عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : زبور عجم
از آن آبی که در من لاله کارد ساتگینی ده
از آن آبی که در من لاله کارد ساتگینی ده
کف خاک مرا ساقی بباد فرودینی ده
ز مینائی که خوردم در فرنگ اندیشه تاریکست
سفر ورزیدهٔ خود را نگاه راه بینی ده
چو خس از موج هر بادی که می آید ز جا رفتم
دل من از گمانها در خروش آمد یقینی ده
بجانم آرزوها بود و نابود شرر دارد
شبم را کوکبی از آرزوی دل نشینی ده
بدستم خامه ئی دادی که نقش خسروی بندد
رقم کش این چنینم کرده ئی لوح جبینی ده
اقبال لاهوری : زبور عجم
ز شاعر ناله مستانه در محشر چه می خواهی
ز شاعر ناله مستانه در محشر چه می خواهی
تو خود هنگامه ئی هنگامهٔ دیگر چه میخواهی
به بحر نغمه کردی آشنا طبع روانم را
ز چاک سینه ام دریا طلب گوهر چه میخواهی
نماز بی حضور از من نمی آید نمی آید
دلی آورده ام دیگر ازین کافر چه می خواهی
اقبال لاهوری : زبور عجم
خوشتر ز هزار پارسائی
خوشتر ز هزار پارسائی
گامی به طریق آشنائی
در سینهٔ من دمی بیاسای
از محنت و کلفت خدائی
ما را ز مقام ما خبر کن
مائیم کجا و تو کجائی
آن چشمک محرمانه یاد آر
تا کی به تغافل آزمائی
دی ماه تمام گفت با من
در ساز به داغ نارسائی
خوش گفت ولی حرام کردند
در مذهب عاشقان جدائی
پیش تو نهاده ام دل خویش
شاید که تو این گره گشائی
اقبال لاهوری : زبور عجم
مرا براه طلب بار در گل است هنوز
مرا براه طلب بار در گل است هنوز
که دل به قافله و رخت و منزل است هنوز
کجا ست برق نگاهی که خانمان سوزد
مرا با معامله با کشت و حاصل است هنوز
یکی سفینهٔ این خام را به طوفان ده
ز ترس موج نگاهم بساحل است هنوز
تپیدن و نرسیدن چه عالمی دارد
خوشا کسی که بدنبال محمل است هنوز
کسی که از دو جهان خویش را برون نشناخت
فریب خوردهٔ این نقش باطل است هنوز
نگاه شوق تسلی به جلوه ئی نشود
کجا برم خلشی را که در دل است هنوز
حضور یار حکایت دراز تر گردید
چنانکه این همه نا گفته در دل است هنوز
اقبال لاهوری : زبور عجم
شب من سحر نمودی که به طلعت آفتابی
شب من سحر نمودی که به طلعت آفتابی
تو به طلعت آفتابی سزد اینکه بی حجابی
تو بدرد من رسیدی بضمیرم آرمیدی
ز نگاه من رمیدی به چنین گران رکابی
تو عیار کم عیاران تو قرار بیقراران
تو دوای دل فگاران مگر اینکه دیریابی
غم و عشق و لذت او اثر دو گونه دارد
گهی سوز و دردمندی گهی مستی و خرابی
ز حکایت دل من تو بگو که خوب دانی
دل من کجا که او را بکنار من نیابی
به جلال تو که در دل دگر آرزو ندارم
بجز این دعا که بخشی به کبوتران عقابی
اقبال لاهوری : زبور عجم
رمز عشق تو به ارباب هوس نتوان گفت
رمز عشق تو به ارباب هوس نتوان گفت
سخن از تاب و تب شعله به خس نتوان گفت
تو مرا ذوق بیان دادی و گفتی که بگوی
هست در سینهٔ من آنچه بکس نتوان گفت
از نهانخانهٔ دل خوش غزلی می خیزد
سر شاخی همه گویم به قفس نتوان گفت
شوق اگر زندهٔ جاوید نباشد عجب است
که حدیث تو درین یک دو نفس نتوان گفت
اقبال لاهوری : زبور عجم
یاد ایامی که خوردم باده ها با چنگ و نی
یاد ایامی که خوردم باده ها با چنگ و نی
جام می در دست من مینای می در دست وی
درکنار آئی خزان ما زند رنگ بهار
ورنیا ئی فرودین افسرده تر گردد ز دی
بیتو جان من چو آن سازی که تارش در گسست
در حضور از سینهٔ من نغمه خیزد پی به پی
آنچه من در بزم شوق آورده ام دانی که چیست؟
یک چمن گل یک نیستان ناله یک خمخانه می
زنده کن باز آن محبت را که از نیروی او
بوریای ره نشینی در فتد با تخت کی
دوستان خرم که بر منزل رسید آواره ئی
من پریشان جاده های علم و دانش کرده طی
اقبال لاهوری : زبور عجم
فرصت کشمکش مده این دل بی قرار را
فرصت کشمکش مده این دل بی قرار را
یک دو شکن زیاده کن گیسوی تابدار را
از تو درون سینه ام برق تجلئی که من
با مه و مهر داده ام تلخی انتظار را
ذوق حضور در جهان رسم صنم گری نهاد
عشق فریب می دهد جان امیدوار را
تا بفراغ خاطری نغمهٔ تازه ئی زنم
باز به مرغزار ده طایر مرغزار را
طبع بلند داده ئی بند ز پای من گشای
تا به پلاس تو دهم خلعت شهریار را
تیشه اگر بسنگ زد این چه مقام گفتگوست
عشق بدوش می کشد این همه کوهسار را
اقبال لاهوری : زبور عجم
به تسلئی که دادی نگذاشت کار خود را
به تسلئی که دادی نگذاشت کار خود را
بتو باز می سپارم دل بیقرار خود را
چه دلی که محنت او ز نفس شماری او
که بدست خود ندارد رگ روزگار خود را
بضمیرت آرمیدم تو بجوش خود نمائی
بکناره برفکندی در آبدار خود را
مه و انجم از تو دارد گله ها شنیده باشی
که بخاک تیره ما زده ئی شرار خود را
خلشی به سینهٔ ما ز خدنگ او غنیمت
که اگر بپایش افتد نبرد شکار خود را
اقبال لاهوری : زبور عجم
اگر به بحر محبت کرانه می خواهی
اگر به بحر محبت کرانه می خواهی
هزار شعله دهی یک زبانه میخواهی
مرا ز لذت پرواز آشنا کردند
تو در فضای چمن آشیانه میخواهی
یکی به دامن مردان آشنا آویز
ز یار اگر نگه محرمانه می خواهی
جنون نداری و هوئی فکنده ئی در شهر
سبو شکستی و بزم شبانه می خواهی
تو هم به عشوه گری کوش و دلبری آموز
اگر ز ما غزل عاشقانه می خواهی
اقبال لاهوری : زبور عجم
فرشته گرچه برون از طلسم افلاک است
فرشته گرچه برون از طلسم افلاک است
نگاه او بتماشای این کف خاک است
گمان مبر که بیک شیوه عشق می بازند
قبا بدوش گل و لاله بی جنون چاک است
حدیث شوق ادا میتوان بخلوت دوست
به ناله ئی که ز آلایش نفس پاک است
توان گرفت ز چشم ستاره مردم را
خرد بدست تو شاهین تند و چالاک است
گشای چهره که آنکس که لن ترانی گفت
هنوز منتظر جلوهٔ کف خاک است
درین چمن که سرود است و این نوا ز کجاست
که غنچه سر بگریبان و گل عرقناک است
اقبال لاهوری : زبور عجم
شراب میکدهٔ من نه یادگار جم است
شراب میکدهٔ من نه یادگار جم است
فشردهٔ جگر من به شیشهٔ عجم است
چو موج می تپد آدم به جستجوی وجود
هنوز تا به کمر در میانهٔ عدم است
بیا که مثل خلیل این طلسم در شکنیم
که جز تو هر چه درین دیر دیده ام صنم است
اگر به سینهٔ این کائنات در نروی
نگاه را به تماشا گذاشتن ستم است
غلط خرامی ما نیز لذتی دارد
خوشم که منزل ما دور و راه خم بخم است
تغافلی که مرا رخصت تماشا داد
تغافل است به از التفات دمبدم است
مرا اگرچه به بتخانه پرورش دادند
چکید از لب من آنچه در دل حرم است
اقبال لاهوری : زبور عجم
کشیدی باده ها در صحبت بیگانه پی در پی
کشیدی باده ها در صحبت بیگانه پی در پی
بنور دیگران افروختی پیمانه پی در پی
ز دست ساقی خاور دو جام ارغوان در کش
که از خاک تو خیزد نالهٔ مستانه پی در پی
دلی کو از تب و تاب تمنا آشنا گردد
زند بر شعله خود را صورت پروانه پی در پی
ز اشک صبحگاهی زندگی را برگ و ساز آور
شود کشت تو ویران تا نریزی دانه پی در پی
بگردان جام و از هنگامه افرنگ کمتر گوی
هزاران کاروان بگذشت ازین ویرانه پی در پی
اقبال لاهوری : زبور عجم
مثل شرر ذره را تن به تپیدن دهم
مثل شرر ذره را تن به تپیدن دهم
تن به تپیدن دهم بال پریدن دهم
سوز نوایم نگر ریزهٔ الماس را
قطرهٔ شبنم کنم خوی چکیدن دهم
چون ز مقام نمود نغمهٔ شیرین زنم
نیم شبان صبح را میل دمیدن دهم
یوسف گم گشته را باز گشودم نقاب
تا به تنک مایگان ذوق خریدن دهم
عشق شکیب آزما خاک ز خود رفته را
چشم تری داد و من لذت دیدن دهم
اقبال لاهوری : زبور عجم
از داغ فراق او در دل چمنی دارم
از داغ فراق او در دل چمنی دارم
ای لالهٔ صحرائی با تو سخنی دارم
این آه جگر سوزی در خلوت صحرا به
لیکن چکنم کاری با انجمنی دارم
اقبال لاهوری : زبور عجم
به سواد دیدهٔ تو نظر آفریده ام من
به سواد دیدهٔ تو نظر آفریده ام من
به ضمیر تو جهانی دگر آفریده ام من
همه خاوران بخوابی که نهان ز چشم انجم
به سرود زندگانی سحر آفریده ام من
اقبال لاهوری : جاویدنامه
محکمات عالم قرآنی - خلافت آدم
در دو عالم هر کجا آثار عشق
ابن آدم سری از اسرار عشق
سر عشق از عالم ارحام نیست
او ز سام و حام و روم و شام نیست
کوکب بی شرق و غرب و بی غروب
در مدارش نی شمال و نی جنوب
حرف انی جاعل تقدیر او
از زمین تا آسمان تفسیر او
مرگ و قبر و حشر و نشر احوال اوست
نور و نار آن جهان اعمال اوست
او امام و او صلوت و او حرم
او مداد و او کتاب و او قلم
خرده خرده غیب او گردد حضور
نی حدود او را نه ملکش را ثغور
از وجودش اعتبار ممکنات
اعتدال او عیار ممکنات
من چه گویم از یم بی ساحلش
غرق اعصار و دهور اندر دلش
آنچه در آدم بگنجد عالم است
آنچه در عالم نگنجد آدم است
آشکارا مهر و مه از جلوتش
نیست ره جبریل را در خلوتش
برتر از گردون مقام آدم است
اصل تهذیب احترام آدم است
زندگی ای زنده دل دانی که چیست
عشق یک بین در تماشای دوئی است
مرد و زن وابستهٔ یکدیگرند
کائنات شوق را صورتگرند
زن نگهدارندهٔ نار حیات
فطرت او لوح اسرار حیات
آتش ما را بجان خود زند
جوهر او خاک را آدم کند
در ضمیرش ممکنات زندگی
از تب و تابش ثبات زندگی
شعله ئی کز وی شرر ها در گسست
جان و تن بی سوز او صورت نبست
ارج ما از ارجمندیهای او
ما همه از نقشبندیهای او
حق ترا داد است اگر تاب نظر
پاک شو قدسیت او را نگر
ای ز دینت عصر حاضر برده تاب
فاش گویم با تو اسرار حجاب
ذوق تخلیق آتشی اندر بدن
از فروغ او فروغ انجمن
هر که بردارد ازین آتش نصیب
سوز و ساز خویش را گردد رقیب
هر زمان بر نقش خود بندد نظر
تا نگیرد لوح او نقش دگر
مصطفی اندر حرا خلوت گزید
مدتی جز خویشتن کس را ندید
نقش ما را در دل او ریختند
ملتی از خلوتش انگیختند
می توانی منکر یزدان شدن
منکر از شأن نبی نتوان شدن
گرچه داری جان روشن چون کلیم
هست افکار تو بی خلوت عقیم
از کم آمیزی تخیل زنده تر
زنده تر جوینده تر یابنده تر
علم و هم شوق از مقامات حیات
هر دو می گیرد نصیب از واردات
علم از تحقیق لذت می برد
عشق از تخلیق لذت می برد
صاحب تحقیق را جلوت عزیز
صاحب تخلیق را خلوت عزیز
چشم موسی خواست دیدار وجود
این همه از لذت تحقیق بود
لن ترانی نکته ها دارد رقیق
اندکی گم شو درین بحر عمیق
هر کجا بی پرده آثار حیات
چشمه زارش در ضمیر کائنات
در نگر هنگامهٔ آفاق را
زحمت جلوت مده خلاق را
حفظ هر نقش آفرین از خلوت است
خاتم او را نگین از خلوت است
اقبال لاهوری : جاویدنامه
نوای طاهره
گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو
شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو
از پی دیدن رخت همچو صبا فتاده‌ام
خانه به خانه در به در، کوچه به کوچه کو به کو
می‌رود از فراق تو خون دل از دو دیده‌ام
دجله به دجله یم به یم، چشمه به چشمه جو به جو
مهر تو را دل حزین بافته بر قماش جان
رشته به رشته نخ به نخ، تار به تار پو به پو
در دل خویش طاهره ، گشت و ندید جز تو را
صفحه به صفحه لا به لا پرده به پرده تو به تو
سوز و ساز عاشقان دردمند
شورهای تازه در جانم فکند
مشکلات کهنه سر بیرون زدند
باز بر اندیشه ام شبخون زدند
قلزم فکرم سراپا اضطراب
ساحلش از زور طوفانی خراب
گفت رومی «وقت را از کف مده
ایکه میخواهی گشود هر گره
چند در افکار خود باشی اسیر
این قیامت را برون ریز از ضمیر»
اقبال لاهوری : جاویدنامه
زنده رود رخصت میشود از فردوس برین و تقاضای حوران بهشتی
شیشهٔ صبر و سکونم ریز ریز
پیر رومی گفت در گوشم که خیز
آن حدیث شوق و آن جذب و یقین
آه آن ایوان و آن کاخ برین
با دل پر خون رسیدم بر درش
یک هجوم حور دیدم بر درش
بر لب شان زنده رود ای زنده رود
زنده رود ای صاحب سوز و سرود
شور و غوغا از یسار و از یمین
یکدو دم با ما نشین ، با ما نشین
زنده رود
راهرو کو داند اسرار سفر
ترسد از منزل ز رهزن بیشتر
عشق در هجر و وصال آسوده نیست
بی جمال لایزال آسوده نیست
ابتدا پیش بتان افتادگی
انتها از دلبران آزادگی
عشق بی پروا و هر دم در رحیل
در مکان و لامکان ابن السبیل
کیش ما مانند موج تیز گام
اختیار جاده و ترک مقام
حوران بهشت
شیوه ها داری مثال روزگار
یک نوای خوش دریغ از ما مدار
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
دل من در گشاد چون و چند است
دل من در گشاد چون و چند است
نگاهش از مه و پروین بلند است
بده ویرانه ئی در دوزخ او را
که این کافر بسی خلوت پسند است