عبارات مورد جستجو در ۷۲۰ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
اگر که خانه خمار دایمم وطن است
عجب مدار که این خانهٔ‌امید منست
گذاری از چه که پشتت ز بار غم شکند
بنوش باده دمادم که باده غم شکنست
بکوی میکده صحبت ز سیم و زر مکنید
که رفته‌ام من و سودا به نقد جان و تنست
مرا نصیحت واعظ چگونه درگیرد
که وعظ او همه اظهار فضل خویشتنست
نه من بخویش کنم عشقبازی ای یاران
بگردن دلم از زلف دلبری رسن است
دلا دگر ز غم خود من سخن مگو با یار
که در میان تو ویار حایل آنسخن است
دو یار چون که هم آغوش می‌شوند آن به
کنند رفع موانع اگر چه پیرهن است
صغیر داشت بدل مطلبی و یارش گفت
چه مطلبست ترا کان به از رضای منست
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۹۹ - بمناسبت مراجعت جناب آقای‌ام یرعباس نعمت‌اللهی
باد این بوی خوش از دشت ختا آورده است
نی ختا گفتم از آن زلف دوتا آورده است
چشم ما را سرمه‌ئی آورده از خاک درش
راستی شرط محبت را بجا آورده است
درد و رنج و محنت و غم از بر ما بسته رخت
دولت و اقبال و عزت روبما آورده است
جان نمی‌گنجد بتن از شادمانی گوئیا
مژده رحمت پیمبر از خدا آورده است
باب شادی شد بدل مفتوح گوئی جبرئیل
آیهٔ انا فتحنا از سما آورده است
فاشگویم یک جهان فضل و شرف در اصفهان
میرعباس از در شاه رضا آورده است
نور چشم حضرت نعمت علی شه کز جمال
چشم ما را یک فلک نور و ضیا آورده است
دیده اهل صفا روشن که آن روشن روان
یک بهشت جاودان با خود صفا آورده است
این گل گلزار زهرا سروبستان علی است
کس نگوید اینصفا را از کجا آورده است
چون صغیر بینوا را تحفه‌ئی لایق نبود
چند شعری هدیهٔ آن خاک پا آورده است
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
بشارت باد رندان را که ایام فراغ آمد
صبوحی کرده هر کس با دف و نی سوی باغ آمد
ز هر سو مطربی مانند بلبل در ترنم شد
ز هر سو ساقیی چون لاله با زرین ایاغ آمد
کمال عشق و جذب آرزوی آشنا بنگر
که آن بیگانه تا ویرانه ما بی‌سراغ آمد
جراحت بیش پا برجا نماند از جوشش خونم
مرا در دست هرگه پنبه‌ای از بهر داغ آمد
شبی کز غیر پنهان آمد و شمع مزارم شد
مرا شد داغ دل، گر بر سر خاکم چراغ آمد
میرزا قلی میلی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۷
نوروز تو سعد باد و فرخّ، بهروز
دیدار تو خاص و عام را بزم‌افروز
تا بر نفتد عادت نوروز از دهر
هر روز تو باد از سعادت نوروز
میرزا قلی میلی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۸
بی‌رنگ ز برقعت رخ صبح طرب
بی‌تاب ز زلفین دلاویز تو شب
هر دم می عیش نوش (کن) در نوروز
هر روز بر اسباب خوشی باش سبب
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
شادمانی با دلم بیگانه و غم دشمن است
پنبه با داغم نفاق اندیش و مرهم دشمن است
دشمنی با دشمن دشمن، به دشمن دوستی ست
من به شادی دوستم، زان رو که با غم دشمن است
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
از تبسم لب ببند ای غنچه، حال گل ببین
کز گلابش گریه دایم در قفای خنده است
عاقبت اندیشگان را در نشاط آباد بزم
گریه می آید بر آن لب کآشنای خنده است
مجلس آرا کیست امشب کز هجوم دلخوشی
صورت دیوار، لبریز صدای خنده است
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
رهبری کو تا دل از سرگشتگی بی غم شود
خضر بیشم کرد سرگردان، که عمرش کم شود!
سرزمین عیش بی نور است، می در جام ریز
کی برافروزد چراغ لاله چون بی نم شود
تاک راکز ابر رحمت در چمن آبستن است
بهتر از می نیست فرزندی، اگر مریم شود
دل ندارد همچو من غم پروری در کار عشق
می خورم غم،اگر دل یک نفس بی غم شود
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
دشت سبز و کوه سبز و شهر سبز و خانه سبز
باز از نو شد کدوی باده در میخانه سبز
آتش این سرزمین از بس بهار اندوده است
از هوای شعله می گردد پر پروانه سبز
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
حباب وقت خودم در شط تنک ظرفی
چه لب به خنده گشایم، که نیست تاب نشاط
اجل نیامده، بالین مرگ می سازم
بدین بهانه مگر سر نهم به خواب نشاط
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
می بارد از خندیدنت، یک سو شکر، یک سو نمک
پاشد ز لب دزدیدنت، یک سو شکر، یک سو نمک
در تکیه گاه سرخوشی، بر نازبالش ریخته
از بوسه رخ تابیدنت، یک سو شکر، یک سو نمک
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۶۸۶
چشم مرا آب داد، تازگی روی می
رنگ شکفتن گرفت، طبع من از بوی می
تازه دلی پیشه باد، سرخوشی از ریشه باد
سبزتر از شیشه باد، نخل من از جوی می
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۲۸
طرب می چکد از صدای صراحی
مقام نشاط است جای صراحی
چو طفلی که افتد به دنبال مادر
قدح می دود از قفای صراحی
به رنگ سبو، قدردانی ندیدم
که جان می دهد از برای صراحی
طغرای مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۱۲ - غزل
بر اعدا سپاه تو منصور باد
کمین چاکرت به ز فغفور باد
پری گر زند خصم جاهت به سر
ز تندی به فرقش چو ساطور باد
به دست تو سرپنجه رستمی
چو بازوی اطفال، بی زور باد
به نزدیک خود چیده ای برگ عیش
ز عشرتگهت چشم بد دور باد
به وحدتسرای تو درعودسوز
گل اخگر از آتش طور باد
چراغی که در محفلت پا نهد
چو خورشید، سرچشمه نور باد
بهشتی ست بزمت ز روی طرب
به هر جانب استاده صد حور باد
زند تا اجابت بدین نغمه چنگ
نی کلک طغرا پر از سور باد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
چون نعش من برند برون از سرای من
محنت برهنه پای دود از قفای من
من ذره‌ای سرشته ز هیچم نه آفتاب
تا پوشد این خرابه سیه در عزای من
در دوزخ افکنید به حشرم که کرده است
با استخوان سوخته عادت همای من
آن کعبه‌ام که خشت و گلم حسن می‌کشید
روزی که می‌نهاد محبت بنای من
می‌نوش و شاد زی که زند خنده بهشت
دوزخ ز یک تبسم عفو خدای من
باری تو خود به کعبه فصیحی برو که هست
موج سراب هستی من بند پای من
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - مدح حسین خان شاملو
دوش بزمی داشتم فرخنده چون روی نگار
غم صراحی درد ساغر غصه ساقی می‌خمار
سونش الماس و ریش سینه در ناز و نیاز
نشتر یاس و دل افگار در بوس و کنار
ز آسمان گفتی که می‌بارید آه شعله‌‌‌ریز
در زمین گفتی که می‌‌‌جوشید چشم اشکبار
کاندر آمد از درم شادان و خندان همچو گل
شاهد نوروز و شاه هفت اقلیم بهار
با چنان رویی که از جام تجلیش ار شدی
مست موسی در قیامت هم نگشتی هوشیار
نکهتی گر دل نهادی بر فراق سنبلش
آسمان را سینه گشتی ناف آهوی تتار
زود بر جستم ز جا وز شوق کردم بر فراخ
واندر آغوشش کشیدم تنگ همچو درد یار
لب ز باغ تهنیت چون چید گل‌ها گفتمش
کای گلت را صد بهشت تازه در هر نوک خار
این چه آشوبست؟ گفت از بهر استقبال عید
می‌شتابند از صغار آفرینش تا کبار
خیز تا ما هم ز شهد سیر لب شیرین کنیم
چند بنشینی چو زهر اندر بن دندان مار
بس که شد گرم تقاضا خون فشانیهای شرم
شست پاکم از رخ اندیشه گرد اعتذار
آمدیم القصه بیرون زان غم‌آباد و شدیم
او بر اسب خویش و من بر سایه اسبش سوار
خوش خوشک را ندیم تا جایی که گفتی بسته‌اند
هم نظرها از تراکم بر نظرها رهگذار
حاش لله مجمعی دیدم چه مجمع محشری!
جمله اولاد هستی حاضر آنجا جز شمار
گشته چون بکر عدم خود برقع رخسار خویش
بس که بر هم ریخته بر ساحت غیر اعتبار
انتظار ار چه فراوان ریخت خون شد ناگهان
دور‌باش چاوشان مرثیه‌خوان انتظار
از میان گرد ناگه هودج سلطان عید
راست همچون آفتاب منکسف شد آشکار
هودجی دیدیم چون روی عروس آراسته
نه از زر [و] زیور ز نور خویشتن خورشید‌وار
روشن و نیکو چو روی صبح در شبهای هجر
دلکش و زیبا چو زلف شب به چشم روزه‌دار
روح زیبایی اگر بودی مصور شخص روح
نو‌بهار خوبی ار بودی مجسم نو‌بهار
برقعش چون سوخت حسن از باده شوقش نماند
عقل‌ها هم هوشمند و هوش‌ها هم هوشیار
خوش شکفته از نسیم وصل هم نوروز و عید
شاد و خندان تنگ بگرفتند هم را در کنار
بر هم افشاندند از بس در ز درج تهنیت
عقل می‌پنداشت سطح خاک را قعر بحار
همچنین راندند تا درگاه خاقان زمان
صاحب صاحبقران دارای گردون اقتدار
خان عالی‌شان حسین آن خسرو عادل که هست
افتخار آسمان و آسمان افتخار
ای بهشت دولتت را هشت جنت یک چمن
وی همای همتت را هر دو عالم یک شکار
آستینت را که باشد نایبش دست کلیم
گر بر افشانی بر این هفت و شش و پنج و چهار
بس که گردد منقلب ماهیت هستی شود
هجر وصل و وصل هجر و نار نور و نور نار
ناز را از مهر گردد تکیه گه دوش نیاز
رفع ضدیت کنی گر از مزاج روزگار
ور عیاذا بالله امرت نهی آمیزش کند
ریش ناسورم شود بیزار از جان فگار
دور بادا چشم بد خوش محفلی آراستند
ای غبار آستانت آسمان اعتبار
صف اقبال از پس سر فوج حسن از پیش روی
عید دولت بر یمین نوروز عشرت بر یسار
قدسیان صف بسته هر سودست خدمت بر کمر
ساقیان با زلف‌های عنبر‌ین در‌گیر و دار
خرم آن ساعت که باشد زلف ساقی عود‌سوز
سر خوش آن محفل که گردد جام می‌‌ آیینه‌دار
بوی آن ترسم هوس را مشک ریزد در مشام
جان فدایت باد ساقی زلف برگیر از عذار
مطربان نی عندلیبان سرابستان قدس
سازها نی روح داود مجسم در کنار
ناید اندر گوش بی آهنگ بانگ آفرین
بس که سیر آهنگ آید نغمه‌شان بیرون ز تار
مرحبا ای عود تو معبود دلهای حزین
زخمه‌ای بر تار‌زن تا سازمت جان‌ها نثار
جوش زد شهد و شکر از ریش‌های سینه‌ام
هست مضرابت مگر شاگرد مژگان نگار
مطربا نی دلبرا یک ره کمانچه ساز کن
ناله‌های زار را ای نغمه‌ات آیینه‌دار
گوش را جیب و کنار از مشک و عنبر گشت پر
یادگاری هست در دستت مگر از زلف یار
دردت افزون باد ای نایی به من برگوی راست
زین سیه مغزان ازرق طیلسان باکی مدار
کاین عصای موسی است اینجا شده عیسی نفس
یا نهال ایمن است آورده اینجا نغمه بار
این نه آهنگی‌ست کاول می‌سرودی ای قلم
برده هوشت را همانا باده مدحش ز کار
آسمان قدر آفتابا عرش مسند سرورا
ای هرات از فیض رای روشنت خورشید‌وار
دوش می‌گفتم تعالی الله عجب آباد شد
در زمان دو حسین این غیرت دارالقرار
هر چه عدل آن مصور کرد بر اوراق او
این دمیدش روح در تن از دم معجز شعار
هر نهال عافیت کو اندرین فردوس کاشت
این ز فیض نو‌بهار عدل دادش برگ و بار
ناگهم زد بانگ جبریل خرد کای هرزه سنج
از ادب هیچ ار نه اندیشی ز ما خود شرم‌دار
او چو با خود عقد بستش نو‌عروسی بود لیک
پیر زالی بود چون شد عدل اینش خواستگار
نو‌عروس آراستن آید ز هر مشاطه‌ای
پیر را کردن جوان ناید جز از پروردگار
خسروا جم مسندا حاتم‌دلا دریا کفا
ای به خاک در گهت اقبال را عهد استوار
من مدیحت سنجم و گوید فصیحی هر نفس
باز کش زین ره عنان راه مدیح خود سپار
گوهر پاکم ز کان فیض کو روح القدس
تا کند آیات فضلم را به دوش وحی بار
گوش‌ها از انتظارش سوخت اوصاف مرا
گرچه بیرون از شمارست آنچه بتوانی شمار
او لجاجت می‌برد از حد و من حیران که چون
نوش را بگذارم و مالم جگر بر نیش خار
نیستم دیگر حریف بادسنجی‌های او
یا مرا با مرگ یا او را به آسایش سپار
غصه را بر گو که بر رگ‌های او نشتر مزن
عافیت را گو که بر ریش مرهم گذار
ور به این‌ها به نگردد ریش عجبش امر کن
تا بر‌آرد شحنه غیبش دمار از روزگار
تا بود نوروز و عید ایام عیش و خرمی
فصل‌های سال تا افزون نباشد از چهار
باد یکسر سال عمرت دایما نوروز و عید
چار فصل دولتت بادا همیشه نو‌بهار
شاد گرد و شاد باش و شاد زی و شاد کن
زانکه می‌ماند همین نیکی ز نیکان یادگار
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۲۳ - ماده تاریخ
مرحبا ای مهین نشیمن قدس
کز تو این خلد گشت منزل عیش
یاریت نوبهار فراش‌ست
که ز تو پر گل‌ست محفل عیش
رنگ گلهای غصه بشکستی
بس که آراستی شمایل عیش
حیرتم سوخت کز چه آب و گلی
کاین قدر نشئه نیست با گل عیش
یک جهان نو‌بهار اگر آید
نشکفد بی تو غنچه دل عیش
در تاریخ تو گشوده شود
چون مکرر شود منازل عیش
رقم نام بانی تو کنند
سر ابیات از انامل عیش
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۶۶
در ساغر عیش باده خامان ریزند
عشاق ز دیده خون به دامان ریزند
بی‌درد کجا ذوق محبت ز کجا
این شهد به کام تلخکامان ریزند
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۵
امشب که ز باغ حسن صد گل چیدیم
یک دم به مراد خود چو گل خندیدیم
صد شکر که از پس هزاران شب غم
یک صبح نشاط و روز عشرت دیدیم
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۰
ز آن پیش که در قصر عدم خانه کنیم
برخیز که طره طرب شانه کنیم
فرداست که عمر ما شده ملک اجل
امروز بیا که وقف میخانه کنیم