عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۶ - هو القصیده در مدح علی بن ابی طالب علیه السلام
از دست من کشید گه عهد یار دست
بر هیچ کس نیافت چو من روزگار دست
گفتم بیار دست، که بندیم عهد نو
بد عهد بین، نداد به دستم ز عار دست
دست ردم به سینه نهاد، آنکه شد قرار
کز یاریم نهد به دل بی قرار دست
در عشق او، ز پند کسانم چه فایده؟!
وقتی که برده پنجه ز عشقم ز کار دست!
سودی، نه در میانه ی دریا غریق را
زین کابلهی دراز کند از کنار دست
خوش آنکه پا نهاد به سرم روز واپسین
میثاق را دهیم بهم ما و یار دست
من گویمش ز تربت من، وام گیر پای!
او گویدم ز دامن بر برمدار دست!
عشق، آتشم به جان زد و اکنون بود مرا
صد جا چونی ز آتش تب داغدار دست!
دستم گرفت و پای کشید از سرم طبیب
مردم به طعنه کز چه کشیدت ز کار دست؟!
غافل، کز آتش دلم آن دردمند را
وقتی که دیده نبض، گزیده است مار دست
داغش به خاک بردم و سوزم که سوزدش
بگذاردم چو دوست به خاک مزار دست
روز جوانیم فکند چون ز پا چه سود
در وقت پیریم دهد ار روزگار دست؟!
ساقی قدح نمی دهد امروز چون کنم
فردا به رعشه چون فتدم از خمار دست؟!
گیرند تا ز دست دلم، دلبران شهر
کرده دراز سوی من از هر کنار دست
من در مقام عذر، که مشکل رسد مرا
اکنون به این حریف فراموش کار دست!
زیرا که کرده تا جگرم خون ز دست من
زد بر کمند پرخم مشکین یار دست
از تیرگی کوکب طالع شبی ملول
در کنج غم به زیر سر از هجر یار دست
بودم نهاده بر سر زانو سر از ملال
شسته به خون دیده ز جان فکار دست
خاموش بسته از غزل و از قصیده لب
کوتاه کرده از می و از میگسار دست
ناگه برغم چرخ گشود از دلم گره
بادی کش آشناست به گیسوی یار دست
مرغ سحر، نسوده به هم از نشاط بال
طبال شه،نکره به طبل استوار دست
از شرم خلف وعده ی دوش از حیا رخش
خوی کرده زد به حلقه ی در آن نگار دست
جستم ز جا گشادمش از شوق در ولی
لرزان ز اضطراب دل و از خمار دست!
آمد گرفته دست نگارین به رخ بلی
رسم است پیش روی برد شرمسار دست
آورده جام و شیشه ی می با خود از وثاق
جامی کشیده زد به من سوگوار دست
کز غیر خانه خالی و من مست و شب چنین
آسان بخ هم نمی دهد ای هوشیار دست
او بسته لب ز شرم و من از بیم هجر لال
بوسیدمش نگفته سخن، یک دو بار دست
تا از کفش گرفتم و خوردم سه چار جام
تا داد ذوق وصل ز جامی سه چار دست
گفتا ز خلف وعده شب دوش چون گذشت؟!
گفتم مپرس حال دل ازمن، بدار دست
بس در میانه رفت سخنها و عاقبت
بر هر دو داد گریه ی بی اختیار دست
از اشک دید چون مژه ام تر، ز یاریم
گریان نهاده بر مژه ی اشکبار دست
گفتا کنون که پیش توام، گریه ات ز چیست؟!
گفتم: ز گریه نیست بر ابر بهار دست
دارم دلی ز دست تو لبریز ناله، آه
چون ارغنون مزن بدلم زینهار دست
در سینه، دل ز دست توام میطپد مدام
گر نیست باورت ز من، اینک بیار دست
داری ز دور دست بر آتش، چه آگهیت
از من که شد ز سوز دلم داغدار دست؟!
از دست قاصدم، ز چه یک نامه نستدی
چند آید و ببوسمش از اعتذار دست؟!
نگرفتیم چو نامه ز قاصد، کنون دهم
شرح آنچه از نوشتن آن شد فگار دست
ای رو بغیر کرده، بگردان ز غیر روی؛
وی برده دل ز دست، ز دل برمدار دست!
از آه عاشقان، بودت سرمه سای چشم
از خون دوستان، بودت در نگار دست!
برنامدت ز چاه ذقن، خال عنبرین
زد بارها بر آن رسن مشکبار دست
گر عارضت نبیند ناید به کار چشم
ور دامنت نگیرد؛ ناید بکار دست
برداشت دل ز من، بامید تو دست من؛
برداشتم از آن دل امیدوار دست
آید غم برون ز شمار تو در شمار
گیرد چو دامن تو بروز شمار دست
در وادی فراق تو، ای شاخ گل مرا
ا زخاره پای گشته فگار وز خار دست
نشکفته هرگزم گلی از باغ دل مگر
بر گلستان عشق ندارد بهار دست
از دست رفته کار جهانی ز دست تو
زنهار، از جفای اسیران بدار دست
تا سود روی خاک ز جورت هزار سر
بگرفته ساق عرش ز دستت هزار دست
گفتا که: دشمنان به کمینند، ورنه من
پیوسته بر درت ز دمی حلقه وار دست
لیلی، سوی خرابه ی مجنون کشد شتر
محمل کشان، کشندش اگر از مهار دست
گفتم که: خود بگوی چه سازم باین گروه؟!
نگرفته یار را بجهان غیر یار دست!
گفتا: ز راست چاره ی این قوم زرق کوش
یا زور تا کشی همه را زیر بار دست
گفتم: کنون چه چاره؟ که امسال هم مرا
از زور وز رتهی است چو پیرار و پار دست!
گفتا: بکار عشق، ندیدم ز صبر پای؛
با تیغ آتشین، نشنیدم ز خار دست!
ساقی، قدح نمیدهد امروز؛ چون کنم
فردا برعشه چون فتدم از خمار دست
گفتا: اگر ز زور و زر و صبر عاجزی
کوته از دامن سخن آخر مدار دست!
زاری مکن، چو زور و زرت زیردست نیست؛
داری ز گنج دل چو بزر عیار دست!
گفتم: بکار عشق، مرا میدهی فریب؟
در کار شاعری رودم چون بکار دست؟!
دستم ز دامن سخن، امروز کوته است
وقت خوشم نداد چو در این دیار دست!
کشتی ببحر نظم چسان افگنم، بگوی
چون موج غم بهم دهد از هر کنار دست؟!
باشد کمال نظم، نشان فراغ بال
از من که نیست جمع حواسم، بدار دست!
نه وصل دلبری، که بدست آورد دلم
از دوستی؛ که آورمش در کنار دست!
نه حکم سروری، که گذارم سرش بپای؛
گیرد کنم چو گوهر مدحش نثار، دست!
بیچاره من، که از ستم دور روزگار؛
رفته ز دست کارم و مانده ز کار دست
منت کشم ز تهمت، شادی کنند خلق؛
بر هم زنم اگر ز غم روزگار دست
کوتاه کرد دستم اگر آسمان، خوشم
چون پیش او، دراز نکردم ز عار دست
با اینهمه خصومت گردون، گرفتمی
بودی اگر بجای دو دستم چهار دست
یکدست، دست مطربکی کآشنا بود؛
گاهی برقص پایش و، گاهی بتار دست
یکدست، دست ساقیکی مست مهربان؛
کو گیردم ز ساغر گوهر نگار دست
یکدست، دست دلبرکی شوخ و دلنواز؛
کو آورد ز دوستیم در کنار دست
یکدست، دست همدمکی درد آشنا
کو را بود بعهد و وفا استوار دست
گر آمدی بدست کنون آنچه گفتمت
بگسستمی ز کار جهان مردوار دست
پای طلب، بدامن عزلت کشید می،
شاید کشیدی از سر من روزگار دست!
پس چیدمی برغم فلک دستگاه نظم
تا بوسدم نظامی! بی اختیار دست
گفت: ای حریف، مهره بششدر چه افگنی؟
من نیز اینقدر بودم در قمار دست
در کار نظم، پیش من این عذرها مگو
داری اگر بدامن عشق استوار دست
در موسمی که گل دمد و سرو سرکشد؛
گیرد فتادگان چمن را بهار دست
پوشد درخت، جامه ی زنگارگون و شاخ
آرد در آستین ز برجد نگار دست
آیند دسته دسته، حریفان بسیر گل؛
برهم دهد چو سبزه ی این مرغزار دست
گر بستر حریر و، فراش برشیمت؛
نبود، بهم مزن ز غم روزگار دست
در پای گل نشین و، بکش سوی سرو پای؟
بر روی سبزه خسب و، بزیر سر آر دست
مطرب بس است بلبل و، ساقی بس است گل؛
من دلبرت، گرفته ز خون در نگار دست
همدم مجو، که آنکه بدرد کسی رسد
مشکل دهد بجان تو در روزگار دست
گفتم: چو همزبان نبود، بسته به زبان
همدست نیست، می نرود زان بکار دست!
گفتا: تو را چو بلبل طبع ترانه سنج
برده است از تذرو سبق، وز هزار دست
منشین خموش، تا ز مدیح سپهبدان؛
یابی برین گروه ملامت شعار دست
گفتم که: از چه طرز سخن دل گشایدت؟
گفتا: که بود دوش مرا گوشوار دست
دیدم بباغ نظم، درخت گلی که کس
تا این دمش نیافته بر شاخسار دست
دست کمال، دسته گلی بسته زان درخت؛
کآید بدست، دست بدست از هزار دست
وان گل بود قصیده ی رنگین تازه یی
کش وقت دسته بستن، گیرد نگار دست
دارد ردیف و قافیه از دست و از نثار
حیف است باشدت تهی از این نثار دست
یک دسته گل، تو نیز تر و تازه زان ببند،
کز دست بازیش نخورد زخم خار دست
گفتم که: کوته است مرا دست از گلی
کز وی کمال را بود اندر نگار دست
من بیکمال، می نزنم پنجه با کمال
کو را قوی است پنجه، مرا خود فگار دست
گفتا: کمال گر چه کهن بلبل است، لیک؛
در ناله نیستش بتو ای مرغ زار دست
از سحر خامه ی تو عجب نیست گر کمال
در آستین عجز کشد ز اضطرار دست
از جادویی زال فلک، دیدی ای حریف
رستم چگونه یافت بر اسفندیار دست؟!
گفتم که: کیست در خور مدح من فقیر؟!
گفت: آنکه زد بقائمه ی ذوالفقار دست
یعنی علی عالی اعلی که از ازل
خواندش نبی برادر و پروردگار دست
ای زیردست دست نوالت هزار دست
وی دست گیر هر که شد او را ز کار دست
مبعوث شد نهان برسالت چو مصطفی
دادی بدست او تو نخست آشکار دست
فخر بشر، رسول خدا، ختم انبیا
روز غدیر کرد تو را در کنار دست
بردت چون بر فراز سرو کرد جانشین
دادت بحکم حق، بصغار و کبار دست
نیک و بد صحابه، یکایک به بیعتت
دادند بی سخن ز یمین و یسار دست
بر رست چون ز نخل خلافت گل خلاف
آراست این بگل سرو، زد آن بخار دست
بر پای آنکه پای بدوشش گذاشتی
کردت گه شکستن بت، زر نثار دست
بر دوش او، چو پای نهادی، غریب نیست
گردد گرت بدامن عرش استوار دست
چون خواست فتح قلعه ی خیبر، رسول و داد
جمعیت سپاه بپای حصار دست
کردی ز قلعه قلع، بیک دست درگشا
آن در، کش از گرانی بستی هزار دست
چون بر سریر عدل، دهی تکیه روز حکم؛
دادت در اختیار چو پروردگار دست
نه میزند پلنگ بران غزال چنگ
نه میبرد عقاب بزلف حقار دست
نه باز را سیاه، بخونریز صید چشم؛
نه شیر را، خضاب بخون شکار دست
از طوق حکم تو، نبود مهربان تری:
کش شد بگردن همه کس استوار دست
از کبر نیست دست نزد گر بدامنت
بر پشت بسته خصم تو را روزگار دست
روز وغا، بمعرکه چون آشنا کنی
بر نیزه و عنان، ز یمین و یسار دست
هم خیزدت چو رخش بتازی ز جای سم
و افلاک را زند بگریبان غبار دست
هم بیندت چو نیزه بکف، از دو سو سپهر؛
بر دامن زمین زند از انکسار دست
رخش تو را ستاره بلند است، ورنه چیست
خود پای بر سمک، بسماکش سوار دست؟!
جویی بود ز اب گلوسوز تیغ تو
کز جان بشست خصم تو زان جویبار دست
پرویزنی است، پیکرش از تیر موشکاف؛
وز گرزت استخوان بتن خصم آردست
خصمت، که از هوا بسرش خاک تیره باد
از آب تیغ، چون شودش شعله بار دست
اندیشه اش، نه ز آتش و آب و ز باد و خاک
گر روز کین دهند بهم هر چهار دست
هم مینشانی آتش فتنه ز آب تیغ
کان قطره آب راست بمشتی شرار دست
هم میدهی بباد علم، خاک معرکه؛
کان سرفراز راست باین خاکسار دست
تیغت، از آن ز بیضه ی بیضا دهد نشان؛
کز دست موسی است تو را یادگار دست
بس دستها کشند دلیران بآستین
چون ز آستین کشی بصف کارزار دست!
بر ساعد سنانت، شود مهر و مه سوار
یازی اگر ببازی رمح ای سوار دست
در روز رزم و بزم، بود دست دست تو؛
تارک شکاف تیغت و، مصحف نگار دست
جوشد بجای آب، ز هر چشمه زر ناب
جودت زند چو بر کمر کوهسار دست
هرگز برون نرفته ز دست تو اختیار
جز وقت جود، کت شده بی اختیار دست
میبود چشم در ره سایل ز خاتمش
تا آمد و برآمدت از انتظار دست
از شوق جود، صبر نبودت، که از رکوع
سرراست کرده گیری اش ای شهریار دست
دادی زدست خاتم و از دستبرد غم؛
آوردی اش بدست دل از غمگسار دست
در جنت، ار چو برق کشی شعله زیر تیغ؛
در دوزخ، ار چو ابرکنی رشحه بار دست
مالک، خلیل سان نهد اندر بهشت پای؛
رضوان، کلیم وار گذارد بنار دست
بر پای حاجبت، زده خور بوسه بارها؛
بر سینه اش مباد نهد روز بار دست
ای میرخلد و ساقی کوثر، بدان خدای
کت داده در بهشت بدان چشمه سار دست
گیری بدست جام، چو زان آب روح بخش
یک دست گیر و هر طرفی صدهزار دست
جزمن، که مانده پاز خوی شرم در گلم؛
سازد بلند تشنه یی از هر کنار دست!
آن روز جرم من منگر، لطف خویش بین؛
مپسند کوتهم ز کرم زینهار دست
آذر، دلت ز غصه چو شد زار و تن نزار
در زن ز جان بدامن آل نزار دست
از دست چار عنصر و هفت آسمان منال
بشنو، مکش ز دامن هشت و چهار دست
خندید صبح و، چشم کواکب فشاند اشک؛
هان در میانه وقت دعا شد، برآر دست
تا از نم سحاب، نماید شکوفه چشم؛
تا پیش آفتاب، گشاید چنار دست؛
در گل کشد، عدوی تو را، هر دی آستین
بر گل رسد، ولی تو را، هر بهار دست
بر هیچ کس نیافت چو من روزگار دست
گفتم بیار دست، که بندیم عهد نو
بد عهد بین، نداد به دستم ز عار دست
دست ردم به سینه نهاد، آنکه شد قرار
کز یاریم نهد به دل بی قرار دست
در عشق او، ز پند کسانم چه فایده؟!
وقتی که برده پنجه ز عشقم ز کار دست!
سودی، نه در میانه ی دریا غریق را
زین کابلهی دراز کند از کنار دست
خوش آنکه پا نهاد به سرم روز واپسین
میثاق را دهیم بهم ما و یار دست
من گویمش ز تربت من، وام گیر پای!
او گویدم ز دامن بر برمدار دست!
عشق، آتشم به جان زد و اکنون بود مرا
صد جا چونی ز آتش تب داغدار دست!
دستم گرفت و پای کشید از سرم طبیب
مردم به طعنه کز چه کشیدت ز کار دست؟!
غافل، کز آتش دلم آن دردمند را
وقتی که دیده نبض، گزیده است مار دست
داغش به خاک بردم و سوزم که سوزدش
بگذاردم چو دوست به خاک مزار دست
روز جوانیم فکند چون ز پا چه سود
در وقت پیریم دهد ار روزگار دست؟!
ساقی قدح نمی دهد امروز چون کنم
فردا به رعشه چون فتدم از خمار دست؟!
گیرند تا ز دست دلم، دلبران شهر
کرده دراز سوی من از هر کنار دست
من در مقام عذر، که مشکل رسد مرا
اکنون به این حریف فراموش کار دست!
زیرا که کرده تا جگرم خون ز دست من
زد بر کمند پرخم مشکین یار دست
از تیرگی کوکب طالع شبی ملول
در کنج غم به زیر سر از هجر یار دست
بودم نهاده بر سر زانو سر از ملال
شسته به خون دیده ز جان فکار دست
خاموش بسته از غزل و از قصیده لب
کوتاه کرده از می و از میگسار دست
ناگه برغم چرخ گشود از دلم گره
بادی کش آشناست به گیسوی یار دست
مرغ سحر، نسوده به هم از نشاط بال
طبال شه،نکره به طبل استوار دست
از شرم خلف وعده ی دوش از حیا رخش
خوی کرده زد به حلقه ی در آن نگار دست
جستم ز جا گشادمش از شوق در ولی
لرزان ز اضطراب دل و از خمار دست!
آمد گرفته دست نگارین به رخ بلی
رسم است پیش روی برد شرمسار دست
آورده جام و شیشه ی می با خود از وثاق
جامی کشیده زد به من سوگوار دست
کز غیر خانه خالی و من مست و شب چنین
آسان بخ هم نمی دهد ای هوشیار دست
او بسته لب ز شرم و من از بیم هجر لال
بوسیدمش نگفته سخن، یک دو بار دست
تا از کفش گرفتم و خوردم سه چار جام
تا داد ذوق وصل ز جامی سه چار دست
گفتا ز خلف وعده شب دوش چون گذشت؟!
گفتم مپرس حال دل ازمن، بدار دست
بس در میانه رفت سخنها و عاقبت
بر هر دو داد گریه ی بی اختیار دست
از اشک دید چون مژه ام تر، ز یاریم
گریان نهاده بر مژه ی اشکبار دست
گفتا کنون که پیش توام، گریه ات ز چیست؟!
گفتم: ز گریه نیست بر ابر بهار دست
دارم دلی ز دست تو لبریز ناله، آه
چون ارغنون مزن بدلم زینهار دست
در سینه، دل ز دست توام میطپد مدام
گر نیست باورت ز من، اینک بیار دست
داری ز دور دست بر آتش، چه آگهیت
از من که شد ز سوز دلم داغدار دست؟!
از دست قاصدم، ز چه یک نامه نستدی
چند آید و ببوسمش از اعتذار دست؟!
نگرفتیم چو نامه ز قاصد، کنون دهم
شرح آنچه از نوشتن آن شد فگار دست
ای رو بغیر کرده، بگردان ز غیر روی؛
وی برده دل ز دست، ز دل برمدار دست!
از آه عاشقان، بودت سرمه سای چشم
از خون دوستان، بودت در نگار دست!
برنامدت ز چاه ذقن، خال عنبرین
زد بارها بر آن رسن مشکبار دست
گر عارضت نبیند ناید به کار چشم
ور دامنت نگیرد؛ ناید بکار دست
برداشت دل ز من، بامید تو دست من؛
برداشتم از آن دل امیدوار دست
آید غم برون ز شمار تو در شمار
گیرد چو دامن تو بروز شمار دست
در وادی فراق تو، ای شاخ گل مرا
ا زخاره پای گشته فگار وز خار دست
نشکفته هرگزم گلی از باغ دل مگر
بر گلستان عشق ندارد بهار دست
از دست رفته کار جهانی ز دست تو
زنهار، از جفای اسیران بدار دست
تا سود روی خاک ز جورت هزار سر
بگرفته ساق عرش ز دستت هزار دست
گفتا که: دشمنان به کمینند، ورنه من
پیوسته بر درت ز دمی حلقه وار دست
لیلی، سوی خرابه ی مجنون کشد شتر
محمل کشان، کشندش اگر از مهار دست
گفتم که: خود بگوی چه سازم باین گروه؟!
نگرفته یار را بجهان غیر یار دست!
گفتا: ز راست چاره ی این قوم زرق کوش
یا زور تا کشی همه را زیر بار دست
گفتم: کنون چه چاره؟ که امسال هم مرا
از زور وز رتهی است چو پیرار و پار دست!
گفتا: بکار عشق، ندیدم ز صبر پای؛
با تیغ آتشین، نشنیدم ز خار دست!
ساقی، قدح نمیدهد امروز؛ چون کنم
فردا برعشه چون فتدم از خمار دست
گفتا: اگر ز زور و زر و صبر عاجزی
کوته از دامن سخن آخر مدار دست!
زاری مکن، چو زور و زرت زیردست نیست؛
داری ز گنج دل چو بزر عیار دست!
گفتم: بکار عشق، مرا میدهی فریب؟
در کار شاعری رودم چون بکار دست؟!
دستم ز دامن سخن، امروز کوته است
وقت خوشم نداد چو در این دیار دست!
کشتی ببحر نظم چسان افگنم، بگوی
چون موج غم بهم دهد از هر کنار دست؟!
باشد کمال نظم، نشان فراغ بال
از من که نیست جمع حواسم، بدار دست!
نه وصل دلبری، که بدست آورد دلم
از دوستی؛ که آورمش در کنار دست!
نه حکم سروری، که گذارم سرش بپای؛
گیرد کنم چو گوهر مدحش نثار، دست!
بیچاره من، که از ستم دور روزگار؛
رفته ز دست کارم و مانده ز کار دست
منت کشم ز تهمت، شادی کنند خلق؛
بر هم زنم اگر ز غم روزگار دست
کوتاه کرد دستم اگر آسمان، خوشم
چون پیش او، دراز نکردم ز عار دست
با اینهمه خصومت گردون، گرفتمی
بودی اگر بجای دو دستم چهار دست
یکدست، دست مطربکی کآشنا بود؛
گاهی برقص پایش و، گاهی بتار دست
یکدست، دست ساقیکی مست مهربان؛
کو گیردم ز ساغر گوهر نگار دست
یکدست، دست دلبرکی شوخ و دلنواز؛
کو آورد ز دوستیم در کنار دست
یکدست، دست همدمکی درد آشنا
کو را بود بعهد و وفا استوار دست
گر آمدی بدست کنون آنچه گفتمت
بگسستمی ز کار جهان مردوار دست
پای طلب، بدامن عزلت کشید می،
شاید کشیدی از سر من روزگار دست!
پس چیدمی برغم فلک دستگاه نظم
تا بوسدم نظامی! بی اختیار دست
گفت: ای حریف، مهره بششدر چه افگنی؟
من نیز اینقدر بودم در قمار دست
در کار نظم، پیش من این عذرها مگو
داری اگر بدامن عشق استوار دست
در موسمی که گل دمد و سرو سرکشد؛
گیرد فتادگان چمن را بهار دست
پوشد درخت، جامه ی زنگارگون و شاخ
آرد در آستین ز برجد نگار دست
آیند دسته دسته، حریفان بسیر گل؛
برهم دهد چو سبزه ی این مرغزار دست
گر بستر حریر و، فراش برشیمت؛
نبود، بهم مزن ز غم روزگار دست
در پای گل نشین و، بکش سوی سرو پای؟
بر روی سبزه خسب و، بزیر سر آر دست
مطرب بس است بلبل و، ساقی بس است گل؛
من دلبرت، گرفته ز خون در نگار دست
همدم مجو، که آنکه بدرد کسی رسد
مشکل دهد بجان تو در روزگار دست
گفتم: چو همزبان نبود، بسته به زبان
همدست نیست، می نرود زان بکار دست!
گفتا: تو را چو بلبل طبع ترانه سنج
برده است از تذرو سبق، وز هزار دست
منشین خموش، تا ز مدیح سپهبدان؛
یابی برین گروه ملامت شعار دست
گفتم که: از چه طرز سخن دل گشایدت؟
گفتا: که بود دوش مرا گوشوار دست
دیدم بباغ نظم، درخت گلی که کس
تا این دمش نیافته بر شاخسار دست
دست کمال، دسته گلی بسته زان درخت؛
کآید بدست، دست بدست از هزار دست
وان گل بود قصیده ی رنگین تازه یی
کش وقت دسته بستن، گیرد نگار دست
دارد ردیف و قافیه از دست و از نثار
حیف است باشدت تهی از این نثار دست
یک دسته گل، تو نیز تر و تازه زان ببند،
کز دست بازیش نخورد زخم خار دست
گفتم که: کوته است مرا دست از گلی
کز وی کمال را بود اندر نگار دست
من بیکمال، می نزنم پنجه با کمال
کو را قوی است پنجه، مرا خود فگار دست
گفتا: کمال گر چه کهن بلبل است، لیک؛
در ناله نیستش بتو ای مرغ زار دست
از سحر خامه ی تو عجب نیست گر کمال
در آستین عجز کشد ز اضطرار دست
از جادویی زال فلک، دیدی ای حریف
رستم چگونه یافت بر اسفندیار دست؟!
گفتم که: کیست در خور مدح من فقیر؟!
گفت: آنکه زد بقائمه ی ذوالفقار دست
یعنی علی عالی اعلی که از ازل
خواندش نبی برادر و پروردگار دست
ای زیردست دست نوالت هزار دست
وی دست گیر هر که شد او را ز کار دست
مبعوث شد نهان برسالت چو مصطفی
دادی بدست او تو نخست آشکار دست
فخر بشر، رسول خدا، ختم انبیا
روز غدیر کرد تو را در کنار دست
بردت چون بر فراز سرو کرد جانشین
دادت بحکم حق، بصغار و کبار دست
نیک و بد صحابه، یکایک به بیعتت
دادند بی سخن ز یمین و یسار دست
بر رست چون ز نخل خلافت گل خلاف
آراست این بگل سرو، زد آن بخار دست
بر پای آنکه پای بدوشش گذاشتی
کردت گه شکستن بت، زر نثار دست
بر دوش او، چو پای نهادی، غریب نیست
گردد گرت بدامن عرش استوار دست
چون خواست فتح قلعه ی خیبر، رسول و داد
جمعیت سپاه بپای حصار دست
کردی ز قلعه قلع، بیک دست درگشا
آن در، کش از گرانی بستی هزار دست
چون بر سریر عدل، دهی تکیه روز حکم؛
دادت در اختیار چو پروردگار دست
نه میزند پلنگ بران غزال چنگ
نه میبرد عقاب بزلف حقار دست
نه باز را سیاه، بخونریز صید چشم؛
نه شیر را، خضاب بخون شکار دست
از طوق حکم تو، نبود مهربان تری:
کش شد بگردن همه کس استوار دست
از کبر نیست دست نزد گر بدامنت
بر پشت بسته خصم تو را روزگار دست
روز وغا، بمعرکه چون آشنا کنی
بر نیزه و عنان، ز یمین و یسار دست
هم خیزدت چو رخش بتازی ز جای سم
و افلاک را زند بگریبان غبار دست
هم بیندت چو نیزه بکف، از دو سو سپهر؛
بر دامن زمین زند از انکسار دست
رخش تو را ستاره بلند است، ورنه چیست
خود پای بر سمک، بسماکش سوار دست؟!
جویی بود ز اب گلوسوز تیغ تو
کز جان بشست خصم تو زان جویبار دست
پرویزنی است، پیکرش از تیر موشکاف؛
وز گرزت استخوان بتن خصم آردست
خصمت، که از هوا بسرش خاک تیره باد
از آب تیغ، چون شودش شعله بار دست
اندیشه اش، نه ز آتش و آب و ز باد و خاک
گر روز کین دهند بهم هر چهار دست
هم مینشانی آتش فتنه ز آب تیغ
کان قطره آب راست بمشتی شرار دست
هم میدهی بباد علم، خاک معرکه؛
کان سرفراز راست باین خاکسار دست
تیغت، از آن ز بیضه ی بیضا دهد نشان؛
کز دست موسی است تو را یادگار دست
بس دستها کشند دلیران بآستین
چون ز آستین کشی بصف کارزار دست!
بر ساعد سنانت، شود مهر و مه سوار
یازی اگر ببازی رمح ای سوار دست
در روز رزم و بزم، بود دست دست تو؛
تارک شکاف تیغت و، مصحف نگار دست
جوشد بجای آب، ز هر چشمه زر ناب
جودت زند چو بر کمر کوهسار دست
هرگز برون نرفته ز دست تو اختیار
جز وقت جود، کت شده بی اختیار دست
میبود چشم در ره سایل ز خاتمش
تا آمد و برآمدت از انتظار دست
از شوق جود، صبر نبودت، که از رکوع
سرراست کرده گیری اش ای شهریار دست
دادی زدست خاتم و از دستبرد غم؛
آوردی اش بدست دل از غمگسار دست
در جنت، ار چو برق کشی شعله زیر تیغ؛
در دوزخ، ار چو ابرکنی رشحه بار دست
مالک، خلیل سان نهد اندر بهشت پای؛
رضوان، کلیم وار گذارد بنار دست
بر پای حاجبت، زده خور بوسه بارها؛
بر سینه اش مباد نهد روز بار دست
ای میرخلد و ساقی کوثر، بدان خدای
کت داده در بهشت بدان چشمه سار دست
گیری بدست جام، چو زان آب روح بخش
یک دست گیر و هر طرفی صدهزار دست
جزمن، که مانده پاز خوی شرم در گلم؛
سازد بلند تشنه یی از هر کنار دست!
آن روز جرم من منگر، لطف خویش بین؛
مپسند کوتهم ز کرم زینهار دست
آذر، دلت ز غصه چو شد زار و تن نزار
در زن ز جان بدامن آل نزار دست
از دست چار عنصر و هفت آسمان منال
بشنو، مکش ز دامن هشت و چهار دست
خندید صبح و، چشم کواکب فشاند اشک؛
هان در میانه وقت دعا شد، برآر دست
تا از نم سحاب، نماید شکوفه چشم؛
تا پیش آفتاب، گشاید چنار دست؛
در گل کشد، عدوی تو را، هر دی آستین
بر گل رسد، ولی تو را، هر بهار دست
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در شمه یی از حال خود و تأسف خرابی خانه و منقبت کاظمین علیهما السلام فرماید
منم که کرد فلک کشت زندگیم حصاد
منم که داد زمین خاک هستیم بر باد
مرا پدر بود آن مادر، این که می شنود
اگر از آن کنم افغان، وگر ازین فریاد؟!
وگر ز من شنود کس، چگونه بشمارم
شکایتی که نهایت نداردش تعداد؟!
هم، آن بخون دلم داد از ستم عادت؛
هم، این بشیر غمم کرد از جفا معتاد!
هم، آن دل از وطنم کند با لبی نالان؛
هم، این بغربتم افگند با دلی ناشاد!
ز حسرت وطنم، دل بغربت است غمین؛
چنانکه در وطنم جان ز جور اهل فساد!
اگر بخانه نشینم، نه بوریاست نه پوست؛
وگر رحیل گزینم، نه راحل است و نه زاد
بخاک غربتم، از دل غبار غم نبرد؛
بتحفه آوردم بویی از وطن گر باد
دل گرفته ی مرغ اسیر ازین که گهی
شنید بوی گل، از رخنه ی قفس نگشاد
بگلشن وطنم، نیز نشکفد خاطر؛
بوصل همنفسان؛ از جفای اهل عناد!
چو بلبلی که بر او زاغ بسته راه نفس
بزخم دل، گلش از خنده مرهی ننهاد
چه عذر گویم، کآواره از وطن گشتم؛
جز اینکه اخترم از چشم آسمان افتاد؟!
وگرنه من نیم آن کس که بی سبب ز بهشت
کشم بجای دگر رخت، تا شوم دلشاد
خدای داند و، آنکو چو من بود دلتنگ
ز بیوفائی یاران، که رنجشان مرساد!
که هیج دوست بخاطر، ز دوستان وطن
نکند دل، مگر از فتنه سازی حساد!
کنند قصد من اخوان، چو از ره نیرنگ؛
کنند چاه براهم، چو از طریق عناد
دهم بآهی من نیز مزدشان دم نزع
چنانکه رستم از آن تیر داد مزد شغاد
منم، که جان و تنم ز اشک و آه شد ناچیز
چو آتش از نم آب و، چو خاک از دم باد
چه آتش؟ آتش خار و، چه خاک؟ سوده غبار!
چه آب؟ گریه ی نوح و، چه باد؟ صرصر عاد!
چو آسمان بود از دود آه من نیلی
فضای سینه و، داغش دهد ز اختر یاد!
به نسبتی بود افزون ز اختران داغش
کالوف از عشرات و، مآت از آحاد!
نمیرسد چو بفریادش، چه سود مرا
ازینکه خلق بفریاد آرم از فریاد
فغان، که طالعم این است و؛ باز باید بود
غمین ز محنت اعداو و زحمت حساد
بکار خویش، شب و روز، مانده حیرانم؛
که بی کمال تر از من، کسی ندارد یاد
اگر، بیمن حیاتم، شماری از حیوان
وگر بدولت نطق، از بشر کنی تعداد
ازین چه سود که بی بهره داردم گردون
هم از نمای نبات و، هم از ثبات جماد؟!
نیم دبیر، که با صد هنر چو تکیه زنم
بصدر محکمه بر جای صاحب بن عباد
جگر خورم، که نی خامه از شکر خالی است؛
ورق درم، که مدادم نمیکند امداد!
نیم امیر، که روزی کشم چو مرغ بسیخ؛
شبش ز بیوه زنان بر فلک رود فریاد!
نیم وزیر، که پوشم لباس داد بر آن
گر از امیر رود بر ستمکشی بیداد!
نه والیم، که دهم عرض گنج با لشکر؛
نه طاغیم، که کنم عزم فتنه یا افساد!
نیم گدا، که شوم خاکروب ز آتش جوع؛
بخانه ی که و مه، کآبرو دهم بر باد!
نیم طبیب، که ناچار بهر کسب معاش
شوم شکفته ز آزار خلق و رنج عباد!
ربایم از کف آن زر، به پنجه ی محکم؛
گشایم از رگ این خون، بنشتر فولاد!
نه قاضیم، که به امید رشوه بنشینم؛
مدام چشم بره، تا ازین رسم بمراد!
که در میان دو همسر، سخن کشد بطلاق؛
که در میان دو یکدل، رسد مهم بفساد!
نه شحنه ام، که زنم بر سبوی رندان سنگ؛
نه شبروم، که برم زر ز مخزن شداد
نه ساقی ام، که کشد گر پیاله یی ز کفم
گدا نیاورد از روزگار خسرو یاد
چرا که نیست کنون کاسه سرنگون رندی
که کاسه یی دهمش، کیسه یی تواند داد!
نه مطربم، که بآواز رود و نغمه ی عود
کنم ببزم طرب روح باربد را شاد
چرا که نیست کنون همدمی که همچون نی
اگر ز من شنود ناله یی کند فریاد!
نه زاهدم، که بمحراب از طمع شب و روز
دعا کنم که بود عمر عمرو زید زیاد
نه صوفیم، که کنم وجد اگر مریدی چند
زنند دم ز ارادت، مگر رسم بمراد!
نه تاجرم، که کشم ناقه زیر بار و روم
ز بلخ سوی صفاهان، ز ری سوی بغداد
نه کاسبم، که به نیروی پنجه ساز دهم
گهی ز سیم و زر و، گه ز آهن و فولاد
سوار و تاج، که تا زن سناسدم زرگر ؛
سنان و تیغ، که تا مرد داندم حداد!
زنم دم از سخن، اما چه سود نشناسم
سواد را ز بیاض و، بیاض را ز سواد؟!
بریده باد زبانم، سیاه خامه اگر
کند ز مدح بدان وز هجو نیکان یاد
نیم ز اهل هنر، چون ظهیر، تا گویم:
«مرا ز دست هنرهای خویشتن فریاد»
ولی هزار غم، از دست دوستان دارم؛
که هر یکی بدگرگونه داردم ناشاد
ستم ظریف حریفان من، مرا گویند
یکی ز مهر و وفا و، یکی ز طنز و عناد:
صبور باش، که گردند کامران اخلاف؛
بشکر کوش، که بودند کام بخش اجداد
کنون که لقمه جوین است و خرقه پشمین است
بمن ازین چه رسید و، مرا از آن چه گشاد؟!
که من نبودم و، بودند شهدنوش آبا؛
که من نباشم و، باشند حله پوش اولاد؟!
دگر یک از طرفی گویدم: غنیمت دان
که خ وش همی گذرانند دوستان بلاد
مرا که با سر مخمور شد، مقامم قم؛
مرا که با لب تشنه، رهم به کوفه فتاد!
چه سود ازین که سبیل است باده در شیراز؟!
چه سود از اینکه روان است دجله در بغداد؟!
دگر یک از طرفی گویدم: مباش غمین؛
که چون غنی شوی، از عهد فاقه ناری یاد
مرا که تیر، شرابی چشاندم ز حمیم
مرا که دی غم آتش نشاندم بر باد
چه سود ازین که شود آب سرد در بهمن؟!
چه سود ازین که شود خاک گرم در مرداد؟!
دگر یک، از طرفی گویدم که :خوشدل باش
بنظم شعر و، منال از سپهر بدبنیاد!
دو چیز مایه شعر است و شاعری، گفتم
کزان دو شاعر اگر بهره یافت، شد استاد
یکی عطای دل آزادگان جم آیین
یکی هوای پریزادگان حور نژاد
ولی ز بخت بد من، درین زمانه نماند
یکی از آن دو که دل را کند کس از وی شاد
نه سروری، که بپایش سری توانم سود؛
نه دلبری که بدستش دلی توانم داد
زمانه، این؛ گر از اهل زمانه میپرسی
ز بدگمان ایشان ندارد استبعاد
که گر قصیده فرستم، بخسرو کشمیر
وگر غزل بنویسم بدلبر نوشاد
ز نسبت طمعم، بر دل آن زند نشتر؛
بتهمت هوسم، خاطر این کند ناشاد!
حذر ز نیسبت این عیب و عار، خاصه مراد؛
که جود شه پدرآموز و عشق مادر زاد
کمال جود و، طمع؛ گمرهی است این نسبت!
جلال عشق، و هوس؛ ابلهی است این اسناد!!
هزار ناخنم اندر جگر خلید و فغان؛
که ناخن یکی ام، عقده یی ز دل نگشاد
مرا که جنس وفا، مایه شد درین بازار؛
در دکان چه گشایم باین متاع کساد؟!
بغیر من، که بکسب هنر، رخم زرد است؛
چو گل رخ همه کس سرخ شد، که زرد مباد!
بود، ز سیلی استاد سرخ رویی خلق؛
منم که کرد رخم زرد سیلی استاد
ز روز زادن من، چشم زال چرخ نخفت؛
بشوق اینکه قبول افتدم، ولی نفتاد
شب زفاف، نخسبد ازین خیال عروس؛
که روز ازو چه خیال است در دل داماد؟!
وحید عصرم و، چون عرفی این گواهم بس
که شرم این سخنم، خوی ز چهره بیرون داد
سری بتربیت اهل دل ندارد چرخ
اگر چو من دگران را، چه سود از استعداد؟!
منم که در همه ملک عراق معروفم؛
ولی بود وطنم اصفهان که باد آباد
وطن بهشت و، من آدم؛ ولی نه آن آدم
که خورد گندم و، ز آن بزمگه برون افتاد
ز دوستداری اهل وطن، عجب دارم؛
که با نهایت یاری و با کمال وداد
اگر چه میشمرندم، ز دودمان اصیل؛
که پاک گوهری و، پاک زاد و پاک نژاد
اگر چه هیچ یک از صحبتم نیند ملول؛
ندیده و نشنیده ز من نفاق و فساد
اگر چه اصل مرا قایلند، از بد و خوب؛
وگر چه وصل مرا مایلند، از رد و راد!
مرا غریب پسندند و، خود مقیم وطن؛
مرا اسیر گذارند و، خود ز قید آزاد!
فغان که سرزنشم نیز میکنند که من
پی گشایش دل رفته ام بسیر بلاد
حکایت من و، آن دوستان ناانصاف؛
بود حکایت آن قوم رحم داده بباد
که بهر کسب شرف، میکنند بال همای،
که تا دهند ازو زینت کلاه قباد!
ولی ز پستی همت، از آن گروه یکی؛
دگر ز بی پر و بالی آن نیارد یاد
عجب تر اینکه نکوهش کنندش ار بینند
که خود رود بتفرج بآشیانه ی خاد
بغربتم، نوشتند نامه وین سهل است؛
بهر که نامه نوشتم، جواب نفرستاد
در آن دیار که آباد باد، دور فلک
خراب کرد بسی خانه، باز کرد آباد
بغیر قصر و سرای من و قبیله ی من
که خود به تیشه ی بیداد، کندش از بنیاد!
ز اشک و آه من، آن خانه های عالی را
ز کین رساند بآب و، ز خشم داد بباد
چه قصرها، که بهر یک نشستی ار شیرین
سرای خسروپرویز، رفتیش از یاد
هزار قصر و، بهر یک هزار نقش بدیع،؛
کشیده خامه ی ارژنگ و مانی و بهزاد
بهر یکی امرا کرده عمرها به نشاط
بهر یکی وزرا بوده سالها بمراد
نشسته بر در هر یک، خجسته دربانان؛
نداده ره به سلیمان و، بسته راه بباد
فتاد رخنه به ایوان آن کسان افسوس
که بر رواق فلکشان ز بیم رخنه فتاد
مگوی رخنه به ایوان فتادشان، که زمین؛
ز جور چرخ مشعبد، دهن بشکوه گشاد
دریغ چشم ندارد حصار منظرشان؛
که تا زیاری کردی بزاریم امداد
زبان ندارد و، ای کاش داشت، تا میگفت
فسانه ها که ز یاران رفته دارد یاد!
ز دانش وزرای امین پاک نسب
ز صولت امرای گزین ترک نژاد
که داده غاشیه بر دوش آصف و یحیی
ربوده طاقیه از فرق اردشیر و قباد
ز کلک آنان، خاموش شمس دین و عمید
ز تیغ اینان، مدهوش قارن و کشواد
ز خوان نعمت آن جود پروران که بدی
سگان درگهشان به ز گربه های زیاد
ز رخش دولت آن عدل گستران که بدی
خران آخرشان به ز صافنات جیاد
ز جود وداد کرم پیشگان عدل آیین
که روح حاتم و نوشیروان ازیشان شاد
هم از عدالتشان بوده ظالمان مظلوم
هم از سخاوتشان گشته بندگان آزاد
ز نوخطان سهی قد، که روز و شب آنجا
بروی هم در صحبت گشاده با دل شاد
ز گلرخان شکرلب، که صبح و شام آنجا
بآب چشمه خم، داده خاک غم بر باد!
چرا چو ابر نگریم؟ بر آن قصور خراب!
چرا چو جغد ننالم بر آن خراب آباد؟!
که رفته خانه خدایان و، بایدم دیدن
در آن محله که از بوستان نشان میداد
بباد رفته گل و سرو و، خار در وی سبز؛
پریده بلبل و قمری و، زاغ در فریاد!
چو یاد آورم از هجر همدمان آنجا
بناله آیم و چون نی کنم فغان بنیاد
تسلیی که بمن دوستان دهند این است
که: این خرابه که آبادیش تراست مراد
اگر بعهد تو نگرفت رنگ آبادی
پس از تو دیگری از بهر خود کند آباد؟!
من از فسانه ی آن قوم، در خروش آیم؛
که ای گروه ملامت سرشت جور نهاد
امید من، همه این بود و هست و خواهد بود
که این دو روزه که هستم، چه هفت و چه هفتاد
کهن خرابه ی خود، خود کنم ز نو تعمیر؛
نهم چو سوی وطن رو، بر غم اهل عناد
در آن خرابه، ز نو طرح باغی اندازم؛
که هر که بیندش، از باغ خلد نارد یاد
بصحن باغ فشانم، دود بجوی چو آب؛
بطرف جوی نشانم، وزد بباغ چو باد
قرنفل و گل و نسرین و لاله و سنبل
چنار و عرعر و سرو و صنوبر و شمشاد
تذرو و طوطی و قمری، همام و بلبل و سار؛
بشاخ سرو و گل، از دام و از قفس آزاد
غزل سرا و سخنگوی و نغمه سنج بکام
ترانه ساز و نواخوان، صفیر زن بمراد
چو آن مکان شود آباد از عنایت دوست
کنم مصاحبت دوستان پاک نهاد
من و چو من، دو دل آزرده یی که یارمنند
بوصل هم گذرانیم روزگاری شاد
وگرنه هر کف خاکی درین جهان گردد
هزار بار خراب و هزار بار آباد
دگر برای معاش، آن زمان چو ناچار است
مداخلی که نباشند همدمان بیزاد
چو هیچ شغل زمانه، ز من نیافت نظام
چو هیچ کار جهان را، گره زمن نگشاد
همای همت من، جا بهیچ قصر نکرد؛
که هم ز تنگی دل، رو بآشیان ننهاد
به آنکه مزرعه ی آخرت چو شد دنیا؛
کنم ز مرحمت ذوالجلال استمداد
اگر مراحم شاهنشه زمان باشد؛
در آن زمین که بمن بازمانده از اجداد
کنم شیار بناخن زمین، که بر دوشم
بود ز بیل گران تر، کرشمه ی حداد
بخاک، دانه فشانی کنم؛ باین امید
که ایزدم کند از احتیاج زاد آزاد
دهم ز چشمه ی چشم خود، آبش ار بینم
که کس ز جود در جو، بروی من نگشاد
شود پدید، ز هر دانه، هفت سنبل تر
وگر عنایت ایزد بود، شود هفتاد
دهد خدا برکت، چون بکشته بی منت
بسا گرسنه که سیرش کنم بوقت حصاد
جهانیان، همه گر قوت سالیانه برند
چه کم کنند، چو کرد آفریدگار زیاد؟!
ولی، دل از دو طریقم مشوش است و بود؛
ز هر دو زاری ارواح و خواری اجساد
یکی حواله ی دیوان، شهش معاف کند؛
یکی خیانت دهقان، خداش مرگ دهاد
ازین دو راه، اگر خاطرم بیاساید؛
نه از زمین کنم افغان، نه ز آسمان فریاد
ره عراق عرب، گیرم از عراق عجم؛
روم ازین ده ویران، بخطه یی آباد
چرا که من که بیک جرعه آب سیرابم
چه زنده رود صفاهان، چه دجله ی بغداد
دگر چه بهتر ازین، کاندرین خجسته زمین
بصبح و شام، چو مهر و چو مه ز روی وداد
رخ نیاز، بمالم بر آستان دو شاه
نخست موسی کاظم، دگر تقی جواد
هم آن سپهر نجوم کمال، چون آبا
هم این محیط لآل جلال، چون اجداد!
همان چو احمد مختار، باعث تکوین؛
هم این چو حیدر کرار علت ایجاد!
بعلم دین، علما خواسته از آن تعلیم؛
بحکم حق، حکما یافته ازین ارشاد!
هم آن چو صلح کند در میانه ی اعداد
هم این چو ربط دهد در میانه ی اضداد
دگر ز مرحمت آن و لطف این نرسد
زیان بآتش از آب و ضرر بخاک از باد
کهینه چاکر ایوان آن، بجان اقطاب؛
کمینه خادم درگاه این، بدل اوتاد!
دلیل حضرت آن، هادی طریق حضور؛
مقیم سده ی این، ساکن سرای شداد!
کنم ستایش آن را، خلاصه ی اذکار؛
کنم نیایش این را، ضمیمه ی اوراد!
هم آن ز مسکنم آرام بخشد، این ز معاش؛
هم آن ز مبدأم آگاه سازد، این ز معاد!
امام هفتم آن، این بود امام نهم؛
اگر ائمه ی اثنی عشر کنی تعداد
یکی پدر بود، آن یک پسر امامی را
که ماده آهوکی شیرده جدا ز اولاد
چو گشت صید و ازو جست یاوری دردم
بضامنی وی آزاد ساختش صیاد
غریب خاک خراسان، حبیب اهل عراق
که والد و ولدش هر دو خفته در بغداد
فزون ازین نتوان داد دردسر آذر
به خادمان سرای ائمه ی امجاد
اگر چه کلک زبان آورم بحمدالله
بود زبان دازش، که کوتهیش مباد
ولی، مدایح آل نبی، از آن بیش است،
که از هزار یکی را کسی کند تعداد
شوند اگر چه ملک کاتب و، فلک دفتر؛
شوند اگر چه درختان قلم، بحار مداد
مدیح من نبود گرچه آن متاع نفیس
که هدیه گویم و خوانم، ولی ازینم شاد
که هر که ملک سلیمانیش بود، داند
که نمله را نبودتحفه، جز جناح جراد
همیشه تا کند از دور جم، حکایت جام؛
همیشه تا دهد آیینه از سکندر یاد
شوند اعادی آن، از خمار سر غمگین
بوند احبه ی این، از صفای خاطر شاد
یگانه یی که ز حکمت نظام دوران داد
بسنگ رنگ و بگل بو، بجانور جان داد
منم که داد زمین خاک هستیم بر باد
مرا پدر بود آن مادر، این که می شنود
اگر از آن کنم افغان، وگر ازین فریاد؟!
وگر ز من شنود کس، چگونه بشمارم
شکایتی که نهایت نداردش تعداد؟!
هم، آن بخون دلم داد از ستم عادت؛
هم، این بشیر غمم کرد از جفا معتاد!
هم، آن دل از وطنم کند با لبی نالان؛
هم، این بغربتم افگند با دلی ناشاد!
ز حسرت وطنم، دل بغربت است غمین؛
چنانکه در وطنم جان ز جور اهل فساد!
اگر بخانه نشینم، نه بوریاست نه پوست؛
وگر رحیل گزینم، نه راحل است و نه زاد
بخاک غربتم، از دل غبار غم نبرد؛
بتحفه آوردم بویی از وطن گر باد
دل گرفته ی مرغ اسیر ازین که گهی
شنید بوی گل، از رخنه ی قفس نگشاد
بگلشن وطنم، نیز نشکفد خاطر؛
بوصل همنفسان؛ از جفای اهل عناد!
چو بلبلی که بر او زاغ بسته راه نفس
بزخم دل، گلش از خنده مرهی ننهاد
چه عذر گویم، کآواره از وطن گشتم؛
جز اینکه اخترم از چشم آسمان افتاد؟!
وگرنه من نیم آن کس که بی سبب ز بهشت
کشم بجای دگر رخت، تا شوم دلشاد
خدای داند و، آنکو چو من بود دلتنگ
ز بیوفائی یاران، که رنجشان مرساد!
که هیج دوست بخاطر، ز دوستان وطن
نکند دل، مگر از فتنه سازی حساد!
کنند قصد من اخوان، چو از ره نیرنگ؛
کنند چاه براهم، چو از طریق عناد
دهم بآهی من نیز مزدشان دم نزع
چنانکه رستم از آن تیر داد مزد شغاد
منم، که جان و تنم ز اشک و آه شد ناچیز
چو آتش از نم آب و، چو خاک از دم باد
چه آتش؟ آتش خار و، چه خاک؟ سوده غبار!
چه آب؟ گریه ی نوح و، چه باد؟ صرصر عاد!
چو آسمان بود از دود آه من نیلی
فضای سینه و، داغش دهد ز اختر یاد!
به نسبتی بود افزون ز اختران داغش
کالوف از عشرات و، مآت از آحاد!
نمیرسد چو بفریادش، چه سود مرا
ازینکه خلق بفریاد آرم از فریاد
فغان، که طالعم این است و؛ باز باید بود
غمین ز محنت اعداو و زحمت حساد
بکار خویش، شب و روز، مانده حیرانم؛
که بی کمال تر از من، کسی ندارد یاد
اگر، بیمن حیاتم، شماری از حیوان
وگر بدولت نطق، از بشر کنی تعداد
ازین چه سود که بی بهره داردم گردون
هم از نمای نبات و، هم از ثبات جماد؟!
نیم دبیر، که با صد هنر چو تکیه زنم
بصدر محکمه بر جای صاحب بن عباد
جگر خورم، که نی خامه از شکر خالی است؛
ورق درم، که مدادم نمیکند امداد!
نیم امیر، که روزی کشم چو مرغ بسیخ؛
شبش ز بیوه زنان بر فلک رود فریاد!
نیم وزیر، که پوشم لباس داد بر آن
گر از امیر رود بر ستمکشی بیداد!
نه والیم، که دهم عرض گنج با لشکر؛
نه طاغیم، که کنم عزم فتنه یا افساد!
نیم گدا، که شوم خاکروب ز آتش جوع؛
بخانه ی که و مه، کآبرو دهم بر باد!
نیم طبیب، که ناچار بهر کسب معاش
شوم شکفته ز آزار خلق و رنج عباد!
ربایم از کف آن زر، به پنجه ی محکم؛
گشایم از رگ این خون، بنشتر فولاد!
نه قاضیم، که به امید رشوه بنشینم؛
مدام چشم بره، تا ازین رسم بمراد!
که در میان دو همسر، سخن کشد بطلاق؛
که در میان دو یکدل، رسد مهم بفساد!
نه شحنه ام، که زنم بر سبوی رندان سنگ؛
نه شبروم، که برم زر ز مخزن شداد
نه ساقی ام، که کشد گر پیاله یی ز کفم
گدا نیاورد از روزگار خسرو یاد
چرا که نیست کنون کاسه سرنگون رندی
که کاسه یی دهمش، کیسه یی تواند داد!
نه مطربم، که بآواز رود و نغمه ی عود
کنم ببزم طرب روح باربد را شاد
چرا که نیست کنون همدمی که همچون نی
اگر ز من شنود ناله یی کند فریاد!
نه زاهدم، که بمحراب از طمع شب و روز
دعا کنم که بود عمر عمرو زید زیاد
نه صوفیم، که کنم وجد اگر مریدی چند
زنند دم ز ارادت، مگر رسم بمراد!
نه تاجرم، که کشم ناقه زیر بار و روم
ز بلخ سوی صفاهان، ز ری سوی بغداد
نه کاسبم، که به نیروی پنجه ساز دهم
گهی ز سیم و زر و، گه ز آهن و فولاد
سوار و تاج، که تا زن سناسدم زرگر ؛
سنان و تیغ، که تا مرد داندم حداد!
زنم دم از سخن، اما چه سود نشناسم
سواد را ز بیاض و، بیاض را ز سواد؟!
بریده باد زبانم، سیاه خامه اگر
کند ز مدح بدان وز هجو نیکان یاد
نیم ز اهل هنر، چون ظهیر، تا گویم:
«مرا ز دست هنرهای خویشتن فریاد»
ولی هزار غم، از دست دوستان دارم؛
که هر یکی بدگرگونه داردم ناشاد
ستم ظریف حریفان من، مرا گویند
یکی ز مهر و وفا و، یکی ز طنز و عناد:
صبور باش، که گردند کامران اخلاف؛
بشکر کوش، که بودند کام بخش اجداد
کنون که لقمه جوین است و خرقه پشمین است
بمن ازین چه رسید و، مرا از آن چه گشاد؟!
که من نبودم و، بودند شهدنوش آبا؛
که من نباشم و، باشند حله پوش اولاد؟!
دگر یک از طرفی گویدم: غنیمت دان
که خ وش همی گذرانند دوستان بلاد
مرا که با سر مخمور شد، مقامم قم؛
مرا که با لب تشنه، رهم به کوفه فتاد!
چه سود ازین که سبیل است باده در شیراز؟!
چه سود از اینکه روان است دجله در بغداد؟!
دگر یک از طرفی گویدم: مباش غمین؛
که چون غنی شوی، از عهد فاقه ناری یاد
مرا که تیر، شرابی چشاندم ز حمیم
مرا که دی غم آتش نشاندم بر باد
چه سود ازین که شود آب سرد در بهمن؟!
چه سود ازین که شود خاک گرم در مرداد؟!
دگر یک، از طرفی گویدم که :خوشدل باش
بنظم شعر و، منال از سپهر بدبنیاد!
دو چیز مایه شعر است و شاعری، گفتم
کزان دو شاعر اگر بهره یافت، شد استاد
یکی عطای دل آزادگان جم آیین
یکی هوای پریزادگان حور نژاد
ولی ز بخت بد من، درین زمانه نماند
یکی از آن دو که دل را کند کس از وی شاد
نه سروری، که بپایش سری توانم سود؛
نه دلبری که بدستش دلی توانم داد
زمانه، این؛ گر از اهل زمانه میپرسی
ز بدگمان ایشان ندارد استبعاد
که گر قصیده فرستم، بخسرو کشمیر
وگر غزل بنویسم بدلبر نوشاد
ز نسبت طمعم، بر دل آن زند نشتر؛
بتهمت هوسم، خاطر این کند ناشاد!
حذر ز نیسبت این عیب و عار، خاصه مراد؛
که جود شه پدرآموز و عشق مادر زاد
کمال جود و، طمع؛ گمرهی است این نسبت!
جلال عشق، و هوس؛ ابلهی است این اسناد!!
هزار ناخنم اندر جگر خلید و فغان؛
که ناخن یکی ام، عقده یی ز دل نگشاد
مرا که جنس وفا، مایه شد درین بازار؛
در دکان چه گشایم باین متاع کساد؟!
بغیر من، که بکسب هنر، رخم زرد است؛
چو گل رخ همه کس سرخ شد، که زرد مباد!
بود، ز سیلی استاد سرخ رویی خلق؛
منم که کرد رخم زرد سیلی استاد
ز روز زادن من، چشم زال چرخ نخفت؛
بشوق اینکه قبول افتدم، ولی نفتاد
شب زفاف، نخسبد ازین خیال عروس؛
که روز ازو چه خیال است در دل داماد؟!
وحید عصرم و، چون عرفی این گواهم بس
که شرم این سخنم، خوی ز چهره بیرون داد
سری بتربیت اهل دل ندارد چرخ
اگر چو من دگران را، چه سود از استعداد؟!
منم که در همه ملک عراق معروفم؛
ولی بود وطنم اصفهان که باد آباد
وطن بهشت و، من آدم؛ ولی نه آن آدم
که خورد گندم و، ز آن بزمگه برون افتاد
ز دوستداری اهل وطن، عجب دارم؛
که با نهایت یاری و با کمال وداد
اگر چه میشمرندم، ز دودمان اصیل؛
که پاک گوهری و، پاک زاد و پاک نژاد
اگر چه هیچ یک از صحبتم نیند ملول؛
ندیده و نشنیده ز من نفاق و فساد
اگر چه اصل مرا قایلند، از بد و خوب؛
وگر چه وصل مرا مایلند، از رد و راد!
مرا غریب پسندند و، خود مقیم وطن؛
مرا اسیر گذارند و، خود ز قید آزاد!
فغان که سرزنشم نیز میکنند که من
پی گشایش دل رفته ام بسیر بلاد
حکایت من و، آن دوستان ناانصاف؛
بود حکایت آن قوم رحم داده بباد
که بهر کسب شرف، میکنند بال همای،
که تا دهند ازو زینت کلاه قباد!
ولی ز پستی همت، از آن گروه یکی؛
دگر ز بی پر و بالی آن نیارد یاد
عجب تر اینکه نکوهش کنندش ار بینند
که خود رود بتفرج بآشیانه ی خاد
بغربتم، نوشتند نامه وین سهل است؛
بهر که نامه نوشتم، جواب نفرستاد
در آن دیار که آباد باد، دور فلک
خراب کرد بسی خانه، باز کرد آباد
بغیر قصر و سرای من و قبیله ی من
که خود به تیشه ی بیداد، کندش از بنیاد!
ز اشک و آه من، آن خانه های عالی را
ز کین رساند بآب و، ز خشم داد بباد
چه قصرها، که بهر یک نشستی ار شیرین
سرای خسروپرویز، رفتیش از یاد
هزار قصر و، بهر یک هزار نقش بدیع،؛
کشیده خامه ی ارژنگ و مانی و بهزاد
بهر یکی امرا کرده عمرها به نشاط
بهر یکی وزرا بوده سالها بمراد
نشسته بر در هر یک، خجسته دربانان؛
نداده ره به سلیمان و، بسته راه بباد
فتاد رخنه به ایوان آن کسان افسوس
که بر رواق فلکشان ز بیم رخنه فتاد
مگوی رخنه به ایوان فتادشان، که زمین؛
ز جور چرخ مشعبد، دهن بشکوه گشاد
دریغ چشم ندارد حصار منظرشان؛
که تا زیاری کردی بزاریم امداد
زبان ندارد و، ای کاش داشت، تا میگفت
فسانه ها که ز یاران رفته دارد یاد!
ز دانش وزرای امین پاک نسب
ز صولت امرای گزین ترک نژاد
که داده غاشیه بر دوش آصف و یحیی
ربوده طاقیه از فرق اردشیر و قباد
ز کلک آنان، خاموش شمس دین و عمید
ز تیغ اینان، مدهوش قارن و کشواد
ز خوان نعمت آن جود پروران که بدی
سگان درگهشان به ز گربه های زیاد
ز رخش دولت آن عدل گستران که بدی
خران آخرشان به ز صافنات جیاد
ز جود وداد کرم پیشگان عدل آیین
که روح حاتم و نوشیروان ازیشان شاد
هم از عدالتشان بوده ظالمان مظلوم
هم از سخاوتشان گشته بندگان آزاد
ز نوخطان سهی قد، که روز و شب آنجا
بروی هم در صحبت گشاده با دل شاد
ز گلرخان شکرلب، که صبح و شام آنجا
بآب چشمه خم، داده خاک غم بر باد!
چرا چو ابر نگریم؟ بر آن قصور خراب!
چرا چو جغد ننالم بر آن خراب آباد؟!
که رفته خانه خدایان و، بایدم دیدن
در آن محله که از بوستان نشان میداد
بباد رفته گل و سرو و، خار در وی سبز؛
پریده بلبل و قمری و، زاغ در فریاد!
چو یاد آورم از هجر همدمان آنجا
بناله آیم و چون نی کنم فغان بنیاد
تسلیی که بمن دوستان دهند این است
که: این خرابه که آبادیش تراست مراد
اگر بعهد تو نگرفت رنگ آبادی
پس از تو دیگری از بهر خود کند آباد؟!
من از فسانه ی آن قوم، در خروش آیم؛
که ای گروه ملامت سرشت جور نهاد
امید من، همه این بود و هست و خواهد بود
که این دو روزه که هستم، چه هفت و چه هفتاد
کهن خرابه ی خود، خود کنم ز نو تعمیر؛
نهم چو سوی وطن رو، بر غم اهل عناد
در آن خرابه، ز نو طرح باغی اندازم؛
که هر که بیندش، از باغ خلد نارد یاد
بصحن باغ فشانم، دود بجوی چو آب؛
بطرف جوی نشانم، وزد بباغ چو باد
قرنفل و گل و نسرین و لاله و سنبل
چنار و عرعر و سرو و صنوبر و شمشاد
تذرو و طوطی و قمری، همام و بلبل و سار؛
بشاخ سرو و گل، از دام و از قفس آزاد
غزل سرا و سخنگوی و نغمه سنج بکام
ترانه ساز و نواخوان، صفیر زن بمراد
چو آن مکان شود آباد از عنایت دوست
کنم مصاحبت دوستان پاک نهاد
من و چو من، دو دل آزرده یی که یارمنند
بوصل هم گذرانیم روزگاری شاد
وگرنه هر کف خاکی درین جهان گردد
هزار بار خراب و هزار بار آباد
دگر برای معاش، آن زمان چو ناچار است
مداخلی که نباشند همدمان بیزاد
چو هیچ شغل زمانه، ز من نیافت نظام
چو هیچ کار جهان را، گره زمن نگشاد
همای همت من، جا بهیچ قصر نکرد؛
که هم ز تنگی دل، رو بآشیان ننهاد
به آنکه مزرعه ی آخرت چو شد دنیا؛
کنم ز مرحمت ذوالجلال استمداد
اگر مراحم شاهنشه زمان باشد؛
در آن زمین که بمن بازمانده از اجداد
کنم شیار بناخن زمین، که بر دوشم
بود ز بیل گران تر، کرشمه ی حداد
بخاک، دانه فشانی کنم؛ باین امید
که ایزدم کند از احتیاج زاد آزاد
دهم ز چشمه ی چشم خود، آبش ار بینم
که کس ز جود در جو، بروی من نگشاد
شود پدید، ز هر دانه، هفت سنبل تر
وگر عنایت ایزد بود، شود هفتاد
دهد خدا برکت، چون بکشته بی منت
بسا گرسنه که سیرش کنم بوقت حصاد
جهانیان، همه گر قوت سالیانه برند
چه کم کنند، چو کرد آفریدگار زیاد؟!
ولی، دل از دو طریقم مشوش است و بود؛
ز هر دو زاری ارواح و خواری اجساد
یکی حواله ی دیوان، شهش معاف کند؛
یکی خیانت دهقان، خداش مرگ دهاد
ازین دو راه، اگر خاطرم بیاساید؛
نه از زمین کنم افغان، نه ز آسمان فریاد
ره عراق عرب، گیرم از عراق عجم؛
روم ازین ده ویران، بخطه یی آباد
چرا که من که بیک جرعه آب سیرابم
چه زنده رود صفاهان، چه دجله ی بغداد
دگر چه بهتر ازین، کاندرین خجسته زمین
بصبح و شام، چو مهر و چو مه ز روی وداد
رخ نیاز، بمالم بر آستان دو شاه
نخست موسی کاظم، دگر تقی جواد
هم آن سپهر نجوم کمال، چون آبا
هم این محیط لآل جلال، چون اجداد!
همان چو احمد مختار، باعث تکوین؛
هم این چو حیدر کرار علت ایجاد!
بعلم دین، علما خواسته از آن تعلیم؛
بحکم حق، حکما یافته ازین ارشاد!
هم آن چو صلح کند در میانه ی اعداد
هم این چو ربط دهد در میانه ی اضداد
دگر ز مرحمت آن و لطف این نرسد
زیان بآتش از آب و ضرر بخاک از باد
کهینه چاکر ایوان آن، بجان اقطاب؛
کمینه خادم درگاه این، بدل اوتاد!
دلیل حضرت آن، هادی طریق حضور؛
مقیم سده ی این، ساکن سرای شداد!
کنم ستایش آن را، خلاصه ی اذکار؛
کنم نیایش این را، ضمیمه ی اوراد!
هم آن ز مسکنم آرام بخشد، این ز معاش؛
هم آن ز مبدأم آگاه سازد، این ز معاد!
امام هفتم آن، این بود امام نهم؛
اگر ائمه ی اثنی عشر کنی تعداد
یکی پدر بود، آن یک پسر امامی را
که ماده آهوکی شیرده جدا ز اولاد
چو گشت صید و ازو جست یاوری دردم
بضامنی وی آزاد ساختش صیاد
غریب خاک خراسان، حبیب اهل عراق
که والد و ولدش هر دو خفته در بغداد
فزون ازین نتوان داد دردسر آذر
به خادمان سرای ائمه ی امجاد
اگر چه کلک زبان آورم بحمدالله
بود زبان دازش، که کوتهیش مباد
ولی، مدایح آل نبی، از آن بیش است،
که از هزار یکی را کسی کند تعداد
شوند اگر چه ملک کاتب و، فلک دفتر؛
شوند اگر چه درختان قلم، بحار مداد
مدیح من نبود گرچه آن متاع نفیس
که هدیه گویم و خوانم، ولی ازینم شاد
که هر که ملک سلیمانیش بود، داند
که نمله را نبودتحفه، جز جناح جراد
همیشه تا کند از دور جم، حکایت جام؛
همیشه تا دهد آیینه از سکندر یاد
شوند اعادی آن، از خمار سر غمگین
بوند احبه ی این، از صفای خاطر شاد
یگانه یی که ز حکمت نظام دوران داد
بسنگ رنگ و بگل بو، بجانور جان داد
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۹ - قصیده در مدح سید احمد
الا ای معنبر شمال مورد
که جسم لطیفی و روح مجرد
گهی از دمت، دلگشایی معاین؛
گه از مقدمت، جانفزایی مشاهد
هم از تست، روی شگرفان مصفا؛
هم از تست، موی عروسان مجعد!
ز انفاست، ای مایه ی زندگانی؛
که قصر حیوة از تو باشد مشید
شوند امهات درختان حوامل
بنات نبات از حوامل مولد
شمرهای لبریز، در تیر و در دی؛
ز سبزه مخطط کنی، از یخ امرد
گهی از تو شیرازه ی گل مجزا
گهی از تو اوراق لاله مجلد
نه صباغی، اما درین سبز گلشن؛
که طاقش گه ازرق بود گاه اربد
ز تو خیری اصفر بود، برگش اخضر
ز تو لاله احمر بود داغش اسود
ز تو بارگاه بلند سلیمان
فگندی همی سایه بر فرق فرقد
تویی پیک یعقوب و یوسف، ز یاری
نیارد کسی ره کند بر تو مسند
ز کنعان بری جانب مصر نافه
ز مصر آوری سوی کنعان طبرزد
گهی بر دمی در تن خاک مرده
ز تو روح تا زنده گردد مجدد
گه از جیب شاخ، آفتاب گل آری؛
گه آبش چو لؤلؤست، رنگش چو بسد
نخوانم تو را، عیسی و موسی؛ اما
تویی عیسوی دم، تویی موسوی ید
بشکرانه ی اینکه مطلق عنانی
نه چون من بدام است پایت مقید
نه مشغول چون من، به اندوه هجران؛
نه مأخوذ چون من، بقیدی مشدد
نه مخذول چون من، بخذلان غربت؛
نه محبوس چون من بحبس مؤبد
سوی فارس، قصد ار بود از عراقت
فیا خیر قصد و یا خیر مقصد
در آن خاک، شیراز شهری است شهره
که از سبزه دارد بساط ممهد
سقی الله چه شهری، چو بحر و چه بحری؟!
که جزرش نه پیداست از لطمه ی مد
ایا دی هر دادی، آنجا مهیا
متاع اقالیم، آنجا منضد
جهان تیره، و آنجاست روشن چراغی؛
که هر قاصیدی را رساند بمقصد
چراغش مزاری که چون مهد شاهان
در آن خفته بن موسی کاظم احمد
همان قطب الاقطاب، کز شوق گردش
مه و مهر، گردند دایم چو فرتد
بنازم بمعمار طاق رواقش
که یک گنبد افزوده بر هفت گنبد
بآن شهر شو، کاصفیا راست مسکن
بآن شهر رو، کاولیا راست مرقد
مگر خضر، پیوسته آنجاست ساکن؛
که هر گمشده شد در آن خاک مهتد
بهر مصطبش، با دل پاک مستان؛
بهر مسجدش، روی بر خاک مسجد
بهر گوشه، مخموری افتاده از پا
بهر صفه درویشی افگنده مسند
چو در بزم اهل دلش بار یابی
چو در جرگه ی بیدلان راهت افتد
ز من ده سلامی، ز من بر پیامی
بمجد دم احمد نسب، سید احمد
که ای سید صاف طینت که داری
باسم و برسم ارث از جد امجد
نشان سیادت، ز خلق تو لایح
حدیث سعادت، بذات تو مسند
من رو صف ذات تو کردن، نیارم؛
نه ذاتت محاط و، نه وصفت محدد
چگویم که دور از تو چون است حالم
شب و روز دل خون ز غم، دیده ارمد
غمی داشتم، روزی از هجر یاران
نه از امس آگاه بودم، نه از غد
که از دوستان، دوستی آمد از وی
شنیدم که با دوستان مؤید
کشیدی به شیراز رخت از صفاهان
ز احبابت از پی جنود مجند
گزیدی سفر با رفیقان و رفتی
به شیراز و از آذرت یاد نامد
در آن نامه کآورده بود، از تو، دیدم؛
بعذر فراموشکاری محمد
نوشتی که دیدند چون سردی دی
شدندت ز احضاریاران مردد
هم از سرد مهری است اینها، وگرنه
ازین معنی آگه بود طفل ابجد
که شد لازم ذات آذر حرارت
نخواهد شد از سردی دی مبرد
وگر بود دم سردی من بحدی
که آسان بدی دفع فاسد به افسد
همین عذر خوش بود، اگر می نوشتی
سفر خوش بود، لیک بیدام و بیدد
نیم بی خبر، دانم اینقدر کز تو
نشد نامه، زان عذر بیهوده مسود
ولی کاش میبودم آنجا که با تو
شد این عذر از شهریاری ممهد
عجب دارم از یاری شهریاری
که شهری بیاری او شد مقید
بو مقودی از کمند وفایش
بسی دوستان بسته دارد بمقود
مرا ساخت محروم و، ننوشت عذرم؛
گمانم نه بیمهری از دی باین حد
گرش دیدمی، خواندمی بیخودانه
باو چند بیتی، نه از غیر، از خود
که ای فیض تو، همچو عیش تو دایم؛
که ای لطف تو، همچو عمر تو سرمد
نه خواری خوش از گل، به بی بال بلبل؟!
نه بد خوب از خواجه، با بنده ی بد؟!
نه خواجه است کو بنده ی بی بهایی
قبول افتدش اول، آخر کند رد!
زبان، جز بوصفت شهادت نداده
شنیده است تا گوشم آواز اشهد
نه رنجید ه ام از تو، نه شکوه دارم
مبادت دل از رنجش من مردد
پس از آشنایی، نه بیگانه گردم؛
گرم کافر آید لقب، به که مرتد
دگر بشنو ای سید جید از من
که بادت نهال جوانی مسند
شدی چون بخیر و سلامت مسافر
شود کار تو با رفیقان مسدد
تماشای آن شهر، بادت مبارک
نبینی چو بدبین، نه ای؛ از کسی بد!
تو را گویم، استاد گفت آنچه با من؛
بفرزند گفت اب، شنید آنچه از جد!
ببین ز آب رکنی و باد مصلی
همه فیض بیمر، همه لطف بیحد
ز صورت مزن دم، چو معنی شناسی؛
بود فارغ از جسم، روح مجرد
چو فردوس، از سرو باغش مشجر
چو جنت، ز آیینه ی صرحش ممرد
بر و بومش؛ از لاله و سبزه ی تر
تو گویی که یاقوت رست از زبرجد
بهشتی و، در وی خرامان سراسر؛
چو حوران حورا، چو غلمان اغید
مگر بود ز آغاز کر و بیان را
از آن آب میضاة از آن خاک معبد
مگر هست تا حشر روحانیان را
از آن آب مشرب، وزان خاک مشهد
منم بلبل و، خاک آن دشت گلشن؛
منم تشنه و، آب آن چشمه مورد
در آن روضه، از گلرخان سمنبر؛
در آن رحبه، از مهوشان سهی قد
نکویان شیرین لب عنبرین خط
جوانان سیمین تن یا سیمین خد
چو بینی، فراموشی از من مبادت؛
که خلد برین است و، باشی مخلد
مشو غافل، از خلق خاکی نهادش؛
که خاکی نهادند و خورشید مسند
همه عالم و عامی، از فیض خاکش؛
شد این عاشق از شوق و، آن عالم از کد!
اگر حالی، از اهل حال است خالی
دهد یاد از ورد خاک مورد
هم از روح سعدی و حافظ طلب کن؛
بتوفیق مسلک، بتحقیق مرصد
سلامی ز من ده، به اهل کمالش؛
خصوص آن فلک رتبه عقل مجرد
که عقل از یکی صد شمارد مدیحش
نگوید همان وصف او را یک از صد
سپهر امانی و نجم یمانی؛
که از شادمانی برد بهره سرمد
علی شریف، آن ز هر عالی اشرف؛
ولی سعید آن ز هر والی اسعد
در اقلیم فقر و فنا، پادشاهی
که هست از نمد تاجش، از پوست مسند
حماه الله، آن کو بچشم حمایت
بسوی ضعیفان عاجز چو بیند
دجاجه، نبیند گزندی ز اجدل
زجاجه نبیند شکستی ز جلمد
حریفی که از لطف و قهرش مهیا
شراب مهنا، حسام مهند
چو با هم نشینید و دارید صحبت
بکنجی، نه دیوی در آنجا و نه دد
غنیمت شمارید، ای وصلتان خوش؛
ز من یاد آرید، ای هجرتان بد
تو دریایی و وصل او، فصل نیسان
تو خورشیدی و، قرب او بعد ابعد!
در آن شهر همصحبتان عراقی؛
که هستند افزون بحمدالله از حد
چو بینی، سلامی ده از من بایشان؛
پس آنگه بتأیید صدق ای مؤید
بگو: ای کهن دوستداران یکدل
بگو: ای نکو عهد یاران ذوالید
روا نیست دانید در کیش یاری
ز یاران دیرین فراموشی این حد
وگر عهدشان رفته بینی ز خاطر
خدا را که بربند عهدی مجدد
چو بندی ز نوعهد از من بهر یک
بصد گونه سوگند میکن مؤکد
که بیمهری از دوستان است ناخوش
که بدعهدی از اهل دانش بود بد
رفیقا، شفیقا، انیسا حبیبا
که وصف کمالت نگردد معدد
سکندر اگر بست ز آهن سد اکنون
ز بحر خیالم که گنجی است معتد
ز بس گوهر نظم کآرم، توانم
که از تنگی قافیه ره کنم سد
ولی خارج آهنگ شد تار قانون
شد آن دم که ساز دعا را کنم شد
الا تا دمد ز آسمان نور یزدان
الا تا بود در جهان دین احمد
خدا سازدت کار و، لطف خدایی؛
محمد تو را یار و، دین محمد!
که جسم لطیفی و روح مجرد
گهی از دمت، دلگشایی معاین؛
گه از مقدمت، جانفزایی مشاهد
هم از تست، روی شگرفان مصفا؛
هم از تست، موی عروسان مجعد!
ز انفاست، ای مایه ی زندگانی؛
که قصر حیوة از تو باشد مشید
شوند امهات درختان حوامل
بنات نبات از حوامل مولد
شمرهای لبریز، در تیر و در دی؛
ز سبزه مخطط کنی، از یخ امرد
گهی از تو شیرازه ی گل مجزا
گهی از تو اوراق لاله مجلد
نه صباغی، اما درین سبز گلشن؛
که طاقش گه ازرق بود گاه اربد
ز تو خیری اصفر بود، برگش اخضر
ز تو لاله احمر بود داغش اسود
ز تو بارگاه بلند سلیمان
فگندی همی سایه بر فرق فرقد
تویی پیک یعقوب و یوسف، ز یاری
نیارد کسی ره کند بر تو مسند
ز کنعان بری جانب مصر نافه
ز مصر آوری سوی کنعان طبرزد
گهی بر دمی در تن خاک مرده
ز تو روح تا زنده گردد مجدد
گه از جیب شاخ، آفتاب گل آری؛
گه آبش چو لؤلؤست، رنگش چو بسد
نخوانم تو را، عیسی و موسی؛ اما
تویی عیسوی دم، تویی موسوی ید
بشکرانه ی اینکه مطلق عنانی
نه چون من بدام است پایت مقید
نه مشغول چون من، به اندوه هجران؛
نه مأخوذ چون من، بقیدی مشدد
نه مخذول چون من، بخذلان غربت؛
نه محبوس چون من بحبس مؤبد
سوی فارس، قصد ار بود از عراقت
فیا خیر قصد و یا خیر مقصد
در آن خاک، شیراز شهری است شهره
که از سبزه دارد بساط ممهد
سقی الله چه شهری، چو بحر و چه بحری؟!
که جزرش نه پیداست از لطمه ی مد
ایا دی هر دادی، آنجا مهیا
متاع اقالیم، آنجا منضد
جهان تیره، و آنجاست روشن چراغی؛
که هر قاصیدی را رساند بمقصد
چراغش مزاری که چون مهد شاهان
در آن خفته بن موسی کاظم احمد
همان قطب الاقطاب، کز شوق گردش
مه و مهر، گردند دایم چو فرتد
بنازم بمعمار طاق رواقش
که یک گنبد افزوده بر هفت گنبد
بآن شهر شو، کاصفیا راست مسکن
بآن شهر رو، کاولیا راست مرقد
مگر خضر، پیوسته آنجاست ساکن؛
که هر گمشده شد در آن خاک مهتد
بهر مصطبش، با دل پاک مستان؛
بهر مسجدش، روی بر خاک مسجد
بهر گوشه، مخموری افتاده از پا
بهر صفه درویشی افگنده مسند
چو در بزم اهل دلش بار یابی
چو در جرگه ی بیدلان راهت افتد
ز من ده سلامی، ز من بر پیامی
بمجد دم احمد نسب، سید احمد
که ای سید صاف طینت که داری
باسم و برسم ارث از جد امجد
نشان سیادت، ز خلق تو لایح
حدیث سعادت، بذات تو مسند
من رو صف ذات تو کردن، نیارم؛
نه ذاتت محاط و، نه وصفت محدد
چگویم که دور از تو چون است حالم
شب و روز دل خون ز غم، دیده ارمد
غمی داشتم، روزی از هجر یاران
نه از امس آگاه بودم، نه از غد
که از دوستان، دوستی آمد از وی
شنیدم که با دوستان مؤید
کشیدی به شیراز رخت از صفاهان
ز احبابت از پی جنود مجند
گزیدی سفر با رفیقان و رفتی
به شیراز و از آذرت یاد نامد
در آن نامه کآورده بود، از تو، دیدم؛
بعذر فراموشکاری محمد
نوشتی که دیدند چون سردی دی
شدندت ز احضاریاران مردد
هم از سرد مهری است اینها، وگرنه
ازین معنی آگه بود طفل ابجد
که شد لازم ذات آذر حرارت
نخواهد شد از سردی دی مبرد
وگر بود دم سردی من بحدی
که آسان بدی دفع فاسد به افسد
همین عذر خوش بود، اگر می نوشتی
سفر خوش بود، لیک بیدام و بیدد
نیم بی خبر، دانم اینقدر کز تو
نشد نامه، زان عذر بیهوده مسود
ولی کاش میبودم آنجا که با تو
شد این عذر از شهریاری ممهد
عجب دارم از یاری شهریاری
که شهری بیاری او شد مقید
بو مقودی از کمند وفایش
بسی دوستان بسته دارد بمقود
مرا ساخت محروم و، ننوشت عذرم؛
گمانم نه بیمهری از دی باین حد
گرش دیدمی، خواندمی بیخودانه
باو چند بیتی، نه از غیر، از خود
که ای فیض تو، همچو عیش تو دایم؛
که ای لطف تو، همچو عمر تو سرمد
نه خواری خوش از گل، به بی بال بلبل؟!
نه بد خوب از خواجه، با بنده ی بد؟!
نه خواجه است کو بنده ی بی بهایی
قبول افتدش اول، آخر کند رد!
زبان، جز بوصفت شهادت نداده
شنیده است تا گوشم آواز اشهد
نه رنجید ه ام از تو، نه شکوه دارم
مبادت دل از رنجش من مردد
پس از آشنایی، نه بیگانه گردم؛
گرم کافر آید لقب، به که مرتد
دگر بشنو ای سید جید از من
که بادت نهال جوانی مسند
شدی چون بخیر و سلامت مسافر
شود کار تو با رفیقان مسدد
تماشای آن شهر، بادت مبارک
نبینی چو بدبین، نه ای؛ از کسی بد!
تو را گویم، استاد گفت آنچه با من؛
بفرزند گفت اب، شنید آنچه از جد!
ببین ز آب رکنی و باد مصلی
همه فیض بیمر، همه لطف بیحد
ز صورت مزن دم، چو معنی شناسی؛
بود فارغ از جسم، روح مجرد
چو فردوس، از سرو باغش مشجر
چو جنت، ز آیینه ی صرحش ممرد
بر و بومش؛ از لاله و سبزه ی تر
تو گویی که یاقوت رست از زبرجد
بهشتی و، در وی خرامان سراسر؛
چو حوران حورا، چو غلمان اغید
مگر بود ز آغاز کر و بیان را
از آن آب میضاة از آن خاک معبد
مگر هست تا حشر روحانیان را
از آن آب مشرب، وزان خاک مشهد
منم بلبل و، خاک آن دشت گلشن؛
منم تشنه و، آب آن چشمه مورد
در آن روضه، از گلرخان سمنبر؛
در آن رحبه، از مهوشان سهی قد
نکویان شیرین لب عنبرین خط
جوانان سیمین تن یا سیمین خد
چو بینی، فراموشی از من مبادت؛
که خلد برین است و، باشی مخلد
مشو غافل، از خلق خاکی نهادش؛
که خاکی نهادند و خورشید مسند
همه عالم و عامی، از فیض خاکش؛
شد این عاشق از شوق و، آن عالم از کد!
اگر حالی، از اهل حال است خالی
دهد یاد از ورد خاک مورد
هم از روح سعدی و حافظ طلب کن؛
بتوفیق مسلک، بتحقیق مرصد
سلامی ز من ده، به اهل کمالش؛
خصوص آن فلک رتبه عقل مجرد
که عقل از یکی صد شمارد مدیحش
نگوید همان وصف او را یک از صد
سپهر امانی و نجم یمانی؛
که از شادمانی برد بهره سرمد
علی شریف، آن ز هر عالی اشرف؛
ولی سعید آن ز هر والی اسعد
در اقلیم فقر و فنا، پادشاهی
که هست از نمد تاجش، از پوست مسند
حماه الله، آن کو بچشم حمایت
بسوی ضعیفان عاجز چو بیند
دجاجه، نبیند گزندی ز اجدل
زجاجه نبیند شکستی ز جلمد
حریفی که از لطف و قهرش مهیا
شراب مهنا، حسام مهند
چو با هم نشینید و دارید صحبت
بکنجی، نه دیوی در آنجا و نه دد
غنیمت شمارید، ای وصلتان خوش؛
ز من یاد آرید، ای هجرتان بد
تو دریایی و وصل او، فصل نیسان
تو خورشیدی و، قرب او بعد ابعد!
در آن شهر همصحبتان عراقی؛
که هستند افزون بحمدالله از حد
چو بینی، سلامی ده از من بایشان؛
پس آنگه بتأیید صدق ای مؤید
بگو: ای کهن دوستداران یکدل
بگو: ای نکو عهد یاران ذوالید
روا نیست دانید در کیش یاری
ز یاران دیرین فراموشی این حد
وگر عهدشان رفته بینی ز خاطر
خدا را که بربند عهدی مجدد
چو بندی ز نوعهد از من بهر یک
بصد گونه سوگند میکن مؤکد
که بیمهری از دوستان است ناخوش
که بدعهدی از اهل دانش بود بد
رفیقا، شفیقا، انیسا حبیبا
که وصف کمالت نگردد معدد
سکندر اگر بست ز آهن سد اکنون
ز بحر خیالم که گنجی است معتد
ز بس گوهر نظم کآرم، توانم
که از تنگی قافیه ره کنم سد
ولی خارج آهنگ شد تار قانون
شد آن دم که ساز دعا را کنم شد
الا تا دمد ز آسمان نور یزدان
الا تا بود در جهان دین احمد
خدا سازدت کار و، لطف خدایی؛
محمد تو را یار و، دین محمد!
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در مدح سلطان ایران کریم خان زند و ذم حاکم اصفهان
ای سرو گل اندام من، ای نخل برومند؛
ای تلخ کن کام من، ای ماه شکر خند
ای مرغ دلم فاخته و، نخل قدت سرو؛
وی طایر روحم مگس و، شهد لبت قند
ای روی تو باغی، که جهان کرده معطر؛
وی موی تو زاغی، که زمن برده جگربند
ای دل ز تو دربند، چو یوسف ز برادر؛
وی جان بتو خرسند، چو یعقوب بفرزند
ای دیده ی تارم، بتماشای تو روشن؛
وی خاطر زارم، بتمنای تو خرسند!
هر شب بودم آمدن بوی تو ارمان؛
هر روز بود آمدنم سوی تو اروند
چون گل، رخت از تاب می افروخته تا کی؟!
چون لاله، دل از داغ توام سوخته تا چند؟!
شد عمر و، شب هجر تو را روزنه؛ گویی
دارد ز درازای بسر زلف تو پیوند
آیا بود آن روز که آیی بسرایم
سایه بسر اندازیم ای سرو برومند؟!
نازان تر از ارباب عمایم، که شتابان
هر جمعه خرامند به ایوان خداوند!
دارای عجم، مملکت آرای کی و جم
گردن زن بیدادگران، دادگر زند
قاآن ملک جاه، فلک گاه، ولی خواه
خاقان کریم اسم کرم رسم عدوبند!
ای خسرو ایران، سرو سرخیل دلیران؛،
در بیشه ی شیران، تویی امروز ظفرمند!
آن برده ی هندی است، بر ایوان تو کیوان؛
کاعدای تو را طشت ز بام فلک افگند!
برجیس، ز تنویر ضمیر تو منور؛
هم تیر، ز تدبیر دبیر تو هنرمند!
در عیش تو، ناهید یکی چنگی، قوال؛
از جیش تو بهرام، یکی ترک صدق بند!
مه، در صف پیکان تو، پیکی است فلک سیر؛
خور، در کف غلمان تو، جامی است می آگند
بس گلبن انصاف، که لطف تو ز سرکشت؛
بس خاربن ظلم، که عدل تو ز بن کند!
جمعند کنون، بر درت از منعم و مفلس؛
دست کرمت بسکه زر و سیم پراگند
دل در براحباب تو، کاوه است و صفاهان؛
جان در تن اعدای تو، ضحاک و دماوند
ای در روش داد و دهش، چشمی و گوشی
نادیده و نشنیده خدیوی بتو مانند!
داغی است مرا بر دل و، بس داغ جگرسوز؛
دردی است مرا در دل و، بس درد زبان بند!
رحم تو که عام است، شفیع آرم و گویم
کآمد ز ادب دور بشاهان ز گداپند!
المنه لله، که سی سال شد اکنون؛
ایران شده از داد تو چون دامن الوند
هر رشته که بگسست ز بیداد حریفان
داد ای عجب آن را دم شمشیر تو پیوند
از عدل تو، ایران، همه در امن و امان است؛
خورشید تو تا سایه بر این مملکت افگند
از خطه ی کرمان، همه تا دجله ی بغداد،
وز ساحل عمان، همه تا ساحت دربند
بیچاره صفاهان، که یکی گرگ در آنجا
چوپان شده، امسال بود سال ده و اند
شد سخره ی دونان، بغلط شحنه ی یونان؛
شد سفله ی گرگان، بخطا میر سمرقند
از بیم تو و ز رحم تو، هر ساله بدربار
با گریه ی تلخ آمده، رفته بشکرخند
هر چند که آن نیست که او را نشناسی
اما ز پدر نیست فزون دانش فرزند
ابلیس، شنیدی که چها کرد بآدم؟!
هم باخت باو شعبده، هم داد باو پند!
چون دید که بر بوالبشر از وسوسه ره نیست؛
آخر ز بهشتش بدر آورد بسوگند
از محنت محکوم، هم آخر خبرش پرس؛
خشنودی حکام ز انصاف تو تا چند؟!
داد است، نه بیداد که یک چند بود نیز
حاکم ز تو غمناک و رعیت ز تو خرسند
از شهر دگر، گر چه ندارم خبر اما
از رایحه خود رند شناسد تره از رند
زنهار، بدزدی دله، یک قافله مسپار ؛
لله، بگرگی یله رنج گله مپسند!
تا هست حریف شه کابل، شه زابل؛
تا هست ردیف مه بهمن مه اسفند
برنار خلیلت، چو بر آب حیوان خضر؛
بر آب حسودت، چو بنار سقر اسپند
ای تلخ کن کام من، ای ماه شکر خند
ای مرغ دلم فاخته و، نخل قدت سرو؛
وی طایر روحم مگس و، شهد لبت قند
ای روی تو باغی، که جهان کرده معطر؛
وی موی تو زاغی، که زمن برده جگربند
ای دل ز تو دربند، چو یوسف ز برادر؛
وی جان بتو خرسند، چو یعقوب بفرزند
ای دیده ی تارم، بتماشای تو روشن؛
وی خاطر زارم، بتمنای تو خرسند!
هر شب بودم آمدن بوی تو ارمان؛
هر روز بود آمدنم سوی تو اروند
چون گل، رخت از تاب می افروخته تا کی؟!
چون لاله، دل از داغ توام سوخته تا چند؟!
شد عمر و، شب هجر تو را روزنه؛ گویی
دارد ز درازای بسر زلف تو پیوند
آیا بود آن روز که آیی بسرایم
سایه بسر اندازیم ای سرو برومند؟!
نازان تر از ارباب عمایم، که شتابان
هر جمعه خرامند به ایوان خداوند!
دارای عجم، مملکت آرای کی و جم
گردن زن بیدادگران، دادگر زند
قاآن ملک جاه، فلک گاه، ولی خواه
خاقان کریم اسم کرم رسم عدوبند!
ای خسرو ایران، سرو سرخیل دلیران؛،
در بیشه ی شیران، تویی امروز ظفرمند!
آن برده ی هندی است، بر ایوان تو کیوان؛
کاعدای تو را طشت ز بام فلک افگند!
برجیس، ز تنویر ضمیر تو منور؛
هم تیر، ز تدبیر دبیر تو هنرمند!
در عیش تو، ناهید یکی چنگی، قوال؛
از جیش تو بهرام، یکی ترک صدق بند!
مه، در صف پیکان تو، پیکی است فلک سیر؛
خور، در کف غلمان تو، جامی است می آگند
بس گلبن انصاف، که لطف تو ز سرکشت؛
بس خاربن ظلم، که عدل تو ز بن کند!
جمعند کنون، بر درت از منعم و مفلس؛
دست کرمت بسکه زر و سیم پراگند
دل در براحباب تو، کاوه است و صفاهان؛
جان در تن اعدای تو، ضحاک و دماوند
ای در روش داد و دهش، چشمی و گوشی
نادیده و نشنیده خدیوی بتو مانند!
داغی است مرا بر دل و، بس داغ جگرسوز؛
دردی است مرا در دل و، بس درد زبان بند!
رحم تو که عام است، شفیع آرم و گویم
کآمد ز ادب دور بشاهان ز گداپند!
المنه لله، که سی سال شد اکنون؛
ایران شده از داد تو چون دامن الوند
هر رشته که بگسست ز بیداد حریفان
داد ای عجب آن را دم شمشیر تو پیوند
از عدل تو، ایران، همه در امن و امان است؛
خورشید تو تا سایه بر این مملکت افگند
از خطه ی کرمان، همه تا دجله ی بغداد،
وز ساحل عمان، همه تا ساحت دربند
بیچاره صفاهان، که یکی گرگ در آنجا
چوپان شده، امسال بود سال ده و اند
شد سخره ی دونان، بغلط شحنه ی یونان؛
شد سفله ی گرگان، بخطا میر سمرقند
از بیم تو و ز رحم تو، هر ساله بدربار
با گریه ی تلخ آمده، رفته بشکرخند
هر چند که آن نیست که او را نشناسی
اما ز پدر نیست فزون دانش فرزند
ابلیس، شنیدی که چها کرد بآدم؟!
هم باخت باو شعبده، هم داد باو پند!
چون دید که بر بوالبشر از وسوسه ره نیست؛
آخر ز بهشتش بدر آورد بسوگند
از محنت محکوم، هم آخر خبرش پرس؛
خشنودی حکام ز انصاف تو تا چند؟!
داد است، نه بیداد که یک چند بود نیز
حاکم ز تو غمناک و رعیت ز تو خرسند
از شهر دگر، گر چه ندارم خبر اما
از رایحه خود رند شناسد تره از رند
زنهار، بدزدی دله، یک قافله مسپار ؛
لله، بگرگی یله رنج گله مپسند!
تا هست حریف شه کابل، شه زابل؛
تا هست ردیف مه بهمن مه اسفند
برنار خلیلت، چو بر آب حیوان خضر؛
بر آب حسودت، چو بنار سقر اسپند
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - قصیده در مدح پادشاه و ذم حاج آقا محمد
ای که چون از داد تیغت خون کند
خون زیرغو در دل ارغون کند
ای خداوندی کز اختر هر چه سعد
خدمت آن طالع میمون کند
تا تو، نه کس نام اسکندر برد
تا تو، نه کس یاد افریدون کند
خسرو بختت شب و روز از جلال
تکیه بر شبدیز و بر گلگون کند
کرده مهر لطفت اندر مهرگان
آنچه کانون در مه کانون کند
روز و شب خضر و کلیمت هر یکی
بزم چون رخسار بوقلمون کند
در ایاغ، آن آب حیوان ریزدت؛
در چراغ، این روغن زیتون کند
چون نهی بر تخت شاهی پا، تو را
هفت خدمت، گردش گردون کند
بام ایوانت بکیوان بسپرد
آستانت را، ز تیر استون کند
ذکر برجیس از طرب در مجلست
غمزدای سینه ی قانون کند
بر درت بهرام را خنجر دهد
در برت ناهید را خاتون کند
گوی زرین سازدت از قرص مهر
بهر چوگان ماه چون عرجون کند
کاتبان بارگاهت، هر یکی
گوشها درج در مکنون کند
هم ز حکمت لقمه ی لقمان خورد
هم ز صنعت کار افلاطون کند
فارسان رزمگاهت، هر تنی
ز آتش تیغ آب دریا خون کند
تیغ بازان، کرده هامون کوهها؛
رخش تازان، کوهها هامون کند!
ملک را، حکمت ز عدل آباد کرد
خلق را، خلقت بخود مفتون کند
از تو دید ایران ویران رونقی
کز هوا باغ جنان مجنون کند
جز دیار اصفهان، کش زنده رود
خون ز غیرت در دل جیحون کند
بود مصر آن شهر و شد بیت الحزن
حاکمش بس خلق را محزون کند
چیست حاکم، حاش لله ظالمی؛
کو چو دیوان کارها وارون کند!
مفلسان شهر را، از جوع کشت؛
خواجگان ملک را، مدیون کند
بس عزیزان را، چو یوسف بیگناه
چون زند بهتان زنش، مسجون کند!
فتنه ی او، آب صد ابلیس برد؛
طعنه ی او، کار صد طاعون کند!
بینوا، گر خرقه پوشد از نمد
ور توانگر جامه سقلاطون کند
جستجوی هر دو، چون رهزن گرفت؛
شستشوی هر دو، چون صابون کند!
هر که جوید از جفای او قرار
ربع دیگر را مگر مسکون کند!
یا بفکر دیدن عیسی فتد
یا هوای صحبت ذوالنون کند
در زمین هر که باشد، ز آب غصب
خاک را چون صحف انگلیون کند
باغ سازد، پرده ی گل بردرد؛
سرو موزون، بید ناموزن کند!
بسکه تلخستش زبان باغبان
میوه ی شیرینش را افیون کند
جیب دهقان، مخزن آمد شاه را ؛
شاه آنجا گنج خود مخزون کند
کآنچه جود شاه از آن آگنده گنج
کم کند، دهقان، بسعی افزون کند
غافل، از غارتگر گنجت مباش؛
ورنه گنجور تو را مغبون کند
گنج حالی گرده آید سوی تو
تا بعشری زان تو را ممنون کند
هر که ملکی بازماندش، هم بدو
یا مبیعش کرده یا مرهون کند
مشنو از وی شکوه ی عصیان خلق
پیش از ین گر کرده یا اکنون کند
روسیاه اندر میان پیداست کیست
شکوه از عنین اگر مأبون کند
چون ز حد شد صبر خلق و ظلم او
کاش این لطف ایزد بیچون کند
کآردم سوی صفاهان دوستکام
دوستانم نیز پیرامون کند
تا کنم با یک یک اخوان وطن
آنچه موسی خواست با هارون کند
کز چه کس گوساله را گوید خدا!
وز چه دانا امتثال دون کند
آن خیانت پیشه، کش خواندی امین
هر چه در دست آیدش آلتون کند
خود خورد چون مار، خاک خاک را
حرص زور آور بزر مشحون کند
خفتگانش، حسرت دوزخ کشند؛
هر کجا او گنج خود مدفون کند
نیستش از پستی الحق پایه یی
کز ستم او را کسی مطعون کند
لیک ترسم هر کس آید بعد ازین
ظلم آن ناپاک را قانون کند
درد مسکین را رسد تسکین، چو شاه
خاک را با خون او معجون کند
ور نمیخواهد بگردن خون وی
دیگری را کاشکی مأذون کند
تا بزهر افعی تیغ کجش
افعی گنجینه ی قارون کند
ای سلیمان، قطع کن زان دیودست؛
ورنه، رفته رفته، بس افسون کند
دست در ترتیب آب و گل نهد
رخنه در ترکیب کاف و نون کند
هم فلک را انجمن بر هم زند
هم جهان را وضع دیگرگون کند
هم ز تارک افسرت غارت برد
هم ز خنصر خاتمت بیرون کند
دست دزدان، شحنه زان اول برد
کآخر الامرش نباید خون کند
ای که دیوان، میر دیوان کرده یی
آدمیزادی چو من پس چپچون کند؟!
خواستم عدل تو، بهر نام نیک؛
روی ملک از خون او گلگون کند
کایزدت، هم عمر جاویدان دهد؛
هم، بخیرت عاقبت مقرون کند
ورنه، آن کابلیس راند از آسمان
میتواند دفع این ملعون کند
تا طبرزد، مصلح کسنی بود
تا طبر خون، چاره طرخون کند
ایزد ذوالمن، بیمن رأفتت
از هر آفت ایمن و مأمون کند
دشمنت را، جام از غسلین بود
دوستت را، جامه از اکسون کند
خون زیرغو در دل ارغون کند
ای خداوندی کز اختر هر چه سعد
خدمت آن طالع میمون کند
تا تو، نه کس نام اسکندر برد
تا تو، نه کس یاد افریدون کند
خسرو بختت شب و روز از جلال
تکیه بر شبدیز و بر گلگون کند
کرده مهر لطفت اندر مهرگان
آنچه کانون در مه کانون کند
روز و شب خضر و کلیمت هر یکی
بزم چون رخسار بوقلمون کند
در ایاغ، آن آب حیوان ریزدت؛
در چراغ، این روغن زیتون کند
چون نهی بر تخت شاهی پا، تو را
هفت خدمت، گردش گردون کند
بام ایوانت بکیوان بسپرد
آستانت را، ز تیر استون کند
ذکر برجیس از طرب در مجلست
غمزدای سینه ی قانون کند
بر درت بهرام را خنجر دهد
در برت ناهید را خاتون کند
گوی زرین سازدت از قرص مهر
بهر چوگان ماه چون عرجون کند
کاتبان بارگاهت، هر یکی
گوشها درج در مکنون کند
هم ز حکمت لقمه ی لقمان خورد
هم ز صنعت کار افلاطون کند
فارسان رزمگاهت، هر تنی
ز آتش تیغ آب دریا خون کند
تیغ بازان، کرده هامون کوهها؛
رخش تازان، کوهها هامون کند!
ملک را، حکمت ز عدل آباد کرد
خلق را، خلقت بخود مفتون کند
از تو دید ایران ویران رونقی
کز هوا باغ جنان مجنون کند
جز دیار اصفهان، کش زنده رود
خون ز غیرت در دل جیحون کند
بود مصر آن شهر و شد بیت الحزن
حاکمش بس خلق را محزون کند
چیست حاکم، حاش لله ظالمی؛
کو چو دیوان کارها وارون کند!
مفلسان شهر را، از جوع کشت؛
خواجگان ملک را، مدیون کند
بس عزیزان را، چو یوسف بیگناه
چون زند بهتان زنش، مسجون کند!
فتنه ی او، آب صد ابلیس برد؛
طعنه ی او، کار صد طاعون کند!
بینوا، گر خرقه پوشد از نمد
ور توانگر جامه سقلاطون کند
جستجوی هر دو، چون رهزن گرفت؛
شستشوی هر دو، چون صابون کند!
هر که جوید از جفای او قرار
ربع دیگر را مگر مسکون کند!
یا بفکر دیدن عیسی فتد
یا هوای صحبت ذوالنون کند
در زمین هر که باشد، ز آب غصب
خاک را چون صحف انگلیون کند
باغ سازد، پرده ی گل بردرد؛
سرو موزون، بید ناموزن کند!
بسکه تلخستش زبان باغبان
میوه ی شیرینش را افیون کند
جیب دهقان، مخزن آمد شاه را ؛
شاه آنجا گنج خود مخزون کند
کآنچه جود شاه از آن آگنده گنج
کم کند، دهقان، بسعی افزون کند
غافل، از غارتگر گنجت مباش؛
ورنه گنجور تو را مغبون کند
گنج حالی گرده آید سوی تو
تا بعشری زان تو را ممنون کند
هر که ملکی بازماندش، هم بدو
یا مبیعش کرده یا مرهون کند
مشنو از وی شکوه ی عصیان خلق
پیش از ین گر کرده یا اکنون کند
روسیاه اندر میان پیداست کیست
شکوه از عنین اگر مأبون کند
چون ز حد شد صبر خلق و ظلم او
کاش این لطف ایزد بیچون کند
کآردم سوی صفاهان دوستکام
دوستانم نیز پیرامون کند
تا کنم با یک یک اخوان وطن
آنچه موسی خواست با هارون کند
کز چه کس گوساله را گوید خدا!
وز چه دانا امتثال دون کند
آن خیانت پیشه، کش خواندی امین
هر چه در دست آیدش آلتون کند
خود خورد چون مار، خاک خاک را
حرص زور آور بزر مشحون کند
خفتگانش، حسرت دوزخ کشند؛
هر کجا او گنج خود مدفون کند
نیستش از پستی الحق پایه یی
کز ستم او را کسی مطعون کند
لیک ترسم هر کس آید بعد ازین
ظلم آن ناپاک را قانون کند
درد مسکین را رسد تسکین، چو شاه
خاک را با خون او معجون کند
ور نمیخواهد بگردن خون وی
دیگری را کاشکی مأذون کند
تا بزهر افعی تیغ کجش
افعی گنجینه ی قارون کند
ای سلیمان، قطع کن زان دیودست؛
ورنه، رفته رفته، بس افسون کند
دست در ترتیب آب و گل نهد
رخنه در ترکیب کاف و نون کند
هم فلک را انجمن بر هم زند
هم جهان را وضع دیگرگون کند
هم ز تارک افسرت غارت برد
هم ز خنصر خاتمت بیرون کند
دست دزدان، شحنه زان اول برد
کآخر الامرش نباید خون کند
ای که دیوان، میر دیوان کرده یی
آدمیزادی چو من پس چپچون کند؟!
خواستم عدل تو، بهر نام نیک؛
روی ملک از خون او گلگون کند
کایزدت، هم عمر جاویدان دهد؛
هم، بخیرت عاقبت مقرون کند
ورنه، آن کابلیس راند از آسمان
میتواند دفع این ملعون کند
تا طبرزد، مصلح کسنی بود
تا طبر خون، چاره طرخون کند
ایزد ذوالمن، بیمن رأفتت
از هر آفت ایمن و مأمون کند
دشمنت را، جام از غسلین بود
دوستت را، جامه از اکسون کند
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح ابوالفتح خان زند ابن کریمخان وکیل
ببین ز لعل خود و، جزع من روان گوهر!
بگو کدام به، این گوهر است و آن گوهر؟!
بسی چو حقه ی لعل تو لعل دیدم، لیک؛
نه بر کنار زمرد، نه در میان گوهر
شکفته داری بر شاخ نسترن لاله
نهفته داری بر برگ ارغوان گوهر
سیه ز زلف و خط آمد لب و بناگوشت
بسبزه شد گلت و، در شبه نهان گوهر
بچهره ام که شد از دوری تو زرد مخند
مباد رنگ پذیرد ز زعفران گوهر
کسی نجستش رنگ و کسی ندیدش آب
به چین و تبت مشک و، ببحر و کان گوهر!
که هم زرشک خطت، گشته خون چکان نافه
که هم ز شرم رخت، گشته خوی فشان گوهر
بخاک کوی خود، اشک مرا ببین؛ گر چه
ز خاک کس نکند فرق در جنان گوهر
اگر ز روی خود آویزی آب خود از شرم
بخاک ریزد از آن روی خوی فشان گوهر
در آب گوهر، آب رخت پدید چنانک؛
در آب دریا پیدا شد آب آن گوهر
چه کوته است مرا دست از آن، چه شد کز دور
ز خنده لعل توام میدهد نشان گوهر؟!
چه گوهری تو، که گران جان نیم، که گوهر جانت
ندادم؛ آری بایست به ز جان گوهر!
بهای بوسه، گهر خواهی از گدا عمدا
بچشم ریزمت اینک بر آستان گوهر
شد آنکه بود ازین پیشتر درین بازار
ز تنگ چشمی بازاریان گران گوهر
کنون بچشم من ارزان شد، ار چه ارزنده است
ز بسکه ریخت چو دست خدایگان گوهر
امین ملک، ابوالفتح خان، که از جودش
بکان و بحر درآورد الأمان گوهر
یگانه گوهر دریای جود و، کان وجود؛
که نیست چون گهرش پاک در جهان گوهر
چرا چنین نبود؟ کایزدش پدید آورد
ز صلب خسرو ایران، کریم خان گوهر!
بعهد او، کسی از بحر و کان نیارد یاد؛
کفش فشانده ز بس بر جهانیان گوهر
جهانیان که ندیدند بحر و کان، چه کنند؛
مگر کنند نثار درش همان گوهر
بغیر من، که نهفته است ز ابر تربیتش؛
ببحر طبعم، چندین هزار کان گوهر
در آستان جلالش، چو دست من گیرد
نشانم اول بر پای پاسبان گوهر
ایا سپهبد کاووس کوس، کاقبالت
کشیده دارد در رشته ی کیان گوهر
ببام قصر تو، کیوان نه گر صدف سار است
چکاند از چه چو باران ز ناودان گوهر؟!
نهان بمخزن تو ره نیافت گر برجیس
چگونه ریزدش از طرف طیلسان گوهر؟!
اگر نه تیغ تو بوسید در زمین بهرام
چو خونش از چه نماید بر آسمان گوهر؟!
نه گر ببزم تو خیناگری کند ناهید
بگاه زمزمه چون ریزد از دهان گوهر؟!
اگر نه در صف کتاب دفتر تو نشست
شد از چه تیر درخشانش از بنان گوهر؟!
اگر نه مهر و مهت، خازن خزینه شدند
بروز و شب ز چه باشند بر جهان گوهر؟!
ز بحر جود تو، ابری که سرکشد بسپهر
بخاک ریزدش از جیب، جاودان گوهر
چو جام می، گر ازین پیش خلق دست بدست
برای هم همه بردندی ارمغان گوهر
بپای خویش، ز دست تو شد بحمدالله
کنون بخانه ی شاه و گدا روان گوهر!
ز لطف کاه سبک، کش ز خاک برگیری؛
نهی اگر بترازوش با گران گوهر
کشد بخویش، چو بیجاده خاک کفه ی کاه
رود ز کفه ی دیگر بکهکشان گوهر!
بهر زمین که کشی لشکر، از کرم؛ دهقانش
کشد بلشکر کاه و بکاهدان گوهر
کسی ندیده چنین میهمانی از که و مه
که میهمانش برد کاه و میزبان گوهر
برد ز گوهرشان، آب غیرت جودت
دهد کسی بکسی گر به قیروان گوهر!
بهر دیار فرستد، عدالت تو عسس؛
ندارد آنجا حاجت بپاسبان گوهر
گر آسمان، گه و بیگاه ریختی بزمین
ز کوکب دری و ابر دفشان گوهر
کنون ز طبع من و، دست گوهر افشانت
زمین فشاند هر شب بر آسمان گوهر
تو نام نیک نهی در جهان و شاهان گنج؛
چو ماند از تو نکونام، گو ممان گوهر!
تو راست گنج، دل بی بضاعتان، وز بخل
نهفت خسرو در گنج شایگان گوهر
برای بخشش تو، ابرو آفتاب مدام
ببحر لؤلؤ میپرورد، بکان گوهر
همیشه بردی شاهین بآشیان خس و خار
برد بعهد تو صعوه بآشیان گوهر
هما بسایه ات آید، چو ز آشیان بلند
براه ریخته بر جای استخوان گوهر
ز پای بوس تو، ای قطب مرکز حشمت؛
کلاه ساید بر فرق فرقدان گوهر
ز گنج دولت و بحر خیال و ابر قلم
چو میدهد دل و دستت برایگان گوهر
مرا چو خنجر تو، بارد از مژه یاقوت
مرا چو خامه ی تو، ریزد از زبان گوهر
بیاد قبضه ی شمشیر گوهر آگینت
بگوش و گردن خوبان کند فغان گوهر
به تیره روزی خصمت، گهی که رحم آید؛
فروزدت چو سماک از سرسنان گوهر
بروز معرکه، کز گرد لشکری خورشید
چنان نماید کز جوف سرمه دان گوهر
کشد دو صف، چو دو رشته، دو لشکر از دو طرف
وزان دو رشته نمایان شبه عیان گوهر
همه بطاقت پیل و، همه بقوت شیر؛
ولی جداشان از هم چو انس و جان گوهر
کشیده تیغ، دهی جلوه رخش در میدان؛
چنانکه جلوه دهد خور بخاوران گوهر
بزیر پای سمندت، همی بود غلطان؛
بجای گوی از آن چار صولجان گوهر
بخودنمایی، خصم حرامزاده ی تو؛
ز بخت تیره چو خواهد کند عیان گوهر
شود ز خنده ی تیغت، هبا، که تیغ تو را
یکی است گویی با اختر یمان گوهر
پی خریدن کالای جان او، ز اجل؛
ز شست صاف تو گیرد زه کمان گوهر
چنان شکافیش از تیغ، استخوان آسان؛
که در میانه ی پنبه کنی نهان گوهر
هوای افسر گر باشدش، سپارد سر؛
رود خزف بکف آرد، کند زیان گوهر
ز خونچکان سرو رخشنده تاج، فتراکت؛
کشد برشته عقیق و بریسمان گوهر
زنی به عمان خنجر چو بهر شستن خون
شود بهر صدفی سفته بهرمان گوهر
عروس مدح تو را، زیب تا دهم یکران
ز بحر طبع من افتد، زمان زمان گوهر
وگرنه موجه ی دریا چنانکه گفت ظهیر:
«بهیچ وقت نیفگنده بر کران گوهر»
قصیده یی که بطبع آزمایی شعرا
نوشته کرد ردیفش بامتحان گوهر
تمام دیدم و، الحق صفای گوهر داشت؛
شگفت نه ز چنین معدنی، چنان گوهر!
صفا ز گوهر طبع معاصران چو ندید
بطعنه خنده زنان خواست توأمان گوهر
بیاض بیضه ی خود دیده، چشم کرده سیاه؛
صد افگنده که: آورده ماکیان گوهر
خروس طبع مرا از خروس عرش سحر
ندا رسید و فگند اینک از دهان گوهر
بود گهر گهر، اما بهاش نیست یکی؛
بجیب پیله ور و چتر کاویان گوهر
گهر فروش اگر رفت، منت ایزد را
گهرشناس نشسته است و در میان گوهر
کنون ظهیری اگر یافتی دوباره ظهور
ز یمن مدح تو، میدادمش نشان گوهر
ز لفظ و معنی، میگفتمش؛ که: افشاندم
تو بر پلاس خزف، من بپرنیان گوهر!
کشیدمیش بگوش، این گهر که از انصاف
نیامدیش ز صافی بچشم آن گوهر
شکست گوهر او گویم، از چه از لاف است
که مرد را شکند لاف در جهان گوهر
وگرنه جایی کآید بعرض گنج شهان
که میبرد بچو من مفلسی گمان گوهر؟!
وگر ز صیرفیان بود تنگدل، شاید
کساد یافته از جهل همگنان گوهر
شبه فشان، قلمم از زبان او در عذر
کنون فشاند به تحقیق این بیان گوهر
نه هر بخار که از بحر خاست، گشت سحاب؛
نه هر سحاب، بصلب اندرش نهان گوهر!
نه هر سحاب که گوهر کش است افشاند
بهر مکان که رسد یا بهر زمان گوهر!
نه هر طرف نگری، بحری و در آن صدفی است ؛
نه هر صدف شود آبستن و در آن گوهر!
نه هر که شد بشنا آشنا، بود غواص
نه هر که غوص کند، بنگرد عیان گوهر
نه هر چه بر لب ساحل برآردش ز صدف
بتابی اندک، گفتن بآن توان گوهر
نه هر چه گوهر گویندش و، برشته کشند؛
بود بتاج شهانش لقب فلان گوهر
کجاست ساحت عمان و، موسم نیسان؟!
که بر صدف چکد از ابر، قطره سان گوهر!
چشیده تلخی دریا، کشیده حبس صدف؛
کند بطوق بتان جای و، کو چنان گوهر؟!
ز شحنه ی کرمت، چون نداشتم زنهار؛
که بهر ح اجبت آرم ز بحر و کان گوهر
ببحر فکر زدم غوطه، تا درین پیری
پی نثار تو آوردم ای جوان! گوهر!!
هزار رشته، در مدحتت، توانم سفت؛
بقدر اینکه کشد کس بریسمان گوهر
بدست خود، گهر خود زند بسنگ اگر
گهر فروش دهد جز بقدر دان گوهر
کنون که گوهری طبع تست در بازار
کنم ذخیره ز بهر چه د ردکان گوهر؟!
تو مشتری و، مرا فکر بکر شد زهره؛
تو گوهری و، مرا بار کاروان گوهر!
گشوده ام در دکان، بیا ز لطف و ببین؛
بخر بنرخی ارزان، ز من گران گوهر!
خدایگانا، در روی آدمی آبی است؛
که کم مبادا تا باد آب از آن گوهر
پی محافظتش، خواستم کنم کاری؛
که در وطن نکنم گم چو دیگران گوهر
ولی ز سحر و فسون خزف فروشانش
بها ندارد دیدم در اصفهان گوهر
دلم جلای وطن کرد گوشزد چون دید
بشرق و غرب، ز عمان شود روان گوهر
بخاک غربت، اندیشه بود ازین راهم؛
که تا چگونه نگهدارم این زمان گوهر؟!
غلا، ز گوهر مردم ببرد ناگه آب؛
چه نرخ دارد در بیع گاه جان گوهر؟!
ز بخل ابر بهاری، که سخره ی کف تست؛
نمی گرفت کسی در بهای نان گوهر
بکار کشت، مرا میل کرد طبع غیور؛
به جیب خوشه ی جو داشت چون گمان گوهر
ولی محصل دیوان، حریف بدگهری است؛
که آب گوهر دیوان فزود از آن گوهر
بدانش تو، ز احوالم این اشاره بس است؛
که مرد را شود از یک سخن عیان گوهر
بود ولیت، ز افتادگی روانش صاف
همیشه تا بود افتان صدف، روان گوهر
بود عدوت، بدلها گران بجان ارزان
همیشه تا بود ارزان خزف، گران گوهر!
همت ببینند از خشم و لطف، دشمن و دوست
هر آنچه دیدند از ماه و خور کتان، گوهر!
بگو کدام به، این گوهر است و آن گوهر؟!
بسی چو حقه ی لعل تو لعل دیدم، لیک؛
نه بر کنار زمرد، نه در میان گوهر
شکفته داری بر شاخ نسترن لاله
نهفته داری بر برگ ارغوان گوهر
سیه ز زلف و خط آمد لب و بناگوشت
بسبزه شد گلت و، در شبه نهان گوهر
بچهره ام که شد از دوری تو زرد مخند
مباد رنگ پذیرد ز زعفران گوهر
کسی نجستش رنگ و کسی ندیدش آب
به چین و تبت مشک و، ببحر و کان گوهر!
که هم زرشک خطت، گشته خون چکان نافه
که هم ز شرم رخت، گشته خوی فشان گوهر
بخاک کوی خود، اشک مرا ببین؛ گر چه
ز خاک کس نکند فرق در جنان گوهر
اگر ز روی خود آویزی آب خود از شرم
بخاک ریزد از آن روی خوی فشان گوهر
در آب گوهر، آب رخت پدید چنانک؛
در آب دریا پیدا شد آب آن گوهر
چه کوته است مرا دست از آن، چه شد کز دور
ز خنده لعل توام میدهد نشان گوهر؟!
چه گوهری تو، که گران جان نیم، که گوهر جانت
ندادم؛ آری بایست به ز جان گوهر!
بهای بوسه، گهر خواهی از گدا عمدا
بچشم ریزمت اینک بر آستان گوهر
شد آنکه بود ازین پیشتر درین بازار
ز تنگ چشمی بازاریان گران گوهر
کنون بچشم من ارزان شد، ار چه ارزنده است
ز بسکه ریخت چو دست خدایگان گوهر
امین ملک، ابوالفتح خان، که از جودش
بکان و بحر درآورد الأمان گوهر
یگانه گوهر دریای جود و، کان وجود؛
که نیست چون گهرش پاک در جهان گوهر
چرا چنین نبود؟ کایزدش پدید آورد
ز صلب خسرو ایران، کریم خان گوهر!
بعهد او، کسی از بحر و کان نیارد یاد؛
کفش فشانده ز بس بر جهانیان گوهر
جهانیان که ندیدند بحر و کان، چه کنند؛
مگر کنند نثار درش همان گوهر
بغیر من، که نهفته است ز ابر تربیتش؛
ببحر طبعم، چندین هزار کان گوهر
در آستان جلالش، چو دست من گیرد
نشانم اول بر پای پاسبان گوهر
ایا سپهبد کاووس کوس، کاقبالت
کشیده دارد در رشته ی کیان گوهر
ببام قصر تو، کیوان نه گر صدف سار است
چکاند از چه چو باران ز ناودان گوهر؟!
نهان بمخزن تو ره نیافت گر برجیس
چگونه ریزدش از طرف طیلسان گوهر؟!
اگر نه تیغ تو بوسید در زمین بهرام
چو خونش از چه نماید بر آسمان گوهر؟!
نه گر ببزم تو خیناگری کند ناهید
بگاه زمزمه چون ریزد از دهان گوهر؟!
اگر نه در صف کتاب دفتر تو نشست
شد از چه تیر درخشانش از بنان گوهر؟!
اگر نه مهر و مهت، خازن خزینه شدند
بروز و شب ز چه باشند بر جهان گوهر؟!
ز بحر جود تو، ابری که سرکشد بسپهر
بخاک ریزدش از جیب، جاودان گوهر
چو جام می، گر ازین پیش خلق دست بدست
برای هم همه بردندی ارمغان گوهر
بپای خویش، ز دست تو شد بحمدالله
کنون بخانه ی شاه و گدا روان گوهر!
ز لطف کاه سبک، کش ز خاک برگیری؛
نهی اگر بترازوش با گران گوهر
کشد بخویش، چو بیجاده خاک کفه ی کاه
رود ز کفه ی دیگر بکهکشان گوهر!
بهر زمین که کشی لشکر، از کرم؛ دهقانش
کشد بلشکر کاه و بکاهدان گوهر
کسی ندیده چنین میهمانی از که و مه
که میهمانش برد کاه و میزبان گوهر
برد ز گوهرشان، آب غیرت جودت
دهد کسی بکسی گر به قیروان گوهر!
بهر دیار فرستد، عدالت تو عسس؛
ندارد آنجا حاجت بپاسبان گوهر
گر آسمان، گه و بیگاه ریختی بزمین
ز کوکب دری و ابر دفشان گوهر
کنون ز طبع من و، دست گوهر افشانت
زمین فشاند هر شب بر آسمان گوهر
تو نام نیک نهی در جهان و شاهان گنج؛
چو ماند از تو نکونام، گو ممان گوهر!
تو راست گنج، دل بی بضاعتان، وز بخل
نهفت خسرو در گنج شایگان گوهر
برای بخشش تو، ابرو آفتاب مدام
ببحر لؤلؤ میپرورد، بکان گوهر
همیشه بردی شاهین بآشیان خس و خار
برد بعهد تو صعوه بآشیان گوهر
هما بسایه ات آید، چو ز آشیان بلند
براه ریخته بر جای استخوان گوهر
ز پای بوس تو، ای قطب مرکز حشمت؛
کلاه ساید بر فرق فرقدان گوهر
ز گنج دولت و بحر خیال و ابر قلم
چو میدهد دل و دستت برایگان گوهر
مرا چو خنجر تو، بارد از مژه یاقوت
مرا چو خامه ی تو، ریزد از زبان گوهر
بیاد قبضه ی شمشیر گوهر آگینت
بگوش و گردن خوبان کند فغان گوهر
به تیره روزی خصمت، گهی که رحم آید؛
فروزدت چو سماک از سرسنان گوهر
بروز معرکه، کز گرد لشکری خورشید
چنان نماید کز جوف سرمه دان گوهر
کشد دو صف، چو دو رشته، دو لشکر از دو طرف
وزان دو رشته نمایان شبه عیان گوهر
همه بطاقت پیل و، همه بقوت شیر؛
ولی جداشان از هم چو انس و جان گوهر
کشیده تیغ، دهی جلوه رخش در میدان؛
چنانکه جلوه دهد خور بخاوران گوهر
بزیر پای سمندت، همی بود غلطان؛
بجای گوی از آن چار صولجان گوهر
بخودنمایی، خصم حرامزاده ی تو؛
ز بخت تیره چو خواهد کند عیان گوهر
شود ز خنده ی تیغت، هبا، که تیغ تو را
یکی است گویی با اختر یمان گوهر
پی خریدن کالای جان او، ز اجل؛
ز شست صاف تو گیرد زه کمان گوهر
چنان شکافیش از تیغ، استخوان آسان؛
که در میانه ی پنبه کنی نهان گوهر
هوای افسر گر باشدش، سپارد سر؛
رود خزف بکف آرد، کند زیان گوهر
ز خونچکان سرو رخشنده تاج، فتراکت؛
کشد برشته عقیق و بریسمان گوهر
زنی به عمان خنجر چو بهر شستن خون
شود بهر صدفی سفته بهرمان گوهر
عروس مدح تو را، زیب تا دهم یکران
ز بحر طبع من افتد، زمان زمان گوهر
وگرنه موجه ی دریا چنانکه گفت ظهیر:
«بهیچ وقت نیفگنده بر کران گوهر»
قصیده یی که بطبع آزمایی شعرا
نوشته کرد ردیفش بامتحان گوهر
تمام دیدم و، الحق صفای گوهر داشت؛
شگفت نه ز چنین معدنی، چنان گوهر!
صفا ز گوهر طبع معاصران چو ندید
بطعنه خنده زنان خواست توأمان گوهر
بیاض بیضه ی خود دیده، چشم کرده سیاه؛
صد افگنده که: آورده ماکیان گوهر
خروس طبع مرا از خروس عرش سحر
ندا رسید و فگند اینک از دهان گوهر
بود گهر گهر، اما بهاش نیست یکی؛
بجیب پیله ور و چتر کاویان گوهر
گهر فروش اگر رفت، منت ایزد را
گهرشناس نشسته است و در میان گوهر
کنون ظهیری اگر یافتی دوباره ظهور
ز یمن مدح تو، میدادمش نشان گوهر
ز لفظ و معنی، میگفتمش؛ که: افشاندم
تو بر پلاس خزف، من بپرنیان گوهر!
کشیدمیش بگوش، این گهر که از انصاف
نیامدیش ز صافی بچشم آن گوهر
شکست گوهر او گویم، از چه از لاف است
که مرد را شکند لاف در جهان گوهر
وگرنه جایی کآید بعرض گنج شهان
که میبرد بچو من مفلسی گمان گوهر؟!
وگر ز صیرفیان بود تنگدل، شاید
کساد یافته از جهل همگنان گوهر
شبه فشان، قلمم از زبان او در عذر
کنون فشاند به تحقیق این بیان گوهر
نه هر بخار که از بحر خاست، گشت سحاب؛
نه هر سحاب، بصلب اندرش نهان گوهر!
نه هر سحاب که گوهر کش است افشاند
بهر مکان که رسد یا بهر زمان گوهر!
نه هر طرف نگری، بحری و در آن صدفی است ؛
نه هر صدف شود آبستن و در آن گوهر!
نه هر که شد بشنا آشنا، بود غواص
نه هر که غوص کند، بنگرد عیان گوهر
نه هر چه بر لب ساحل برآردش ز صدف
بتابی اندک، گفتن بآن توان گوهر
نه هر چه گوهر گویندش و، برشته کشند؛
بود بتاج شهانش لقب فلان گوهر
کجاست ساحت عمان و، موسم نیسان؟!
که بر صدف چکد از ابر، قطره سان گوهر!
چشیده تلخی دریا، کشیده حبس صدف؛
کند بطوق بتان جای و، کو چنان گوهر؟!
ز شحنه ی کرمت، چون نداشتم زنهار؛
که بهر ح اجبت آرم ز بحر و کان گوهر
ببحر فکر زدم غوطه، تا درین پیری
پی نثار تو آوردم ای جوان! گوهر!!
هزار رشته، در مدحتت، توانم سفت؛
بقدر اینکه کشد کس بریسمان گوهر
بدست خود، گهر خود زند بسنگ اگر
گهر فروش دهد جز بقدر دان گوهر
کنون که گوهری طبع تست در بازار
کنم ذخیره ز بهر چه د ردکان گوهر؟!
تو مشتری و، مرا فکر بکر شد زهره؛
تو گوهری و، مرا بار کاروان گوهر!
گشوده ام در دکان، بیا ز لطف و ببین؛
بخر بنرخی ارزان، ز من گران گوهر!
خدایگانا، در روی آدمی آبی است؛
که کم مبادا تا باد آب از آن گوهر
پی محافظتش، خواستم کنم کاری؛
که در وطن نکنم گم چو دیگران گوهر
ولی ز سحر و فسون خزف فروشانش
بها ندارد دیدم در اصفهان گوهر
دلم جلای وطن کرد گوشزد چون دید
بشرق و غرب، ز عمان شود روان گوهر
بخاک غربت، اندیشه بود ازین راهم؛
که تا چگونه نگهدارم این زمان گوهر؟!
غلا، ز گوهر مردم ببرد ناگه آب؛
چه نرخ دارد در بیع گاه جان گوهر؟!
ز بخل ابر بهاری، که سخره ی کف تست؛
نمی گرفت کسی در بهای نان گوهر
بکار کشت، مرا میل کرد طبع غیور؛
به جیب خوشه ی جو داشت چون گمان گوهر
ولی محصل دیوان، حریف بدگهری است؛
که آب گوهر دیوان فزود از آن گوهر
بدانش تو، ز احوالم این اشاره بس است؛
که مرد را شود از یک سخن عیان گوهر
بود ولیت، ز افتادگی روانش صاف
همیشه تا بود افتان صدف، روان گوهر
بود عدوت، بدلها گران بجان ارزان
همیشه تا بود ارزان خزف، گران گوهر!
همت ببینند از خشم و لطف، دشمن و دوست
هر آنچه دیدند از ماه و خور کتان، گوهر!
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - ای جسم تو، جان آفرینش
ای جسم تو، جان آفرینش؛
جان تو، جهان آفرینش!
ای کرده بعالم آشکارا
نام تو نشان آفرینش
ای گشته بلند در زمانه
از شان تو شان آفرینش
پیدا شد، ز آفریدن تو
بس راز نهان آفرینش
بر چون تو مکینی، از جلالت؛
تنگ است مکان آفرینش
مثل تو ندیده در جهان کس
از بدو زمان آفرینش
چون تو نشکفت و، نشکفد نیز
گل از بستان آفرینش
ز آغاز بهار باغ ایجاد
تا فصل خزان آفرینش
نقشی ز شمایل تو خوشتر
نابسته بنان آفرینش
آراسته داشت روی یوسف
روزی دودکان آفرینش
امروز، بآفرین حسنت
گویاست زبان آفرینش
در شکر چراغ رویت امروز
کافروخت شبان آفرینش
روشن شده شمعها درین دیر
از پیر مغان آفرینش
از تیر قلم فگنده یی خم
بر پشت کمان آفرینش
سر برزده خامه ات ز یک شاخ
با چوب شبان آفرینش
گردت گله وار، خلق عالم؛
روزی خور خوان آفرینش
در رزم تو آسمان گذارد
از دست عنان آفرینش
تیغت چو زند زبانه، افتد؛
از کار زبان آفرینش
از سهم تو، بر فلک رساند؛
خصم تو فغان آفرینش
هم آباد است، و هم خراب است؛
ای از تو توان آفرینش
از خلق تو، بوستان ایجاد
از جود تو، کان آفرینش
رای تو و بخت تو گزیدم
از پیر و جوان آفرینش
تا تو بمیانه آمدستی
پیدا نه کران آفرینش
حمدا لله ثم حمدا
بر رنج کشان آفرینش
از سودای محبت تو
شد سود زیان آفرینش
ای در شرح بلند قدریت
کوتاه بیان آفرینش
از انوری این قصیده کش گفت
بیرون ز گمان آفرینش
خواندی و، بچشم مینمودت؛
دشوار بسان آفرینش
من نیز، گلی دو دسته بستم
از لاله ستان آفرینش
تا درنگری بچشم انصاف
ای قاعده دان آفرینش
نی نی، غلط است آنچه گفتم؛
فرق است میان آفرینش
او از قند و کلیچه شیرین
کرده است دهان آفرینش
من تره و نان جو نهادم
بر گوشه ی خوان آفرینش
ز استعداد است آنچه دادند
ای مسأله خوان آفرینش
این استعداد تا که بخشند
اکنون، نه در آن آفرینش
آذر کوتاه کن زبان، باش
چون من حیران آفرینش
لال آمده روستایی عقل
در شهرستان آفرینش
بادا تا باد، خرم این باغ؛
از رطل گران آفرینش
چون گل، بر روی دستانت
در خنده دهان آفرینش
چون ابر، بروز دشمنانت
در گریه روان آفرینش
جان تو، جهان آفرینش!
ای کرده بعالم آشکارا
نام تو نشان آفرینش
ای گشته بلند در زمانه
از شان تو شان آفرینش
پیدا شد، ز آفریدن تو
بس راز نهان آفرینش
بر چون تو مکینی، از جلالت؛
تنگ است مکان آفرینش
مثل تو ندیده در جهان کس
از بدو زمان آفرینش
چون تو نشکفت و، نشکفد نیز
گل از بستان آفرینش
ز آغاز بهار باغ ایجاد
تا فصل خزان آفرینش
نقشی ز شمایل تو خوشتر
نابسته بنان آفرینش
آراسته داشت روی یوسف
روزی دودکان آفرینش
امروز، بآفرین حسنت
گویاست زبان آفرینش
در شکر چراغ رویت امروز
کافروخت شبان آفرینش
روشن شده شمعها درین دیر
از پیر مغان آفرینش
از تیر قلم فگنده یی خم
بر پشت کمان آفرینش
سر برزده خامه ات ز یک شاخ
با چوب شبان آفرینش
گردت گله وار، خلق عالم؛
روزی خور خوان آفرینش
در رزم تو آسمان گذارد
از دست عنان آفرینش
تیغت چو زند زبانه، افتد؛
از کار زبان آفرینش
از سهم تو، بر فلک رساند؛
خصم تو فغان آفرینش
هم آباد است، و هم خراب است؛
ای از تو توان آفرینش
از خلق تو، بوستان ایجاد
از جود تو، کان آفرینش
رای تو و بخت تو گزیدم
از پیر و جوان آفرینش
تا تو بمیانه آمدستی
پیدا نه کران آفرینش
حمدا لله ثم حمدا
بر رنج کشان آفرینش
از سودای محبت تو
شد سود زیان آفرینش
ای در شرح بلند قدریت
کوتاه بیان آفرینش
از انوری این قصیده کش گفت
بیرون ز گمان آفرینش
خواندی و، بچشم مینمودت؛
دشوار بسان آفرینش
من نیز، گلی دو دسته بستم
از لاله ستان آفرینش
تا درنگری بچشم انصاف
ای قاعده دان آفرینش
نی نی، غلط است آنچه گفتم؛
فرق است میان آفرینش
او از قند و کلیچه شیرین
کرده است دهان آفرینش
من تره و نان جو نهادم
بر گوشه ی خوان آفرینش
ز استعداد است آنچه دادند
ای مسأله خوان آفرینش
این استعداد تا که بخشند
اکنون، نه در آن آفرینش
آذر کوتاه کن زبان، باش
چون من حیران آفرینش
لال آمده روستایی عقل
در شهرستان آفرینش
بادا تا باد، خرم این باغ؛
از رطل گران آفرینش
چون گل، بر روی دستانت
در خنده دهان آفرینش
چون ابر، بروز دشمنانت
در گریه روان آفرینش
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در مدح اسماعیل شاه خلیفه سلطانی
دوشم، از خواب بود چشم کحیل؛
گوشم آسوده، خوش ز قال و ز قیل
تا سحر، دیده فارغ از دیدن
لب ز تقریر و، خاطر از تخییل
جستم از خواب ناگهان، گفتی
که بمن سود بال میکائیل
شکر را، رو بقبله از اقبال؛
سجده کردم همی پس از تقبیل
شبکی دیدم از صفا، چون روز؛
روشن از خور، نه ازجمال جمیل
خنده فانوس را، ز نور چراغ؛
ناله ی ناقوس را، ز دست ابیل
موبد، اندر ترانه سازی زند؛
خادم خانقاه، در تهلیل
نفس صبح، در کشاکش خور؛
دمبدم، پایه پایه در تحویل
جیش شام، از طلیعه ی شه روم؛
کرده شد رحال و عزم رحیل
از سهر، چشم اختران بنعاس
وز سحر، نای طایران بعویل
بقصاص گذشته، گویی خاست
صبح صادق، ز جای چون هابیل
سر قابیل شب بریده فشاند
بر افق خون حنجر قابیل
جام خالی و، میکشان مخمور؛
اختران مرتعش، نسیم علیل
از بروج دوازده گانه
نیمه یی آشکار از تعدیل
سر خوشه، فشانده دانه بخاک
حاصلش بی نیاز از تحصیل
در ترازو، کواکب رخشان؛
زر موزون فشانده، سیم مکیل
کرده بهرام، زان زر و زان سیم؛
سارقان را به تیغ، قطع سبیل
کرده آنجا، چو هندوان کیوان؛
بشکر، زهر از فسون تبدیل!
تیر سیمین، بزه نهاده کمان؛
تا نچیند کسی رطب ز نخیل
شاخ بزغاله، همچو شاخ درخت؛
پر شکوفه ز نار و سیب و شلیل
چو دو بط، در کنار شط دیدم؛
گشته نسرین بر مجره نزیل
بود روشن ستارگان، در دلو
یا چکان قطره ها، ز دلو سجیل
تیر زرین قلم، مقیم آنجا
در حسابش نه سهو و نه تعطیل
نیم ماهی عیان و، نیم نهان؛
راست چون ساق یوسف اندر فیل
پرتو مه، فتاده بر ماهی؛
چون فروغ چراغ بر قندیل
ماهی، از مهر یونسش بشکم؛
فلس رخشانش، خرقه ی حزقیل
وان دگر نیمه، از دوازده برج
تن نهاده بحمل خاک ثقیل
گشته تکبیر خوان، مؤذن صبح؛
کرده تکبیرش؛ از ره تکمیل
خوابهای ندیده را، تعبیر؛
رازهای نگفته را، تأویل!
ناگهان شد عیان، ز چاه افق
مهر چون نور چشم اسرائیل
چون ادای فریضه شد، بودم
گه بتسبیح و، گاه در تهلیل
متعجب نشسته زار و نزار
متحیر شده نحیف و نحیل
گرچه از اختران سیاره
کار سعدین یافته تعطیل
رخ بعمدا نمی نمایندم
یا شده دیده از کلال کلیل؟!
هاتفم گفت: نه معاذ الله
نسزد از صحیح، رای علیل!
بسعادت همیشه چون سعدین
بوده در ملک شه وزیر و وکیل
چند روزی که شه گرفته چو شیر
سایه از فوج روبهان محیل
شده ناچارش، از یمین و یسار
پاسبانان مسند و اکلیل
سرو آزاده، ماه مهر آرای؛
شاه و شهزاده، شاه اسماعیل
آن، بحسن حسین و خلق حسن
آن، بعلم علی و عقل عقیل
اختری، برج آن علی ولی؛
گوهری، درج آن نبی نبیل!
آنکه در حرف صاحبش، نه حریف؛
آنکه در عدل کسریش نه عدیل
آنکه چون سیل جود او خیزد
گنج پرویز ریزدش بمسیل
همش اندر عراق، عرق شریف؛
همش اندر حجاز اصل اصیل
ز شهان، رویش از صفا بمثال؛
بجهان، نامش از وفا تمثیل
به نسبیانش، از نسب ترجیح
به حسبیانش، از حسب تفصیل
مادحش، نطق من؛ علی الاجمال!
واصفش، علم حق؛ علی التفصیل!
ای سکندر در سلیمان مان
وی فریدون فر قباد قبیل
باصفا گوهر تو، تا به صفی
بی خلل اختر تو تا به خلیل!
گر چو بیژن، بچاه ترک فلک؛
داردت بسته در زمان قلیل
زهره، درجش ز کفه ی میزان؛
آردت شب ذخیره یا زنبیل
غم مخور، رستمی اگر چه نماند؛
می نماند زمانه در تعطیل
بدعای رهی، بجاه و جلال؛
رهی آخر بلطف رب جلیل
غرض از هر گزند ایمن باش
که عزیز خدا نمانده ذلیل
خیل دشمن، به کعبه ی در تو
گر بعزم جدل کند تعجیل
رسدش از فرشته آنچه رسید
از ابابیل بر صحابه ی پیل
در زمان عدالتت شاها
که بمظلوم ظالم است دخیل
نه افاعی بقصد صعوه جری
ز ضیاغم، بصید عجل عجیل
تو بهر ملک، سایه اندازی
بر سر شاهش افسر است ثقیل
تبعت، تابع است و، رای رهی؛
قیصرت چاکر است و، خاقان ایل
روز هیجا، که چشم ازرق چرخ؛
گردد از گرد کحل رنگ کحیل
چون شب، از گرد تیره سطح هوا
چون نجوم، اندران سلاح صقیل
در سر سرکشان، ز فتنه ی هوا؛
در دل پردلان، ز کینه غلیل
خیزد از نای نای و سینه ی کوس
بانگ صور نخست اسرافیل
فگند رخنه بر سما و سمک
راکب و مرکب، از صیاح و صهیل
بشبستان خاک تیره شود
خیل جان را چراغ تیغ دلیل
رود از جای، پای میر اجل؛
ماند از کار، دست عزرائیل!
آسمان، کشتگان معرکه را؛
زند از سوک، جامه در خم نیل
چون خور آیی سواره در میدان
نصرتت همعنان و فتح دلیل
بر سرت چتر، سایه ی میکال
در کفت تیغ، شهپر جبریل!
تیرت آن سان رود بچشم عدو
که ز دست بتان، بمکحله میل
غیر تیغی که آختیش بخصم
غیر رخشی که ساختیش ذلیل
برق، نابرده از کسی فرمان؛
باد، نادیده از کسی تحمیل!
هر تن از لشکرت، کشاورزی است؛
که بشمشیر آبگون صقیل
دانه از سرفشاند، آب از خون؛
همچو دهقان، بکشت زار از بیل
من، نه آنم شها، که در ره نظم؛
پا نهم تا کسی کند تجمیل
لیک در حجره اوحد الدینم
شب همی داد می ز جام ثقیل
می چون سلسبیل، کش ساقی؛
هم بر ابن سبیل کرده سبیل
دفترش دیدم و، همی چیدم
گل، ز گلزارش و، رطب ز نخیل
یعنی ابیات دلکشش تا صبح
خواندمی، چون زبور و چون تنزیل
غزلی چند، کش اگر ببینند؛
حسن ترتیب و صنعت ترتیل
نکند یاد موسی از توریه
نشود شاد عیسی از انجیل
غرض، ای خسرو بلند اقبال
کافتدت بر سپهر ظل ظلیل
انوری گفت این قصیده و، رفت
رفت از رفتنش زمان طویل
شاعران را، بروست نوحه هنوز
چون هدیر، حمامگان بهدیل
من بشوق وی، این گهر سفتم؛
که خدایش دهاد، اجر جزیل
ورنه، آن سانم، این قدر دانم؛
که بلاطایل است این تطویل
تا بمعنی فاعل و مفعول
عربان آورند لفظ فعیل
چاکرت، هر یک از شریف و وضیع؛
دوستت، هر یک از عزیز و ذلیل
حرف او، در میانه خیر مقال؛
جای او، در زمانه خیر مقیل
حاسدت، هر یک از صغیر و کبیر؛
دشمنت، هر یک از نجیب و نزیل
آردش زیر پا، زمین سجین
باردش بر سر آسمان، سجیل
گوشم آسوده، خوش ز قال و ز قیل
تا سحر، دیده فارغ از دیدن
لب ز تقریر و، خاطر از تخییل
جستم از خواب ناگهان، گفتی
که بمن سود بال میکائیل
شکر را، رو بقبله از اقبال؛
سجده کردم همی پس از تقبیل
شبکی دیدم از صفا، چون روز؛
روشن از خور، نه ازجمال جمیل
خنده فانوس را، ز نور چراغ؛
ناله ی ناقوس را، ز دست ابیل
موبد، اندر ترانه سازی زند؛
خادم خانقاه، در تهلیل
نفس صبح، در کشاکش خور؛
دمبدم، پایه پایه در تحویل
جیش شام، از طلیعه ی شه روم؛
کرده شد رحال و عزم رحیل
از سهر، چشم اختران بنعاس
وز سحر، نای طایران بعویل
بقصاص گذشته، گویی خاست
صبح صادق، ز جای چون هابیل
سر قابیل شب بریده فشاند
بر افق خون حنجر قابیل
جام خالی و، میکشان مخمور؛
اختران مرتعش، نسیم علیل
از بروج دوازده گانه
نیمه یی آشکار از تعدیل
سر خوشه، فشانده دانه بخاک
حاصلش بی نیاز از تحصیل
در ترازو، کواکب رخشان؛
زر موزون فشانده، سیم مکیل
کرده بهرام، زان زر و زان سیم؛
سارقان را به تیغ، قطع سبیل
کرده آنجا، چو هندوان کیوان؛
بشکر، زهر از فسون تبدیل!
تیر سیمین، بزه نهاده کمان؛
تا نچیند کسی رطب ز نخیل
شاخ بزغاله، همچو شاخ درخت؛
پر شکوفه ز نار و سیب و شلیل
چو دو بط، در کنار شط دیدم؛
گشته نسرین بر مجره نزیل
بود روشن ستارگان، در دلو
یا چکان قطره ها، ز دلو سجیل
تیر زرین قلم، مقیم آنجا
در حسابش نه سهو و نه تعطیل
نیم ماهی عیان و، نیم نهان؛
راست چون ساق یوسف اندر فیل
پرتو مه، فتاده بر ماهی؛
چون فروغ چراغ بر قندیل
ماهی، از مهر یونسش بشکم؛
فلس رخشانش، خرقه ی حزقیل
وان دگر نیمه، از دوازده برج
تن نهاده بحمل خاک ثقیل
گشته تکبیر خوان، مؤذن صبح؛
کرده تکبیرش؛ از ره تکمیل
خوابهای ندیده را، تعبیر؛
رازهای نگفته را، تأویل!
ناگهان شد عیان، ز چاه افق
مهر چون نور چشم اسرائیل
چون ادای فریضه شد، بودم
گه بتسبیح و، گاه در تهلیل
متعجب نشسته زار و نزار
متحیر شده نحیف و نحیل
گرچه از اختران سیاره
کار سعدین یافته تعطیل
رخ بعمدا نمی نمایندم
یا شده دیده از کلال کلیل؟!
هاتفم گفت: نه معاذ الله
نسزد از صحیح، رای علیل!
بسعادت همیشه چون سعدین
بوده در ملک شه وزیر و وکیل
چند روزی که شه گرفته چو شیر
سایه از فوج روبهان محیل
شده ناچارش، از یمین و یسار
پاسبانان مسند و اکلیل
سرو آزاده، ماه مهر آرای؛
شاه و شهزاده، شاه اسماعیل
آن، بحسن حسین و خلق حسن
آن، بعلم علی و عقل عقیل
اختری، برج آن علی ولی؛
گوهری، درج آن نبی نبیل!
آنکه در حرف صاحبش، نه حریف؛
آنکه در عدل کسریش نه عدیل
آنکه چون سیل جود او خیزد
گنج پرویز ریزدش بمسیل
همش اندر عراق، عرق شریف؛
همش اندر حجاز اصل اصیل
ز شهان، رویش از صفا بمثال؛
بجهان، نامش از وفا تمثیل
به نسبیانش، از نسب ترجیح
به حسبیانش، از حسب تفصیل
مادحش، نطق من؛ علی الاجمال!
واصفش، علم حق؛ علی التفصیل!
ای سکندر در سلیمان مان
وی فریدون فر قباد قبیل
باصفا گوهر تو، تا به صفی
بی خلل اختر تو تا به خلیل!
گر چو بیژن، بچاه ترک فلک؛
داردت بسته در زمان قلیل
زهره، درجش ز کفه ی میزان؛
آردت شب ذخیره یا زنبیل
غم مخور، رستمی اگر چه نماند؛
می نماند زمانه در تعطیل
بدعای رهی، بجاه و جلال؛
رهی آخر بلطف رب جلیل
غرض از هر گزند ایمن باش
که عزیز خدا نمانده ذلیل
خیل دشمن، به کعبه ی در تو
گر بعزم جدل کند تعجیل
رسدش از فرشته آنچه رسید
از ابابیل بر صحابه ی پیل
در زمان عدالتت شاها
که بمظلوم ظالم است دخیل
نه افاعی بقصد صعوه جری
ز ضیاغم، بصید عجل عجیل
تو بهر ملک، سایه اندازی
بر سر شاهش افسر است ثقیل
تبعت، تابع است و، رای رهی؛
قیصرت چاکر است و، خاقان ایل
روز هیجا، که چشم ازرق چرخ؛
گردد از گرد کحل رنگ کحیل
چون شب، از گرد تیره سطح هوا
چون نجوم، اندران سلاح صقیل
در سر سرکشان، ز فتنه ی هوا؛
در دل پردلان، ز کینه غلیل
خیزد از نای نای و سینه ی کوس
بانگ صور نخست اسرافیل
فگند رخنه بر سما و سمک
راکب و مرکب، از صیاح و صهیل
بشبستان خاک تیره شود
خیل جان را چراغ تیغ دلیل
رود از جای، پای میر اجل؛
ماند از کار، دست عزرائیل!
آسمان، کشتگان معرکه را؛
زند از سوک، جامه در خم نیل
چون خور آیی سواره در میدان
نصرتت همعنان و فتح دلیل
بر سرت چتر، سایه ی میکال
در کفت تیغ، شهپر جبریل!
تیرت آن سان رود بچشم عدو
که ز دست بتان، بمکحله میل
غیر تیغی که آختیش بخصم
غیر رخشی که ساختیش ذلیل
برق، نابرده از کسی فرمان؛
باد، نادیده از کسی تحمیل!
هر تن از لشکرت، کشاورزی است؛
که بشمشیر آبگون صقیل
دانه از سرفشاند، آب از خون؛
همچو دهقان، بکشت زار از بیل
من، نه آنم شها، که در ره نظم؛
پا نهم تا کسی کند تجمیل
لیک در حجره اوحد الدینم
شب همی داد می ز جام ثقیل
می چون سلسبیل، کش ساقی؛
هم بر ابن سبیل کرده سبیل
دفترش دیدم و، همی چیدم
گل، ز گلزارش و، رطب ز نخیل
یعنی ابیات دلکشش تا صبح
خواندمی، چون زبور و چون تنزیل
غزلی چند، کش اگر ببینند؛
حسن ترتیب و صنعت ترتیل
نکند یاد موسی از توریه
نشود شاد عیسی از انجیل
غرض، ای خسرو بلند اقبال
کافتدت بر سپهر ظل ظلیل
انوری گفت این قصیده و، رفت
رفت از رفتنش زمان طویل
شاعران را، بروست نوحه هنوز
چون هدیر، حمامگان بهدیل
من بشوق وی، این گهر سفتم؛
که خدایش دهاد، اجر جزیل
ورنه، آن سانم، این قدر دانم؛
که بلاطایل است این تطویل
تا بمعنی فاعل و مفعول
عربان آورند لفظ فعیل
چاکرت، هر یک از شریف و وضیع؛
دوستت، هر یک از عزیز و ذلیل
حرف او، در میانه خیر مقال؛
جای او، در زمانه خیر مقیل
حاسدت، هر یک از صغیر و کبیر؛
دشمنت، هر یک از نجیب و نزیل
آردش زیر پا، زمین سجین
باردش بر سر آسمان، سجیل
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در مدح صباحی
چون انجمن سپهر از انجم
شد پاک چو این جهان ز مردم
گیسو ببرید لیلی شب
بر سوک هر اختری که شد گم
زال گیتی، سمور شب کند
پوشیده بجشن روز، قاقم
ساقی سپهر می برآورد
لعلی قدح، از زمردین خم
گلگون شده زان می گل آگین
این نیلی طاق سبز طارم
من بنده نه خفته و نه بیدار
بر بستر خواب در تلاطم
بخت من و، باد صبحدم بود
با هم ز نفاقشان تزاحم
آنم میگفت: لاتقم، نم؛
اینم میگفت: لاتنم قم
برخیز که قاصدی ز کاشان
آمد قصدش زیارت قم
کانجا خفته است، بانوی دین
بر در ز ملائکش تراکم
معصومه ی پاک، کش پدر بود
معصوم نهم، امام هفتم
هم داشت قصیده ی صباحی
هم جست تو را نشان ز مردم
او کرده مرا، همی تفحص
من جسته بهمرهان تقدم
تا دیدم بر فراز اسبیش
پولادین ساق و آهنین سم
چون سبز خط ایاز یالش
چون مشکین زلف لیلی اش دم
تابان چو هلال، چار نعلش
هر یک مهر سپهر چارم
یک رشته در نسفته در دست
یکدسته گل شکفته در کم
داوود نه، لیک گوییا بود
ز آیات زبور در ترنم
چشم گریان و، گفتم: احسنت
کآمد بدل منت ترحم
دستی زده دامنش گرفتم
گم کرده زبان ره تکلم
گریان من و، او ز گریه ی من
آورده بگرد لب تبسم
کاین تازه قصیده ی صباحی است
بشنو مکن این قدر تظلم
وه وه چه قصیده ی صباحی
آویزه ی گوش شاه انجم
زین انعامند دوستانت
چون من همه عمر در تنعم
کالانعامند حاسدانت
خاکم بدهن، گزاف بل هم
ای، هم سبق تو عقل اول
وی هم نفس تو، صبح دویم!
ای رسته ز منت معلم
معلومات تو، بی تعلم
هرگز مکشد ز یمن حکمت
محکوم تو از فلک تحکم
نازاده چو نونتیجه یی پاک
زان هفت اب و ازین چهار ام
از نوش لب تو اهل کاشان
رسته ز گزند نیش کژدم
نظم تو، گره گشای پروین؛
نثر تو، زره ربای قلزم
گفت انوری این قصیده، گفتی؛
دیدم جو کشته او، تو گندم!
در مجلس تو، ز دیگران شعر
برساحل شط بود تیمم
من هم ز نخی دو گر ز دستم
حاشا کنم اعتلا توهم
من ابکم و سامعان اصم، نیست
از صحبت بکم بهره ور صم
ای دوست و دشمن تو در حشر
ممتاز ز هم چو کاکل از دم
آنان، بجنان کشند ساغر
اینان، بسقر کشند هیزم
شد پاک چو این جهان ز مردم
گیسو ببرید لیلی شب
بر سوک هر اختری که شد گم
زال گیتی، سمور شب کند
پوشیده بجشن روز، قاقم
ساقی سپهر می برآورد
لعلی قدح، از زمردین خم
گلگون شده زان می گل آگین
این نیلی طاق سبز طارم
من بنده نه خفته و نه بیدار
بر بستر خواب در تلاطم
بخت من و، باد صبحدم بود
با هم ز نفاقشان تزاحم
آنم میگفت: لاتقم، نم؛
اینم میگفت: لاتنم قم
برخیز که قاصدی ز کاشان
آمد قصدش زیارت قم
کانجا خفته است، بانوی دین
بر در ز ملائکش تراکم
معصومه ی پاک، کش پدر بود
معصوم نهم، امام هفتم
هم داشت قصیده ی صباحی
هم جست تو را نشان ز مردم
او کرده مرا، همی تفحص
من جسته بهمرهان تقدم
تا دیدم بر فراز اسبیش
پولادین ساق و آهنین سم
چون سبز خط ایاز یالش
چون مشکین زلف لیلی اش دم
تابان چو هلال، چار نعلش
هر یک مهر سپهر چارم
یک رشته در نسفته در دست
یکدسته گل شکفته در کم
داوود نه، لیک گوییا بود
ز آیات زبور در ترنم
چشم گریان و، گفتم: احسنت
کآمد بدل منت ترحم
دستی زده دامنش گرفتم
گم کرده زبان ره تکلم
گریان من و، او ز گریه ی من
آورده بگرد لب تبسم
کاین تازه قصیده ی صباحی است
بشنو مکن این قدر تظلم
وه وه چه قصیده ی صباحی
آویزه ی گوش شاه انجم
زین انعامند دوستانت
چون من همه عمر در تنعم
کالانعامند حاسدانت
خاکم بدهن، گزاف بل هم
ای، هم سبق تو عقل اول
وی هم نفس تو، صبح دویم!
ای رسته ز منت معلم
معلومات تو، بی تعلم
هرگز مکشد ز یمن حکمت
محکوم تو از فلک تحکم
نازاده چو نونتیجه یی پاک
زان هفت اب و ازین چهار ام
از نوش لب تو اهل کاشان
رسته ز گزند نیش کژدم
نظم تو، گره گشای پروین؛
نثر تو، زره ربای قلزم
گفت انوری این قصیده، گفتی؛
دیدم جو کشته او، تو گندم!
در مجلس تو، ز دیگران شعر
برساحل شط بود تیمم
من هم ز نخی دو گر ز دستم
حاشا کنم اعتلا توهم
من ابکم و سامعان اصم، نیست
از صحبت بکم بهره ور صم
ای دوست و دشمن تو در حشر
ممتاز ز هم چو کاکل از دم
آنان، بجنان کشند ساغر
اینان، بسقر کشند هیزم
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - قصیده در مدح شاه غریب
پیش که شاه اختران، تیغ کشد به لشکری
خیز مگر به برق می، برقع صبح بردری
پیش که صبح از طرب، خنده کند به زیر لب
خیز که در وداع شب، جام به گریه آوری
پیش که پرتو افکند، مهر به دشت خاوران
خیز و فرو نشان ز می، شعله ی شمع خاوری
پیش که خازن سحر، مخزن در پراکند
از قطرات باده کن، جم چو درج جوهری
پیش که چون مشاطه گان، صبح به غازه ی شفق
از رخ چرخ بسترد آبله های اختری
خیز و بده ز جام زر، باده ی لاله گون مگر
آبله های اشک سرخ، از رخ زرد بستری
پیش که موسی فلک، آتش مهر بر کند
خیز مگر ز طور خم، آتش سوده آوری!
پیش که مرغ هر چمن، خواند بر گل و سمن؛
خیز و به مدح شه ز من، گوش کن این نواگری
شاه جهان ابوالظفر، شاه غریب کش زفر
شیر نباشد مفر، او بودش مظفری
آنکه اعاظم زمان، داده خطش به بندگی
آنکه افاخم زمین، رفته پیش به چاکری
آنکه ز جود او بود، معن سمر به اشعبی
و آنکه ز عدل او زند، باز دم از کبوتری
آنکه به ساحت کرم، آمده والی النعم
در کف اوست جام جم آینه ی سکندری
در صف رزم دشمنش، سود نداشت جوشنش
کرده ز بیم بر تنش، هر سر موی خنجری
ای تو سکندر زمان، از چه ز ملک پروری!
وی تو ستاره ی یمان، از چه ز نیک اختری
شد چو فلک به کام تو، نوبتیان نام تو
طبل ظفر به نام تو، کوفته و آن نواگری
در همه شهر شهره شد، حلقه ی گوش زهره شد؛
ناله ی کوس کسروی، نغمه ی سنج سنجری
تا شده بخت یار تو، گشته عدو شکار تو؛
کار عدو و کار تو، عاجزی است و قادری
تا علم تو زد دمی، زال جهان چو مریمی
عیسی فتح را همی حامله شد به دختری
آتش و آب و خاک و باد، از تو گرفته اتحاد
آورمت کنون به یاد ای به تو ختم داوری
آتش بار آبگون، آهن تیغت ای جوان
خاک سکون باد تک، هیکل رخشت ای جری
زآتش کین رسد اگر، بر کره ی اثیر اثر؛
برق عنان سمند تو، میرسدش سمندری
دیر خرام و برق دو سست لجام و سخت رو
ز ابلق روز و شب گرو، برده گه تگاوری!
ماه جبین و مشک دم، آینه نعل و سنگ سم
گشته نکرده راه گم، باختری و خاوری
خاست ز خسروان غریو، اینکه تو راست ای خدیو؛
اسب که هیکلش چو دیو، آمد و پویه چون پری
تیغ تو در مصاف کین، پهلوی ملک و پشت دین؛
فربه و راست کرده بین، حسن کجی و لاغری!
عدل تو تا درین دره، محتسب است یکسره
در گله میخورد بره، شیر پلنگ بربری!
جود تو جود حاتمی، عدل تو عدل کسروی؛
خلق تو خلق احمدی، تیغ تو تیغ حیدری!
دست نوال زرفشان تیغ جدال سرفشان
باز جلال پرفشان؛ اینت کمال برتری
چهره ی فتح لاله گون، رایت خصم سرنگون؛
کیست ز خسروان کنون با تو کند برابری؟!
همچو ستاره هر طرف، پادشهان کشیده صف؛
آمده صولجان به کف، ماه نوت به چاکری
بر تو فکنده چون کیان، سایه درفش کاویان؛
وقت چو داری، از میان گوی چرا نمیبری؟!
خیز و سر سران فکن، گردن منکران شکن
از دل سروران بکن، بیخ درخت خودسری
کسروی نسب تو را، خسروی حسب تو را
دینی و دنیوی تو را، از صفوی و نادری
کوری چشم ناکسان، گرد سیه به مه رسان
کز پی عطر طیلسان، مشتری است مشتری!
چون شودت زبون عدو، زود مریز خون او؛
باش ز غصه در گلو، خون رودش بمدبری
هر که تو را برد حسد، سرزدش از حسد جسد؛
او بسزای خود رسد، تیغ تو ا زگنه بری
دیده و بیند ای جوان، در همه ممالکت ؛
وقت قوی گدازی و، گاه ضعیف پروری!
پیل ز پشه خیرگی، شیر زمور چیرگی ؛
خور ز سحاب تیرگی، برق ز خار نشتری
گل ز تگرگ خرمی، لاله ز برق همدمی؛
شیشه ز سنگ نرمی و، شمع ز باد یاوری
والی ملک قندهار، احمد تیره روزگار؛
آمد و جست کارزار، از تو بتیره اختری
چون ز تو نور فرهی، دید و نشانه ی بهی؛
رفت و اثاثه ی شهی، ریخت ز طوس تا هری
جیش تو را زهندوان، باز شناسد ای جوان
هر که غبار کاروان، داند و گرد لشکری
سکر جوانیت بسر، باشد و سکر جاه و فر؛
سکر سه گرددت اگر، رو به نی و می آوری
حیف بود بگوش تو، نغمه ی نی بمطربی؛
عیب بود بهوش تو، نشأو می بمسکری!
ناله ی من شنو، نه نی؛ غصه ی خلق خور، نه می؛
باج ز روم جو، نه ری؛ تاج ز هند نه هری!
گشت گر از پدر نوان، جانت و شد ز تن توان؛
عقل خلیلی ای جوان، خواندی و جهل آزری!
رنجه مساز دل اگر، خون شدت از پدر جگر؛
زان پسر و پدر نگر بت شکنی و بت گری
یوسفی، از برادران، شکوه مکن؛ قبادران؛
هست هنر تو را در آن کز سر جمله بگذری!
دیده ی ز رشک بس تعب، بوسفیان و بولهب؛
یافت چو احمد از عرب، مرتبه ی پیمبری!
لیک مگو: مضی مضی، آنچه ز روضه ی رضا
رفته بغارت از قضا، کوش بجایش آوری
چرخ چو دین پناهیت، دیده وداد خواهیت؛
کرده بعهد شاهیت، توبه ز سفله پروری
پاکی دامنش نگر، دفتر فکر من اگر؛
جز تو بشوهر دگر، سر ننهد بهمسری
چون نبود سخن رسی، حیف بود سخن بسی؛
ور چه دهد بکس کسی، جایزه ی سخنوری
گر همه پارساست زن، دید ز مرد چون عنن؛
از پی نان و آب، تن در ندهد بشوهری!
نقل جهان گذارمت، هان بخلاف نشنوی؛
راز جهان شمارمت، هان بگزاف نشمری!
سال به پنجه این زمان، آمد و نیست در گمان؛
کز ره کینه آسمان، کم کند ای ستمگری
روز بروز، تیره تر گردد و، چشم خیره تر؛
تا بکجا رسد دگر، دور سپهر داوری؟!
خاصه کنون که هر تنی، دم زده از تهمتنی؛
خاصه کنون که هر سری، کرده هوای سروری!
گشت ز جهل گمرهان، شد ز جحود ابلهان؛
قلعه ی خیبر، این جهان؛ خلق، جهود خیبری!
سفله ی روزگار را، داده سپهر اعتلاء
سخره ی هردیار را، کرده جهان مسخری
شسته حواریان بخون، جامه ز بخت واژگون
غوک همی کند کنون، بر لب چشمه گازری
گشته عیان درین زمان، از حرکات آسمان،
تیره ستاره ی یمان، خشک شکوفه ی طری!
نوحه ی جغد د ریمن، ناله ی زاغ در چمن
الفت خار با سمن، صحبت دیو با پری!
موسویان، بتاب و تب، سامریان گشاده لب؛
کس نشناسد ای عجب، ساحری از پیمبری
معجزه ها ز سروران، دیده و باز کافران؛
کرده دراز چون خران، گوش بگاو سامری!
داده درین کهن سرا، گردش نیلی آسیا،
تیغ بدست روستا، بیل بدوش لشکری!
بر سر چارسو خرند، اهل جهان بیک بها،
جیفه و مشک تبتی، حنظل و قند عسکری
گشته مشاطگی گزین، دست یلان تیغ زن؛
سوده بتختگاه زین پای زنان سعتری
پهلوی شیر میدرد، گاو بزور فربهی؛
شاخ ز گاو میخورد، شیر ز شرم لاغری!
بر کف چور زال بین، مقرعه کرده سوزنی؛
بر سر پیر زال بین، مقنعه کرده مغفری
زمزمه سار گله شد، مطرب بزم خسروی
خشت زن محله زد، تکیه بقصر قیصری
خورده بکپر کوزه گر، آب صواع یوسفی؛
برده بحیله پیله ور، آب متاع جوهری
روسبیان نهفته رو، خفته بمهد سلطنت؛
پردگیان گشاده سر، بسته کمر بچاکری
لولی شوخ دیده بین، کرده بزهره همدمی؛
بنده ی زر خریده بین، جسته بخواجه همسری
دستگه گدایی و، دعوی جود برمکی؛
ساعد روستایی و، سایه باز نوذری!
هدهد و افسر جمی، قنفذ و تیر رستمی
هندو عفاف مریمی، عقرب و شکل عبقری
کار جهان، چو شد تبه؛ شاه گدا، گداست شه؛
گشته عزیز روسیه، یافتم سفله برتری
منکه بدوده ی مهان، منتسبم در این جهان؛
نیست عجب چو همرهان، افتم اگر بچاکری
کرده چو آسمان زمین، از پی خواریم کمین؛
گشته چو جان، دلم غمین؛ زین پدری و مادری!
لیک اگرم کشد بخون، گردش چرخ واژگون؛
شکر کنم، نه شکوه چون، عیب نه جز هنروری
رفته بسیر بحر و بر، عمر و نبرده زان سفر؛
جز لب خشک و چشم تر، بهره ز خشکی و تری
حسن همی زند نهان، راه دلم بجادویی؛
عشق همی کشد بخون، خنجرم از دلاوری
تا چه رسد درین میان، بر دل و جان ناتوان
حسن و رم غزالی و عشق و دم غضنفری
همتی ای دل حزین، باره کشیم زیر زین؛
بو که رها شویم ازین، چار حصار ششدری
اهل زمانه، چون زمان؛ بیهده گوی و بدگمان!
تیر نفاق در کمان، خنجر کینه حنجری
در ره کین، سبک تکی؛ رحم نه در دل اندکی؛
گاه ستیزه هر یکی، از پی جان دیگری
دشمنی قدیم را، نام نهاده دوستی؛
رهزنی غنیم را، داده لقب برادری
مانده به معن زایده، نام ز بذل مایده
ورنه بگو چه فایده، جز شره از توانگری؟!
خیز مگر به برق می، برقع صبح بردری
پیش که صبح از طرب، خنده کند به زیر لب
خیز که در وداع شب، جام به گریه آوری
پیش که پرتو افکند، مهر به دشت خاوران
خیز و فرو نشان ز می، شعله ی شمع خاوری
پیش که خازن سحر، مخزن در پراکند
از قطرات باده کن، جم چو درج جوهری
پیش که چون مشاطه گان، صبح به غازه ی شفق
از رخ چرخ بسترد آبله های اختری
خیز و بده ز جام زر، باده ی لاله گون مگر
آبله های اشک سرخ، از رخ زرد بستری
پیش که موسی فلک، آتش مهر بر کند
خیز مگر ز طور خم، آتش سوده آوری!
پیش که مرغ هر چمن، خواند بر گل و سمن؛
خیز و به مدح شه ز من، گوش کن این نواگری
شاه جهان ابوالظفر، شاه غریب کش زفر
شیر نباشد مفر، او بودش مظفری
آنکه اعاظم زمان، داده خطش به بندگی
آنکه افاخم زمین، رفته پیش به چاکری
آنکه ز جود او بود، معن سمر به اشعبی
و آنکه ز عدل او زند، باز دم از کبوتری
آنکه به ساحت کرم، آمده والی النعم
در کف اوست جام جم آینه ی سکندری
در صف رزم دشمنش، سود نداشت جوشنش
کرده ز بیم بر تنش، هر سر موی خنجری
ای تو سکندر زمان، از چه ز ملک پروری!
وی تو ستاره ی یمان، از چه ز نیک اختری
شد چو فلک به کام تو، نوبتیان نام تو
طبل ظفر به نام تو، کوفته و آن نواگری
در همه شهر شهره شد، حلقه ی گوش زهره شد؛
ناله ی کوس کسروی، نغمه ی سنج سنجری
تا شده بخت یار تو، گشته عدو شکار تو؛
کار عدو و کار تو، عاجزی است و قادری
تا علم تو زد دمی، زال جهان چو مریمی
عیسی فتح را همی حامله شد به دختری
آتش و آب و خاک و باد، از تو گرفته اتحاد
آورمت کنون به یاد ای به تو ختم داوری
آتش بار آبگون، آهن تیغت ای جوان
خاک سکون باد تک، هیکل رخشت ای جری
زآتش کین رسد اگر، بر کره ی اثیر اثر؛
برق عنان سمند تو، میرسدش سمندری
دیر خرام و برق دو سست لجام و سخت رو
ز ابلق روز و شب گرو، برده گه تگاوری!
ماه جبین و مشک دم، آینه نعل و سنگ سم
گشته نکرده راه گم، باختری و خاوری
خاست ز خسروان غریو، اینکه تو راست ای خدیو؛
اسب که هیکلش چو دیو، آمد و پویه چون پری
تیغ تو در مصاف کین، پهلوی ملک و پشت دین؛
فربه و راست کرده بین، حسن کجی و لاغری!
عدل تو تا درین دره، محتسب است یکسره
در گله میخورد بره، شیر پلنگ بربری!
جود تو جود حاتمی، عدل تو عدل کسروی؛
خلق تو خلق احمدی، تیغ تو تیغ حیدری!
دست نوال زرفشان تیغ جدال سرفشان
باز جلال پرفشان؛ اینت کمال برتری
چهره ی فتح لاله گون، رایت خصم سرنگون؛
کیست ز خسروان کنون با تو کند برابری؟!
همچو ستاره هر طرف، پادشهان کشیده صف؛
آمده صولجان به کف، ماه نوت به چاکری
بر تو فکنده چون کیان، سایه درفش کاویان؛
وقت چو داری، از میان گوی چرا نمیبری؟!
خیز و سر سران فکن، گردن منکران شکن
از دل سروران بکن، بیخ درخت خودسری
کسروی نسب تو را، خسروی حسب تو را
دینی و دنیوی تو را، از صفوی و نادری
کوری چشم ناکسان، گرد سیه به مه رسان
کز پی عطر طیلسان، مشتری است مشتری!
چون شودت زبون عدو، زود مریز خون او؛
باش ز غصه در گلو، خون رودش بمدبری
هر که تو را برد حسد، سرزدش از حسد جسد؛
او بسزای خود رسد، تیغ تو ا زگنه بری
دیده و بیند ای جوان، در همه ممالکت ؛
وقت قوی گدازی و، گاه ضعیف پروری!
پیل ز پشه خیرگی، شیر زمور چیرگی ؛
خور ز سحاب تیرگی، برق ز خار نشتری
گل ز تگرگ خرمی، لاله ز برق همدمی؛
شیشه ز سنگ نرمی و، شمع ز باد یاوری
والی ملک قندهار، احمد تیره روزگار؛
آمد و جست کارزار، از تو بتیره اختری
چون ز تو نور فرهی، دید و نشانه ی بهی؛
رفت و اثاثه ی شهی، ریخت ز طوس تا هری
جیش تو را زهندوان، باز شناسد ای جوان
هر که غبار کاروان، داند و گرد لشکری
سکر جوانیت بسر، باشد و سکر جاه و فر؛
سکر سه گرددت اگر، رو به نی و می آوری
حیف بود بگوش تو، نغمه ی نی بمطربی؛
عیب بود بهوش تو، نشأو می بمسکری!
ناله ی من شنو، نه نی؛ غصه ی خلق خور، نه می؛
باج ز روم جو، نه ری؛ تاج ز هند نه هری!
گشت گر از پدر نوان، جانت و شد ز تن توان؛
عقل خلیلی ای جوان، خواندی و جهل آزری!
رنجه مساز دل اگر، خون شدت از پدر جگر؛
زان پسر و پدر نگر بت شکنی و بت گری
یوسفی، از برادران، شکوه مکن؛ قبادران؛
هست هنر تو را در آن کز سر جمله بگذری!
دیده ی ز رشک بس تعب، بوسفیان و بولهب؛
یافت چو احمد از عرب، مرتبه ی پیمبری!
لیک مگو: مضی مضی، آنچه ز روضه ی رضا
رفته بغارت از قضا، کوش بجایش آوری
چرخ چو دین پناهیت، دیده وداد خواهیت؛
کرده بعهد شاهیت، توبه ز سفله پروری
پاکی دامنش نگر، دفتر فکر من اگر؛
جز تو بشوهر دگر، سر ننهد بهمسری
چون نبود سخن رسی، حیف بود سخن بسی؛
ور چه دهد بکس کسی، جایزه ی سخنوری
گر همه پارساست زن، دید ز مرد چون عنن؛
از پی نان و آب، تن در ندهد بشوهری!
نقل جهان گذارمت، هان بخلاف نشنوی؛
راز جهان شمارمت، هان بگزاف نشمری!
سال به پنجه این زمان، آمد و نیست در گمان؛
کز ره کینه آسمان، کم کند ای ستمگری
روز بروز، تیره تر گردد و، چشم خیره تر؛
تا بکجا رسد دگر، دور سپهر داوری؟!
خاصه کنون که هر تنی، دم زده از تهمتنی؛
خاصه کنون که هر سری، کرده هوای سروری!
گشت ز جهل گمرهان، شد ز جحود ابلهان؛
قلعه ی خیبر، این جهان؛ خلق، جهود خیبری!
سفله ی روزگار را، داده سپهر اعتلاء
سخره ی هردیار را، کرده جهان مسخری
شسته حواریان بخون، جامه ز بخت واژگون
غوک همی کند کنون، بر لب چشمه گازری
گشته عیان درین زمان، از حرکات آسمان،
تیره ستاره ی یمان، خشک شکوفه ی طری!
نوحه ی جغد د ریمن، ناله ی زاغ در چمن
الفت خار با سمن، صحبت دیو با پری!
موسویان، بتاب و تب، سامریان گشاده لب؛
کس نشناسد ای عجب، ساحری از پیمبری
معجزه ها ز سروران، دیده و باز کافران؛
کرده دراز چون خران، گوش بگاو سامری!
داده درین کهن سرا، گردش نیلی آسیا،
تیغ بدست روستا، بیل بدوش لشکری!
بر سر چارسو خرند، اهل جهان بیک بها،
جیفه و مشک تبتی، حنظل و قند عسکری
گشته مشاطگی گزین، دست یلان تیغ زن؛
سوده بتختگاه زین پای زنان سعتری
پهلوی شیر میدرد، گاو بزور فربهی؛
شاخ ز گاو میخورد، شیر ز شرم لاغری!
بر کف چور زال بین، مقرعه کرده سوزنی؛
بر سر پیر زال بین، مقنعه کرده مغفری
زمزمه سار گله شد، مطرب بزم خسروی
خشت زن محله زد، تکیه بقصر قیصری
خورده بکپر کوزه گر، آب صواع یوسفی؛
برده بحیله پیله ور، آب متاع جوهری
روسبیان نهفته رو، خفته بمهد سلطنت؛
پردگیان گشاده سر، بسته کمر بچاکری
لولی شوخ دیده بین، کرده بزهره همدمی؛
بنده ی زر خریده بین، جسته بخواجه همسری
دستگه گدایی و، دعوی جود برمکی؛
ساعد روستایی و، سایه باز نوذری!
هدهد و افسر جمی، قنفذ و تیر رستمی
هندو عفاف مریمی، عقرب و شکل عبقری
کار جهان، چو شد تبه؛ شاه گدا، گداست شه؛
گشته عزیز روسیه، یافتم سفله برتری
منکه بدوده ی مهان، منتسبم در این جهان؛
نیست عجب چو همرهان، افتم اگر بچاکری
کرده چو آسمان زمین، از پی خواریم کمین؛
گشته چو جان، دلم غمین؛ زین پدری و مادری!
لیک اگرم کشد بخون، گردش چرخ واژگون؛
شکر کنم، نه شکوه چون، عیب نه جز هنروری
رفته بسیر بحر و بر، عمر و نبرده زان سفر؛
جز لب خشک و چشم تر، بهره ز خشکی و تری
حسن همی زند نهان، راه دلم بجادویی؛
عشق همی کشد بخون، خنجرم از دلاوری
تا چه رسد درین میان، بر دل و جان ناتوان
حسن و رم غزالی و عشق و دم غضنفری
همتی ای دل حزین، باره کشیم زیر زین؛
بو که رها شویم ازین، چار حصار ششدری
اهل زمانه، چون زمان؛ بیهده گوی و بدگمان!
تیر نفاق در کمان، خنجر کینه حنجری
در ره کین، سبک تکی؛ رحم نه در دل اندکی؛
گاه ستیزه هر یکی، از پی جان دیگری
دشمنی قدیم را، نام نهاده دوستی؛
رهزنی غنیم را، داده لقب برادری
مانده به معن زایده، نام ز بذل مایده
ورنه بگو چه فایده، جز شره از توانگری؟!
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - قصیده در تعریف میرزا نصیر طبیب اصفهانی
از صفاهان، بوی جان آید همی؛
بوی جان از اصفهان آید همی!
اصفهان، مصر و چو مهر، از خانه صبح
یوسفی بر هر دکان آید همی!
رشته ی جان برکف، آنجا زال چرخ!
چون کلاف ریسمان آید همی!
اصفهان، شام و، صفای صبح آن
چشم را بر دل گران آید همی!
نیم شب شعری برون آید ز شام؛
تا بسوی اصفهان آید همی!
اصفهان چین و، غزال وادیش
مشک بر صحرافشان آید همی
هر که پا بر خاک مشکینش نهد
مشک چینش، تا میان آید همی
اصفهان بغداد و، بهره زنده رود
دجله آبش در دهان آید همی
وصف بی آسیب سیبش، تا کند؛
هر رطب، رطب اللسان آید همی
اصفهان، یونان و از یونانیان؛
گر حدیثی در میان آید همی
کودک هر مکتبش را از خرد
خنده بر یونانیان آید همی
بشر حافی، زاهدانش راز پی
از ارادت سایه سان آید همی
در ریاض نظم، کمتر شاعرش؛
با ملک همداستان آید همی
گر به طوس و فارس، ز اهل نظم او؛
داستانی در میان آید همی
هم ز فردوسی برآید الحذر
اسم ز سعدی الامان آید همی
گر نگارم اهل جودش را کرم
آل برمک را گران آید همی
ور نویسم پردلانش را جگر
زابلستان را زیان آید همی
گلرخانش، رشک غلمانند و حور؛
وصفشان گر در بیان آید همی
سال و مه، مالندشان تا سر به پای
حور و غلمان از جنان آید همی
دلبرانش، غیرت ما هندو مهر؛
نامشان چون بر زبانی آید همی
روز و شب، تا آستان بوسندشان؛
مهر و ماه از آسمان آید همی
از خیانت، خالی است آن مرز و بوم؛
دزد آنجا پاسبان آید همی
در دیانت، اهل شهرش، شهره اند؛
گله را، گرگش شبان آید همی
از وفا لیک اندکی بیگانه اند؛
تنگ شد دل، بر زبان آید همی
جاودان بادا، که هر صبحش نسیم؛
از بهشت جاودان آید همی
چون عیان شد سرمه از آن خاک پاک
خوش بچشم مردمان آید همی
زنده رودش، عین آب زندگی است؛
زان بچشم مرده جان آید همی
وین عجب، کان آب گویند از نظر؛
شد نهان، و آنجا عیان آید همی
سنگ کوه و، خاک صحرایش بپا؛
چون پرندو پرنیان آید همی
چارباغش را که آب از هشت خلد
خورده، رضوان باغبان آید همی!
سایه ی برگ درختانش بسر
خوشتر از هر سایبان آید همی
تا نوا آموز از مرغان آن
طوطی از هندوستان آید همی
بی گمان، باغ جنان هر کس شنید
اصفهانش در گمان آید همی
در صفاهان، هر که دارد خانه، کی
یادش از باغ جنان آید همی!
داشتم من نیز آنجا خانه یی
جان دهم، چون یاد از آن آید همی
کرد از آنجا، آسمان آواره ام
این ستم از آسمان آید همی
یاد آن ویرانه، کش از کاهگل
بوی مشک و زعفران آید همی
در همان ویرانه، کز جانهای پاک
گنجها، آنجا نهان آید همی
هم گل و هم ارغوان کشتم کز آن
جان بتن، راحت بجان آید همی
ریزم اشک ارغوانی، چون بیاد
آن گل و آن ارغوان آید همی
حال آن بلبل، چه باشد در قفس
کش بخاطر آشیان آید همی
شد خراب آن بوستان، تا بوی گل
از کدامین بوستان آید همی؟!
راه گم شد، تا دگر بانگ جرس
از کدامین کاروان آید همی؟!
میکنم تیر دعا هر شب روان
تا یکی زان بر نشان آید همی
کی بود کی کز دم باد بهار
گل بسوی گلستان آید همی
بلبل ناکام رفته ز آشیان
باز سوی آشیان آید همی
با هم آوازان گلشن صبح و شام
نغمه سنج و نغمه خوان آید همی
الغرض، بودم شبی در فکر این
کآسمان کی مهربان آید همی؟!
صبحدم، دیدم صبا از اصفهان؛
جانب کاشان، نهان آید همی
بر سر راهش دویدم، گفتمش:
از تو بوی اصفهان آید همی
خنده زد، گفتا: چه دانی؟ گفتمش:
بر تن از بوی تو جان آید همی!
گفت: آری، گفتمش: از اصفهان
جز تو کس از رهروان آید همی؟!
گفت: با من عندلیبی پرفشان
اینک از آن بوستان آید همی
عندلیبی نه، حمامی بر پرش
نامه یی از دوستان آید همی
گفتمش: از دوستان یا رب کسی
یادش از این ناتوان آید همی؟!
گفت: من از دیگران آگه نیم
پیکی از فخر زمان آید همی
از نصیر المله و الدین سوی تو
قاصدی با کاروان آید همی
گفتمش: گر پیک مخدوم من است
جبرئیل از آسمان آید همی
نکهت پیراهن یوسف به مصر
سوی کنعان رایگان آمد همی
ریح رحمان است، کز ملک یمن؛
سوی یثرب بیگمان آید همی
آن مسیح عهد و بقراط زمان
کو به لقمان همزبان آید همی
چون کند تشریح، جالینوس هم؛
کاردش بر استخوان آید همی
گر مهندس اوست، بطلمیوس نیز
بر درش زانو زنان آید همی
آن ارسطو، کش فلاطون حکیم؛
در خم از خجلت نهان آید همی
ور به فارابش فتد روزی گذار
بر تن بو نصر، جان آید همی
بوعلی، زابروی او گر بنگرد؛
یک اشارت رمزدان آید همی
این نصیر و آن نصیر، اینک ببین
بس تفاوت در میان آید همی
گر بسنجم فضلشان، با یکدگر
فضلها این را بر آن آید همی
گر نویسم، شرح فضلش مختصر؛
بس معانی در بیان آید همی
کشف دانش، گر کند علامه اش؛
از حرم بر آستان آید همی
از ره دانش چو اخفش، سیبویه
بردرش چون خادمان آید همی
وصف نثرش، کار وصاف است و بس
زو نظامی نظم خوان آید همی
سعدی، از شیراز آرد خدمتش
انوری از خاوران آید همی
ورد و اخلاقش قرین خواهم، اویس
از قرن، با او قران آید همی
حکمت وجود، از دل و دستش طلب؛
در و لعل، از بحر و کان آید همی
خوان احسان گسترد، چون از کرم
جود او، چون میزبان آید همی
بر سر خوانش، چو حاتم، معن هم
چون نخوانده میهمان آید همی
صاحبا، آه از فراق، آه از فراق؛
چند غم در دل نهان آید همی؟!
در دلم، نبود غمی غیر از فراق
گویمت هان، تا عیان آید همی
بحر خونخواری است هجران، ناخدا
می نخواهم در میان آید همی!
شاید از لطف خدا، نه ناخدا
کشتی من، بر کران آید همی
گر چه مهجور از توام کرد آسمان
ز آسمانم، جان بجان آید همی
باز امید وصل دارم ز آسمان
هر چه گویی ز آسمان آید همی
چو بخاطر مهربانیهای تو
آید، اینم بر زبان آید همی:
رودکی گو نشنود کز اصفهان
«بوی یار مهربان آید همی
نه گلستان، خار زارست اصفهان
گر نه بویت ز اصفهان آید همی
پیر کنعان، بوی یوسف چون شنید
نور در چشمش عیان آید همی
ورنه بیحاصل بود، گیرم ز مصر
کاروان در کاروان آید همی
آل سامان، لاف سامان کی زنند؟!
جود تو گر در میان آید همی
رودکی را، رود دانش بگسلد؛
خامه ام چون در بیان آید همی
آسمان و بوستان است اصفهان
مادح و ممدوح از آن آید همی
نور مهر، از آسمان تابد مدام؛
بوی گل، از گلستان آید همی!
تا بباغ روزگار از دور چرخ
گه بهار و گه خزان آید همی
دوستت را، بر دو دست جام گیر؛
هم گل و هم ارغوان آید همی
دشمنت را، بر دو چشم عیب بین؛
هم خدنگ و، هم سنان آید همی
اصفهان، آباد باد از بوی تو
بوی تو از اصفهان آید همی
زنده باشی صبا تا زنده رود
سوی اصفاهان روان آید همی
بوی جان از اصفهان آید همی!
اصفهان، مصر و چو مهر، از خانه صبح
یوسفی بر هر دکان آید همی!
رشته ی جان برکف، آنجا زال چرخ!
چون کلاف ریسمان آید همی!
اصفهان، شام و، صفای صبح آن
چشم را بر دل گران آید همی!
نیم شب شعری برون آید ز شام؛
تا بسوی اصفهان آید همی!
اصفهان چین و، غزال وادیش
مشک بر صحرافشان آید همی
هر که پا بر خاک مشکینش نهد
مشک چینش، تا میان آید همی
اصفهان بغداد و، بهره زنده رود
دجله آبش در دهان آید همی
وصف بی آسیب سیبش، تا کند؛
هر رطب، رطب اللسان آید همی
اصفهان، یونان و از یونانیان؛
گر حدیثی در میان آید همی
کودک هر مکتبش را از خرد
خنده بر یونانیان آید همی
بشر حافی، زاهدانش راز پی
از ارادت سایه سان آید همی
در ریاض نظم، کمتر شاعرش؛
با ملک همداستان آید همی
گر به طوس و فارس، ز اهل نظم او؛
داستانی در میان آید همی
هم ز فردوسی برآید الحذر
اسم ز سعدی الامان آید همی
گر نگارم اهل جودش را کرم
آل برمک را گران آید همی
ور نویسم پردلانش را جگر
زابلستان را زیان آید همی
گلرخانش، رشک غلمانند و حور؛
وصفشان گر در بیان آید همی
سال و مه، مالندشان تا سر به پای
حور و غلمان از جنان آید همی
دلبرانش، غیرت ما هندو مهر؛
نامشان چون بر زبانی آید همی
روز و شب، تا آستان بوسندشان؛
مهر و ماه از آسمان آید همی
از خیانت، خالی است آن مرز و بوم؛
دزد آنجا پاسبان آید همی
در دیانت، اهل شهرش، شهره اند؛
گله را، گرگش شبان آید همی
از وفا لیک اندکی بیگانه اند؛
تنگ شد دل، بر زبان آید همی
جاودان بادا، که هر صبحش نسیم؛
از بهشت جاودان آید همی
چون عیان شد سرمه از آن خاک پاک
خوش بچشم مردمان آید همی
زنده رودش، عین آب زندگی است؛
زان بچشم مرده جان آید همی
وین عجب، کان آب گویند از نظر؛
شد نهان، و آنجا عیان آید همی
سنگ کوه و، خاک صحرایش بپا؛
چون پرندو پرنیان آید همی
چارباغش را که آب از هشت خلد
خورده، رضوان باغبان آید همی!
سایه ی برگ درختانش بسر
خوشتر از هر سایبان آید همی
تا نوا آموز از مرغان آن
طوطی از هندوستان آید همی
بی گمان، باغ جنان هر کس شنید
اصفهانش در گمان آید همی
در صفاهان، هر که دارد خانه، کی
یادش از باغ جنان آید همی!
داشتم من نیز آنجا خانه یی
جان دهم، چون یاد از آن آید همی
کرد از آنجا، آسمان آواره ام
این ستم از آسمان آید همی
یاد آن ویرانه، کش از کاهگل
بوی مشک و زعفران آید همی
در همان ویرانه، کز جانهای پاک
گنجها، آنجا نهان آید همی
هم گل و هم ارغوان کشتم کز آن
جان بتن، راحت بجان آید همی
ریزم اشک ارغوانی، چون بیاد
آن گل و آن ارغوان آید همی
حال آن بلبل، چه باشد در قفس
کش بخاطر آشیان آید همی
شد خراب آن بوستان، تا بوی گل
از کدامین بوستان آید همی؟!
راه گم شد، تا دگر بانگ جرس
از کدامین کاروان آید همی؟!
میکنم تیر دعا هر شب روان
تا یکی زان بر نشان آید همی
کی بود کی کز دم باد بهار
گل بسوی گلستان آید همی
بلبل ناکام رفته ز آشیان
باز سوی آشیان آید همی
با هم آوازان گلشن صبح و شام
نغمه سنج و نغمه خوان آید همی
الغرض، بودم شبی در فکر این
کآسمان کی مهربان آید همی؟!
صبحدم، دیدم صبا از اصفهان؛
جانب کاشان، نهان آید همی
بر سر راهش دویدم، گفتمش:
از تو بوی اصفهان آید همی
خنده زد، گفتا: چه دانی؟ گفتمش:
بر تن از بوی تو جان آید همی!
گفت: آری، گفتمش: از اصفهان
جز تو کس از رهروان آید همی؟!
گفت: با من عندلیبی پرفشان
اینک از آن بوستان آید همی
عندلیبی نه، حمامی بر پرش
نامه یی از دوستان آید همی
گفتمش: از دوستان یا رب کسی
یادش از این ناتوان آید همی؟!
گفت: من از دیگران آگه نیم
پیکی از فخر زمان آید همی
از نصیر المله و الدین سوی تو
قاصدی با کاروان آید همی
گفتمش: گر پیک مخدوم من است
جبرئیل از آسمان آید همی
نکهت پیراهن یوسف به مصر
سوی کنعان رایگان آمد همی
ریح رحمان است، کز ملک یمن؛
سوی یثرب بیگمان آید همی
آن مسیح عهد و بقراط زمان
کو به لقمان همزبان آید همی
چون کند تشریح، جالینوس هم؛
کاردش بر استخوان آید همی
گر مهندس اوست، بطلمیوس نیز
بر درش زانو زنان آید همی
آن ارسطو، کش فلاطون حکیم؛
در خم از خجلت نهان آید همی
ور به فارابش فتد روزی گذار
بر تن بو نصر، جان آید همی
بوعلی، زابروی او گر بنگرد؛
یک اشارت رمزدان آید همی
این نصیر و آن نصیر، اینک ببین
بس تفاوت در میان آید همی
گر بسنجم فضلشان، با یکدگر
فضلها این را بر آن آید همی
گر نویسم، شرح فضلش مختصر؛
بس معانی در بیان آید همی
کشف دانش، گر کند علامه اش؛
از حرم بر آستان آید همی
از ره دانش چو اخفش، سیبویه
بردرش چون خادمان آید همی
وصف نثرش، کار وصاف است و بس
زو نظامی نظم خوان آید همی
سعدی، از شیراز آرد خدمتش
انوری از خاوران آید همی
ورد و اخلاقش قرین خواهم، اویس
از قرن، با او قران آید همی
حکمت وجود، از دل و دستش طلب؛
در و لعل، از بحر و کان آید همی
خوان احسان گسترد، چون از کرم
جود او، چون میزبان آید همی
بر سر خوانش، چو حاتم، معن هم
چون نخوانده میهمان آید همی
صاحبا، آه از فراق، آه از فراق؛
چند غم در دل نهان آید همی؟!
در دلم، نبود غمی غیر از فراق
گویمت هان، تا عیان آید همی
بحر خونخواری است هجران، ناخدا
می نخواهم در میان آید همی!
شاید از لطف خدا، نه ناخدا
کشتی من، بر کران آید همی
گر چه مهجور از توام کرد آسمان
ز آسمانم، جان بجان آید همی
باز امید وصل دارم ز آسمان
هر چه گویی ز آسمان آید همی
چو بخاطر مهربانیهای تو
آید، اینم بر زبان آید همی:
رودکی گو نشنود کز اصفهان
«بوی یار مهربان آید همی
نه گلستان، خار زارست اصفهان
گر نه بویت ز اصفهان آید همی
پیر کنعان، بوی یوسف چون شنید
نور در چشمش عیان آید همی
ورنه بیحاصل بود، گیرم ز مصر
کاروان در کاروان آید همی
آل سامان، لاف سامان کی زنند؟!
جود تو گر در میان آید همی
رودکی را، رود دانش بگسلد؛
خامه ام چون در بیان آید همی
آسمان و بوستان است اصفهان
مادح و ممدوح از آن آید همی
نور مهر، از آسمان تابد مدام؛
بوی گل، از گلستان آید همی!
تا بباغ روزگار از دور چرخ
گه بهار و گه خزان آید همی
دوستت را، بر دو دست جام گیر؛
هم گل و هم ارغوان آید همی
دشمنت را، بر دو چشم عیب بین؛
هم خدنگ و، هم سنان آید همی
اصفهان، آباد باد از بوی تو
بوی تو از اصفهان آید همی
زنده باشی صبا تا زنده رود
سوی اصفاهان روان آید همی
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - قصیده در تعریف احمدخان خویی دنبلی - ماده تاریخ ۱۱۹۱ ه.ق
چو مهر باختری، همچو ماه کنعانی
شد از فسون زلیخای چرخ زندانی
برادران حسود ستارگان دادند
ز دست، یوسف خورشید را بارزانی
برآمد از افق شرق مه، چو بن یامین؛
جهان چو دیده ی یعقوب گشت ظلمانی
شدم بگوشه ی بیت الحزن، درش بستم؛
غمین نشسته، بزانو نهاده پیشانی
نه روغنی، که دهد روشنی چراغ مرا
نه روزنی، که کند ماه پرتو افشانی
گهی بفکر، کز آغاز شد چها دیدی
گهی بذکر، که انجام چون شود دانی؟!
بخواب رفته همه مرغ و ماهی و، رفته
سه پاس از شب و، من در سپاس یزدانی
صدای حلقه ی در، ناگهم بگوش آمد؛
شگفت ماندم در کار خود ز حیرانی
که هیچکس نشناسم که نیم شب پرسد
ز حال زار مسلمانی، از مسلمانی!
وگرنه، وام بگردن ز خواجه یی دارم
که تا سحر کندم شب بحجره دربانی!
وگرنه خون کسی ریخته گریخته ام
که جویدم بشب تیره عدل سلطانی!
وگرنه بزم شراب است کلبه ی تنگم
که پا نهد عسس آنجا چو دزد پنهانی!
که میزند بدر این حلقه نیم شب یا رب؟!
که نام او نه فلانی بود نه بهمانی!
عصا گرفته بکف، دل طپان و پا لرزان؛
سبک شدم سوی دهلیز با گران جانی
عیان ز رخنه ی در دیدم آن فروغ که دید
بطور از قبس آن شب، شب عمرانی
چو پیش رفته گشودم در، آفتابی بود؛
کشیده سر ز گریبان سرو بستانی
مهی، خطش حبشی، غبغبش سمرقندی؛
بتی، تنش ختنی و لبش بدخشانی
گرفته مست بیکدست شمع کافوری
بدست دیگر، مینای راح ریحانی
درآمد از در و گفتا: ببند، چون بستم؛
کله فگند و قبا کند ماه کنعانی
بسجده شکرکنان، من برابرش گویی
نشسته ثانی یعقوب و یوسف ثانی
چو گرم شد سرش، از یک دو جام باده تلخ؛
درآمدش لب شیرین بشکر افشانی
چه گفت؟ - گفت که: ای همدم ابیوردی؛
چه گفت؟- گفت که: ای همزمن به شروانی
نه دلنوازی حسن است، اینکه آرایم
رخ از شراب، که آرایشی است جسمانی
تو را گذارم، چون خال در سیه روزی؛
تو را پسندم، چون زلف در پریشانی!
نه پاکبازی عشق است، اینکه آلایم
بلای باده، که آلایشی است روحانی!
تو را که زاهد عهدی، بطاعت اندوزی؛
تو را که شهره ی شهری، بپاکدامانی
سرم خوش است، باین سرخوشت کنم کاینک
قمیص یوسفی آورد ریح رحمانی
رسانده نکهت گل، هم صبا و هم ز سبا
رسیده نامه رسان هدهد سلیمانی
بگفت این و، بمن داد نامه ی رنگین؛
که رنگ یافته از وی ترنج گیلانی
بمهر، مهر چو برداشتم ز عنوانش؛
شناختم خط دیرینه یار روحانی!
کدام یار؟! سمیع السرایری که زهوش
بگوش دل شنود رازهای پنهانی!
ادیب محکمه ی عقل و حکمت، آنکه رود
بهر کجا، زند آن ملک لاف یونانی
حلیف زهد و، نه هر حد معروفی
الیف عشق و، نه هر عشق، عشق صنعانی
نوشته بود پس از شوق وصل و شکوه ی هجر
که ای دعاویت از هر مقوله برهانی
گذشت عمرم، اگر چه بناخوشی، یک چند؛
کنون همی گذرد خوش، بدولت خانی
تو را که مانده کنون تنگتر ز هم دل و دست
به تنگنای عراق، اینقدر چه میمانی؟!
اگر چه خاطرش از هیچ راه نگشاید
همه بخلد برین گرد رود صفاهانی
ولی چو رفتن احمد شنیدی از بطحا
چرا جنیبت هجرت به خوی نمیرانی؟!
چه خوی، بنزهت مصر و، نه مصر فرعونی؛
چه خوی، بخضرت شام و، نه شام ظلمانی!
چه خوی؟ بیمن عدالت، مداین اول؛
چه خوی؟ بمیمنت و امن کعبه ی ثانی!
چه خوی، که دید در آن لاله ریخت چون ژاله؟!
گل بهشت، خوی از خجلتش ز پیشانی!!
خصوص حال، که از بهر عیش اهل کمال
مهین مهندس اقبال خان خانانی
بساعتی که بر آراست دولتش ز سعود
فگند طرح سرا بوستان روحانی
چه بوستان، چه سرا دیدمش، ندیدم لیک
در آن قصور، قصور آشکار و پنهانی!
جز این که، چون تو کهن بلبلیش میباید؛
بیا به بستان، ای عندلیب بستانی!
چو شرح نامه بپایان رسید، صبح دمید؛
فشاند مرغ سحر بال، در سحر خوانی
ز پیش طاق رواق کبود، دست سحر
گسست رشته ی قندیلهای نورانی
نسیم صبح، سر آستین بماه افشاند
بزیر پرده شد این شاهد شبستانی
خروس عرش، به الله اکبر سحری؛
بچشم مردم نگذاشت خواب شیطانی
برج خویش، روان گشت چون مه آن بیمهر
چو چرخ من ز پیش در ستاره افشانی
پی دو گانه ی رب یگانه، ز اشک وداع
وضو گرفتم و سودم بخاک پیشانی
هوای دیدن آن قصر و بوستان کردم
غم چنانم در سینه کرد نیرانی
زدم بدامن باد سحر، همان دستی
که زد بتخته ی کشتی غریق طوفانی
که ای تو پیک غریبان، بگو بمولینا
کز وست پیرخرد کودک دبستانی
که آنچه شرح کمال و جلال خان کردی
ز نردبان بثریا مرو، که نتوانی!
تو را بس آنچه نوشتی، ز وصف خانه و باغ؛
در آن حدیقه الهی بکام دل مانی
جواب نامه غرض خواستم نویسم، لیک
گرفت دست مرا خامه از زبان دانی
که دوست لؤلؤ منثور چون فرستادت
به آنکه گوهر منظوم بروی افشانی
کتاب چندم، در حجره بود، بگشودم؛
مگر باذن حریفان کنم سخن رانی
ز نظم عرفی، و شعر کمالم آمد خوش
بهم کرشمه ی شیرازی و صفاهانی
ولی چو داشت سر اندر کنار من انصاف
بهیچ یک نزدم طعنه در نواخوانی
گهر، میان گهر ریختم؛ کند شاید
دقیق طبع رفیقان عصر، میزانی!
برسم هدیه، چو دیدم بپای آن حاجب
که روزکی دو در آن قصر کرده در بانی
نه تحفه زیبد، اثواب هندی و رومی؛
نه ارمغان سزد، اجناس بحری و کانی!
ز گنج خاطر، در جی لبالب از گوهر؛
که ننگ آیدش، از لؤلؤئی و مرجانی
گزیدم اینک و، بر درگهش فرستادم
که شد چو لعل دلش خون زرشک، خاقانی
اگر چه ساحت آن بوستان سرا دیدن
مبارک است بر اشراف نوع انسانی
و یا به تهنیتش ارمغان فرستادن
مقرر است بر اصناف انسی و جانی
ولی کنون، چو ز رفتار چرخ دولابی
ولی کنون، چو ز کردار بخت ظلمانی،
نه قدرتی، که فرستم بضاعت مزجات
نه قوتی که کنم رخش سیر جولانی
خوشم، که راوی اشعار خویش را شنوم
باین قصیده در آن بزم کرده ترخانی
همیشه تا زر و تا سیم را، ز صیرفیان
جهانیان بگرانی خرند و ارزانی
بدوستان و حسودان خان درین بازار
گرانی و سبکی باد یا رب ارزانی
تبارک الله ازین قصر و حبذا ازین باغ
که کرده حاجب او قیصری و رضوانی
دهم سپهر بود، نه دوم زمین این قصر؛
که خود مقابل روحانی است جسمانی
اگر سپهر نگویی، که روشنان سپهر
گشاده دیده در آنجا پی نگهبانی
نهم بهشت بود، نه دوم جهان این باغ؛
باین نشانه، که این باقی است و آن فانی
اگر بهشت نگویی، که حوریان بهشت
بسر دویده بآن بوستان بمهمانی
چرا چو دست ستم، پای دیو از آنجا بست؛
اگر نکرده بر آن در فرشته دربانی؟!
همی چراست درختش چو بخت بانی سبز
اگر نکرده در آن باغ خضر دهقانی؟!
بتان خلخی و دلبران نوشادی
در آن بهشت زده دم ز حور و غلمانی
فروغ شمسه درگاه آسمان جاهی
چراغ انجمن حاجبان دیوانی
ببزم عیسی مریم، نموده خورشیدی؛
ببام هفتم افلاک، کرده کیوانی
عیان زهر ثمری، نقش خامه ی بهزاد
نهان بهر شجری، کارنامه ی مانی
بتاک بسته، همه خوشه های پروینی؛
ز خاک رسته، همه لاله های نعمانی!
دروگری، همه از آبنوس و صندل و عاج؛
نظر ز دیدنش آینه وار حیرانی
فرح فزا و، روان بخش آب و چشمه ی آن؛
ز چشم مردم پنهان، چو آب حیوانی!
بچار فصل، در انهار سیمگون شب و روز
روان ز منبع آن بحر، جود ربانی
در آن حیاض و جداول، که باشدش همه سنگ
بلور و مرمر و یشب و زبرجد کانی
ز نخل وادی ایمن، همی نشان داده؛
براستی همه فواره های نورانی
چو چشم مجنون، از شوق در گهر پاشی
چو روی لیلی از شرم در خوی افشانی
شناور آمده مرغابیان در انهارش
چو روشنان فلک، در مجره جولانی
کشیده دست صبا، سایبان اطلس سبز
ز برگ تر بسر شاهدان بستانی
هر آن نهال که پوشیده رخت نوروزی
نداده ز آذر و دی نیز تن بعریانی
بهر کجا گذران افگنی نظر، بینی
بهر طرف نگران افتدت گذر، دانی
که نقش بند طبیعی، بدست شاپوری
ببردن دل هر کس نشسته پنهانی
ببرگ برگ درختان بارور هر سو
کشیده صورت شیرین به شکر افشانی
عبیر بیز و گهرریز، روز و شب آنجا؛
چه باد فروردینی، چه ابر نیسانی!
مگر سه گانه موالید را یکی کردند
در آن حدیقه که بادا ببانی ارزانی
بخاک جامد، همدست قوت نبتی
بچشم نامی دمساز روح حیوانی
کسی که دیده همه عمر یک ره آن گلزار
برند گر ببهشتش،کشد پشیمانی!
چرا که جست در آن راه اگر به دشواری
همیشه بود در اینجا رهش بآسانی
نه خار در کف گلچین، ز جرم گلچینی؛
نه چین بحاجب حاجب، ز خلق دربانی
غرض، گمان نکنم، گر ز اهل حاله نه یی
ز دیدن وز شنیدن محاسنش دانی
که حسن و صنعت این قصر و باغ نتوان یافت
بچشم و گوش، که وجدانی است وجدانی
حمام و طوطی آن قصر، از خوش آوازی
تذرو بلبل و آن باغ، از خوش الحانی
نکات حسن، نشان داده در نواسازی؛
زبور عشق، بیان کرده در نواخوانی؛
چگونه بر سر بانی فگنده سایه همه
بدستش ار نبود خاتم سلیمانی
مهین سلاله ی مجد و جلال، احمد خان
ثمین در صدف مرتضی قلیخانی
که اوست افضل مخلوق خلقت بشری
که اوست احسن تقویم خلق انسانی
به بر برش، هر ذره کرده خورشیدی
ببحر جودش، هر قطره کرده عمانی
نخست خاست، ز بحر کفش چو ابرقلم؛
ز لوح اهل کرم شست نام قاآنی
طلب شمرده بخود حتم، حاتم طائی
طمع نوشته ی بخود ختم، معن شیبانی
به نوح، نوح کنان، خلق میگریست که شد
ز باد فتنه زمین را سفینه طوفانی
کنون ز لنگر عدلش، جهان بحمدالله
نجات یافته از چار موج ارکانی
همان عصای کلیم است، تیغ خونخوارش؛
که خلق را رمه کردار کرده چوپانی
چو در میان رمه، دیده گرگ قبطی رنگ؛
بدست موسوی اش کرده تیغ ثعبانی!
بکار حکم نیفتاده مشکلی او را
جز اینکه حق گذارند بر او بآسانی
نه عفو او نگرد در خیانت خائن
نه عدل او گذرد، از جنایت جانی
بباغ چون نگرد حفظ او بناطوری
براغ چون گذرد ما پس او بچوپانی
بفرق صعوه کند چنگ باز، شانه کشی
بکام بره کند ناب شیر پستانی
بپاست رایت اسلام از سلامت او
خدا کند نفتد رخنه در مسلمانی
غرض نگارش تاریخ را نوشت آذر
زید بکام درین بوستانسرا بانی
شد از فسون زلیخای چرخ زندانی
برادران حسود ستارگان دادند
ز دست، یوسف خورشید را بارزانی
برآمد از افق شرق مه، چو بن یامین؛
جهان چو دیده ی یعقوب گشت ظلمانی
شدم بگوشه ی بیت الحزن، درش بستم؛
غمین نشسته، بزانو نهاده پیشانی
نه روغنی، که دهد روشنی چراغ مرا
نه روزنی، که کند ماه پرتو افشانی
گهی بفکر، کز آغاز شد چها دیدی
گهی بذکر، که انجام چون شود دانی؟!
بخواب رفته همه مرغ و ماهی و، رفته
سه پاس از شب و، من در سپاس یزدانی
صدای حلقه ی در، ناگهم بگوش آمد؛
شگفت ماندم در کار خود ز حیرانی
که هیچکس نشناسم که نیم شب پرسد
ز حال زار مسلمانی، از مسلمانی!
وگرنه، وام بگردن ز خواجه یی دارم
که تا سحر کندم شب بحجره دربانی!
وگرنه خون کسی ریخته گریخته ام
که جویدم بشب تیره عدل سلطانی!
وگرنه بزم شراب است کلبه ی تنگم
که پا نهد عسس آنجا چو دزد پنهانی!
که میزند بدر این حلقه نیم شب یا رب؟!
که نام او نه فلانی بود نه بهمانی!
عصا گرفته بکف، دل طپان و پا لرزان؛
سبک شدم سوی دهلیز با گران جانی
عیان ز رخنه ی در دیدم آن فروغ که دید
بطور از قبس آن شب، شب عمرانی
چو پیش رفته گشودم در، آفتابی بود؛
کشیده سر ز گریبان سرو بستانی
مهی، خطش حبشی، غبغبش سمرقندی؛
بتی، تنش ختنی و لبش بدخشانی
گرفته مست بیکدست شمع کافوری
بدست دیگر، مینای راح ریحانی
درآمد از در و گفتا: ببند، چون بستم؛
کله فگند و قبا کند ماه کنعانی
بسجده شکرکنان، من برابرش گویی
نشسته ثانی یعقوب و یوسف ثانی
چو گرم شد سرش، از یک دو جام باده تلخ؛
درآمدش لب شیرین بشکر افشانی
چه گفت؟ - گفت که: ای همدم ابیوردی؛
چه گفت؟- گفت که: ای همزمن به شروانی
نه دلنوازی حسن است، اینکه آرایم
رخ از شراب، که آرایشی است جسمانی
تو را گذارم، چون خال در سیه روزی؛
تو را پسندم، چون زلف در پریشانی!
نه پاکبازی عشق است، اینکه آلایم
بلای باده، که آلایشی است روحانی!
تو را که زاهد عهدی، بطاعت اندوزی؛
تو را که شهره ی شهری، بپاکدامانی
سرم خوش است، باین سرخوشت کنم کاینک
قمیص یوسفی آورد ریح رحمانی
رسانده نکهت گل، هم صبا و هم ز سبا
رسیده نامه رسان هدهد سلیمانی
بگفت این و، بمن داد نامه ی رنگین؛
که رنگ یافته از وی ترنج گیلانی
بمهر، مهر چو برداشتم ز عنوانش؛
شناختم خط دیرینه یار روحانی!
کدام یار؟! سمیع السرایری که زهوش
بگوش دل شنود رازهای پنهانی!
ادیب محکمه ی عقل و حکمت، آنکه رود
بهر کجا، زند آن ملک لاف یونانی
حلیف زهد و، نه هر حد معروفی
الیف عشق و، نه هر عشق، عشق صنعانی
نوشته بود پس از شوق وصل و شکوه ی هجر
که ای دعاویت از هر مقوله برهانی
گذشت عمرم، اگر چه بناخوشی، یک چند؛
کنون همی گذرد خوش، بدولت خانی
تو را که مانده کنون تنگتر ز هم دل و دست
به تنگنای عراق، اینقدر چه میمانی؟!
اگر چه خاطرش از هیچ راه نگشاید
همه بخلد برین گرد رود صفاهانی
ولی چو رفتن احمد شنیدی از بطحا
چرا جنیبت هجرت به خوی نمیرانی؟!
چه خوی، بنزهت مصر و، نه مصر فرعونی؛
چه خوی، بخضرت شام و، نه شام ظلمانی!
چه خوی؟ بیمن عدالت، مداین اول؛
چه خوی؟ بمیمنت و امن کعبه ی ثانی!
چه خوی، که دید در آن لاله ریخت چون ژاله؟!
گل بهشت، خوی از خجلتش ز پیشانی!!
خصوص حال، که از بهر عیش اهل کمال
مهین مهندس اقبال خان خانانی
بساعتی که بر آراست دولتش ز سعود
فگند طرح سرا بوستان روحانی
چه بوستان، چه سرا دیدمش، ندیدم لیک
در آن قصور، قصور آشکار و پنهانی!
جز این که، چون تو کهن بلبلیش میباید؛
بیا به بستان، ای عندلیب بستانی!
چو شرح نامه بپایان رسید، صبح دمید؛
فشاند مرغ سحر بال، در سحر خوانی
ز پیش طاق رواق کبود، دست سحر
گسست رشته ی قندیلهای نورانی
نسیم صبح، سر آستین بماه افشاند
بزیر پرده شد این شاهد شبستانی
خروس عرش، به الله اکبر سحری؛
بچشم مردم نگذاشت خواب شیطانی
برج خویش، روان گشت چون مه آن بیمهر
چو چرخ من ز پیش در ستاره افشانی
پی دو گانه ی رب یگانه، ز اشک وداع
وضو گرفتم و سودم بخاک پیشانی
هوای دیدن آن قصر و بوستان کردم
غم چنانم در سینه کرد نیرانی
زدم بدامن باد سحر، همان دستی
که زد بتخته ی کشتی غریق طوفانی
که ای تو پیک غریبان، بگو بمولینا
کز وست پیرخرد کودک دبستانی
که آنچه شرح کمال و جلال خان کردی
ز نردبان بثریا مرو، که نتوانی!
تو را بس آنچه نوشتی، ز وصف خانه و باغ؛
در آن حدیقه الهی بکام دل مانی
جواب نامه غرض خواستم نویسم، لیک
گرفت دست مرا خامه از زبان دانی
که دوست لؤلؤ منثور چون فرستادت
به آنکه گوهر منظوم بروی افشانی
کتاب چندم، در حجره بود، بگشودم؛
مگر باذن حریفان کنم سخن رانی
ز نظم عرفی، و شعر کمالم آمد خوش
بهم کرشمه ی شیرازی و صفاهانی
ولی چو داشت سر اندر کنار من انصاف
بهیچ یک نزدم طعنه در نواخوانی
گهر، میان گهر ریختم؛ کند شاید
دقیق طبع رفیقان عصر، میزانی!
برسم هدیه، چو دیدم بپای آن حاجب
که روزکی دو در آن قصر کرده در بانی
نه تحفه زیبد، اثواب هندی و رومی؛
نه ارمغان سزد، اجناس بحری و کانی!
ز گنج خاطر، در جی لبالب از گوهر؛
که ننگ آیدش، از لؤلؤئی و مرجانی
گزیدم اینک و، بر درگهش فرستادم
که شد چو لعل دلش خون زرشک، خاقانی
اگر چه ساحت آن بوستان سرا دیدن
مبارک است بر اشراف نوع انسانی
و یا به تهنیتش ارمغان فرستادن
مقرر است بر اصناف انسی و جانی
ولی کنون، چو ز رفتار چرخ دولابی
ولی کنون، چو ز کردار بخت ظلمانی،
نه قدرتی، که فرستم بضاعت مزجات
نه قوتی که کنم رخش سیر جولانی
خوشم، که راوی اشعار خویش را شنوم
باین قصیده در آن بزم کرده ترخانی
همیشه تا زر و تا سیم را، ز صیرفیان
جهانیان بگرانی خرند و ارزانی
بدوستان و حسودان خان درین بازار
گرانی و سبکی باد یا رب ارزانی
تبارک الله ازین قصر و حبذا ازین باغ
که کرده حاجب او قیصری و رضوانی
دهم سپهر بود، نه دوم زمین این قصر؛
که خود مقابل روحانی است جسمانی
اگر سپهر نگویی، که روشنان سپهر
گشاده دیده در آنجا پی نگهبانی
نهم بهشت بود، نه دوم جهان این باغ؛
باین نشانه، که این باقی است و آن فانی
اگر بهشت نگویی، که حوریان بهشت
بسر دویده بآن بوستان بمهمانی
چرا چو دست ستم، پای دیو از آنجا بست؛
اگر نکرده بر آن در فرشته دربانی؟!
همی چراست درختش چو بخت بانی سبز
اگر نکرده در آن باغ خضر دهقانی؟!
بتان خلخی و دلبران نوشادی
در آن بهشت زده دم ز حور و غلمانی
فروغ شمسه درگاه آسمان جاهی
چراغ انجمن حاجبان دیوانی
ببزم عیسی مریم، نموده خورشیدی؛
ببام هفتم افلاک، کرده کیوانی
عیان زهر ثمری، نقش خامه ی بهزاد
نهان بهر شجری، کارنامه ی مانی
بتاک بسته، همه خوشه های پروینی؛
ز خاک رسته، همه لاله های نعمانی!
دروگری، همه از آبنوس و صندل و عاج؛
نظر ز دیدنش آینه وار حیرانی
فرح فزا و، روان بخش آب و چشمه ی آن؛
ز چشم مردم پنهان، چو آب حیوانی!
بچار فصل، در انهار سیمگون شب و روز
روان ز منبع آن بحر، جود ربانی
در آن حیاض و جداول، که باشدش همه سنگ
بلور و مرمر و یشب و زبرجد کانی
ز نخل وادی ایمن، همی نشان داده؛
براستی همه فواره های نورانی
چو چشم مجنون، از شوق در گهر پاشی
چو روی لیلی از شرم در خوی افشانی
شناور آمده مرغابیان در انهارش
چو روشنان فلک، در مجره جولانی
کشیده دست صبا، سایبان اطلس سبز
ز برگ تر بسر شاهدان بستانی
هر آن نهال که پوشیده رخت نوروزی
نداده ز آذر و دی نیز تن بعریانی
بهر کجا گذران افگنی نظر، بینی
بهر طرف نگران افتدت گذر، دانی
که نقش بند طبیعی، بدست شاپوری
ببردن دل هر کس نشسته پنهانی
ببرگ برگ درختان بارور هر سو
کشیده صورت شیرین به شکر افشانی
عبیر بیز و گهرریز، روز و شب آنجا؛
چه باد فروردینی، چه ابر نیسانی!
مگر سه گانه موالید را یکی کردند
در آن حدیقه که بادا ببانی ارزانی
بخاک جامد، همدست قوت نبتی
بچشم نامی دمساز روح حیوانی
کسی که دیده همه عمر یک ره آن گلزار
برند گر ببهشتش،کشد پشیمانی!
چرا که جست در آن راه اگر به دشواری
همیشه بود در اینجا رهش بآسانی
نه خار در کف گلچین، ز جرم گلچینی؛
نه چین بحاجب حاجب، ز خلق دربانی
غرض، گمان نکنم، گر ز اهل حاله نه یی
ز دیدن وز شنیدن محاسنش دانی
که حسن و صنعت این قصر و باغ نتوان یافت
بچشم و گوش، که وجدانی است وجدانی
حمام و طوطی آن قصر، از خوش آوازی
تذرو بلبل و آن باغ، از خوش الحانی
نکات حسن، نشان داده در نواسازی؛
زبور عشق، بیان کرده در نواخوانی؛
چگونه بر سر بانی فگنده سایه همه
بدستش ار نبود خاتم سلیمانی
مهین سلاله ی مجد و جلال، احمد خان
ثمین در صدف مرتضی قلیخانی
که اوست افضل مخلوق خلقت بشری
که اوست احسن تقویم خلق انسانی
به بر برش، هر ذره کرده خورشیدی
ببحر جودش، هر قطره کرده عمانی
نخست خاست، ز بحر کفش چو ابرقلم؛
ز لوح اهل کرم شست نام قاآنی
طلب شمرده بخود حتم، حاتم طائی
طمع نوشته ی بخود ختم، معن شیبانی
به نوح، نوح کنان، خلق میگریست که شد
ز باد فتنه زمین را سفینه طوفانی
کنون ز لنگر عدلش، جهان بحمدالله
نجات یافته از چار موج ارکانی
همان عصای کلیم است، تیغ خونخوارش؛
که خلق را رمه کردار کرده چوپانی
چو در میان رمه، دیده گرگ قبطی رنگ؛
بدست موسوی اش کرده تیغ ثعبانی!
بکار حکم نیفتاده مشکلی او را
جز اینکه حق گذارند بر او بآسانی
نه عفو او نگرد در خیانت خائن
نه عدل او گذرد، از جنایت جانی
بباغ چون نگرد حفظ او بناطوری
براغ چون گذرد ما پس او بچوپانی
بفرق صعوه کند چنگ باز، شانه کشی
بکام بره کند ناب شیر پستانی
بپاست رایت اسلام از سلامت او
خدا کند نفتد رخنه در مسلمانی
غرض نگارش تاریخ را نوشت آذر
زید بکام درین بوستانسرا بانی
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - و له طاب ثراه
ای تو ثانی مه کنعانی
نه، تو اول، مه کنعان ثانی!
ای که ایزد بتو و خوبان داد
رتبه ی یوسفی و اخوانی
ای غمت، مایه ی عشق ابدی
وی خرابی تو آبادانی
ای غبار قدمت، کحل غزال؛
وی غزال حرمت قربانی
ای که از روی تو و موی تو شد
روز نورانی و، شب ظلمانی
گشته بر روی تو واله ارژنگ
مانده از نقش تو حیران مانی
دید تا پرتو خورشید رخت
آب شد آینه از حیرانی
نیست همتای تو و همسر تو
سرو باغی و گل بستانی
لعل لب، گوهر دندان، بودت؛
این بدخشانی و، آن عمانی
وصف حسنت، بحقیقت نتوان
کآنچه از وصف فزون است، آنی
جز وفا، نیست مرا تقصیری؛
جز جفا، نیست تو را نقصانی
آنقدر صبر من و، رحم تو کم
شد که گر فاش وگر پنهانی
شکوه خواهم نکنم، نتوانم؛
جور خواهی نکنی، نتوانی!
آنقدر درد تو دارم که اگر
از تو درمان طلبم، درمانی
از نگاهی، دل و دین باختمت!
ای تو ترسایی و من صنعانی
گرد هم جان، خجل از من نشوی؛
که تو خود درخور صد چندانی
بنده ات من، که مرا خواجه تویی؛
بشکر خنده چو لب جنبانی
بنده یی غیر منت، در همه شهر
نفروشند باین ارزانی!
خلق را، بنده خریدن مشکل؛
بتو آسان و باین آسانی
ای جوان، چون ز غمم کردی پیر؛
نکنی کز در خویشم رانی!
از جوانان، ببرم گوی همان؛
کرد اگر قامت من چوگانی
هان دعائی کنمت پیرانه
که شوی پیر و غم من دانی
پیرم و، عادت طفلان دارم؛
بمن این شوخی طبع ارزانی!
گاه از خنده کنم گلریزی
گاه از گریه گلاب افشانی
کردم از خنده، نه از بیخردی بود؛
و آخرم، گریه ز بیدرمانی!
راز من، کش همه کس میداند؛
کاش دانم که تو هم میدانی
ای خوش آن بزم کز اغیار نهان
بنشینی و مرا بنشانی
گاه جامی ز تو من بستانم
گه تو از من قدحی بستانی
گه شرابی دهیم، بی شر و شور؛
گاه راحی دهمت ریحانی
گاه من لاله ز باغت چینم
گه تو گل بر سر من افشانی
سخنی گاه من از تو پرسم
غزلی گاه تو از من خوانی
من تو را خواجه یی از خود دانم
تو مرا بنده یی از خود دانی
فاش گوییم بهم راز نهان
وارهیم از سخن پنهانی
نه که نادیده خطائی از من
دلم آزاری و جان رنجانی
بی سبب، چشم بمن نگشایی
بیگنه روی زمن گردانی
ای پریچهره، ندارد طاقت؛
بیش ازین حوصله ی انسانی
مکن آزارم، از آن روز بترس
که نمانم من و، تنها مانی!
دادی ای دوست بدوری فرمان
چکنم؟! آه ز سرگردانی!
طاقتم نیست که فرمان برمت
قدرتم نیست بنافرمانی
من بوصل و تو بهجران مایل؛
چکند تا کرم یزدانی؟!
چند چند، از سخن رنگ آمیز؟!
چند چند، از صفت شیطانی؟!
آرزوی دگرم نیست دلا
غیر ازین کز کرم سبحانی
روی بر خاک نهم بنشینم
همنشین با ملک روحانی
در جوار نبی مطلبی
یا مزار علی عمرانی
کز شب مردن، تا روز نشور
شنوم رایحه ی ریحانی
گاه گویم، بچه سامان آذر
پر، نه؛ پرواز حرم نتوانی!
گاه گویم که: مخور غم چون نیست
بی سران را، غم بیسامانی
این ره عشق بود، مایه مخواه؛
عاشقی نیست چو بازرگانی!
گاه اندیشه و، گه شوق فزود؛
اینک از وسوسه ی نفسانی
راه گم کرده بصد اندوهم
مانده در زاویه ی حیرانی
آنکه باد علمش نوروزی
آنکه ابر کرمش نیسانی
آنکه از تیغ کند بهرامی
آنکه از عقل کند کیوانی
آنکه برجیس کند دمسازیش
آنکه کیوان کندش دربانی
آنکه بدمهر و مه او را دو غلام
بهر زر پاشی و سیم افشانی
آنکه تیرش بدبیری مشغول
همچو ناهید بخوش الحانی
آن کزو عدل بود بازاری
آن کزو ظلم بود زندانی
آنکه چون کرد رقم دفتر عدل
نسخ شد نسخه ی نوشروانی
آنکه خشم وی و خلقش بجهان
این کند مالکی، آن رضوانی
گلشن رحمت و برق غضبش
این جنانی کند، آن نیرانی
رستم عهد، بشمشیر زنی؛
جم گیتی، به بلند ایوانی
ای غلامی سرایت، شاهی؛
وی گدایی درت، سلطانی
روز و شب، صرفه یی از هم نبرند
عدلت آنجا که کند میزانی
سبز گردد، همه گرکشت من است
لطفت آنجا که کند دهقانی
سیر گردد، همه گر چشم عدوست؛
جودت آنجا که کند مهمانی
شیر از آهو رمد و، گرگ از میش
حفظت آنجا که کند چوپانی
افگند بهر سیاست چون چین
شحنه ی قهر تو بر پیشانی
هیچ اسد، دم نزد از اسدی؛
هیچ سرحان نکند سرحانی
دل آن و، جگر این گردد؛
خون زبیدستی و بید ندانی!
ز کباب دل و بریان جگر
کرده گاو و بره را مهمانی
آن گیا را، که تو سازی سیراب،
آن بنا را، که تو باشی بانی
بودش سالمی، از باد خزان؛
بودش ایمنی، از ویرانی!
خاک راهت، گه تنها گردی؛
ابر جودت، گه ذر افشانی؛
کندش ذره، همه خورشیدی؛
کندش قطره، همه عمانی!
محو کرد آیت جودت ز جهان
قصه ی حاتمی و قاآنی
یافته معنی جود تو زیاد
معن بن زائده شیبانی
هست بزم تو بهشتی و، در آن؛
ساقیان را هنر غلمانی!
هست رزم تو، جحیمی و در آن؛
لشکری را صفت ثعبانی!
خاک بر فرق عدو افشانند
چون بلشکر سر دست افشانی
روز هیجا که زهر سوی کنند
سرکشان، میل جنیبت رانی
سهمگین تیغ تو و، خون عدو؛
این نهنگی کند، آن طوفانی!
کنی از پیکر فرسان سپاه
ای بسا جانوران مهمانی
فی المثل، خصم تو گر چو فرعون
سحر سازی کند، افسون خوانی
نیزه بر کف چو بمیدان آیی
تو کلیمی کنی، آن ثعبانی!
گرمی کشمکش روز وغا
چون دهد تیغ تو را عریانی؛
کند ار خصم بود رستم زال
کفن اندر تن او خفتانی!
آسمانی ز غبار افروزد
چون شود تیز تکت میدانی
مرحبا، مرکب برق آیینت؛
که بود گرم سبکجولانی
از افق، تا به افق گرتازیش؛
وز ره رفته عنان گردانی؛
سمش آن گرد، که اول انگیخت
گل شود از عرق پیشانی!
حکم حکم تو، که حاکم کردت؛
حکمت بالغه ی ربانی!
امر، امر تو؛ کامیرت کرده است؛
قدرت کامله ی سبحانی!
نیست یارای مدیح تو مرا
ای تو روحانی و من جسمانی!
منکر نظم من و، دولت تو؛
این مجوسی بود، آن نصرانی
صاحبا، آنکه ز اهل سخنش
نام شد هاتف اصفاهانی
سید احمد، که همه عمر مرا،
بود از همنفسان جانی
در صفاهان، که فراموشش بود؛
بلبل ناطقه، بال افشانی
نظم، از نثر نمیکردم فرق؛
سخنم را لقب هذیانی
زانوری، فارس میدان سخن
حاکم محکمه ی یونانی
این قصیده، که ز روز اول
کس نیاورده مر او را ثانی
خواند و بر گفتن من فرمان داد
حاش لله، ز نافرمانی!
ساختم نامه، گرفتم خامه؛
در دو روز از مدد یزدانی
بستم این دسته سمن کش بینی
گفتم این تازه سخن کش خوانی
شکر ایزد، که نیم از گفتار
عاجز از انوری و خاقانی
ندهی نسبت لافم، این من
وین ابیوردی و این شروانی
آذر، از ره مرو، ار دانایی
که بود بیرهی از نادانی
انوری را چه زیان از سخنت؟!
عربی را چه غم از عبرانی؟!
باد تا هست لآلی بحری
باد تا هست جواهر کانی
هر که ساقیت، نخواهد مخمور
هر که باقیت، نخواهد فانی
نه، تو اول، مه کنعان ثانی!
ای که ایزد بتو و خوبان داد
رتبه ی یوسفی و اخوانی
ای غمت، مایه ی عشق ابدی
وی خرابی تو آبادانی
ای غبار قدمت، کحل غزال؛
وی غزال حرمت قربانی
ای که از روی تو و موی تو شد
روز نورانی و، شب ظلمانی
گشته بر روی تو واله ارژنگ
مانده از نقش تو حیران مانی
دید تا پرتو خورشید رخت
آب شد آینه از حیرانی
نیست همتای تو و همسر تو
سرو باغی و گل بستانی
لعل لب، گوهر دندان، بودت؛
این بدخشانی و، آن عمانی
وصف حسنت، بحقیقت نتوان
کآنچه از وصف فزون است، آنی
جز وفا، نیست مرا تقصیری؛
جز جفا، نیست تو را نقصانی
آنقدر صبر من و، رحم تو کم
شد که گر فاش وگر پنهانی
شکوه خواهم نکنم، نتوانم؛
جور خواهی نکنی، نتوانی!
آنقدر درد تو دارم که اگر
از تو درمان طلبم، درمانی
از نگاهی، دل و دین باختمت!
ای تو ترسایی و من صنعانی
گرد هم جان، خجل از من نشوی؛
که تو خود درخور صد چندانی
بنده ات من، که مرا خواجه تویی؛
بشکر خنده چو لب جنبانی
بنده یی غیر منت، در همه شهر
نفروشند باین ارزانی!
خلق را، بنده خریدن مشکل؛
بتو آسان و باین آسانی
ای جوان، چون ز غمم کردی پیر؛
نکنی کز در خویشم رانی!
از جوانان، ببرم گوی همان؛
کرد اگر قامت من چوگانی
هان دعائی کنمت پیرانه
که شوی پیر و غم من دانی
پیرم و، عادت طفلان دارم؛
بمن این شوخی طبع ارزانی!
گاه از خنده کنم گلریزی
گاه از گریه گلاب افشانی
کردم از خنده، نه از بیخردی بود؛
و آخرم، گریه ز بیدرمانی!
راز من، کش همه کس میداند؛
کاش دانم که تو هم میدانی
ای خوش آن بزم کز اغیار نهان
بنشینی و مرا بنشانی
گاه جامی ز تو من بستانم
گه تو از من قدحی بستانی
گه شرابی دهیم، بی شر و شور؛
گاه راحی دهمت ریحانی
گاه من لاله ز باغت چینم
گه تو گل بر سر من افشانی
سخنی گاه من از تو پرسم
غزلی گاه تو از من خوانی
من تو را خواجه یی از خود دانم
تو مرا بنده یی از خود دانی
فاش گوییم بهم راز نهان
وارهیم از سخن پنهانی
نه که نادیده خطائی از من
دلم آزاری و جان رنجانی
بی سبب، چشم بمن نگشایی
بیگنه روی زمن گردانی
ای پریچهره، ندارد طاقت؛
بیش ازین حوصله ی انسانی
مکن آزارم، از آن روز بترس
که نمانم من و، تنها مانی!
دادی ای دوست بدوری فرمان
چکنم؟! آه ز سرگردانی!
طاقتم نیست که فرمان برمت
قدرتم نیست بنافرمانی
من بوصل و تو بهجران مایل؛
چکند تا کرم یزدانی؟!
چند چند، از سخن رنگ آمیز؟!
چند چند، از صفت شیطانی؟!
آرزوی دگرم نیست دلا
غیر ازین کز کرم سبحانی
روی بر خاک نهم بنشینم
همنشین با ملک روحانی
در جوار نبی مطلبی
یا مزار علی عمرانی
کز شب مردن، تا روز نشور
شنوم رایحه ی ریحانی
گاه گویم، بچه سامان آذر
پر، نه؛ پرواز حرم نتوانی!
گاه گویم که: مخور غم چون نیست
بی سران را، غم بیسامانی
این ره عشق بود، مایه مخواه؛
عاشقی نیست چو بازرگانی!
گاه اندیشه و، گه شوق فزود؛
اینک از وسوسه ی نفسانی
راه گم کرده بصد اندوهم
مانده در زاویه ی حیرانی
آنکه باد علمش نوروزی
آنکه ابر کرمش نیسانی
آنکه از تیغ کند بهرامی
آنکه از عقل کند کیوانی
آنکه برجیس کند دمسازیش
آنکه کیوان کندش دربانی
آنکه بدمهر و مه او را دو غلام
بهر زر پاشی و سیم افشانی
آنکه تیرش بدبیری مشغول
همچو ناهید بخوش الحانی
آن کزو عدل بود بازاری
آن کزو ظلم بود زندانی
آنکه چون کرد رقم دفتر عدل
نسخ شد نسخه ی نوشروانی
آنکه خشم وی و خلقش بجهان
این کند مالکی، آن رضوانی
گلشن رحمت و برق غضبش
این جنانی کند، آن نیرانی
رستم عهد، بشمشیر زنی؛
جم گیتی، به بلند ایوانی
ای غلامی سرایت، شاهی؛
وی گدایی درت، سلطانی
روز و شب، صرفه یی از هم نبرند
عدلت آنجا که کند میزانی
سبز گردد، همه گرکشت من است
لطفت آنجا که کند دهقانی
سیر گردد، همه گر چشم عدوست؛
جودت آنجا که کند مهمانی
شیر از آهو رمد و، گرگ از میش
حفظت آنجا که کند چوپانی
افگند بهر سیاست چون چین
شحنه ی قهر تو بر پیشانی
هیچ اسد، دم نزد از اسدی؛
هیچ سرحان نکند سرحانی
دل آن و، جگر این گردد؛
خون زبیدستی و بید ندانی!
ز کباب دل و بریان جگر
کرده گاو و بره را مهمانی
آن گیا را، که تو سازی سیراب،
آن بنا را، که تو باشی بانی
بودش سالمی، از باد خزان؛
بودش ایمنی، از ویرانی!
خاک راهت، گه تنها گردی؛
ابر جودت، گه ذر افشانی؛
کندش ذره، همه خورشیدی؛
کندش قطره، همه عمانی!
محو کرد آیت جودت ز جهان
قصه ی حاتمی و قاآنی
یافته معنی جود تو زیاد
معن بن زائده شیبانی
هست بزم تو بهشتی و، در آن؛
ساقیان را هنر غلمانی!
هست رزم تو، جحیمی و در آن؛
لشکری را صفت ثعبانی!
خاک بر فرق عدو افشانند
چون بلشکر سر دست افشانی
روز هیجا که زهر سوی کنند
سرکشان، میل جنیبت رانی
سهمگین تیغ تو و، خون عدو؛
این نهنگی کند، آن طوفانی!
کنی از پیکر فرسان سپاه
ای بسا جانوران مهمانی
فی المثل، خصم تو گر چو فرعون
سحر سازی کند، افسون خوانی
نیزه بر کف چو بمیدان آیی
تو کلیمی کنی، آن ثعبانی!
گرمی کشمکش روز وغا
چون دهد تیغ تو را عریانی؛
کند ار خصم بود رستم زال
کفن اندر تن او خفتانی!
آسمانی ز غبار افروزد
چون شود تیز تکت میدانی
مرحبا، مرکب برق آیینت؛
که بود گرم سبکجولانی
از افق، تا به افق گرتازیش؛
وز ره رفته عنان گردانی؛
سمش آن گرد، که اول انگیخت
گل شود از عرق پیشانی!
حکم حکم تو، که حاکم کردت؛
حکمت بالغه ی ربانی!
امر، امر تو؛ کامیرت کرده است؛
قدرت کامله ی سبحانی!
نیست یارای مدیح تو مرا
ای تو روحانی و من جسمانی!
منکر نظم من و، دولت تو؛
این مجوسی بود، آن نصرانی
صاحبا، آنکه ز اهل سخنش
نام شد هاتف اصفاهانی
سید احمد، که همه عمر مرا،
بود از همنفسان جانی
در صفاهان، که فراموشش بود؛
بلبل ناطقه، بال افشانی
نظم، از نثر نمیکردم فرق؛
سخنم را لقب هذیانی
زانوری، فارس میدان سخن
حاکم محکمه ی یونانی
این قصیده، که ز روز اول
کس نیاورده مر او را ثانی
خواند و بر گفتن من فرمان داد
حاش لله، ز نافرمانی!
ساختم نامه، گرفتم خامه؛
در دو روز از مدد یزدانی
بستم این دسته سمن کش بینی
گفتم این تازه سخن کش خوانی
شکر ایزد، که نیم از گفتار
عاجز از انوری و خاقانی
ندهی نسبت لافم، این من
وین ابیوردی و این شروانی
آذر، از ره مرو، ار دانایی
که بود بیرهی از نادانی
انوری را چه زیان از سخنت؟!
عربی را چه غم از عبرانی؟!
باد تا هست لآلی بحری
باد تا هست جواهر کانی
هر که ساقیت، نخواهد مخمور
هر که باقیت، نخواهد فانی
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
شاهی تو و شاهان جهان همچو غلامان
بوسند غلامان تو را، گوشه ی دامان
نالان من و در زمزمه مرغان چمن گرد
گریان من و، در قهقهه کبکان خرامان!
خوش آنکه بهم درد دل خود بشماریم
در سایه ی دیوار من و، بر لب بام آن
گفتی: چکنی چون ز میان تیغ برآرم؟!
جز شکر چه آید ز من بیسر و سامان؟!
آذر، ز نکویان طمع مهر و وفا داشت
غافل که علی العاشق هذان حرامان!
بوسند غلامان تو را، گوشه ی دامان
نالان من و در زمزمه مرغان چمن گرد
گریان من و، در قهقهه کبکان خرامان!
خوش آنکه بهم درد دل خود بشماریم
در سایه ی دیوار من و، بر لب بام آن
گفتی: چکنی چون ز میان تیغ برآرم؟!
جز شکر چه آید ز من بیسر و سامان؟!
آذر، ز نکویان طمع مهر و وفا داشت
غافل که علی العاشق هذان حرامان!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
تو خسروی و، من سگت ای شاه خسروان
هر جا روی تو، آیمت از پی دوان دوان
شب تار و، راهزن بکمین، راه پرخطر؛
غافل ز کاروان مشو، ای میر کاروان
افراسیاب عقل، گریزد بغار عجز؛
در کشوری که رستم عشق است پهلوان
با رشک غیر، پای وفایم ز کوی تو
رفتن نمیگذارد و ماندن نمیتوان
من باغبان پیرم و، از جوی چشم من
خورد آب باغ حسن تو، ای نازنین جوان!
از قد و خط و چشم و تن و رخ، تو را بود؛
سرو و بنفشه نرگس و نسرین و ارغوان
ای سرو خوشخرام، بهر سو روان شوی؛
سیل سرشک آذرت آید ز پی روان!
هر جا روی تو، آیمت از پی دوان دوان
شب تار و، راهزن بکمین، راه پرخطر؛
غافل ز کاروان مشو، ای میر کاروان
افراسیاب عقل، گریزد بغار عجز؛
در کشوری که رستم عشق است پهلوان
با رشک غیر، پای وفایم ز کوی تو
رفتن نمیگذارد و ماندن نمیتوان
من باغبان پیرم و، از جوی چشم من
خورد آب باغ حسن تو، ای نازنین جوان!
از قد و خط و چشم و تن و رخ، تو را بود؛
سرو و بنفشه نرگس و نسرین و ارغوان
ای سرو خوشخرام، بهر سو روان شوی؛
سیل سرشک آذرت آید ز پی روان!
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۳ - ماده تاریخ - ۱۱۹۰ هجری قمری
سر دفتر اصحاب فتوت فرج الله
کش رزق جهان را کف بخشنده کفیل است
چون سعی جمیلش بود اندر عمل خیر
در روز جزا مستحق اجر جزیل است
در راه خدا ساخت یکی برکه که آبش
شیرین و خنک صافی و خوشبوی چو نیل است
بر طینتش، این آب که صافی است گواه است
بر همتش این خیر که جاری است دلیل است
کرد از پی تاریخ رقم خامه ی آذر:
این برکه بر آن کو طلبید آب سبیل است
کش رزق جهان را کف بخشنده کفیل است
چون سعی جمیلش بود اندر عمل خیر
در روز جزا مستحق اجر جزیل است
در راه خدا ساخت یکی برکه که آبش
شیرین و خنک صافی و خوشبوی چو نیل است
بر طینتش، این آب که صافی است گواه است
بر همتش این خیر که جاری است دلیل است
کرد از پی تاریخ رقم خامه ی آذر:
این برکه بر آن کو طلبید آب سبیل است
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۱۰ - قطعه
سپهر منزلتا، تا سپهر راست مدار؛
مدار آن بمرادت چنانکه خواهی باد
الهی افتد بر خاک سایه ی تا ز فلک
ز رایتت بسرش سایه ی الهی باد
هر آن ستاره، که شب بر درت چراغ نسوخت
سیاه روزتر از شمع صبحگاهی باد
بطرف ماهت، اگر پای کج نهد کیوان؛
ز جنبش سرطان، کشتیش تباهی باد
اگر نه دانه کش خرمنت بود برجیس
ز خوشه چینی دونانش، چهره کاهی باد
نه گر دهد بتو ای شیر تاج خود بهرام
بسر چو گاو، دو شاخش ز بیکلاهی باد
اگر بخاک درت، خویش را بسنجد مهر؛
بکم عیاری، میزانش در گواهی باد
اگر نه مطربه ی مجلست بود ناهید
نهیب عقربش از هر ترانه ناهی باد
اگر نه مونس کتاب تست، یونس تیر
گه رقم بکفش خامه خار ماهی باد
ز عکس روی تو، افزونی ار بجوید ماه؛
ز جانگزا دم کژدم، بجسم کاهی باد
اگر بپای محب تو، سر نساید رأس
دو نیمه سر، چو دو پیکر ؛ ز تیغ شاهی باد
اگر بکام عدویت، ذنب بریزد زهر؛
کمان بگردن پیشت بعذر خواهی باد
بدوستان تو تا در نزاید است اقطاع
بدشمنان تو ابعاد در تناهی باد
مدار آن بمرادت چنانکه خواهی باد
الهی افتد بر خاک سایه ی تا ز فلک
ز رایتت بسرش سایه ی الهی باد
هر آن ستاره، که شب بر درت چراغ نسوخت
سیاه روزتر از شمع صبحگاهی باد
بطرف ماهت، اگر پای کج نهد کیوان؛
ز جنبش سرطان، کشتیش تباهی باد
اگر نه دانه کش خرمنت بود برجیس
ز خوشه چینی دونانش، چهره کاهی باد
نه گر دهد بتو ای شیر تاج خود بهرام
بسر چو گاو، دو شاخش ز بیکلاهی باد
اگر بخاک درت، خویش را بسنجد مهر؛
بکم عیاری، میزانش در گواهی باد
اگر نه مطربه ی مجلست بود ناهید
نهیب عقربش از هر ترانه ناهی باد
اگر نه مونس کتاب تست، یونس تیر
گه رقم بکفش خامه خار ماهی باد
ز عکس روی تو، افزونی ار بجوید ماه؛
ز جانگزا دم کژدم، بجسم کاهی باد
اگر بپای محب تو، سر نساید رأس
دو نیمه سر، چو دو پیکر ؛ ز تیغ شاهی باد
اگر بکام عدویت، ذنب بریزد زهر؛
کمان بگردن پیشت بعذر خواهی باد
بدوستان تو تا در نزاید است اقطاع
بدشمنان تو ابعاد در تناهی باد
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۲۳ - فی المقطعات
الا ای نسیم سحر، پیش از آن
که خیزد بتکبیر بانگ خروس
روان شو ز گیلان بملک عراق
که شاهان در آنجا نوازند کوس
دیاری که حسرت بخاکش برند
چه هند و چه ترک و چه روم و چه روس!
چو بر خطه ی قم گذارت فتد؛
ز آبش دهان شوی و خاکش ببوس
که آن خطه خلوتگه فاطمه است
نموده است آن زهره آنجا خنوس
هم او را پدر هم برادر بود
شهنشاه بغداد و سلطان طوس
در آنجا بگو سید اسحق را
که ای کرده در صدر ایوان جلوس
صبا آمد و نامه ات باز داد
ز هجران دریغ، از جدایی فسوس!
مگو نامه، درجی و، در وی لآل؛
مگو نامه برجی و، در وی شموس!
تعالی الله، آن نامه ی دلفریب
بنامیزد، آن قاصد چاپلوس
چه نامه؟ یکی لوح سیمین که ریخت ؛
بر آن مشک تر، خامه ی آبنوس!
چه قاصد؟ عیان از جبینش صفا؛
چو آیینه ی زاده ی فیلقوس!
دلت مخزن و، عقد نظمت گهر؛
دلت حجله و، فکر بکرت عروس!
در آن نامه ات بود از قم گله
که باشد شبت تیره، روزت غموس
مکن شکوه از دردمندان قم
که دهقان او هست فرفوریوس
نکوهش مفرما، کز افلاسشان
نباشد به تن جامه ی زر لبوس
بود فارغ آن ماهی از قید دام
که بر پشت او نیست داغ فلوس
حرمگاه خیر البریه است قم
که خاکش عبیر است و آبش مسوس
در آنجا نشانی نبوده است و نیست
ز کیش یهود و ز دین مجوس
همه مردمش، پاک ز آلودگی؛
بجان چون عقول و، بتن چون نفوس
چو اصحاب صفه، صفا داده اند؛
تن از پشم اشتر، شکم از سبوس
نه محزون، که خیزد زمخزن غبار؛
نه غمگین، که دارد در انبار سوس
در آن آستان ملک پاسبان
دعا کن مباش از اجابت یؤوس
که روبیم خاک درش، بالعیون؛
که گردیم بر درگهش بالرؤوس
فرستادم آن کش ز من خواستی
کند تا درین مطلبت پایبوس
ولی ریخت از شرم گستاخیم
ز رخ گاه یاقوت و، گه سندروس
الا تا بمیخانه ی آسمان
کواکب کشند از کف هم کؤوس
لب دوستت، باد چون گل ضحوک
رخ دشمنت ابر آسا عبوس
که خیزد بتکبیر بانگ خروس
روان شو ز گیلان بملک عراق
که شاهان در آنجا نوازند کوس
دیاری که حسرت بخاکش برند
چه هند و چه ترک و چه روم و چه روس!
چو بر خطه ی قم گذارت فتد؛
ز آبش دهان شوی و خاکش ببوس
که آن خطه خلوتگه فاطمه است
نموده است آن زهره آنجا خنوس
هم او را پدر هم برادر بود
شهنشاه بغداد و سلطان طوس
در آنجا بگو سید اسحق را
که ای کرده در صدر ایوان جلوس
صبا آمد و نامه ات باز داد
ز هجران دریغ، از جدایی فسوس!
مگو نامه، درجی و، در وی لآل؛
مگو نامه برجی و، در وی شموس!
تعالی الله، آن نامه ی دلفریب
بنامیزد، آن قاصد چاپلوس
چه نامه؟ یکی لوح سیمین که ریخت ؛
بر آن مشک تر، خامه ی آبنوس!
چه قاصد؟ عیان از جبینش صفا؛
چو آیینه ی زاده ی فیلقوس!
دلت مخزن و، عقد نظمت گهر؛
دلت حجله و، فکر بکرت عروس!
در آن نامه ات بود از قم گله
که باشد شبت تیره، روزت غموس
مکن شکوه از دردمندان قم
که دهقان او هست فرفوریوس
نکوهش مفرما، کز افلاسشان
نباشد به تن جامه ی زر لبوس
بود فارغ آن ماهی از قید دام
که بر پشت او نیست داغ فلوس
حرمگاه خیر البریه است قم
که خاکش عبیر است و آبش مسوس
در آنجا نشانی نبوده است و نیست
ز کیش یهود و ز دین مجوس
همه مردمش، پاک ز آلودگی؛
بجان چون عقول و، بتن چون نفوس
چو اصحاب صفه، صفا داده اند؛
تن از پشم اشتر، شکم از سبوس
نه محزون، که خیزد زمخزن غبار؛
نه غمگین، که دارد در انبار سوس
در آن آستان ملک پاسبان
دعا کن مباش از اجابت یؤوس
که روبیم خاک درش، بالعیون؛
که گردیم بر درگهش بالرؤوس
فرستادم آن کش ز من خواستی
کند تا درین مطلبت پایبوس
ولی ریخت از شرم گستاخیم
ز رخ گاه یاقوت و، گه سندروس
الا تا بمیخانه ی آسمان
کواکب کشند از کف هم کؤوس
لب دوستت، باد چون گل ضحوک
رخ دشمنت ابر آسا عبوس
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۲۴ - تاریخ زفاف ابوالفتح خان زند (۱۱۸۵ ه.ق)
المنه لله، که سراسر همه ایران
شد غیرت روضات جنان، رشک فرادیس
از عدل خداوند ظفرمند عدو بند
کز همت او رسم کرم یافته تأسیس
خاقان، فلک گاه، ملک جاه، که عیسی
سلطان کریم اسم کرم رسم، که ادریس
در سطح فلک، گشته دعا گوش بتسبیح؛
با خیل ملک، گشته ثنا جوش بتقدیس!
کز منظر او کور بود، چشم بد اندیش؛
وز کشور او، دور بود لشکر ابلیس!
رمال قضا، از اثر کوکب بختش؛
چون نصره و لحیان نگر و علقه و انکیس
د رکعبه، ز عدلش بود آسایش حجاج
در دیر، ز لطفش بود آرامش قسیس!
از یاوریش، باز دهد دانه ی عصفور؛
وز داوریش، شیر بود دایه ی جامیس
هم زابلیانش چو برد حمله، قدم بوس
هم برمکیانش، چو کشد سفره، قدح لیس
هم خانه بدوش، از غضبش، خسرو کابل؛
هم حلقه بگوش، از ادبش، والی تفلیس!
در نوبت شاهیش، ز ایران بولایات
غیر از خبر فتح نبردند جواسیس
چون تیر خدنگ است، ازو پشت ولی راست؛
چون پشت پلنگ است، از و روی عدو پیس!
فرزند جوانبخش، ابوالفتح بهادر
کز صولتش ابلیس کند توبه ز تلبیس
آن زاده ی جمشید، که در خرگه اقبال
آن سایه ی خورشید، که در حلقه ی تدریس
هم مهر علم داشت بفرقش، که تو بشتاب؛
هم تیر قلم داد بدستش، که تو بنویس!
بر خاک فتد، از علمش خنجر بهرام؛
بر باد رود از قلمش، دفتر برجیس
بودش، هوسن خطبه ی محجوبه ی عفت؛
میخواست سلیمان که شود همسر بلقیس
آراست یکی حجله، چو عشرتگه کاووس
کآنجا چو گل تازه کشد مهد فرنگیس
آن روز که میدید بمه مهر بتثلیث
ناهید نظر داشت بیرجیس بتسدیس
آن وقت که با زهره قمر بود مقارن
زان سان که به رامین زوفا رام شود ویس
مانند دو گوهر، بیکی رشته کشیدند؛
در مجلس عقد آمده چون هرمس و والیس
ناسفته دری، از صدف بحر معالی؛
نشکفته گلی، از چمن اهل نوامیس
دید و شد از آن مرسله پیدا گه تزویج
چید و شد از آن لخلخه فرما شب تعریس
از نغمه ی نی، نای غوانی، چو عنادل،
وز نشأه نی، روی سواقی چو طواویس
فارغ ز غم، آسوده ز فقر آمده مردم؛
کرده همه لبریز ز می کاس و ز زر کیس
می ریخته در ساغر زر، پیر خشن پوش
آویخته در رشته گهر، زال رسن ریس
هر کس به نثاری شده نازان بخود، آذر
کز مرتبه نازند به او اهل نوامیس
چون دید روا نیست نثاری نفرستد!
این قطعه که آراست بترصیع و به تجنیس
با نقد دعا کرد روان چامه ی تاریخ
شد جای سلیمان، بسرا پرده ی بلقیس
شد غیرت روضات جنان، رشک فرادیس
از عدل خداوند ظفرمند عدو بند
کز همت او رسم کرم یافته تأسیس
خاقان، فلک گاه، ملک جاه، که عیسی
سلطان کریم اسم کرم رسم، که ادریس
در سطح فلک، گشته دعا گوش بتسبیح؛
با خیل ملک، گشته ثنا جوش بتقدیس!
کز منظر او کور بود، چشم بد اندیش؛
وز کشور او، دور بود لشکر ابلیس!
رمال قضا، از اثر کوکب بختش؛
چون نصره و لحیان نگر و علقه و انکیس
د رکعبه، ز عدلش بود آسایش حجاج
در دیر، ز لطفش بود آرامش قسیس!
از یاوریش، باز دهد دانه ی عصفور؛
وز داوریش، شیر بود دایه ی جامیس
هم زابلیانش چو برد حمله، قدم بوس
هم برمکیانش، چو کشد سفره، قدح لیس
هم خانه بدوش، از غضبش، خسرو کابل؛
هم حلقه بگوش، از ادبش، والی تفلیس!
در نوبت شاهیش، ز ایران بولایات
غیر از خبر فتح نبردند جواسیس
چون تیر خدنگ است، ازو پشت ولی راست؛
چون پشت پلنگ است، از و روی عدو پیس!
فرزند جوانبخش، ابوالفتح بهادر
کز صولتش ابلیس کند توبه ز تلبیس
آن زاده ی جمشید، که در خرگه اقبال
آن سایه ی خورشید، که در حلقه ی تدریس
هم مهر علم داشت بفرقش، که تو بشتاب؛
هم تیر قلم داد بدستش، که تو بنویس!
بر خاک فتد، از علمش خنجر بهرام؛
بر باد رود از قلمش، دفتر برجیس
بودش، هوسن خطبه ی محجوبه ی عفت؛
میخواست سلیمان که شود همسر بلقیس
آراست یکی حجله، چو عشرتگه کاووس
کآنجا چو گل تازه کشد مهد فرنگیس
آن روز که میدید بمه مهر بتثلیث
ناهید نظر داشت بیرجیس بتسدیس
آن وقت که با زهره قمر بود مقارن
زان سان که به رامین زوفا رام شود ویس
مانند دو گوهر، بیکی رشته کشیدند؛
در مجلس عقد آمده چون هرمس و والیس
ناسفته دری، از صدف بحر معالی؛
نشکفته گلی، از چمن اهل نوامیس
دید و شد از آن مرسله پیدا گه تزویج
چید و شد از آن لخلخه فرما شب تعریس
از نغمه ی نی، نای غوانی، چو عنادل،
وز نشأه نی، روی سواقی چو طواویس
فارغ ز غم، آسوده ز فقر آمده مردم؛
کرده همه لبریز ز می کاس و ز زر کیس
می ریخته در ساغر زر، پیر خشن پوش
آویخته در رشته گهر، زال رسن ریس
هر کس به نثاری شده نازان بخود، آذر
کز مرتبه نازند به او اهل نوامیس
چون دید روا نیست نثاری نفرستد!
این قطعه که آراست بترصیع و به تجنیس
با نقد دعا کرد روان چامه ی تاریخ
شد جای سلیمان، بسرا پرده ی بلقیس
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۲۷ - در مدح آقا محمد هاشم زرگر
ای آنکه کسی مثل تو ننوشته خط نسخ
تا خامه ی قدرت رقم نون زده با کاف
از عرش خدا، روح الامین آمد و آورد
قرآن که بود معجزه ی سید اشراف
زان عهد، هزار و صد هشتاد فزون است
رفت و فصحای عربش آمده وصاف
لطف ازلی خواست کنون معجز دیگر
از کلک تو ظاهر کند ای مظهر الطاف
امروز، ز فضل احد و باطن احمد؛
خط معجزه ی تست، در اطراف و در اکناف
ناورده چو او،سوره کسی صافی و محکم؛
ننوشته چو تو، آیه کسی روشن و شفاف
یعنی که شد از خط تو، خط دگران نسخ؛
غیر از تو کسی را نرسد با تو زند لاف!
در کف، و رقت صفحه ی رویی است؛ که از خط
شیرازه زند بر دل سی پاره ی صحاف
در نامه، مداد تو بود نافه ی مشکی
کافشانده بکافور غزال ختن از ناف
در دست توانای تو آن خامه کمانی است
کآرند بکف روز جدل آرش و نداف
گز لک بکف غیر و، بدست تو حدید است؛
کز کوره کشد پنجه ی سوزنگر و سیاف
شد معجزه ی هاشمی، آن روز کلامی
کامد بنی هاشمیش کاشف و کشاف
خط نیز بود معجزه ی هاشمی امروز
کز دست تو ظاهر شد و شد شهره در اطراف
داند کسی این معجزه ها نیک که، خواند
از بسمله ی فاتحه تا جزو لایلاف
قرآن نه، بهشت است خوش؛ آن دم که چو غلمان
بینم که در آن مردم چشمم شده طواف
ای همدم صافی گهر، ای صاحب اخلاق؛
ای از همه صافی گهران برترت اوصاف
زآن روز که زاده است تو را مادر گیتی
اسلاف نگویند دگر ناخلف اخلاف
کم دیده ام از خلق جهان چون تو خلیقی
گشتم چل و نه سال میان همه اصناف
عیب تو همین است، که از کس چو بچشمت
حسن کمی آید، چه ز اعیان چه ز اجلاف
توصیف وی، از حد بری از فرط تسامح
تحسین وی افزون کنی از غایت اجحاف
این گر چه بود از اثر صافی سینه
وین گر چه بود از نظر صاف و دل صاف
ناگفته کسی مشک، شب افروز شبه را
ناگفته کسی لیک یلک روز بخفاف
هر چیز باندازه خوش است، این ز تو خوش نیست؛
کز حسن خیاطت شمری بخیه ی اکاف
از خنده، بزنگی بچه یی، نام دهی حور
وز نشأه، بلای ته خم، اسم نهی صاف
گویی که همه بیضه ی بیضا بمن آورد
بینی که فتد مهره ی زرد از پر خطاف
من شاعر و، در حرف تو خود این همه اغراق
من بسته لب از حرف و، تو خود این همه حراف؟!
ز اغراق تو افغان، ز سکوت دگری آه؛
کز لب گه تحسین زندش آبله تا ناف
بالله که خاموشی او زین دو برون نیست
من دانم و آن کو پدرش نامده از قاف
یا ز ابلهیش نیست، بسر سایه ی دانش
یا از حسدش نیست، بدل مایه ی انصاف
گر ز ابلهیش، راه سخن نیست، غمی نیست؛
خورشید ندارد گله، از بینش خفاف
ور بسته لبش را حسد، المنه بالله؛
زر نیک شناسد محک اندر کف صراف
خاموشی دانا، گه تحسین سخن چیست؟!
ظلمی که بود شهره ز شاپور ذوالاکتاف
القصه، بهر راه میانه روی اولی؛
شد خیر الامور اوسطها شیمه ی اسلاف
نازش بدلیری است، نه جبن و نه تهور؛
بالش بود از جود، نه از بخل و نه ز اسراف!
هشدار، نگویی بگل تیره گل تر؛
زنهار، نگویی بنمدمال قصب باف
تا ز اختر تا بنده بود زیور افلاک
تا گوهر رخشنده دهد زینت اصداف
بادا بفلک اختر اقبال تو روشن
بادا بزمین گوهر آمال تو شفاف
تا خامه ی قدرت رقم نون زده با کاف
از عرش خدا، روح الامین آمد و آورد
قرآن که بود معجزه ی سید اشراف
زان عهد، هزار و صد هشتاد فزون است
رفت و فصحای عربش آمده وصاف
لطف ازلی خواست کنون معجز دیگر
از کلک تو ظاهر کند ای مظهر الطاف
امروز، ز فضل احد و باطن احمد؛
خط معجزه ی تست، در اطراف و در اکناف
ناورده چو او،سوره کسی صافی و محکم؛
ننوشته چو تو، آیه کسی روشن و شفاف
یعنی که شد از خط تو، خط دگران نسخ؛
غیر از تو کسی را نرسد با تو زند لاف!
در کف، و رقت صفحه ی رویی است؛ که از خط
شیرازه زند بر دل سی پاره ی صحاف
در نامه، مداد تو بود نافه ی مشکی
کافشانده بکافور غزال ختن از ناف
در دست توانای تو آن خامه کمانی است
کآرند بکف روز جدل آرش و نداف
گز لک بکف غیر و، بدست تو حدید است؛
کز کوره کشد پنجه ی سوزنگر و سیاف
شد معجزه ی هاشمی، آن روز کلامی
کامد بنی هاشمیش کاشف و کشاف
خط نیز بود معجزه ی هاشمی امروز
کز دست تو ظاهر شد و شد شهره در اطراف
داند کسی این معجزه ها نیک که، خواند
از بسمله ی فاتحه تا جزو لایلاف
قرآن نه، بهشت است خوش؛ آن دم که چو غلمان
بینم که در آن مردم چشمم شده طواف
ای همدم صافی گهر، ای صاحب اخلاق؛
ای از همه صافی گهران برترت اوصاف
زآن روز که زاده است تو را مادر گیتی
اسلاف نگویند دگر ناخلف اخلاف
کم دیده ام از خلق جهان چون تو خلیقی
گشتم چل و نه سال میان همه اصناف
عیب تو همین است، که از کس چو بچشمت
حسن کمی آید، چه ز اعیان چه ز اجلاف
توصیف وی، از حد بری از فرط تسامح
تحسین وی افزون کنی از غایت اجحاف
این گر چه بود از اثر صافی سینه
وین گر چه بود از نظر صاف و دل صاف
ناگفته کسی مشک، شب افروز شبه را
ناگفته کسی لیک یلک روز بخفاف
هر چیز باندازه خوش است، این ز تو خوش نیست؛
کز حسن خیاطت شمری بخیه ی اکاف
از خنده، بزنگی بچه یی، نام دهی حور
وز نشأه، بلای ته خم، اسم نهی صاف
گویی که همه بیضه ی بیضا بمن آورد
بینی که فتد مهره ی زرد از پر خطاف
من شاعر و، در حرف تو خود این همه اغراق
من بسته لب از حرف و، تو خود این همه حراف؟!
ز اغراق تو افغان، ز سکوت دگری آه؛
کز لب گه تحسین زندش آبله تا ناف
بالله که خاموشی او زین دو برون نیست
من دانم و آن کو پدرش نامده از قاف
یا ز ابلهیش نیست، بسر سایه ی دانش
یا از حسدش نیست، بدل مایه ی انصاف
گر ز ابلهیش، راه سخن نیست، غمی نیست؛
خورشید ندارد گله، از بینش خفاف
ور بسته لبش را حسد، المنه بالله؛
زر نیک شناسد محک اندر کف صراف
خاموشی دانا، گه تحسین سخن چیست؟!
ظلمی که بود شهره ز شاپور ذوالاکتاف
القصه، بهر راه میانه روی اولی؛
شد خیر الامور اوسطها شیمه ی اسلاف
نازش بدلیری است، نه جبن و نه تهور؛
بالش بود از جود، نه از بخل و نه ز اسراف!
هشدار، نگویی بگل تیره گل تر؛
زنهار، نگویی بنمدمال قصب باف
تا ز اختر تا بنده بود زیور افلاک
تا گوهر رخشنده دهد زینت اصداف
بادا بفلک اختر اقبال تو روشن
بادا بزمین گوهر آمال تو شفاف