عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
بتی دارم ز شنگی روزگاران خو، بهاران بر
به مستی خویش را گرد آر و گوی از هوشیاران بر
خمی از می به ما بفرست وانگه هر قدر خواهی
روان کن جوی از شیر و دل از پرهیزگاران بر
مرا گویی که تقوی ورز قربانت شوم خود را
بیارای و به خلوتخانه تقوی شعاران بر
چه پرسی کاین چنین داغ از کدامین تخم می خیزد
دلم از سینه بیرون آر و پیش لاله کاران بر
درین بیهوده میری آنچه با من در میان داری
بگو لختی و از من زحمت انده گساران بر
ندارد شیر و خرما ذوق صهبا رحم می آید
نشاط عید از ما هدیه سوی روزه داران بر
بیا رضوان مگر ته جرعه ای بخشندت از ساغر
گل از گلبن بیفشان و به بزم شادخواران بر
پشیمان می شوی از ناز بگذر زین گرانجانان
دل از دلدادگان جوی و قرار بی قراران بر
نمک کم نیست هان همت بیا و داد شوخی ده
غرور ننگ زنهار از نهاد دلفگاران بر
مپرس ای قاصد اهل وطن از من که من چونم
سپارش نامه از اغیار گر یابی به یاران بر
شکست ما بود آرایش خویشان ما غالب
زنند از شیشه ما گل به فرق کوهساران بر
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
خوشا حالم تن آتش بستر آتش
سپندی کو که افشانم بر آتش
ز رشک سینه گرمی که دارم
کشد از شعله بر خود خنجر آتش
به خلد از سردی هنگامه خواهم
برافروزم به گرد کوثر آتش
خنک شوقی که در دوزخ بغلتد
می آتش شیشه آتش ساغر آتش
دلی دارم که در هنگامه شوق
سرشتش دوزخ ست و گوهر آتش
به سان موج می بالم به طوفان
به رنگ شعله می رقصم در آتش
بدان ماند ز شاهد دعوی مهر
که ریزد از دم افسونگر آتش
دلم را داغ سوز رشک مپسند
مزن یارب به جان کافر آتش
چهارست آن که هر یک را از آن چار
بود از ناخوشی آبشخور آتش
قمر در عقرب و غالب به دهلی
سمندر در شط و ماهی در آتش
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
بیا به باغ و نقاب از رخ چمن برکش
دل عدو نه اگر خون شود در آذر کش
بیا و منظر بام فلک نشیمن ساز
بیا و شاهد کام دو کون در بر کش
سمن به جیب غنا از نوای مطرب ریز
تتق به روی هوا از بخور مجمر کش
نسیم طرز خرام تو در نظر دارد
تو طیلسان روش را طراز دیگر کش
هزار آینه ناز در مقابل نه
هزار نقش دل افروز در برابر کش
اگر به باده گرایی قدح ز نرگس خواه
وگر به سبحه ز شبنم به رشته گوهر کش
به لاله گوی که هان بسدین قدح درده
به مرغ گوی که هین خسروی نوا برکش
بدان ترانه که ممنوع نیست مستی کن
از آن شراب که نبود حرام ساغر کش
مذاق مشرب فقر محمدی داری
می مشاهده حق نیوش و دم در کش
ز سرفرازی بخت جوان به خویش ببال
به روی چرخ ز طرف کلاه خنجر کش
نشاط ورز و گهرپاش و شادمانی کن
جهان ستان و قلمرو گشای و لشکر کش
ترا که گفت که منت کشی ز چرخ کبود
به قهر کام دل خویشتن از اختر کش
ز نقش بندگی خویش در خردمندی
رقم به ناصیه والی دو پیکر کش
ز فر فرخی بخت در جهانداری
علم به سر حد فرمانروای خاور کش
سپس به تیغ تو خونم هدر که خواهم گفت
بگیر غالب دلخسته را و در بر کش
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
دود سودایی تتق بست آسمان نامیدمش
دیده بر خواب پریشان زد جهان نامیدمش
وهم خاکی ریخت در چشمم بیابان دیدمش
قطره ای بگداخت بحر بیکران نامیدمش
باغ دامن زد بر آتش نوبهاران خواندمش
داغ گشت آن شعله از مستی خزان نامیدمش
قطره خونی گره گردید دل دانستمش
موج زهرابی به طوفان زد زبان نامیدمش
غربتم ناسازگار آمد وطن فهمیدمش
کرد تنگی حلقه دام آشیان نامیدمش
بود در پهلو به تمکینی که دل می گفتمش
رفت از شوخی به آیینی که جان نامیدمش
هر چه از جان کاست در مستی به سود افزودمش
هر چه با من ماند از هستی زیان نامیدمش
تا ز من بگسست عمری خوشدلش پنداشتم
چون به من پیوست لختی بدگمان نامیدمش
او به فکر کشتن من بود آه از من که من
لاابالی خواندمش نامهربان نامیدمش
تا نهم بر وی سپاس خدمتی از خویشتن
بود صاحبخانه اما میهمان نامیدمش
دل زبان را رازدان آشنایی ها نخواست
گاه بهمان گفتمش، گاهی فلان نامیدمش
هم نگه جان میستاند هم تغافل می کشد
آن دم شمشیر و این پشت کمان نامیدمش
در سلوک از هر چه پیش آمد گذشتن داشتم
کعبه دیدم نقش پای رهروان نامیدمش
بر امید شیوه صبر آزمایی زیستم
تو بریدی از من و من امتحان نامیدمش
بود غالب عندلیبی از گلستان عجم
من ز غفلت طوطی هندوستان نامیدمش
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
خوشا روز و شب کلکته و عیش مقیمانش
گورنر مهر و مکناتن بهادر ماه تابانش
سکندر با همه گردنکشی چاووش درگاهش
ارسطو با همه دانشوری طفل دبستانش
کمند گردن شیران رم جولان شبدیزش
جواهر سرمه چشم غزالان گرد میدانش
به انداز تمنا غایبان را دل گرفتارش
به هنگام تماشا حاضران را دیده حیرانش
تن سهراب و رستم رعشه دار از بیم شمشیرش
سر اسکندر و دارا فگار از چوب دربانش
زبانها ساتگین گردان به پرسشهای پیدایش
نفس ها باده پیمای نوازشهای پنهانش
به ذوق لطف عاجزپروری دلها نکو خواهش
به شکر فیض نصفت گستری لبها ثناخوانش
شمار جوهر اسرار دانایی ز ایمانش
فروغ جبهه منشور خاقانی ز عنوانش
هم از خوبی به بزم اندر دل افروزست گفتارش
هم از مردی به رزم اندر جگردوزست پیکانش
اگر گویی مروت گویم آن رنگی ز گلزارش
اگر گویی فتوت گویم آن بویی ز بستانش
به مدحش گرچه کم گفتم ولی زان گونه در سفتم
که در سلک غزل جا داده ام غالب به دیوانش
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
داریم در هوای تو مستی به بوی گل
ما راست باده ای که تو نوشی به روی گل
اندازه سنج رشکم و ترسم ز انتقام
پوشم ز شمع چشم و نبینم به سوی گل
بر گوشه بساط غریبست و آشناست
گلبن دیار گل بود و شاخ کوی گل
اندیشه را به نیم ادا می توان فریفت
خون کن دلی که از تو کند آرزوی گل
تا گل به رنگ و بوی که ماند؟ که در چمن
گل در پس گل آمده در جستجوی گل
جوش بهار بس که مهارش گسسته است
تازد به دشت ناقه بیراهه پوی گل
هی زود گیر زود گسل هی جگی جگی
در خشم خوی شعله و در مهر خوی گل،
زان گه که عندلیب لقب داده ای مرا
افزوده ای امید من و آبروی گل
در موسم تموز گلابی به تن بریز
تا آب رفته باز بیاید به جوی گل
غالب ز وضع طالبم آید حیا که داشت
«چشمی به سوی بلبل و چشمی به سوی گل »
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
خود را همی به نقش طرازی علم کنم
تا با تو خوش نشینم و نظاره هم کنم
خواهی فراغ خویش بیفزای بر ستم
تا در عوض همان قدر از شکوه کم کنم
قاتل بهانه جوی و دعا بی اثر بیا
کز گریه آبگیری تیغ ستم کنم
طفل ست و تندخوی ببینم چه می کند؟
رامم ولی به عربده دانسته رم کنم
گردون وبال گردن من ساخت مدتی ست
کو دست تا به گردن دلدار خم کنم؟
یارب به شهوت و غضبم اختیار بخش
چندان که دفع لذت و جذب الم کنم
تا دخل من به عشق فزون تر بود ز خرج
خواهم که از تو بیش کشم ناز و کم کنم
غلتد دمم به مشک ز فیض هوای زلف
قانون فن غالیه سایی رقم کنم
خشکست کشت شیوه تحریر رفتگان
سیرابش از نم رگ ابر قلم کنم
غالب به اختیار سیاحت ز من مخواه
کو فتنه ای که سیر بلاد عجم کنم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
نشاط آرد به آزادی ز آرایش بریدن هم
گلم بر گوشه دستار زد دامن ز چیدن هم
بیا لطف هوا بنگر که چون موج می از مینا
گل از شاخ گلستی جلوه گر پیش از دمیدن هم
دلا خون گشتی و گفتی که هی گردیدی کار آخر
مشنو افسرده غافل عالمی دارد چکیدن هم
نه از مهرست گر بر داستانم می نهد گوشی
همان از نکته چینی خیزدش ذوق شنیدن هم
چه پرسی کز لبت وقت قدح نوشی چه می خواهم
همین بوسیدنی چون مست تر گردی مکیدن هم
به بالینم رسیدستی زهی بی کس نوازیها
فدایت یک دو دم عمر گرامی وارسیدن هم
سرت گردم شکار تازه گر هر دم هوس داری
به هر بندم رها می کن به قدر یک رمیدن هم
ز تیغت منت زخمی ندارم خویش را نازم
که حسرت غرق لذت داردم از لب گزیدن هم
ادب آموزیش در پرده محراب می بینم
نخست از جانب حق بوده انداز خمیدن هم
چه خیزد گر نقابی از میان برخاست کو تسکین؟
که می بینم نقاب عارض یارست دیدن هم
نخواهد روز محشر دادخواه خویش عالم را
به تو بخشید ایزد شیوه ناز آفریدن هم
دل از تمکین گرفت و تاب وحشت نبودم غالب
نگنجد در گریبان من از تنگی دریدن هم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
زهی باغ و بهار جان فشانان
غمت چشم و چراغ رازدانان
به صورت اوستاد دلفریبان
به معنی قبله نامهربانان
چمن کوی ترا از ره نشینان
ختن موی ترا از بادخوانان
بلایت چهره با مشکینه مویان
ادایت چیره بر نازک میانان
غمت را بختیان زناربندان
گلت را عندلیبان بیدخوانان
وصالت جان توانا ساز پیران
خیال خاطرآشوب جوانان
دل دانش فریبت را به گردن
وبال رونق جادوبیانان
غم دوزخ نهیبت را به دامن
گداز زهره آتش زبانان
میانت پای لغز موشکافان
دهانت چشم بند نکته دانان
دل از داغت بساط گلفروشان
تن از زخمت ردای باغبانان
سگ کوی تو را در کاسه لیسی
لب پر دعوی شیرین دهانان
سر راه ترا در خاک روبی
نسیم پرچم گیتی ستانان
به پشتیبانی لطف تو امید
قوی همچون نهاد سخت جانان
به بالادستی عفو تو عصیان
زبون همچون نشست ناتوانان
ز ناحق کشتگان راضی به جانت
که غالب هم یکی باشد از آنان
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
شاها به بزم جشن چو شاهان شراب خواه
زر بی حساب بخش و قدح بی حساب خواه
بزمت بهشت و باده حلال ست در بهشت
گر بازپرس رو دهد از من جواب خواه
تو پادشاه عهدی و بخت تو نوجوان
برخور ز عمر و باج نشاط از شباب خواه
در روزهای فرخ و شبهای دلفروز
صهبا به روز ابر و شب ماهتاب خواه
در خور نباشد ار می گلگون به هیچ رو
شربت به جام لعل ز قند و گلاب خواه
خون حسود در دم شادی شراب گیر
چون باده این بود دل دشمن کباب خواه
گل بوی و شعر گوی و گهر پاش و شاد باش
مستی ز بانگ بربط و چنگ و رباب خواه
خون سیاه نافه آهو چه بو دهد؟
از حلقه های زلف بتان مشک ناب خواه
خواهش از این گروه پریچهره ننگ نیست
از چشم غمزه وز شکن طره تاب خواه
از رازها حکایت ذوق نگاه گوی
از کارها گشایش بند نقاب خواه
هر چند خواستن نه سزاوار شأن تست
قوت ز طالع و نظر از آفتاب خواه
در تنگنای غنچه گشایش ز باد جوی
در جویبار باغ روانی ز آب خواه
در برگ و ساز گوی نشاط از بهار بر
در بذل و جود بیعت خویش از سحاب خواه
از شمع طور خلوت خود را چراغ نه
از زلف حور خیمه خود را طناب خواه
از آسمان نشیمن خود را بساط ساز
از ماه نو جنیبت خود را رکاب خواه
در حق خود دعای مرا مستجاب دان
درباره من از کف خود فتح باب خواه
غالب قصیده را به شمار غزل درآر
وز شه برین غزل رقم انتخاب خواه
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
مر ز فنا فراغ را مژده برگ و ساز ده
سایه به مهر واگذار قطره به بحر باز ده
طره جیب را ز چاک شانه التفات کش
عارض خویش را ز اشک غازه امتیاز ده
داغ به سینه زیورست دل به جفا حواله کن
می ز شرر گرانترست سنگ به شیشه ساز ده
از نم دیده دیده را رونق جویبار بخش
وز تف ناله ناله را چاشنی گداز ده
شرم کن آخر ای حیا این همه گیر و دار چیست؟
خاطر غمزه باز جو رخصت ترکتاز ده
ای گل تر به رنگ و بو این همه نازش از چه رو؟
منت ابر یک طرف مزد چمن طراز ده
یا به بساط دلبری عام مکن ادای لطف
یا ز نگاه خشمگین مژده امتیاز ده
ای تو که غنچه ترا بحث شگفتن از برست
سرو کرشمه بار را درس خرام ناز ده
گر به غمی که خورده ام رخصت اشک و آه نیست
هم به دلی که برده ای طاقت ضبط راز ده
ای که به حکم ناکسی تیره ز عیش غالبی
خیز و ز راه داوری بال هما به گاز ده
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
می رود خنده به سامان بهاران زده ای
خون گل ریخته و می به گلستان زده ای
شور سودای تو نازم که به گل می بخشد
چاکی از پرده دل سر به گریبان زده ای
آه از بزم وصال تو که هر سو دارد
نشتر از ریزه مینا به رگ جان زده ای
شور اشکی به فشار بن مژگان دارم
طعنه بر بی سر و سامانی طوفان زده ای
اندرین تیره شب از پرده برون تاخته ست
می روشن به طربگاه حریفان زده ای
فرصتم باد که مرهم نه زخم جگر است
خنده بر بی اثری های نمکدان زده ای
خوش به سر می رود از ضربت آهم هر سو
چرخ سرگشته تر از گوی به چوگان زده ای
خوشنوا بلبل پروانه نژادی دارم
شعله در خویش ز گلبانگ پریشان زده ای
آه از آن ناله که تا شب اثری باز نداد
به هماهنگی مرغان سحرخوان زده ای
چمن از حسرتیان اثر جلوه تست
گل شبنم زده باشد لب دندان زده ای
خاک در چشم هوس ریز چه جویی از دهر
بارگاهی به فراز سر کیوان زده ای
بنگر موج غباری و ز غالب بگذر
اینک آن دم ز هواداری خوبان زده ای
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
در بستن تمثال تو حیرت رقمستی
بینش که به پرگار گشایی علمستی
غم را به تنومندی سهراب گرفتم
خود موج می از دشنه رستم چه کمستی؟
بیداد بود یکسره هشتن به کمر بر
زلفی که ز انبوهی دل خم به خمستی
خرسندی دل پرده گشای اثری هست
شادم که مرا این همه شادی به غمستی
گفتن ز میان رفته و دانم که ندانی
با من که به مرگم ز تو پرسش ستمستی
این ابر که شوید رخ گلهای بهاری
از دامن ما پرورش آموز نمستی
در بادیه از ریزش خونابه مژگان
رو داد مرا هر رگ خاری قلمستی
زان سان که نظر خیره کند برق جهانسوز
با حرف تمنای تو گفتن دژمستی
در عهد تو هنگام تماشای گل از شرم
نظاره و گل غرقه خوناب همستی
زین نقش نوآیین که برانگیخته غالب
کاغذ همه تن وقف سپاس قلمستی
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
ای موج گل نوید تماشای کیستی؟
انگاره مثال سراپای کیستی؟
بیهوده نیست سعی صبا در دیار ما
ای بوی گل پیام تمنای کیستی؟
خون گشتم از تو باغ و بهار که بوده ای؟
کشتی مرا به غمزه مسیحای کیستی؟
یادش به خیر تا چه قدر سبز بوده ای
ای طرف جویبار چمن جای کیستی؟
از خاک غرقه کف خونی دمیده ای
ای داغ لاله نقش سویدای کیستی؟
نشنیده لذت تو فرو می رود به دل
ای حرف محو لعل شکرخای کیستی؟
با نوبهار این همه سامان ناز نیست
فهرست کارخانه یغمای کیستی؟
در شوخی تو چاشنی پرفشانی ست
بی پرده صید دام تپشهای کیستی؟
از هیچ نقش غیر نکویی ندیده ای
ای دیده محو چهره زیبای کیستی؟
با هیچ کافر این همه سختی نمی رود
ای شب به مرگ من که تو فردای کیستی؟
غالب نوای کلک تو دل می برد ز دست
تا پرده سنج شیوه انشای کیستی؟
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱
هر چشمه به بحر همعنان ست اینجا
هر خاربنی ثمرفشان ست اینجا
از حاصل مرز و بوم بنگاله مپرس
نی خامه و هیمه خیزران ست اینجا
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
خوشتر بود آب سوهن از قند و نبات
با وی چه سخن ز نیل و جیحون و فرات
این پاره عالمی که هندش نامند
گویی ظلمات و سوهن ست آب حیات
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
سر تا سر دهر عشرتستان تو باد
صد رنگ گل طرب به دامان تو باد
عید است و بهار خرمی ها دارد
جان من و صد چو من به قربان تو باد
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
غالب هر پرده ای نوایی دارد
هر گوشه ای از دهر فضایی دارد
برچید به پست از دماغم یکسر
بنگاله شگرف آب و هوایی دارد
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
زین رنگ که در گلشن احباب دمید
پژمرد گل و لاله شاداب دمید
در کلبه اقبال ترقی طلبان
گر مهر فرو نشست مهتاب دمید
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
در باغ مراد ما ز بیداد تگرگ
نی نخل به جای ماند نی شاخ نه برگ
چون خانه خرابست چه نالیم ز سیل
چون زیست وبال ست چه ترسیم ز مرگ