عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۹۰
ای آنکه ز نام خود بتنگ آمده‌ای
یک گام نرفته سر به سنگ آمده‌ای
عارت بادا که ننگ، دارد ز تو عار
عارت بادا که ننگ ننگ آمده‌ای
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۹۴
تا دست به سبحه میزنی زناری
تا روی به دوست مسکینی دیداری
دیریست که در طواف بیت اللهی
غیری تا در توهم اغیاری
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۹۶
ای آنکه به دل تخم امل را کشتی
بگذر ز همه که خود بخواهی هشتی
تا ذره‌ای از نام و نشانت بر جاست
آویختی و سوختی و برگشتی
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۹۷
تا در غم نوشیدنی و خوردنی‌ای
هرگز مبر این گمـٰان که جان بردنی‌ای
تا کی خور و خواب زندگانی داری
این است اگر زندگیت مردنی‌ای
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۱۰۰
تا کی ز جهان پرگزند اندیشی
تا چند ز جان مستمند اندیشی
این کز تو توان ستد همین کالبد است
در مزبله گو مباش چند اندیشی
رضی‌الدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۵
محبت کرد آخر با منش رام
الهی من بقربان محبت
مگو دیگر محبت را اثر نیست
رضی جان تو و جان محبت
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۸۵
اگر چه راه به عیب تو کس عیان نبرد
گمان مبر که به عیب تو کس گمان نبرد
ز مکر نفس حذرکن، که هیچ کس حرفی
نیاورد که دو صد گوهر از میان نبرد
ترحمی که به بستر فتاده چشمهٔ خور
چنانکه برگ گلش زنند جان نبرد
جهان مهر و وفا را فدا شوم ، که در او
کسی گمان عداوت به آسمان نبرد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۸۹
عزت گیتی اگر صحبت یوسف باشد
نپذیری مگرت میل تاسف باشد
حسدت بر سر امروز به آن می ماند
که یکی ز اهل نظر دشمن یوسف باشد
عالم شهره به علم آفت دین شد، چه بلاست
غلط اندیش که طبعش به تصرف باشد
این همه عالم و آدم که ز معنی عشق است
گر به عاشق نهد این نام ، تکلف باشد
نکته ای چند بگویم ز حقیقت ، عرفی
لیک وقتی که تو را ذوق تصوف باشد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۹۹
ز بوی باده دلم آب و رنگ می گیرد
ز نام توبه آیینه ام زنگ می گیرد
ز محتسب مکن اندیشه ، زود باده بیار
که او گناه بر اهل درنگ می گیرد
دلم ز کوی خرابات دور کرده، هنوز
خبر ز کوچهٔ ناموس وننگ می گیرد
به ملک هستی ما رو نهاد سلطانی
که ما به صلح دهیم او به جنگ می گیرد
به لاک جوهر شمشیر، ناز خوبانیم
که تار زخم جدا گشته رنگ می گیرد
هجوم عشوهٔ یار است بر دل عرفی
سپاه کیست که شهر فرنگ می گیرد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۰۶
کسی که رو به حریم رضا نمی آرد
نوید وصل به سویش صبا نمی آرد
کسی به زمرهٔ ارباب دل ندارد راه
که تحفه ای ز نعیم بلا نمی آرد
به آب عشق بنازم که کشتی دل من
کزو به چشمهٔ او بی صفا نمی آرد
زهی شکیب که دست کرشمه بستن دوست
هنوز حسن پری و حیا نمی آرد
به عالمی کندم آفتاب فتنه کباب
که کس پناه به ظل هما نمی آرد
دل اجل شکند ور نه کو دمی کز دوست
هزار قافلهٔ جان، صبا نمی آرد
ازان به میکده برگشتم ازحرم، کانجا
کسی کرشمهٔ زرق و ریا نمی آرد
بگفته شکر تو عرفی ، نمی شود تسلیم
بگو که رسم شهیدان به جا نمی آرد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۱۳
تا قدم بر اثر نام و نشان خواهد بود
گوشهٔ دامن ما وقف میان خواهد بود
می نمودند ملایک به ازل عشق به هم
کاین گهر دست زد بی بصران خواهد بود
گر شود کون و مکان زیر و زبر در ره عشق
صورت ناصیه بر خاک عیان خواهد بود
جز به بازار قیامت ، دل پرخون، زنهار
مفروشید که این جنس گران خواهد بود
دیده بی نور شد ازگریه، خدایا به ازل
گفته بودی که به جایی نگران خواهد بود
دلم آخر به تماشاگه دیدار آورد
تا کی این آئینه در آئینه دان خواهد بود
دست فرسوده شود آخر و گمنام شوم
من گرفتم هنرت نقد روان خواهد بود
به سرانجام جم و کی چه نهم بیهده گوش
کمترین بازی افلاک همان خواهد بود
عرفی از پیر مغان دست نداری هر چند
بر دلت بستن زنار گران خواهد بود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۲۱
هر زمان در فتنه خوش نامهربانی می شود
این همه غوغا برای نیم جانی می شود
عشق باغ دل نشین دارد، که مرغ دل در او
گر نشیند بر گیاهی ، آشیانی می شود
هر که بنشیند به طرف خوان گردش های دهر
گر ستاند یک نواله، میزبانی می شود
کیمیاگر نشأیی دارد که داروی مسیح
گر به دستش اوفتد، درد گرانی می شود
در رهت غم گر پدید آید به تسلیمش سپار
گر به دست چاره بسپاری جهانی می شود
گر به مستی هرزه قانونی فروچیند کسی
در میان مردم عالم زبانی می شود
جان فدای همت عرفی که چون جولان کند
گر زمین گیرد عنانش، آسمانی می شود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۲۲
عاقلان آدابت آموزند و رسوایت کنند
دامن جمعی به دست آور که شیدایت کنند
ناگهان عشقت کدازند، از حجاب ناکسی
پرده بگشا تا ز نادانی تمنایت کنند
باغ گل پژمرده کردی، رو ز کس در هم مکش
من هم از غیرت گذشتم، گو تماشایت کنند
پس به کویی جلوه کن، بر مستحقان، زینهاد
تا دعایی بهر حسن عالم آرایت کنند
عرفی ار مانی قدم در وادی اهل وجود
صد بیابا ن خار خذلان تحفهٔ پایت کنند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۶۰
هر که حرصش گام زد، کامش روا هرگز نشد
هر که سلطان قناعت شد، گدا هرگز نشد
کام جانم درمیان آب و آتش حاضر است
هر که با همت برآید بینوا هرگز نشد
بندهٔ تمکین دل گردم که در راه وفا
سیل غم هر چند افزون شد، ز جا هرگز نشد
نی همین دل یافتست از کعبهٔ عشقت صفا
هر چه در این چشمه شستم بی صفا هرگز نشد
هرگزت در دل نیاید کاین پریشان روزگار
شرمسار از یک نگاه آشنا هرگز نشد
بس که این درد از من و دل دشمن آسایش است
صد مرض به گشت مجنون را ، شفا هرگز نشد
در هوای پارسایی، عرفی از هر معصیت
گشت صد ره تایب، اما پارسا هرگز نشد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۶۴
کسی کو در تب عشق تو نبض خویشتن گیرد
ز عیب خود پرستی ، هر زمان، بر مرد وزن گیرد
دم عیسی بخنداند گل امید صیادی
که در فصل بهاران دام او مرغ چمن گیرد
مه کنعان به خواب است ، ای صبا، بر برهمن بگذر
که گرگی ناگهان دنبال بوی پیرهن گیرد
از آن با عشق هرگز التفاتی نیست تقوا را
که عاشق نکته با زاهد به کیش برهمن گیرد
زدم در گوشه ای تنها، که ریزم خون خود عرفی
مبادا وقت مردن ناشناسی دست من گیرد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۷۷
بیا که در چمن انتظار آب نماند
جمال شاهد امید در نقاب نماند
ز بس که چشمهٔ امید نم نداد برون
فریب تشنه لبان هم با سراب نماند
کدام مسألهٔ شرع در میان افکند
که عقل معرفت آموز در جواب نماند
هدایتی که ز تزویر امتان عناد
امید معرفت آموزی از کتاب نماند
عنایت تو چنان زد صلای معموری
که در دیار محبت دل خراب نماند
تهٔ پیالهٔ حسن تو را مه کنعان
چنان کشید که رشحه ای به آفتاب نماند
بده به دست عنانی، عنان عرفی را
مبین که نیم قدم در ره صواب نماند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۸۶
گفتگو عین صداع است ، ار چه سر گوشی بود
بعد حیرت مایهٔ آرام خاموشی بود
بادهٔ حکمت کشیدم، نشئهٔ غفلت فزود
در مزاج من خودی داروی بیهوشی بود
ماند اندر چون مسیحا بوددر اعجاز دم
هر که او با آفتابش میل همدوشی بود
گر غرورت می دهد ره، تقوی میخانه گیر
ای بسا تقوی که گردانی فراموشی بود
تا نبندی لب، نگردد صاف، عرفی، ذائقه
باده پالایِ شرابِ راز، خاموشی بود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۸۹
بهشت خاص شما زاهدان، نماز کنید
درون روید به فردوس و در فراز کنید
فساد صحبت ناجنس در مقام خود است
پس از مصاحب ناجنس احتراز کنید
ز زیر جلوهٔ هستی نیاز می بارد
به جلوه گاه عدم در شویم، باز کنید
نه جای خواب خموشی است ، صیدگاه جهان
حدیث واقعهٔ کبک و شاهباز کنید
مصاحب غم عرفی شوید، اگر خواهید
که استماع سخن های جان گداز کنید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۰۹
به حکم عشق چو بر اهل صدق ره گیرند
گناهکار ببخشند و بی گنه گیرند
مجو به محمل شاهی، که در ولایت عشق
گدا به تخت نشانند و پادشه گیرند
چه ظلمت است که بینندگان نمی دانند
که شبچراغ ستانند یا شبه گیرند
خمیر مایهٔ آسایش است لای شراب
بگو که صاف کشان جرعه ای ز ته گیرند
کمند کوته و بازوی سست و بام بلند
به من حوالهٔ نومیدی ام گنه گیرند
در معامله بگشا به کشور عرفی
که خرده بر گهر آفتاب و مه گیرند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۲۱
هرکس به روز نیک مرا غمگسار شد
در روز بد مرا دژم روزگار شد
ساقی توئی و ساده دلی بین که شیخ شهر
باور نمی کند که ملک میگسار شد
بنمای رخ که چهره نمی داند از نقاب
چشمی که مست گریهٔ بی اختیار شد
بی ذوق در طریق عمل کامل اوفتاد
زد تکیه بر قناعت و امیدوار شد
بعد از هزار جام قدح نوش، ذوق را
عادت به درد سر شد و دفع خمار شد
حسن از عمل نتیجهٔ شرم است و بازگشت
نی هر که خون چکاند ز رخ شرمسار شد
جز با گریستن مژه ای در جهان نبود
آن هم ز حرص مردم دیدهٔ ما ناگوار شد
هر چند دست و پا زدم، آشفته تر شدم
ساکن شدم در میانهٔ دریاکنار شد
عرفی بسی ملاف که بر چرخ تاختم
مردی کنون بتاز که بختی سوار شد