عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۳
آگاهی دل انجمن اختلاف شد
عکسش فروگرفت چو آیینه صاف شد
کام و زبان به سرمه‌اش از خاک پرکند
گویاییی‌که تشنهٔ لاف وگزاف شد
بر چینی‌ات مناز که خاقان به آن غرور
چندی به سر نیامده مویینه‌باف شد
میل غذاست مرکز بنیاد زندگی
پیچید معده بر هوس جوع و ناف شد
مستغنی‌ام ز دیر و حرم کرد بیخودی
برگرد خویش گردش رنگم طواف شد
آخر به ناله دعوی طاقت نرفت پیش
لب بستنم به عجز دوام اعتراف شد
پیری‌گره ز رشتهٔ جان سختی‌ام ‌گشود
قد خمیده تیشیهٔ خاراشکاف شد
مردان به شرم جوهر غیرت نهفته‌اند
تیغ از حجاب زنگ مقیم غلاف شد
فهمیده نِه قدم که‌کمالات راستی
ننگ هزار جاده ز یک انحراف شد
با خامشی بساز که خواهد گشاد لب
میدان هم‌کشیدن اهل مصاف شد
بیدل به چارسوی برودت رواج دهر
گردکساد، جنس وفا را لحاف شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۸
شوق دیداری ‌که از دل بال حسرت می کشد
تا به مژگان می‌رسد آغوش حیرت می‌کشد
بی‌رخت تمهید خوابم خجلت ارام نیست
لغزش مژگان من خط بر فراغت می‌کشد
از عرق پیمایی شبنم پر است آغوش صبح
همت مخمورم از خمیازه خجلت می‌کشد
هرکجاگل می‌کند نقش ضعیفیهای من
خامهٔ نقاش‌، موی چشم صنعت می‌کشد
ای نهال ‌گلشن عبرت به رعنایی مناز
شمع پستی می‌کشد چندانکه قامت می‌کشد
غفلت نشو و نمایت صرفهٔ جمعیت است
تخم این مزرع ‌به‌ جای پشه آفت می‌کشد
زور بازویی که داری انفعالی بیش نیست
ناتوانی انتقام آخر ز طاقت می‌کشد
بگذر از حرص ریاستها کز افسون هوس
گرهمه قاضی شوی کارت به رشوت می‌کشد
بندگی‌، شاهی‌، گدایی‌، مفلسی‌، گردن‌کشی
خاک عبرت‌خیز ما صد رنگ تهمت می‌کشد
چرخ را از سفله‌پرورخواندن‌کس ننگ نیست
تهمت کم‌همتیها تیر همت می‌کشد
پیرگردیدی ز تکلیف تعلقها برآ
دوش خم از هرچه برداری ندامت می‌کشد
کوه هم دارد به قدر ناله دامن چیدنی
محمل تمکین هربنیاد خفت می‌کشد
بی‌خبر از آفت اقبال نتوان زیستن
عالمی را دار از چاه مذلت می‌کشد
ای شرر تا چند خواهی غافل ازخود تاختن
گردش‌ چشم است میدانی‌که فرصت می‌کشد
نوحه بر تدبیرکن بیدل که در صحرای عشق
پا به دفع خار زآتش بار منت می‌کشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۰
مد بقا کجا به مه و سال می‌کشد
نقاش رنگ هرچه‌ کشد بال می‌کشد
واماندگی به قافلهٔ اعتبار نیست
پیش است هرچه شمع ز دنبال می‌کشد
نگسستنی‌ست رشتهٔ آمال زیر چرخ
چندین‌کلاوه مغزل این زال می‌کشد
سنگ همه به خفت فرسودگی ‌کم است
قنطار رفتهرفته به مثقال می‌کشد
از ریش و فش مپرس ‌که تا قید زندگی‌ست
زاهد غم سلاسل و اغلال می‌کشد
خشکی به طبع خلق ز شعر ترم نماند
فطرت هنوز از قلمم نال می‌کشد
تشویش خوب و زشت جهان جرم آگهی‌ست
صیقل به دوش آینه تمثال می‌کشد
موقع‌شناس محفل آداب حسن باش
ننگ خطست مو که سر از خال می‌کشد
معشوقی از مزاج نفس کم نمی‌شود
پیری ز قد خم شده خلخال می کشد
بی‌مایهٔ غنا نتوان شد حریف فقر
ادبار نیز همت اقبال می‌کشد
بیدل تلاش‌گر مرو وادی جنون
تب می‌کند گر آبله تبخال می‌کشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۳
بار ما عمری‌ست دوش چشم حیران می‌کشد
محمل‌اجزای ما چون شمع مژگان می‌کشد
ناتوانان مغتنم دارید وضع عاجزی
کزغرورطاقت آسودن به جولان می‌کشد
ما ضعیفان آنقدرها زحمت یاران نه‌ا‌یم
سایه باری دارد اما هرکس آسان می‌کشد
هیچکس ‌در مزرع امکان قناعت‌پیشه نیست
گر همه گندم بود خمیازهٔ نان می‌کشد
صلح و جنگ‌ عرصهٔ ‌غفلت تماشاکردنی‌ست
تیر در کیش‌ است و خلق‌ از سینه‌ پیکان‌ می‌کشد
دوری انس است استعداد لذتهای خلق
طفل می‌برد ز شیر آن‌دم‌که دندان می‌کشد
التفات رنگ امکان یکقلم آلودگی‌ست
مفت نقاشی‌کزین تصویر دامان می‌کشد
وحشت‌ آهنگی ز فکر خویش بیرون آ، که شمع‌
پا ز دامن تاکشد سر از گریبان می‌کشد
محو او را هر سر مو یک جهان بالیدن است
گاه حیرت داغم از قدی که مژگان می‌کشد
می‌روم از خویش و جز حیرت دلیل‌جهد نیست
وحشتم در خانه ی آیینه میدان می کشد
جسم‌گرشد خاک بیدل رفع اوهام دویی‌ست
شخص از آیینه‌گم‌کردن چه نقصان می‌کشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۹
از حوادث خاطر آزاد ما غمگین نشد
جبههٔ این بحر از سعی هوا پرچین نشد
با لباس فقرم از آلایش دنیا چه باک
این نمد هرگز به آب آینه سنگین نشد
ازقبول خلق نتوان زحمت منت‌کشید
ای خوش آن‌سازی‌ که قابل نغمهٔ ‌تحسین نشد
سفله را بیدستگاهی خضر ره راستی‌ست
این پیاده کجروی نگرفت تا فرزین نشد
سینه صافی هم نمی‌گردد علاج بدگهر
تیغ قاتل را وداع زنگ رفع‌کین نشد
دست برداربد از رنگ نشاط این چمن
شبنمی را پشت ناخن زین حنا رنگین نشد
صبح تیغش تا نکرد ابرو بلند از خواب ناز
همچو شمعم تلخی‌ جان باختن ‌شیرین نشد
در بهار صنعت‌آباد معانی رنگ و بو
چون زبان‌ من به یک انگشت‌ کس ‌گلچین نشد
شوخی باد خزان سرمایهٔ اکسیر داشت
نیست زین‌ گلشن پر کاهی‌ که او زرین نشد
خواب راحت بود وقف بیخودی اما چه سود
رنگ ما پرها شکست و قابل بالین نشد
بسکه آزاد است بیدل از عبارات دویی
ناله هم این مصرع برجسته را تضمین نشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۱
پر هما چه‌ کند بخت اگر دگرگون شد
اطاقه است دم ماکیان چو واژون شد
در اهل مزبله کسب کمال کناسی‌ست
نباید اینهمه مقبول عالم دون شد
جنون حرص پس از مرگ نیز درکار است
هزار گنج ته خاک ملک قارون شد
فسانهٔ تو اگر موجد عدم نشود
مبرهن است‌ که لیلی نماند و مجنون شد
به‌گفتگو مده ازکاف حضور جسیت
عنان ‌گسست چو از دانه ریشه بیرون شد
حصول آبله‌پا مزد بی‌سر و پایی‌ست
کفیل این‌گهرم سعی‌کوه و هامون شد
عروج عالم اقبال بیخودی دگر است
به‌گردش آنچه ز رنگم پریدگردون شد
نوای ساز رعونت قیامت‌انگیز است
به خدمت رگ ‌گردن نمی‌توان خون شد
بهار غیرت مرد آبیاری خون داشت
عرق چکید به‌ کیفتی ‌که‌ گلگون شد
زمان فرصت هر چیز مغتنم شمرید
که تا به حشر نخواهد شد آنچه اکنون شد
بر آن ستمزده بیدل ز عالم اوهام
چه ظلم رفت که مجنون نشد فلاطون شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۶
کسی ‌که نیک و بد هوشیار و مست بپوشد
خدا عیوب وی از چشم هر که هست بپوشد
به دستگاه نشاید وبال بخل کشیدن
حذر کنید از آن آستین ‌که دست بپوشد
بهار رنگ تماشاست الوداع تعلّق
غبار نیست ‌که چشمت دمی ‌که جست بپوشد
تلاش موج جنون است نارسیده به ‌گوهر
عیوب آبله‌پایان همین نشست بپوشد
کمال پر نگشاید به کارگاه دنائت
هوا بلندی خود در زمین پست بپوشد
ترحمی‌ است به نخجیر اگر کمان‌کش ما را
سزد که چشم به وقت‌ گشاد شست بپوشد
حیا به ضبط نگه مانع خیال نگردد
گمان مبر ره شوق ‌آنکه چشم بست بپوشد
ز وهم جاه چه موهاست در دماغ تعیّن
غرور چینی این انجمن شکست بپوشد
گل بهشت شود غنچه بهر بوس دهانت
لب تو زاهد اگر عیب می‌پرست بپوشد
به طعن بیدل دیوانه سربرهنه نیایی
مباد کفش ز پا برکند به دست بپوشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۴
به یاد آستانت هرکه سر بر خاک می‌مالد
غبارش چون سحر پیشانی افلاک می‌مالد
گهر حل می‌کند یا شبنمی در پرده می‌بیزد
حیا چیزی بر آن رخسار آتشناک می‌مالد
امل افسون بیباکی‌ست در عبرتگه امکان
بقدر ریشه مستی آستین تاک می‌مالد
سخن بی‌پرده‌کم‌گوییدکاین افسانهٔ عبرت
به‌ گوشی تا خورد اول لب بیباک می‌مالد
به ذوق سدره و طوبی تو هم دندان به سوهان زن
امل ‌کام جهانی را به این مسواک می‌مالد
صفای‌دامن صبح و نم شبنم چه ننگ است این
فلک صابون همین بر خامه‌های پاک می‌مالد
در‌بن‌گلشن ز وضع لاله وگل سیر عبرت‌کن
که یک ‌مژگان گشودن‌ سینه بر ضد چاک می‌مالد
سیه‌چشمی‌ست امشب ساقی مستان‌که نیرنگش
به جام هرکه اندازد نظر تم‌-‌یاک می‌مالد
به چندین زنگ ازآن نقش قدم ‌گل می‌توان چیدن
به رفتارت پر طاووس رو بر خاک می‌مالد
مشو از امتیاز خیر و شر طنبور این محفل
که عبرت گوش هر کس درخور ادراک می‌مالد
مگر سعی ندامت هم دلی انشاکند بیدل
نفس دستی به صد امید برگ تاک می‌مالد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۲
صفا فریب فقیهان نفس گداخته‌اند
که هر طرف چو تیمم وضوی ساخته‌اند
درین بساط به جز رنگ رفته چیزی نیست
کسی چسان برد آن بازییی که باخته‌اند
ز وضع بی‌بری سرو و بید عبرت‌گیر
که گردنند و عجب مختلف فراخته‌اند
مآل رونق گل تا به داغ پنهان نیست
درین چمن همه طاووس‌های فاخته‌اند
ز عرض شوکت دونان مگو که موری چند
ز بال بر سر خود تیغ فتنه آخته‌اند
مده ز سعی فضولی غبار امن به باد
به هیچ ساختگان قدر خود شناخته‌اند
ز استقامت یاران عرصه هیچ مپرس
چو شمع جمله علمهای رنگ باخته‌اند
به گرد قافلهٔ رفتگان رسیدن نیست
نفس مسوز که بسیار پیش تاخته‌اند
مباش غافل از انداز شعر بیدل ما
شنیدنی‌ست نوایی که کم نواخته‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۵
غفلت آهنگان که دل را ساز غوغا کرده‌اند
از نفس بر خانهٔ آیینه‌، در واکرده‌اند
از سر بی‌مغز این سوادپرستان امل
بیضه‌ها پنهان به زیر بال عنقا کرده‌اند
آنقدر ارزش ندارد نقد و جنس اعتبار
محرومان بیرون این بازار سودا کرده‌اند
درخور ترک علایق منصب آزادگی‌ست
هر چه بیرون رفته‌اند از خاک صحرا کرده‌اند
دعوی عشق و سلامت دستگاه خنده است
این هوسناکان به‌ کشتی سیر دریا کرده‌اند
کارگاه بی‌نیازی بستهٔ اسباب نیست
شیشه‌سازان از نفس ایجاد مینا کرده‌اند
هیچکس اینجا نمی‌باشد سراغ هیچکس
خانهٔ خورشید از خورشید پیدا کرده‌اند
برنمی‌آید هوس با شوکت اقبال درد
شد علمها سرنگون تا ناله برپا کرده‌اند
بی‌تأمل سر مکن حرف کتاب احتیاج
معنی اظهار مطلب سکته انشا کرده‌اند
هرچه دارد محفل تحقیق امروزست و بس
خاک بر فرق دو عالم دی و فردا کرده‌اند
بی‌تمیزی چند بر ایوان و قصر زرنگار
نازها دارند گویا در دلی جا کرده‌اند
کس مبیناد از نفاق اختلاط عقل و حس
داغ این ظلمی‌ که ما را از تو تنها کرده‌اند
جیبها زد چاک چرخ و صبح دامنها درید
تا تو زین‌ کسوت برون آیی جنونها کرده‌اند
اندگی بید‌ل به‌هوش آ، وهم و ظن درکار نیست
هرچه می‌بینی‌، نیاز عبرت ما کرده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۶
یاران تمیز هستی بدخو نکرده‌اند
از شمع چیده‌اند گل و بو نکرده‌اند
آیین حسن جوهر سعی بصیرت است
کوران تلاش وسمهٔ ابرو نکرده‌اند
وارستگان ز شرم نی بوریای فقر
نقش قبول زینت پهلو نکرده‌اند
خودسنجی از دکانچهٔ سودای شهرت است
ما را نشان تیر ترازو نکرده‌اند
آیینه چند تهمت خودبینی‌ات کشد
ارباب شرم جز به عرق رو نکرده‌اند
توفیق کعبهٔ دل از این سرکشان مخواه
یک سجده نذر خدمت زانو نکرده‌اند
خاصان چو شمع ناظر این محفلند، لیک
جز پیش پا نگاه به هر سو نکرده‌اند
چین جبین به وصف تبسم بدل‌ کنند
شکر لبان اهانت لیمو نکرده‌اند
هرجا شکست دل ادب‌آموز منصفی است
تصویر چینی از قلم مو نکرده‌اند
گرد عبارتیم‌، به معنی‌ که می‌رسد
ما را هنوز در طلبش او نکرده‌اند
بیدل به خود جنون‌ کن و صد پیرهن ببال
بی‌چاک جامهٔ هوس اتو نکرده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۰
امروز ناقصان به کمالی رسید‌ه اند
کز خودسری به حرف سلف خط‌کشیده‌اند
نکارکاملان همه را نقل مجلس ‌است
تاکس‌گمان بردکه به معنی رسیده‌اند
این امت مسیلمه ز افسون یک دو لفظ
در عرصهٔ شکست نبوت دویده‌اند
از صنعت محاوره لولیان فارس
هندوستانیان تمغل خزیده‌اند
سحر است روستایی و، انگار شهریان
جولاه چند، رشته به‌ گردون تنیده‌اند
از حرفشان تری ‌نتراود چه‌ ممکن است
دون‌فطرتان سفال نو آب‌دیده‌اند
بیحاصلی ز صحبتشان خاک می‌خورد
چون بید اگر بهم ز تواضع خمیده‌اند
هرجا رسیده‌اند به ترکیب اتفاق
چون زخم‌های کهنه نداوت چکیده‌اند
هرگاه وارسی به عروج دماغشان
در زبر پا چو آبله بر خویش چیده‌اند
پیران این‌گروه به حکم وداع شرم
بی‌شبنم عرق همه صبح دمیده‌اند
پاس ادب مجو ز جوانان ‌که یکقلم
از تحت و فوق چشم و دبرها دریده اند
گویا عفف‌تراش و خموشان تپش تلاش
خرد و بزرگ یک سگ عقرب ‌گزیده‌اند
انصاف آب می‌خورد از چشمه‌سار فهم
خرکره‌ها کرند و سخن کم شنیده‌اند
در خبث معنیی‌که تنزه دلیل اوست
لب بازکرده‌اند به حدی که ریده‌اند
بیدل در این مکان ز ادب دم زدن خطاست
شرمی‌که لولیان همه تنبک خریده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۱
لاله و گل چشمک رمز خوان فهمیده اند
زعفرانی هست کاینها بر وفا خندیده اند
زین گلستانم به گوش آواز دردی می رسد
رنگ و بویی نیست اینجا بلبلان نالیده‌اند
برغرور فرصت ما تا کجا خندد شباب
آسیاها نیز اینجا رنگ گردانیده‌اند
سرنگونی با همه نشو و نما از ما برفت
ناتوانان همچو مو پر منفعل بالیده‌اند
به که غلتانی نخواند برگهر افسون ناز
موجها بیتاب بودند این دم آرامیده‌اند
خواه برگردون سحر شو خواه در دریا حباب
در ترازوی نفس جز باد کم سنجیده‌اند
منکر وضع ندامت غافلست از ساز عیش
دستها اینجا دو برگ ‌گل به هم ساییده‌اند
نیست تدبیر وداع درد سر کار کمی
بی‌تمیزان عقل‌کامل را جنون نامیده‌اند
کل شوی تا دورگردون محرم عدلت‌ کند
جزوها یکسر خط پرگار را کج دیده‌اند
از ادب تا یاد آن نرگس نچیند انفعال
خانهٔ بیمار را دارالشفا نامیده‌اند
حیرتی را مغتنم‌گیریدو عشرتها کنید
محرمان از صد بهار رنگ یک‌ گل چیده‌اند
پیش هر نقش قدم ما را سجودی بردن است
کاین به خاک‌افتادگان پای کسی بوسیده‌اند
بی‌ادب بی دل به خاک نرگسستان نگذری
شرمناکان با هم آنجا یک مژه خوابیده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۳
محرمان‌ کاثار صنع از عشق پر فن دیده‌اند
بت اگر دیدند نیرنگ برهمن دیده‌اند
وحشت‌ آهنگان‌ چو شمع از عبرت‌ کمفرصتی
آستین تا چیده گردد چین دامن‌دیده‌اند
از خیال عافیت بگذر که در زیر فلک
گر همه‌کوه است سنگش در فلاخن دیده‌اند
بار دنیا چیست تا نتوان ز دل برداشتن
غافلان قیراط را قنطار صد من دیده‌اند
فرصت جانکاه هستی خلق را مغرور کرد
شمعها تاریکی این بزم روشن دیده‌اند
زین نگینهایی‌ که نقشش داد شهرت می‌دهد
عبرت‌آگاهان دل از اسباب‌کندن دیده‌اند
گر تو نگشایی‌ ز خواب‌ ناز مژگان‌ چاره چیست
از همین چشمی که داری نور ایمن دیده‌اند
عشوهٔ دنیا نخوردن نیست امکان بشر
غیرت مردان چه سازد صورت زن دیده‌اند
سر به‌ پستی دزد و ایمن زی‌ که مغروران چوکوه
تیغ بر فرق از بلندیها گردن دیده‌اند
جز همین‌نان‌ریزهٔ‌خشکی‌که‌بی‌آلایش است
لکه در هرکسوت از تاثیر روغن دیده‌اند
از شرار کاغذم داغی است کاین وارسته‌ها
بر رخ هستی عجب دندان‌نما خن دیده‌اند
بیدل افکار دقیق آیینهٔ تخقیق نیست
ذره‌ها خورشید را در چشم روزن دیده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۲
ای ساز قدس دل به جهان نوا مبند
یکتاست رشته‌ات به هر آواز پا مبند
تمثال غیر و آینه‌ات این چه تهمت است
رنگ شکسته بر چمن ‌کبریا مبند
ای بی‌نیاز کارگه اتفاق صنع
بار خیال بر دل بی‌مدعا مبند
پرکوته است سعی امل با رسایی‌ات
ای نغمهٔ بلند به هر رشته پا مبند
بیگانگی ز وضع جهان موج می‌زند
آیینه جز مقابل آن آشنا مبند
بست و گشاد حکم قضا را چه چاره است
نتوان خیال بست‌که مگشای یا مبند
دارد دل شکسته در این دیر بی‌ثبات
مضمون عبرتی‌ که برای خدا مبند
سامان شبنم چمنت آرمیدگی‌ست
این محمل وفاق به دوش هوا مبند
ناموس آبروی تنزه نگاه دار
رنگ عرق تری‌ست به سازحیا مبند
زان‌دست بی‌نگارکه در آستین توست
زنهار شرم دار خیال حنا مبند
این‌ عقده امید که دل نقش بسته‌است
بیدل به رشته‌ ای‌ که توان‌ کرد وامبند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۳
ای بهار پرفشان دل برگل و سنبل مبند
آشیان جز در فضای نالهٔ بلبل مبند
شوق آزادی تعلق اختراع وهم تست
از خیال پوچ چون قمری به‌گردن غل مبند
مجمع دلها تغافلخانهٔ ابرو بس است
غافل از شور قیامت بر قفا کاکل مبند
بزم‌خاموشی‌ست از پاس‌نفس غافل مباش
بر پر پروانه تشویش چراغ گل مبند
دورگردونت صلاها سزندکای بیخبر
تا نفس داری ز گردش پای جام مل مبند
سرگذشت‌عبرت‌مجنون‌هنوز افسانه‌نیست
محشر آسوده‌ست بر زنجیر ما غلغل مبند
زندگی تاکی کشد رنج تک و تاز هوس
پشت‌ خر ریش ‌است ای ‌گاو از تکلف جل ‌مبند
از شکست موج آزاد است استغنای بحر
تهمت نقصان اجزا بر کمال ‌کل مبند
نیست بی‌آرایش عشاق استعداد شوق
موی سرکافیست بر دستار مجنون‌ گل مبند
تا دم حاجت مبادا بگذری از آبرو
اندکی آگاه باش از چشم بستن پل مبند
پیری و لاف جوانی بیدل آخر شرم دار
شیشه چون‌ شد سرنگون‌ جز بر عرق‌ قلقل‌ مبند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۲
بی‌نیازان برق‌ربز بحر و بر برخاستند
درگرفتند آتشی‌ کز خشک و تر برخاستند
بسکه در طبع غناکیشان توقع محو بود
دامن ‌افشان چون غبار از هر گذر برخاستند
پهلوانی بود اگر واماندگان زین انجمن
یک‌عصا چون‌شمع‌از شب تا سحر برخاستند
دعوی ‌آزادگی‌ کم ‌نیست ‌گر زین دشت و در
گردبادی چند دامن برکمر برخاستند
سرنگونی‌ کاش می‌بردند از شرم شکست
این علمها خاک بر فرق از ظفر برخاستند
از مزاج خلق غافل ذوق افسردن نرفت
یکقلم از خواب بالین زبر سر برخاستند
گریه هم اینجا ز نومیدی وفا با کس نکرد
شمعها پر بی‌دماغ چشم تر برخاستند
از تلاش آسودگان دل جمع‌ کردند از جهات
همچو موج از پا نشستند و گهر برخاستند
ترک تعظیم رعونت کن که عالی‌ همتال
تا قدم برگردن افشردند سر برخاستند
آبیار نخلهای این ‌گلستان شرم بود
تا کمر در گل فرو رفتند اگر برخاستند
کس ‌درین محفل دمی چند انتظار ما نبرد
آه از آن یاران ‌که از ما پیشتر برخاستند
قید جسم افزود بیدل وحشت آزادگان
درخور بند از زمین چون نیشکر برخاستند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰ - د‌ر مدح سلطان ماضی محمدشاه غازی و حاج میرزا آقاسی
هستی دو وجه دارد مخفی و ظاهر است
کاندر وجود واجب و ممکن مصور است
از واجبست خالق و از ممکنست خلق
چون معنی‌ کلام‌ که مخفی و ظاهر است
خالق ز خلق هیچ دارد گزیر ازانک
خورشید را چو نور نباشد مکدّر است
مخلوق هم نباشد یکسان از آنکه نور
هرچ او به شمع اقرب باشد منور است
پس هرچه اقربست ز ابعد بود منیر
چون آنکه ابعدست ز اقرب مکدّر است
از ممکنات معنی انسان مقدمست
در خلقت ار چه صو‌رت انسان موخر است
انسان چه باشد آنکه بدانش مسلمست
دانش ‌کدام آنکه بقایش میسّر است
آری بدانشست بقا زانکه آدمی
باقی‌تر است از آنکه بدانش فزونتر است
باشد بقا به دانش و دانش به عقل و عقل
مخصوص آدمیست نه محسوس جانور است
آدم بلی به عقل شود کامل ‌النّصاب
وانرا که عقل نیست چنو گاو یا خر است
لیکن چو عقل یافت‌ کمال آورد پدید
تا غایتی‌که حق را منظور و منظر است
منظور حق چو گشت بود مظهر کبیر
کز غیب تا شهودش ظاهر به مظهر است
انسان‌کامل است بلی مظهر وجود
کاو عرش و فرش و لوح ‌ و سپهرش به محور است
انسان‌ کاملست که باقی بود به ذات
از جمله ممکنات‌ که نفس پیمبر است
بعد از نبی ولیست بهردور و این زمان
آن‌کش به فرق رایت شاه مظفر است
چونانکه‌ گفته‌اند بود فرق زاب خضر
تا آب ما که منبعش الله اکبر است
آری محمدست و علی اصل و فرعشان
شاهست و آنکه سایهٔ شاهیش بر سر است
کهف‌الانام مرجع اسلام‌کش مقام
صدره فراز سدره بر از چرخ اخضر است
نامش نیاورم به زبان زانکه روح پاک
بیرون ز گفتگوی زبان سخنور است
وصفش نیاورم به لبان زانکه نور صرف
هرچش بروی آوری از وی مکدر است
لیکن محققست مر او راکه همچو روح
از مردمان ‌کناره و با مردم اندر است
با مردم اندر است‌که روح مجسمست
از مردمان‌ کناره و جسمی مطهر است
بگذار و بگذر از همه‌کتّاب دفترش
هرون واصفست و نظامست و جعفر است
آن خواجه‌ای‌که بر در سلطان تاجدار
مختار ملک ودولت ودیوان دفتر است
سلطان دین محمّد شاهست‌ کز ازل
جاوید عهد او را مهدست و بستر است
شمس ملوک بدر وجود آسمان جود
بحر همم سپهر کرم‌ کان ‌گوهر است
مجد علی سمو سما عین‌کبریا
ظل خدا مؤید خلاق داور است
دادار تاجدار که بزمش چو نوبهار
محنت فزای خانهٔ مانّی و آزر است
دارای کین‌گذارکه در دشت کارزار
تیغش چو ذوالفقارکه با دست حیدر است
این داور زمانه‌ که شخصش به بارگاه
آرایش شمایل اورنگ و افسر است
وان خسرو زمانه ‌که ظلش به پیشگاه
بر فرق کسری و جم و خاقان و قیصر است
آن دادگر که در خم پیچان ‌کمند او
دیریست تا که ‌گردن ‌گردون به چنبر است
ایوان داد و دین را لطفی مجسمست
میدان رزم و ‌کین را مرگی مصور است
آشفته‌یی ز خلقش هر هشت جنّتست
آسوده‌یی ز عدلش هر هفت کشور است
هم پست پیش قدرش این طاق نه رواق
هم تنگ بر جلالش این کاخ ششدر است‌
با طبع راد او که دو کونش‌ مخففست
در چشم همتش‌ که دو عالم محقر است
گوهر چه قدر دارد آبی معقّدست
درهم چه وزن دارد خاکی مزوّر است
شاهنشها گذشت مرا پنجسال و اند
تا سر بر آستان خداوند بر در است
فرش آ‌نچنان به درگه شاهم که خاک راه
چون خاک ره به مقدم شاه جهان زر است
آری زر است خاکم و چون شاه پرورد
کز آفتاب خاک و زر و سنگ ‌‌گوهر است
لیکن چنانم ایدون‌کم جز دعای شاه
ممکن روایتی نه بگفتست و دفتر است
آرامش دلم نه ز چشم مکحلست
واسایش تنم نه ز زلف معنبر است
خارم به جای گل همه در جیب و دامنست
خو‌نم به جای مل همه در جام و ساغر است
تار است در وثاقم اگر ماه نخشبست
خار است درکنارم اگر سرو کشمر است
نوشم به‌کام نیش شد از بخت واژگون
کاین داوری به عهد توکس را نه باور است
پیر ارچه‌گشته‌ام نبود هیچ‌غم از انک
اندر دعای شاه جوانیم در سر است
یارب بقای دولت شه باد جاودان
جاوید چون به دولت شاهی برابر است
بادا غبار موکب شه زیب چهر مهر
تا زینت سپهر ز خورشید انور است
حکم قضا و رای قدر بر مراد شاه
تا در صدور حکم قضا چرخ مصدر است
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲
که جلوه‌ کرد که آفاق پر ز انوارست
که رخ نمود که ‌گیتی تمام فرخارست
که لب‌ گشود ندانم‌ که از حلاوت او
به هرکجا که نظر می‌کنم نمکزارست
دگر ‌که آمد و زنجیر دل ‌که جنبانید
که بر نهاده چو مجنون به دشت و‌ کهسار است
چه تاک بود که بنشاند و کی رسید انگور
که هفت خم سپهر از شراب سرشارست
حدیث عش مگر رفت بر زبان‌کسی
که شور و ولوله درکوی و شهر و بازارست
ز خلق احمد مرسل مگر نسیمی خاست
که هرکجاگذرم تبت است و تاتارست
زُکام خواجه‌ گواهی بدین دهد گو‌یی
که این نسیم ز خلق رسول مختارست
چو نام خواجه برم جان بگیردم دامن
که روز عشرت احرار و وجد ابرارست
به جان خواجه‌ که از وصف عشق درمگذر
که عشق چاشنی روح و قوت احرارست
چو عندلیب سرودی ز سر عشق بگوی
که هر کجا که رود ذکر عشق گلزارست
به ناخن قلم آن جنگ ایزدی بنواز
که از حقایق بروی هزار اوتارست
اگرچه نیست ز انبوه خلق راه سخن
تو راز گوی ‌که محفل تهی ز اغیارست
حجاب بر نظر تست ورنه از سر صدق
به‌ چشم یاری در هرچه بنگری یارست
حدیث عشق بگو لیک بی‌زبان و سخن
که نطق و حرف و معانی حجاب انظارست
خموش گویا خواهی به ‌چشم خواجه نگر
که هر اشارت او یک ‌کتاب ‌گفتارست
به مهر خواجه نخست از خصال بد بگریز
که خوی بد گنه و مهر و استغفارست
تو را چو خوی بدی هست و خود اسیر خودی
چه احتیاج به زنجیر و بند و مسمارست
گمان مبر که به شب دزد را عسس‌ گیرد
که او به خوی بد خویشتن‌ گرفتارست
چگونه خاطرت از معرفت بود گلزار
ترا که از حسد و حرص سینه پر خارست
چو کاسه‌ایست نگونسار حرص تا صف حشر
به هیچ پر نشودکاسه چون نگونسارست
به مهر خواجه قدم زن به صدق قاآنی
که صدق شیوهٔ احرار و خوی اخیارست
ز صدق در ره او بر خود آستین‌افشان
از آنکه شرط نخستین عشق ایثارست
ز عشق دم‌زن و پروای هست و نیست مدار
اگرچه دم زدن از عشق‌کار دشوارست
به مدح عشق سخن هرشبی دراز کشم
چو صبح درنگرم یک دو مشت پندارست
یکی به خواجه نظرکن که از پس هفتاد
ز بهر راحت خلقش روان در آزارست
تو سست می‌روی و راه ‌سخت در پیشست
تو سنگ می‌زنی و آبگینه در بارست
هرآن سخن‌که نگویی ز عشق هذیانست
هر آن ‌کمر که نبندی ز صدق زنارست
دگر ز اهل ریا تات جان بود بگریز
که حق به جانب دردی‌کشان میخوارست
بکفش پارهٔ دردی کشان نمی‌ارزد
سری‌که بالش او از دو شبر دستارست
به زاری آنکه‌ کند صید خلق بازاری
خدا ز زاری بازاریانش بیزارست
ز بی‌خودی نفسی بی‌ریا برآوردن
به از ریاضت صد سالهٔ ریاکارست
دل شکسته دلیلست بر درستی صدق
کمال مرغ شکاری ‌کجی منقارست
در آب دیده دو صد نقش می نماید عشق
بر آب نقش‌ زدن‌ کار عشق مکارست
به‌غیر خواجه‌ که‌ نقش‌ دلست و صورت جان
ز عشق هرکه زند لاف نقش دیوارست
همین نه‌تنها مردم‌گیاه هست به چین
به شهر ما هم مردم‌ گیاه بسیارست
به احتیاط قدم نه به خاک وادی عشق
که خاک و خار بیابان عشق خونخوارست
هنوز از پس چندین هزار سال وصال
دو چشم عقل ز هجران عشق خونبارست
کراکه‌گامی محکم شود به مرکز عشق
به ‌گرد چنبر هستی چمان چو پرگارست
حکیم‌ گوید این نطفه‌ای‌ که‌ گردد شخص
نخست پارهٔ خونی پلید و مردارست
دگر سه روح که اندر دلست و مغز و جگر
بخار خون بود و تن بدان سه ستوار است
ز مرده زنده پدید آید اینت بوالعجبی
زهی لطیف و عظیما که صنع‌ جبارست
مرا گمان ‌که‌حکیم این سخن به تعمیه ‌‌گفت
که این حدیث نه از مردم هشیوارست
مگر ز خواجه شنیدم‌که هست روح دگر
که نام ه‌ر نسبت هستی بده‌ر سزاوارست
خمیرمایهٔ عشقست و دست پخت خدای
کلید مخزن امرست و گنج اسرارست
مشاعر همه اشیا ازو وزآن سببست
که‌کارشان همه تسبیح و حمد دادارست
شعور لازم‌ هستی است و انچه ‌گویی هست
همی به حکم خرد زان شعور ناچارست
مگر نه‌خانهٔ شش‌گوشه‌ای‌ که سازد نخل
برون ز فکرت اقلیدس و سنمارست
مگر نه‌ کاه چنان در جَهَد به‌ کاه ربا
چو عاشقی ‌که هوا‌خواه وصل دلدارست
نه عنکبوت تند تار بر به گرد مگس‌
که داند آنکه شکار مگس‌کند تارست
نه آب و ‌گل ز پی لانه آو‌ررد خَطّاف
چنانکه‌ گویی از دیرباز معمارست
نه شاخ نیلوفر نارسیده برلب طاق
بتابد از طرفی کش به بام هنجارست
مگوکه خواجه ‌کیت بار داد و ‌گفت این حرف
گشوده درگه باری چه حاجت بارست
ولای خواجه مرا بی‌زبان سخن آموخت
زبان شمع‌ فروزنده چیست انوارست
همان ز خواجه شنیدم ‌که گفت خلق جهان
کرند ور نه در و بام پر ز گفتارست
به حق هر آنکه یکی قط‌رهٔ درست شناخت
چنان بدان که شناسای بحر زخّارست
چه مایه عالم بیرنگ‌ و بوی دارد عشق
که بر دو دیده ز هر یک هزار استارست
به چشم خفته نماید هزار شکل بدیع‌
نبیند آنکه به پیشش‌ نشسته بیدارست
نپرسی این‌ همه اشیاکه بینی اندر خواب
کجاست جایش و باز این‌ چه شکل و مقدارست
نپرسی اینهمه الوان و چاشنی ز‌ کجاست
که در شمار بساتین و برگ اشجارست
نپرسی این‌ همه دستان‌‌ که می‌زنند طیور
یا بد معلمشان وین چه چنگ و مزمارست
رموز این همه اشیا رسول داند و بس
که مظهر‌‌ کرم کرد‌گار غفارست
محمد عربی قهرمان روز حساب
که لطف و قهرش میزان جنت و نارست
خدا و او بهم اینگونه عشق می‌ورزند
که کس نداند که عاشقست ‌و که یارست
بدان رسیده‌که‌گیردگناه رنگ ثواب
ز بس که رحمت او پرده‌پوش‌ و ستارست
ز بوی نرگس فرمود صالحان را منع‌
ازین ملامت نرگس هنوز بیمارست
دلا ز مدح محمد به مدح خواجه گرای
که خواجه از پس او بر دو کون سالارست
پناه دولت اسلام حاجی آقاسی
که همچو دست ملک خامه‌اش‌‌‌ گهربارست
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۸ - د‌ر ستایش دبیر بی‌نظیر میرزا عبدالله منشی فرماید
هله نزدیک شد ای دل‌ که زمستان‌ گذرد
دور بستان شود و عهد شبشان‌ گذرد
ابر بر طرف چمن‌ گریان‌ گریان پوید
لاله بر صحن دمن خندان خندان گذرد
هر سحرکبک چو از راغ خرامد سوی باغ
طفل‌ گویی به شبستان ز دبستان‌ گذرد
مشک بپراکند اندر همه آفاق نسیم
بس‌که بر یاسمن و سنبل و ریحان‌گذرد
ساق بالا زند اندر شمر آب ‌کلنگ
همچو بلقیس که بر تخت سلیمان گذرد
از پس ابر چو خور پی سپر آیدگویی
نیل مصرست‌ کزو موسی عمران‌ گذرد
گلبن از باد چو زیبا صنمی باده‌گسار
مست و سر خوش به چمن افتان خیزان ‌گذرد
تا نگویی به زمستان دل ما داشت ملال
نو بهارست زمستان چو به مستان‌ گذرد
کار مشکل شود آنگاه‌ که مشکل‌گیری
گرش ز اوّل شمری آسان آسان ‌گذرد
خاطر خویش منه درگرو شادی و غم
تات بر دل غم و شادی همه یکسان‌ گذرد
قصه‌کوتاه مرا طرفه پری رخساریست
که پریوار عیان آید و پنهان گذرد
دل به خطش‌ همه برکوه نشابور چرد
جان به لعلش همه بر کان بدخشان گذرد
خال بر گنج لب از فیض لبش محرومست
چون سکندر که به سرچشمه‌‍ حیوان گذرد
دل به خط و لب و دندانش به خضری ماند
که به ظلمات همی بر در و مرجان گذرد
من چو با دیدهٔ زار از بر رویش‌ گذرم
ابر آزار تو گویی به گلستان گذرد
جان ز زلفش شودآشفته ولی نیست عجب
که پریشان شود آن کو به پریشان گذرد
دوش افتاد به دنبال من آنسان‌ که همی
در شب تیره شهاب از پی شیطان گذرد
حالی آمد به وثاق من و ننشسته بخاست
همچو دانا که به سرمنزل نادان گذرد
گفتم از بهر چه‌ای بخت سبک بستی رخت
شب وصل تو چرا چون شب هجران گذرد
گفت ای خواجه نه مجنونم ‌کز بی‌خردی
شهر بگذارد و بی‌خود به بیابان گذرد
میزبانی چو تو آنگاه به بنگاه خراب
هم خدا داند کآخر چه به مهمان گذرد
گفتم ای ترک خطا ترک جفا گوی که‌دوست
بهر پیمانه نباید که ز پیمان گذرد
قرب سالی بود ای مه‌ که ز بی‌سامانی
روزگارم همه در طاعت یزدان گذرد
جودی جود خداوند مگر گیرد دست
ورنه از فافه به من شب همه طوفان‌گذرد
خواجهٔ گیتی عبدالله کز فرط جلال
سطح ایوانش از طارم کیوان گذرد
وصف جودش‌ نتوان ‌کرد که ممکن نبود
وصف هر چیز که از حیز امکان ‌گذرد
آفرینش را آن گنج نباشد که در او
توسن فکرت وی از پی جولان ‌‌گذرد
ملک دنیا ز پی طاعت دادار گزید
طالب‌ گنج بباید که به ویران ‌گذرد
خاطر انباشته از مهر جهاندار چنانک
در ره مهروی اول قدم از جان گذرد
بر جهان از قبل قهر تو و رحمت تو
گذرد آنچه به بیمار ز بحران گذرد
نگذرد بر رخ معموره بی از سیل‌ی سیل
آنچه از لطمهٔ جود تو به عمان گذرد
فتنه را شاید اگر رستم دستان خوانیم
گر به عهد تو تواند که به ایران گذرد
گذرد بر به بداندیش ز شیوا سخنت
آن چه بر اهرمن از آیت قرآن‌ گذرد
کوه در سایهٔ عزم تو اگرگیرد جای
همچو اندیشه ز نه گنبد گردان گذرد
نعمت خان تواش نقمت جان خواهد شد
هرکه در خاطرش اندیشهٔ‌کفران‌گذرد
عقل حیرت ‌زده درشخص تور بیند شب و روز
کش‌ به لب نعت جلالت به چه عنوان گذرد
کافر ار رایحهٔ خلق تو یابد به جحیم
حالی از خاطرش اندیشهٔ رضوان ‌گذرد
مؤمن ار نایرهٔ قهر تو بیند به بهشت
حالی از هول سراسیمه به نیران‌ گذرد
بس که لاحول همی‌خواند و برخویش دمد
فتنه از ساحت عدل تو هراسان‌ گذرد
همچو دزدی که نماید ببر شحنه گذار
گرگ در عهد تو چون از بر چوپان ‌گذرد
گذرد آنچه به چرخ از فزع شوکت تو
برتن گوی کی از لطمهٔ چوگان گذرد
تاگریبان تولای تو افتاده به چنگ
نیست دستی که ز انده به گریبان گذرد
از لعاب دهنش آب بقا نوشد خضر
باد مهر تو اگر بر دم ثعبان‌ گذرد
خاک از اشک حسود تو چنان‌ گل‌ گردد
که برو پیک نظر بر زده دامان ‌گذرد
خشم ‌گیرد خرد از نام عدوی تو چنانک
نام زندیق‌که در بزم مسلمان‌گذرد
نگذرد از شهب‌ ثاقیه بر دیو رجیم
آنچه از کلک تو بر صاحب دیوان ‌گذرد
سرورا ای‌که خزان با نفس رحمت تو
خوشتر از عهد شباب و مه نیسان گذرد
شعر خود را چه ستایم‌ که سخندانی تو
بیش از آنست ‌که در وصف سخندان‌ گذرد
روح خاقانی خرم شود از قاآنی
اگر آو‌ازهٔ این شعر به شروان ‌گذرد