عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۳
رفته رفته عافیت هم‌کینه‌خواهی می‌کند
ساحل آخر کشتی ما را تباهی می‌کند
دوستان بر موی پیری اعتماد عیش چند
خانه‌ها روشن چراغ صبحگاهی می‌کند
آسمان زین دور مفعولی‌ که ننگ دورهاست
اختلاط خلق را معجون باهی می‌کند
هرزه‌گویی بسکه در اهل تعین غالب‌ست
لطف معنی را به لب نگذشته واهی ‌می‌کند
زاختلاط خشک‌طبعان محو مژگان می‌شود
خامه هم هرچند اشک از د‌یده راهی می‌کند
پیر گردیدیم حکم ضعف باید پیش برد
قامت خم‌ گشته بر ما کجکلاهی می‌کند
نیست بی‌جوهر نیام از پهلوی اقبال تیغ
صحبت مردان محنت را سپاهی می‌کند
حسن می‌داند تقاضای جنون عاشقان
گر تغافل می‌نماید عذرخواهی می‌کند
بس که پیشیم از گروتازان میدان امل
باد محشر هم قفای ما سیاهی می کند
در گلستانی‌ که حرف سرو او گردد بلند
گر همه طوبی سر افرازد گیاهی می‌کند
چون حیا غالب شود از لاف نتوان ‌دم زدن
هرکه باشد زیر آب آواز ماهی می‌کند
نیست ممکن بیدل اصلاح طبایع جز به فقر
خلق را آدم همین بیدستگاهی می‌کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۵
بلا‌کشان محبت‌ گل چه نیرنگند
شکسته‌اند به رنگی‌ که عالم رنگند
چه شیشه و چه پری خانه‌زاد حیرت ماست
به آرمیدگی دل‌که بیخودان سنگند
ز عیب‌پوی ابنای روزگار مپرس
یکی‌گر آینه پرداخت دیگران زنگند
فریب صلح مخور ازگشاده‌رویی خلق
که تنگ حوصلیگیهای عرصهٔ جنگند
به وادیی ‌که طلب نارسای مفصد اوست
بهوش باش ‌که منزل‌ رسیدن لنگند
نوای پرده ی بیتابی نفس این است
که عافیت‌طلبان سخت غفلت آهنگند
تو هر شکست‌ که خواهی به دوش ما بربند
وفا سرشته حریفان طبیعت رنگند
ز وهم بر سر مینای خود چه می‌لرزی
شنو ز شیشه‌گران در شکستن سنگند
به بستن مژه انجام‌کار شد معلوم
که آب آینه‌ها جمله طعمهٔ زنگند
حباب نیم‌نفس با نفس نمی‌سازد
ز خود تهی‌شدگان بر خود اینقدر تنگند
ز خلق آنهمه بیگانه نیستی بیدل
تو هرزه‌فکری و این قوم عالم بنگند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۸
پیری آمد ماند عشرتها ز انداز بلند
سرنگون شد شیشه‌، قلقل‌کرد پرواز بلند
دستگاه اصل فطرت جز تنزل هیچ نیست
می‌کندگل پست پست انجام آغاز بلند
گرد امکان عمرها شد می‌رود بر باد صبح
تا کجا چیند نفس این دامن ناز بلند
معنی‌ صوری ‌که‌ گوش ‌کس به ‌فهمش‌ باز نیست
ازسپند بزم ما بشنو به آوازبلند
غافلان تا بر خط شق‌القمر گردن نهند
حکم انگست شهادت داشت اعجاز بلند
زیر گردون هرچه شور انگیخت محو سرمه شد
نغمه‌ها در خاک خوابانید این ساز بلند
زین چمن بیدل کسی را شرم دامنگیر نیست
سرو تاگل‌، پا به‌ گل دارد تک و تاز بلند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۱
عجز نپسندید از ما شکوهٔ قاتل بلند
جز مژه‌ گردی نشد از کوشش بسمل بلند
هستی موهوم ما در حسرت ایجاد سوخت
سایه‌واری هم نگردیدیم ز آب و گل بلند
باعث آزادی سرو است یأس بی‌بری
دستگاه آه باشد در شکست دل بلند
مایهٔ شکر و شکایتهای ما کم فرصتی است
نیست جزگرد نفس ازشخص مستعجل بلند
چون به آسایش رسیدی شعلهٔ دل مر‌ده گیر
از جرس مشکل که گردد ناله در منزل بلند
جاه را با آبروی خاکساریها مسنج
نیست ممکن گردن موج از سر ساحل بلند
چشم اهل جود اگر می‌داشت رنگی از تمیز
اینقدر هرگز نمی‌شد نالهٔ سایل بلند
پای از خود رفتن ما بود سر برداشتن
موج بی‌تمکین ما زین بحر شد غافل بلند
ما ز صد دیوان به یک مصرع قناعت کرده‌ایم
نشئهٔ صهبا چه دارد فطرت بیدل بلند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۵
حق‌مشربان دمی که به تحقیق رو کنند
خود را ز خود برند به جایی ‌که او کنند
بر دوش غیر تکیه ز دردی‌کشان خط‌است
دستی مگر به گردن خود چون سبو کنند
مشتاق جلوهٔ تو ندارد دماغ گل
اینجا دل شکسته به یاد تو بو کنند
زین گلستان به سیر خزان نیز قانعیم
رنگ شکسته کاش به ما روبرو کنند
مضمون تازه بی‌نقط انتخاب نیست
هرجا دلی بود گرو زلف او کنند
پر سرکش است حسن‌، همان به ‌که بیدلان
آیینه‌داری دل بی‌آرزو کنند
ای خرمنت هوا نشوی غرهٔ نفس
زین ریشه‌ها که سیر خزان در نمو کنند
حیرت متاع‌گرمی بازار وهم باش
یکسوست آنچه در نظرت چارسو کنند
تا حشر روسیاهی داغ‌ خجالت است
مردان ‌دمی که چون سپر از پشت رو کنند
تمثال عافیت نکندگرد ازبن بساط
آیینه‌ها مگر به شکستن غلو کنند
آسوده زی‌ که اهل فنا پیش از انتقام
از وضع خویش خاک به چشم عدو کنند
بید‌ل چو تار ساز جهانگیر شهرتند
در پرده هم‌گر اهل سخن‌گفتگوکنند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۹
هرکه انجام غرور من و ما می‌بیند
بر فلک نیز همان در ته پا می‌بیند
شش‌جهت آینهٔ عرض صواب است اما
چشمت از کور دلی سهو خطا می‌بیند
چشم بر حلقهٔ دروازهٔ رحمت دارد
خویش را هرکه به تسلیم دوتا می‌بیند
نکنی جرأت کاری که نباید کردن
گر شوی اینقدر آگه ‌که خدا می‌بیند
زندگانی چه و آسودگی عمر کدام
صبح ما عرض غباری به هوا می‌بیند
شمع‌وار آینهٔ راستی از دست مده
کور هم ‌پیش و پس خود به عصا می‌بیند
جای رحم است‌ گر آزاده مقید گردد
آب در کسوت آیینه چها می‌بیند
بلبل ما چه‌کندگر نشود محو خروش
از رگ ‌گل همه محراب دعا می‌بیند
به که ما نیز چو شبنم عرقی آب شویم
کان ‌گلستان حیا جانب ما می‌بیند
همه ماضی‌ ست کجا حال و کدام استقبال
دیده هر سو نگرد رو به قفا می‌بیند
بس‌که کاهیده‌ام از درد تمنا بیدل
موی دارد به نظر هرکه مرا می‌بیند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۱
بهار رنگ عبرت جز دل روشن نمی‌بیند
صفا آیینه دارد در بغل آهن نمی‌بیند
گریبان چاک زن شاید تمیزی واکند چشمت
که یوسف محو آغوش‌است و پیراهن‌نمی‌بیند
مزاج همت آزاد حکم آسمان دارد
ز خود هرگاه دل برخاست افتادن نمی‌بیند
تحیر توام خورشید می‌بالد درین گلشن
گل داغی که ما داریم افسردن نمی‌بیند
مقلد از تجرد برنیاید با سبکروحان
کمالات مسیحا دیده ء سوزن نمی‌بیند
جهان عبرت نمی‌خواهد به حکم ناز خودبینی
چه سازد شخص فطرت زندگی مردن نمی‌بیند
پر افشان‌ست موهومی ولی چشم تأمل‌کو
تلاش ذرهٔ ما هیچ جا روزن نمی‌بیند
به سیر این بهار از عیش مهجوران چه می‌پرسی
جدایی جز به چشم زخم خندیدن نمی‌بیند
درین محفل هزار آیینه‌ام آمد به پیش اما
کسی‌ جز عکس ‌خود دیدم‌ که سوی ‌من نمی‌بیند
چه سازم‌ کز گریبان شعله‌واری سر برون آرم
ز همت آتش افسرده‌ام دامن نمی‌بیند
رعونت خاک لیسد تاکنی فهم مآل خود
که پیش پا،‌کس اینجا بی‌خم‌گردن نمی‌بیند
فلک هم از نصیب ما ندارد آگهی بیدل
تلاش روزی‌ کس چشم پرویزن نمی‌بیند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۳
به روی من ز کجا رنگ اعتبار نشیند
سحر شوم همه گر بر سرم غبار نشیند
نفس به دل شکند بال اگر رمد ز تپیدن
دمی‌که موج نشیندگهر‌نار نشیند
نشست و خاست نمی‌گردد از سپند مکرر
حه ممکن است‌ که نقش ‌کسی دوبار نشیند
خرد چه سحرکند تا رهد ز فکر حوادث
مگر خطی کشد از جام و در حصار نشیند
غرور خلق نیفراخته‌ست گردن نازی
که بی اشارهٔ انگشت زبنهار نشیند
ز سایه زنگ نشوید هوای روم و خراسان
ستاره سوخته هرجا به زنگبار نشیند
دنی به‌مسند عزت همان‌دنی‌است نه عالی
که نقش پا به سر بام نیز خوار نشیند
به دشت چیند اگر خوی بد بساط فراغت
همان ز تنگی اخلاق در فشار نشیند
توان به نرمی از آفات‌ کرد کسب حلاوت
ترنجبینست چو شبنم‌ به نوک خار نشیند
دو روز شبههٔ هستی‌ست انفعال تماشا
وگرنه چشم‌که داردگر این غبار نشیند
بهوش باش‌ که پا در رکاب عرصهٔ‌ فرصت
اگر به خانه نشیند که زین سوار نشیند
طلب مسلم طبعی‌ که در هوای محبت
غبار خیزد ازبن دشت و انتظار نشیند
ز طاقت‌است‌که ما می‌کشیم‌محمل‌زحمت
به منزلیم اگر ناقه زبر بار نشیند
صدا بلند کند گر شکست خاطر بیدل
ترنگ شیشه در اجزای‌ کوهسار نشیند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۴
سپند بزم‌ تو گویند هیچ جا ننشیند
خدا کند که به ‌گوش دل این صدا ننشیند
سر‌ی ‌که تیغ تو باشد چو شمع ‌کردن نازش
چه دولت است‌که از دوش ما جدا ننشیند
بر آستان توگرد نیاز سجدoپرستان
نشسته است به نازی‌ که هرکجا ننشیند
به محفلی که نگاهت عیار حوصله گیرد
حیا به روی‌ کس از شوخی حیا ننشیند
ز اختراع ضعیفی است اینکه سعی غبارم
به هیچ جا چو خط از خامه بی‌عصا ننشیند
سلامت آیینه‌دار سعادت است به شرطی
که استخوان‌ کسی در ره هما ننشیند
وداع عافیت انگار پرگشایی شهرت
چو نام نقش نگینش‌ کنی ز پا ننشیند
دلی‌که زیر فلک باشد آرزوی مرادش
به رنگ دانه ته آسیا چرا ننشیند
نفس چو صبح به شبنم رسان ز شرم تردد
که آب تا نکشد دامن هوا ننشیند
غنا مسلم آنکس ‌که در قلمرو حاجت
غبارگردد و در راه آشنا ننشیند
غبار غیرت آن مطلبم ‌که ‌گاه تمنا
رود به باد و به روی‌کف دعا ننشیند
به رنگ پرتو خورشید سایه‌پرور همت
اگر به خاک نشیند که زیر پا ننشیند
ازین هوسکده برخاسته است دل به هوایش
که تا به حشر نشستن به جای ما ننشیند
ز آفتاب قیامت فسانه چند شنیدن
کسی به سایهٔ دیوار التجا ننشیند
به وحشتی بگذر بیدل از محیط تعلق
که نقش پای‌ تو چون موج برقفا ننشیند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۵
اتفاق است آنکه هردشوار را آسان نمود
ورنه از تدبیر یک ناخن ‌گره نتوان‌ گشود
گر به شهرت مایلی با بی‌نشانی ساز کن
دهر نتواند نمودن آنچه عنقا وانمود
آرزو از نفی ما اثبا یار ایجاد کرد
هرچه ازآثار مجنون‌ کاست بر لیلی فزود
صافی دل تهمت‌آلودکلف شد از حسد
رنگ آب از سیلی امواج می‌گردد کبود
حیف طبعی‌کز وبال‌کبر وکین آگاه نیست
خاک ریزید از مزاری چند در چشم حسود
راحت این بزم برترک طمع موقوف بود
دستها بر هم نهادیم از طلب‌، مژگان غنود
حسن یکتا بیدل از تمثال دارد انفعال
جای زنگارت همین آیینه می‌باید زدود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۷
ریشه‌واری عافیت در مزرع امکان نبود
هرکه در دلها مدارا کاشت جمعیت درود
گرمی هنگامهٔ ما یک دو روزی بیش نیست
رفته است آنسوی این محفل بسی‌گفت و شنود
جز وبال دل ندارد زندگی آگاه باش
تا نفس دارد اثر آیینه می‌باید زدود
از ضعیفی چشم بر مشق سجودی دوختیم
لغزش مژگان زسرتا پای ما چون خامه سود
صورت این انجمن گر محو شد پروا کراست
خامهٔ نقاش ما نقش دگر خواهد نمود
از بلند و پست ما میزان عدل آزاده است
نی هبوطی دارد این محفل نه آثار صعود
عشق داد آرایش هرکس به آیینی‌که خواست
داشت مجنون نیز دستاری که سودایش ربود
خفّت غفلت مباد ادبار روشن‌ گوهران
می‌کشد پا خوردن از خاشاک چون آتش غنود
جوهر آگاهی آیینه با زنگار رفت
حیرت از بنیاد ما آخر برون آورد دود
عالم مطلق سراپایش مقید بوده است
حسن در هرجا نمایان شد همین آیینه بود
از تامل باید استعداد پیدا کردنت
گوهری دارد به کف هر قطره از دریای جود
ساز هستی غیر آهنگ عدم چیزی نداشت
هر نوایی راکه وادیدم خموشی می‌سرود
وهم هستی غرهٔ اقبال‌کرد آفاق را
بر سر ما خاک تا شد جمع قدر ما فزود
خلق خواری را به نام آبرو می‌پرورد
قطرهٔ افسرده را بیدل گهر باید ستود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۳
هرکه را اجزای موهوم نفس دفتر بود
گر همه چون صبح بر چرخش بود ابتر بود
عشرت هر کس به قدر دستگاه وضع اوست
گلخنی را دود ریحانست و گل اخگر بود
هرکه هست از همدم ناجنس ایذا می‌کشد
رگ ز دست خون فاسد در دم نشتر بود
با ادب سر کن به خوبان ورنه در بی‌طاقتی
بال پروانه گلوی شمع را خنجر بود
تا توانی از غبار بیکسی سر برمتاب
گوهر از گرد یتیمی صاحب افسر بود
مایهٔ نومیدیی در کار دارد سعی آه
بی‌شکستن نیست ممکن تیر ما را پر بود
همچو مجنون هر که را از داغ سودا افسری‌ست
گردبادش خیمه و ریگ روان لشکر بود
ای جنون برخیز تا مینای گردون بشکنیم
طالع برگشته تا کی گردش ساغر بود
بی‌فنا مژگان راحت گرم نتوان یافتن
شمع را خواب فراغت در ره صرصر بود
تا سراغی واکشم از وحشت موهوم خلق
آتش این کاروانها کاش خاکستر بود
انحراف طور خلق از علت بی‌جادگیست
کج نیاید سطر ما بیدل اگر مسطر بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۱
آدمی‌کاثار تنزیهش رجوع خاک بود
دست اگر بر خویش می‌زد زین وضوها پاک بود
خاک ماکز وهم رفعت ننگ پستی می‌کشد
گر تنزل‌کردی از اوج غرور افلاک بود
هیچکس بر فهم راز از نارسایی پی نبرد
فطرت اینجا عذرخواه خلق بی‌ادراک بود
سیر این گلشن کسی را محرم عبرت نکرد
گل اگر برسر زدیم از بی‌تمیزی خاک بود
هرچه بادابادگویان تاخت هستی بر عدم
راه آفت‌ داشت اما کاروان بیباک بود
با همه‌تعجیل فرصت هیچ‌کوتاهی نداشت
لیک صید مدعا یکسر نفس فتراک بود
پیش ازآن‌کاید خم اسرار مخموران به جوش
طاق مینا خانهٔ تحقیق برگ تاک بود
در سواد فقر جز تنزیه نتوان یافتن
سایه رختی داشت‌کز آلودگیها پاک بود
تا کجا مجنون در ناموس مستوری زند
تار و پود جامهٔ عریان تنی یک چاک بود
در خجالتگاه جسمم جز خطا نامد به پیش
ره به لغزش قطع شد ازبس زمین نمناک بود
هر کجا بیدل ز لعل آبدارش دم زدیم
حرف‌گوهر خجلت دندن بی‌مسواک بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۹
بسکه در ساز صفاکیشان حیا خوابیده بود
موی چینی رشته بست اما صدا خوابیده بود
کس به مقصد چشم نگشود از هجوم ما و من
کاروان در گرد آواز درا خوابیده بود
ای مکافات عمل پر بیخبر طی‌گشت عمر
در وداع هر نفس صبح جزا خوابید‌ه بود
با همه عبرت زتوفیق طلب ماندیم دور
چشم مالیدیم اما پای ما خوابیده بود
ما گمان آگهی بردیم ازبن بی‌دانشان
ورنه عالم یک قلم مژگان‌گشا خوابیده بود
عمرها شد انفعال غفلت از دل می‌کشیم
این ستمگر ساعتی از ما جدا خوابیده بود
سرکشی‌ کردیم از این غافل که آثار قبول
در تواضع خانهٔ قد دوتا خوابیده بود
زندگی افسانهٔ نیرنگ مژگان ‌که داشت
هرکه را دیدم درین ‌غفلت سرا خوابیده بود
فتنه‌خویی از تکلف‌ کرد بیدارم به پا
چون منی در سایهٔ برگ حنا خوابیده بود
همت قانع فریب راحت از مخمل نخورد
لاغری از پهلویم بر بوریا خوابیده بود
سخت بیدردانه جستیم از حضور آبله
هر قدم چشم تری در زبر پا خوابیده بود
آگهی توفان غفلت ریخت بیدل بر جهان
عالمی بیدار بود این فتنه تا خوابید‌ه بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۹
جایی‌که سعی حرص جنون‌آفرین دود
در سنگ نقب ریشه چو نقش نگین دود
تردامنی‌ست پایهٔ معراج انفعال
این موج چون بلند شود برجبین دود
بر جادهء ادب‌روشان پا شمرده نه
لغزش بهانه‌جوست مباد از کمین دود
خسٌت به منع جود خبیسان مقدم است
هرچند دست پیش‌کنند آستین دود
ای مایل تتبع دونان چه ذلت است
دم نیست فطرتت‌که قفای سرین دود
گرد سواد وادی حسرت نشاندنی‌ست
اشکی خوش است با نگه واپسین دود
تحصیل دستگاه تنعم دنائت است
چندان‌که ریشه موج زند در زمین دود
آزار دل مخواه کزین چینی لطیف
مو گر دمد ز هند شبیخون به چین دود
شوخی به چر‌‌ب و نرمی اخلاق عیب نیست
روغن به روی آب بهارآفرین دود
راه طواف مرکز تحقیق بسته نیست
پرگار اگر شوی قدم آهنین دود
شرم است دستگاه فلکتازی نگاه
در دامن آنکه پا شکند اینچنین دود
بیدل غنیمت است‌که عمر جنون عنان
پا در رکاب خانه بدوشان زین دود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۸
چو دولت درش بر خسان واشود
پر آرد برون مور و عنقا شود
بپرهیز از اقبال دون ‌فطرتان
تنک‌روست سنگی که مینا شود
سبک‌مغز شایان اسرار نیست
خس از دوری شعله رسوا شود
چو گردد اقبال علم و عمل
ورق چیست‌، خط هم چلیپا شود
بر ارباب همت دنائت مبند
فلک خاک گردد که سرپا شود
معمای آفاق نتوان شکافت
مگر اسم عنقا مسما شود
ز اسباب نتوان به دل زد گره
بروبید تا خانه صحرا شود
نگین می‌تراشد معمای سنگ
که شاید به نام ‌کسی واشود
به صد خامشی بازدارد سخن
اگریک دمش در دلی جا شود
بناگوش دلدارم آمد به یاد
کنم ناله تا صبح‌ گویا شود
زکیفیت نسبت آن دهن
عدم تا بگویم من وما شود
در ین دشت و در گردی از غیر نیست
ترا گر نجویم که پیدا شود
به هرجا تو باشی زبانها یکیست
نه امروز دی شد نه فردا شود
جهان چشم نگشاید از خواب ناز
اگر بیدل افسانه انشا شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۳
جهدکن‌که دل ز هوس پایمال شک نشود
این‌کتاب علم‌یقین نقطه‌ای‌ست حک نشود
رنگ مهرگیتی اگر دیدی از هوس بگذر
این جلب گلی که زند غیر آتشک نشود
آب‌و رنگ‌حسن جهان می‌دهد ز قبح نشان
کم دمید گل‌ که به رخ شبنمش ‌کلک نشود
از مزاج اهل دول رسم اتحاد مجو
در زمین تیره‌دلان سایه مشترک نشود
بلبل ار رسی به چمن طرح خامشی مفکن
ناله‌کن‌که برلب‌گل خنده بی‌نمک نشود
نیست شامی و سحری‌ کز حجاب جلوه او
غنچه شبنمی نکند شمع شبپرک نشود
رنگ عشق و داغ طلب نور شمع و مایل شب
هرکجا زری‌ست چرا طالب محک نشود
مانع تنزه ما گشت شغل حرص و هوا
تا بود شراب وغذا آدمی ملک نشود
زحمت محال مبر جیب انفعال مدر
ما نمی‌رسیم به او تا زمین فلک نشود
گفتگوی‌.عین وسوا قطع‌کن زشبهه بزآ
تا به لب‌گره نزنی اینکه دوست یک نشود
بیدل اقتضای جشد می‌کشد به‌حرص‌و حسد
خواب امنی داری اگر پیرهن خسک نشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۴
خودسر هوازده را شرم رهنمون نشود
تا به داغ پا ننهد شعله‌سرنگون نشود
از عدم نجسته برون هرزه می‌تپیم به خون
مغز هوش در سر کس، مایهٔ جنون نشود
در مزاج اهل جهان صد تناسخ است نهان
طفل شیر اگر نخورد خون دوباره خون نشود
موج از شکست سری یافت اعتبار گهر
تا غرور کم نکنی‌آبروفزون نشود
صرفهٔ بقا نبردکس به دستگاه هوس
خانه‌های سوخته را خار و خس ستون نشود
عشق بی‌نیاز ز نومیدی‌ کسیش چه غم
یک دوتیشه جان‌کنیت درد بستون نشود
فرصت‌گذشته چسان تاختن دهد به عنان
اینقدر بفهم و بدان آن زمان کنون نشود
قدردانی همه‌کس تنن اداگواه تو بس
کز لب تو نام حیا بی‌عرق برون نشود
نفس‌ خیره‌سر به‌ خطا مایل‌ است در همه جا
ایمنی ز لغزش اگر مرکبت حرون نشود
بیدل از درشتی خو مشکل است رستن تو
تابه‌آتشش‌نبری‌سنگ‌آبگون‌نشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۷
اشک ز بیداد عشق پرده‌گشا می‌شود
فهم معماکنید آبله وا می‌شود
ذوق طلب عالمی‌ست وقف حضور دوام
پر به اجابت مکوش ختم دعا می‌شود
گاه وداع بقا تار نفس از امل
چون به‌گسستن رسید آه رسا می‌شود
جوهر اهل صفا سهل نباید شمرد
آینه‌ گر قطره‌ایست بحر نما می‌شود
حرص به صد عزوجاه در همه صورت گداست
گر به قناعت رسی فقر غنا می‌شود
آنطرف احتیاج انجمن کبریاست
چون ز طلب درگذشت بنده خدا می‌شود
چند خورد آرزو عشوه برخاستن
غیرت امداد غیر نیز عصا می‌شود
عذر ضعیفی دمی ‌کاینه ‌گیرد به دست
آبله در پسای سعی ناز حنا می‌شود
از کف بیمایگان کارگشایی مخواه
دست چو کوتاه شد ناخن پا می‌شود
غیر وداع طرب ‌گرمی این بزم چیست
تا سحر از روی شمع رنگ جدا می‌شود
خاک به سر می‌کند زندگی از طبع دون
پستی این خانه‌ها تنگ هوا می‌شود
بگذر از ابرام طبع کز هوس هرزه‌دو
حرص خجل نیست لیک‌ کار حیا می‌شود
بیدل ازین دشت و در گرد هوس رفته‌گیر
قافله هر سو رود بانگ درا می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۹
بیقراری در دل آگاه طاقت می‌شود
جوهر سیماب در آیینه حیرت می‌شود
بر شکست موج‌ تنگی می‌کند آغوش بحر
عجز اگر بر خویش ‌بالد عرض ‌شوکت‌ می‌شود
گریه‌گر باشد غمی از زشتی اعمال نیست
روسیاهیها به اشکی ابر رحمت می‌شود
نفی قدر ما همان اثبات آب‌روی ماست
خاک را بر باد دادن اوج لذت می‌شود
ای توانگر غرهٔ آرایش دنیا مباش
آنچه اینجا عزت‌است آنجا مذلت می‌شود
قابل شایستگی چیزی به از تسلیم نیست
سجده‌گر خود سهو هم‌باشد عبادت می‌شود
از مقیمان طربگاه دلیم اما چه سود
آب در آیینه‌ها آخر کدورت می‌شود
شعله‌گر دارد سراغ عافیت خاکسترست
سعی ما از خاک گشتن خواب راحت می‌شود
مجمع امکان‌که شور انجمنها ساز اوست
چشم اگر از خود توانی بست خلوت می‌شود
رنگ این باغم ز ساز عبرت آهنگم مپرس
هرکه از خود می‌رود بر من قیامت می‌شود
ناله‌ای کافی‌ست‌ گر مقصود باشد سوختن
یک‌شرر سامان‌صدگلخن‌بضاعت می‌شود
غافل از نیرنگ وضع احتیاج ما مباش
بی‌نیازبهاست‌کاینجاگرد حسرت می‌شود
غفلت ما شاهد کوتاه‌بینیهای ماست
گر رسا باشد نگه صیاد عبرت می‌شود
بسکه مد فرصت از پرواز عشرت برده‌اند
بال تا بر هم زنی دست ندامت می‌شود
بیدل این‌گلشن به غارت‌دادهٔ جولان کیست
کز غبار رنگ وبو هر سو قیامت می‌شود