عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۱
کریمان را چه شد یارب کریمی
نمی بینم ز کس لطف عمیمی
نشانی از کریمان نیست امروز
در این عالم بجز عظم رمیمی
به گوشش اه نتوان کرد از ترس
که گل آشفته گردد از نسیمی
گذشتن از صراط آسان نباشد
که می خواهند ذهن مستقیمی
اگر فرعون را دانند دانند
که می باید به هر کس یک کلیمی
بیاور ای نسیم از کوی جانان
پیامی یا غباری یا شمیمی
درون سینه دل چون کرد مسکن
که هر جا کعبه می باید حریمی
دگر یاری نمی کردم به یاری
اگر می داشتم یار قدیمی
شکستی عهد و پیمان سهل باشد
مبادا بشکنی قلب سلیمی
شنو شعر سعیدا را و درکش
به گوش خویشتن در یتیمی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
دل برده است چشم قتال جنگجویی
خورشیدوضع و مهرو چون باده تندخویی
منع مدام زاهد دارد دوام تلخی
یا حرف تلخ بهتر یا می در این چه گویی؟
رمزی است نشئهٔ می، پندم به گوش خود گیر
زنهار تا توانی با نیک و بد نکویی
عالم همین نمودی است خالی ز لطف معنی
رنگ وفا ندارد نقشی است بر کدویی
در مسجد و خرابات نشنیدم و ندیدم
غیر از فغان و شوری جز بانگ های و هویی
مرغ چمن همی گفت دی با ترنم خوش
زنهار دل نبندد عاقل به رنگ و بویی
ز این چرخ بی مروت کام دلی نخواهی
کاین تشنه ای است مشتاق تا ریزد آبرویی
هرگز نمی نماید آن ماه رخ سعیدا
تا این غبار هستی از خاطرت نشویی
سعیدا : غزلیات خاص
شمارهٔ ۱ - از کرده پشیمانم ناکرده هراسانم
از خویش گریزانم راهیم به خود بنما
سرگشته و حیرانم چون باد پریشانم
ای سرو خرامانم راهیم به خود بنما
در کعبه ثناخوانم در صومعه رهبانم
در مدرسه مولانا در میکده دربانم
فرعونم و هامانم گه حیه و ثعبانم
گه موسی و عمرانم راهیم به خود بنما
گه دیدهٔ گریانم پوشیده و عریانم
چون زلف سیه بختم گه موی پریشانم
گه نادر دورانم گه خار مغیلانم
گاهی گل و ریحانم راهیم به خود بنما
گه لعل بدخشانم گه سنگ درخشانم
گه کوهکنم گویند گه خسرو [و] خاقانم
گه شیخم و رهبانم گه صاحب عرفانم
دانم که نمی دانم راهیم به خود بنما
گه بندهٔ سبحانم گه نوکر سلطانم
گه فقر فقیرانم گه عاشق خوبانم
گه صاحب ایمانم گه تابع شیطانم
گه عارف یزدانم راهیم به خود بنما
گه رند غزلخوانم گه دیو گه انسانم
موسای کلیم الله یا آذر و رهبانم
من هیچ نمی دانم ای اصل تن و جانم
یا اینم و یا آنم راهیم به خود بنما
گه در بر جانانم گه منتظر آنم
گاهی هدف تیری گه در خم چوگانم
چون بید به ایمانم از خوف تو لرزانم
من بندهٔ فرمانم راهیم به خود بنما
مشکل شده آسانم هر شی شده برهانم
موسی شده هامانم جهل آمده عرفانم
گه عاشق جانانم گاهی ز رقیبانم
نی رنجم و رنجانم راهیم به خود بنما
از دشنهٔ خوبانم صد زخم نمایانم
هر لحظه به دل آید من روی نگردانم
من بی سر و سامانم از خانه خرابانم
می دانی و می دانم راهیم به خود بنما
تن گفت سرابانم جان گفت که مهمانم
خود گوی به جانانم ناسوخته بریانم
دل گفت سعیدا را ای عارف حق دانم
سعیدا : قصاید
شمارهٔ ۸
ز دست این فلک اژدر تمام دهن
بیا ز حق مگذر مشکل است جان بردن
ز بیم نیش حوادث چنان گداخته ام
روم بتاب اگر آیم به دیدهٔ سوزن
به چاه غم چه فروکرده ای مرا ای چرخ
نه یوسفم که تو را کینه است نی بیژن
حیا ز چشم جهان رفته بسکه بگریزم
ز خانه ای که به دیوار او بود روزن
ز بس به مردم بیگانه خو گرفته دلم
چو چشم آینه از یاد رفته فکر وطن
مدوز دیده به بند قبای تنگ کسی
که هست نام کفن در لباس پیراهن
لباس عافیت از کارخانهٔ گردون
ندیده ایم به دوش کسی به غیر کفن
جهان به گوشهٔ سلاخ خانه می ماند
یکی گرفته زر و دیگری گرفته رسن
یکی به بیع مقید یکی به دلالی
یک بریده سر و دست و دیگری گردن
نمی شود ز شکر خواب خود دگر بیدار
اگر به خواب ببیند کسی تو را به سخن
به معنیت نرسم لیک این قدر دانم
که جان پاک تو او گشته است روح بدن
سماع پاک تو از لطف خویش اگر خواهد
دهد به صورت دیوار، ذوق حرف زدن
به غیر دست تو از دست هیچ کس ناید
زانبیا قلم رفته را دگر کردن
به داد ما نرسیدی مگر به مذهب تو
درست نیست ز حال شکسته پرسیدن؟
من از حیات جهان این دو مدعا دارم
نظر به روی تو کردن، ز عمر برخوردن
به سیر عالم معنی شراب زاد راه است
که اول سفر ما بود ز خود رفتن
نظر به بد مگشا دیده پاک کن از عیب
که هیچ معصیتی نیست بد ز بد دیدن
هوای راحت جسمت در آتش اندازد
که شمع سوخته است از برای رشتهٔ تن
ز بحر فکر میا چون صدف برون هرگز
اگرچه معنی بکرت بود چو در عدن
هزار دیده به الماس تیز کرده فلک
کجا ز دست جهان می شود نهان معدن
عقیق، سکهٔ خود باخت بهر نام و نشان
ولی چه سود که مشهور گشته نام یمن
چو مو به لقمه میاویز در گلوی کسی
اگر گره خورد از لاغریت، رشتهٔ تن
کمم ز پشه و نمرود نیستم ای چرخ
که می کشی به روش انتقام او از من
ز نقش های جهان دلنشین نشد نقشی
به غیر نقش خودی از خیال دل کندن
به مذهب فقرا کم ز خودفروشی نیست
به روی نقره و زر نام خویشتن بردن
چنان بد است به بردن طمع ز کس که بود
اگر حکایت بیرون به خانه آوردن
ز تاب یک سر آن موی برنمی آید
کسی که تاب [همی داد] حلقه ای آهن
سخن مگوی که عین خطاست غیر از شکر
اگرچه هست سعیدا تو را زبان الکن
سعیدا : قطعات
شمارهٔ ۳
انبیا راست شام باغ [و] حریم
شاهد او مقام ابراهیم
شام چشمی است بر رخ عالم
طاق ابرو مقام ابراهیم
سعیدا : قطعات
شمارهٔ ۵
ز روح پاک تو امدادها طلب دارم
نه زاد راحله دارم نه قوت این راه
دگر ز حشمت و جاهت امید آن دارم
که زیر چتر تو باشد مرا به حشر پناه
به اختیار از این آستان نمی رفتم
که فرض بود مرا دیدن رسول الله
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
گنجینهٔ ما سینهٔ [افگار] بس است
زرپاشی آن ماه شرربار بس است
از هر دو جهان متاع برچیدهٔ ما
چشمی نگران و دل بیدار بس است
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
ای ماهوشان، فقیر، درویش شماست
درویش شما و خیراندیش شماست
گر گبر اگر مجوس [و] رهبان خوانید
درویش شما و مذهب کیش شماست
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
تا پیش خدایت سفری حاجت نیست
واندر ره او پا و سری حاجت نیست
خود را بشناس گر خدا می خواهی
دادم خبر از حق دگری حاجت نیست
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
صد حیف که عمرم به خسارت بگذشت
در فکر عبادت و عبارت بگذشت
آخر به قباحتی کشید انجامش
کاری که ز دیوان اشارت بگذشت
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
خود آمده زنده مرده می باید رفت
شطرنج خیال برده می باید رفت
روزی که سفر کنی سعیدا ز جهان
خود را به خدا سپرده می باید رفت
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۸۷
خواهی که رسی به دوست، از جان بگذر
و آن گاه ز دین و دل و ایمان بگذر
تا هیچ نماندت حجابی به میان
جز یار هر آنچه هست از آن بگذر
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۹۲
گویند خدا ز روزه راضی است و بس
یا معرفتش حج و نمازی است و بس
آگاه نیند از آن که حق می داند
اینها ز ایشان زمانه سازی است و بس
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۴
یک سو شادی است در جهان یک سو غم
یک سو زخم است جمع و یک سو مرهم
در پلهٔ میزان عدالت دیدم
شیطان یک سو نشسته یک سو آدم
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۹
ای دل نفسی صاحب عرفان نشدی
بر درد کسی هیچ تو درمان نشدی
چون کشته به روی دوست حیران نشدی
صد حیف گذشت عید، قربان نشدی
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۳
او معنی معنی است که را آن معنی
تا فهم کند معنی آن زان معنی
خواهی که رسی به معنی آن معنی
خود را برسان به صاحب آن معنی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳
ای صبح سعادت ز جبین تو هویدا
این حسن چه حسنست؟ تقدس و تعالا
من بنده ی آن باده ی نابم که دمادم
در هر نفسی تازه کند جودت ما را
از عربده ی ما در میخانه ی نیستی
جان بنده حسن تو، زهی حسن مدارا
از کعبه و بت خانه مگوئید به عاشق
از جنت و فردوس مگو مست لقا را
امروز اگر فرد شوی مرد خدایی
فردا مطلب نسیه،مجو عاشق فردا
دانند رفیقان که ره دور و درازست
از کوچه ی مقصود به بازار تمنا
در کوی تو پستیم،زهی منصب عالی!
با روی تو مستیم، زهی مقصد اقصا!
چون نسبت ما با تو درستست نگوئیم
دیگر سخن از مرتبه ی آدم و حوا
ای هادی جان و دل و دین رحمت عامت
بر قاسم بیچاره تو از لطف ببخشا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴
ایهاالصابرون فی البلوا
طرقوا طرقوا الی المولا
راه نزدیک ویار نزدیکست
قطع شد قصه ی بیابان ها
یار با ماست،یا نصیب،ای دل
الله الله ز دیده ی بینا
دین حق را مجو علی التقلید
راه حق را مرو علی العمیا
هله، ای عشق مهدی هادی
هله، ای سر مولی و مولا
هم تویی منبع حیات ازل
هم تویی اصل مقصد اقصا
به امید تو قاسمی زنده است
سیدی، ربنا، توکلنا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶
بس بمساجد شدیم بهر تولا
مسجد اقصی کجاست؟ مسجداقصا؟
مسجد اقصای ماست بلده طیب
مسجد اقصی کجاهاست؟ «دنی فتدنا»
مسجد اقصی ظهور قدس تجلی
مسجد اقصی ظهور مولی و مولا
مسجد اقصای ماست کنه معانی
مسجد اقصای ماست خاطر دانا
ای دل، اگر طالبی و رهرو راهی
عشق طلب کن، مگو حدیث تمنا
دم مزن از کفر و دین، که هر دو حجابست
خرقه بسوزان، مگو حدیث مصلا
گر تو کلیمی کجاست قدرت موسی؟
ور تو مسیحی کجاست صفوت احیا؟
هست جهان بحر، لیک بحر بما شد
خود نبود بحر جز بواسطه ما
قاسمی،آن یار ظاهرست چو خورشید
دیده بینا کراست؟ دیده بینا؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
«نون گفت » و «قلم » گفت تقدس و تعالا
اجمال ز تفصیل مبرهن شد و پیدا
تفصیل چه باشد؟ گذر قطره بهامون
اجمال چه باشد؟ صفت قطره بدریا
با قطره خطابی که: ز تفصیل برون شو
با بحر عتابی که: ز اجمال برون آ
با ابر خطابیست که: بر اوج سما شو
با قطره باران که: بر این اوج مکن جا
با باده خطاب «اسکر» و با جام «ادر» بود
با خم و صراحی سخن از عشق و تولا
با بحر دم از قطره زدن راه رشادست
با جام و صراحی سخن از مولی و مولا
رو دیده دل باز گشا، تا که ببینی
دل بیت حرام آمد و جان مقصد اقصا
از جام می عشق تو جان مست و خرابست
احسنت و زهی جام و زهی جودت صهبا
قاسم بشب و روز همه حیرت و عشقست
زان روی دل افروز و زان زلف سمن سا