عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۲۹ - هدیه بردن عرب سبوی آب باران از میان بادیه سوی بغداد به امیرالمؤمنین بر پنداشت آنک آنجا هم قحط آبست
گفت زن صدق آن بود کز بود خویش
پاک برخیزی تو از مجهود خویش
آب باران است ما را در سبو
ملکت و سرمایه و اسباب تو
این سبوی آب را بردار و رو
هدیه ساز و پیش شاهنشاه شو
گو که ما را غیر این اسباب نیست
در مفازه هیچ به زین آب نیست
گر خزینهش پر متاع فاخر است
این چنین آبش نباشد، نادر است
چیست آن کوزه؟ تن محصور ما
اندرو آب حواس شور ما
ای خداوند، این خم و کوزهی مرا
در پذیر از فضل الله اشتری
کوزهیی با پنج لولهی پنج حس
پاک دار این آب را از هر نجس
تا شود زین کوزه منفذ سوی بحر
تا بگیرد کوزۀ من خوی بحر
تا چو هدیه پیش سلطانش بری
پاک بیند، باشدش شه مشتری
بینهایت گردد آبش بعد از آن
پر شود از کوزۀ من صد جهان
لولهها بر بند و پر دارش ز خم
گفت غضوا عن هوا ابصارکم
ریش او پر باد کین هدیه که راست؟
لایق چون او شهی این است راست
زن نمیدانست کآنجا بر گذر
هست جاری دجلۀ همچون شکر
در میان شهر چون دریا روان
پر ز کشتیها و شست ماهیان
رو بر سلطان و کار و بار بین
حس تجری تحتها الانهار بین
این چنین حسها و ادراکات ما
قطرهیی باشد در آن نهر صفا
پاک برخیزی تو از مجهود خویش
آب باران است ما را در سبو
ملکت و سرمایه و اسباب تو
این سبوی آب را بردار و رو
هدیه ساز و پیش شاهنشاه شو
گو که ما را غیر این اسباب نیست
در مفازه هیچ به زین آب نیست
گر خزینهش پر متاع فاخر است
این چنین آبش نباشد، نادر است
چیست آن کوزه؟ تن محصور ما
اندرو آب حواس شور ما
ای خداوند، این خم و کوزهی مرا
در پذیر از فضل الله اشتری
کوزهیی با پنج لولهی پنج حس
پاک دار این آب را از هر نجس
تا شود زین کوزه منفذ سوی بحر
تا بگیرد کوزۀ من خوی بحر
تا چو هدیه پیش سلطانش بری
پاک بیند، باشدش شه مشتری
بینهایت گردد آبش بعد از آن
پر شود از کوزۀ من صد جهان
لولهها بر بند و پر دارش ز خم
گفت غضوا عن هوا ابصارکم
ریش او پر باد کین هدیه که راست؟
لایق چون او شهی این است راست
زن نمیدانست کآنجا بر گذر
هست جاری دجلۀ همچون شکر
در میان شهر چون دریا روان
پر ز کشتیها و شست ماهیان
رو بر سلطان و کار و بار بین
حس تجری تحتها الانهار بین
این چنین حسها و ادراکات ما
قطرهیی باشد در آن نهر صفا
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۳۱ - در بیان آنک چنانک گدا عاشق کرمست و عاشق کریم کرم کریم هم عاشق گداست اگر گدا را صبر بیش بود کریم بر در او آید و اگر کریم را صبر بیش بود گدا بر در او آید اما صبر گدا کمال گداست و صبر کریم نقصان اوست
بانگ میآمد که ای طالب بیا
جود محتاج گدایان چون گدا
جود میجوید گدایان و ضعاف
همچو خوبان کآینه جویند صاف
روی خوبان زآینه زیبا شود
روی احسان از گدا پیدا شود
پس از این فرمود حق در والضحی
بانگ کم زن ای محمد بر گدا
چون گدا آیینۀ جود است هان
دم بود بر روی آیینه زیان
آن یکی جودش گدا آرد پدید
وان دگر بخشد گدایان را مزید
پس گدایان آیت جود حقاند
وان که با حقاند جود مطلقاند
وانکه جز این دوست او خود مردهییست
او برین در نیست، نقش پردهییست
جود محتاج گدایان چون گدا
جود میجوید گدایان و ضعاف
همچو خوبان کآینه جویند صاف
روی خوبان زآینه زیبا شود
روی احسان از گدا پیدا شود
پس از این فرمود حق در والضحی
بانگ کم زن ای محمد بر گدا
چون گدا آیینۀ جود است هان
دم بود بر روی آیینه زیان
آن یکی جودش گدا آرد پدید
وان دگر بخشد گدایان را مزید
پس گدایان آیت جود حقاند
وان که با حقاند جود مطلقاند
وانکه جز این دوست او خود مردهییست
او برین در نیست، نقش پردهییست
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۳۲ - فرق میان آنک درویش است به خدا و تشنهٔ خدا و میان آنک درویش است از خدا و تشنهٔ غیرست
نقش درویش است او، نه اهل نان
نقش سگ را تو مینداز استخوان
فقر لقمه دارد او، نه فقر حق
پیش نقش مردهیی کم نه طبق
ماهی خاکی بود، درویش نان
شکل ماهی، لیک از دریا رمان
مرغ خانهست او، نه سیمرغ هوا
لوت نوشد او، ننوشد از خدا
عاشق حق است او بهر نوال
نیست جانش عاشق حسن و جمال
گر توهم میکند او عشق ذات
ذات نبود وهم اسما و صفات
وهم مخلوق است و مولود آمدهست
حق نزاییدهست، او لم یولدست
عاشق تصویر و وهم خویشتن
کی بود از عاشقان ذوالمنن؟
عاشق آن وهم اگر صادق بود
آن مجاز او حقیقتکش شود
شرح میخواهد بیان این سخن
لیک میترسم ز افهام کهن
فهمهای کهنهٔ کوتهنظر
صد خیال بد در آرد در فکر
بر سماع راست هر کس چیر نیست
لقمهٔ هر مرغکی انجیر نیست
خاصه مرغی، مردهیی، پوسیدهیی
پرخیالی، اعمییی، بیدیدهیی
نقش ماهی را چه دریا و چه خاک
رنگ هندو را چه صابون و چه زاک
نقش اگر غمگین نگاری بر ورق
او ندارد از غم و شادی سبق
صورتش غمگین و او فارغ از آن
صورتش خندان و او زان بینشان
وین غم و شادی که اندر دل حظیست
پیش آن شادی و غم جز نقش نیست
صورت غمگین نقش از بهر ماست
تا که ما را یاد آید راه راست
صورت خندان نقش از بهر توست
تا ازان صورت شود معنی درست
نقشهایی کندرین حمامهاست
از برون جامهکن چون جامههاست
تا برونی، جامهها بینی و بس
جامه بیرون کن، درآ ای همنفس
زان که با جامه درونسو راه نیست
تن ز جان، جامه ز تن آگاه نیست
نقش سگ را تو مینداز استخوان
فقر لقمه دارد او، نه فقر حق
پیش نقش مردهیی کم نه طبق
ماهی خاکی بود، درویش نان
شکل ماهی، لیک از دریا رمان
مرغ خانهست او، نه سیمرغ هوا
لوت نوشد او، ننوشد از خدا
عاشق حق است او بهر نوال
نیست جانش عاشق حسن و جمال
گر توهم میکند او عشق ذات
ذات نبود وهم اسما و صفات
وهم مخلوق است و مولود آمدهست
حق نزاییدهست، او لم یولدست
عاشق تصویر و وهم خویشتن
کی بود از عاشقان ذوالمنن؟
عاشق آن وهم اگر صادق بود
آن مجاز او حقیقتکش شود
شرح میخواهد بیان این سخن
لیک میترسم ز افهام کهن
فهمهای کهنهٔ کوتهنظر
صد خیال بد در آرد در فکر
بر سماع راست هر کس چیر نیست
لقمهٔ هر مرغکی انجیر نیست
خاصه مرغی، مردهیی، پوسیدهیی
پرخیالی، اعمییی، بیدیدهیی
نقش ماهی را چه دریا و چه خاک
رنگ هندو را چه صابون و چه زاک
نقش اگر غمگین نگاری بر ورق
او ندارد از غم و شادی سبق
صورتش غمگین و او فارغ از آن
صورتش خندان و او زان بینشان
وین غم و شادی که اندر دل حظیست
پیش آن شادی و غم جز نقش نیست
صورت غمگین نقش از بهر ماست
تا که ما را یاد آید راه راست
صورت خندان نقش از بهر توست
تا ازان صورت شود معنی درست
نقشهایی کندرین حمامهاست
از برون جامهکن چون جامههاست
تا برونی، جامهها بینی و بس
جامه بیرون کن، درآ ای همنفس
زان که با جامه درونسو راه نیست
تن ز جان، جامه ز تن آگاه نیست
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۳۳ - پیش آمدن نقیبان و دربانان خلیفه از بهر اکرام اعرابی و پذیرفتن هدیهٔ او را
آن عرابی از بیابان بعید
بر در دارالخلافه چون رسید
پس نقیبان پیش اعرابی شدند
بس گلاب لطف بر جیبش زدند
حاجت او فهمشان شد بیمقال
کار ایشان بد عطا پیش از سوآل
پس بدو گفتند یا وجه العرب
از کجایی؟ چونی از راه و تعب؟
گفت وجهم، گر مرا وجهی دهید
بیوجوهم، چون پس پشتم نهید
ای که در روتان نشان مهتری
فرتان خوشتر ز زر جعفری
ای که یک دیدارتان دیدارها
ای نثار دینتان دینارها
ای همه ینظر بنور الله شده
از بر حق بهر بخشش آمده
تا زنید آن کیمیاهای نظر
بر سر مسهای اشخاص بشر
من غریبم، از بیابان آمدم
بر امید لطف سلطان آمدم
بوی لطف او، بیابانها گرفت
ذرههای ریگ هم جانها گرفت
تا بدین جا بهر دینار آمدم
چون رسیدم، مست دیدار آمدم
بهر نان شخصی سوی نانبا دوید
داد جان چون حسن نانبا را بدید
بهر فرجه شد یکی تا گلستان
فرجهٔ او شد جمال باغبان
همچو اعرابی که آب از چه کشید
آب حیوان از رخ یوسف چشید
رفت موسی کآتش آرد او به دست
آتشی دید او که از آتش برست
جست عیسی تا رهد از دشمنان
بردش آن جستن به چارم آسمان
دام آدم خوشهیی گندم شده
تا وجودش خوشهٔ مردم شده
باز آید سوی دام از بهر خور
ساعد شه یابد و اقبال و فر
طفل شد مکتب پی کسب هنر
بر امید مرغ با لطف پدر
پس ز مکتب آن یکی صدری شده
ماه گانه داده و بدری شده
آمده عباس حرب از بهر کین
بهر قمع احمد و استیز دین
گشته دین را تا قیامت پشت و رو
در خلافت او و فرزندان او
من برین در طالب چیز آمدم
صدر گشتم، چون به دهلیز آمدم
آب آوردم به تحفه بهر نان
بوی نانم برد تا صدر جنان
نان برون راند آدمی را از بهشت
نان مرا اندر بهشتی در سرشت
رستم از آب و ز نان همچون ملک
بیغرض گردم برین در چون فلک
بیغرض نبود به گردش در جهان
غیر جسم و غیر جان عاشقان
بر در دارالخلافه چون رسید
پس نقیبان پیش اعرابی شدند
بس گلاب لطف بر جیبش زدند
حاجت او فهمشان شد بیمقال
کار ایشان بد عطا پیش از سوآل
پس بدو گفتند یا وجه العرب
از کجایی؟ چونی از راه و تعب؟
گفت وجهم، گر مرا وجهی دهید
بیوجوهم، چون پس پشتم نهید
ای که در روتان نشان مهتری
فرتان خوشتر ز زر جعفری
ای که یک دیدارتان دیدارها
ای نثار دینتان دینارها
ای همه ینظر بنور الله شده
از بر حق بهر بخشش آمده
تا زنید آن کیمیاهای نظر
بر سر مسهای اشخاص بشر
من غریبم، از بیابان آمدم
بر امید لطف سلطان آمدم
بوی لطف او، بیابانها گرفت
ذرههای ریگ هم جانها گرفت
تا بدین جا بهر دینار آمدم
چون رسیدم، مست دیدار آمدم
بهر نان شخصی سوی نانبا دوید
داد جان چون حسن نانبا را بدید
بهر فرجه شد یکی تا گلستان
فرجهٔ او شد جمال باغبان
همچو اعرابی که آب از چه کشید
آب حیوان از رخ یوسف چشید
رفت موسی کآتش آرد او به دست
آتشی دید او که از آتش برست
جست عیسی تا رهد از دشمنان
بردش آن جستن به چارم آسمان
دام آدم خوشهیی گندم شده
تا وجودش خوشهٔ مردم شده
باز آید سوی دام از بهر خور
ساعد شه یابد و اقبال و فر
طفل شد مکتب پی کسب هنر
بر امید مرغ با لطف پدر
پس ز مکتب آن یکی صدری شده
ماه گانه داده و بدری شده
آمده عباس حرب از بهر کین
بهر قمع احمد و استیز دین
گشته دین را تا قیامت پشت و رو
در خلافت او و فرزندان او
من برین در طالب چیز آمدم
صدر گشتم، چون به دهلیز آمدم
آب آوردم به تحفه بهر نان
بوی نانم برد تا صدر جنان
نان برون راند آدمی را از بهشت
نان مرا اندر بهشتی در سرشت
رستم از آب و ز نان همچون ملک
بیغرض گردم برین در چون فلک
بیغرض نبود به گردش در جهان
غیر جسم و غیر جان عاشقان
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۳۶ - سپردن عرب هدیه را یعنی سبو را به غلامان خلیفه
آن سبوی آب را در پیش داشت
تخم خدمت را در آن حضرت بکاشت
گفت این هدیه بدان سلطان برید
سایل شه را ز حاجت واخرید
آب شیرین و سبوی سبز و نو
زآب بارانی که جمع آمد به گو
خنده میآمد نقیبان را از آن
لیک پذرفتند آن را همچو جان
زان که لطف شاه خوب باخبر
کرده بود اندر همه ارکان اثر
خوی شاهان در رعیت جا کند
چرخ اخضر خاک را خضرا کند
شه چو حوضی دان، حشم چون لولهها
آب از لوله روان در گولهها
چون که آب جمله از حوضیست پاک
هر یکی آبی دهد خوش ذوقناک
ور در آن حوض آب شور است و پلید
هر یکی لوله همان آرد پدید
زان که پیوستهست هر لوله به حوض
خوض کن در معنی این حرف، خوض
لطف شاهنشاه جان بیوطن
چون اثر کردهست اندر کل تن؟
لطف عقل خوشنهاد خوشنسب
چون همه تن را در آرد در ادب؟
عشق شنگ بیقرار بیسکون
چون در آرد کل تن را در جنون؟
لطف آب بحر کو چون کوثر است
سنگریزش جمله در و گوهر است
هر هنر کاستا بدان معروف شد
جان شاگردان بدان موصوف شد
پیش استاد اصولی هم اصول
خواند آن شاگرد چست با حصول
پیش استاد فقیه آن فقهخوان
فقه خواند نه اصول اندر بیان
پیش استادی که او نحوی بود
جان شاگردش از او نحوی شود
باز استادی که او محو ره است
جان شاگردش ازو محو شه است
زین همه انواع دانش روز مرگ
دانش فقر است ساز راه و برگ
تخم خدمت را در آن حضرت بکاشت
گفت این هدیه بدان سلطان برید
سایل شه را ز حاجت واخرید
آب شیرین و سبوی سبز و نو
زآب بارانی که جمع آمد به گو
خنده میآمد نقیبان را از آن
لیک پذرفتند آن را همچو جان
زان که لطف شاه خوب باخبر
کرده بود اندر همه ارکان اثر
خوی شاهان در رعیت جا کند
چرخ اخضر خاک را خضرا کند
شه چو حوضی دان، حشم چون لولهها
آب از لوله روان در گولهها
چون که آب جمله از حوضیست پاک
هر یکی آبی دهد خوش ذوقناک
ور در آن حوض آب شور است و پلید
هر یکی لوله همان آرد پدید
زان که پیوستهست هر لوله به حوض
خوض کن در معنی این حرف، خوض
لطف شاهنشاه جان بیوطن
چون اثر کردهست اندر کل تن؟
لطف عقل خوشنهاد خوشنسب
چون همه تن را در آرد در ادب؟
عشق شنگ بیقرار بیسکون
چون در آرد کل تن را در جنون؟
لطف آب بحر کو چون کوثر است
سنگریزش جمله در و گوهر است
هر هنر کاستا بدان معروف شد
جان شاگردان بدان موصوف شد
پیش استاد اصولی هم اصول
خواند آن شاگرد چست با حصول
پیش استاد فقیه آن فقهخوان
فقه خواند نه اصول اندر بیان
پیش استادی که او نحوی بود
جان شاگردش از او نحوی شود
باز استادی که او محو ره است
جان شاگردش ازو محو شه است
زین همه انواع دانش روز مرگ
دانش فقر است ساز راه و برگ
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۳۷ - حکایت ماجرای نحوی و کشتیبان
آن یکی نحوی به کشتی در نشست
رو به کشتیبان نهاد آن خودپرست
گفت هیچ از نحو خواندی؟ گفت لا
گفت نیم عمر تو شد در فنا
دلشکسته گشت کشتیبان ز تاب
لیک آن دم کرد خامش از جواب
باد کشتی را به گردابی فکند
گفت کشتیبان بدان نحوی بلند
هیچ دانی آشنا کردن؟ بگو
گفت نی، ای خوشجواب خوبرو
گفت کل عمرت ای نحوی فناست
زان که کشتی غرق این گردابهاست
محو میباید نه نحو اینجا بدان
گر تو محوی، بیخطر در آب ران
آب دریا مرده را بر سر نهد
ور بود زنده ز دریا کی رهد؟
چون بمردی تو ز اوصاف بشر
بحر اسرارت نهد بر فرق سر
ای که خلقان را تو خر میخواندهیی
این زمان چون خر برین یخ ماندهیی
گر تو علامهی زمانی در جهان
نک فنای این جهان بین، وین زمان
مرد نحوی را از آن در دوختیم
تا شما را نحو محو آموختیم
فقه فقه و نحو نحو و صرف صرف
در کم آمد یابی ای یار شگرف
آن سبوی آب دانشهای ماست
وان خلیفه دجلهٔ علم خداست
ما سبوها پر به دجله میبریم
گرنه خر دانیم خود را ما خریم
باری، اعرابی بدان معذور بود
کو ز دجله غافل و بس دور بود
بلکه از دجله اگر واقف بدی
آن سبو را بر سر سنگی زدی
گر ز دجله با خبر بودی چو ما
او نبردی آن سبو را جا به جا
رو به کشتیبان نهاد آن خودپرست
گفت هیچ از نحو خواندی؟ گفت لا
گفت نیم عمر تو شد در فنا
دلشکسته گشت کشتیبان ز تاب
لیک آن دم کرد خامش از جواب
باد کشتی را به گردابی فکند
گفت کشتیبان بدان نحوی بلند
هیچ دانی آشنا کردن؟ بگو
گفت نی، ای خوشجواب خوبرو
گفت کل عمرت ای نحوی فناست
زان که کشتی غرق این گردابهاست
محو میباید نه نحو اینجا بدان
گر تو محوی، بیخطر در آب ران
آب دریا مرده را بر سر نهد
ور بود زنده ز دریا کی رهد؟
چون بمردی تو ز اوصاف بشر
بحر اسرارت نهد بر فرق سر
ای که خلقان را تو خر میخواندهیی
این زمان چون خر برین یخ ماندهیی
گر تو علامهی زمانی در جهان
نک فنای این جهان بین، وین زمان
مرد نحوی را از آن در دوختیم
تا شما را نحو محو آموختیم
فقه فقه و نحو نحو و صرف صرف
در کم آمد یابی ای یار شگرف
آن سبوی آب دانشهای ماست
وان خلیفه دجلهٔ علم خداست
ما سبوها پر به دجله میبریم
گرنه خر دانیم خود را ما خریم
باری، اعرابی بدان معذور بود
کو ز دجله غافل و بس دور بود
بلکه از دجله اگر واقف بدی
آن سبو را بر سر سنگی زدی
گر ز دجله با خبر بودی چو ما
او نبردی آن سبو را جا به جا
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۳۸ - قبول کردن خلیفه هدیه را و عطا فرمودن با کمال بینیازی از آن هدیه و از آن سبو
چون خلیفه دید و احوالش شنید
آن سبو را پر ز زر کرد و مزید
آن عرب را کرد از فاقه خلاص
داد بخششها و خلعتهای خاص
کین سبو پر زر به دست او دهید
چون که واگردد، سوی دجلهش برید
از ره خشک آمدهست و از سفر
از ره دجلهش بود نزدیکتر
چون به کشتی در نشست و دجله دید
سجده میکرد از حیا و میخمید
کی عجب لطف این شه وهاب را
وین عجبتر کو ستد آن آب را
چون پذیرفت از من آن دریای جود
این چنین نقد دغل را زود زود؟
کل عالم را سبو دان ای پسر
کو بود از علم و خوبی تا به سر
قطرهیی از دجلهٔ خوبی اوست
کان نمیگنجد، ز پری زیر پوست
گنج مخفی بد ز پری چاک کرد
خاک را تابانتر از افلاک کرد
گنج مخفی بد ز پری جوش کرد
خاک را سلطان اطلسپوش کرد
ور بدیدی شاخی از دجلهی خدا
آن سبو را او فنا کردی فنا
آن که دیدندش همیشه بیخودند
بیخودانه بر سبو سنگی زدند
ای ز غیرت بر سبو سنگی زده
وان شکستت خود درستی آمده
خم شکسته، آب ازو ناریخته
صد درستی زین شکست انگیخته
جزو جزو خم به رقص است و به حال
عقل جزوی را نموده این محال
نه سبو پیدا درین حالت، نه آب
خوش ببین، والله اعلم بالصواب
چون در معنی زنی، بازت کنند
پر فکرت زن که شهبازت کنند
پر فکرت شد گلآلود و گران
زان که گلخواری، تو را گل شد چو نان
نان گل است و گوشت، کمتر خور ازین
تا نمانی همچو گل اندر زمین
چو گرسنه میشوی، سگ میشوی
تند و بد پیوند و بدرگ میشوی
چون شدی تو سیر، مرداری شدی
بیخبر، بیپا، چو دیواری شدی
پس دمی مردار و دیگر دم سگی
چون کنی در راه شیران خوشتگی؟
آلت اشکار خود جز سگ مدان
کمترک انداز سگ را استخوان
زان که سگ چون سیر شد، سرکش شود
کی سوی صید و شکار خوش دود؟
آن عرب را بینوایی میکشید
تا بدان درگاه و آن دولت رسید
در حکایت گفتهایم احسان شاه
در حق آن بینوای بیپناه
هرچه گوید مرد عاشق، بوی عشق
از دهانش میجهد در کوی عشق
گر بگوید فقه، فقر آید همه
بوی فقر آید از آن خوش دمدمه
ور بگوید کفر، دارد بوی دین
آید از گفت شکش بوی یقین
کف کژ کز بهر صدقی خاسته است
اصل صاف آن تیره را آراسته است
آن کفش را صافی و محقوق دان
همچو دشنام لب معشوق دان
گشته آن دشنام نامطلوب او
خوش ز بهر عارض محبوب او
گر بگوید کژ، نماید راستی
ای کژی که راست را آراستی
از شکر گر شکل نانی میپزی
طعم قند آید نه نان چون میمزی
ور بیابد مؤمنی زرین وثن
کی هلد آن را برای هر شمن؟
بلکه گیرد، اندر آتش افکند
صورت عاریتش را بشکند
تا نماند بر ذهب نقش وثن
زان که صورت مانع است و راهزن
ذات زرش، داد ربانیت است
نقش بت بر نقد زر عاریت است
بهر کیکی تو گلیمی را مسوز
وز صداع هر مگس مگذار روز
بتپرستی، چون بمانی در صور
صورتش بگذار و در معنی نگر
مرد حجی، همره حاجی طلب
خواه هندو، خواه ترک و یا عرب
منگر اندر نقش و اندر رنگ او
بنگر اندر عزم و در آهنگ او
گر سیاه است او، همآهنگ تو است
تو سپیدش خوان، که هم رنگ تو است
این حکایت گفته شد زیر و زبر
همچو فکر عاشقان بیپا و سر
سر ندارد، چون زازل بودهست پیش
پا ندارد، با ابد بودهست خویش
بلکه چون آب است هر قطره ازان
هم سر است و پا و هم بی هر دوان
حاش لله، این حکایت نیست هین
نقد حال ما و توست این، خوش ببین
زان که صوفی با کر و با فر بود
هرچه آن ماضیست، لا یذکر بود
هم عرب ما، هم سبو ما، هم ملک
جمله ما یؤفک عنه من افک
عقل را شو دان و زن این نفس و طمع
این دو ظلمانی و منکر، عقل شمع
بشنو اکنون اصل انکار از چه خاست
زان که کل را گونهگونه جزوهاست
جزو کل، نی جزوها نسبت به کل
نی چو بوی گل که باشد جزو گل
لطف سبزه جزو لطف گل بود
بانگ قمری جزو آن بلبل بود
گر شوم مشغول اشکال و جواب
تشنگان را کی توانم داد آب؟
گر تو اشکالی به کلی و حرج
صبر کن الصبر مفتاح الفرج
احتما کن، احتما زاندیشهها
فکر شیر و گور و دلها بیشهها
احتماها بر دواها سرور است
زان که خاریدن فزونی گر است
احتما اصل دوا آمد یقین
احتما کن قوت جانت ببین
قابل این گفتها شو گوشوار
تا که از زر سازمت من گوشوار
حلقه در گوش مه زرگر شوی
تا به ماه و تا ثریا بر شوی
اولا بشنو که خلق مختلف
مختلف جانند تا یا از الف
در حروف مختلف شور و شکیست
گرچه از یک رو ز سر تا پا یکیست
از یکی رو ضد و یک رو متحد
از یکی رو هزل و از یک روی جد
پس قیامت روز عرض اکبر است
عرض او خواهد که با حسن و فر است
هرکه چون هندوی بدسودایی است
روز عرضش نوبت رسوایی است
چون ندارد روی همچون آفتاب
او نخواهد جز شبی همچون نقاب
برگ یک گل چون ندارد خار او
شد بهاران دشمن اسرار او
وان که سر تا پا گل است و سوسن است
پس بهار او را دو چشم روشن است
خار بیمعنی خزان خواهد خزان
تا زند پهلوی خود با گلستان
تا بپوشد حسن آن و ننگ این
تا نبینی رنگ آن و زنگ این
پس خزان او را بهار است و حیات
یک نماید سنگ و یاقوت زکات
باغبان هم داند آن را در خزان
لیک دید یک به از دید جهان
خود جهان آن یککس است، او ابله است
هر ستاره بر فلک جزو مه است
پس همیگویند هر نقش و نگار
مژده مژده نک همیآید بهار
تا بود تابان شکوفه چون زره
کی کنند آن میوهها پیدا گره؟
چون شکوفه ریخت، میوه سر کند
چون که تن بشکست، جان سر بر زند
میوه معنی و شکوفه صورتش
آن شکوفه مژده، میوه نعمتش
چون شکوفه ریخت، میوه شد پدید
چون که آن کم شد، شد این اندر مزید
تا که نان نشکست قوت کی دهد؟
ناشکسته خوشهها کی می دهد؟
تا هلیله نشکند با ادویه
کی شود خود صحتافزا ادویه؟
آن سبو را پر ز زر کرد و مزید
آن عرب را کرد از فاقه خلاص
داد بخششها و خلعتهای خاص
کین سبو پر زر به دست او دهید
چون که واگردد، سوی دجلهش برید
از ره خشک آمدهست و از سفر
از ره دجلهش بود نزدیکتر
چون به کشتی در نشست و دجله دید
سجده میکرد از حیا و میخمید
کی عجب لطف این شه وهاب را
وین عجبتر کو ستد آن آب را
چون پذیرفت از من آن دریای جود
این چنین نقد دغل را زود زود؟
کل عالم را سبو دان ای پسر
کو بود از علم و خوبی تا به سر
قطرهیی از دجلهٔ خوبی اوست
کان نمیگنجد، ز پری زیر پوست
گنج مخفی بد ز پری چاک کرد
خاک را تابانتر از افلاک کرد
گنج مخفی بد ز پری جوش کرد
خاک را سلطان اطلسپوش کرد
ور بدیدی شاخی از دجلهی خدا
آن سبو را او فنا کردی فنا
آن که دیدندش همیشه بیخودند
بیخودانه بر سبو سنگی زدند
ای ز غیرت بر سبو سنگی زده
وان شکستت خود درستی آمده
خم شکسته، آب ازو ناریخته
صد درستی زین شکست انگیخته
جزو جزو خم به رقص است و به حال
عقل جزوی را نموده این محال
نه سبو پیدا درین حالت، نه آب
خوش ببین، والله اعلم بالصواب
چون در معنی زنی، بازت کنند
پر فکرت زن که شهبازت کنند
پر فکرت شد گلآلود و گران
زان که گلخواری، تو را گل شد چو نان
نان گل است و گوشت، کمتر خور ازین
تا نمانی همچو گل اندر زمین
چو گرسنه میشوی، سگ میشوی
تند و بد پیوند و بدرگ میشوی
چون شدی تو سیر، مرداری شدی
بیخبر، بیپا، چو دیواری شدی
پس دمی مردار و دیگر دم سگی
چون کنی در راه شیران خوشتگی؟
آلت اشکار خود جز سگ مدان
کمترک انداز سگ را استخوان
زان که سگ چون سیر شد، سرکش شود
کی سوی صید و شکار خوش دود؟
آن عرب را بینوایی میکشید
تا بدان درگاه و آن دولت رسید
در حکایت گفتهایم احسان شاه
در حق آن بینوای بیپناه
هرچه گوید مرد عاشق، بوی عشق
از دهانش میجهد در کوی عشق
گر بگوید فقه، فقر آید همه
بوی فقر آید از آن خوش دمدمه
ور بگوید کفر، دارد بوی دین
آید از گفت شکش بوی یقین
کف کژ کز بهر صدقی خاسته است
اصل صاف آن تیره را آراسته است
آن کفش را صافی و محقوق دان
همچو دشنام لب معشوق دان
گشته آن دشنام نامطلوب او
خوش ز بهر عارض محبوب او
گر بگوید کژ، نماید راستی
ای کژی که راست را آراستی
از شکر گر شکل نانی میپزی
طعم قند آید نه نان چون میمزی
ور بیابد مؤمنی زرین وثن
کی هلد آن را برای هر شمن؟
بلکه گیرد، اندر آتش افکند
صورت عاریتش را بشکند
تا نماند بر ذهب نقش وثن
زان که صورت مانع است و راهزن
ذات زرش، داد ربانیت است
نقش بت بر نقد زر عاریت است
بهر کیکی تو گلیمی را مسوز
وز صداع هر مگس مگذار روز
بتپرستی، چون بمانی در صور
صورتش بگذار و در معنی نگر
مرد حجی، همره حاجی طلب
خواه هندو، خواه ترک و یا عرب
منگر اندر نقش و اندر رنگ او
بنگر اندر عزم و در آهنگ او
گر سیاه است او، همآهنگ تو است
تو سپیدش خوان، که هم رنگ تو است
این حکایت گفته شد زیر و زبر
همچو فکر عاشقان بیپا و سر
سر ندارد، چون زازل بودهست پیش
پا ندارد، با ابد بودهست خویش
بلکه چون آب است هر قطره ازان
هم سر است و پا و هم بی هر دوان
حاش لله، این حکایت نیست هین
نقد حال ما و توست این، خوش ببین
زان که صوفی با کر و با فر بود
هرچه آن ماضیست، لا یذکر بود
هم عرب ما، هم سبو ما، هم ملک
جمله ما یؤفک عنه من افک
عقل را شو دان و زن این نفس و طمع
این دو ظلمانی و منکر، عقل شمع
بشنو اکنون اصل انکار از چه خاست
زان که کل را گونهگونه جزوهاست
جزو کل، نی جزوها نسبت به کل
نی چو بوی گل که باشد جزو گل
لطف سبزه جزو لطف گل بود
بانگ قمری جزو آن بلبل بود
گر شوم مشغول اشکال و جواب
تشنگان را کی توانم داد آب؟
گر تو اشکالی به کلی و حرج
صبر کن الصبر مفتاح الفرج
احتما کن، احتما زاندیشهها
فکر شیر و گور و دلها بیشهها
احتماها بر دواها سرور است
زان که خاریدن فزونی گر است
احتما اصل دوا آمد یقین
احتما کن قوت جانت ببین
قابل این گفتها شو گوشوار
تا که از زر سازمت من گوشوار
حلقه در گوش مه زرگر شوی
تا به ماه و تا ثریا بر شوی
اولا بشنو که خلق مختلف
مختلف جانند تا یا از الف
در حروف مختلف شور و شکیست
گرچه از یک رو ز سر تا پا یکیست
از یکی رو ضد و یک رو متحد
از یکی رو هزل و از یک روی جد
پس قیامت روز عرض اکبر است
عرض او خواهد که با حسن و فر است
هرکه چون هندوی بدسودایی است
روز عرضش نوبت رسوایی است
چون ندارد روی همچون آفتاب
او نخواهد جز شبی همچون نقاب
برگ یک گل چون ندارد خار او
شد بهاران دشمن اسرار او
وان که سر تا پا گل است و سوسن است
پس بهار او را دو چشم روشن است
خار بیمعنی خزان خواهد خزان
تا زند پهلوی خود با گلستان
تا بپوشد حسن آن و ننگ این
تا نبینی رنگ آن و زنگ این
پس خزان او را بهار است و حیات
یک نماید سنگ و یاقوت زکات
باغبان هم داند آن را در خزان
لیک دید یک به از دید جهان
خود جهان آن یککس است، او ابله است
هر ستاره بر فلک جزو مه است
پس همیگویند هر نقش و نگار
مژده مژده نک همیآید بهار
تا بود تابان شکوفه چون زره
کی کنند آن میوهها پیدا گره؟
چون شکوفه ریخت، میوه سر کند
چون که تن بشکست، جان سر بر زند
میوه معنی و شکوفه صورتش
آن شکوفه مژده، میوه نعمتش
چون شکوفه ریخت، میوه شد پدید
چون که آن کم شد، شد این اندر مزید
تا که نان نشکست قوت کی دهد؟
ناشکسته خوشهها کی می دهد؟
تا هلیله نشکند با ادویه
کی شود خود صحتافزا ادویه؟
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۳۹ - در صفت پیر و مطاوعت وی
ای ضیاء الحق حسام الدین بگیر
یک دو کاغذ، بر فزا در وصف پیر
گرچه جسم نازکت را زور نیست
لیک بیخورشید ما را نور نیست
گرچه مصباح و زجاجه گشتهیی
لیک سرخیل دلی، سررشتهیی
چون سر رشته به دست و کام توست
درهای عقد دل زانعام توست
بر نویس احوال پیر راهدان
پیر را بگزین و عین راهدان
پیر تابستان و خلقان تیر ماه
خلق مانند شباند و پیر ماه
کردهام بخت جوان را نام پیر
کو ز حق پیر است، نز ایام پیر
او چنان پیر است کش آغاز نیست
با چنان در یتیم انباز نیست
خود قویتر میشود خمر کهن
خاصه آن خمری که باشد من لدن
پیر را بگزین که بیپیر این سفر
هست بس پر آفت و خوف و خطر
آن رهی که بارها تو رفتهیی
بی قلاووز اندر آن آشفتهیی
پس رهی را که ندیدستی تو هیچ
هین مرو تنها، ز رهبر سر مپیچ
گر نباشد سایهٔ او بر تو گول
پس تو را سرگشته دارد بانگ غول
غولت از ره افکند اندر گزند
از تو داهیتر درین ره بس بدند
از نبی بشنو ضلال رهروان
که چهشان کرد آن بلیس بدروان
صد هزاران ساله راه از جاده دور
بردشان و کردشان ادبیر و عور
استخوانهاشان ببین و مویشان
عبرتی گیر و مران خر سویشان
گردن خر گیر و سوی راه کش
سوی رهبانان و رهدانان خوش
هین مهل خر را و دست از وی مدار
زان که عشق اوست سوی سبزهزار
گر یکی دم تو به غفلت وا هلیش
او رود فرسنگها سوی حشیش
دشمن راه است خر، مست علف
ای که بس خر بنده را کرد او تلف
گر ندانی ره، هر آنچه خر بخواست
عکس آن کن، خود بود آن راه راست
شاوروهن و آن گه خالفوا
ان من لم یعصهن تالف
با هوا و آرزو کم باش دوست
چون یضلک عن سبیل الله اوست
این هوا را نشکند اندر جهان
هیچ چیزی همچو سایهی همرهان
یک دو کاغذ، بر فزا در وصف پیر
گرچه جسم نازکت را زور نیست
لیک بیخورشید ما را نور نیست
گرچه مصباح و زجاجه گشتهیی
لیک سرخیل دلی، سررشتهیی
چون سر رشته به دست و کام توست
درهای عقد دل زانعام توست
بر نویس احوال پیر راهدان
پیر را بگزین و عین راهدان
پیر تابستان و خلقان تیر ماه
خلق مانند شباند و پیر ماه
کردهام بخت جوان را نام پیر
کو ز حق پیر است، نز ایام پیر
او چنان پیر است کش آغاز نیست
با چنان در یتیم انباز نیست
خود قویتر میشود خمر کهن
خاصه آن خمری که باشد من لدن
پیر را بگزین که بیپیر این سفر
هست بس پر آفت و خوف و خطر
آن رهی که بارها تو رفتهیی
بی قلاووز اندر آن آشفتهیی
پس رهی را که ندیدستی تو هیچ
هین مرو تنها، ز رهبر سر مپیچ
گر نباشد سایهٔ او بر تو گول
پس تو را سرگشته دارد بانگ غول
غولت از ره افکند اندر گزند
از تو داهیتر درین ره بس بدند
از نبی بشنو ضلال رهروان
که چهشان کرد آن بلیس بدروان
صد هزاران ساله راه از جاده دور
بردشان و کردشان ادبیر و عور
استخوانهاشان ببین و مویشان
عبرتی گیر و مران خر سویشان
گردن خر گیر و سوی راه کش
سوی رهبانان و رهدانان خوش
هین مهل خر را و دست از وی مدار
زان که عشق اوست سوی سبزهزار
گر یکی دم تو به غفلت وا هلیش
او رود فرسنگها سوی حشیش
دشمن راه است خر، مست علف
ای که بس خر بنده را کرد او تلف
گر ندانی ره، هر آنچه خر بخواست
عکس آن کن، خود بود آن راه راست
شاوروهن و آن گه خالفوا
ان من لم یعصهن تالف
با هوا و آرزو کم باش دوست
چون یضلک عن سبیل الله اوست
این هوا را نشکند اندر جهان
هیچ چیزی همچو سایهی همرهان
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۴۰ - وصیت کردن رسول صلی الله علیه و سلم مر علی را کرم الله وجهه کی چون هر کسی به نوع طاعتی تقرب جوید به حق تو تقرب جوی به صحبت عاقل و بندهٔ خاص تا ازیشان همه پیشقدمتر باشی
گفت پیغامبر علی را کی علی
شیر حقی، پهلوان پردلی
لیک بر شیری مکن هم اعتماد
اندر آ در سایهٔ نخل امید
اندر آ در سایهٔ آن عاقلی
کش نداند برد از ره ناقلی
ظل او اندر زمین چون کوه قاف
روح او سیمرغ بس عالیطواف
گر بگویم تا قیامت نعت او
هیچ آن را مقطع و غایت مجو
در بشر روپوش کردهست آفتاب
فهم کن، والله اعلم بالصواب
یا علی از جملهٔ طاعات راه
بر گزین تو سایهٔ خاص اله
هر کسی در طاعتی بگریختند
خویشتن را مخلصی انگیختند
تو برو در سایهٔ عاقل گریز
تا رهی زان دشمن پنهانستیز
از همه طاعات اینت بهتر است
سبق یابی بر هر آن سابق که هست
چون گرفتت پیر، هین تسلیم شو
همچو موسی زیر حکم خضر رو
صبر کن بر کار خضری بینفاق
تا نگوید خضر رو، هذا فراق
گرچه کشتی بشکند، تو دم مزن
گرچه طفلی را کشد، تو مو مکن
دست او را حق چو دست خویش خواند
تا ید الله فوق ایدیهم براند
دست حق میراندش، زندهش کند
زنده چه بود؟ جان پایندهش کند
هرکه تنها نادرا این ره برید
هم به عون همت پیران رسید
دست پیر از غایبان کوتاه نیست
دست او جز قبضۀ الله نیست
غایبان را چون چنین خلعت دهند
حاضران از غایبان لا شک بهاند
غایبان را چون نواله میدهند
پیش مهمان تا چه نعمتها نهند؟
کو کسی کو پیش شه بندد کمر
تا کسی کو هست بیرون سوی در؟
چون گزیدی پیر، نازکدل مباش
سست و ریزیده چو آب و گل مباش
ور به هر زخمی تو پر کینه شوی
پس کجا بیصیقل آیینه شوی؟
شیر حقی، پهلوان پردلی
لیک بر شیری مکن هم اعتماد
اندر آ در سایهٔ نخل امید
اندر آ در سایهٔ آن عاقلی
کش نداند برد از ره ناقلی
ظل او اندر زمین چون کوه قاف
روح او سیمرغ بس عالیطواف
گر بگویم تا قیامت نعت او
هیچ آن را مقطع و غایت مجو
در بشر روپوش کردهست آفتاب
فهم کن، والله اعلم بالصواب
یا علی از جملهٔ طاعات راه
بر گزین تو سایهٔ خاص اله
هر کسی در طاعتی بگریختند
خویشتن را مخلصی انگیختند
تو برو در سایهٔ عاقل گریز
تا رهی زان دشمن پنهانستیز
از همه طاعات اینت بهتر است
سبق یابی بر هر آن سابق که هست
چون گرفتت پیر، هین تسلیم شو
همچو موسی زیر حکم خضر رو
صبر کن بر کار خضری بینفاق
تا نگوید خضر رو، هذا فراق
گرچه کشتی بشکند، تو دم مزن
گرچه طفلی را کشد، تو مو مکن
دست او را حق چو دست خویش خواند
تا ید الله فوق ایدیهم براند
دست حق میراندش، زندهش کند
زنده چه بود؟ جان پایندهش کند
هرکه تنها نادرا این ره برید
هم به عون همت پیران رسید
دست پیر از غایبان کوتاه نیست
دست او جز قبضۀ الله نیست
غایبان را چون چنین خلعت دهند
حاضران از غایبان لا شک بهاند
غایبان را چون نواله میدهند
پیش مهمان تا چه نعمتها نهند؟
کو کسی کو پیش شه بندد کمر
تا کسی کو هست بیرون سوی در؟
چون گزیدی پیر، نازکدل مباش
سست و ریزیده چو آب و گل مباش
ور به هر زخمی تو پر کینه شوی
پس کجا بیصیقل آیینه شوی؟
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۴۱ - کبودی زدن قزوینی بر شانهگاه صورت شیر و پشیمان شدن او به سبب زخم سوزن
این حکایت بشنو از صاحب بیان
در طریق و عادت قزوینیان
بر تن و دست و کتفها بیگزند
از سر سوزن کبودیها زنند
سوی دلاکی بشد قزوینییی
که کبودم زن، بکن شیرینییی
گفت چه صورت زنم ای پهلوان
گفت بر زن صورت شیر ژیان
طالعم شیر است، نقش شیر زن
جهد کن، رنگ کبودی سیر زن
گفت بر چه موضعات صورت زنم؟
گفت بر شانهگهم زن آن رقم
چون که او سوزن فرو بردن گرفت
درد آن در شانهگه مسکن گرفت
پهلوان در ناله آمد کی سنی
مر مرا کشتی، چه صورت میزنی؟
گفت آخر شیر فرمودی مرا
گفت از چه عضو کردی ابتدا؟
گفت از دمگاه آغازیدهام
گفت دم بگذار ای دو دیدهام
از دم و دمگاه شیرم دم گرفت
دمگه او دمگهم محکم گرفت
شیر بیدم باش گو، ای شیرساز
که دلم سستی گرفت از زخم گاز
جانب دیگر گرفت آن شخص زخم
بیمحابا و مواسایی و رحم
بانگ کرد او کین چه اندام است ازو؟
گفت این گوش است ای مرد نکو
گفت تا گوشش نباشد ای حکیم
گوش را بگذار و کوته کن گلیم
جانب دیگر خلش آغاز کرد
باز قزوینی فغان را ساز کرد
کین سوم جانب چه اندام است نیز؟
گفت این است اشکم شیر ای عزیز
گفت تا اشکم نباشد شیر را
گشت افزون درد، کم زن زخم ها
خیره شد دلاک و پس حیران بماند
تا به دیر انگشت در دندان بماند
بر زمین زد سوزن از خشم اوستاد
گفت در عالم کسی را این فتاد؟
شیر بیدم و سر و اشکم که دید؟
اینچنین شیری خدا خود نافرید
ای برادر صبر کن بر درد نیش
تا رهی از نیش نفس گبر خویش
کان گروهی که رهیدند از وجود
چرخ و مهر و ماهشان آرد سجود
هرکه مرد اندر تن او نفس گبر
مر ورا فرمان برد خورشید و ابر
چون دلش آموخت شمع افروختن
آفتاب او را نیارد سوختن
گفت حق در آفتاب منتجم
ذکر تزاور کذی عن کهفهم
خار جمله لطف چون گل میشود
پیش جزوی کو سوی کل میرود
چیست تعظیم خدا افراشتن؟
خویشتن را خوار و خاکی داشتن
چیست توحید خدا آموختن؟
خویشتن را پیش واحد سوختن
گر همی خواهی که بفروزی چو روز
هستی همچون شب خود را بسوز
هستیات در هست آن هستینواز
همچو مس در کیمیا اندر گداز
در من و ما سخت کردستی دو دست
هست این جمله خرابی از دو هست
در طریق و عادت قزوینیان
بر تن و دست و کتفها بیگزند
از سر سوزن کبودیها زنند
سوی دلاکی بشد قزوینییی
که کبودم زن، بکن شیرینییی
گفت چه صورت زنم ای پهلوان
گفت بر زن صورت شیر ژیان
طالعم شیر است، نقش شیر زن
جهد کن، رنگ کبودی سیر زن
گفت بر چه موضعات صورت زنم؟
گفت بر شانهگهم زن آن رقم
چون که او سوزن فرو بردن گرفت
درد آن در شانهگه مسکن گرفت
پهلوان در ناله آمد کی سنی
مر مرا کشتی، چه صورت میزنی؟
گفت آخر شیر فرمودی مرا
گفت از چه عضو کردی ابتدا؟
گفت از دمگاه آغازیدهام
گفت دم بگذار ای دو دیدهام
از دم و دمگاه شیرم دم گرفت
دمگه او دمگهم محکم گرفت
شیر بیدم باش گو، ای شیرساز
که دلم سستی گرفت از زخم گاز
جانب دیگر گرفت آن شخص زخم
بیمحابا و مواسایی و رحم
بانگ کرد او کین چه اندام است ازو؟
گفت این گوش است ای مرد نکو
گفت تا گوشش نباشد ای حکیم
گوش را بگذار و کوته کن گلیم
جانب دیگر خلش آغاز کرد
باز قزوینی فغان را ساز کرد
کین سوم جانب چه اندام است نیز؟
گفت این است اشکم شیر ای عزیز
گفت تا اشکم نباشد شیر را
گشت افزون درد، کم زن زخم ها
خیره شد دلاک و پس حیران بماند
تا به دیر انگشت در دندان بماند
بر زمین زد سوزن از خشم اوستاد
گفت در عالم کسی را این فتاد؟
شیر بیدم و سر و اشکم که دید؟
اینچنین شیری خدا خود نافرید
ای برادر صبر کن بر درد نیش
تا رهی از نیش نفس گبر خویش
کان گروهی که رهیدند از وجود
چرخ و مهر و ماهشان آرد سجود
هرکه مرد اندر تن او نفس گبر
مر ورا فرمان برد خورشید و ابر
چون دلش آموخت شمع افروختن
آفتاب او را نیارد سوختن
گفت حق در آفتاب منتجم
ذکر تزاور کذی عن کهفهم
خار جمله لطف چون گل میشود
پیش جزوی کو سوی کل میرود
چیست تعظیم خدا افراشتن؟
خویشتن را خوار و خاکی داشتن
چیست توحید خدا آموختن؟
خویشتن را پیش واحد سوختن
گر همی خواهی که بفروزی چو روز
هستی همچون شب خود را بسوز
هستیات در هست آن هستینواز
همچو مس در کیمیا اندر گداز
در من و ما سخت کردستی دو دست
هست این جمله خرابی از دو هست
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۴۲ - رفتن گرگ و روباه در خدمت شیر به شکار
شیر و گرگ و روبهی بهر شکار
رفته بودند از طلب در کوهسار
تا به پشت همدگر بر صیدها
سخت بر بندند بار قیدها
هر سه با هم اندر آن صحرای ژرف
صیدها گیرند بسیار و شگرف
گرچه زیشان شیر نر را ننگ بود
لیک کرد اکرام و همراهی نمود
این چنین شه را ز لشکر زحمت است
لیک همره شد، جماعت رحمت است
این چنین مه را ز اختر ننگهاست
او میان اختران بهر سخاست
امر شاورهم پیمبر را رسید
گرچه رایی نیست رایش را ندید
در ترازو، جو رفیق زر شدهست
نه از آن که جو چو زر جوهر شدهست
روح قالب را کنون همره شدهست
مدتی سگ حارس درگه شدهست
چون که رفتند این جماعت سوی کوه
در رکاب شیر با فر و شکوه
گاو کوهی و بز و خرگوش زفت
یافتند و کار ایشان پیش رفت
هرکه باشد در پی شیر حراب
کم نیاید روز و شب او را کباب
چون ز که در پیشه آوردندشان
کشته و مجروح و اندر خون کشان
گرگ و روبه را طمع بود اندر آن
که رود قسمت به عدل خسروان
عکس طمع هر دوشان بر شیر زد
شیر دانست آن طمعها را سند
هرکه باشد شیر اسرار و امیر
او بداند هرچه اندیشد ضمیر
هین نگه دار ای دل اندیشهخو
دل ز اندیشهی بدی در پیش او
داند و خر را همیراند خموش
در رخت خندد برای رویپوش
شیر چون دانست آن وسواسشان
وا نگفت و داشت آن دم پاسشان
لیک با خود گفت بنمایم سزا
مر شما را ای خسیسان گدا
مر شما را بس نیامد رای من؟
ظنتان این است در اعطای من؟
ای عقول و رایتان از رای من
از عطاهای جهانآرای من
نقش با نقاش چه اسگالد دگر
چون سگالش اوش بخشید و خبر
این چنین ظن خسیسانه به من
مر شما را بود ننگان زمن؟
ظانین بالله ظن السوء را
گر نبرم، سر بود عین خطا
وا رهانم چرخ را از ننگتان
تا بماند در جهان این داستان
شیر با این فکر میزد خنده فاش
بر تبسمهای شیر، ایمن مباش
مال دنیا شد تبسمهای حق
کرد ما را مست و مغرور و خلق
فقر و رنجوری به استت ای سند
کان تبسم دام خود را بر کند
رفته بودند از طلب در کوهسار
تا به پشت همدگر بر صیدها
سخت بر بندند بار قیدها
هر سه با هم اندر آن صحرای ژرف
صیدها گیرند بسیار و شگرف
گرچه زیشان شیر نر را ننگ بود
لیک کرد اکرام و همراهی نمود
این چنین شه را ز لشکر زحمت است
لیک همره شد، جماعت رحمت است
این چنین مه را ز اختر ننگهاست
او میان اختران بهر سخاست
امر شاورهم پیمبر را رسید
گرچه رایی نیست رایش را ندید
در ترازو، جو رفیق زر شدهست
نه از آن که جو چو زر جوهر شدهست
روح قالب را کنون همره شدهست
مدتی سگ حارس درگه شدهست
چون که رفتند این جماعت سوی کوه
در رکاب شیر با فر و شکوه
گاو کوهی و بز و خرگوش زفت
یافتند و کار ایشان پیش رفت
هرکه باشد در پی شیر حراب
کم نیاید روز و شب او را کباب
چون ز که در پیشه آوردندشان
کشته و مجروح و اندر خون کشان
گرگ و روبه را طمع بود اندر آن
که رود قسمت به عدل خسروان
عکس طمع هر دوشان بر شیر زد
شیر دانست آن طمعها را سند
هرکه باشد شیر اسرار و امیر
او بداند هرچه اندیشد ضمیر
هین نگه دار ای دل اندیشهخو
دل ز اندیشهی بدی در پیش او
داند و خر را همیراند خموش
در رخت خندد برای رویپوش
شیر چون دانست آن وسواسشان
وا نگفت و داشت آن دم پاسشان
لیک با خود گفت بنمایم سزا
مر شما را ای خسیسان گدا
مر شما را بس نیامد رای من؟
ظنتان این است در اعطای من؟
ای عقول و رایتان از رای من
از عطاهای جهانآرای من
نقش با نقاش چه اسگالد دگر
چون سگالش اوش بخشید و خبر
این چنین ظن خسیسانه به من
مر شما را بود ننگان زمن؟
ظانین بالله ظن السوء را
گر نبرم، سر بود عین خطا
وا رهانم چرخ را از ننگتان
تا بماند در جهان این داستان
شیر با این فکر میزد خنده فاش
بر تبسمهای شیر، ایمن مباش
مال دنیا شد تبسمهای حق
کرد ما را مست و مغرور و خلق
فقر و رنجوری به استت ای سند
کان تبسم دام خود را بر کند
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۴۳ - امتحان کردن شیر گرگ را و گفتن کی پیش آی ای گرگ بخش کن صیدها را میان ما
گفت شیر ای گرگ این را بخش کن
معدلت را نو کن ای گرگ کهن
نایب من باش در قسمتگری
تا پدید آید که تو چه گوهری
گفت ای شه گاو وحشی بخش توست
آن بزرگ و تو بزرگ و زفت و چست
بز مرا، که بز میانهست و وسط
روبها خرگوش بستان بیغلط
شیر گفت ای گرگ چون گفتی؟ بگو
چون که من باشم، تو گویی ما و تو؟
گرگ خود چه سگ بود کو خویش دید
پیش چون من شیر بیمثل و ندید؟
گفت پیش آ، ای خری کو خود خرید
پیشش آمد، پنجه زد او را درید
چون ندیدش مغز و تدبیر رشید
در سیاست پوستش از سر کشید
گفت چون دید منت ز خود نبرد
این چنین جان را بباید زار مرد
چون نبودی فانی اندر پیش من
فضل آمد مر تو را گردن زدن
کل شیء هالک جز وجه او
چون نهیی در وجه او، هستی مجو
هرکه اندر وجه ما باشد فنا
کل شیء هالک نبود جزا
زان که در الاست او از لا گذشت
هرکه در الاست، او فانی نگشت
هرکه بر در او من و ما میزند
رد باب است او و بر لا میتند
معدلت را نو کن ای گرگ کهن
نایب من باش در قسمتگری
تا پدید آید که تو چه گوهری
گفت ای شه گاو وحشی بخش توست
آن بزرگ و تو بزرگ و زفت و چست
بز مرا، که بز میانهست و وسط
روبها خرگوش بستان بیغلط
شیر گفت ای گرگ چون گفتی؟ بگو
چون که من باشم، تو گویی ما و تو؟
گرگ خود چه سگ بود کو خویش دید
پیش چون من شیر بیمثل و ندید؟
گفت پیش آ، ای خری کو خود خرید
پیشش آمد، پنجه زد او را درید
چون ندیدش مغز و تدبیر رشید
در سیاست پوستش از سر کشید
گفت چون دید منت ز خود نبرد
این چنین جان را بباید زار مرد
چون نبودی فانی اندر پیش من
فضل آمد مر تو را گردن زدن
کل شیء هالک جز وجه او
چون نهیی در وجه او، هستی مجو
هرکه اندر وجه ما باشد فنا
کل شیء هالک نبود جزا
زان که در الاست او از لا گذشت
هرکه در الاست، او فانی نگشت
هرکه بر در او من و ما میزند
رد باب است او و بر لا میتند
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۴۵ - ادب کردن شیر گرگ را کی در قسمت بیادبی کرده بود
گرگ را بر کند سر آن سرفراز
تا نماند دوسری و امتیاز
فانتقمنا منهم است ای گرگ پیر
چون نبودی مرده در پیش امیر
بعد از آن، رو شیر با روباه کرد
گفت این را بخش کن از بهر خورد
سجده کرد و گفت کین گاو سمین
چاشتخوردت باشد ای شاه گزین
وین بز از بهر میان روز را
یخنییی باشد شه پیروز را
وان دگر خرگوش بهر شام هم
شبچرهی این شاه با لطف و کرم
گفت ای روبه تو عدل افروختی
این چنین قسمت ز کی آموختی؟
از کجا آموختی این، ای بزرگ؟
گفت ای شاه جهان از حال گرگ
گفت چون در عشق ما گشتی گرو
هر سه را برگیر و بستان و برو
روبها چون جملگی ما را شدی
چونت آزاریم، چون تو ما شدی؟
ما تو را و جمله اشکاران تو را
پای بر گردون هفتم نه، برآ
چون گرفتی عبرت از گرگ دنی
پس تو روبه نیستی، شیر منی
عاقل آن باشد که گیرد عبرت از
مرگ یاران، در بلای محترز
روبه آن دم بر زبان صد شکر راند
که مرا شیر از پی آن گرگ خواند
گر مرا اول بفرمودی که تو
بخش کن این را، که بردی جان ازو؟
پس سپاس او را، که ما را در جهان
کرد پیدا از پس پیشینیان
تا شنیدیم آن سیاستهای حق
بر قرون ماضیه اندر سبق
تا که ما از حال آن گرگان پیش
همچو روبه پاس خود داریم و خویش
امت مرحومه زین رو خواندمان
آن رسول حق و صادق در بیان
استخوان و پشم آن گرگان عیان
بنگرید و پند گیرید ای مهان
عاقل از سر بنهد این هستی و باد
چون شنید انجام فرعونان و عاد
ور بننهد دیگران از حال او
عبرتی گیرند از اضلال او
تا نماند دوسری و امتیاز
فانتقمنا منهم است ای گرگ پیر
چون نبودی مرده در پیش امیر
بعد از آن، رو شیر با روباه کرد
گفت این را بخش کن از بهر خورد
سجده کرد و گفت کین گاو سمین
چاشتخوردت باشد ای شاه گزین
وین بز از بهر میان روز را
یخنییی باشد شه پیروز را
وان دگر خرگوش بهر شام هم
شبچرهی این شاه با لطف و کرم
گفت ای روبه تو عدل افروختی
این چنین قسمت ز کی آموختی؟
از کجا آموختی این، ای بزرگ؟
گفت ای شاه جهان از حال گرگ
گفت چون در عشق ما گشتی گرو
هر سه را برگیر و بستان و برو
روبها چون جملگی ما را شدی
چونت آزاریم، چون تو ما شدی؟
ما تو را و جمله اشکاران تو را
پای بر گردون هفتم نه، برآ
چون گرفتی عبرت از گرگ دنی
پس تو روبه نیستی، شیر منی
عاقل آن باشد که گیرد عبرت از
مرگ یاران، در بلای محترز
روبه آن دم بر زبان صد شکر راند
که مرا شیر از پی آن گرگ خواند
گر مرا اول بفرمودی که تو
بخش کن این را، که بردی جان ازو؟
پس سپاس او را، که ما را در جهان
کرد پیدا از پس پیشینیان
تا شنیدیم آن سیاستهای حق
بر قرون ماضیه اندر سبق
تا که ما از حال آن گرگان پیش
همچو روبه پاس خود داریم و خویش
امت مرحومه زین رو خواندمان
آن رسول حق و صادق در بیان
استخوان و پشم آن گرگان عیان
بنگرید و پند گیرید ای مهان
عاقل از سر بنهد این هستی و باد
چون شنید انجام فرعونان و عاد
ور بننهد دیگران از حال او
عبرتی گیرند از اضلال او
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۴۸ - آمدن مهمان پیش یوسف علیهالسلام و تقاضا کردن یوسف علیهالسلام ازو تحفه و ارمغان
آمد از آفاق یار مهربان
یوسف صدیق را شد میهمان
کاشنا بودند وقت کودکی
بر وسادهی آشنایی متکی
یاد دادش جور اخوان و حسد
گفت کان زنجیر بود و ما اسد
عار نبود شیر را از سلسله
نیست ما را از قضای حق گله
شیر را بر گردن ار زنجیر بود
بر همه زنجیرسازان میر بود
گفت چون بودی ز زندان و ز چاه؟
گفت همچون در محاق و کاست ماه
در محاق ار ماه نو گردد دوتا
نی در آخر بدر گردد بر سما؟
گرچه دردانه به هاون کوفتند
نور چشم و دل شد و بیند بلند
گندمی را زیر خاک انداختند
پس ز خاکش خوشهها بر ساختند
بار دیگر کوفتندش زآسیا
قیمتش افزود و نان شد جانفزا
باز نان را زیر دندان کوفتند
گشت عقل و جان و فهم هوشمند
باز آن جان چون که محو عشق گشت
یعجب الزراع آمد بعد کشت
این سخن پایان ندارد، بازگرد
تا که با یوسف چه گفت آن نیک مرد
بعد قصه گفتنش گفت ای فلان
هین چه آوردی تو ما را ارمغان؟
بر در یاران تهیدست آمدن
همچو بیگندم سوی طاحون شدن
حق تعالی خلق را گوید به حشر
ارمغان کو از برای روز نشر؟
جئتمونا و فرادی بینوا
هم بدان سان که خلقناکم کذا
هین چه آوردید دستآویز را؟
ارمغانی روز رستاخیز را؟
یا امید بازگشتنتان نبود؟
وعدهٔ امروز باطلتان نمود؟
منکری مهمانیاش را از خری
پس ز مطبخ خاک و خاکستر بری
ور نهیی منکر، چنین دست تهی
در در آن دوست چون پا مینهی؟
اندکی صرفه بکن از خواب و خور
ارمغان بهر ملاقاتش ببر
شو قلیل النوم مما یهجعون
باش در اسحار از یستغفرون
اندکی جنبش بکن همچون جنین
تا ببخشندت حواس نوربین
وز جهان چون رحم بیرون روی
از زمین در عرصهٔ واسع شوی
آن که ارض الله واسع گفتهاند
عرصهیی دان کانبیا در رفتهاند
دل نگردد تنگ زان عرصهی فراخ
نخل تر آنجا نگردد خشک شاخ
حاملی تو مر حواست را کنون
کند و مانده میشوی و سرنگون
چون که محمولی نه حامل وقت خواب
ماندگی رفت و شدی بیرنج و تاب
چاشنییی دان تو حال خواب را
پیش محمولی حال اولیا
اولیا اصحاب کهفاند ای عنود
در قیام و در تقلب هم رقود
میکشدشان بیتکلف در فعال
بیخبر ذات الیمین ذات الشمال
چیست آن ذات الیمین؟ فعل حسن
چیست آن ذات الشمال؟ اشغال تن
میرود این هر دو کار از انبیا
بیخبر زین هر دو ایشان چون صدا
گر صدایت بشنواند خیر و شر
ذات که باشد ز هر دو بیخبر
یوسف صدیق را شد میهمان
کاشنا بودند وقت کودکی
بر وسادهی آشنایی متکی
یاد دادش جور اخوان و حسد
گفت کان زنجیر بود و ما اسد
عار نبود شیر را از سلسله
نیست ما را از قضای حق گله
شیر را بر گردن ار زنجیر بود
بر همه زنجیرسازان میر بود
گفت چون بودی ز زندان و ز چاه؟
گفت همچون در محاق و کاست ماه
در محاق ار ماه نو گردد دوتا
نی در آخر بدر گردد بر سما؟
گرچه دردانه به هاون کوفتند
نور چشم و دل شد و بیند بلند
گندمی را زیر خاک انداختند
پس ز خاکش خوشهها بر ساختند
بار دیگر کوفتندش زآسیا
قیمتش افزود و نان شد جانفزا
باز نان را زیر دندان کوفتند
گشت عقل و جان و فهم هوشمند
باز آن جان چون که محو عشق گشت
یعجب الزراع آمد بعد کشت
این سخن پایان ندارد، بازگرد
تا که با یوسف چه گفت آن نیک مرد
بعد قصه گفتنش گفت ای فلان
هین چه آوردی تو ما را ارمغان؟
بر در یاران تهیدست آمدن
همچو بیگندم سوی طاحون شدن
حق تعالی خلق را گوید به حشر
ارمغان کو از برای روز نشر؟
جئتمونا و فرادی بینوا
هم بدان سان که خلقناکم کذا
هین چه آوردید دستآویز را؟
ارمغانی روز رستاخیز را؟
یا امید بازگشتنتان نبود؟
وعدهٔ امروز باطلتان نمود؟
منکری مهمانیاش را از خری
پس ز مطبخ خاک و خاکستر بری
ور نهیی منکر، چنین دست تهی
در در آن دوست چون پا مینهی؟
اندکی صرفه بکن از خواب و خور
ارمغان بهر ملاقاتش ببر
شو قلیل النوم مما یهجعون
باش در اسحار از یستغفرون
اندکی جنبش بکن همچون جنین
تا ببخشندت حواس نوربین
وز جهان چون رحم بیرون روی
از زمین در عرصهٔ واسع شوی
آن که ارض الله واسع گفتهاند
عرصهیی دان کانبیا در رفتهاند
دل نگردد تنگ زان عرصهی فراخ
نخل تر آنجا نگردد خشک شاخ
حاملی تو مر حواست را کنون
کند و مانده میشوی و سرنگون
چون که محمولی نه حامل وقت خواب
ماندگی رفت و شدی بیرنج و تاب
چاشنییی دان تو حال خواب را
پیش محمولی حال اولیا
اولیا اصحاب کهفاند ای عنود
در قیام و در تقلب هم رقود
میکشدشان بیتکلف در فعال
بیخبر ذات الیمین ذات الشمال
چیست آن ذات الیمین؟ فعل حسن
چیست آن ذات الشمال؟ اشغال تن
میرود این هر دو کار از انبیا
بیخبر زین هر دو ایشان چون صدا
گر صدایت بشنواند خیر و شر
ذات که باشد ز هر دو بیخبر
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۴۹ - گفتن مهمان یوسف علیهالسلام کی آینهای آوردمت کی تا هر باری کی در وی نگری روی خوب خویش را بینی مرا یاد کنی
گفت یوسف هین بیاور ارمغان
او ز شرم این تقاضا زد فغان
گفت من چند ارمغان جستم تو را
ارمغانی در نظر نامد مرا
حبهیی را جانب کان چون برم؟
قطرهیی را سوی عمان چون برم؟
زیره را من سوی کرمان آورم
گر به پیش تو دل و جان آورم
نیست تخمی کندرین انبار نیست
غیر حسن تو که آن را یار نیست
لایق آن دیدم که من آیینهیی
پیش تو آرم چو نور سینهیی
تا ببینی روی خوب خود در آن
ای تو چون خورشید شمع آسمان
آینه آوردمت ای روشنی
تا چو بینی روی خود، یادم کنی
آینه بیرون کشید او از بغل
خوب را آیینه باشد مشتغل
آینهی هستی چه باشد؟ نیستی
نیستی بر، گر تو ابله نیستی
هستی اندر نیستی بتوان نمود
مالداران بر فقیر آرند جود
آینهی صافی نان خود گرسنه است
سوخته هم آینهی آتشزنه است
نیستی و نقص هر جایی که خاست
آینهی خوبی جمله پیشههاست
چون که جامه چست و دوزیده بود
مظهر فرهنگ درزی چون شود؟
ناتراشیده همی باید جذوع
تا دروگر اصل سازد یا فروع
خواجهٔ اشکستهبند آنجا رود
کندر آنجا پای اشکسته بود
کی شود چون نیست رنجور نزار
آن جمال صنعت طب آشکار؟
خواری و دونی مسها برملا
گر نباشد، کی نماید کیمیا؟
نقصها آیینهٔ وصف کمال
وان حقارت آینهی عز و جلال
زان که ضد را ضد کند پیدا یقین
زان که با سرکه پدید است انگبین
هرکه نقص خویش را دید و شناخت
اندر استکمال خود ده اسبه تاخت
زان نمیپرد به سوی ذوالجلال
کو گمانی میبرد خود را کمال
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
از دل و از دیدهات بس خون رود
تا ز تو این معجبی بیرون شود
علت ابلیس انا خیری بدهست
وین مرض در نفس هر مخلوق هست
گرچه خود را بس شکسته بیند او
آب صافی دان و سرگین زیر جو
چون بشوراند تو را در امتحان
آب سرگین رنگ گردد در زمان
در تک جو هست سرگین ای فتی
گرچه جو صافی نماید مر تو را
هست پیر راهدان پر فطن
باغهای نفس کل را جوی کن
جوی خود را کی تواند پاک کرد؟
نافع از علم خدا شد علم مرد
کی تراشد تیغ دستهی خویش را؟
رو به جراحی سپار این ریش را
بر سر هر ریش جمع آمد مگس
تا نبیند قبح ریش خویش کس
آن مگس اندیشهها وان مال تو
ریش تو آن ظلمت احوال تو
ور نهد مرهم بر آن ریش تو پیر
آن زمان ساکن شود درد و نفیر
تا که پندارد که صحت یافتهست
پرتو مرهم بر آنجا تافتهست
هین ز مرهم سر مکش ای پشتریش
وان ز پرتو دان، مدان از اصل خویش
او ز شرم این تقاضا زد فغان
گفت من چند ارمغان جستم تو را
ارمغانی در نظر نامد مرا
حبهیی را جانب کان چون برم؟
قطرهیی را سوی عمان چون برم؟
زیره را من سوی کرمان آورم
گر به پیش تو دل و جان آورم
نیست تخمی کندرین انبار نیست
غیر حسن تو که آن را یار نیست
لایق آن دیدم که من آیینهیی
پیش تو آرم چو نور سینهیی
تا ببینی روی خوب خود در آن
ای تو چون خورشید شمع آسمان
آینه آوردمت ای روشنی
تا چو بینی روی خود، یادم کنی
آینه بیرون کشید او از بغل
خوب را آیینه باشد مشتغل
آینهی هستی چه باشد؟ نیستی
نیستی بر، گر تو ابله نیستی
هستی اندر نیستی بتوان نمود
مالداران بر فقیر آرند جود
آینهی صافی نان خود گرسنه است
سوخته هم آینهی آتشزنه است
نیستی و نقص هر جایی که خاست
آینهی خوبی جمله پیشههاست
چون که جامه چست و دوزیده بود
مظهر فرهنگ درزی چون شود؟
ناتراشیده همی باید جذوع
تا دروگر اصل سازد یا فروع
خواجهٔ اشکستهبند آنجا رود
کندر آنجا پای اشکسته بود
کی شود چون نیست رنجور نزار
آن جمال صنعت طب آشکار؟
خواری و دونی مسها برملا
گر نباشد، کی نماید کیمیا؟
نقصها آیینهٔ وصف کمال
وان حقارت آینهی عز و جلال
زان که ضد را ضد کند پیدا یقین
زان که با سرکه پدید است انگبین
هرکه نقص خویش را دید و شناخت
اندر استکمال خود ده اسبه تاخت
زان نمیپرد به سوی ذوالجلال
کو گمانی میبرد خود را کمال
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو ای ذودلال
از دل و از دیدهات بس خون رود
تا ز تو این معجبی بیرون شود
علت ابلیس انا خیری بدهست
وین مرض در نفس هر مخلوق هست
گرچه خود را بس شکسته بیند او
آب صافی دان و سرگین زیر جو
چون بشوراند تو را در امتحان
آب سرگین رنگ گردد در زمان
در تک جو هست سرگین ای فتی
گرچه جو صافی نماید مر تو را
هست پیر راهدان پر فطن
باغهای نفس کل را جوی کن
جوی خود را کی تواند پاک کرد؟
نافع از علم خدا شد علم مرد
کی تراشد تیغ دستهی خویش را؟
رو به جراحی سپار این ریش را
بر سر هر ریش جمع آمد مگس
تا نبیند قبح ریش خویش کس
آن مگس اندیشهها وان مال تو
ریش تو آن ظلمت احوال تو
ور نهد مرهم بر آن ریش تو پیر
آن زمان ساکن شود درد و نفیر
تا که پندارد که صحت یافتهست
پرتو مرهم بر آنجا تافتهست
هین ز مرهم سر مکش ای پشتریش
وان ز پرتو دان، مدان از اصل خویش
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۵۰ - مرتد شدن کاتب وحی به سبب آنک پرتو وحی برو زد آن آیت را پیش از پیغامبر صلی الله علیه و سلم بخواند گفت پس من هم محل وحیم
پیش از عثمان یکی نساخ بود
کو به نسخ وحی جدی مینمود
چون نبی از وحی فرمودی سبب
او همان را وا نبشتی بر ورق
پرتو آن وحی بر وی تافتی
او درون خویش حکمت یافتی
عین آن حکمت بفرمودی رسول
زین قدر گمراه شد آن بوالفضول
کانچه میگوید رسول مستنیر
مر مرا هست آن حقیقت در ضمیر
پرتو اندیشهاش زد بر رسول
قهر حق آورد بر جانش نزول
هم ز نساخی بر آمد، هم ز دین
شد عدو مصطفی و دین به کین
مصطفی فرمود کی گبر عنود
چون سیه گشتی اگر نور از تو بود؟
گر تو ینبوع الهی بودییی
این چنین آب سیه نگشودییی
تا که ناموسش به پیش این و آن
نشکند، بر بست این او را دهان
اندرون میسوختش هم زین سبب
توبه کردن مینیارست این عجب
آه میکرد و نبودش آه سود
چون درآمد تیغ و سر را در ربود
کرده حق ناموس را صد من حدید
ای بسا بسته به بند ناپدید
کبر و کفر آنسان ببست آن راه را
که نیارد کرد ظاهر آه را
گفت اغلالا فهم به مقمحون
نیست آن اغلال بر ما از برون
خلفهم سدا فأغشیناهم
مینبیند بند را پیش و پس او
رنگ صحرا دارد آن سدی که خاست
او نمیداند که آن سد قضاست
شاهد تو سد روی شاهد است
مرشد تو سد گفت مرشد است
ای بسا کفار را سودای دین
بندشان ناموس و کبر و آن و این
بند پنهان، لیک از آهن بتر
بند آهن را کند پاره تبر
بند آهن را توان کردن جدا
بند غیبی را نداند کس دوا
مرد را زنبور اگر نیشی زند
طبع او آن لحظه بر دفعی تند
زخم نیش اما چو از هستی توست
غم قوی باشد، نگردد درد سست
شرح این از سینه بیرون میجهد
لیک میترسم که نومیدی دهد
نی مشو نومید و خود را شاد کن
پیش آن فریادرس فریاد کن
کی محب عفو، از ما عفو کن
ای طبیب رنج ناسور کهن
عکس حکمت آن شقی را یاوه کرد
خود مبین، تا بر نیارد از تو گرد
ای برادر بر تو حکمت جاریهست
آن ز ابدال است و بر تو عاریهست
گرچه در خود خانه نوری یافتهست
آن ز همسایهی منور تافتهست
شکر کن، غره مشو، بینی مکن
گوش دار و هیچ خودبینی مکن
صد دریغ و درد کین عاریتی
امتان را دور کرد از امتی
من غلام آن که او در هر رباط
خویش را واصل نداند بر سماط
بس رباطی که بباید ترک کرد
تا به مسکن در رسد یک روز مرد
گرچه آهن سرخ شد، او سرخ نیست
پرتو عاریت آتشزنیست
گر شود پر نور روزن یا سرا
تو مدان روشن مگر خورشید را
هر در و دیوار گوید روشنم
پرتو غیری ندارم، این منم
پس بگوید آفتاب ای نارشید
چون که من غارب شوم، آید پدید
سبزهها گویند ما سبز از خودیم
شاد و خندانیم و بس زیبا خدیم
فصل تابستان بگوید ای امم
خویش را بینید چون من بگذرم
تن همینازد به خوبی و جمال
روح پنهان کرده فر و پر و بال
گویدش ای مزبله تو کیستی؟
یک دو روز از پرتو من زیستی
غنج و نازت مینگنجد در جهان
باش تا که من شوم از تو جهان
گرمدارانت تو را گوری کنند
طعمهٔ ماران و مورانت کنند
بینی از گند تو گیرد آن کسی
کو به پیش تو همی مردی بسی
پرتو روح است نطق و چشم و گوش
پرتو آتش بود در آب، جوش
آنچنان که پرتو جان بر تن است
پرتو ابدال بر جان من است
جان جان چو واکشد پا را ز جان
جان چنان گردد که بیجان تن بدان
سر از آن رو مینهم من بر زمین
تا گواه من بود در روز دین
یوم دین که زلزلت زلزالها
این زمین باشد گواه حالها
کو تحدث جهرة اخبارها
در سخن آید زمین و خارهها
فلسفی منکر شود در فکر و ظن
گو برو سر را بر آن دیوار زن
نطق آب و نطق خاک و نطق گل
هست محسوس حواس اهل دل
فلسفی کو منکر حنانه است
از حواس اولیا بیگانه است
گوید او که پرتو سودای خلق
بس خیالات آورد در رای خلق
بلکه عکس آن فساد و کفر او
این خیال منکری را زد برو
فلسفی مر دیو را منکر شود
در همان دم سخرهٔ دیوی بود
گر ندیدی دیو را،خود را ببین
بیجنون نبود کبودی بر جبین
هرکه را در دل شک و پیچانی است
در جهان او فلسفی پنهانی است
مینماید اعتقاد و گاه گاه
آن رگ فلسف کند رویش سیاه
الحذر ای مؤمنان کان در شماست
در شما بس عالم بیمنتهاست
جمله هفتاد و دو ملت در تو است
وه که روزی آن برآرد از تو دست
هرکه او را برگ آن ایمان بود
همچو برگ از بیم این لرزان بود
بر بلیس و دیو زان خندیدهیی
که تو خود را نیک مردم دیدهیی
چون کند جان بازگونه پوستین
چند واویلی برآید زاهل دین
بر دکان هر زرنما خندان شدهست
زان که سنگ امتحان پنهان شدهست
پردهای ستار از ما بر مگیر
باش اندر امتحان ما را مجیر
قلب پهلو میزند با زر به شب
انتظار روز میدارد ذهب
با زبان حال زر گوید که باش
ای مزور تا برآید روز فاش
صد هزاران سال ابلیس لعین
بود زابدال و امیر المؤمنین
پنجه زد با آدم از نازی که داشت
گشت رسوا همچو سرگین وقت چاشت
کو به نسخ وحی جدی مینمود
چون نبی از وحی فرمودی سبب
او همان را وا نبشتی بر ورق
پرتو آن وحی بر وی تافتی
او درون خویش حکمت یافتی
عین آن حکمت بفرمودی رسول
زین قدر گمراه شد آن بوالفضول
کانچه میگوید رسول مستنیر
مر مرا هست آن حقیقت در ضمیر
پرتو اندیشهاش زد بر رسول
قهر حق آورد بر جانش نزول
هم ز نساخی بر آمد، هم ز دین
شد عدو مصطفی و دین به کین
مصطفی فرمود کی گبر عنود
چون سیه گشتی اگر نور از تو بود؟
گر تو ینبوع الهی بودییی
این چنین آب سیه نگشودییی
تا که ناموسش به پیش این و آن
نشکند، بر بست این او را دهان
اندرون میسوختش هم زین سبب
توبه کردن مینیارست این عجب
آه میکرد و نبودش آه سود
چون درآمد تیغ و سر را در ربود
کرده حق ناموس را صد من حدید
ای بسا بسته به بند ناپدید
کبر و کفر آنسان ببست آن راه را
که نیارد کرد ظاهر آه را
گفت اغلالا فهم به مقمحون
نیست آن اغلال بر ما از برون
خلفهم سدا فأغشیناهم
مینبیند بند را پیش و پس او
رنگ صحرا دارد آن سدی که خاست
او نمیداند که آن سد قضاست
شاهد تو سد روی شاهد است
مرشد تو سد گفت مرشد است
ای بسا کفار را سودای دین
بندشان ناموس و کبر و آن و این
بند پنهان، لیک از آهن بتر
بند آهن را کند پاره تبر
بند آهن را توان کردن جدا
بند غیبی را نداند کس دوا
مرد را زنبور اگر نیشی زند
طبع او آن لحظه بر دفعی تند
زخم نیش اما چو از هستی توست
غم قوی باشد، نگردد درد سست
شرح این از سینه بیرون میجهد
لیک میترسم که نومیدی دهد
نی مشو نومید و خود را شاد کن
پیش آن فریادرس فریاد کن
کی محب عفو، از ما عفو کن
ای طبیب رنج ناسور کهن
عکس حکمت آن شقی را یاوه کرد
خود مبین، تا بر نیارد از تو گرد
ای برادر بر تو حکمت جاریهست
آن ز ابدال است و بر تو عاریهست
گرچه در خود خانه نوری یافتهست
آن ز همسایهی منور تافتهست
شکر کن، غره مشو، بینی مکن
گوش دار و هیچ خودبینی مکن
صد دریغ و درد کین عاریتی
امتان را دور کرد از امتی
من غلام آن که او در هر رباط
خویش را واصل نداند بر سماط
بس رباطی که بباید ترک کرد
تا به مسکن در رسد یک روز مرد
گرچه آهن سرخ شد، او سرخ نیست
پرتو عاریت آتشزنیست
گر شود پر نور روزن یا سرا
تو مدان روشن مگر خورشید را
هر در و دیوار گوید روشنم
پرتو غیری ندارم، این منم
پس بگوید آفتاب ای نارشید
چون که من غارب شوم، آید پدید
سبزهها گویند ما سبز از خودیم
شاد و خندانیم و بس زیبا خدیم
فصل تابستان بگوید ای امم
خویش را بینید چون من بگذرم
تن همینازد به خوبی و جمال
روح پنهان کرده فر و پر و بال
گویدش ای مزبله تو کیستی؟
یک دو روز از پرتو من زیستی
غنج و نازت مینگنجد در جهان
باش تا که من شوم از تو جهان
گرمدارانت تو را گوری کنند
طعمهٔ ماران و مورانت کنند
بینی از گند تو گیرد آن کسی
کو به پیش تو همی مردی بسی
پرتو روح است نطق و چشم و گوش
پرتو آتش بود در آب، جوش
آنچنان که پرتو جان بر تن است
پرتو ابدال بر جان من است
جان جان چو واکشد پا را ز جان
جان چنان گردد که بیجان تن بدان
سر از آن رو مینهم من بر زمین
تا گواه من بود در روز دین
یوم دین که زلزلت زلزالها
این زمین باشد گواه حالها
کو تحدث جهرة اخبارها
در سخن آید زمین و خارهها
فلسفی منکر شود در فکر و ظن
گو برو سر را بر آن دیوار زن
نطق آب و نطق خاک و نطق گل
هست محسوس حواس اهل دل
فلسفی کو منکر حنانه است
از حواس اولیا بیگانه است
گوید او که پرتو سودای خلق
بس خیالات آورد در رای خلق
بلکه عکس آن فساد و کفر او
این خیال منکری را زد برو
فلسفی مر دیو را منکر شود
در همان دم سخرهٔ دیوی بود
گر ندیدی دیو را،خود را ببین
بیجنون نبود کبودی بر جبین
هرکه را در دل شک و پیچانی است
در جهان او فلسفی پنهانی است
مینماید اعتقاد و گاه گاه
آن رگ فلسف کند رویش سیاه
الحذر ای مؤمنان کان در شماست
در شما بس عالم بیمنتهاست
جمله هفتاد و دو ملت در تو است
وه که روزی آن برآرد از تو دست
هرکه او را برگ آن ایمان بود
همچو برگ از بیم این لرزان بود
بر بلیس و دیو زان خندیدهیی
که تو خود را نیک مردم دیدهیی
چون کند جان بازگونه پوستین
چند واویلی برآید زاهل دین
بر دکان هر زرنما خندان شدهست
زان که سنگ امتحان پنهان شدهست
پردهای ستار از ما بر مگیر
باش اندر امتحان ما را مجیر
قلب پهلو میزند با زر به شب
انتظار روز میدارد ذهب
با زبان حال زر گوید که باش
ای مزور تا برآید روز فاش
صد هزاران سال ابلیس لعین
بود زابدال و امیر المؤمنین
پنجه زد با آدم از نازی که داشت
گشت رسوا همچو سرگین وقت چاشت
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۵۱ - دعا کردن بلعم با عور کی موسی و قومش را از این شهر کی حصار دادهاند بی مراد باز گردان و مستجاب شدن دعای او
بلعم باعور را خلق جهان
سغبه شد، مانند عیسی زمان
سجده ناوردند کس را دون او
صحت رنجور بود افسون او
پنجه زد با موسی از کبر و کمال
آنچنان شد که شنیدستی تو حال
صد هزار ابلیس و بلعم در جهان
همچنین بودهست پیدا و نهان
این دو را مشهور گردانید اله
تا که باشد این دو بر باقی گواه
این دو دزد آویخت از دار بلند
ورنه اندر قهر بس دزدان بدند
این دو را پرچم به سوی شهر برد
کشتگان قهر را نتوان شمرد
نازنینی تو، ولی در حد خویش
الله الله پا منه از حد بیش
گر زنی بر نازنینتر از خودت
در تک هفتم زمین زیر آردت
قصهٔ عاد و ثمود از بهر چیست؟
تا بدانی کانبیا را نازکیست
این نشان خسف و قذف و صاعقه
شد بیان عز نفس ناطقه
جمله حیوان را پی انسان بکش
جمله انسان را بکش از بهر هش
هش چه باشد؟ عقل کل هوشمند
هوش جزوی هش بود، اما نژند
جمله حیوانات وحشی زآدمی
باشد از حیوان انسی در کمی
خون آنها خلق را باشد سبیل
زان که وحشیاند از عقل جلیل
عزت وحشی بدین افتاد پست
که مر انسان را مخالف آمدهست
پس چه عزت باشدت ای نادره
چون شدی تو حمر مستنفره
خر نشاید کشت از بهر صلاح
چون شود وحشی، شود خونش مباح
گرچه خر را دانش زاجر نبود
هیچ معذورش نمیدارد ودود
پس چو وحشی شد ازان دم آدمی
کی بود معذور؟ ای یار سمی
لاجرم کفار را شد خون مباح
همچو وحشی پیش نشاب و رماح
جفت و فرزندانشان جمله سبیل
زان که بیعقلند و مردود و ذلیل
باز عقلی کو رمد از عقل عقل
کرد از عقلی به حیوانات نقل
سغبه شد، مانند عیسی زمان
سجده ناوردند کس را دون او
صحت رنجور بود افسون او
پنجه زد با موسی از کبر و کمال
آنچنان شد که شنیدستی تو حال
صد هزار ابلیس و بلعم در جهان
همچنین بودهست پیدا و نهان
این دو را مشهور گردانید اله
تا که باشد این دو بر باقی گواه
این دو دزد آویخت از دار بلند
ورنه اندر قهر بس دزدان بدند
این دو را پرچم به سوی شهر برد
کشتگان قهر را نتوان شمرد
نازنینی تو، ولی در حد خویش
الله الله پا منه از حد بیش
گر زنی بر نازنینتر از خودت
در تک هفتم زمین زیر آردت
قصهٔ عاد و ثمود از بهر چیست؟
تا بدانی کانبیا را نازکیست
این نشان خسف و قذف و صاعقه
شد بیان عز نفس ناطقه
جمله حیوان را پی انسان بکش
جمله انسان را بکش از بهر هش
هش چه باشد؟ عقل کل هوشمند
هوش جزوی هش بود، اما نژند
جمله حیوانات وحشی زآدمی
باشد از حیوان انسی در کمی
خون آنها خلق را باشد سبیل
زان که وحشیاند از عقل جلیل
عزت وحشی بدین افتاد پست
که مر انسان را مخالف آمدهست
پس چه عزت باشدت ای نادره
چون شدی تو حمر مستنفره
خر نشاید کشت از بهر صلاح
چون شود وحشی، شود خونش مباح
گرچه خر را دانش زاجر نبود
هیچ معذورش نمیدارد ودود
پس چو وحشی شد ازان دم آدمی
کی بود معذور؟ ای یار سمی
لاجرم کفار را شد خون مباح
همچو وحشی پیش نشاب و رماح
جفت و فرزندانشان جمله سبیل
زان که بیعقلند و مردود و ذلیل
باز عقلی کو رمد از عقل عقل
کرد از عقلی به حیوانات نقل
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۵۲ - اعتماد کردن هاروت و ماروت بر عصمت خویش و امیری اهل دنیا خواستن و در فتنه افتادن
همچو هاروت و چو ماروت شهیر
از بطر خوردند زهرآلود تیر
اعتمادی بودشان بر قدس خویش
چیست بر شیر اعتماد گاومیش؟
گرچه او با شاخ صد چاره کند
شاخ شاخش شیر نر پاره کند
گر شود پر شاخ همچون خارپشت
شیر خواهد گاو را ناچار کشت
گرچه صرصر بس درختان میکند
با گیاه تر وی احسان میکند
بر ضعیفی گیاه آن باد تند
رحم کرد، ای دل تو از قوت ملند
تیشه را زانبوهی شاخ درخت
کی هراس آید؟ ببرد لخت لخت
لیک بر برگی نکوبد خویش را
جز که بر نیشی نکوبد نیش را
شعله را زانبوهی هیزم چه غم؟
کی رمد قصاب از خیل غنم؟
پیش معنی چیست صورت؟ بس زبون
چرخ را معنیش میدارد نگون
تو قیاس از چرخ دولابی بگیر
گردشش از کیست؟ از عقل مشیر
گردش این قالب همچون سپر
هست از روح مستر ای پسر
گردش این باد از معنی اوست
همچو چرخی کان اسیر آب جوست
جر و مد و دخل و خرج این نفس
از که باشد؟ جز ز جان پر هوس؟
گاه جیمش میکند، گه حا و دال
گاه صلحش میکند، گاهی جدال
گه یمینش میبرد، گاهی یسار
گه گلستانش کند، گاهیش خار
همچنین این باد را یزدان ما
کرده بد بر عاد همچون اژدها
باز هم آن باد را بر مؤمنان
کرده بد صلح و مراعات و امان
گفت المعنی هوالله شیخ دین
بحر معنیهای رب العالمین
جمله اطباق زمین و آسمان
همچو خاشاکی در آن بحر روان
حملهها و رقص خاشاک اندر آب
هم ز آب آمد به وقت اضطراب
چون که ساکن خواهدش کرد از مرا
سوی ساحل افکند خاشاک را
چون کشد از ساحلش در موجگاه
آن کند با او که صرصر با گیاه
این حدیث آخر ندارد، باز ران
جانب هاروت و ماروت ای جوان
از بطر خوردند زهرآلود تیر
اعتمادی بودشان بر قدس خویش
چیست بر شیر اعتماد گاومیش؟
گرچه او با شاخ صد چاره کند
شاخ شاخش شیر نر پاره کند
گر شود پر شاخ همچون خارپشت
شیر خواهد گاو را ناچار کشت
گرچه صرصر بس درختان میکند
با گیاه تر وی احسان میکند
بر ضعیفی گیاه آن باد تند
رحم کرد، ای دل تو از قوت ملند
تیشه را زانبوهی شاخ درخت
کی هراس آید؟ ببرد لخت لخت
لیک بر برگی نکوبد خویش را
جز که بر نیشی نکوبد نیش را
شعله را زانبوهی هیزم چه غم؟
کی رمد قصاب از خیل غنم؟
پیش معنی چیست صورت؟ بس زبون
چرخ را معنیش میدارد نگون
تو قیاس از چرخ دولابی بگیر
گردشش از کیست؟ از عقل مشیر
گردش این قالب همچون سپر
هست از روح مستر ای پسر
گردش این باد از معنی اوست
همچو چرخی کان اسیر آب جوست
جر و مد و دخل و خرج این نفس
از که باشد؟ جز ز جان پر هوس؟
گاه جیمش میکند، گه حا و دال
گاه صلحش میکند، گاهی جدال
گه یمینش میبرد، گاهی یسار
گه گلستانش کند، گاهیش خار
همچنین این باد را یزدان ما
کرده بد بر عاد همچون اژدها
باز هم آن باد را بر مؤمنان
کرده بد صلح و مراعات و امان
گفت المعنی هوالله شیخ دین
بحر معنیهای رب العالمین
جمله اطباق زمین و آسمان
همچو خاشاکی در آن بحر روان
حملهها و رقص خاشاک اندر آب
هم ز آب آمد به وقت اضطراب
چون که ساکن خواهدش کرد از مرا
سوی ساحل افکند خاشاک را
چون کشد از ساحلش در موجگاه
آن کند با او که صرصر با گیاه
این حدیث آخر ندارد، باز ران
جانب هاروت و ماروت ای جوان
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۵۳ - باقی قصهٔ هاروت و ماروت و نکال و عقوبت ایشان هم در دنیا بچاه بابل
چون گناه و فسق خلقان جهان
میشدی بر هر دو روشن آن زمان
دست خاییدن گرفتندی ز خشم
لیک عیب خود ندیدندی به چشم
خویش در آیینه دید آن زشت مرد
رو بگردانید از آن و خشم کرد
خویشبین چون از کسی جرمی بدید
آتشی در وی ز دوزخ شد پدید
حمیت دین خواند او آن کبر را
ننگرد در خویش نفس گبر را
حمیت دین را نشانی دیگر است
که از آن آتش جهانی اخضر است
گفت حقشان گر شما روشن گرید
در سیهکاران مغفل منگرید
شکر گویید ای سپاه و چاکران
رستهاید از شهوت و از چاکران
گر ازان معنی نهم من بر شما
مر شما را بیش نپذیرد سما
عصمتی که مر شما را در تن است
آن ز عکس عصمت و حفظ من است
آن ز من بینید نز خود هین و هین
تا نچربد بر شما دیو لعین
آن چنان که کاتب وحی رسول
دید حکمت در خود و نور اصول
خویش را هم صوت مرغان خدا
میشمرد، آن بد صفیری چون صدا
لحن مرغان را اگر واصف شوی
بر مراد مرغ کی واقف شوی؟
گر بیاموزی صفیر بلبلی
تو چه دانی کو چه دارد با گلی؟
ور بدانی، باشد آن هم از گمان
چون ز لبجنبان گمانهای کران
میشدی بر هر دو روشن آن زمان
دست خاییدن گرفتندی ز خشم
لیک عیب خود ندیدندی به چشم
خویش در آیینه دید آن زشت مرد
رو بگردانید از آن و خشم کرد
خویشبین چون از کسی جرمی بدید
آتشی در وی ز دوزخ شد پدید
حمیت دین خواند او آن کبر را
ننگرد در خویش نفس گبر را
حمیت دین را نشانی دیگر است
که از آن آتش جهانی اخضر است
گفت حقشان گر شما روشن گرید
در سیهکاران مغفل منگرید
شکر گویید ای سپاه و چاکران
رستهاید از شهوت و از چاکران
گر ازان معنی نهم من بر شما
مر شما را بیش نپذیرد سما
عصمتی که مر شما را در تن است
آن ز عکس عصمت و حفظ من است
آن ز من بینید نز خود هین و هین
تا نچربد بر شما دیو لعین
آن چنان که کاتب وحی رسول
دید حکمت در خود و نور اصول
خویش را هم صوت مرغان خدا
میشمرد، آن بد صفیری چون صدا
لحن مرغان را اگر واصف شوی
بر مراد مرغ کی واقف شوی؟
گر بیاموزی صفیر بلبلی
تو چه دانی کو چه دارد با گلی؟
ور بدانی، باشد آن هم از گمان
چون ز لبجنبان گمانهای کران
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۵۴ - به عیادت رفتن کر بر همسایهٔ رنجور خویش
آن کری را گفت افزون مایهیی
که تو را رنجور شد همسایهیی
گفت با خود کر که با گوش گران
من چه دریابم ز گفت آن جوان؟
خاصه رنجور و ضعیف آواز شد
لیک باید رفت آنجا، نیست بد
چون ببینم کان لبش جنبان شود
من قیاسی گیرم آن را هم ز خود
چون بگویم چونی ای محنتکشم؟
او بخواهد گفت نیکم یا خوشم
من بگویم شکر، چه خوردی ابا؟
او بگوید شربتی یا ماشبا
من بگویم صحه نوشت کیست آن
از طبیبان پیش تو؟ گوید فلان
من بگویم بس مبارکپاست او
چون که او آمد، شود کارت نکو
پای او را آزمودستیم ما
هر کجا شد، میشود حاجت روا
این جوابات قیاسی راست کرد
پیش آن رنجور شد آن نیکمرد
گفت چونی؟ گفت مردم، گفت شکر
شد ازین رنجور پر آزار و نکر
کین چه شکر است، او مگر با ما بد است؟
کر قیاسی کرد و آن کژ آمدهست
بعد از آن گفتش چه خوردی؟ گفت زهر
گفت نوشت باد، افزون گشت قهر
بعد از آن گفت از طبیبان کیست او؟
که همی آید به چاره پیش تو؟
گفت عزراییل میآید، برو
گفت پایش بس مبارک، شاد شو
کر برون آمد، بگفت او شادمان
شکر کش کردم مراعات این زمان
گفت رنجور این عدو جان ماست
ما ندانستیم کو کان جفاست
خاطر رنجور جویان شد سقط
تا که پیغامش کند از هر نمط
چون کسی که خورده باشد آش بد
میبشوراند دلش تا قی کند
کظم غیظ این است، آن را قی مکن
تا بیابی در جزا شیرین سخن
چون نبودش صبر، میپیچید او
کین سگ زن روسپی حیز کو؟
تا بریزم بر وی آنچه گفته بود
کان زمان شیر ضمیرم خفته بود
چون عیادت بهر دلآرامی است
این عیادت نیست، دشمنکامی است
تا ببیند دشمن خود را نزار
تا بگیرد خاطر زشتش قرار
بس کسان کایشان ز طاعت گمرهند
دل به رضوان و ثواب آن دهند
خود حقیقت معصیت باشد خفی
بس کدر کان را تو پنداری صفی
همچو آن کر کو همیپنداشتهست
کو نکویی کرد و آن برعکس جست
او نشسته خوش که خدمت کردهام
حق همسایه به جا آوردهام
بهر خود او آتشی افروختهست
در دل رنجور و خود را سوختهست
فاتقوا النار التی اوقدتم
انکم فی المعصیه ازددتم
گفت پیغامبر به یک صاحبریا
صل انک لم تصل یا فتی
از برای چارهٔ این خوفها
آمد اندر هر نمازی اهدنا
کین نمازم را میامیز ای خدا
با نماز ضالین، واهل ریا
از قیاسی که بکرد آن کر گزین
صحبت ده ساله باطل شد بدین
خاصه ای خواجه قیاس حس دون
اندر آن وحیی که هست از حد فزون
گوش حس تو به حرف ار درخور است
دان که گوش غیبگیر تو کر است
که تو را رنجور شد همسایهیی
گفت با خود کر که با گوش گران
من چه دریابم ز گفت آن جوان؟
خاصه رنجور و ضعیف آواز شد
لیک باید رفت آنجا، نیست بد
چون ببینم کان لبش جنبان شود
من قیاسی گیرم آن را هم ز خود
چون بگویم چونی ای محنتکشم؟
او بخواهد گفت نیکم یا خوشم
من بگویم شکر، چه خوردی ابا؟
او بگوید شربتی یا ماشبا
من بگویم صحه نوشت کیست آن
از طبیبان پیش تو؟ گوید فلان
من بگویم بس مبارکپاست او
چون که او آمد، شود کارت نکو
پای او را آزمودستیم ما
هر کجا شد، میشود حاجت روا
این جوابات قیاسی راست کرد
پیش آن رنجور شد آن نیکمرد
گفت چونی؟ گفت مردم، گفت شکر
شد ازین رنجور پر آزار و نکر
کین چه شکر است، او مگر با ما بد است؟
کر قیاسی کرد و آن کژ آمدهست
بعد از آن گفتش چه خوردی؟ گفت زهر
گفت نوشت باد، افزون گشت قهر
بعد از آن گفت از طبیبان کیست او؟
که همی آید به چاره پیش تو؟
گفت عزراییل میآید، برو
گفت پایش بس مبارک، شاد شو
کر برون آمد، بگفت او شادمان
شکر کش کردم مراعات این زمان
گفت رنجور این عدو جان ماست
ما ندانستیم کو کان جفاست
خاطر رنجور جویان شد سقط
تا که پیغامش کند از هر نمط
چون کسی که خورده باشد آش بد
میبشوراند دلش تا قی کند
کظم غیظ این است، آن را قی مکن
تا بیابی در جزا شیرین سخن
چون نبودش صبر، میپیچید او
کین سگ زن روسپی حیز کو؟
تا بریزم بر وی آنچه گفته بود
کان زمان شیر ضمیرم خفته بود
چون عیادت بهر دلآرامی است
این عیادت نیست، دشمنکامی است
تا ببیند دشمن خود را نزار
تا بگیرد خاطر زشتش قرار
بس کسان کایشان ز طاعت گمرهند
دل به رضوان و ثواب آن دهند
خود حقیقت معصیت باشد خفی
بس کدر کان را تو پنداری صفی
همچو آن کر کو همیپنداشتهست
کو نکویی کرد و آن برعکس جست
او نشسته خوش که خدمت کردهام
حق همسایه به جا آوردهام
بهر خود او آتشی افروختهست
در دل رنجور و خود را سوختهست
فاتقوا النار التی اوقدتم
انکم فی المعصیه ازددتم
گفت پیغامبر به یک صاحبریا
صل انک لم تصل یا فتی
از برای چارهٔ این خوفها
آمد اندر هر نمازی اهدنا
کین نمازم را میامیز ای خدا
با نماز ضالین، واهل ریا
از قیاسی که بکرد آن کر گزین
صحبت ده ساله باطل شد بدین
خاصه ای خواجه قیاس حس دون
اندر آن وحیی که هست از حد فزون
گوش حس تو به حرف ار درخور است
دان که گوش غیبگیر تو کر است