عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۷
نبیذ پیش من آمد به شاطی برکه
به خنده گفتم: طوبی لمن یری عکه
خوشم نبیذ و خوشا روی آنکه داد نبیذ
خوشم جوانی و این بوستان و این برکه
من و نبیذ و به خانه درون سماع و رباب
حسود بر در و بسیار گوی در سکه
مرا تو گویی می‌خوردنست اصل فساد
به جان تو که همی‌آیدم ز تو ضحکه
اگر فساد کند هر که او نبیذ خورد
بسا فساد که در یثربست و در مکه
ور این فساد ز من دست باز دار و برو
که نیست با تو مرا نی نکاح و نی شرکه
چرا نبیذ حرامست و هست سرکه حلال
نه هم نبیذ بود ابتدا از آن سرکه؟
نبیذ تلخ چه انگوری و چه میویزی
سپید سیم چه با سکه و چه بی‌سکه
کجا نبیذست آنجا بود جوانمردی
کجا نبیذست آنجایگه بود برکه
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۷ - در شرح شکایت
گاه توبه کردن آمد از مدایح و ز هجی
کز هجی بینم زیان و از مدایح سود نی
گر خسیسانرا هجی گویی، بلی باشد مدیح
گر بخیلانرا مدیح آری، بلی باشد هجی
روزگاری پیشمان آمد، بدین صنعت همی
هم خزینه، هم قبیله، هم ولایت، هم لوی
از میان خانهٔ کعبه فرو آویختند
شعر نیکو را به زرین سلسله پیش عزی
امرؤ القیس و لبید و اخطل و اعشی قیس
برطللها نوحه کردندی و بر رسم بلی
ما همه بر نظم و شعر و قافیه نوحه کنیم
نه بر اطلال و دیار و نه وحوش و نه ظبی
بو نواس و بو حداد و بوملیک، ابن البشیر
بو دواد و بن درید و ابن احمر، یافتی
آنکه گفته‌ست «آذنتنا» آنکه گفت «الذاهبین»
آنکه گفت «السیف اصدق» آنکه گفت« ابلی الهوی»
بوالعلاء و بوالعباس و بوسلیک و بوالمثل
آنکه از ولوالج آمد آنکه آمد از هری
از حکیمان خراسان، کو شهید و رودکی
بوشکور بلخی و بوالفتح بستی هکذی
گو بیاید و ببینید این شریف ایام را
تا کند هرگز شما را شاعری کردن کری؟
روزگاری کان حکیمان و سخنگویان بدند
بود هر یک را به شعر نغز گفتن اشتهی
اندرین ایام ما بازار هزلست و فسوس
کار بوبکر ربابی دارد و طنز جحی
هر کرا شعری بری، یا مدحتی پیش آوری
گوید این یکسر دروغست ابتدا تا انتهی
گر مدیح و آفرین شاعران بودی دروغ
شعر حسان بن ثابت کی شنیدی مصطفی
بر لب و دندان آن شاعر که نامش نابغه
کی دعا کردی رسول هاشمی خیرالوری
شاعری عباس کرد و طلحه کرد و حمزه کرد
جعفر و سعد وسعید و سید ام القری
ور عطا دادن به شعر شاعران بودی فسوس
احمدبن مرسل ندادی کعب را هدیه ردی
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۱ - درمدح علی‌بن عمران
جهانا چه بدمهر و بدخو جهانی
چو آشفته بازار بازارگانی
به درد کسان صابری اندرو تو
به بدنامی خویش همداستانی
به هر کار کردم ترا آزمایش
سراسر فریبی، سراسر زیانی
و گر آزمایمت صدبار دیگر
همانی همانی همانی همانی
غبیتر کس، آن کش غنیتر کنی تو
فروتر کس، آن کش تو برتر نشانی
نه امید آن کایچ بهتر شوی تو
نه ارمان آن کم تو دل نگسلانی
همه روز ویران کنی کار ما را
نترسی که یک روز ویران بمانی
ندانی که ویران شود کاروانگه
چو برخیزد آمد شد کاروانی
تو شاه بزرگی و ما همچو لشکر
ولیکن یکی شاه بی‌پاسبانی
یکی را ز بن بیستگانی نبخشی
یکی را دوباره دهی بیستگانی
بود فعل دیوانگان این سراسر
بعمدا تو دیوانه‌ای یا ندانی
خوری خلق را و دهانت نبینم
خورنده ندیدم بدین بی‌دهانی
ستانی همی زندگانی ز مردم
ازیرا درازت بود زندگانی
نباشد کسی خالی از آفت تو
مگر کاتفاقی کند آسمانی
تو هر چند زشتی کنی بیش با ما
شود بیشتر با تومان مهربانی
ندانی که ما عاشقانیم وبیدل
تو معشوق ممشوق ما عاشقانی
اگر چند جان و تن ما گدازی
وگر چند دین و دل ما ستانی
بناچار یکروز هم بگذری تو
اگر چند ما را همی‌بگذرانی
مرا هر زمان پیش خوانی و هر گه
که پیش تو آیم ز پیشم برانی
به زرق تو این بار غره نگردم
گر انجیل و توراة پیشم بخوانی
خریدار دارم من از تو بسی به
چرا خدمت تو کنم رایگانی
خریدار من تاج عمرانیانست
تو خود خادم تاج عمرانیانی
رئیس مؤید علی محمد
کز ایزد بقا خواهمش جاودانی
همان سهم او سهم اسفندیاری
همان عدل او عدل نوشیروانی
شنیدم که موسی عمران ز اول
به پیغمبری اوفتاد از شبانی
بعمدا علی بن عمران به آخر
رسد زین ریاست به صاحبقرانی
الا ای رئیس نفیس معظم
که گشتاسب تیری و رستم کمانی
کثیر الثواب و قلیل العتابی
ثقیل الرکاب و خفیف العنانی
نه مرد شرابی که مرد ضرابی
نه مرد طعامی که مرد طعانی
شنیدم که ریگ سیه را به گیتی
نکرده‌ست کس حمری و بهرمانی
تو در روز هیجا سویدای جنگی
بکردی به شمشیر حمرای قانی
چو شمشیر تو رنگرز من ندیدم
که ریگ سیه را کند ارغوانی
اگر عقل فانی نگردد، تو عقلی
وگر جان همیشه بماند، تو جانی
ز نادان گریزی، به دانا شتابی
ز محنت رهانی، به دولت رسانی
عتابی کنم با تو ای خواجه بشنو
به حق کریمی، به حق جوانی
سخنهای منظوم شاعر شنیدن
بود سیرت و شیمت خسروانی
اگر چه رهی را تو کهتر نوازی
نپرهیزی از دردسر وز گرانی
من ایدون چو بازم که زی تو شتابم
اگر چند از دست خود برپرانی
من از منزل دور قصد تو کردم
چو قصد عراقی کند قیروانی
نشستم بر آن بیسراک سماعی
فروهشته دو لب، چو لفج زبانی
یکی جعد مویی، هیونی سبکرو
تو گویی یکی محملی مولتانی
تکاور یکی، خاره‌دری، که گفتی
چو یوز از زمین برجهد، کش جهانی
زبان در میان دو لب چون نیامی
که ناگه ازو برکشی هندوانی
بریدم شب تیره و روز روشن
ابا رنج بسیار و بس ناتوانی
رسیدم به نزدیک تو شعر گویان
چو نزدیک هارون، صریع الغوانی
به امید آن تا کنم خدمت تو
رها گردم از محنت این جهانی
شنیدم که اعشی به شهر یمن شد
سوی هوذة بن علی الیمانی
بر او خواند شعری به الفاظ تازی
به شیرین معانی و شیرین زبانی
یکی کاروان اشتر گشن دادش
هر اشتر بسان کهی از کلانی
شنیدم که سوی خصیب ملک شد
به مدحتگری بونواس بن هانی
به یک بیت مدحت دهانش بیاکند
به یاقوت و بی‌جاده و بهرمانی
علی‌بن براهیم از شهر موصل
بیامد به بغداد در شعر خوانی
بدادش همانگه رشید خلیفه
بواصل دو سه بدره از زر کانی
سوی تاج عمرانیان هم بدینسان
بیامد منوچهری دامغانی
تو زان پادشاهان همی‌نیستی کم
از آن پادشاهان بری بی‌گمانی
اگر کمتری تو ازیشان به نعمت
به همت از ایشان فزونی تو دانی
نه من نیز کمتر از آن شاعرانم
به باب مدیح و به باب معانی
وگر کمترم من از ایشان به معنی
از آنان فزونم به شیرین زبانی
نه نیز از تو آن خواسته چشم دارم
که باشد بدان مر ترا بازمانی
من از تو همی مال توزیع خواهم
بدین خاصگانت یگان و دوگانی
بیندیش از آن روز کاندر مظالم
به توزیع کردی مرا میزبانی
کسی کو کند میزبانی کسی را
نباید که بگریزد از میهمانی
الا تا ببارد سرشک بهاری
الا تا بروید گل بوستانی
بزی با امانی و حور قبایی
به رود غوانی و لحن اغانی
بر آن وزن این شعر گفتم که گفته‌ست
ابوالشیص اعرابی باستانی
اشاقک و اللیل ملقی الجران
غراب ینوح علی غصن بان
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
خوش خوش خرامان می‌روی، ای شاه خوبان تا کجا
شمعی و پنهان می‌روی پروانه جویان تا کجا؟
ز انصاف خو واکرده‌ای، ظلم آشکارا کرده‌ای
خونریز دل‌ها کرده‌ای، خون کرده پنهان تا کجا؟
غبغب چو طوق آویخته فرمان ز مشک انگیخته
صد شحنه را خون ریخته با طوق و فرمان تا کجا؟
بر دل چو آتش می‌روی تیز آمدی کش می‌روی
درجوی جان خوش می‌روی ای آب حیوان تا کجا؟
طرف کله کژ بر زده گوی گریبان گم شده
بند قبا بازآمده گیسو به دامان تا کجا؟
دزدان شبرو در طلب، از شمع ترسند ای عجب
تو شمع پیکر نیم‌شب دل دزدی اینسان تا کجا؟
هر لحظه ناوردی زنی، جولان کنی مردافکنی
نه در دل تنگ منی ای تنگ میدان تا کجا؟
گر ره دهم فریاد را، از دم بسوزم باد را
حدی است هر بیداد را این حد هجران تا کجا؟
خاقانی اینک مرد تو مرغ بلاپرورد تو
ای گوشهٔ دل خورد تو، ناخوانده مهمان تا کجا؟
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
جام می تا خط بغداد ده ای یار مرا
باز هم در خط بغداد فکن بار مرا
باجگه دیدم و طیار ز آراستگی
عیش چون باج شد و کار چو طیار مرا
رخت کاول ز در مصطبه برداشتیم
هم بدان منزل برداشت فرود آر مرا
سفر کعبه به صد جهد برآوردم و رفت
سفر کوی مغان است دگر بار مرا
پیش من لاف ز شونیزیه شونیز مزن
دست من گیر و به خاتونیه بسپار مرا
گوئیم حج تو هفتاد و دو حج بود امسال
این چنین تحفه مکن تعبیه در بار مرا
گوئیم کعبه ز بالای سرت کرد طواف
این چنین بیهده پندار مپندار مرا
من در کعبه زدم کعبه مرا درنگشاد
چون ندانم زدن آن در ندهد بار مرا
دامن کعبه گرفتم دم من درنگرفت
درنگیرد چون نبیند دم کردارد مرا
شیرمردان در کعبه مرا نپذیرند
که سگان در دیرند خریدار مرا
مغکده دید که من رد شدهٔ کعبه شدم
کرد لابه که ز من مگذر و مگذار مرا
سوخته بید منم زنگ زدای می خام
ساقی میکده به داند مقدار مرا
حجرالاسود نقد همگان را محک است
کم عیارم من از آن کرد محک‌خوار مرا
زین سپس خال بتان بس حجرالاسود من
زمزم آنک خم و کعبه در خمار مرا
خانقه جای تو و خانهٔ می جای من است
پیر سجاده تو را داده و زنار مرا
باریا دین به بهشتت نبرد وز سر صدق
برهاند همه زنار من از نار مرا
نیست در زهد ریائیت به جو سنگ نیاز
واندرین فسق نیاز است به خروار مرا
اندران شیوه که هستی تو، تو را یار بسی است
و اندرین ره که منم، نیست کسی یار مرا
لاله می خورد که از پوست برون رفت تو نیز
لاله خوردم کن و از پوست برون آر مرا
می خوری به که روی طاعت بی‌درد کنی
اندکی درد به از طاعت بسیار مرا
گل به نیل تو ندارم من و گلگون قدحی
می‌خورم تا ز گل گور دمد خار مرا
می‌خورم می که مرا دایه بر این ناف زده است
نبرد سرزنش تو ز سر کار مرا
چند تهدید سر تیغ دهی کاش بدی
دست در گردن تیغ تو حلی‌وار مرا
از تو منت نپذیرم که ملک‌وار چو شمع
تخت زرین نهی اندر صف احرار مرا
منتی دارم اگر بر سر نطعم چو چراغ
بنشانی خوش و آنگه بکشی زار مرا
کس به عیار فرستادی و گفتی که به سر
خون بریزد به سر خنجر خونخوار مرا
وز پی آنکه ز سر تو خبردار شوم
کس فرستاد به سر اندر عیار مرا
تیغ عیار چه باید ز پی کشتن من
هم تو کش کز تو نیاید به دل آزار مرا
تو نکوتر کشی ایرا تو سبک دست تری
خیز و برهان ز گراندستی اغیار مرا
کافر و مست همی خوانی خاقانی مرا
کس مبیناد چو او مؤمن و هشیار مرا
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
انصاف در جبلت عالم نیامده است
راحت نصیب گوهر آدم نیامده است
از مادر زمانه نزاده است هیچکس
کوهم ز دهر نامزد غم نیامده است
از موج غم نجات کسی راست کو هنوز
بر شط کون و عرصهٔ عالم نیامده است
از ساغر زمانه که نوشید شربتی
کان نوش جانگزای‌تر از سم نیامده است
گیتی تو را ز حادثه ایمن کجا کند؟
کورا ز حادثات امان هم نیامده است
دزدی است چرخ نقب‌زن اندر سرای عمر
آری به هرزه قامت او خم نیامده است
آسودگی مجوی که کس را به زیر چرخ
اسباب این مراد فراهم نیامده است
با خستگی بساز که ما را ز روزگار
زخم آمده است حاصل و مرهم نیامده است
در جامهٔ کبود فلک بنگر و بدان
کاین چرخ جز سراچهٔ ماتم نیامده است
خاقانیا فریب جهان را مدار گوش
کورا ز ده، دو قاعده محکم نیامده است
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱
پای گریز نیست که گردون کمان‌کش است
جای فزاع نیست که گیتی مشوش است
ماویز در فلک که نه بس چرب مشرب است
برخیز از جهان که نه بس خوب مفرش است
چون مار ارقم است جهان گاه آزمون
کاندر درون کشنده و بیرون منقش است
با خویشتن بساز و ز کس مردمی مجوی
کان کو فرشته بود کنون اهرمن‌وش است
با هر که انس گیری از او سوخته شوی
بنگر که انس چیست مصحف ز آتش است
عالم نگشت و ما و تو گردنده‌ایک از آنک
گردون هنوز هفت و جهت همچنان شش است
در بند دور چرخ هم ارکان، هم انجم است
در زیر ران دهر هم ادهم، هم ابرش است
خاقانیا منال که این ناله‌های تو
برساز روزگار نه بس زخمهٔ خوش است
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
تا جهان است از جهان اهل وفائی برنخاست
نیک عهدی برنیامد، آشنائی برنخاست
گوئی اندر کشور ما بر نمی‌خیزد وفا
یا خود اندر هفت کشور هیچ جائی برنخاست
خون به خون می‌شوی کز راحت نشانی مانده نیست
خود به خود می ساز کز همدم وفائی برنخاست
از مزاج اهل عالم مردمی کم جوی از آنک
هرگز از کاشانهٔ کرکس همائی برنخاست
باورم کن کز نخستین تخم آدم تاکنون
از زمین مردمی مردم گیائی برنخاست
وحشتی داری برو با وحش صحرا انس گیر
کز میان انس و جان وحشت زدائی برنخاست
کوس وحدت زن درین پیروزه گنبد کاندراو
از نوای کوس وحدت به نوائی برنخاست
درنورد از آه سرد این تخت نرد سبز را
کاندر او تا اوست خصل بی‌دغائی برنخاست
میل در چشم امل کش تا نبیند در جهان
کز جهان تاریک‌تر زندان سرائی برنخاست
از امل بیمار دل را هیچ نگشاید از آنک
هرگز از گوگرد تنها کیمیائی برنخاست
از کس و ناکس ببر خاقانی آسا کز جهان
هیچ صاحب درد را صاحب دوائی برنخاست
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
از کف ایام امان کس نیافت
وز روش دهر زمان کس نیافت
شام و سحر هست رصددار عمر
زین دو رصد خط امان کس نیافت
رفت زمانی که ز راحت در او
نام غم از هیچ زبان کس نیافت
و آمد عهدی که ز خرم‌دلان
در همه آفاق نشان کس نیافت
اهل میندیش که در عهد ما
سایهٔ عنقا به جهان کس نیافت
جنس طلب کردی خاقانیا
کم طلب آن چیز که آن کس نیافت
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
بخت بدرنگ من امروز گم است
یارب این رنگ سواد از چه خم است
دلدل دل ز سر خندق غم
چون جهانم که بس افکنده سم است
با من امروز فلک را به جفا
آشتی نیست همه اشتلم است
شد چو کشتی به کژی کار فلک
که عنانش محل پاردم است
دولت امروز زن و خادم راست
کاین امیر ری و آن شاه قم است
هر که را نعمت و مال آمد و جاه
سفلگی را بعهم کلبهم است
تا به درگاه خدا داری روی
زر آلوده سگ حلقه دم است
باز چون بر در خلق افتد کار
زر بر سفله خدای دوم است
این کرم جستن خاقانی چیست
که کرم در همه آفاق گم است
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
در جهان هیچ سینه بی‌غم نیست
غمگساری ز کیمیا کم نیست
خستگی‌های سینه را نونو
خاک پر کن که جای مرهم نیست
دم سرد از دهان بر آه جگر
بازگردان که یار همدم نیست
هیچ یک خوشهٔ وفا امروز
در همه کشتزار آدم نیست
کشت‌های نیاز خشک بماند
کابرهای امید را نم نیست
به نواله هزار محرم هست
به گه ناله نیم محرم نیست
گر بنالی به دوستی گوید
هان خدا عافیت دهد، غم نیست
دانی آسوده کیست در عالم؟
آنکه مقبول اهل عالم نیست
هست سالی دو روز شادی خلق
چون نکو بنگری همان هم نیست
زانکه یک عید نیست در علام
که در او صد هزار ماتم نیست
خیز خاقانیا ز خوان جهان
که جهان میزبان خرم نیست
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹
آن کز می خواجگی است سرمست
بر وی نزنند عاقلان دست
بی‌آنکه کسی فکند او را
از پایهٔ خود فرو فتد پست
مرغی که تواش همای خوانی
جغدی است کز آشیان ما جست
از پنجرهٔ صلاح برخاست
بر کنگردهٔ فساد بنشست
قلب سخن شکسته نامان
بر ما نتوان بدین بپیوست
گیرم که دلی درستمان نیست
باری نامی درستمان هست
تو طعنه زنی و ما همه کوه
تو سنگ زنی و ما همه طست
خاقانی را اگر سفیهی
هنگام جدل سخن فروبست
این هم ز عجایب خواص است
کالماس به زخم سرب بشکست
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹
دل از گیتی وفاجویی ندارد
که گیتی از وفا بویی ندارد
به دل‌جویان ندارد طالع ایام
چه دارد پس که دل‌جویی ندارد
وفا از شهربند عهد رسته است
که اینجا خانه در کویی ندارد
سلامت نزد ما دور از شما مرد
دریغا مرثیت گویی ندارد
جهان را معنی آدم به جای است
چه حاصل آدمی خویی ندارد
اگر صد گنج زر دارد چه حاصل
که سختن را ترازویی ندارد
مکش چندین کمان بر صید گیتی
که چندان چرب پهلویی ندارد
نشاید شاهدی را کرم پیله
که بیش از چشم و ابرویی ندارد
چه بینی از عروسان بربری ناز
که الا فرق و گیسویی ندارد
بنازد بر جهان خاقانی ایراک
جهان امروز چون اویی ندارد
از آن در عدهٔ عزلت نشسته است
که از زن سیرتان شویی ندارد
که از سنجاب شب تا قاقم روز
دواج همتش مویی ندارد
دل خاقانی این زخم فلک راست
که آن چوگان جز این گویی ندارد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱
روز دانش به ازین بایستی
آسمان مرد گزین بایستی
رفته چون رفت طلب نتوان کرد
چشم ناآمده بین بایستی
پیش‌گاه ستم عالم را
داور پیش نشین بایستی
کیسهٔ عمر سپردیم به دهر
دهر غدار امین بایستی
گر به اندازهٔ همت طلبم
فلکم زیر نگین بایستی
سایه‌ای ماند ز من، من غلطم
هستی سایه یقین بایستی
ناله گر سوی فلک رفت رواست
سایه باری به زمین بایستی
نیست صیادی و عالم پر صید
صید را شیر عرین بایستی
کار خاقانی هم به بتر است
کار گیتی به از این بایستی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸
هدیهٔ پای تو زر بایستی
رشوهٔ رای تو زر بایستی
غم عشقت طرب افزای من است
طرب افزای تو زر بایستی
جان چه خاک است که پیش تو کشم
پیشکش‌های تو زر بایستی
دیده در پای تو گشتن هوس است
کشته در پای تو زر بایستی
گرد هم اجرای امروز تو جان
خرج فردای تو زر بایستی
ترش روی است زر صفرا بر
وقت صفرای تو زر بایستی
آتش بسته گشاید همه کار
کار پیرای تو زر بایستی
بی‌زری داشت تو را بر سر جنگ
صلح فرمای تو زر بایستی
کوه سیمینی و هم سنگ توام
در تمنای تو زر بایستی
تا کنم بر سر و بالات نثار
هم به بالای تو زر بایستی
دید سیمای مرا عشق تو گفت
که چو سیمای تو زر بایستی
دل سودائی خاقانی را
هم به سودای تو زر بایستی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۵
با هیچ دوست دست به پیمان نمی‌دهی
کار شکستگان را سامان نمی‌دهی
آنجا که زخم کردی مرهم نمی‌کنی
آنجا که درد دادی درمان نمی‌دهی
هم‌چون فلک که بر سر خوان قبول ورد
آن را همی که تره دهی نان نمی‌دهی
آسان همی بری ز حریفان خویش دل
چون قرعه بر تو افتد آسان نمی‌دهی
ارزان ستانی آنچه دهم در بهای بوس
پس بوسه از چه معنی ارزان نمی‌دهی
مژگانت را به کشتن من رخصه داده‌ای
لب را به زنده کردن فرمان نمی‌دهی
خاقانی گدای به وصل تو کی رسد
کز کبریا سلام به سلطان نمی‌دهی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴
تو را افتد که با ما سر برآری
کنی افتادگان را خواستاری
مکن فرمان دشمن سر درآور
بدین گفتن چه حاجت؟ خود درآری
بهای بوسه جان خواهی و سهل است
بها اینک، بیاور هر چه داری
به یک دل وقت را خرسند می‌باش
اگرچه لاغر افتاد این شکاری
برای تو جهانی را بسوزم
اگر خو واکنی از خامکاری
نهان از خوی خود درساز با من
که گر خویت خبر دارد نیاری
مکن حق‌های خاقانی فراموش
اگر روزی حق یاران گزاری
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در مباهات و نکوهش حسودان
نیست اقلیم سخن را بهتر از من پادشا
در جهان ملک سخن راندن مسلم شد مرا
مریم بکر معانی را منم روح القدس
عالم ذکر معالی را منم، فرمان روا
شه طغان عقل را نایب منم، نعم الوکیل
نوعروس فضل را صاحب منم نعم الفتی
درع حکمت پوشم و بی‌ترس گویم القتال
خوان فکرت سازم و بی‌بخل گویم الصلا
نکتهٔ دوشیزهٔ من حرز روح است از صفت
خاطر آبستن من نور عقل است از صفا
عقد نظامان سحر از من ستاند واسطه
قلب ضرابان شعر از من پذیرد کیمیا
رشک نظم من خورد حسان ثابت را جگر
دست نثر من زند سحبان وائل را قفا
هر کجا نعلی بیندازد براق طبع من
آسمان زان تیغ بران سازد از بهر قضا
بر سر همت بلا فخر از ازل دارم کلاه
بر تن عزلت بلا بغی از ابد دارم قبا
من ز من چو سایه و آیات من گرد زمین
آفتاب آسا رود منزل به منزل جا به جا
این از آن پرسان که آخر نام این فرزانه چیست؟
وان بدین گویان که آخر جای این ساحر کجا؟
پیش کار حرص را بر من نبینی دست رس
تا شهنشاه قناعت شد مرا فرمان روا
ترش و شیرین است مدح و قدح من تا اهل عصر
از عنب می‌پخته سازند و ز حصرم توتیا
هم امارت هم زبان دارم کلید گنج عرش
وین دو دعوی را دلیل است از حدیث مصطفا
من قرین گنج و اینان خاک بیزان هوس
من چراغ عقل و آنها روز کوران هوا
دشمنند این عقل و فطنت را حریفان حسد
منکرند این سحر و معجز را رفیقان ریا
حسن یوسف را حسد بردند مشتی ناسپاس
قول احمد را خطا خواندند جمعی ناسزا
من همی در هند معنی راست هم چون آدمم
وین خران در چین صورت کوژ چون مردم گیا
چون میان کاسهٔ ارزیز دلشان بی‌فروغ
چون دهان کوزهٔ سیماب کفشان بی‌عطا
من عزیزم مصر حکمت را و این نامحرمان
غر زنان برزنند و غرچگان روستا
گر مرا دشمن شدند این قوم معذورند از آنک
من سهیلم کآمدم بر موت اولادالزنا
جرعه نوش ساغر فکر منند از تشنگی
ریزه خوار سفرهٔ راز منند از ناشتا
مغزشان در سر بیاشوبم که پیلند از صفت
پوستشان از سر برون آرم که مارند از لقا
لشکر عادند و کلک من چو صرصر در صریر
نسل یاجوجند و نطق من چو صور اندر صدا
خویشتن هم جنس خاقانی شمارند از سخن
پارگین را ابر نیسانی شناسند از سخا
نی همه یک رنگ دارد در نیستان‌ها ولیک
از یکی نی قند خیزد وز دگر نی، بوریا
دانم از اهل سخن هرکه این فصاحت بشنود
هم بسوزد مغز و هم سودا پزد بی‌منتها
گوید این خاقانی دریا مثابت خود منم
خوانمش خاقانی اما از میان افتاده قا
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در شکایت از حبس و بند و مدح عظیم الروم عز الدوله قیصر
فلک کژروتر است از خط ترسا
مرا دارد مسلسل راهب آسا
نه روح الله در این دیر است چون شد
چنین دجال فعل این دیر مینا
تنم چون رشتهٔ مریم دوتا است
دلم چون سوزن عیساست یکتا
من اینجا پای‌بند رشته ماندم
چو عیسی پای‌بند سوزن آنجا
چرا سوزن چنین دجال چشم است
که اندر جیب عیسی یافت ماوا
لباس راهبان پوشیده روزم
چو راهب زان برآرم هر شب آوا
به صور صبح گاهی برشکافم
صلیب روزن این بام خضرا
شده است از آه دریا جوشش من
تیمم گاه عیسی قعر دریا
به من نامشفقند آباء علوی
چو عیسی زان ابا کردم ز آبا
مرا از اختر دانش چه حاصل
که من تاریک او رخشنده اجزا
چه راحت مرغ عیسی را ز عیسی
که همسایه است با خورشید عذرا
گر آن کیخسرو ایران و تور است
چرا بیژن شد اندر چاه یلدا
چرا عیسی طبیب مرغ خود نیست
که اکمه را تواند کرد بینا
نتیجه دختر طبعم چو عیسی است
که بر پاکی مادر هست گویا
سخن بر بکر طبع من گواه است
چو بر اعجاز مریم نخل خرما
چو من ناورد پانصد سال هجرت
دروغی نیست ها برهان من ها
برآرم زاین دل چون خان زنبور
چو زنبوران خون آلوده غوغا
زبان روغنینم زآتش آه
بسوزد چون دل قندیل ترسا
چو قندیلم برآویزند و سوزند
سه زنجیرم نهادستند اعدا
چو مریم سرفکنده، ریزم از طعن
سرشکی چون دم عیسی مصفی
چنان استاده‌ام پیش و پس طعن
که استاده است الف‌های اطعنا
مرا زانصاف یاران نیست یاری
تظلم کردنم زان نیست یارا
علی الله از بد دوران علی الله
تبرا از خدا دوران تبرا
نه از عباسیان خواهم معونت
نه بر سلجوقیان دارم تولا
چو داد من نخواهد داد این دور
مرا چه ارسلان سلطان چه بغرا
چو یوسف نیست کز قحطم رهاند
مرا چه ابن‌یامین چه یهودا
مرا اسلامیان چون داد ندهند
شوم برگردم از اسلام حاشا
پس از تحصیل دین از هفت مردان
پس از تاویل وحی از هفت قرا
پس از الحمد و الرحمن والکهف
پس از یاسین و طاسین میم و طاها
پس از میقات حج و طوف کعبه
جمار و سعی و لبیک و مصلی
پس از چندین چله در عهد سی سال
شوم پنجاهه گیرم آشکارا
مرا مشتی یهودی فعل، خصمند
چو عیسی ترسم از طعن مفاجا
چه فرمائی که از ظلم یهودی
گریزم بر در دیر سکوبا
چه گوئی کستان کفر جویم
نجویم در ره دین صدر والا
در ابخازیان اینک گشاده
حریم رومیان آنک مهیا
بگردانم ز بیت الله قبله
به بیت المقدس و محراب اقصی
مرا از بعد پنجه ساله اسلام
نزیبد چون صلیبی بند بر پا
روم ناقوس بوسم زین تحکم
شوم زنار بندم زین تعدا
کنم تفسیر سریانی ز انجیل
بخوانم از خط عبری معما
من و ناجرمکی و دیر مخران
در بقراطیانم جا و ملجا
مرا بینند اندر کنج غاری
شده مولو زن و پوشیده چوخا
به جای صدرهٔ خارا چو بطریق
پلاسی پوشم اندر سنگ خارا
چو آن عود الصلیب اندر بر طفل
صلیب آویزم اندر حلق عمدا
وگر حرمت ندارندم به ابخاز
کنم زآنجا به راه روم مبدا
دبیرستان نهم در هیکل روم
کنم آئین مطران را مطرا
بدل سازم به زنار و به برنس
ردا و طیلسان چون پور سقا
کنم در پیش طرسیقوس اعظم
ز روح القدس و ابن و اب مجارا
به یک لفظ آن سه خوان را از چه شک
به صحرای یقین آرم همانا
مرا اسقف محقق‌تر شناسد
ز یعقوب و ز نسطور و ز ملکا
گشایم راز لاهوت از تفرد
نمایم ساز ناسوت از هیولا
کشیشان را کشش بینی و کوشش
به تعلیم چو من قسیس دانا
مرا خوانند بطلمیوس ثانی
مرا دانند فیلاقوس والا
فرستم نسخهٔ ثالث ثلاثه
سوی بغداد در سوق الثلاثا
به قسطنطین برند از نوک کلکم
حنوط و غالیه موتی و احیا
به دست آرم عصای دست موسی
بسازم زان عصا شکل چلیپا
ز سرگین خر عیسی ببندم
رعاف جاثلیق ناتوانا
ز افسار خرش افسر فرستم
به خانان سمرقند و بخارا
سم آن خر به اشک چشم و چهره
بگیرم در زر و یاقوت حمرا
سه اقنوم و سه قرقف را به برهان
بگویم مختصر شرح موفا
چه بود آن نفخ روح و غسل و روزه
که مریم عور بود و روح تنها
هنوز آن مهر بر درج رحم داشت
که جان افروز گوهر گشت پیدا
چه بود آن نطق عیسی وقت میلاد
چه بود آن صوم مریم وقت اصغا
چگونه ساخت از گل مرغ عیسی
چگونه کرد شخص عازر احیا
چه معنی گفت عیسی بر سر دار
که آهنگ پدر دارم به بالا
وگر قیصر سکالد راز زردشت
کنم زنده رسوم زند و استا
بگویم کان چه زند است و چه آتش
کز او پازند و زند آمد مسما
چه اخگر ماند از آن آتش که وقتی
خلیل الله در آن افتاد دروا
به قسطاسی بسنجم راز موبد
که جوسنگش بود قسطای لوقا
چرا پیچد مگس دستار فوطه
چرا پوشد ملخ رانین دیبا
به نام قیصران سازم تصانیف
به از ارتنک چین و تنگلوشا
بس ای خاقانی از سودای فاسد
که شیطان می‌کند تلقین سودا
رفیق دون چه اندیشد به عیسی؟
وزیر بد چه آموزد به دارا؟
مگو این کفر و ایمان تازه گردان
بگو استغفر الله زین تمنا
فقل و اشهد بان‌الله واحد
تعالی عن مقولاتی تعالی
چه باید رفت تا روم از سر ذل
عظیم الروم عز الدوله اینجا
یمین عیسی و فخر الحواری
امین مریم و کهف النصاری
مسیحا خصلتا قیصر نژادا
تورا سوگند خواهم داد حقا
به روح القدس و نفخ روح و مریم
به انجیل و حواری و مسیحا
به مهد راستین و حامل بکر
به دست و آستین باد مجرا
به بیت المقدس و اقصی و صخره
به تقدیسات انصار و شلیخا
به ناقوس و به زنار و به قندیل
به یوحنا و شماس و بحیرا
به خمسین و به دنح و لیلة الفطر
به عیدالهیکل و صوم العذارا
به پاکی مریم از تزویج یوسف
به دوری عیسی از پیوند عیشا
به بیخ و شاخ و برگ آن درختی
که آمد میوه‌ش از روح معلا
به ماه تیر کانگه بود نیسان
به نخل پیر کانجا گشت برنا
به بانگ و زاری مولو زن از دیر
به بند آهن اسقف بر اعضا
به تثلیث بروج و ماه و انجم
به تربیع و به تسدیس ثلاثا
ز تثلیثی کجا سعد فلک راست
به تربیع صلیبت باد پروا
که بهر دیدن بیت‌المقدس
مرا فرمان بخواه از شاه دنیا
ز خط استوا و خط محور
فلک را تا صلیب آید هویدا
سزد گر عیسی اندر دیر هرقل
کند تسبیح از این ابیات غرا
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در فقر و گوشه نشینی و گله از سفر
قلم بخت من شکسته سر است
موی در سر ز طالع هنر است
بخت نیک، آرزو رسان دل است
که قلم نقش بند هر صور است
نقش امید چون تواند بست
قلمی کز دلم شکسته‌تر است
دیده دارد سپید بخت سیاه
این سپید آفت سیاه سر است
بخت را در گلیم بایستی
این سپیدی برص که در بصر است
چشم زاغ است بر سیاهی بال
گر سپیدی به چشم زاغ در است
کوه را زر چه سود بر کمرش
که شهان را زر از در کمر است
تن چو ناخن شد استخوانم از آنک
بخت را ناخته به چشم در است
استخوان پیش‌کش کنم غم را
زآنکه غم میهمان سگ جگر است
روز دانش زوال یافت که بخت
به من راست فعل کژ نگر است
بس به پیشین ندیده‌ای خورشید
که چو کژ سر نمود کژ نظر است
چون نفس می‌زنم کژم نگرد
چرخ کژ سیر کاهرمن سیر است
چون صفیرش زنی کژت نگرد
اسب کورا نظر بر آب‌خور است
یا مگر راست می‌کند کژ من
که مرا از کژی هنوز اثر است
ترک آن کژ نگه کند در تیر
تا شود راست کالت ظفر است
همه روز اعور است چرخ ولیک
احول است آن زمان که کینه‌ور است
هر که را روی راست، بخت کژ است
مار کژ بین که بر رخ سپر است
بس نبالد گیابنی که کژ است
بس نپرد کبوتری که تر است
دهر صیاد و روز و شب دو سگ است
چرخ باز کبود تیز پر است
همه عالم شکارگه بینی
کاین دو سگ زیر و باز بر زبر است
عقل سگ جان هوا گرفت چو باز
کاین سگ و باز چون شکارگر است
من چو کبک آب زهره ریخته رنگ
صید باز و سگی که بوی بر است
نیک بد حال و سخت سست دلم
حال و دل هر دو یک نه بر خطر است
عافیت آرزو کنم هیهات
این تمناست یافتن دگر است
آرزو را ذخیره امید است
وصل امید عمر جانور است
آرزو چون نشاند شاخ طمع
طلبش بیخ و یافت برگ و بر است
طمع آسان ولی طلب صعب است
صعبی یافت از طلب بتر است
آرزویی که از جهان خواهم
بدهد زآنکه مست و بی‌خبر است
لیکن آن داده را به هشیاری
واستاند که نیک بد گهر است
در دبستان روزگار، مرا
روز و شب لوح آرزو به بر است
هیچ طفلی در این دبستان نیست
که ورا سورهٔ وفا ز بر است
چون برد آیت وفا از یاد؟
کآخر اوفوا بعهدی از سور است
خاطرم بکر و دهر نامرد است
نزد نامرد، بکر کم‌خطر است
نالش بکر خاطرم ز قضاست
گلهٔ شهربانو از عمر است
سایهٔ من خبر ندارد از آنک
آه من چرخ‌سوز و کوه در است
جوش دریا در دیده زهرهٔ کوه
گوش ماهی بنشنود که کر است
مر ما مر من حساب العمر
چون به پنجه رسد حساب مر است
ناودان مژه ز بام دماغ
قطره ریز است و آرزو خضر است
سبب آبروی آب مژه است
صیقل تیغ کوه تیغ خور است
نکنم زر طلب که طالب زر
همچو زر نثار پی‌سپر است
عاقبت هرکه سر فراخت به زر
همچو سکه نگون و زخم خور است
روی عقل از هوای زر همه را
آبله خورده همچو روی زر است
از شمار نفس فذلک عمر
هم غم است ار چه غم نفس شمراست
غم هم از عالم است و در عالم
می‌نگنجد که بس قوی حشر است
عالم از جور مایهٔ زای غم است
بتر از هیمه مایه شرر است
چون شرر شد قوی همه عالم
طعمه سازد چه حاجت تبر است
لهو، یک جزو و غم هزار ورق
غصه مجموع و قصه مختصر است
قابل گل منم که گل همه تن
رنگ خون است و خار نیشتر است
غم ز دل زاد و خورد خون دلم
خون مادر غذا ده پسر است
آتشی کز دل شجر زاید
طعمهٔ او هم از تن شجر است
چرخ بازیچه گون چون بازیچه
در کف هفت طفل جان شکر است
بدو خیط ملون شب و روز
در گشایش بسان باد فر است
شب که ترکان چرخ کوچ کنند
کاروان حیات بر حذر است
خیل ترکان کنند بر سر کوچ
غارت کاروان که بر گذر است
خواجه چون دید دردمند دلم
گفت کین دردناکی از سفر است
هان کجائی چه می‌خوری؟ گفتم
می‌خورم خون خود که ما حضر است
چه خورش کو خورش کدام خورش
دست خون مانده را چه جای خور است
گوید آخر چه آرزو داری
آرزو زهر و غم نه کام و گر است
نیم جنسی و یک‌دلی خواهم
آرزوم از جهان همین قدر است
از دو یک دم که در جهان یابم
ناگزیر است و از جهان گذر است
نگذرد دیگ پایه را ز حجر
نگذرد آتشی که در حجر است
به مقامی رسیده‌ام که مرا
خار و حنظل بجای گل شکر است
کو سر تیغ کرزوی من است
کانس وحشی به سبزه و شمر است
بر سر تیغ به سری که سر است
خرج قصاب به بزی که نر است
ابله از چشم زخم کم رنج است
اکمه از درد چشم کم ضرر است
جاهل آسوده، فاضل اندر رنج
فضل مجهول و جهل معتبر است
سفله مستغنی و سخی محتاج
این تغابن ز بخشش قدر است
همه جور زمانه بر فضلاست
بوالفضول از حفاش زاستر است
سوس را با پلاس کینی نیست
کین او با پرند شوشتر است
حال مقلوب شد که بر تن دهر
ابره کرباس و دیبه آستر است
عالم از علم مشتق است و لیک
جهل عالم به عالمی سمر است
معنی از اشتقاق دور افتاد
کز صلف کبر و از اصف کبر است
قوت مرغ جان به بال دل است
قیمت شاخ کز به زال زر است
دل پاکان شکستهٔ فلک است
زال دستان فکندهٔ پدر است
جان دانا عجب بزرگ دل است
تن ادریس بس بلند پر است
در گلستان عمر و رستهٔ عهد
پس گل، خار و بعد نفع، ضر است
از پس هر مبارکی شومی است
وز پی هر محرمی صفر است
فقر کن نصب عین و پیش خسان
رفع قصه مکن نه وقت جر است
دهر اگر خوان زندگانی ساخت
خورد هر چاشنی که کام و گر است
سال کو خرمن جوانی دید
سوخت هر خوشه‌ای که زیب و فر است
درزیی صدرهٔ مسیح برید
علمش برد و گفت گوش خر است
کشت امید چون نرویاند
گریه کو فتح باب هر نظر است
وقت تب چون به نی نبرد تب
شیر گر نیستانش مستقر است
دفع عین الکمال چون نکند
رنگ نیلی که بر رخ قمر است
دی همی گفتم آه کز ره چشم
دل من نیم کشتهٔ عبر است
مرگ یاران شنیدم از ره گوش
دلم امروز کشتهٔ فکر است
هر که از راه گوش کشته شود
زاندرون پوست خون او هدر است
آری آری هم از ره گوش است
کشتن قندزی که در خزر است
نقطهٔ خون شد از سفر دل من
خود سفر هم به نقطه‌ای سقر است
تا به غربت فتاده‌ام همه سال
نه مهم غیبت و سه مه حضر است
نی نی از بخت شکرها دارم
چند شکری که شوک بی‌ثمر است
صورت بخت من طویل‌الذیل
در وفا چون قصیر با قصر است
بخت ملاح کشتی طرب است
بخت فلاح کشته بطر است
چشم بد دور بر در بختم
چرخ حلقه به گوش همچو در است
بخت، مرغ نشیمن امل است
روز، طفل مشیمهٔ سحر است
هم ز بخت است کز مقالت من
همه عالم غرائب و غرر است
استراحت به بخت یا نعم است
استطابت به آب یا مدر است
فخر من یاد کرد شروان به
که مباهات خور به باختر است
لیک تبریز به اقامت را
که صدف قطره را بهین مقر است
هم به مولد قرار نتوان کرد
که صدف حبس خانهٔ درر است
گرچه تبریز شهره‌تر شهری است
لیک شروان شریفتر ثغر است
خاک شروان مگو که وان شر است
کان شرفوان به خیر مشتهر است
هم شرفوان نویسمش لیکن
حرف علت از آن میان بدر است
عیب شروان مکن که خاقانی
هست از آن شهر کابتداش شر است
عیب شهری چرا کنی به دو حرف
کاول شرع و آخر بشر است
جرم خورشید را چه جرم بدانک
شرق و غرب ابتدا شراست و غر است
گر چه ز اول غر است حرف غریب
مرد نامی غریب بحر و بر است
چه کنی نقص مشک کاشغری
که غر آخر حروف کاشغر است
گرچه هست اول بدخشان بد
به نتیجه نکوترین گهر است
نه تب اول حروف تبریز است
لیک صحت رسان هر نفر است
دیدی آن جانور که زاید مشک
نامش آهو و او همه هنر است