انداختن چون پای آری در رکاب
ترکش پرتیر، تابان از کمر خورشیدوار
تیغ آتشبار از کف برق زن همچون سحاب
آشکارا از شکنج آستین زرین کمند
آنچنان کز موج دریابار، عکس آفتاب
چون حباب از طبل بازت دم زند در جویبار
رم دهد مرغابیان موج را از روی آب
شاهبازی کان به معنی مرغ دست آموز توست
یارب از جنس چه مرغ او را توان کردن حساب
چشم او چشم کبوتر، رنگ او رنگ تذرو
بال او بال همای و چنگ او چنگ عقاب
شاه مرغان است و کوس شاهی او طبل باز
باز صبح است و بود رنگ زر او آفتاب
کبک را شهپر اگرچه تیر روی ترکش است
می کند پرتاب، هرگه بیندش، از اضطراب
موج همچون دام پیچد بر پر مرغابیان
افتد از بال و پر او عکس اگر در جوی آب
چون گشاید بال در پرواز، گو نظاره کن
گر ندیده کس به روی سینه ی خوبان کتاب
می توان گفتن که مرغ روح چنگیز است او
نیستش از بس ز قتل عام مرغان اجتناب
صاحبا! در گلشن مدح تو آن نوبلبلم
کز وجودم یافت گلزار معانی آب و تاب
می روم هرگه فرو، ز اندیشه ی مدحت به خویش
عرش گردد جلوه گاهم چون دعای مستجاب
یک نوازش کن مرا، وان گه ببین طرز سخن
پخته ناید میوه تا گرمی نبیند زآفتاب
کار بابخت است و طالع، ورنه خود از بهر چیست
عالمی از لطف تو معمور و حال من خراب
ذره ام، از خاک می باید مرا برداشتن
نیست مفت این سربلندی، آفتابی، آفتاب!
قافیه تکرار شد، خفاش طبعان بشنوید
آفتاب و آفتاب و آفتاب و آفتاب
باز سر برزد به وصف قصر گردون رفعتت
مطلعی از مشرق اندیشه ام چون آفتاب
مرحبا ای قصر گردون پایه ی عالی جناب
ای تو عرش و ساکنان در تو دعای مستجاب
برج برج این حصار نیلگون را گشته است
شاه برجی مثل تو کم دیده چشم آفتاب
پی نبرده هیچ کس بر پایه ی معراج تو
افکند تیری به تاریکی خرد همچون شهاب
برفراز بام تو، خورشید باشد در مثل
همچو زرین نقطه بر بالای بیت انتخاب
در هوای فیض بخش ساحتت نبود عجب
همچو طوطی سبز اگر گردد پر مرغ کباب
بحری و گوهر به دامان برده از تو نیک و بد
کوهی و نشنیده هرگز سایلی از تو جواب
از بلندی، طاق ایوان فلک بنیاد تو
سایه افکن گشته چون مد الف بر آفتاب
کار خاک از نسبت قدرت ز بس بالا گرفت
آسمان گوید همی یالیتنی کنت تراب
باد در صحن تو دایم در طرب اسلام خان
کامران و کامجوی و کام بخش و کامیاب
باشد از فیض قدوم او حریمت را شرف
تا کند بیت الشرف برج حمل را آفتاب
از پی بزم شرف، برج حمل را آفتاب
گل شکفت، از رخ نقاب گلستان برداشتند
بر جهان شد رازهای خاک، روشن تر ز آب
بر سمند باد، سوی بوستان آمد بهار
هر طرف افتاده گل های پیاده در رکاب
سیل چون خیل عرب گردید در وادی روان
اشتران سرخ کوهانش ز موج اندر شتاب
از پی تعمیر این ویرانه ی دیرین اساس
ابر شد معمار و برق او را به کف زرین طناب
از فروغ لاله و گل کز کنار جو شکفت
شد چو برگ غنچه رنگین، پرده ی چشم حباب
قتل عاشق کی نهان ماند که از فیض هوا
گل کند بر روی آتش قطره ی خون کباب
مشت خاشاکی نمی یابد که تعمیرش کند
خانه ی بلبل شد از معموری گلشن خراب
رنگ همچون دایه ی بی مهر در شیرش نماند
صبح صادق ریخت از شبنم ز بس در شیر آب
مصحف گل را به می خواران فرستاد آن که او
از پر پروانه داد آتش پرستان را کتاب
عالم از بس باصفا شد، آسمان چون عاشقان
می فرستد نامه سوی خاک از تیر شهاب
آتش گل در گلستان کرده از اعجاز حسن
همچو مرغان بهشتی زنده بلبل را کباب
بس که شادابی فزون شد باغ را از هر نسیم
رنگ گل در موج می آید چو در ساغر شراب
تکیه بر گلبن کند هر لحظه چون مستان نسیم
غوطه در دریا زند هردم چو مرغابی سحاب
خیره گردد از فروغش دیده ی نظارگی
برگ گل گویی بود آیینه ای در آفتاب
هر نفس عاشق ز دامان خود از فیض هوا
در میان پاره های دل کند گل انتخاب
نوعروسان چمن، مشاطه ی هم گشته اند
خوش تماشایی ست دیگر در کنار جوی آب
سبزه سازد عکس خود را وسمه ی ابروی موج
لاله داغ خویشتن را سرمه ی چشم حباب
گشت بال افشان ز بس هر مرغی از ذوق هوا
از پر مرغابیان شد بالش پر هر حباب
گوهرافشان شد چو دست جود صاحب بر جهان
خوب بیرون آمد آخر ابر نیسانی ز آب
تربیت پرورده ی شاه جهان، اسلام خان
عیسی گردون سوار و آفتاب مه رکاب
از برای بزم قدر او قضا چون مطربان
تار بر عود فلک می بندد از سیم شهاب
شد جهان همچون درون بیضه امن آباد کبک
زان که در عهدش بجز ناخن نمی گیرد عقاب
چندبار منت جود گران سنگش کشد؟
خاک بر سر می کند از دست او فیل سحاب
ز انتقام عدل او ترسم به جرم خون عشق
حسن، آزادی نبیند هرگز از بند نقاب
شد لطیف از بس که در عهدش مزاج روزگار
تیغ نتواند در آتش خورد آب بی گلاب
چون به عهدش بگذرد نخجیر در یاد پلنگ
از دهان او روان گردد چو شیرحوض، آب
ای جوان بختی که از آسایش ایام تو
خوابگاه کبک باشد سایه ی بال عقاب
می توان دانست از رنگش، که روزی دیده است
آتش خشم ترا یاقوت زرد آفتاب
تا ترا دولت سرا گردیده، می بوسد سپهر
آستان خانه ی زین ترا، یعنی رکاب
مرحبا از شعله پیکر توسنت کز چابکی
برق پیش او گران خیز است با چندین شتاب
باد رفتاری که هرگه گرم جولان می شود
می جهد برق از همه اعضای او همچون شهاب
چست در چابک دویدن چون نسیم صبحگاه
تند در منزل بریدن همچو تیغ آفتاب
از صفیر خواب مخمل چون کبوتر در سماع
از نسیم دامن زین همچو آتش در شتاب
سنگ را مغزش پریشان می شود همچون شرار
کاسه ی سم را زند چون بر سر او از عتاب
نیست فرقی، بلکه یک ران چرب تر باشد هنوز
کوه را سنجید با خود چون ترازوی رکاب
جلوه ی او از برای آن که آساید سوار
افکند در خانه ی زینش ز مخمل فرش خواب
دامن صحرا ز خون صید گردد لاله زار
در شکار انداختن چون پای آری در رکاب
ترکش پرتیر، تابان از کمر خورشیدوار
تیغ آتشبار از کف برق زن همچون سحاب
آشکارا از شکنج آستین زرین کمند
آنچنان کز موج دریابار، عکس آفتاب
چون حباب از طبل بازت دم زند در جویبار
رم دهد مرغابیان موج را از روی آب
شاهبازی کان به معنی مرغ دست آموز توست
یارب از جنس چه مرغ او را توان کردن حساب
چشم او چشم کبوتر، رنگ او رنگ تذرو
بال او بال همای و چنگ او چنگ عقاب
شاه مرغان است و کوس شاهی او طبل باز
باز صبح است و بود رنگ زر او آفتاب
کبک را شهپر اگرچه تیر روی ترکش است
می کند پرتاب، هرگه بیندش، از اضطراب
موج همچون دام پیچد بر پر مرغابیان
افتد از بال و پر او عکس اگر در جوی آب
چون گشاید بال در پرواز، گو نظاره کن
گر ندیده کس به روی سینه ی خوبان کتاب
می توان گفتن که مرغ روح چنگیز است او
نیستش از بس ز قتل عام مرغان اجتناب
صاحبا! در گلشن مدح تو آن نوبلبلم
کز وجودم یافت گلزار معانی آب و تاب
می روم هرگه فرو، ز اندیشه ی مدحت به خویش
عرش گردد جلوه گاهم چون دعای مستجاب
یک نوازش کن مرا، وان گه ببین طرز سخن
پخته ناید میوه تا گرمی نبیند زآفتاب
کار بابخت است و طالع، ورنه خود از بهر چیست
عالمی از لطف تو معمور و حال من خراب
ذره ام، از خاک می باید مرا برداشتن
نیست مفت این سربلندی، آفتابی، آفتاب!
قافیه تکرار شد، خفاش طبعان بشنوید
آفتاب و آفتاب و آفتاب و آفتاب
باز سر برزد به وصف قصر گردون رفعتت
مطلعی از مشرق اندیشه ام چون آفتاب
مرحبا ای قصر گردون پایه ی عالی جناب
ای تو عرش و ساکنان در تو دعای مستجاب
برج برج این حصار نیلگون را گشته است
شاه برجی مثل تو کم دیده چشم آفتاب
پی نبرده هیچ کس بر پایه ی معراج تو
افکند تیری به تاریکی خرد همچون شهاب
برفراز بام تو، خورشید باشد در مثل
همچو زرین نقطه بر بالای بیت انتخاب
در هوای فیض بخش ساحتت نبود عجب
همچو طوطی سبز اگر گردد پر مرغ کباب
بحری و گوهر به دامان برده از تو نیک و بد
کوهی و نشنیده هرگز سایلی از تو جواب
از بلندی، طاق ایوان فلک بنیاد تو
سایه افکن گشته چون مد الف بر آفتاب
کار خاک از نسبت قدرت ز بس بالا گرفت
آسمان گوید همی یالیتنی کنت تراب
باد در صحن تو دایم در طرب اسلام خان
کامران و کامجوی و کام بخش و کامیاب
باشد از فیض قدوم او حریمت را شرف
تا کند بیت الشرف برج حمل را آفتاب