عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۷۶ - ایضا له
سرورا عرضها نمی باید
که به دست سخن بسوده شود
شعر آیینه ییست کاندر وی
صورت حالها نموده شود
هر کجا تخم مردمی کارند
خوشۀ شکر از آن دروده شود
زنگ این ننگ از صحیفه نام
نه همانا که خود ز دوده شود
هر که از شاعران طمع دارد
به کدامین زبان ستوده شود؟
بس که نا گفتنی شود گفته
هر کجا این سخن شنوده شود
هیچ عاقل به خویش نپسندد
هر چه از مال ما ربوده شود
هست نقصان عرض و وصمت جاه
مال کز سیم ما فزوده شود
زشت نبود که آن که کان دارد
به گدایی به خاک توده شود
چه گشاید ترا از آن صندوق
که به حرف هجا گشوده شود
که به دست سخن بسوده شود
شعر آیینه ییست کاندر وی
صورت حالها نموده شود
هر کجا تخم مردمی کارند
خوشۀ شکر از آن دروده شود
زنگ این ننگ از صحیفه نام
نه همانا که خود ز دوده شود
هر که از شاعران طمع دارد
به کدامین زبان ستوده شود؟
بس که نا گفتنی شود گفته
هر کجا این سخن شنوده شود
هیچ عاقل به خویش نپسندد
هر چه از مال ما ربوده شود
هست نقصان عرض و وصمت جاه
مال کز سیم ما فزوده شود
زشت نبود که آن که کان دارد
به گدایی به خاک توده شود
چه گشاید ترا از آن صندوق
که به حرف هجا گشوده شود
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۸۷ - وله ایضا
سروریش تو هر دو زحمت ماست
در وجودش اثر نمی باید
ور ضرورت بود ز هر دو یکی
ریش بگذار سر نمی باید
چه کنی ریش خویشتن تاتا؟
جمله بستر اگر نمی باید
چیست این بخل و خوی بد باهم ؟
نام و ننگت مگر نمی باید
با چنین خرجها که عادت تست
به حواشی مطرح بخلت
پروز کبر در نمی باید
موجب نفرت از تو خود تو بسی
هیچ چیز دگر نمی باید
در وجودش اثر نمی باید
ور ضرورت بود ز هر دو یکی
ریش بگذار سر نمی باید
چه کنی ریش خویشتن تاتا؟
جمله بستر اگر نمی باید
چیست این بخل و خوی بد باهم ؟
نام و ننگت مگر نمی باید
با چنین خرجها که عادت تست
به حواشی مطرح بخلت
پروز کبر در نمی باید
موجب نفرت از تو خود تو بسی
هیچ چیز دگر نمی باید
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۹۱ - ایضا له
این واقعۀ هایل جانسوز ببینید
وین حادثۀ صعب جگر سوز ببینید
بر باز ببینید ستم کردن گنجشگ
بر شیر شغالان شده پیروز ببینید
آن سلطنت و قاعده و حکم که دی بود
وین عجز و پریشانی امروز ببینید
از دود دل خلق درین ماتم خون بار
یک شهر پر از آتش دلسوز ببینید
ور عیسی یک روزه ندیدی که سخن گفت
نقّالی این طفل نو آموز ببینید
وین حادثۀ صعب جگر سوز ببینید
بر باز ببینید ستم کردن گنجشگ
بر شیر شغالان شده پیروز ببینید
آن سلطنت و قاعده و حکم که دی بود
وین عجز و پریشانی امروز ببینید
از دود دل خلق درین ماتم خون بار
یک شهر پر از آتش دلسوز ببینید
ور عیسی یک روزه ندیدی که سخن گفت
نقّالی این طفل نو آموز ببینید
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۹۶ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۱۵ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۹۳ - ایضا له
ای خواجه بدیدمت دل تو
چون عارض یار تست ساده
آگاه نیی که اندرین دور
منسوخ شدست نقل و باده
جایی که ز بیم تیغ کافر
گشتند نران دهر ماده
شاهان جهان فلک سواران
جستند چو لوریان پیاده
در هر بن خار ماهرویی
از پرده چو گل برون فتاده
بر هر سر راه نازنینی
لب بسته و چشمها گشاده
نا داده کسیش شربتب آب
جان داده به تیغ اب داده
معروف تر از من و تو بسیار
هستند به .... فقر کاده
در وقت چنین بجز تو کس نیست
بر در بر آرزو نهاده
وین هم ز عجایب جهانست
ای خوش نفس حلال زاده
افتاده منارهای اسلام
....ت چو مناره ایستاده
گر نوحه گری کنی کنون به
از مطربی چنین فلاده
چون عارض یار تست ساده
آگاه نیی که اندرین دور
منسوخ شدست نقل و باده
جایی که ز بیم تیغ کافر
گشتند نران دهر ماده
شاهان جهان فلک سواران
جستند چو لوریان پیاده
در هر بن خار ماهرویی
از پرده چو گل برون فتاده
بر هر سر راه نازنینی
لب بسته و چشمها گشاده
نا داده کسیش شربتب آب
جان داده به تیغ اب داده
معروف تر از من و تو بسیار
هستند به .... فقر کاده
در وقت چنین بجز تو کس نیست
بر در بر آرزو نهاده
وین هم ز عجایب جهانست
ای خوش نفس حلال زاده
افتاده منارهای اسلام
....ت چو مناره ایستاده
گر نوحه گری کنی کنون به
از مطربی چنین فلاده
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۲۸ - ایضا له
بر سر ما آمد ابر بهمنی
همچو سلطان بر سپاه ارمنی
شد به چشم من سیه گیتی ز برف
گر چه زاید از سپیدی روشنی
گر سپید آمد سیه کاری برف
و حل چالاکست در مرد افکنی
روز عیش است و سماع خرگهی
نیست روز مدبری و تن زنی
برف چون بر نقره زد شاید که تو
دست بی آزرم اندر زر زنی
ریش شادی گیری و در خودکشی
خوش برایی، سبلت غم برکنی
وقت آن آمد که در خرگه خزی
وز تنور و منقل آتش بر کنی
روز هزلست و نشاط و خرّمی
نیست روز روسبی خواهر زنی
سرد شد بازار درس و مدرسه
...خر در ....تاج زوزنی
هر کسی ترتیب لوتی می کند
مومن و سنّی و گبر و باطنی
گردد از جان سیر ایّام چنین
هر کرا در خانه نبود خوردنی
خواجگان بانوا اکنون خوردند
کاچی و تتماج و لوت معدنی
بینوایان نیز هم بر خود کنند
کاسه های کالجوش یک منی
آنکه فاسق باشد اکنون می خورد
وانکه او زاهد بود نیمشکنی
وان که از هر دو چو من محروم ماند
نیست الّا مندبور و کشتنی
یارکان جمعند و من تنها چنین
مانده اندر کنج خانه منحنی
در گریبان چون کشف دزدیده سر
با لبی خشک از غم تر دامنی
آتش اندوه می زاید ز ابر
گر چه او دارد ز آب آبستنی
ای خدا! یا رب! به گرز آفتاب
گردن این ابر مبرم بشکنی
همچو سلطان بر سپاه ارمنی
شد به چشم من سیه گیتی ز برف
گر چه زاید از سپیدی روشنی
گر سپید آمد سیه کاری برف
و حل چالاکست در مرد افکنی
روز عیش است و سماع خرگهی
نیست روز مدبری و تن زنی
برف چون بر نقره زد شاید که تو
دست بی آزرم اندر زر زنی
ریش شادی گیری و در خودکشی
خوش برایی، سبلت غم برکنی
وقت آن آمد که در خرگه خزی
وز تنور و منقل آتش بر کنی
روز هزلست و نشاط و خرّمی
نیست روز روسبی خواهر زنی
سرد شد بازار درس و مدرسه
...خر در ....تاج زوزنی
هر کسی ترتیب لوتی می کند
مومن و سنّی و گبر و باطنی
گردد از جان سیر ایّام چنین
هر کرا در خانه نبود خوردنی
خواجگان بانوا اکنون خوردند
کاچی و تتماج و لوت معدنی
بینوایان نیز هم بر خود کنند
کاسه های کالجوش یک منی
آنکه فاسق باشد اکنون می خورد
وانکه او زاهد بود نیمشکنی
وان که از هر دو چو من محروم ماند
نیست الّا مندبور و کشتنی
یارکان جمعند و من تنها چنین
مانده اندر کنج خانه منحنی
در گریبان چون کشف دزدیده سر
با لبی خشک از غم تر دامنی
آتش اندوه می زاید ز ابر
گر چه او دارد ز آب آبستنی
ای خدا! یا رب! به گرز آفتاب
گردن این ابر مبرم بشکنی
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۴۸ - ایضا له
ای آنکه از افاضت انوار معنوی
خورشید را ز خاطر خود وام داده یی
از لطف طبع تربیت روح کرده یی
وز لفظ پاک طیرة اجرام داده یی
از نوک کلک خویش به اجرام نظم و نثر
تشویر نوک سوزن نظّام داده یی
راه معالی از همه جانب سپرده یی
داد معانی از همه اقسام داده یی
از تو جواب شعر توقّع نداشتم
تو خود جوابم از سر انعام داده یی
این مدح نیست! اینکه فرستاده یی مرا
زهر هلاهلست که بی جام داده یی
اندر لباس مدح مرا همچو گفته یی
ما مدح گفته ایم و تو دشنام داده یی
غمّازی و فساد و حسد جمع کرده یی
وان را جواب قطعۀ من نام داده یی
محتاج این فضول نبودی ولی مرا
از حال اندرون خود اعلام داده یی
خورشید را ز خاطر خود وام داده یی
از لطف طبع تربیت روح کرده یی
وز لفظ پاک طیرة اجرام داده یی
از نوک کلک خویش به اجرام نظم و نثر
تشویر نوک سوزن نظّام داده یی
راه معالی از همه جانب سپرده یی
داد معانی از همه اقسام داده یی
از تو جواب شعر توقّع نداشتم
تو خود جوابم از سر انعام داده یی
این مدح نیست! اینکه فرستاده یی مرا
زهر هلاهلست که بی جام داده یی
اندر لباس مدح مرا همچو گفته یی
ما مدح گفته ایم و تو دشنام داده یی
غمّازی و فساد و حسد جمع کرده یی
وان را جواب قطعۀ من نام داده یی
محتاج این فضول نبودی ولی مرا
از حال اندرون خود اعلام داده یی
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۵۰ - وله ایضا
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۱۵
ترک چشمش ار فتنه کرد راست
بین دو صد از این (خدا) فتنه، فتنه خواست
(خدا فتنه خواست)
ای صبا زبردست را بگوی
دست دیگری (خدا) روی دستهاست
(جانم روی دستهاست)
حرص بین و آز
پنجه کرده باز
بهر صعوه باز
بی خبر ز سر پنجۀ قضاست
(خدا پنجۀ قضاست
امان پنجۀ قضاست)
چو صید اندر طنابیم
ما خرابیم چو صفر اندر حسابیم
چو صید اندر طنابیم
چو صید اندر طنابیم
جهان را برده آب و ما به خوابیم
همه بدخواه خود از شیخ و شابیم
***
***
در حقوق خویش نعره ها زدیم
کس نگفت که این (خدا) ناله از چه جاست
(جانم ناله از چه جاست)
هان چه شد که فریاد می کند
پس حقوق بین الملل کجاست؟
(وای ملل کجاست)
سر به سر جهان
برده رایگان
تنگ دیدگان
بین طمع که باز چشمشان به ماست
(خدا! چشمشان به ماست
جانم چشمشان به ماست)
ما چه هستیم
عجب بی پا و دستیم
چه شد مخمور و مستیم
همه عاجزکش و دشمن پرستیم
ز نادانی و غفلت زیر دستیم
به رغم دوست با دشمن نشستیم
***
فکر خود کنید ملت ضعیف
که این همه هیاهو سر شماست
(وای سر شماست)
هرکه بهر خویش تیشه می زند
«ویلهلم» و «ژرژ» یا که «نیکلا» ست
(خدا که «نیکلا» ست)
مانده در کمند
ملتی نژند
حس در این نژاد
داستان سیمرغ و کیمیاست
خدا! مرغ و کیمیاست
مرغ و کیمیاست
وقت جوش است
چه شد دل پرده پوش است
خمود است و خموش است
بنال ای چنگ هنگام خروش است
به بین قطع، ایران در فروش است
ز دشمن پر سرای داریوش است
****
کفر و دین به هم در مقاتله است
پیشرفت کفر در نفاق ماست
(خدا در نفاق ماست)
کعبه یک، خدا یک، کتاب یک
این همه دوئیت کجا رواست
(وای کجا رواست)
بگذر از عناد
باید این که داد
دست اتحاد
کز لحد برون (خدا) دست مصطفی است
خدا! دست مصطفی است
امان! دست مصطفی است
وقت کار است
دل از غم بی قرار است
غم دل بی شمار است
مدد کن ناله، دل اندر فشار است
مرا زین زندگی ای مرگ عار است
غمش چون کوه و عارف بردبار است
بین دو صد از این (خدا) فتنه، فتنه خواست
(خدا فتنه خواست)
ای صبا زبردست را بگوی
دست دیگری (خدا) روی دستهاست
(جانم روی دستهاست)
حرص بین و آز
پنجه کرده باز
بهر صعوه باز
بی خبر ز سر پنجۀ قضاست
(خدا پنجۀ قضاست
امان پنجۀ قضاست)
چو صید اندر طنابیم
ما خرابیم چو صفر اندر حسابیم
چو صید اندر طنابیم
چو صید اندر طنابیم
جهان را برده آب و ما به خوابیم
همه بدخواه خود از شیخ و شابیم
***
***
در حقوق خویش نعره ها زدیم
کس نگفت که این (خدا) ناله از چه جاست
(جانم ناله از چه جاست)
هان چه شد که فریاد می کند
پس حقوق بین الملل کجاست؟
(وای ملل کجاست)
سر به سر جهان
برده رایگان
تنگ دیدگان
بین طمع که باز چشمشان به ماست
(خدا! چشمشان به ماست
جانم چشمشان به ماست)
ما چه هستیم
عجب بی پا و دستیم
چه شد مخمور و مستیم
همه عاجزکش و دشمن پرستیم
ز نادانی و غفلت زیر دستیم
به رغم دوست با دشمن نشستیم
***
فکر خود کنید ملت ضعیف
که این همه هیاهو سر شماست
(وای سر شماست)
هرکه بهر خویش تیشه می زند
«ویلهلم» و «ژرژ» یا که «نیکلا» ست
(خدا که «نیکلا» ست)
مانده در کمند
ملتی نژند
حس در این نژاد
داستان سیمرغ و کیمیاست
خدا! مرغ و کیمیاست
مرغ و کیمیاست
وقت جوش است
چه شد دل پرده پوش است
خمود است و خموش است
بنال ای چنگ هنگام خروش است
به بین قطع، ایران در فروش است
ز دشمن پر سرای داریوش است
****
کفر و دین به هم در مقاتله است
پیشرفت کفر در نفاق ماست
(خدا در نفاق ماست)
کعبه یک، خدا یک، کتاب یک
این همه دوئیت کجا رواست
(وای کجا رواست)
بگذر از عناد
باید این که داد
دست اتحاد
کز لحد برون (خدا) دست مصطفی است
خدا! دست مصطفی است
امان! دست مصطفی است
وقت کار است
دل از غم بی قرار است
غم دل بی شمار است
مدد کن ناله، دل اندر فشار است
مرا زین زندگی ای مرگ عار است
غمش چون کوه و عارف بردبار است
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۱۶ - چه شورها
بنا به گفتهٔ عارف قزوینی در دیوانش، چه شورها در استانبول و پس از «معلوم شدن خیالات ترکها نسبت به آذربایجان» تصنیف شده است (اواخر سال ۱۳۳۶ ه.ق).
چه شورها که من به پا، ز شاهناز می کنم
در شکایت از جهان، به شاه باز می کنم
جهان پر از غم دل از (جهان پر از غم دل از) زبان ساز می کنم (می کنم)
ز من مپرس چونی، دلی چو کاسۀ خونی
ز اشک پرس که افشا نمود راز درونی
نمود راز درونی، نمود راز درونی، نمود راز درونی
اگر چه جا ازین سفر، بدون دردسر
اگر به در برم من، به شه خبر برم من
چه پرده های نیرنگ ز شان، به بارگاه شه درم من (ز شان به بارگاه شه درم من)
حکومت موقتی چه کرد به که نشنوی
گشوده شد در سرای جم به روی اجنبی
به باد رفت خاک و کاخ (به باد رفت خاک و کاخ) و بارگاه خسروی (کاخ خسروی)
سکون ز بیستون شد، چو قصر کن فیکون شد
صدای شیون شیرین، به چرخ بوقلمون شد
(به چرخ بوقلمون شد، به چرخ بوقلمون شد، به چرخ بوقلمون شد)
شه زنان، به سرزنان و موکنان
به گریه گفت: کو سران ایران، دلاوران ایران؟
چه شد که یک نفرمرد، نماند از بهادران ایران (نماند از بهادران ایران)
کجاست کیقباد و جم، خجسته اردشیر کو؟
شهان تاج بخش و خسروان باجگیر کو؟
کجاست گیو پهلوان (کجاست گیو پهلوان)
و رستم دلیر کو (رستم دلیر کو)؟
ز ترک این عجب نیست، چه اهل نام و نسب نیست
قدم به خانۀ کیخسرو، این ز شرط ادب نیست (این ز شرط ادب نیست)
(این ز شرط ادب نیست)
ز آه و تف، اگر چه کف، زنی چون دف، بزن به سر، که این چه بازی است؟
که دور ترک بازی است
برای ترک سازی عجب زمینه سازی است(عجب زمینه سازی است)
زبان ترک از برای از قفا کشدن است
صلاح پای این زبان ز ممکلت بریدن است
دو اسبه با زبان فارسی (دو اسبه با زبان فارسی)
از ارس پریدن است (خدا جهیدن است)
نسیم صبحدم خیز، بگو به مردم تبریز
که نیست خلوت زرتشت، جای صحبت چنگیز (جای صحبت چنگیز)
زبانتان شد از میان، به گوشه ای نهان
سیاه پوش و خاموش، ز ماتم سیاووش
گر از نژاد اوئید، نکرد باید این دو را فراموش (نکرد باید این دو را فراموش)
مگو سران فرقه، جمعی ارقه، مشتی حقه باز
وکیل و شیخ و مفتی، مدرس است و اهل آز
بدین سیاست آب رفته (بدین سیاست آب رفته)
کی شود به جوی باز (خدا به جوی باز)
ز حربۀ تدین خراب مملکت از بن
نشسته مجلس شوری به ختم مرگ تمدن (به ختم مرگ تمدن) (به ختم مرگ تمدن)
چه زین بتر ز بام و در به هر گذر
گرفته سر به سر خریت، زمام اکثریت
گر این بود مساوات
دوباره زنده باد بربریت (دوباره زنده باد بربریت)
به غیر باده زادۀ حلال کسی نشان نداند
از این حرام زادگان یکی خوش امتحان ندارد
«رسول زاده» ری به ترک (رسول زاده، ری به ترک)
از چه رایگان نداد (رایگان نداد)
گذاشت و بهره برداشت هر آنچه هیزم تر داشت
به جز زیان ثمر از این «اجاق ترک» چه برداشت ؟
با خود این چه ثمر داشت (با خود این چه ثمر داشت)
به غیر اشک و دود، هر آنچه هست و بود
یا نبود بی اثر ماند، ز سود ها ضرر ماند
برای آنچه باقی است، ببین هزار ها خطر ماند (ببین هزار ها خطر ماند)
چه شورها که من به پا، ز شاهناز می کنم
در شکایت از جهان، به شاه باز می کنم
جهان پر از غم دل از (جهان پر از غم دل از) زبان ساز می کنم (می کنم)
ز من مپرس چونی، دلی چو کاسۀ خونی
ز اشک پرس که افشا نمود راز درونی
نمود راز درونی، نمود راز درونی، نمود راز درونی
اگر چه جا ازین سفر، بدون دردسر
اگر به در برم من، به شه خبر برم من
چه پرده های نیرنگ ز شان، به بارگاه شه درم من (ز شان به بارگاه شه درم من)
حکومت موقتی چه کرد به که نشنوی
گشوده شد در سرای جم به روی اجنبی
به باد رفت خاک و کاخ (به باد رفت خاک و کاخ) و بارگاه خسروی (کاخ خسروی)
سکون ز بیستون شد، چو قصر کن فیکون شد
صدای شیون شیرین، به چرخ بوقلمون شد
(به چرخ بوقلمون شد، به چرخ بوقلمون شد، به چرخ بوقلمون شد)
شه زنان، به سرزنان و موکنان
به گریه گفت: کو سران ایران، دلاوران ایران؟
چه شد که یک نفرمرد، نماند از بهادران ایران (نماند از بهادران ایران)
کجاست کیقباد و جم، خجسته اردشیر کو؟
شهان تاج بخش و خسروان باجگیر کو؟
کجاست گیو پهلوان (کجاست گیو پهلوان)
و رستم دلیر کو (رستم دلیر کو)؟
ز ترک این عجب نیست، چه اهل نام و نسب نیست
قدم به خانۀ کیخسرو، این ز شرط ادب نیست (این ز شرط ادب نیست)
(این ز شرط ادب نیست)
ز آه و تف، اگر چه کف، زنی چون دف، بزن به سر، که این چه بازی است؟
که دور ترک بازی است
برای ترک سازی عجب زمینه سازی است(عجب زمینه سازی است)
زبان ترک از برای از قفا کشدن است
صلاح پای این زبان ز ممکلت بریدن است
دو اسبه با زبان فارسی (دو اسبه با زبان فارسی)
از ارس پریدن است (خدا جهیدن است)
نسیم صبحدم خیز، بگو به مردم تبریز
که نیست خلوت زرتشت، جای صحبت چنگیز (جای صحبت چنگیز)
زبانتان شد از میان، به گوشه ای نهان
سیاه پوش و خاموش، ز ماتم سیاووش
گر از نژاد اوئید، نکرد باید این دو را فراموش (نکرد باید این دو را فراموش)
مگو سران فرقه، جمعی ارقه، مشتی حقه باز
وکیل و شیخ و مفتی، مدرس است و اهل آز
بدین سیاست آب رفته (بدین سیاست آب رفته)
کی شود به جوی باز (خدا به جوی باز)
ز حربۀ تدین خراب مملکت از بن
نشسته مجلس شوری به ختم مرگ تمدن (به ختم مرگ تمدن) (به ختم مرگ تمدن)
چه زین بتر ز بام و در به هر گذر
گرفته سر به سر خریت، زمام اکثریت
گر این بود مساوات
دوباره زنده باد بربریت (دوباره زنده باد بربریت)
به غیر باده زادۀ حلال کسی نشان نداند
از این حرام زادگان یکی خوش امتحان ندارد
«رسول زاده» ری به ترک (رسول زاده، ری به ترک)
از چه رایگان نداد (رایگان نداد)
گذاشت و بهره برداشت هر آنچه هیزم تر داشت
به جز زیان ثمر از این «اجاق ترک» چه برداشت ؟
با خود این چه ثمر داشت (با خود این چه ثمر داشت)
به غیر اشک و دود، هر آنچه هست و بود
یا نبود بی اثر ماند، ز سود ها ضرر ماند
برای آنچه باقی است، ببین هزار ها خطر ماند (ببین هزار ها خطر ماند)
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۱۷
بماندیم ما، مستقل شد ارمنستان
(ارمنستان ارمنستان شد ارمنستان)
زبردست شد، زیردست زیردستان
(دستان زیردستان زیردستان)
اگر ملک جم شد خراب، گو به ساقی
(گو به ساقی تو باش باقی تو باش باقی)
صبوحی بده زان شراب شب به مستان
(بده به مستان، بده به مستان)
بس است ما را هوای بستان
که گل دو روز است در گلستان
بده می که دنیا دو روز بیشتر نیست
مخور غم که ایران ز ما خرابتر نیست
بد آن ملتی کز خرابیش خبر نیست
(جانم خراب نیست)
آه که گر آه پر بگیرد
دامن هر خشک و تر بگیرد
بی خبران را خبر رسانید
ز شان بر ما خبر بگیرد
**********
ز دارالفنون به جز جنون نداریم
معارف نه، مالیه نی، قشون نداریم
برفت حس ملت آن چنان که گوئی
به تن جان به جان رگ به رگ خون نداریم
به غیر عشق جنون نداریم
چه خون توان خورد که خون نداریم
نداریم اگر هیچ، هیچ غم نداریم
ز اسباب بدبختی هیچ کم نداریم
وجودی که باشد به از عدم نداریم
پند پدر گر پسر بگیرد
دامن فضل و هنر بگیرد
ما ز نیاکان نشان چه داریم؟
تا که ز ما آن دگر بگیرد
(ارمنستان ارمنستان شد ارمنستان)
زبردست شد، زیردست زیردستان
(دستان زیردستان زیردستان)
اگر ملک جم شد خراب، گو به ساقی
(گو به ساقی تو باش باقی تو باش باقی)
صبوحی بده زان شراب شب به مستان
(بده به مستان، بده به مستان)
بس است ما را هوای بستان
که گل دو روز است در گلستان
بده می که دنیا دو روز بیشتر نیست
مخور غم که ایران ز ما خرابتر نیست
بد آن ملتی کز خرابیش خبر نیست
(جانم خراب نیست)
آه که گر آه پر بگیرد
دامن هر خشک و تر بگیرد
بی خبران را خبر رسانید
ز شان بر ما خبر بگیرد
**********
ز دارالفنون به جز جنون نداریم
معارف نه، مالیه نی، قشون نداریم
برفت حس ملت آن چنان که گوئی
به تن جان به جان رگ به رگ خون نداریم
به غیر عشق جنون نداریم
چه خون توان خورد که خون نداریم
نداریم اگر هیچ، هیچ غم نداریم
ز اسباب بدبختی هیچ کم نداریم
وجودی که باشد به از عدم نداریم
پند پدر گر پسر بگیرد
دامن فضل و هنر بگیرد
ما ز نیاکان نشان چه داریم؟
تا که ز ما آن دگر بگیرد
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۱۹
رحم ای خدای دادگر کردی نکردی
ابقا به فرزند بشر کردی نکردی
بر ما در خشم و غضب بستی نبستی
جز قهر اگر کار دگر کردی نکردی
طاعون،وبا،قحطی، بگو دنیا بگیرد
یک مشت جو گر بارور کردی نکردی
آتش گرفت عالم ز گور بوالبشر بود
صرف نظر گر زین پدر کردی نکردی
گیتی و هرچه اندر، ز خشک و تر بسوزان
شفقت اگر با خشک و تر کردی نکردی
یک دفعه عالم بی خبر زیر و زبر کن
جنبنده ای را گر خبر کردی نکردی
این راه خیری بد نهادم پیش پایت
با جبرئیل ار خیر و شر کردی نکردی
این اشرف مخلوق زشت و بی شرف را
با جنس سگ همسر اگر کردی نکردی
ملک کیانی را قجر چون دست خوش کرد
کوتاه اگر دست قجر کردی نکردی
ایران هنرور را به ذلت اندر آرد
عارف اگر کسب هنر کردی نکردی
ابقا به فرزند بشر کردی نکردی
بر ما در خشم و غضب بستی نبستی
جز قهر اگر کار دگر کردی نکردی
طاعون،وبا،قحطی، بگو دنیا بگیرد
یک مشت جو گر بارور کردی نکردی
آتش گرفت عالم ز گور بوالبشر بود
صرف نظر گر زین پدر کردی نکردی
گیتی و هرچه اندر، ز خشک و تر بسوزان
شفقت اگر با خشک و تر کردی نکردی
یک دفعه عالم بی خبر زیر و زبر کن
جنبنده ای را گر خبر کردی نکردی
این راه خیری بد نهادم پیش پایت
با جبرئیل ار خیر و شر کردی نکردی
این اشرف مخلوق زشت و بی شرف را
با جنس سگ همسر اگر کردی نکردی
ملک کیانی را قجر چون دست خوش کرد
کوتاه اگر دست قجر کردی نکردی
ایران هنرور را به ذلت اندر آرد
عارف اگر کسب هنر کردی نکردی
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۲۶
ای دست حق پشت و پناهت بازآ
چشم آرزومند نگاهت بازآ
وی تودۀ ملت سپاهت بازآ
قربان کابینۀ سیاهت بازآ
سرخ و سفید و سبز و زرد و آبی
پشت گلی و قهوه ای، عنایی
یک رنگ ثابت زین میان کی یابی؟
ای نقش هستی خیرخواهت بازآ
بازآ که شد باز،
با دزد دمساز،
یک عده غماز
کرسی نشین دور از بساط بارگاهت بازآ
کابینۀ اشراف جز ننگی نیست
این رنگ ها غیر نیرنگی نیست
دانند بالای سیه رنگی نیست
قربان آن رنگ سیاهت بازآ
از گرگ ایران پاره کن تا اشرار
دلال تا یوسف فروش دربار
از دزد تا یعقوب آل قاجار
افتاده در زندان چاهت بازآ
کردی تو رسوا،
هر فرقه ای را،
شیخ وکلا
شد سیلی خور طرف کلاهت بازآ
این آن قوام السلطنه است ایمن شد
زن بود در کابینه مردافکن شد
اسکندر اشراف بنیان کن شد
ای آه دل ها خضر راهت بازآ
چون افعی زخمی رها شد بد شد
گرگ از تله پا در هوا شد بد شد
روبه گریزان از بلا شد بد شد
جز این دگر نبود گناهت بازآ
ز اشراف بی حس،
ز اشرار مجلس،
ما با مدرس
سازیمشان قربانیان خاک راهت بازآ
ایران سراسر پایمال از اشراف
آسایش و جاه و جلال از اشراف
دلالی نفت شمال از اشراف
ای بی شرف گیری گواهت بازآ
کابینه ات از آن سیه شد نامش
هر روسیاهی را تو بودی دامش
بر هم زدی دست بد ایامش
منحل شد از چند اشتباهت بازآ
بذری فشاندی،
تخمی نشاندی،
رفتی نماندی
بازآ که تا گل روید از خرّم گیاهت بازآ
چشم آرزومند نگاهت بازآ
وی تودۀ ملت سپاهت بازآ
قربان کابینۀ سیاهت بازآ
سرخ و سفید و سبز و زرد و آبی
پشت گلی و قهوه ای، عنایی
یک رنگ ثابت زین میان کی یابی؟
ای نقش هستی خیرخواهت بازآ
بازآ که شد باز،
با دزد دمساز،
یک عده غماز
کرسی نشین دور از بساط بارگاهت بازآ
کابینۀ اشراف جز ننگی نیست
این رنگ ها غیر نیرنگی نیست
دانند بالای سیه رنگی نیست
قربان آن رنگ سیاهت بازآ
از گرگ ایران پاره کن تا اشرار
دلال تا یوسف فروش دربار
از دزد تا یعقوب آل قاجار
افتاده در زندان چاهت بازآ
کردی تو رسوا،
هر فرقه ای را،
شیخ وکلا
شد سیلی خور طرف کلاهت بازآ
این آن قوام السلطنه است ایمن شد
زن بود در کابینه مردافکن شد
اسکندر اشراف بنیان کن شد
ای آه دل ها خضر راهت بازآ
چون افعی زخمی رها شد بد شد
گرگ از تله پا در هوا شد بد شد
روبه گریزان از بلا شد بد شد
جز این دگر نبود گناهت بازآ
ز اشراف بی حس،
ز اشرار مجلس،
ما با مدرس
سازیمشان قربانیان خاک راهت بازآ
ایران سراسر پایمال از اشراف
آسایش و جاه و جلال از اشراف
دلالی نفت شمال از اشراف
ای بی شرف گیری گواهت بازآ
کابینه ات از آن سیه شد نامش
هر روسیاهی را تو بودی دامش
بر هم زدی دست بد ایامش
منحل شد از چند اشتباهت بازآ
بذری فشاندی،
تخمی نشاندی،
رفتی نماندی
بازآ که تا گل روید از خرّم گیاهت بازآ
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۳۰
رحم ای خدای دادگر کردی نکردی
ابقا به اعقاب قجر کردی نکردی
از این سپس میدان شاهان جهان را
گر از حلب تا کاشغر کردی نکردی
پیش ملل شرمندگیمان کُشت زین روی
ما را از این شرمنده تر کردی نکردی
در کینه خواهی خرابی های ایران
ما را به شه گر کینه ور کردی نکردی
در سایۀ این شاخه هرگز گل نروید
با تیشه قطع این شجر کردی نکردی
از تارک شاه قدرقدرت اگر دور
این تاج با دست قدر کردی نکردی
با مجلس شوری ز عارف گو جز این کار
فردا اگر کار دگر کردی نکردی
ابقا به اعقاب قجر کردی نکردی
از این سپس میدان شاهان جهان را
گر از حلب تا کاشغر کردی نکردی
پیش ملل شرمندگیمان کُشت زین روی
ما را از این شرمنده تر کردی نکردی
در کینه خواهی خرابی های ایران
ما را به شه گر کینه ور کردی نکردی
در سایۀ این شاخه هرگز گل نروید
با تیشه قطع این شجر کردی نکردی
از تارک شاه قدرقدرت اگر دور
این تاج با دست قدر کردی نکردی
با مجلس شوری ز عارف گو جز این کار
فردا اگر کار دگر کردی نکردی
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۴۸
چو زهره وقت صبوح از افق بسازد چنگ
زمانه تیز کند ناله مرا آهنگ
جفای چرخ بگیرد مرا به سختی نای
وفای یار در آویزدم ز دامن چنگ
برد زمانه ناساز از سرم بیرون
هوای ناله نای و نوای زخمه چنگ
چنان به درد دل از سینه برکشم آهی
که هفت آینه چرخ از آن برآرد زنگ
بضاعت سخن خویش بینم از خواری
بسان آینه چین میان رسته زنگ
من از خجالت و حیرت فتاده در کنجی
که کس نشان ندهد نام دانش و فرهنگ
گهی چو عهد لئیمان نطاق صبرم سست
گهی چو عذر بخیلان براق عزمم لنگ
ابای شعر مرا نیز چاشنی مطلب
که در مذاق زمانه یکیست شهد و شرنگ
فتاده ام به گروهی که در بیان شان هست
مساق لفظ رکیک و مجال معنی تنگ
به قول نیک چو من نامشان برآرم زود
به فعل بد سخنم را فرو برند به ننگ
کجاست رکن بساط خدایگان تا من
برم چو شعری ارکان شعر بر خر چنگ
به پیش خسرو روی زمین برآرم بانگ
چنانک در خم گردون فتد غریو و غرنگ
خدایگان سلاطین بحر و بر طغرل
که در ترازوی جودش جهان ندارد سنگ
به گرد مرکز چترش مدار هفت اقلیم
چو گرد قطب شمالی مدار هفت اورنگ
ز عدل شامل او بوی آن همی آید
که در کمین گه شیران کنام سازد رنگ
ایا شهی که بریزد زیاد حمله تو
به روز معرکه دندان پیل و کام نهنگ
تویی که خوشه پروین برین رواق بلند
زبهر نقل جلال تو بسته اند آونگ
مثال بزم تو پرداخت نقش بند ازل
هنوز نازده نقش وجود را نیرنگ
چنان به دور تو کار زمانه منظوم است
که پوست از سرزین باز شد به پشت پلنگ
اگر چو آتش و آبست دولت چه عجب
که آمده ست برون از میان آهن و سنگ
در آن زمان که اجل دشمنان جاه تو را
شود مخالف آمال در شتاب و درنگ
چنان موافقت افتد سلاح را که کند
زه گوزن زبان در دهان تیر خدنگ
چو بیلک تو به دنبال چشم کرد نگاه
کمان به گوشه ابرو درآورد آژنگ
چنان شود که ز تیری این و تندی آن
قضا کرانه کند از میان به صد فرسنگ
کند سنان تو بازی به جان خصم چنانک
به عقل دلشدگان شاهدان چابک وشنگ
قیامت است ز تیغ تو در ممالک روم
مصیبت است ز گرز تو در دیار فرنگ
همیشه تا به تجارت ز مرو شهجان کس
به سوی آمل و ساری نیاورد نارنگ
رخ عدوت چو نارنگ زرد و آژده باد
به سوزنی که نه زاتش گدازد و نه ز زنگ
برات بخشش تو بر وجوه عامل مرو
معاش دشمنت از نقد قاضی کیرنگ
زمانه تیز کند ناله مرا آهنگ
جفای چرخ بگیرد مرا به سختی نای
وفای یار در آویزدم ز دامن چنگ
برد زمانه ناساز از سرم بیرون
هوای ناله نای و نوای زخمه چنگ
چنان به درد دل از سینه برکشم آهی
که هفت آینه چرخ از آن برآرد زنگ
بضاعت سخن خویش بینم از خواری
بسان آینه چین میان رسته زنگ
من از خجالت و حیرت فتاده در کنجی
که کس نشان ندهد نام دانش و فرهنگ
گهی چو عهد لئیمان نطاق صبرم سست
گهی چو عذر بخیلان براق عزمم لنگ
ابای شعر مرا نیز چاشنی مطلب
که در مذاق زمانه یکیست شهد و شرنگ
فتاده ام به گروهی که در بیان شان هست
مساق لفظ رکیک و مجال معنی تنگ
به قول نیک چو من نامشان برآرم زود
به فعل بد سخنم را فرو برند به ننگ
کجاست رکن بساط خدایگان تا من
برم چو شعری ارکان شعر بر خر چنگ
به پیش خسرو روی زمین برآرم بانگ
چنانک در خم گردون فتد غریو و غرنگ
خدایگان سلاطین بحر و بر طغرل
که در ترازوی جودش جهان ندارد سنگ
به گرد مرکز چترش مدار هفت اقلیم
چو گرد قطب شمالی مدار هفت اورنگ
ز عدل شامل او بوی آن همی آید
که در کمین گه شیران کنام سازد رنگ
ایا شهی که بریزد زیاد حمله تو
به روز معرکه دندان پیل و کام نهنگ
تویی که خوشه پروین برین رواق بلند
زبهر نقل جلال تو بسته اند آونگ
مثال بزم تو پرداخت نقش بند ازل
هنوز نازده نقش وجود را نیرنگ
چنان به دور تو کار زمانه منظوم است
که پوست از سرزین باز شد به پشت پلنگ
اگر چو آتش و آبست دولت چه عجب
که آمده ست برون از میان آهن و سنگ
در آن زمان که اجل دشمنان جاه تو را
شود مخالف آمال در شتاب و درنگ
چنان موافقت افتد سلاح را که کند
زه گوزن زبان در دهان تیر خدنگ
چو بیلک تو به دنبال چشم کرد نگاه
کمان به گوشه ابرو درآورد آژنگ
چنان شود که ز تیری این و تندی آن
قضا کرانه کند از میان به صد فرسنگ
کند سنان تو بازی به جان خصم چنانک
به عقل دلشدگان شاهدان چابک وشنگ
قیامت است ز تیغ تو در ممالک روم
مصیبت است ز گرز تو در دیار فرنگ
همیشه تا به تجارت ز مرو شهجان کس
به سوی آمل و ساری نیاورد نارنگ
رخ عدوت چو نارنگ زرد و آژده باد
به سوزنی که نه زاتش گدازد و نه ز زنگ
برات بخشش تو بر وجوه عامل مرو
معاش دشمنت از نقد قاضی کیرنگ
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۹۱
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
جز خیال تو مرا در سر سودایی نیست
خون شود دل اگر از عشق تو شیدایی نیست
به ره کعبه فریبم مدهید از در دوست
عاشقان را هوس بادیهپیمایی نیست
همهجا جلوه معشوق حقیقیست ولی
هر تُنُکحوصله را چشم تماشایی نیست
وصل اگر میطلبی، یک جهتی کن که ز رشک
شمع ما را سر پروانه هرجایی نیست
طعن قدسی مزن ای زاهد ناموسپرست
هرکه عاشق شود او را غم رسوایی نیست
خون شود دل اگر از عشق تو شیدایی نیست
به ره کعبه فریبم مدهید از در دوست
عاشقان را هوس بادیهپیمایی نیست
همهجا جلوه معشوق حقیقیست ولی
هر تُنُکحوصله را چشم تماشایی نیست
وصل اگر میطلبی، یک جهتی کن که ز رشک
شمع ما را سر پروانه هرجایی نیست
طعن قدسی مزن ای زاهد ناموسپرست
هرکه عاشق شود او را غم رسوایی نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
..............................
..............................ون نوشتهاند
مکتوب بوسهای ز خط جام، هر زمان
دردیکشان به آن لب میگون نوشتهاند
یک ره به خط جوهر تیغت نگاه کن
بنگر که سرنوشت مرا چون نوشتهاند
صحرانورد تا شده سیلاب گریهام
عرض نیاز دجله به هامون نوشتهاند
تا عارفان تصرف میخانه کردهاند
طعن درون خم به فلاطون نوشتهاند
در وادی گریختن از سنگ کودکان
از شهر، صد کنایه به مجنون نوشتهاند
ای عافیت کناره گزین شو، که پیش ما
نام ترا ز دایره بیرون نوشتهاند
..............................ون نوشتهاند
مکتوب بوسهای ز خط جام، هر زمان
دردیکشان به آن لب میگون نوشتهاند
یک ره به خط جوهر تیغت نگاه کن
بنگر که سرنوشت مرا چون نوشتهاند
صحرانورد تا شده سیلاب گریهام
عرض نیاز دجله به هامون نوشتهاند
تا عارفان تصرف میخانه کردهاند
طعن درون خم به فلاطون نوشتهاند
در وادی گریختن از سنگ کودکان
از شهر، صد کنایه به مجنون نوشتهاند
ای عافیت کناره گزین شو، که پیش ما
نام ترا ز دایره بیرون نوشتهاند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
دامنم چند ز خون مژه دریا باشد؟
دیده نگذاشت که نم در جگر ما باشد
برنیاورد سر از موج سرشکم گردون
این گهر چند گره در دل دریا باشد؟
رشتهای را که در آن گوهر اشکی نکشند
بگسلانش، همه گر عقد ثریا باشد
در نظر، آینه مهر، صبوحی زن را
کی به کیفیت آیینه مینا باشد؟
عشق در بادیهای ساخته سرگردانم
که در آن، ریگ روان، آبله پا باشد
نزنم دست در آن کار که بر هم زده نیست
شانه را گیسوی ژولیده تمنا باشد
کار قدسی به خدا باز گذار ای واعظ
جنگت امروز چرا بر سر فردا باشد
دیده نگذاشت که نم در جگر ما باشد
برنیاورد سر از موج سرشکم گردون
این گهر چند گره در دل دریا باشد؟
رشتهای را که در آن گوهر اشکی نکشند
بگسلانش، همه گر عقد ثریا باشد
در نظر، آینه مهر، صبوحی زن را
کی به کیفیت آیینه مینا باشد؟
عشق در بادیهای ساخته سرگردانم
که در آن، ریگ روان، آبله پا باشد
نزنم دست در آن کار که بر هم زده نیست
شانه را گیسوی ژولیده تمنا باشد
کار قدسی به خدا باز گذار ای واعظ
جنگت امروز چرا بر سر فردا باشد