عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
امام خمینی : رباعیات
اسیر نفس
امام خمینی : رباعیات
فارغ
امام خمینی : ترجیعبند
نقطه عطف
خم را بگشا به روی مستان
بیزار شو از هوا پرستان
از من بپذیر رمز مستی
چون طفل صبور، در دبستان
آرام ده گُل صفا باش
چون ابر بهار در گلستان
تاریخچه ی جمال او شو
بشنو خبر هزار دستان
بردار پیاله و فرو خوان
بر می زدگان و تنگدستان
ای نقطه عطف راز هستی
بر گیر ز دوست، جام مستی
من شاهد شهر آشنایم
من شاهم و عاشق گدایم
فرمانده ی جمع عاشقانم
فرمانبر یار بیوفایم
از شهر گذشت نام و ننگم
بازیچه ی دور و آشنایم
مست از قدح شراب نابم
دور از برِ یار دلربایم
سازنده دیر عاشقانم
بازنده ب رند بینوایم
این نغمه بر آمد از روانم
از جان و دل و زبان و نایم
ای نقطه ی عطف راز هستی
برگیر ز دوست، جام مستی
رازی است درون آستینم
رمزی است برون ز عقل و دینم
در زمره ی عاشقان سر مست
بی قید ز عار صلح و کینم
در جرگه ی طیر آسمانم
در حلقه ی نمله ی زمینم
در دیده ی عاشقان، چنانم
در منظر سالکان، چنینم
دلباخته ی جمال یارم
وارسته ز روضه برینم
با غمزه ی چشم گلعذاران
بیزار ز ناز حور عینم
گویم به زبان بیزبانی
در جمع بتان نازنینم
ای نقطه عطف راز هستی
بر گیر ز دوست، جام مستی
برخاست ز عاشقی، صفیری
می خواست ز دوست دستگیری
او را به شرابخانه آورد
تا توبه کند به دست پیری
از عشق، دگر سخن نگوید
تا زنده کند دلش فقیری
درویش صفت، اگر نباشی
از دوری دلبرت بمیری
میخانه، نه جای افتخار است
جای گنه است و سر به زیری
با عشوه بگو به جمع یاران
آهسته، و لیک با دلیری
ای نقطه عطف راز هستی
بر گیر ز دوست، جام مستی
ای صوت رسای آسمانی،
ای رمز ندای جاودانی،
ای قله ی کوه عشق و عاشق،
وی مرشد ظاهر و نهانی،
ای جلوه ی کامل اناالحق
در عرش مُرفّع جهانی،
ای موسی صَعْق دیده در عشق
از جلوه ی طور لامکانی،
ای اصل شجر، ظهوری از تو
در پرتو سرّ سَرمدانی،
بر گوی به عشق، سرّ لاهوت
در جمع قلندران فانی
ای نقطه عطف راز هستی
بر گیر ز دوست، جام مستی
ای دورنمای پور آزر،
نادیده افول حق ز منظر
ای نار فراق، بر تو گلشن
شد بَرد و سلام از تو آذر
بردار حجاب یار از پیش
بنمای رُخش چو گل مصوّر
از چهره ی گلعذار دلدار
شد شهر قلندران، منّور
آشفته چه گشت پیچ زلفش
شد هر دو جهان، چو گل معطّر
بر گوش دل و روان درویش
برگوی به صد زبان مکرّر
ای نقطه ی عطف راز هستی
برگیر ز دوست، جام مستی
در حلقه ی سالکان درویش
رندان صبور دوراندیش
راهب صفتان جام بر کف
آن می زدگان فارغ از خویش
در جمله زاهدان و مینوش
در صورت عالمان و بد کیش
در راه رسیدن به دلدار
بیگانه بود ز نوش یا نیش
فارغ بود از جهان، به جامی
در خلوت میخورانِ دلریش
فریاد زند ز عشق و مستی
بر پاکدلان مرده از پیش
ای نقطه ی عطف راز هستی
بر گیر ز دوست، جام مستی
بیزار شو از هوا پرستان
از من بپذیر رمز مستی
چون طفل صبور، در دبستان
آرام ده گُل صفا باش
چون ابر بهار در گلستان
تاریخچه ی جمال او شو
بشنو خبر هزار دستان
بردار پیاله و فرو خوان
بر می زدگان و تنگدستان
ای نقطه عطف راز هستی
بر گیر ز دوست، جام مستی
من شاهد شهر آشنایم
من شاهم و عاشق گدایم
فرمانده ی جمع عاشقانم
فرمانبر یار بیوفایم
از شهر گذشت نام و ننگم
بازیچه ی دور و آشنایم
مست از قدح شراب نابم
دور از برِ یار دلربایم
سازنده دیر عاشقانم
بازنده ب رند بینوایم
این نغمه بر آمد از روانم
از جان و دل و زبان و نایم
ای نقطه ی عطف راز هستی
برگیر ز دوست، جام مستی
رازی است درون آستینم
رمزی است برون ز عقل و دینم
در زمره ی عاشقان سر مست
بی قید ز عار صلح و کینم
در جرگه ی طیر آسمانم
در حلقه ی نمله ی زمینم
در دیده ی عاشقان، چنانم
در منظر سالکان، چنینم
دلباخته ی جمال یارم
وارسته ز روضه برینم
با غمزه ی چشم گلعذاران
بیزار ز ناز حور عینم
گویم به زبان بیزبانی
در جمع بتان نازنینم
ای نقطه عطف راز هستی
بر گیر ز دوست، جام مستی
برخاست ز عاشقی، صفیری
می خواست ز دوست دستگیری
او را به شرابخانه آورد
تا توبه کند به دست پیری
از عشق، دگر سخن نگوید
تا زنده کند دلش فقیری
درویش صفت، اگر نباشی
از دوری دلبرت بمیری
میخانه، نه جای افتخار است
جای گنه است و سر به زیری
با عشوه بگو به جمع یاران
آهسته، و لیک با دلیری
ای نقطه عطف راز هستی
بر گیر ز دوست، جام مستی
ای صوت رسای آسمانی،
ای رمز ندای جاودانی،
ای قله ی کوه عشق و عاشق،
وی مرشد ظاهر و نهانی،
ای جلوه ی کامل اناالحق
در عرش مُرفّع جهانی،
ای موسی صَعْق دیده در عشق
از جلوه ی طور لامکانی،
ای اصل شجر، ظهوری از تو
در پرتو سرّ سَرمدانی،
بر گوی به عشق، سرّ لاهوت
در جمع قلندران فانی
ای نقطه عطف راز هستی
بر گیر ز دوست، جام مستی
ای دورنمای پور آزر،
نادیده افول حق ز منظر
ای نار فراق، بر تو گلشن
شد بَرد و سلام از تو آذر
بردار حجاب یار از پیش
بنمای رُخش چو گل مصوّر
از چهره ی گلعذار دلدار
شد شهر قلندران، منّور
آشفته چه گشت پیچ زلفش
شد هر دو جهان، چو گل معطّر
بر گوش دل و روان درویش
برگوی به صد زبان مکرّر
ای نقطه ی عطف راز هستی
برگیر ز دوست، جام مستی
در حلقه ی سالکان درویش
رندان صبور دوراندیش
راهب صفتان جام بر کف
آن می زدگان فارغ از خویش
در جمله زاهدان و مینوش
در صورت عالمان و بد کیش
در راه رسیدن به دلدار
بیگانه بود ز نوش یا نیش
فارغ بود از جهان، به جامی
در خلوت میخورانِ دلریش
فریاد زند ز عشق و مستی
بر پاکدلان مرده از پیش
ای نقطه ی عطف راز هستی
بر گیر ز دوست، جام مستی
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
عبادت
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
علی (ع)
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
بُت عشوهگر
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۲
ای که پنداری که نبود حشمت و جاهی تو را
هست شرق و غرب عالم ماه تا ماهی تو را
از پیش تا چند گردی کو بکو و در بدر
رو به خویش آور که هست از خود باو راهی تو را
گام نه اول بره پس از خود ای سالک بره
زان نهٔ آگه که از خود هست آگاهی تو را
گر خدا خواهی تو خود خواهی بنه در گوشه ای
تا که خود خواهی شود عین خدا خواهی تو را
جام جم خواهی بیا از خود ز خود بیخود طلب
بهر دارا ساختند آئینهٔ شاهی تو را
خوشه ای از خرمنش اسرار اگر داری طمع
اشک باید ژاله سان و چهرهٔ کاهی تو را
هست شرق و غرب عالم ماه تا ماهی تو را
از پیش تا چند گردی کو بکو و در بدر
رو به خویش آور که هست از خود باو راهی تو را
گام نه اول بره پس از خود ای سالک بره
زان نهٔ آگه که از خود هست آگاهی تو را
گر خدا خواهی تو خود خواهی بنه در گوشه ای
تا که خود خواهی شود عین خدا خواهی تو را
جام جم خواهی بیا از خود ز خود بیخود طلب
بهر دارا ساختند آئینهٔ شاهی تو را
خوشه ای از خرمنش اسرار اگر داری طمع
اشک باید ژاله سان و چهرهٔ کاهی تو را
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۴
رشتهٔ تسبیح بگسستیم ما
بر میان زنار بربستیم ما
جز غمت کو بود با ما همنفس
در بروی جملگی بستیم ما
پیشهٔ ما رندی و میخواره گیست
شیشهٔ ناموس بشکستیم ما
بوالعجب بین بی می و مطرب تمام
همچو چشم مست او مستیم ما
تا گرفتار رخ و زلفش شدیم
از قیود کفر و دین رستیم ما
هستی ما از میان برچیده شد
زین سپس از هست او هستیم ما
شاهد مقصود درخود دیدهایم
با نگاه خویش پیوستیم ما
هرکه زخم کاری اسرار را
دیده داند صید آن شستیم ما
بر میان زنار بربستیم ما
جز غمت کو بود با ما همنفس
در بروی جملگی بستیم ما
پیشهٔ ما رندی و میخواره گیست
شیشهٔ ناموس بشکستیم ما
بوالعجب بین بی می و مطرب تمام
همچو چشم مست او مستیم ما
تا گرفتار رخ و زلفش شدیم
از قیود کفر و دین رستیم ما
هستی ما از میان برچیده شد
زین سپس از هست او هستیم ما
شاهد مقصود درخود دیدهایم
با نگاه خویش پیوستیم ما
هرکه زخم کاری اسرار را
دیده داند صید آن شستیم ما
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۵
شهنشهی طلبی باش چاکر فقرا
گدای خاک نشینی شو از در فقرا
گر آرزوست ترا فیض جام جم بردن
بکش بمیکده دردی ز ساغر فقرا
بنجم ثابت و سیار گنبددوار
رسد فروغ ز فرخنده اختر فقرا
ببر بمنظر کامل عیارشان مس قلب
که خاک تیره شود رز ز منظر فقرا
همی دهند و ستانند خسروان را تاج
بود دو کون عطای محقر فقرا
گرت بر آینهٔ دل نشسته زنگ خلاف
بکن مقابله بارای انور فقرا
مبین مرقع خاکی چه دروی اخگرهاست
نهفته اند به خاکستر آذر فقرا
چو ملک تن بود اقلیم دل قلمروشان
اگرچه تاج نمد باشد افسر فقرا
بر اهل فقر مکن فخر خواندی ار ورقی
به سینه لوحهٔ دل هست دفتر فقرا
کنند شیر فلک رام همچو گاو زمین
اگرچه مثل هلال است پیکر فقرا
گرت هوا است که عین الحیوة ظلمت چیست
سواد دیده در آن خاک معبر فقرا
مرا بدولت فقر آن دلیل روشن بس
که فخر میکند از فقر سرور فقرا
بود چو فقر سیه کردن خودی ز وجود
چو خال گونه بود زیب و زیور فقرا
ز فخر پا نهد اسرار بر فراز دوکون
نهند نام گراو را سگ در فقرا
گدای خاک نشینی شو از در فقرا
گر آرزوست ترا فیض جام جم بردن
بکش بمیکده دردی ز ساغر فقرا
بنجم ثابت و سیار گنبددوار
رسد فروغ ز فرخنده اختر فقرا
ببر بمنظر کامل عیارشان مس قلب
که خاک تیره شود رز ز منظر فقرا
همی دهند و ستانند خسروان را تاج
بود دو کون عطای محقر فقرا
گرت بر آینهٔ دل نشسته زنگ خلاف
بکن مقابله بارای انور فقرا
مبین مرقع خاکی چه دروی اخگرهاست
نهفته اند به خاکستر آذر فقرا
چو ملک تن بود اقلیم دل قلمروشان
اگرچه تاج نمد باشد افسر فقرا
بر اهل فقر مکن فخر خواندی ار ورقی
به سینه لوحهٔ دل هست دفتر فقرا
کنند شیر فلک رام همچو گاو زمین
اگرچه مثل هلال است پیکر فقرا
گرت هوا است که عین الحیوة ظلمت چیست
سواد دیده در آن خاک معبر فقرا
مرا بدولت فقر آن دلیل روشن بس
که فخر میکند از فقر سرور فقرا
بود چو فقر سیه کردن خودی ز وجود
چو خال گونه بود زیب و زیور فقرا
ز فخر پا نهد اسرار بر فراز دوکون
نهند نام گراو را سگ در فقرا
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۹
الهی بر دلم ابواب تسلیم و رضا بگشا
بروی ما، دری از زحمت بی منتها بگشا
رهی ما را بسوی کعبهٔ صدق و صفا بنما
دری ما را بصوب گلشن فقر و فنا بگشا
ببسط وجه و اطلاق جبین اهل تسلیمت
گره واکن ز ابرو عقدههای کار ما بگشا
بعقد گیسوان پردهٔ عصمت نشینانت
ز لطفت برفع از روی عروس مدعا بگشا
درون تیرهٔ دارم ز خواطرهای نفسانی
بسینه مطلعی از روزن نور و ضیا بگشا
بود دل چند رنجور از خمار و بسة میخانه
بر این دردی کش دردت در دار الشفا بگشا
درون درد پردردی بده کاید عذابش عذب
ببند این دیدهٔ بدبین ما چشم صفا بگشا
از این ناصاف آب در گذر افزود سوز جان
بسوی جویبار دل ره از عین بقا بگشا
پرافشان در هوایت طایران و مرغ دل دربند
پر و بال دلم در آن فضای جان فزا بگشا
ز پیچ و تاب راه عشق اندر وادی حیرت
مرا افتاده مشکلها تو ای مشگل گشا بگشا
در گنجینهٔ حق الیقین را نام تو مفتاح
به پیر مسلک آموز و جوان پارسا بگشا
زغم لبریز و خوندل چون صراحی تا بکی اسرار
گشاده روچو جامم ساز و نطق بانوابگشا
بروی ما، دری از زحمت بی منتها بگشا
رهی ما را بسوی کعبهٔ صدق و صفا بنما
دری ما را بصوب گلشن فقر و فنا بگشا
ببسط وجه و اطلاق جبین اهل تسلیمت
گره واکن ز ابرو عقدههای کار ما بگشا
بعقد گیسوان پردهٔ عصمت نشینانت
ز لطفت برفع از روی عروس مدعا بگشا
درون تیرهٔ دارم ز خواطرهای نفسانی
بسینه مطلعی از روزن نور و ضیا بگشا
بود دل چند رنجور از خمار و بسة میخانه
بر این دردی کش دردت در دار الشفا بگشا
درون درد پردردی بده کاید عذابش عذب
ببند این دیدهٔ بدبین ما چشم صفا بگشا
از این ناصاف آب در گذر افزود سوز جان
بسوی جویبار دل ره از عین بقا بگشا
پرافشان در هوایت طایران و مرغ دل دربند
پر و بال دلم در آن فضای جان فزا بگشا
ز پیچ و تاب راه عشق اندر وادی حیرت
مرا افتاده مشکلها تو ای مشگل گشا بگشا
در گنجینهٔ حق الیقین را نام تو مفتاح
به پیر مسلک آموز و جوان پارسا بگشا
زغم لبریز و خوندل چون صراحی تا بکی اسرار
گشاده روچو جامم ساز و نطق بانوابگشا
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۲۰
سینه بشوی از علوم زاده سینا
نور و سنائی طلب ز وادی سینا
یار عیانست بی نقاب در اعیان
لیک دراعین کجا است دیده بینا
ساغر مینا ز دست پیر مغان گیر
چند خوری غم بزیر گنبد مینا
طعنه بویس و قرن زنی و قرین است
دیو و ددت قرنها و ساء قرینا
نیست رواماقرین ظلمت دیجور
روی تو عالم فروغ ماه جبینا
پرتو مهر از فلک بخاک گرافتد
خود چه شود عیسیا سپهر مکینا
یک نفس ای خاک راه دوست خدا را
بر سر اسرار زار خاک نشین آ
نور و سنائی طلب ز وادی سینا
یار عیانست بی نقاب در اعیان
لیک دراعین کجا است دیده بینا
ساغر مینا ز دست پیر مغان گیر
چند خوری غم بزیر گنبد مینا
طعنه بویس و قرن زنی و قرین است
دیو و ددت قرنها و ساء قرینا
نیست رواماقرین ظلمت دیجور
روی تو عالم فروغ ماه جبینا
پرتو مهر از فلک بخاک گرافتد
خود چه شود عیسیا سپهر مکینا
یک نفس ای خاک راه دوست خدا را
بر سر اسرار زار خاک نشین آ
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۲۶
فتادهایم ز غم روزگار درگرداب
بیار ساقی گلچهره کشتی می ناب
شراب ناب بیاب و بتاب روز جهان
که هست نزد خردمند این جهان چو سراب
اگرنه کار فلک کجروی است داده چرا
بدیده هر شبه بیدار وی به بختم خواب
بجز طراوت رویت ندیدهام در گل
بجز حدیث تو نشنیدهام ز چنگ و رباب
ز بیم غیر بسویش نمیتوان نگریست
ز دیده اشک فشانم که بینمش در آب
نه عیب او است رقیبش ببین که در قرآن
قرین آیهٔ رحمت بود و عید عذاب
بیا بگو که جز اسرار زان لب میگون
که از مشاهده باده بوده مست و خراب
بیار ساقی گلچهره کشتی می ناب
شراب ناب بیاب و بتاب روز جهان
که هست نزد خردمند این جهان چو سراب
اگرنه کار فلک کجروی است داده چرا
بدیده هر شبه بیدار وی به بختم خواب
بجز طراوت رویت ندیدهام در گل
بجز حدیث تو نشنیدهام ز چنگ و رباب
ز بیم غیر بسویش نمیتوان نگریست
ز دیده اشک فشانم که بینمش در آب
نه عیب او است رقیبش ببین که در قرآن
قرین آیهٔ رحمت بود و عید عذاب
بیا بگو که جز اسرار زان لب میگون
که از مشاهده باده بوده مست و خراب
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۲۹
جلوه گر در پرده آمد آفتاب
از تعین بر رخ افکنده نقاب
تا نسوزند از فروغ روی او
رفته از مهر آن مهم زیر سحاب
نی غلط گفتم نقاب و پرده چیست
بی حجابی آمده او را حجاب
شاهدان در پرده مستورند لیک
ماه من بی پرده باشد در نقاب
دیدم اندر بزم میخواران شدی
هم تو ساقی هم ساغر هم شراب
قصهٔ ما قصهٔ آبست و حوت
ای تو آب و جمله عالم سراب
تابی از آن مهر عالمتاب کو
تا فسرده دل شود فانی در آب
مصدر و تعریف و اصل و فرع تو
هم تکلم از تو هم با تو خطاب
از شراب بیخودی ساقی بده
یک دو ساغر تا شوم مست و خراب
گویم از اسرار هر ناگفتنی
پیش زاهد گر خطا و گر ثواب
از تعین بر رخ افکنده نقاب
تا نسوزند از فروغ روی او
رفته از مهر آن مهم زیر سحاب
نی غلط گفتم نقاب و پرده چیست
بی حجابی آمده او را حجاب
شاهدان در پرده مستورند لیک
ماه من بی پرده باشد در نقاب
دیدم اندر بزم میخواران شدی
هم تو ساقی هم ساغر هم شراب
قصهٔ ما قصهٔ آبست و حوت
ای تو آب و جمله عالم سراب
تابی از آن مهر عالمتاب کو
تا فسرده دل شود فانی در آب
مصدر و تعریف و اصل و فرع تو
هم تکلم از تو هم با تو خطاب
از شراب بیخودی ساقی بده
یک دو ساغر تا شوم مست و خراب
گویم از اسرار هر ناگفتنی
پیش زاهد گر خطا و گر ثواب
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۳۵
به چار سوق طریقت بجز متاع محبت
بکار نیست قماشی بنزد اهل حقیقت
به چشم اهل حقیقت شود مجاز حقیقت
شریعت است طریقت طریقت است شریعت
همه نظام نبوت بنصه کثرت و آداب
همه قوام ولایت بر اسطوانهٔ وحدت
نداشت نام ونشانی جمال پردگی غیب
بتابخانه کثرت نمود جلوه ز خلوت
وجود جامع آدم چو بود دانش اسماء
برید بر قد او دست حق قبای خلافت
چودر ارادهٔ حق مضمر است ارادهٔ عارف
عجب مدار که مقصودی آفرید به همّت
دلیر مظهر قهری که خویش اسپرحق ساخت
چو ختم مظهر رحمت نمود ختم فتوت
ندید دیدهٔ اسرار غیر مخزن اسرار
ز هرچه غیب و شهادت زهر چه صورت و سیرت
بکار نیست قماشی بنزد اهل حقیقت
به چشم اهل حقیقت شود مجاز حقیقت
شریعت است طریقت طریقت است شریعت
همه نظام نبوت بنصه کثرت و آداب
همه قوام ولایت بر اسطوانهٔ وحدت
نداشت نام ونشانی جمال پردگی غیب
بتابخانه کثرت نمود جلوه ز خلوت
وجود جامع آدم چو بود دانش اسماء
برید بر قد او دست حق قبای خلافت
چودر ارادهٔ حق مضمر است ارادهٔ عارف
عجب مدار که مقصودی آفرید به همّت
دلیر مظهر قهری که خویش اسپرحق ساخت
چو ختم مظهر رحمت نمود ختم فتوت
ندید دیدهٔ اسرار غیر مخزن اسرار
ز هرچه غیب و شهادت زهر چه صورت و سیرت
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۳۸
خانهٔ دل حریم خلوت اوست
جان کامل سریر حضرت اوست
همه آینهٔ رخ آدم
آدم آیینه بهر طلعت اوست
آدمی چونکه معرفت اندوخت
قابل خلعت خلافت اوست
نبود او ذات لیک نعت وی است
نیست معنی ولیک صورت اوست
در تک و پو همه سوی آدم
آدم احرام بند خدمت اوست
حق بود بود و کل نمودوی است
اوست بحر و همه نداوت اوست
کجی دال و راستی الف
کج مبین جمله از مشیت اوست
گل سرا پا نیازمند ویند
بس حقیقت همین حقیقت اوست
اوست ذات الذوات پس همه جا
اصل هر حب همین محبت اوست
حادث و در زوال مصنوعات
دایم و لم یزل صنیعت اوست
همت از مرد حق طلب میکن
همت مرد حق ز همت اوست
به حقارت بما مبین زاهد
سر اسرار از سریرت اوست
جان کامل سریر حضرت اوست
همه آینهٔ رخ آدم
آدم آیینه بهر طلعت اوست
آدمی چونکه معرفت اندوخت
قابل خلعت خلافت اوست
نبود او ذات لیک نعت وی است
نیست معنی ولیک صورت اوست
در تک و پو همه سوی آدم
آدم احرام بند خدمت اوست
حق بود بود و کل نمودوی است
اوست بحر و همه نداوت اوست
کجی دال و راستی الف
کج مبین جمله از مشیت اوست
گل سرا پا نیازمند ویند
بس حقیقت همین حقیقت اوست
اوست ذات الذوات پس همه جا
اصل هر حب همین محبت اوست
حادث و در زوال مصنوعات
دایم و لم یزل صنیعت اوست
همت از مرد حق طلب میکن
همت مرد حق ز همت اوست
به حقارت بما مبین زاهد
سر اسرار از سریرت اوست
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۵۱
گل آمد بلبلان را این پیام است
که بی می زندگی دیگر حرام است
بزن مطرب که دور زاهدان رفت
بیا ساقی که اکنون دور جام است
مده ناصح دگر پندم در این فصل
کسی کو مست مینبود کدام است
صف رندان صفای سینه را باز
صفائی از شراب لعل فام است
سپندی بهر چشم بد بسوزان
که ما را طایر اقبال رام است
بسامانست دور آسمانم
مرا کار جهان اکنون بکام است
گرم جام تهی چون ماه نو بود
بحمداللّه ز می ماه تمام است
زلیخا طلعتی دارم که او را
هزاران یوسف مصری غلام است
شدم تا من خراب آن می لعل
خراباتم محل شربم مدام است
می ار آبی است لیک آتش مزاجی است
علاج هر فسرده جان خام است
دلم اسرار جام جم نهان داشت
از آنم از ازل اسرار نام است
که بی می زندگی دیگر حرام است
بزن مطرب که دور زاهدان رفت
بیا ساقی که اکنون دور جام است
مده ناصح دگر پندم در این فصل
کسی کو مست مینبود کدام است
صف رندان صفای سینه را باز
صفائی از شراب لعل فام است
سپندی بهر چشم بد بسوزان
که ما را طایر اقبال رام است
بسامانست دور آسمانم
مرا کار جهان اکنون بکام است
گرم جام تهی چون ماه نو بود
بحمداللّه ز می ماه تمام است
زلیخا طلعتی دارم که او را
هزاران یوسف مصری غلام است
شدم تا من خراب آن می لعل
خراباتم محل شربم مدام است
می ار آبی است لیک آتش مزاجی است
علاج هر فسرده جان خام است
دلم اسرار جام جم نهان داشت
از آنم از ازل اسرار نام است
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۵۸
مرا از عشق دل لبریز خون است
چو اخگر کز محبّت در درون است
مگو عشق این نهنگ آتشین است
محبت نیست این دریای خون است
بسی بی پا و سر دارد به هرسوی
کز آن جمله یکی گردون دون است
شدیم از شهر بند عقل بیرون
کنون مأوای ما ملک جنون است
من آن سیمرغ کوه قاف عشقم
که عنقای خرد پیشم زبون است
جهان چون نقطه بین در مرکز دل
دو کون و یونس دل بطن نون است
بگوش ما بود هر نغمه موزون
غریو شحنه ساز ارغنون است
همه عالم حروف و حق سخنگوست
وزو حرف نخستین کاف و نون است
ازو در جنبش آمد گوهر گل
باو هر جبشی را هم سکون است
چو او را نیست حدی اُستوار است
هر آن جنبش که درچشمت نگون است
ندارد تابشش آغاز و انجام
بلی آن جلوه گر بی چند و چون است
مگو سرّ درون پرده اسرار
که از اندیشه سر ّحق برون است
چو اخگر کز محبّت در درون است
مگو عشق این نهنگ آتشین است
محبت نیست این دریای خون است
بسی بی پا و سر دارد به هرسوی
کز آن جمله یکی گردون دون است
شدیم از شهر بند عقل بیرون
کنون مأوای ما ملک جنون است
من آن سیمرغ کوه قاف عشقم
که عنقای خرد پیشم زبون است
جهان چون نقطه بین در مرکز دل
دو کون و یونس دل بطن نون است
بگوش ما بود هر نغمه موزون
غریو شحنه ساز ارغنون است
همه عالم حروف و حق سخنگوست
وزو حرف نخستین کاف و نون است
ازو در جنبش آمد گوهر گل
باو هر جبشی را هم سکون است
چو او را نیست حدی اُستوار است
هر آن جنبش که درچشمت نگون است
ندارد تابشش آغاز و انجام
بلی آن جلوه گر بی چند و چون است
مگو سرّ درون پرده اسرار
که از اندیشه سر ّحق برون است
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۶۲
جام جم مظهر اعظم دل درویشان است
نخبهٔ جملهٔ عالم دل درویشان است
طاعت و زهد ریائی همه بیحاصلی است
بجز از عشق که او حاصل درویشان است
نقد عالم همه قلب است ولی نقد صحیح
کیمیای نظر کامل درویشان است
بی نیاز از دو جهان زندهٔ جاوید شود
هر که از فقر و فنا بسمل درویشان است
رجعت آل چو قائم به فنا در آل است
جذب این سلسله بر کاهل درویشان است
بگذر از مرحله ریب و ریا ای سالک
رو بصدق آر که سر منزل درویشان است
آن مغاکی که بود کوی خموشان نامش
دانی البته که او محفل درویشان است
آتش آن نیست که در وادی ایمن زدهاند
آتش آنست که اندر دل درویشان است
باید اسرار گهر سفت و دُرر ّبهر نثار
که نه هر سنگ و گلی قابل درویشانست
نخبهٔ جملهٔ عالم دل درویشان است
طاعت و زهد ریائی همه بیحاصلی است
بجز از عشق که او حاصل درویشان است
نقد عالم همه قلب است ولی نقد صحیح
کیمیای نظر کامل درویشان است
بی نیاز از دو جهان زندهٔ جاوید شود
هر که از فقر و فنا بسمل درویشان است
رجعت آل چو قائم به فنا در آل است
جذب این سلسله بر کاهل درویشان است
بگذر از مرحله ریب و ریا ای سالک
رو بصدق آر که سر منزل درویشان است
آن مغاکی که بود کوی خموشان نامش
دانی البته که او محفل درویشان است
آتش آن نیست که در وادی ایمن زدهاند
آتش آنست که اندر دل درویشان است
باید اسرار گهر سفت و دُرر ّبهر نثار
که نه هر سنگ و گلی قابل درویشانست
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۸۳
پارسایان ریائی ز هوا بنشینند
گر بخاک در میخانهٔ چو ما بنشینند
پرگشایان ز کمانخانهٔ ابروت سهام
بگذشتند ز دل تا بکجا بنشینند
توشه حسنی و عار آیدت از من باری
خسروان کی شده بارند و گدا بنشینند
پارسایان مژه را در حق چشم بیمار
گو به محراب دو ابرو بدعا بنشینند
هست هر روزه اگر گرد رهت مرغ همای
کی بفرق چو من بی سر و پا بنشینند
صوفی آسا دل و جان کسوت موسی طلبند
گو که در حلقه آن زلف دو تا بنشینند
راست شو ساقی و بر رغم مخالف می ده
تا جوانان عراقی بنوا بنشینند
سبزپوشان خط لعل اگر رحم آرند
بر لب آب بقا کام روا بنشینند
طایرانی که پریدند ز طرف بامت
کی ببام حرم و باب صفا بنشینند
جلوه ای ده سخن اسرار که در کتم خفا
شاهدانی بچنین حسن چرا بنشینند
هر در اسرار که بر روی دلت بر بندند
کشش سلسلهٔ دهر بود آنی چند
گر بخاک در میخانهٔ چو ما بنشینند
پرگشایان ز کمانخانهٔ ابروت سهام
بگذشتند ز دل تا بکجا بنشینند
توشه حسنی و عار آیدت از من باری
خسروان کی شده بارند و گدا بنشینند
پارسایان مژه را در حق چشم بیمار
گو به محراب دو ابرو بدعا بنشینند
هست هر روزه اگر گرد رهت مرغ همای
کی بفرق چو من بی سر و پا بنشینند
صوفی آسا دل و جان کسوت موسی طلبند
گو که در حلقه آن زلف دو تا بنشینند
راست شو ساقی و بر رغم مخالف می ده
تا جوانان عراقی بنوا بنشینند
سبزپوشان خط لعل اگر رحم آرند
بر لب آب بقا کام روا بنشینند
طایرانی که پریدند ز طرف بامت
کی ببام حرم و باب صفا بنشینند
جلوه ای ده سخن اسرار که در کتم خفا
شاهدانی بچنین حسن چرا بنشینند
هر در اسرار که بر روی دلت بر بندند
کشش سلسلهٔ دهر بود آنی چند
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۸۶
ما ز میخانه عشقیم گدایانی چند
باده نوشان و خموشان و خروشانی چند
ای که در حضرت او یافتهٔ بار ببر
عرضهٔ بندگی بیسر و سامانی چند
کای شه کشور حسن و ملک ملک وجود
منتظر بر سر راهند غلامانی چند
عشق صلح کل و باقی همه جنگست و جدل
عاشقان جمع و فرق جمع پریشانی چند
سخن عشق یکی بود و لی آوردند
این سخنها بمیان زمرهٔ نادانی چند
آنکه جوید حرمش گو بسر کوی دل آی
نیست حاجت که کند قطع بیابانی چند
زاهد از باده فروشان بگذر دین مفروش
خورده بینها است در این حلقه و رندانی چند
نه در اختر حرکت بود نه در قطب سکون
گر نبودی بزمین خاک نشینانی چند
ای که مغرور بجاه دو سه روزی بر ما
رو گشایش طلب از همت مردانی چند
باده نوشان و خموشان و خروشانی چند
ای که در حضرت او یافتهٔ بار ببر
عرضهٔ بندگی بیسر و سامانی چند
کای شه کشور حسن و ملک ملک وجود
منتظر بر سر راهند غلامانی چند
عشق صلح کل و باقی همه جنگست و جدل
عاشقان جمع و فرق جمع پریشانی چند
سخن عشق یکی بود و لی آوردند
این سخنها بمیان زمرهٔ نادانی چند
آنکه جوید حرمش گو بسر کوی دل آی
نیست حاجت که کند قطع بیابانی چند
زاهد از باده فروشان بگذر دین مفروش
خورده بینها است در این حلقه و رندانی چند
نه در اختر حرکت بود نه در قطب سکون
گر نبودی بزمین خاک نشینانی چند
ای که مغرور بجاه دو سه روزی بر ما
رو گشایش طلب از همت مردانی چند