عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷
شام خون آشام گیسو را اگر چین کردهاند
زلف پرچین را چرا برصبح پرچین کردهاند
خال هندو را خطی از نیمروز آوردهاند
چین گیسو را ز رخ بتخانهٔ چین کردهاند
گر ببخت شور من ابرو ترش کردند باز
عیش تلخم را بشکر خنده شیرین کردهاند
تا چه سحرست اینکه برگل نقش مانی بستهاند
تا چه حالست این که برمه خال مشکین کردهاند
آن خط عنبرشکن بر برگ گل دانی چراست
نافه مشکست کاندر جیب نسرین کردهاند
و آنرخ گلرنگ و قد چون صنوبر گوئیا
گلستانی بر فراز سرو سیمین کردهاند
مهرورزان ز اشتیاق طلعتش شب تا سحر
چشم شب پیمای را در ماه و پروین کردهاند
دردمندان محبت بر امید مرهمی
آستانش هر شبی تا روز بالین کردهاند
خسروان در آرزوی شکرش فرهادوار
جان شیرین را فدای جان شیرین کردهاند
کفر زلفش چون بلای دین و دل شد زان سبب
همچو خواجو اهل دل ترک دل و دین کردهاند
زلف پرچین را چرا برصبح پرچین کردهاند
خال هندو را خطی از نیمروز آوردهاند
چین گیسو را ز رخ بتخانهٔ چین کردهاند
گر ببخت شور من ابرو ترش کردند باز
عیش تلخم را بشکر خنده شیرین کردهاند
تا چه سحرست اینکه برگل نقش مانی بستهاند
تا چه حالست این که برمه خال مشکین کردهاند
آن خط عنبرشکن بر برگ گل دانی چراست
نافه مشکست کاندر جیب نسرین کردهاند
و آنرخ گلرنگ و قد چون صنوبر گوئیا
گلستانی بر فراز سرو سیمین کردهاند
مهرورزان ز اشتیاق طلعتش شب تا سحر
چشم شب پیمای را در ماه و پروین کردهاند
دردمندان محبت بر امید مرهمی
آستانش هر شبی تا روز بالین کردهاند
خسروان در آرزوی شکرش فرهادوار
جان شیرین را فدای جان شیرین کردهاند
کفر زلفش چون بلای دین و دل شد زان سبب
همچو خواجو اهل دل ترک دل و دین کردهاند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸
زندهاند آنها که پیش چشم خوبان مردهاند
مرده دل جمعی که دل دادند و جان نسپردهاند
چشم سرمستان دریاکش نگر وقت صبوح
تا ببینی چشمهها را کاب دریا بردهاند
ما برون افتادهایم از پردهٔ تقوی ولیک
پرده سازان نگارین همچنان در پردهاند
درد نوشان بسکه اشک از چشم ساغر راندهاند
خون دل در صحن شادروان بجوش آوردهاند
ساقیا چون پختگانرا ز آتش می سوختی
گرم کن خامان عشرتخانه را کافسردهاند
اهل دل گر جان بر آن سرو روان افشاندهاند
از نسیم گلشن وصلش روان پروردهاند
بردل رندان صاحبدرد اگر آزارهاست
پارسایان باری از رندان چرا آزردهاند
خیز خواجو وز در خلوتگه مستان درآی
نیستانرا بین که ترک ملک هستی کردهاند
قوت جان از خون دل ساز و ز عالم گوشه گیر
زانکه مردان سالها در گوشهها خون خوردهاند
مرده دل جمعی که دل دادند و جان نسپردهاند
چشم سرمستان دریاکش نگر وقت صبوح
تا ببینی چشمهها را کاب دریا بردهاند
ما برون افتادهایم از پردهٔ تقوی ولیک
پرده سازان نگارین همچنان در پردهاند
درد نوشان بسکه اشک از چشم ساغر راندهاند
خون دل در صحن شادروان بجوش آوردهاند
ساقیا چون پختگانرا ز آتش می سوختی
گرم کن خامان عشرتخانه را کافسردهاند
اهل دل گر جان بر آن سرو روان افشاندهاند
از نسیم گلشن وصلش روان پروردهاند
بردل رندان صاحبدرد اگر آزارهاست
پارسایان باری از رندان چرا آزردهاند
خیز خواجو وز در خلوتگه مستان درآی
نیستانرا بین که ترک ملک هستی کردهاند
قوت جان از خون دل ساز و ز عالم گوشه گیر
زانکه مردان سالها در گوشهها خون خوردهاند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹
خورشید را به سایهٔ شب در نشاندهاند
شب را بپاسبانی اختر نشاندهاند
چیپور را ممالک فغفور دادهاند
مهراج را بمسند خان برنشاندهاند
تا خود چه دیدهاند که چیپال هند را
ترکان بپادشاهی خاور نشاندهاند
همچون مگس بتنگ شکر برنشسته است
خالی که برعقیق چو شکر نشاندهاند
گوئی که دانهئی بقمر برفشاندهاند
یا مهرهای ز غالیه در خور نشاندهاند
یا خازنان روضهٔ رضوان بلال را
در باغ خلد برلب کوثر نشاندهاند
گفتم که خال همچو سیه دانهٔ ترا
برقرص آفتاب چه در خور نشاندهاند
گفتا بروم خسرو اقلیم زنگ را
گوئی که بر نیابت قیصر نشاندهاند
برخیز و باده نوش که مستان صبح خیز
آتش به آب دیدهٔ ساغر نشاندهاند
خون جگر که بر رخ خواجو چکیده است
یاقوت پارهئیست که در زر نشاندهاند
شب را بپاسبانی اختر نشاندهاند
چیپور را ممالک فغفور دادهاند
مهراج را بمسند خان برنشاندهاند
تا خود چه دیدهاند که چیپال هند را
ترکان بپادشاهی خاور نشاندهاند
همچون مگس بتنگ شکر برنشسته است
خالی که برعقیق چو شکر نشاندهاند
گوئی که دانهئی بقمر برفشاندهاند
یا مهرهای ز غالیه در خور نشاندهاند
یا خازنان روضهٔ رضوان بلال را
در باغ خلد برلب کوثر نشاندهاند
گفتم که خال همچو سیه دانهٔ ترا
برقرص آفتاب چه در خور نشاندهاند
گفتا بروم خسرو اقلیم زنگ را
گوئی که بر نیابت قیصر نشاندهاند
برخیز و باده نوش که مستان صبح خیز
آتش به آب دیدهٔ ساغر نشاندهاند
خون جگر که بر رخ خواجو چکیده است
یاقوت پارهئیست که در زر نشاندهاند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰
این دلبران که پرده برخ در کشیدهاند
هر یک بغمزه پردهٔ خلقی دریدهاند
از شیر و سلسبیل مگر در جوار قدس
اندر کنار رحمت حق پروریدهاند
یا طوطیان روضهٔ خلدند گوئیا
کز آشیان عالم علوی پریدهاند
از کلک نقشبند ازل بر بیاض مهر
آن نقطههای خال چه زیبا چکیدهاند
گوئی مگر بتان تتارند کز ختا
از بهر دل ربودن مردم رسیدهاند
برطرف صبح سلسله از شام بستهاند
برگرد ماه خط معنبر ، کشیدهاند
کروبیان عالم بالا و ان یکاد
بر استوای قامت ایشان دمیدهاند
صاحبدلان ز شوق مرقع فکندهاند
بر آستان دیر مغان آرمیدهاند
از بهر نرد درد غم عشق دلبران
برسطح دل بساط الم گستریدهاند
خواجو برو بچشم تامل نگاه کن
بر اهل دل که گوشهٔ عزلت گزیدهاند
هر یک بغمزه پردهٔ خلقی دریدهاند
از شیر و سلسبیل مگر در جوار قدس
اندر کنار رحمت حق پروریدهاند
یا طوطیان روضهٔ خلدند گوئیا
کز آشیان عالم علوی پریدهاند
از کلک نقشبند ازل بر بیاض مهر
آن نقطههای خال چه زیبا چکیدهاند
گوئی مگر بتان تتارند کز ختا
از بهر دل ربودن مردم رسیدهاند
برطرف صبح سلسله از شام بستهاند
برگرد ماه خط معنبر ، کشیدهاند
کروبیان عالم بالا و ان یکاد
بر استوای قامت ایشان دمیدهاند
صاحبدلان ز شوق مرقع فکندهاند
بر آستان دیر مغان آرمیدهاند
از بهر نرد درد غم عشق دلبران
برسطح دل بساط الم گستریدهاند
خواجو برو بچشم تامل نگاه کن
بر اهل دل که گوشهٔ عزلت گزیدهاند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳
عاقل ندهد عاشق دلسوخته را پند
سلطان ننهد بنده محنت زده را بند
ای یار عزیز انده دوری تو چه دانی
من دانم و یعقوب فراق رخ فرزند
از دیدهٔ رود آور اگر سیل برانم
چون دجلهٔ بغداد شود دامن الوند
عیبم مکن ای خواجه که در عالم معنی
جهلست خردمندی و دیوانه خردمند
تا جان بود از مهر رخش برنکنم دل
گر میر نهد بندم و گر پیر دهد پند
آن فتنه کدامست که بنیاد جهانی
چون پرده ز رخسار برافکند برافکند
برمن مفشان دست تعنت که بشمشیر
از لعل تو دل برنکنم چون مگس از قند
در دیدهٔ من حسرت رخسار تو تا کی
در سینهٔ من آتش هجران تو تا چند
ناچار چو شد بندهٔ فرمان تو خواجو
چون گردن طاعت ننهد پیش خداوند
سلطان ننهد بنده محنت زده را بند
ای یار عزیز انده دوری تو چه دانی
من دانم و یعقوب فراق رخ فرزند
از دیدهٔ رود آور اگر سیل برانم
چون دجلهٔ بغداد شود دامن الوند
عیبم مکن ای خواجه که در عالم معنی
جهلست خردمندی و دیوانه خردمند
تا جان بود از مهر رخش برنکنم دل
گر میر نهد بندم و گر پیر دهد پند
آن فتنه کدامست که بنیاد جهانی
چون پرده ز رخسار برافکند برافکند
برمن مفشان دست تعنت که بشمشیر
از لعل تو دل برنکنم چون مگس از قند
در دیدهٔ من حسرت رخسار تو تا کی
در سینهٔ من آتش هجران تو تا چند
ناچار چو شد بندهٔ فرمان تو خواجو
چون گردن طاعت ننهد پیش خداوند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴
همرهان رفتند و ما را در سفر بگذاشتند
از خبر رفتیم و ما را بیخبر بگذاشتند
بر میان از مو کمر بستند و این شوریده را
همچو موی آشفته بر کوه و کمر بگذاشتند
بر سر راه اوفتادم تا ز من بر نگذرند
همچو خاک ره مرا بر رهگذر بگذاشتند
شمع را در آتش و سوز جگر بگداختند
طوطی شیرین سخن را بی شکر بگذاشتند
بلبل شوریده دلرا از چمن کردند دور
طوطی شیرین سخن را بی شکر بگذاشتند
پیشتر رفتیم و ما را نیشتر بر جان زدند
وینچنین با ریش و زخم نیشتر بگذاشتند
بی غباری از چه ما را خاک راه انگاشتند
بی خطائی از چه ما را در خطر بگذاشتند
کار خواجو زیر و بالا بود چون دور فلک
کار او را بین که چون زیر و زبر بگذاشتند
از خبر رفتیم و ما را بیخبر بگذاشتند
بر میان از مو کمر بستند و این شوریده را
همچو موی آشفته بر کوه و کمر بگذاشتند
بر سر راه اوفتادم تا ز من بر نگذرند
همچو خاک ره مرا بر رهگذر بگذاشتند
شمع را در آتش و سوز جگر بگداختند
طوطی شیرین سخن را بی شکر بگذاشتند
بلبل شوریده دلرا از چمن کردند دور
طوطی شیرین سخن را بی شکر بگذاشتند
پیشتر رفتیم و ما را نیشتر بر جان زدند
وینچنین با ریش و زخم نیشتر بگذاشتند
بی غباری از چه ما را خاک راه انگاشتند
بی خطائی از چه ما را در خطر بگذاشتند
کار خواجو زیر و بالا بود چون دور فلک
کار او را بین که چون زیر و زبر بگذاشتند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵
دل مجروح مرا آگهی از جان دادند
جان غمگین مرا مژدهٔ جانان دادند
پیش خسرو سخن شکر شیرین گفتند
بزلیخا خبر از یوسف کنعان دادند
آدم غمزده را بوی بهشت آوردند
مرغ را باز بشارت ز گلستان دادند
خبر چشمهٔ حیوان بسکندر بردند
مژدهٔ خاتم دولت بسلیمان دادند
هودج ویس بمنزلگه رامین بردند
پایهٔ سلطنت شاه بدربان دادند
دعد را پرده ز رخسار رباب افکندند
ذره را رفعت خورشید درخشان دادند
عام را خلعت خاص از بر شاه آوردند
خضر را شربتی از چشمهٔ حیوان دادند
تشنهٔ بادیه را باز رساندند بب
کشتهٔ معرکه را بار دگر جان دادند
باغ را رونقی از سرو روان افزودند
کاخ را زینتی از شمع شبستان دادند
مژدهٔ آمدن خواجه به خواجو بردند
بنده را آگهی از حضرت سلطان دادند
جان غمگین مرا مژدهٔ جانان دادند
پیش خسرو سخن شکر شیرین گفتند
بزلیخا خبر از یوسف کنعان دادند
آدم غمزده را بوی بهشت آوردند
مرغ را باز بشارت ز گلستان دادند
خبر چشمهٔ حیوان بسکندر بردند
مژدهٔ خاتم دولت بسلیمان دادند
هودج ویس بمنزلگه رامین بردند
پایهٔ سلطنت شاه بدربان دادند
دعد را پرده ز رخسار رباب افکندند
ذره را رفعت خورشید درخشان دادند
عام را خلعت خاص از بر شاه آوردند
خضر را شربتی از چشمهٔ حیوان دادند
تشنهٔ بادیه را باز رساندند بب
کشتهٔ معرکه را بار دگر جان دادند
باغ را رونقی از سرو روان افزودند
کاخ را زینتی از شمع شبستان دادند
مژدهٔ آمدن خواجه به خواجو بردند
بنده را آگهی از حضرت سلطان دادند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶
دوش چون در شکن طرهٔ شب چین دادند
مژدهٔ آمدن آن صنم چین دادند
بیدلانرا سخنی از رخ دلبر گفتند
بلبلانرا خبری از گل نسرین دادند
باسیران بلا ملک امان فرمودند
بفقیران گدا گنج سلاطین دادند
عطر مجنون همه از سنبل لیلی سودند
کام خسرو همه از شکر شیرین دادند
سوز پروانه دگر در دل شمع افکندند
مهر اورنگ بگلچهر خور آئین دادند
خضر را آگهی از آب حیان آوردند
نامهٔ ویس گلندام برامین دادند
روی اقبال بسوی من مسکین کردند
شادی گمشده را با من غمگین دادند
بسها پرتوی از نور قمر بخشیدند
بگیا نکهت انفاس ریاحین دادند
جان بشکرانه ده ایدل که کنون خواجو را
کام دل زان لب جانپرور شیرین دادند
مژدهٔ آمدن آن صنم چین دادند
بیدلانرا سخنی از رخ دلبر گفتند
بلبلانرا خبری از گل نسرین دادند
باسیران بلا ملک امان فرمودند
بفقیران گدا گنج سلاطین دادند
عطر مجنون همه از سنبل لیلی سودند
کام خسرو همه از شکر شیرین دادند
سوز پروانه دگر در دل شمع افکندند
مهر اورنگ بگلچهر خور آئین دادند
خضر را آگهی از آب حیان آوردند
نامهٔ ویس گلندام برامین دادند
روی اقبال بسوی من مسکین کردند
شادی گمشده را با من غمگین دادند
بسها پرتوی از نور قمر بخشیدند
بگیا نکهت انفاس ریاحین دادند
جان بشکرانه ده ایدل که کنون خواجو را
کام دل زان لب جانپرور شیرین دادند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷
این چه نامهست که از کشور یار آوردند
وین چه نافهست که از سوی تتار آوردند
مژدهٔ یوسف گمگشته بکنعان بردند
خبر یار سفر کرده به یار آوردند
دوستانرا ز غم دوست امان بخشیدند
بوستانرا گل صد برگ ببار آوردند
بیدل غمزده را مژدهٔ دلبر دادند
بلبل دلشده را بوی بهار آوردند
نسخهئی از پی تعویذ دل سوختگان
از سواد خط آن لاله عذار آوردند
نوش داروئی از آن لب که روان زنده ازوست
بمن خسته مجروح نزار آوردند
از خم سلسلهٔ طره لیلی تابی
از برای دل مجنون فگار آوردند
بزم شوریده دلان را ز پی نقل صبوح
شکری از لب شیرین نگار آوردند
می فروشان عقیق لب او خواجو را
قدحی می ز پی دفع خمار آوردند
وین چه نافهست که از سوی تتار آوردند
مژدهٔ یوسف گمگشته بکنعان بردند
خبر یار سفر کرده به یار آوردند
دوستانرا ز غم دوست امان بخشیدند
بوستانرا گل صد برگ ببار آوردند
بیدل غمزده را مژدهٔ دلبر دادند
بلبل دلشده را بوی بهار آوردند
نسخهئی از پی تعویذ دل سوختگان
از سواد خط آن لاله عذار آوردند
نوش داروئی از آن لب که روان زنده ازوست
بمن خسته مجروح نزار آوردند
از خم سلسلهٔ طره لیلی تابی
از برای دل مجنون فگار آوردند
بزم شوریده دلان را ز پی نقل صبوح
شکری از لب شیرین نگار آوردند
می فروشان عقیق لب او خواجو را
قدحی می ز پی دفع خمار آوردند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸
خیمهٔ نوروز بر صحرا زدند
چارطاق لعل بر خضرا زدند
لاله را بنگر که گوئی عرشیان
کرسی از یاقوت برمینا زدند
کارداران بهار از زرد گل
آل زر بر رقعهٔ خارا زدند
از حرم طارم نشینان چمن
خرگه گلریز بر صحرا زدند
گوشههای باغ از آب چشم ابر
خندهها بر چشمهای ما زدند
مطربان با مرغ همدستان شدند
عندلیبان پردهٔ عنقا زدند
در هوای مجلس جمشید عهد
غلغل اندر طارم اعلی زدند
باد نوروزش همایون کاین ندا
قدسیان در عالم بالا زدند
طوطیان با طبع خواجو گاه نطق
طعنهها بر بلبل گویا زدند
چارطاق لعل بر خضرا زدند
لاله را بنگر که گوئی عرشیان
کرسی از یاقوت برمینا زدند
کارداران بهار از زرد گل
آل زر بر رقعهٔ خارا زدند
از حرم طارم نشینان چمن
خرگه گلریز بر صحرا زدند
گوشههای باغ از آب چشم ابر
خندهها بر چشمهای ما زدند
مطربان با مرغ همدستان شدند
عندلیبان پردهٔ عنقا زدند
در هوای مجلس جمشید عهد
غلغل اندر طارم اعلی زدند
باد نوروزش همایون کاین ندا
قدسیان در عالم بالا زدند
طوطیان با طبع خواجو گاه نطق
طعنهها بر بلبل گویا زدند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹
ز چشم مست تو آنها که آگهی دارند
مدام معتکف آستان خمارند
از آن به خاک درت مست میسپارم جان
که هم بکوی تو مستم بخاک بسپارند
چرا بهیچ شمارند می پرستان را
که ملک روی زمین را بهیچ نشمارند
هر آن غریب که خاطر بخوبرویان داد
غریب نبود اگر خاطرش بدست آرند
ز بیدلان که ندارند بی تو صبر و قرار
روا مدار جدائی که خود ترا دارند
چو سایه راه نشینان بپای دیوارت
اگر به فرق نپویند نقش دیوارند
ز سر برون نکنم آرزوی خاک درت
در آن زمان که مرا خاک بر سر انبارند
بکنج صومعه آنها که ساکنند امروز
چو بلبلان چمن در هوای گلزارند
ز خانه خیمه برون زن که اهل دل خواجو
شراب و دامن صحرا ز دست نگذارند
مدام معتکف آستان خمارند
از آن به خاک درت مست میسپارم جان
که هم بکوی تو مستم بخاک بسپارند
چرا بهیچ شمارند می پرستان را
که ملک روی زمین را بهیچ نشمارند
هر آن غریب که خاطر بخوبرویان داد
غریب نبود اگر خاطرش بدست آرند
ز بیدلان که ندارند بی تو صبر و قرار
روا مدار جدائی که خود ترا دارند
چو سایه راه نشینان بپای دیوارت
اگر به فرق نپویند نقش دیوارند
ز سر برون نکنم آرزوی خاک درت
در آن زمان که مرا خاک بر سر انبارند
بکنج صومعه آنها که ساکنند امروز
چو بلبلان چمن در هوای گلزارند
ز خانه خیمه برون زن که اهل دل خواجو
شراب و دامن صحرا ز دست نگذارند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰
ساقیان آبم بجام لعل شکر خا برند
شاهدان خوابم بچشم جادوی شهلا برند
گه بسوی دیرم از مقصورهٔ جامع کشند
گه به معراجم ز بام مسجد اقصی برند
ساکنان کعبه هر ساعت بجست و جوی من
از صوامع ره به خلوتخانهٔ ترسا برند
روز و شب خاشاک روبان در دیر مغان
مست و بیخود دوش بردوش آورندم یا برند
گر کنی زنجیرم از زلف مسلسل عاقلان
رشک بر دیوانگان بی سر و بی پا برند
مشک غمازست ورنی کی بشب شوریدگان
از پی دل ره بدان گیسوی مشک آسا برند
گر به جنت یا سقر سرگشتگان عشق را
روز محشر از لحد آشفته و شیدا برند
باد پیمایان که برآتش زنند از باده آب
پیش یاقوت تو آب ساغر صهبا برند
هر شبی دفتر نویسان ورق پرداز شام
از سواد خط سبزت نسخهٔ سودا برند
در هوای لعل در پاشت بدامن سائلان
هردم از بحرین چشمم لؤلؤ لالا برند
خاکیان با گریهٔ ما خنده بر دریا زنند
و آب روشن دمبدم از چشمهای ما برند
چون کند خواجو حدیث منظرت فردوسیان
گوهر نظمش ز بهر زیور حورا برند
شاهدان خوابم بچشم جادوی شهلا برند
گه بسوی دیرم از مقصورهٔ جامع کشند
گه به معراجم ز بام مسجد اقصی برند
ساکنان کعبه هر ساعت بجست و جوی من
از صوامع ره به خلوتخانهٔ ترسا برند
روز و شب خاشاک روبان در دیر مغان
مست و بیخود دوش بردوش آورندم یا برند
گر کنی زنجیرم از زلف مسلسل عاقلان
رشک بر دیوانگان بی سر و بی پا برند
مشک غمازست ورنی کی بشب شوریدگان
از پی دل ره بدان گیسوی مشک آسا برند
گر به جنت یا سقر سرگشتگان عشق را
روز محشر از لحد آشفته و شیدا برند
باد پیمایان که برآتش زنند از باده آب
پیش یاقوت تو آب ساغر صهبا برند
هر شبی دفتر نویسان ورق پرداز شام
از سواد خط سبزت نسخهٔ سودا برند
در هوای لعل در پاشت بدامن سائلان
هردم از بحرین چشمم لؤلؤ لالا برند
خاکیان با گریهٔ ما خنده بر دریا زنند
و آب روشن دمبدم از چشمهای ما برند
چون کند خواجو حدیث منظرت فردوسیان
گوهر نظمش ز بهر زیور حورا برند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱
مرغان این چمن همه بی بال و بی پرند
مردان این قدم همه بی پا و بی سرند
از جسم و جان بری و ز کونین فارغند
با خاک ره برابر و از عرش برترند
روح مجسمند نه جسم مروحند
نور مصورند نه شمع منورند
بر عرصهٔ حدوث قدم در قدم زنند
در مجلس وجود شراب از عدم خورند
شرب از حیاض قدسی کروبیان کنند
نزل از ریاض علوی روحانیان برند
کی آشیان نهند درین خاکدان از آنک
شهباز عرشیند که در لامکان پرند
عبهر مثال معتل و اجوف نهندشان
اما بدان صحیح که سالم چو عرعرند
سلطان تختگاه و اقالیم وحدتند
لیکن بری ز ملکت و فارغ ز لشکرند
خواجو گدای درگه ارباب فقر باش
کانها که مفلسند بمعنی توانگرند
مردان این قدم همه بی پا و بی سرند
از جسم و جان بری و ز کونین فارغند
با خاک ره برابر و از عرش برترند
روح مجسمند نه جسم مروحند
نور مصورند نه شمع منورند
بر عرصهٔ حدوث قدم در قدم زنند
در مجلس وجود شراب از عدم خورند
شرب از حیاض قدسی کروبیان کنند
نزل از ریاض علوی روحانیان برند
کی آشیان نهند درین خاکدان از آنک
شهباز عرشیند که در لامکان پرند
عبهر مثال معتل و اجوف نهندشان
اما بدان صحیح که سالم چو عرعرند
سلطان تختگاه و اقالیم وحدتند
لیکن بری ز ملکت و فارغ ز لشکرند
خواجو گدای درگه ارباب فقر باش
کانها که مفلسند بمعنی توانگرند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲
چون ترک من سپاه حبش برختن زند
از مشگ سوده سلسله بر نسترن زند
کار دلم چو طرهٔ مشگین مشگ بیز
برهم زند چو سنبل تر بر سمن زند
گر بگذرد بچین سر زلف او صبا
هر لحظه دم ز نافهٔ مشگ ختن زند
لعلش بگاه نطق چو گوهرفشان شود
صد طعنه بر طویلهٔ در عدن زند
در آرزوی عارض و بالاش عندلیب
هنگامه بر فراز گل و نارون زند
هر شب فضای کوی تو خلوتسرای ماست
آری اویس نوبت عشق از قرن زند
ای باغبان ز غلغل بلبل عجب مدار
سلطان گل چو خیمه بصحن چمن زند
خواجو چو زیر خاک شود در هوای تو
از سوز سینه آتش دل در کفن زند
از مشگ سوده سلسله بر نسترن زند
کار دلم چو طرهٔ مشگین مشگ بیز
برهم زند چو سنبل تر بر سمن زند
گر بگذرد بچین سر زلف او صبا
هر لحظه دم ز نافهٔ مشگ ختن زند
لعلش بگاه نطق چو گوهرفشان شود
صد طعنه بر طویلهٔ در عدن زند
در آرزوی عارض و بالاش عندلیب
هنگامه بر فراز گل و نارون زند
هر شب فضای کوی تو خلوتسرای ماست
آری اویس نوبت عشق از قرن زند
ای باغبان ز غلغل بلبل عجب مدار
سلطان گل چو خیمه بصحن چمن زند
خواجو چو زیر خاک شود در هوای تو
از سوز سینه آتش دل در کفن زند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳
هم عفی الله نی که ما را مرحبائی میزند
عارفانرا در سر اندازی صلائی میزند
آشنایانرا ز بی خویشی نشانی میدهد
بینوایانرا ز بی برگی نوائی میزند
اهل معنی را که از صورت تبرا کردهاند
هر نفس در عالم معنی ندائی میزند
میسراید همچو مرغان سرائی وز نفس
هر دم آتش همچو باد اندر سرائی میزند
همچو نی گر در سماعت خرقه بازی آرزوست
دامن آنکس بچنگ آور که نائی میزند
یکنفس با او بساز ار ره بجائی میبری
همدم او باش کوهم دم ز جائی میزند
گر نئی بیگانه خواجو حال خویش از نی شنو
زانکه آن دلخسته هم دم ز آشنائی میزند
عارفانرا در سر اندازی صلائی میزند
آشنایانرا ز بی خویشی نشانی میدهد
بینوایانرا ز بی برگی نوائی میزند
اهل معنی را که از صورت تبرا کردهاند
هر نفس در عالم معنی ندائی میزند
میسراید همچو مرغان سرائی وز نفس
هر دم آتش همچو باد اندر سرائی میزند
همچو نی گر در سماعت خرقه بازی آرزوست
دامن آنکس بچنگ آور که نائی میزند
یکنفس با او بساز ار ره بجائی میبری
همدم او باش کوهم دم ز جائی میزند
گر نئی بیگانه خواجو حال خویش از نی شنو
زانکه آن دلخسته هم دم ز آشنائی میزند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴
تا درد نیابند دوا را نشناسند
تا رنج نبیند شفا را نشناسند
آنها که چو ماهی این بحر نگردند
شک نیست که ماهیت ما را نشناسند
با عشق و هوا برگ و نواراست نیاید
خاموش که عشاق نوا را نشناسند
منصور بقا از گذر دار فنا یافت
نا گشته فنا دار بقا را نشناسند
تا معتکفان حرم کعبهٔ وحدت
خود را نشناسند خدا را نشناسند
یاران وفادار جفا را نپسندند
خوبان جفا کار وفا را نشناسند
آنها که ندارند نم چشم و غم دل
خاصیت این آب و هوا را نشناسند
با عشق تو زیبائی خوبان ننماید
با پرتو خورشید سها را نشناسند
خواجو چه عجب باشد ارش کس نشناسد
شاهان جهاندار گدا را نشناسند
تا رنج نبیند شفا را نشناسند
آنها که چو ماهی این بحر نگردند
شک نیست که ماهیت ما را نشناسند
با عشق و هوا برگ و نواراست نیاید
خاموش که عشاق نوا را نشناسند
منصور بقا از گذر دار فنا یافت
نا گشته فنا دار بقا را نشناسند
تا معتکفان حرم کعبهٔ وحدت
خود را نشناسند خدا را نشناسند
یاران وفادار جفا را نپسندند
خوبان جفا کار وفا را نشناسند
آنها که ندارند نم چشم و غم دل
خاصیت این آب و هوا را نشناسند
با عشق تو زیبائی خوبان ننماید
با پرتو خورشید سها را نشناسند
خواجو چه عجب باشد ارش کس نشناسد
شاهان جهاندار گدا را نشناسند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷
هر نسخه که در وصف خط یار نویسند
باید که سوادش بشب تار نویسند
در چین صفت جعد سمن سای نگارین
هر نیمشب از نافهٔ تاتار نویسند
ای بس که چو من خاک شوم قصهٔ دردم
صاحبنظران بر در و دیوار نویسند
باید که حدیث من دیوانهٔ سرمست
ارباب خرد بر دل هشیار نویسند
هرنکته که در سکه من نقش بخوانند
آنرا بطلا بر رخ دینار نویسند
شرح خط سبز تو مقیمان سماوات
هر شام برین پردهٔ زنگار نویسند
از تذکره روشن نشود قصهٔ منصور
الا که بخون بر ز بردار نویسند
گر در قلم آرند وفانامهٔ عشاق
اول سخنم بر سر طومار نویسند
هر جور که برما کند آن یار جفا کار
شرطست که یاران وفادار نویسند
آن قصه که فرهاد زدی جامهٔ جان چاک
رسمست که بردامن کهسار نویسند
مستان خرابات طربنامهٔ خواجو
بر حاشیهٔ خانهٔ خمار نویسند
باید که سوادش بشب تار نویسند
در چین صفت جعد سمن سای نگارین
هر نیمشب از نافهٔ تاتار نویسند
ای بس که چو من خاک شوم قصهٔ دردم
صاحبنظران بر در و دیوار نویسند
باید که حدیث من دیوانهٔ سرمست
ارباب خرد بر دل هشیار نویسند
هرنکته که در سکه من نقش بخوانند
آنرا بطلا بر رخ دینار نویسند
شرح خط سبز تو مقیمان سماوات
هر شام برین پردهٔ زنگار نویسند
از تذکره روشن نشود قصهٔ منصور
الا که بخون بر ز بردار نویسند
گر در قلم آرند وفانامهٔ عشاق
اول سخنم بر سر طومار نویسند
هر جور که برما کند آن یار جفا کار
شرطست که یاران وفادار نویسند
آن قصه که فرهاد زدی جامهٔ جان چاک
رسمست که بردامن کهسار نویسند
مستان خرابات طربنامهٔ خواجو
بر حاشیهٔ خانهٔ خمار نویسند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸
میکشندم بخرابات و در آن میکوشند
که به یک جرعهٔ می آب رخم بفروشند
دیگران مست فتادند و قدح ما خوردیم
پختگان سوخته و افسرده دلان میجوشند
باده از دست حریفان ترشروی منوش
که بباطن همه نیشند و بظاهر نوشند
ایکه خواهی که ز می توبه دهی مستانرا
با زمانی دگر افکن که کنون بیهوشند
مطربان گر جگر چنگ چنان نخراشند
می پرستان جگر خسته چنین نخروشند
تا کی از مهر تو هرشب چو شفق سوختگان
خون چشم از مژه پاشند و بدامن پوشند
برفکن پرده ز رخسار که صاحبنظران
همه چشمند و اگر در سخن آئی گوشند
بلبلان چمن عشق تو همچون سوسن
همه تن جمله زبانند ولی خاموشند
عیب خواجو نتوان کرد که در مجلس ما
صوفیان نیز چو رندان همه دردی نوشند
که به یک جرعهٔ می آب رخم بفروشند
دیگران مست فتادند و قدح ما خوردیم
پختگان سوخته و افسرده دلان میجوشند
باده از دست حریفان ترشروی منوش
که بباطن همه نیشند و بظاهر نوشند
ایکه خواهی که ز می توبه دهی مستانرا
با زمانی دگر افکن که کنون بیهوشند
مطربان گر جگر چنگ چنان نخراشند
می پرستان جگر خسته چنین نخروشند
تا کی از مهر تو هرشب چو شفق سوختگان
خون چشم از مژه پاشند و بدامن پوشند
برفکن پرده ز رخسار که صاحبنظران
همه چشمند و اگر در سخن آئی گوشند
بلبلان چمن عشق تو همچون سوسن
همه تن جمله زبانند ولی خاموشند
عیب خواجو نتوان کرد که در مجلس ما
صوفیان نیز چو رندان همه دردی نوشند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹
در آن مجلس که جام عشق نوشند
کجا پند خردمندان نیوشند
خداوندان دانش نیک دانند
که مدهوشان خداوندان هوشند
خوشا وقتی که مستان جام نوشین
بیاد چشمهٔ نوش تو نوشند
مکن قصد من مسکین که خوبان
چنین در خون مسکینان نکوشند
برون از زلف و رخسارت ندیدم
که برمه سنبل مه پوش پوشند
هنوزت جادوان در عین سحرند
هنوزت هندوان عنبر فروشند
مگر خواجو که مرغان ضمیرم
ز مستی همچو بلبل در خروشند
نگر کازادگان گرده زبانند
چو سوسن جمله گویای خموشند
کجا پند خردمندان نیوشند
خداوندان دانش نیک دانند
که مدهوشان خداوندان هوشند
خوشا وقتی که مستان جام نوشین
بیاد چشمهٔ نوش تو نوشند
مکن قصد من مسکین که خوبان
چنین در خون مسکینان نکوشند
برون از زلف و رخسارت ندیدم
که برمه سنبل مه پوش پوشند
هنوزت جادوان در عین سحرند
هنوزت هندوان عنبر فروشند
مگر خواجو که مرغان ضمیرم
ز مستی همچو بلبل در خروشند
نگر کازادگان گرده زبانند
چو سوسن جمله گویای خموشند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱
نور رویت تاب در شمع شبستان افکند
اشکم آتش در دل لعل بدخشان افکند
ای بسا دود جگر کز مهر رویت هر شبی
شمع عالمتاب گردون در شبستان افکند
صوفی صافی گر از لعل تو جامی در کشد
خویشتن را در میان می پرستان افکند
راستی را ترک تیرانداز مستت هر نفس
کشتهئی را از هوا برخاک میدان افکند
درج یاقوت گهر پوشت چو گردد در فشان
از تحیر خون دل در جان مرجان افکند
یک نظر در کار خواجو کن که هر شب در فراق
ز آتش مهرت شرر در کاخ کیوان افکند
نزد طوفان سرشکش بین که ابر نوبهار
از حیا آب دهن بر روی عمان افکند
اشکم آتش در دل لعل بدخشان افکند
ای بسا دود جگر کز مهر رویت هر شبی
شمع عالمتاب گردون در شبستان افکند
صوفی صافی گر از لعل تو جامی در کشد
خویشتن را در میان می پرستان افکند
راستی را ترک تیرانداز مستت هر نفس
کشتهئی را از هوا برخاک میدان افکند
درج یاقوت گهر پوشت چو گردد در فشان
از تحیر خون دل در جان مرجان افکند
یک نظر در کار خواجو کن که هر شب در فراق
ز آتش مهرت شرر در کاخ کیوان افکند
نزد طوفان سرشکش بین که ابر نوبهار
از حیا آب دهن بر روی عمان افکند