عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
امام خمینی : غزلیات
گنج نهان
بر در میکده با آه و فغان آمده‏ام
از دغل‏بازی صوفی به امان آمده‏ام
شیخ را گو که درِ مدرسه بربند که من
زین همه قال و مقال تو، به جان آمده‏ام
سر خم باز کن ای پیر که در درگه تو
با شعف، رقص کنان دست فشان آمده‏ام
گرهی باز نگردد، مگر از غمزه یار
بر درش با تن شوریده، روان آمده‏ام
همه جا خانه یار است که یارم همه جاست
پس ز بتخانه سوی کعبه چسان آمده‏ام؟
راز بگشا و گره باز و معما حل کن
که از این بادیه، بی تاب و توان آمده‏ام
تا که از هیچ کنم کوچ به سوی همه چیز
بوالهوس در طمع گنج نهان، آمده‏ام
امام خمینی : غزلیات
چشم بیمار
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
فارغ از خود شدم و کوس اناالحق بزدم
همچو منصور خریدار سرِ دار شدم
غم دلدار فکنده است به جانم، شرری
که به جان آمدم و شهره بازار شدم
درِ میخانه گشایید به رویم، شب و روز
که من از مسجد و از مدرسه، بیزار شدم
جامه زهد و ریا کَندم و بر تن کردم
خرقه پیر خراباتی و هشیار شدم
واعظ شهر که از پند خود آزارم داد
از دم رند می‏آلوده مددکار شدم
بگذارید که از بتکده یادی بکنم
من که با دستِ بت میکده، بیدار شدم
امام خمینی : غزلیات
نسیم عشق
به من نگر که رخی همچو کهربا دارم
دلی به سوی رخ یار دلربا دارم
ز جام عشق چشیدم شراب صدق و صفا
به خمّ میکده با جان و دل، وفادارم
مرا که مستی عشقت، ز عقل و زهد رهاند
چه ره به مدرسه یا مسجد ریا دارم؟
غلام همّت جام شراب ساقی باش
که هر چه هست از آن روی با صفا دارم
نسیم عشق ، به آن یار دلربا برگو
ز جای خیز که من درد بی‏دوا دارم
چه رازهاست در این خمّ و ساقی و دلبر
به جان دوست ز درگاه کبریا دارم
سخن ز تخت سلیمان و جام جم نزنید
که تاج خسروِ کی را منِ گدا دارم
امام خمینی : غزلیات
جامه‌دران
من خواستار جام می از دست دلبرم
این راز با که گویم و این غم کجا برم؟
جان باختم به حسرت دیدار روی دوست
پروانه دور شمعم و اسپند آذرم
پرپر شدم ز دوری او، کنج این قفس
این دام باز گیر تا که معلّق زنان پرم
این خرقه ملوّث و سجاده ریا
آیا شود که بر درِ میخانه بردرم؟
گر از سبوی عشق، دهد یار جرعه‏ای
مستانه، جان ز خرقه هستی درآورم
پیرم؛ ولی به گوشه چشمی جوان شوم
لطفی که از سراچه آفاق بگذرم
امام خمینی : غزلیات
صاحب درد
ما زاده عشقیم و فزاینده دردیم
با مدّعیِ عاکفِ مسجد، به نبردیم
با مدعیان، در طلبش عهد نبستیم
با بی‏خبران، سازش بیهوده نکردیم
در آتش عشق تو، خلیلانه خزیدیم
در مسلخ عشاق تو، فرزانه و فردیم
در میکده با می‏زدگان، بیهش و مستیم
در بتکده با بت زده، هم‏عهد چو مردیم
در حلقه خود باختگان، چون گل سرخیم
در جرگه زالوصفتان، با رخِ زردیم
در زمره آشفته دلان، زار و نزاریم
در حوزه صاحبنظران، چون یخ سردیم
با صوفی و درویش و قلندر به ستیزیم
با می زدگان، گمشدگان، بادیه گردیم
با کس ننماییم بیان، حال دل خویش
ما خانه به دوشان، همگی صاحب دردیم
امام خمینی : غزلیات
کعبه دل
تا از دیار هستی، در نیستی خزیدیم
از هر چه غیر دلبر، از جان و دل بریدیم
با کاروان بگویید: از راه کعبه برگرد
ما یار را به مستی، بیرون خانه دیدیم
لبّیک از چه گویید، ای رهروان غافل ؟
لَبیّک او به خلوت، از جامِ می شنیدیم
تا چند در حجابید، ای صوفیان محجوب؟
ما پرده خودی را در نیستی دریدیم
ای پرده دار کعبه، بردار پرده از پیش
کز روی کعبه دل، ما پرده را کشیدیم
ساقی، بریز باده در ساغر حریفان
ما طعم باده عشق، از دست او چشیدیم
امام خمینی : غزلیات
جام ازل
مازاده عشقیم و پسرخوانده جامیم
در مستی و جانبازی دلدار تمامیم
دلداده میخانه و قربانی شربیم
در بارگه پیرمغان، پیر غلامیم
همبستر دلدار و زهجرش به عذابیم
در وصل غریقیم و به هجران مدامیم
بی رنگ و نواییم؛ ولی بسته رنگیم
بی نام ونشانیم و همی در پی نامیم
با صوفی و با عارف و درویش، به جنگیم
پرخاشگر فلسفه و علم کلامیم
از مدرسه مهجور و ز مخلوق کناریم
مطرود خرد پیشه و منفور عوامیم
با هستی و هستی طلبان، پشت به پشتیم
با نیستی از روز ازل گام به گامیم
امام خمینی : غزلیات
بت یکدانه
خرّم آن روز که ما عاکف میخانه شویم
از کف عقل، برون جسته و دیوانه شویم
بشکنیم آینه فلسفه و عرفان را
از صنمخانه این قافله، بیگانه شویم
فارغ از خانقه و مدرسه و دیر شده
پشت پایی زده بر هستی و فرزانه شویم
هجرت از خویش نموده، سوی دلدار رویم
واله شمع رُخش گشته و پروانه شویم
از همه قید بریده، ز همه دانه رها
تا مگر بسته دام بت یکدانه شویم
مستی عقل ز سر برده و آییم به خویش
تا بهوش از قدح باده مستانه شویم
امام خمینی : غزلیات
میِ چاره‌ساز
ساقی، به روی من درِ میخانه باز کن
از درس و بحث و زهد و ریا، بی‏نیاز کن
تاری ز زلفِ خم خم خود در رهم بنه
فارغ ز علم و مسجد و درس و نماز کن
داوودوار نغمه زنان ساغری بیار
غافل ز درد جاه و نشیب و فراز کن
بر چین حجاب، از رُخ زیبا و زلف یار
بیگانه ام ز کعبه و مُلک حجاز کن
لبریز کن از آن میِ صافی، سبوی من
دل از صفا به سوی بت ترکتاز کن
بیچاره گشته‏ام، ز غم هجر روی دوست
دعوت مرا به جام می چاره ساز کن
امام خمینی : غزلیات
کعبه در زنجیر
خار راه منی ای شیخ! ز گلزار برو
از سر راه من ای رند تبهکار، برو
تو و ارشاد من، ای مرشد بی رشد و تباه؟!
از برِ روی من ای صوفی غدّار، برو
ای گرفتار هواهای خود، ای دیر نشین
از صف شیفتگان رخ دلدار، برو
ای قلندر منش، ای باد به کف، خرقه به دوش
خرقه شرک تهی کرده و بگذار برو
خانه کعبه که اکنون، تو شدی خادم آن
ای دغل! خادم شیطانی، از این دار برو
زین کلیسای که در خدمت جبّاران است
عیسیِ مریم از آن، خود شده بیزار، برو
ای قلم بر کف نقادِ تبهکارِ پلید
بنه این خامه و مخلوق میازار، برو
امام خمینی : رباعیات
طریق
فاطی که طریق ملکوتی سپرَد
خواهد ز مقام جبروتی گذرَد
نابینایی است کو ز چاه ناسوت
بی راهنما به سوی لاهوت روَد
امام خمینی : رباعیات
فنا
صوفی، به ره عشق، صفا باید کرد
عهدی که نموده‏ای، وفا باید کرد
تا خویشتنی، به وصل جانان نرسی
خود را به ره دوست، فنا باید کرد
امام خمینی : رباعیات
همراز
آن شب که همه میکده ها باز شوند
یارانِ خرابات هم آواز شوند
فارغ ز رقیب، در کنارِ محبوب
طومار فراق بسته، همراز شوند
امام خمینی : رباعیات
مدّعی
از صوفی‏ها صفا ندیدم هرگز
زین طایفه من، وفا ندیدم هرگز
زین مدّعیان که فاش اناالحق گویند
با خودبینی، فنا ندیدم هرگز
امام خمینی : رباعیات
عقل و عشق
ای عشق، ببار بر سرم رحمت خویش
ای عقل، مرا رها کن از زحمت خویش
از عقل بریدم و به او پیوستم
شاید کشدم به لطف در خلوت خویش
امام خمینی : رباعیات
دام دل
افتاده به دام شمع، پروانه دل
حاشا که رها کند غمش، خانه دل
مطرود شود ز جرگه درویشان
دیوانه وشی که نیست دیوانه دل
امام خمینی : رباعیات
آن روز
آن روز که ره به ‏سوی میخانه برم
یاران همه را به دلق و مسند سپرم
طومار حکیم و فیلسوف و عارف
فریاد کشان و پای‏کوبان بدرم
امام خمینی : رباعیات
فکر راه
طاعت نتوان کرد، گناهی بکنیم
از مدرسه رو به خانقاهی بکنیم
فریاد اناالحق، رهِ منصور بود
یا رب مددی که فکر راهی بکنیم
امام خمینی : رباعیات
راحت دل
ای یاد تو، راحت دل درویشان
فریاد رسانِ مشکل درویشان
طور و شجر است و جلوه روی نگار
یاران! این است حاصل درویشان
امام خمینی : رباعیات
ای پیر
ای پیر، بیا به حق من پیری کن
حالم دِه و دیوانه زنجیری کن
از دانش و عقل، یار را نتوان یافت
از جهل در این راه مددگیری کن