عبارات مورد جستجو در ۷۱۰ گوهر پیدا شد:
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۰۷
کسی که دیده بود آن نگار را رقاص
عجب مدار که گردد ز درد غصه خلاص
در جواب او
به صحن دیگ چو بغرای میده شد رقاص
کسی که دید ز اندوه جوع گشت خلاص
درست قلیه و بغرا صدف به چنگ آور
به بحر کاسه هر آن دست گر شود رقاص
اگر چه دعوت عام است لیک پندارم
که این برنج برای من است خاص الخاص
پنیرتر اگر امروز آب شد سهل است
ظهور، باطن هر چیز می شود به خواص
ببرده است دلم را جمال بریانی
من شکسته همو را همی برم به خواص
به دعوتی که ببینم به آخرش حلوا
هزار فاتحه بخشم در آن دم از اخلاص
به هر کجا که شمیم برنج را شنود
رود ز صومعه صوفی به آن طرف رقاص
عجب مدار که گردد ز درد غصه خلاص
در جواب او
به صحن دیگ چو بغرای میده شد رقاص
کسی که دید ز اندوه جوع گشت خلاص
درست قلیه و بغرا صدف به چنگ آور
به بحر کاسه هر آن دست گر شود رقاص
اگر چه دعوت عام است لیک پندارم
که این برنج برای من است خاص الخاص
پنیرتر اگر امروز آب شد سهل است
ظهور، باطن هر چیز می شود به خواص
ببرده است دلم را جمال بریانی
من شکسته همو را همی برم به خواص
به دعوتی که ببینم به آخرش حلوا
هزار فاتحه بخشم در آن دم از اخلاص
به هر کجا که شمیم برنج را شنود
رود ز صومعه صوفی به آن طرف رقاص
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۱۱
صبا به تهنیت پیر می فروش آمد
که موسم گل و نسرین و ناز و نوش آمد
در جواب او
چو دیگ قلیه برنجم سحر به جوش آمد
دل رمیده من ساعتی به هوش آمد
ز شوق نان تنک بین که مرغ بریان باز
به روی آتش سوزنده در خروش آمد
مرا ز دختر گیپا تعجبی است به دل
که با وجود دل پر چرا خموش آمد
به پنج اشکنه قانع شو و غنیمت دار
ز دیگ کله مرا دوش این به گوش آمد
رسید نان تنک، مژده بخش بریان را
که ناامید نباشی که سترپوش آمد
ز یمن دولت میمون مطبخی بودست
که خوان اطعمه دوشینه ام به دوش آمد
دل شکسته صوفی ز اشتیاق طعام
غلام حلقه به گوشان نان فروش آمد
که موسم گل و نسرین و ناز و نوش آمد
در جواب او
چو دیگ قلیه برنجم سحر به جوش آمد
دل رمیده من ساعتی به هوش آمد
ز شوق نان تنک بین که مرغ بریان باز
به روی آتش سوزنده در خروش آمد
مرا ز دختر گیپا تعجبی است به دل
که با وجود دل پر چرا خموش آمد
به پنج اشکنه قانع شو و غنیمت دار
ز دیگ کله مرا دوش این به گوش آمد
رسید نان تنک، مژده بخش بریان را
که ناامید نباشی که سترپوش آمد
ز یمن دولت میمون مطبخی بودست
که خوان اطعمه دوشینه ام به دوش آمد
دل شکسته صوفی ز اشتیاق طعام
غلام حلقه به گوشان نان فروش آمد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۱۷
نصیب ما ز می لعل دوست گشته خمار
کنیم جان به سر و کار عشق آخر کار
در جواب او
خوش است صحنک بغرا و قلیه بسیار
اگر به دست تو افتد زهی سعادت یار
زبس که برده ز دزدی ز خلق دل بریان
کشیده اند چو دزدان از آتش بر سر دار
بسوزد ار کشم آهی ز شوق نان و کباب
ز آتش دل مجروح من در و دیوار
گه انتظار و گهی آه سرد در غم نان
دلی که گرسنه باشد کشد ازین بسیار
چو هست مایه عمر شریف من بریان
هزار آه، نگشتم ز عمر برخوردار
بیار بره، اگر ماس نیست با کنگر
که خوش بود به کف در آید این گل بیخار
بگوید این به تو صوفی کسی که سیر شدم
ز بهر او بکن این دم هزار استغفار
کنیم جان به سر و کار عشق آخر کار
در جواب او
خوش است صحنک بغرا و قلیه بسیار
اگر به دست تو افتد زهی سعادت یار
زبس که برده ز دزدی ز خلق دل بریان
کشیده اند چو دزدان از آتش بر سر دار
بسوزد ار کشم آهی ز شوق نان و کباب
ز آتش دل مجروح من در و دیوار
گه انتظار و گهی آه سرد در غم نان
دلی که گرسنه باشد کشد ازین بسیار
چو هست مایه عمر شریف من بریان
هزار آه، نگشتم ز عمر برخوردار
بیار بره، اگر ماس نیست با کنگر
که خوش بود به کف در آید این گل بیخار
بگوید این به تو صوفی کسی که سیر شدم
ز بهر او بکن این دم هزار استغفار
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۲۱
نصیب ما ز می لعل دوست گشته خمار
کنیم جان به سر و کار عشق آخر کار
در جواب او
سحر کسی که کند نوش یک دو جو زاسرار
علی الصباح بباید سه کله اش ناچار
اگر نه بره بریان بود به نیمه روز
چو روزه دار بر آرد گرسنگیش دمار
دلم به صحنک ماهیچه آرزومندست
به شرط آن که برو قیمه باشدی بسیار
مزاج من که به سودا کشد ز بی برگی
دواش گرده گرم است و دنبه پروار
مقدمی بود اندر میان هر قومی
میان آشپزان کله پز بود سردار
همیشه بر سر گنج است مار، و قیمه نگر
به روی صحنک ماهیچه، گنج بر سر مار
به کار صوفی مسکین نیرزد از بد و نیک
به لوت خوردن و زله بزیست یک دینار
کنیم جان به سر و کار عشق آخر کار
در جواب او
سحر کسی که کند نوش یک دو جو زاسرار
علی الصباح بباید سه کله اش ناچار
اگر نه بره بریان بود به نیمه روز
چو روزه دار بر آرد گرسنگیش دمار
دلم به صحنک ماهیچه آرزومندست
به شرط آن که برو قیمه باشدی بسیار
مزاج من که به سودا کشد ز بی برگی
دواش گرده گرم است و دنبه پروار
مقدمی بود اندر میان هر قومی
میان آشپزان کله پز بود سردار
همیشه بر سر گنج است مار، و قیمه نگر
به روی صحنک ماهیچه، گنج بر سر مار
به کار صوفی مسکین نیرزد از بد و نیک
به لوت خوردن و زله بزیست یک دینار
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۳۷
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۳۸
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۴۴
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۸ - گاه سخن
الا ای که هرگز به گاه سخن!
نه بشنیده کس از تو غیر از نقیض
نه از نظم تو کس شد بهره مند
نه از نثر تو کس شده مستفیض
حکایات نثر تو یکسر سقیم
عبارات نظم تو یکسر مریض
گرفتی به کف خامه بس طویل
نهادی ببر کاغذی بس عریض
جواب یکی شعر من بنده را
نگفتی و شد اوج طبعت حضیض
به کنجی خزیدی زشرمندگی
تو در خانه همچون نساء محیض
نه بشنیده کس از تو غیر از نقیض
نه از نظم تو کس شد بهره مند
نه از نثر تو کس شده مستفیض
حکایات نثر تو یکسر سقیم
عبارات نظم تو یکسر مریض
گرفتی به کف خامه بس طویل
نهادی ببر کاغذی بس عریض
جواب یکی شعر من بنده را
نگفتی و شد اوج طبعت حضیض
به کنجی خزیدی زشرمندگی
تو در خانه همچون نساء محیض
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۱۵ - بالش زر
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۵۳ - گوییا
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
روز جشن جم و هان نوبت جامست امروز
جام ده جام که هر کار بکامست امروز
گل چو شاه است و غلامان سرا، سرو، و سمن
ساز، زد صیحه چو چاووش سلامست امروز
آنکه یک عمر بدی معتکف اندر مسجد
پیکرش بر در میخانه مقامست امروز
بلبل از شوق گل امروز بود نغمه سرا
کار عشاق همانا به نظامست امروز
فتوی پیر مغان است که در مذهب ما
می حلال است ریا محض حرامست امروز
خال مشگین تو در زلف دلم کرده اسیر
مرغی اندر طمع دانه به دامست امروز
گفتم از روز قیامت خبری هست تو را
قد، بر افراخت که هان روز قیامست امروز
در خرابات که سر منزل قلاشان است
مسکن واعظ و مأوای امامست امروز
باده خور زانکه بود شحنه چنان مست که باز
مست و هشیار نداند که کدامست امروز
مدعی را مچشان باده معنی «حاجب »
بله پخته کجا در زر خامست امروز
جام ده جام که هر کار بکامست امروز
گل چو شاه است و غلامان سرا، سرو، و سمن
ساز، زد صیحه چو چاووش سلامست امروز
آنکه یک عمر بدی معتکف اندر مسجد
پیکرش بر در میخانه مقامست امروز
بلبل از شوق گل امروز بود نغمه سرا
کار عشاق همانا به نظامست امروز
فتوی پیر مغان است که در مذهب ما
می حلال است ریا محض حرامست امروز
خال مشگین تو در زلف دلم کرده اسیر
مرغی اندر طمع دانه به دامست امروز
گفتم از روز قیامت خبری هست تو را
قد، بر افراخت که هان روز قیامست امروز
در خرابات که سر منزل قلاشان است
مسکن واعظ و مأوای امامست امروز
باده خور زانکه بود شحنه چنان مست که باز
مست و هشیار نداند که کدامست امروز
مدعی را مچشان باده معنی «حاجب »
بله پخته کجا در زر خامست امروز
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۲۶ - داستان شاهزاده و گرمابه بان و زن
دستور گفت: در مواضی ایام و سوالف دهور و اعوام در شهر قنوج گرمابه بانی بود معروف و مذکور به آلت و ثروت و شاهزاده قنوج که در حسن و جمال اعجوبه روزگار و در لطافت و ظرافت، واسطه قلاده ایام بود، به گرمابه او آمدی و گرمابه بان هر چه در وسع و امکان بود از خدمتهای موافق و مراعات لایم تقدیم نمودی و شاهزاده را پدر کریمه ای از اعیان روزگار و ارکان جهان در عقد آورده بود و به مواصلت و مصاهرت او اعتضاد و اعتداد گرفته و نزدیک آمده که به تکلف زفاف مشغول شوند. روزی شاهزاده قنوج به گرمابه آمده بود و گرمابه بان به خدمت مهعود قیام می نمود و اندام او را که رشک گل و سمن و غیرت شکوفه و یاسمن بود، می خارید و به لطف می مالید و از بهر آنکه شخص او عظیم لحیم بود، آلت وقاع در گوشت پنهان بودی و از غایت فربهی ناپیدا نمودی. گرمابه بان را در اثنای خاریدن، دست بر آن عضو آمد بغایت ناپیدا نمود، گریستن بر وی افتاد. شاهزاده چون اثر رقت و شفقت او بدید و آب چشم او مشاهده کرد، پرسید که سبب تغیر و تالم و موجب نوحه و ترنم چیست؟
در گریه و باد سرد من کوش
کاین آب و هوات می بسازد
گفت: به حکم اعتقادی که بنده را در اخلاص محبت و صفای مودت تست، به نظر احترام در لطف اندام تو می نگرد و این لطافت اعضا و نظافت هیات و تناسب اجزا و طراوت بشره می بیند و به سبب آنکه آلت تناسل و توالد تو که شعبه شجره انسانی و دوحه ثمره حیوانی است بغایت خرد و ناپیداست و این معنی در کمال احوال رجال، سبب نقصان فحول و فقدان اصول شمارند، بدین سبب رقت و شفقت بر من غالب گشت خصوصا که ایام زفاف نزدیک آمده است و هم اکنون ماه و مشتری درین عروسی، جلوه طاووسی سازند و اعدا و اولیا درین زفاف از مسرت دل انصاف جویند و خلق عالم به نظاره این سور و موسم این سرور، حاضر گردند و زبان دور گردون، این غزل در اوتار ارغنون افکند.
عرس تعرس عندها الاقبال
و تنال فی جنباتها الامال
بدر یزف الیه وسط سمائه
شمس علیها بهجه و جمال
سعدان ضمهما نعیم دائم
قد مد فیه علی الانام ظلال
و اذا تقارنت السعود فعندها
یرجی الصلاح و تحسن الاحوال
می اندیشم که نباید که چون اتفاق زفاف که مجمع الطاف است، ظاهر گردد، در ازالت بکارت و افتراع دوشیزگی قصور و فتور رود و شماتت اعدا و خجالت اولیا حاصل آید. شاهزاده گفت: این کلمات از صدق اخلاص وداد و صفای اختصاص اتحاد گفتی و مدتی است تا این معنی در باطن من اختلاجی نموده است و در ضمیر من لجاجی کرده و از بهر آنکه دوستی همدم و معتمدی محرم نداشته ام، افشای این سرو اظهار این دقیقه جایز نشمرده ام و چون تو ابتدا کردی، هم ترا درین مهم شروع باید نمود و اهتمام این کار باید داشت و در کیسه من چند دینار زرست باید که برگیری و در شهر زنی با جمال جویی تا من آلت خود را امتحان کنم و معلوم گردانم که بدین آلت از من بضاع و جمال ممکن شود یا نه و آلت تناسل مرا در باب مباشرت قیامی و قوامی تواند بود؟ گرمابه بان بیرون رفت و زر در قبض آورد و چون چهره دینار مدور منور که چون گل در روی او می خندید و چون ماه و زهره در ظلمت شب می درخشید، بدید، با خود گفت:
اکرم به اصفر راقت صفرته
جواب آفاق ترامت سفرته
ماثوره سمعته و شهرته
قد اودعت سر الغنی اسرته
و قارنت نجح المساعی خطرته
و حببت الی الانام غرته
حطام دنیا و غرور متاع او در دلش عظمی یافت و شیطان شهوت زمام نهمتش بگرفت. با خود گفت که زن مرا هم جمالست و هم غنج و دلال و مصلحت آن بود که او را بگویم تا حیلت و زینت آرایش و پیرایش بکند و ساعتی نزدیک شاهزاده رود. اگر آلت این است به دالت او هیچ معاملت گزارده نشود و این زرها در وجه خرجی و مصلحتی صرف کنیم. پس به وثاق خویش رفت و شرح حادثه با زن خود بگفت. زن در وقت خویشتن را بر آراست و چنانکه معشوق مسرور به نزدیک عاشق مهجور رود یا عذرا به خانه وامق آید با صدهزار کرشمه و ناز از در گرمابه در آمد. شاهزاده چون شکل و هیات و خلقت و صورت او بدید و لطف محاورت و حسن مفاوضت او بشنید و آن اجزای متناسب و اعضای متقارب مشاهده کرد، رغبتی صادق و شهوتی تمام در وی ظاهر شد و قوت حیوانی، آلت شهوانی را قیام و انعاظی بداد، اعصاب و عروق در حرکت آمد و بخار نطفه از اوعیه منی به مصعد دماغ مترقی شد.
دل گفت که هان چگونه ای ای کافر
هین یافتی ای حرام روزی در بر؟
حال القصه، بعد طول الغصه، آلت از میان گوشت چون گرزه ماری از پوست بیرون آمد، ازین سرخ کلاهی، سیه قبای اعوری، کلان سری، دراز قدی، پهن خدی، ناف خاری، سینه گذاری.
قد قلصت شفتاه من حفیظته
فخیل من شده التعبیس مبتسما
چون مار در سله خزید و چون خر پشت در سوراخ شکم دوید. گفتی که این معنی در وصف او گفته اند:
باز باد اندر فتاد این سراسقنقوز را
پاره بتوان کرد گویی بر سر او گوز را
ستد و دادی بکرد و معاملتی تمام از جای برگرفت. چنانکه زن از خوشی در زیر او چون سنگ آسیا بر خود می گشت و کفه به غربال می زد. گرمابه بان متفحص وار از شکاف در نظاره می کرد و آن ایلاج و اخراج مشاهده و معاینه می دید که ابوالعصب از سر غضب، بی ادب وار کار می گزارد. خجل و تنگدل شد. آواز داد که بیرون آی. خود زن را از عشق آن طره زلف و ظرافت و لطف، پروای جواب نبود. تا آخر به عنف و تهدید و زجر و تشدید آواز بلند کرد. زن از سر طنز و استهزا گفت: برو ساعتی توقف کن که شاهزاده دستوری نمی فرماید و هنوز دربند آنست که شغلی گزارد و بر شکم شاهزاده نشست و از دو دست به گرد میان او کمر بست و به زبان حال می گفت:
دل با غم تو گر بچخد زیر آید
زیرا چو تو دلبر به کفش دیر آید
تا شاهزاده چند کرت علی الترادف و التوالی، کترادف الایام و اللیالی، اسب طرب در گرد آخر شهوت می کشید و صوفی وار، پای افزار می گشاد. هر چند گرمابه بان آواز می داد، زن می گفت: تا شاهزاده اجازت فرماید تو انتظار واجب دار. گرمابه بان از غصه تنگدل شد و از جهالت و حماقت خود خجل گشت. در صحرای مزبله درختی بود، آنجا رفت و خو را به گلو از درخت در آویخت و خسر الدنیا و الاخره بمرد.
هر آن کو کند کار ناکردنی
غمی بایدش خورد ناخوردنی
زن چون از گرمابه بیرون آمد، شوی را ناشناخته آورد و بر شاهزاده آفرین کرد و گفت: «ان ریا احدثت فی الظرف شیئا».
این حکایت از بهر آن گفتم تا شاه بر قول و فعل زنان، ثقت و اعتماد ننماید و عهد و میثاق ایشان را نفاق و شقاق داند و اگر اجازت یابم از طلسمات و نیرنجات ایشان حکایتی گویم. شاه فرمود: بگوی
در گریه و باد سرد من کوش
کاین آب و هوات می بسازد
گفت: به حکم اعتقادی که بنده را در اخلاص محبت و صفای مودت تست، به نظر احترام در لطف اندام تو می نگرد و این لطافت اعضا و نظافت هیات و تناسب اجزا و طراوت بشره می بیند و به سبب آنکه آلت تناسل و توالد تو که شعبه شجره انسانی و دوحه ثمره حیوانی است بغایت خرد و ناپیداست و این معنی در کمال احوال رجال، سبب نقصان فحول و فقدان اصول شمارند، بدین سبب رقت و شفقت بر من غالب گشت خصوصا که ایام زفاف نزدیک آمده است و هم اکنون ماه و مشتری درین عروسی، جلوه طاووسی سازند و اعدا و اولیا درین زفاف از مسرت دل انصاف جویند و خلق عالم به نظاره این سور و موسم این سرور، حاضر گردند و زبان دور گردون، این غزل در اوتار ارغنون افکند.
عرس تعرس عندها الاقبال
و تنال فی جنباتها الامال
بدر یزف الیه وسط سمائه
شمس علیها بهجه و جمال
سعدان ضمهما نعیم دائم
قد مد فیه علی الانام ظلال
و اذا تقارنت السعود فعندها
یرجی الصلاح و تحسن الاحوال
می اندیشم که نباید که چون اتفاق زفاف که مجمع الطاف است، ظاهر گردد، در ازالت بکارت و افتراع دوشیزگی قصور و فتور رود و شماتت اعدا و خجالت اولیا حاصل آید. شاهزاده گفت: این کلمات از صدق اخلاص وداد و صفای اختصاص اتحاد گفتی و مدتی است تا این معنی در باطن من اختلاجی نموده است و در ضمیر من لجاجی کرده و از بهر آنکه دوستی همدم و معتمدی محرم نداشته ام، افشای این سرو اظهار این دقیقه جایز نشمرده ام و چون تو ابتدا کردی، هم ترا درین مهم شروع باید نمود و اهتمام این کار باید داشت و در کیسه من چند دینار زرست باید که برگیری و در شهر زنی با جمال جویی تا من آلت خود را امتحان کنم و معلوم گردانم که بدین آلت از من بضاع و جمال ممکن شود یا نه و آلت تناسل مرا در باب مباشرت قیامی و قوامی تواند بود؟ گرمابه بان بیرون رفت و زر در قبض آورد و چون چهره دینار مدور منور که چون گل در روی او می خندید و چون ماه و زهره در ظلمت شب می درخشید، بدید، با خود گفت:
اکرم به اصفر راقت صفرته
جواب آفاق ترامت سفرته
ماثوره سمعته و شهرته
قد اودعت سر الغنی اسرته
و قارنت نجح المساعی خطرته
و حببت الی الانام غرته
حطام دنیا و غرور متاع او در دلش عظمی یافت و شیطان شهوت زمام نهمتش بگرفت. با خود گفت که زن مرا هم جمالست و هم غنج و دلال و مصلحت آن بود که او را بگویم تا حیلت و زینت آرایش و پیرایش بکند و ساعتی نزدیک شاهزاده رود. اگر آلت این است به دالت او هیچ معاملت گزارده نشود و این زرها در وجه خرجی و مصلحتی صرف کنیم. پس به وثاق خویش رفت و شرح حادثه با زن خود بگفت. زن در وقت خویشتن را بر آراست و چنانکه معشوق مسرور به نزدیک عاشق مهجور رود یا عذرا به خانه وامق آید با صدهزار کرشمه و ناز از در گرمابه در آمد. شاهزاده چون شکل و هیات و خلقت و صورت او بدید و لطف محاورت و حسن مفاوضت او بشنید و آن اجزای متناسب و اعضای متقارب مشاهده کرد، رغبتی صادق و شهوتی تمام در وی ظاهر شد و قوت حیوانی، آلت شهوانی را قیام و انعاظی بداد، اعصاب و عروق در حرکت آمد و بخار نطفه از اوعیه منی به مصعد دماغ مترقی شد.
دل گفت که هان چگونه ای ای کافر
هین یافتی ای حرام روزی در بر؟
حال القصه، بعد طول الغصه، آلت از میان گوشت چون گرزه ماری از پوست بیرون آمد، ازین سرخ کلاهی، سیه قبای اعوری، کلان سری، دراز قدی، پهن خدی، ناف خاری، سینه گذاری.
قد قلصت شفتاه من حفیظته
فخیل من شده التعبیس مبتسما
چون مار در سله خزید و چون خر پشت در سوراخ شکم دوید. گفتی که این معنی در وصف او گفته اند:
باز باد اندر فتاد این سراسقنقوز را
پاره بتوان کرد گویی بر سر او گوز را
ستد و دادی بکرد و معاملتی تمام از جای برگرفت. چنانکه زن از خوشی در زیر او چون سنگ آسیا بر خود می گشت و کفه به غربال می زد. گرمابه بان متفحص وار از شکاف در نظاره می کرد و آن ایلاج و اخراج مشاهده و معاینه می دید که ابوالعصب از سر غضب، بی ادب وار کار می گزارد. خجل و تنگدل شد. آواز داد که بیرون آی. خود زن را از عشق آن طره زلف و ظرافت و لطف، پروای جواب نبود. تا آخر به عنف و تهدید و زجر و تشدید آواز بلند کرد. زن از سر طنز و استهزا گفت: برو ساعتی توقف کن که شاهزاده دستوری نمی فرماید و هنوز دربند آنست که شغلی گزارد و بر شکم شاهزاده نشست و از دو دست به گرد میان او کمر بست و به زبان حال می گفت:
دل با غم تو گر بچخد زیر آید
زیرا چو تو دلبر به کفش دیر آید
تا شاهزاده چند کرت علی الترادف و التوالی، کترادف الایام و اللیالی، اسب طرب در گرد آخر شهوت می کشید و صوفی وار، پای افزار می گشاد. هر چند گرمابه بان آواز می داد، زن می گفت: تا شاهزاده اجازت فرماید تو انتظار واجب دار. گرمابه بان از غصه تنگدل شد و از جهالت و حماقت خود خجل گشت. در صحرای مزبله درختی بود، آنجا رفت و خو را به گلو از درخت در آویخت و خسر الدنیا و الاخره بمرد.
هر آن کو کند کار ناکردنی
غمی بایدش خورد ناخوردنی
زن چون از گرمابه بیرون آمد، شوی را ناشناخته آورد و بر شاهزاده آفرین کرد و گفت: «ان ریا احدثت فی الظرف شیئا».
این حکایت از بهر آن گفتم تا شاه بر قول و فعل زنان، ثقت و اعتماد ننماید و عهد و میثاق ایشان را نفاق و شقاق داند و اگر اجازت یابم از طلسمات و نیرنجات ایشان حکایتی گویم. شاه فرمود: بگوی
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۳۶ - داستان پری و زاهد و زن
دستور گفت: بقای عمر شاه همواره به کام نیکخواهان باد. چنین آورده اند که در ناحیت کشمیر زاهدی بود. روزها به عبادت گذاشتی و شبها به طاعت زنده داشتی. در زی تدین و صلاح زیستی و در لباس تصون و عفاف رفتی و یکی از مشاهیر پریان و جماعت جنیان با او به مخالطت، مصاحبت و به مجالست، موافقت و به اعتقاد، اتحادی داشت و روزگار به موانست مشاهده عزیز او می گذاشت. هر گاه که زاهد را داهیه ای و نازله ای حادث شدب و واقعه ای و عارضه ای نازل گشتی، جنی به امکان قدرت و قصارای طاقت او را در آن معونت و مظاهرت نمودی و عنایت و شفقت واجب دیدی. در جمله الامر، زاهد به اختلاف و اختلاط او قوت و استظهاری تمام داشت و به مکان او مکنت و اعتدادی وافر. روزی زاهد در متکای طاعت و ماوا جای عبادت خود از طاعت پرداخته بود و پشت به محراب نهاده که جنی در آمد و در پیش زاهد به زانوی حرمت بنشست و گفت: ای دوست مشفق و ای رفیق موافق، مرا مهمی حادث شده است و سفری شاق به جانب عراق پیش آمده، نتوان دانست که احوال بر چه جمله بود و مدت مقام چند باشد، به وداع آمده ام و از تو اجازت می خواهم و سه نام از نامهای بزرگ ایزد – عز اسمه- که زبده اسما و مقدمه اجابت دعاست و مقلاد خیرات و مفتاح ابواب جنات، تحفه آورده ام که اگر مهمی پیش آید یا معظلی روی نماید، بدین نامها دفع و رفع آن کنی و گفت:
رفتم که مباد تو بی تو خوش یک نفسم
وز گردش روزگار این داغ بسم
گر مرگ نخیزد و نباید ز پسم
آخر روزی به خدمتت باز رسم
زاهد بر مفارقت او تاسف ها نمود و گفت: آری عادت روزگار غدار و طبیعت ایام مکار همین است. دوستان مخلص را از هم جدا کند و یاران مشفق را در مهامه اشتیاق، تجرع درد فراق چشاند.
کذاک اللیالی و احداثها
یجددن للمرء حالا فحالا
ولکن بنای عقیدت دوستان خالص بر عقاید ضمایر و قواعد سرایر باشد نه بر شواهد ظواهر و اگر چند مسافت میان ایشان بعد الخافقین باشد، صحایف ضمایر از جراید سرایر یکدیگر به نور صفوت عقل و قرب مودت و اتحاد ارواح بر خوانند و مکنونات درج ضمیر و مضنونات درج خاطر یکدیگر ببینند و بدانند و بگویند:
روحه روحی و روحی روحه
من رای روحین عاشا فی بدن
اوهام مصافیان چو گردد صافی
بینند به دل هر آنچه بینند به چشم
پس آن سه نام بزرگ یاد گرفت و جنی را وداع کرد. زاهد آن روز از غره صباح تا طره رواح، اشک حسرت می بارید و بر بستر تاسف و ندامت می غلتید و با خود می گفت:
در جهان چیست کز جهان بترست
جز غم من که هر زمان بترست
دست بازی اخترانم کشت
پای بازی آسمان بترست
زان ستمها که دهر با من کرد
فرقت یار مهربان بترست
زن چون دلتنگی و شکستگی او بدید، با او در آن باب بر سبیل موافقت، مشارکت و مساهمت نمود و شرایط مصاحبت و مظاهرت لازم داشت و از مرد به لطفی تمام سوال کرد و گفت: سبب چیست که در اضطراب و التهابی و آثار ضجرت و حسرت بر جنین تو مبین است؟ گفت:
و کانت بالعراق لنا لیال
سرقنا هن من ریب الزمان
جعلنا هن تاریخ اللیالی
و عنوان التذکر و الامانی
گرد آمده بودیم چو پروین یکچند
ایمن شده از فراق وز بیم گزند
مانا که نبودیم به وصلش خرسند
کایزد چو بنات نعشمان بپراکند
دوستی که به مکان او اعتمادها داشتم از جماعت جنیان و رفیقی که به محبت و اخلاص او مستظهر بودم از طوایف پریان، زندگانی به موانست او می گذاشتم و ایام مواصلت او از نفایس اعلاق و ذخایر مواهب می داشتم، امروز به سفری دور دست رفت و مرا چنین مدخری گذاشت و سه نام از نامهای بزرگ خدای تعالی به من آموخت که در عوایق ایام و علایق احداث بدان اعتضاد و اعتداد توانم گرفت. اکنون بگوی که ما را به کدام مهم احتیاج زیادت تواند بود، تا این سه نام که ذخیره عمر ماست بدان مراد صرف کنیم و از حضرت عزت، اجابت دعوت التماس نمائیم و حوایج و مصالح به سرادق جلال ذوالجلال عرضه داریم تا ما را در مستقبل ایام، ادخار و استظهاری حاصل آید و در باقی عمر، سبب راحت و رفاهت ما باشد که این موهبت از خداوند ما را گنج قارونی و شایگانی است. زن گفت: ای مرد حاجت زنان و همت و نهمت ایشان به هیچ چیز مایلتر و راجحتر نباشد که آلت مباشرت مردان، زیادت بود و خاطر و دل ایشان از آن نوع آمن و ساکن و مرفه و فارغ باشد و چشم ایشان به شهوت، نگران غیری نبود و ضمیر ایشان مایل و مرید دیگری نباشد. صواب آنست که دعا کنی و یک نام را شفیع آری تا خدای تعالی آلت وقاع و اهبت دفاع ترا بیشتر گرداند. زاهد چون همه ابلهان این عشوه ها بخرید و چون همه نادانان این دم بخورد. در وقت بر پای خاست و طهارتی بکرد و دو رکعت نماز بگزارد و قصه راز به حضرت بی نیاز برداشت و دست تضرع برگرفت و به ابتهال و تذلل گفت: «اللهم اجب دعوتی انک مجیب الدعوات واقض حاجتی انک قاضی الحاجات». سر دل و راز من بنده می دانی، به حرمت این نام بزرگ تو که حاجت من به اجابت مقرون گردانی. هنوز این مناجات تمام نشده بود که مخایل اجابت و علامت قبول ظاهر شد، از هر جزوی از اجزای او آلتی دیگر پدید آمد. زاهد چون خود را بر آن صفت دید، بترسید، روی به سوی زن آورد و گفت: ای نفرین و لعنت بر تو و بر حاجت تو باد که مرا معیوب و مسخ گردانیدی و زیرکان راست گفته اند که هر که به مشورت و تدبیر جاهلان کار کند، هرگز روی مطلوب نبیند و چشم او بر جمال مقصود نیفتد.
من از تو گر سخن خوردم عجب نیست
نخست آدم سخن خورده ست از ابلیس
این چه رای بود که نهادی و این چه آرزو بود که خواستی؟ زن گفت: ای مرد غم مخور و دل از جای مبر که هنوز دو نام بزرگ که قاید و اعظم اسماست با ماست. دیگر بار حاجت خواه تا خدای تعالی جمله را باز برد و به صورت خویش باز آورد. زاهد دیگر بار دست برداشت و بزبان تضرع و تخشع گفت: اللهم یا مجیب دعوه المضطرین. بار خدایا، این که دادی باز بر و مرا بدین دلیری معفو و مغفور گردان. این سخن تمام نگفته بود و این قصه غصه شرح نداده که هر چه بر اعضای او آلت مردی بود با آلت اصلی جمله منعدم و ناپدید گشت و زاهد چون مجبوب و مسلول بماند بی هیچ آلت روی به سوی زن آورد که ای ناپاک بیباک، مرا در هلاک افکندی به موجب ارادت تو یکبار چنان مسخ گشتم و هم به مقتضای اشارت و دلالت تو بی آلت مردی بماندم و عضوی که واسطه توالد و جزوی که وسیلت تناسل بود از من برفت، عیب این از کیست و تدبیر این چیست؟ زن گفت: ای مرد یک نام بزرگ دیگر می دانی، بگوی و نیاز عرضه کن تا همان آلت اول به تو باز دهد. زاهد سدیگر بار دعا کرد و نام سوم شفیع آورد تا خدای تعالی آلت اول بدو باز داد و به صورت اصلی باز برد. زاهد را هر سه نام بزرگ از دست برفت و به هیچ حاجت و آرزو نرسید. گفت: سزای آن که به استصواب رای و استعلام زنان رود و به استشارت و استخارت ایشان کار کند، همین است.
از آن کرده بی شک پشیمان شوی
که در وی به گفتار نادان شوی
چنان دان که نادان ترین کس تویی
اگر پند دانندگان نشنوی
و سه نام بزرگ که به برکات آن مرا سه کار معظم و سه مهم خطیر به کفایت رسیدی و تا دامن عمرم سر از گریبان فراغت برآوردمی از دست رفت و چشم من روی هیچ آرزو ندید و هیچ داهیه بدان مدفوع نشد که در ایام مستقبل ذخیره تواند بود و در اوقات محنت از وی راحتی توان گرفت.
لوکان هذا العلم یدرک بالمنی
ما کان یبقی فی البریه جاهل
این افسانه از بهر آن گفتم تا پادشاه داند که تدبیرهای زنان بی فایده و مشورتهای ایشان بی منفعت بود و اکاذیب اقوال و اباطیل افعال ایشان بی ضرر و زیان نباشد و هر که قدم در بادیه هوای ایشان نهد، هرگز به کعبه نجاح نرسد و جمال فلاح نبیند و چهره مطلوب در آینه نجح مشاهده نکند. و شاه داند که نصایح بنده از سر اخلاص و اختصاص می رود و مواعظ او از کمال صفوت عقیدت روی می نماید، چه بر بندگان مخلص، تقریر نصیحت از لوازم شریعت و مروت است تا پادشاه فرزندی را که در صدف لطف و شرف قصر شرف شاه است، به دست نهنگ تلف ندهد و خود را در چنگ عقاب اسف ننهد.
دع حبهن فان الحب اشراک
وانهن لقلب الصب اشراک
اذا تاملت ما فیهن من خلق
فلیس یجمعها حدس و ادراک
و زنان را خدیعت و حیلت بسیار است که احصا به استقصای آن نرسد و ذرات ریگ بیابان شمردن آسانتر از آنکه مکر ایشان.
بر زنان دل منه از آنکه زنان
مرد را کوزه فقع سازند
تا بود پر زنند بوسه بر او
چون تهی شد ز دست بندازند
و اگر اجازت باشم از مکر زنان داستانی بگویم. شاه فرمود: بگوی.
رفتم که مباد تو بی تو خوش یک نفسم
وز گردش روزگار این داغ بسم
گر مرگ نخیزد و نباید ز پسم
آخر روزی به خدمتت باز رسم
زاهد بر مفارقت او تاسف ها نمود و گفت: آری عادت روزگار غدار و طبیعت ایام مکار همین است. دوستان مخلص را از هم جدا کند و یاران مشفق را در مهامه اشتیاق، تجرع درد فراق چشاند.
کذاک اللیالی و احداثها
یجددن للمرء حالا فحالا
ولکن بنای عقیدت دوستان خالص بر عقاید ضمایر و قواعد سرایر باشد نه بر شواهد ظواهر و اگر چند مسافت میان ایشان بعد الخافقین باشد، صحایف ضمایر از جراید سرایر یکدیگر به نور صفوت عقل و قرب مودت و اتحاد ارواح بر خوانند و مکنونات درج ضمیر و مضنونات درج خاطر یکدیگر ببینند و بدانند و بگویند:
روحه روحی و روحی روحه
من رای روحین عاشا فی بدن
اوهام مصافیان چو گردد صافی
بینند به دل هر آنچه بینند به چشم
پس آن سه نام بزرگ یاد گرفت و جنی را وداع کرد. زاهد آن روز از غره صباح تا طره رواح، اشک حسرت می بارید و بر بستر تاسف و ندامت می غلتید و با خود می گفت:
در جهان چیست کز جهان بترست
جز غم من که هر زمان بترست
دست بازی اخترانم کشت
پای بازی آسمان بترست
زان ستمها که دهر با من کرد
فرقت یار مهربان بترست
زن چون دلتنگی و شکستگی او بدید، با او در آن باب بر سبیل موافقت، مشارکت و مساهمت نمود و شرایط مصاحبت و مظاهرت لازم داشت و از مرد به لطفی تمام سوال کرد و گفت: سبب چیست که در اضطراب و التهابی و آثار ضجرت و حسرت بر جنین تو مبین است؟ گفت:
و کانت بالعراق لنا لیال
سرقنا هن من ریب الزمان
جعلنا هن تاریخ اللیالی
و عنوان التذکر و الامانی
گرد آمده بودیم چو پروین یکچند
ایمن شده از فراق وز بیم گزند
مانا که نبودیم به وصلش خرسند
کایزد چو بنات نعشمان بپراکند
دوستی که به مکان او اعتمادها داشتم از جماعت جنیان و رفیقی که به محبت و اخلاص او مستظهر بودم از طوایف پریان، زندگانی به موانست او می گذاشتم و ایام مواصلت او از نفایس اعلاق و ذخایر مواهب می داشتم، امروز به سفری دور دست رفت و مرا چنین مدخری گذاشت و سه نام از نامهای بزرگ خدای تعالی به من آموخت که در عوایق ایام و علایق احداث بدان اعتضاد و اعتداد توانم گرفت. اکنون بگوی که ما را به کدام مهم احتیاج زیادت تواند بود، تا این سه نام که ذخیره عمر ماست بدان مراد صرف کنیم و از حضرت عزت، اجابت دعوت التماس نمائیم و حوایج و مصالح به سرادق جلال ذوالجلال عرضه داریم تا ما را در مستقبل ایام، ادخار و استظهاری حاصل آید و در باقی عمر، سبب راحت و رفاهت ما باشد که این موهبت از خداوند ما را گنج قارونی و شایگانی است. زن گفت: ای مرد حاجت زنان و همت و نهمت ایشان به هیچ چیز مایلتر و راجحتر نباشد که آلت مباشرت مردان، زیادت بود و خاطر و دل ایشان از آن نوع آمن و ساکن و مرفه و فارغ باشد و چشم ایشان به شهوت، نگران غیری نبود و ضمیر ایشان مایل و مرید دیگری نباشد. صواب آنست که دعا کنی و یک نام را شفیع آری تا خدای تعالی آلت وقاع و اهبت دفاع ترا بیشتر گرداند. زاهد چون همه ابلهان این عشوه ها بخرید و چون همه نادانان این دم بخورد. در وقت بر پای خاست و طهارتی بکرد و دو رکعت نماز بگزارد و قصه راز به حضرت بی نیاز برداشت و دست تضرع برگرفت و به ابتهال و تذلل گفت: «اللهم اجب دعوتی انک مجیب الدعوات واقض حاجتی انک قاضی الحاجات». سر دل و راز من بنده می دانی، به حرمت این نام بزرگ تو که حاجت من به اجابت مقرون گردانی. هنوز این مناجات تمام نشده بود که مخایل اجابت و علامت قبول ظاهر شد، از هر جزوی از اجزای او آلتی دیگر پدید آمد. زاهد چون خود را بر آن صفت دید، بترسید، روی به سوی زن آورد و گفت: ای نفرین و لعنت بر تو و بر حاجت تو باد که مرا معیوب و مسخ گردانیدی و زیرکان راست گفته اند که هر که به مشورت و تدبیر جاهلان کار کند، هرگز روی مطلوب نبیند و چشم او بر جمال مقصود نیفتد.
من از تو گر سخن خوردم عجب نیست
نخست آدم سخن خورده ست از ابلیس
این چه رای بود که نهادی و این چه آرزو بود که خواستی؟ زن گفت: ای مرد غم مخور و دل از جای مبر که هنوز دو نام بزرگ که قاید و اعظم اسماست با ماست. دیگر بار حاجت خواه تا خدای تعالی جمله را باز برد و به صورت خویش باز آورد. زاهد دیگر بار دست برداشت و بزبان تضرع و تخشع گفت: اللهم یا مجیب دعوه المضطرین. بار خدایا، این که دادی باز بر و مرا بدین دلیری معفو و مغفور گردان. این سخن تمام نگفته بود و این قصه غصه شرح نداده که هر چه بر اعضای او آلت مردی بود با آلت اصلی جمله منعدم و ناپدید گشت و زاهد چون مجبوب و مسلول بماند بی هیچ آلت روی به سوی زن آورد که ای ناپاک بیباک، مرا در هلاک افکندی به موجب ارادت تو یکبار چنان مسخ گشتم و هم به مقتضای اشارت و دلالت تو بی آلت مردی بماندم و عضوی که واسطه توالد و جزوی که وسیلت تناسل بود از من برفت، عیب این از کیست و تدبیر این چیست؟ زن گفت: ای مرد یک نام بزرگ دیگر می دانی، بگوی و نیاز عرضه کن تا همان آلت اول به تو باز دهد. زاهد سدیگر بار دعا کرد و نام سوم شفیع آورد تا خدای تعالی آلت اول بدو باز داد و به صورت اصلی باز برد. زاهد را هر سه نام بزرگ از دست برفت و به هیچ حاجت و آرزو نرسید. گفت: سزای آن که به استصواب رای و استعلام زنان رود و به استشارت و استخارت ایشان کار کند، همین است.
از آن کرده بی شک پشیمان شوی
که در وی به گفتار نادان شوی
چنان دان که نادان ترین کس تویی
اگر پند دانندگان نشنوی
و سه نام بزرگ که به برکات آن مرا سه کار معظم و سه مهم خطیر به کفایت رسیدی و تا دامن عمرم سر از گریبان فراغت برآوردمی از دست رفت و چشم من روی هیچ آرزو ندید و هیچ داهیه بدان مدفوع نشد که در ایام مستقبل ذخیره تواند بود و در اوقات محنت از وی راحتی توان گرفت.
لوکان هذا العلم یدرک بالمنی
ما کان یبقی فی البریه جاهل
این افسانه از بهر آن گفتم تا پادشاه داند که تدبیرهای زنان بی فایده و مشورتهای ایشان بی منفعت بود و اکاذیب اقوال و اباطیل افعال ایشان بی ضرر و زیان نباشد و هر که قدم در بادیه هوای ایشان نهد، هرگز به کعبه نجاح نرسد و جمال فلاح نبیند و چهره مطلوب در آینه نجح مشاهده نکند. و شاه داند که نصایح بنده از سر اخلاص و اختصاص می رود و مواعظ او از کمال صفوت عقیدت روی می نماید، چه بر بندگان مخلص، تقریر نصیحت از لوازم شریعت و مروت است تا پادشاه فرزندی را که در صدف لطف و شرف قصر شرف شاه است، به دست نهنگ تلف ندهد و خود را در چنگ عقاب اسف ننهد.
دع حبهن فان الحب اشراک
وانهن لقلب الصب اشراک
اذا تاملت ما فیهن من خلق
فلیس یجمعها حدس و ادراک
و زنان را خدیعت و حیلت بسیار است که احصا به استقصای آن نرسد و ذرات ریگ بیابان شمردن آسانتر از آنکه مکر ایشان.
بر زنان دل منه از آنکه زنان
مرد را کوزه فقع سازند
تا بود پر زنند بوسه بر او
چون تهی شد ز دست بندازند
و اگر اجازت باشم از مکر زنان داستانی بگویم. شاه فرمود: بگوی.
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۱۵
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۱۳۴
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
بز ملاحسن
بز ملا حسن مسئله گو
چو به ده از رمه می کردی رو
داشت همواره به همره پس افت
تا سوی خانه ، ز بزها ، دو سه جفت
بز همسایه ،بز مردم ده
همه پر شیر و همه نافع و مفت
شاد ملا پی دوشیدنشان
جستی از جای و به تحسین می گفت
مرحبا بز بزک زیرک من
که کند سود من افزون به نهفت
روزی آمد ز قصا بز گم شد
بز ملا به سوی مردم شد
جست ملا ، کسل و سرگردان
همه ده ، خانه ی این خانه ی آن
زیر هر چاله و هر دهلیزی
کنج هر بیشه ،به هر کوهستان
دید هر چیز و بز خویش ندید
سخت آشفت و به خود عهد کنان
گفت : اگر یافتم این بد گوهر
کنمش خُرد سراسر استخوان
ناگهان دید فراز کمری
بز خود را از پی بوته چری
رفت و بستش به رسن ،زد به عصا
بی مروت بز بی شرم و حیا
این همه آب و علف دادن من
عاقبت از توام این بود جزا
که خورد شیر تو را مردم ده ؟
بزک افتاد و بر او داد ندا
شیر صد روز بزان دگر
شیر یک روز مرا نیست بها ؟
یا مخور حق کسی کز تو جداست
یا بخور با دگران آنچه تراست
چو به ده از رمه می کردی رو
داشت همواره به همره پس افت
تا سوی خانه ، ز بزها ، دو سه جفت
بز همسایه ،بز مردم ده
همه پر شیر و همه نافع و مفت
شاد ملا پی دوشیدنشان
جستی از جای و به تحسین می گفت
مرحبا بز بزک زیرک من
که کند سود من افزون به نهفت
روزی آمد ز قصا بز گم شد
بز ملا به سوی مردم شد
جست ملا ، کسل و سرگردان
همه ده ، خانه ی این خانه ی آن
زیر هر چاله و هر دهلیزی
کنج هر بیشه ،به هر کوهستان
دید هر چیز و بز خویش ندید
سخت آشفت و به خود عهد کنان
گفت : اگر یافتم این بد گوهر
کنمش خُرد سراسر استخوان
ناگهان دید فراز کمری
بز خود را از پی بوته چری
رفت و بستش به رسن ،زد به عصا
بی مروت بز بی شرم و حیا
این همه آب و علف دادن من
عاقبت از توام این بود جزا
که خورد شیر تو را مردم ده ؟
بزک افتاد و بر او داد ندا
شیر صد روز بزان دگر
شیر یک روز مرا نیست بها ؟
یا مخور حق کسی کز تو جداست
یا بخور با دگران آنچه تراست
فروغ فرخزاد : تولدی دیگر
ای مرز ِ پرگهر ...
فاتح شدم
خود را به ثبت رساندم
خود را به نامی ، در یک شناسنامه ، مزین کردم
و هستیَم به یک شماره مشخص شد
پس زنده باد 678 صادره از بخش 5 ساکن تهران
دیگر خیالم از همه سو راحت است
آغوش مهربان مام وطن
پستانک سوابق پر افتخار تاریخی
لالایی تمدن و فرهنگ
و جق و جق ِ جقجقهٔ قانون...
آه
دیگر خیالم از همه سو راحتست
از فرط شادمانی
رفتم کنار پنجره ، با اشتیاق ، ششصد و هفتاد و هشت بار هوا را که از غُبار پهن
و بوی خاکروبه و ادرار ، منقبض شده بود
درون سینه فرو دادم
و زیر ششصد و هفتاد و هشت قبض بدهکاری
و روی ششصد و هفتاد و هشت تقاضای کار نوشتم : فروغ فرخزاد
در سرزمین شعر و گل و بلبل
موهبتیست زیستن ، آن هم
وقتی که واقعیتِ موجود بودن تو پس از سالهای سال پذیرفته می شود
جایی که من با اولین نگاه رسمیم از لای پرده ، ششصد و هفتاد و هشت شاعر را می بینم
که حقه بازها ، همه در هیأت غریب گدایان
در لای خاکروبه ، به دنبال وزن و قافیه می گردند
و از صدای اولین قدم رسمیَم
یکباره از میان لجن زارهای تیره ، ششصد و هفتاد و هشت بلبل مرموز
که از سر تفنن
خود را به شکل ششصد و هفتاد و هشت کلاغ سیاه پیر در آورده اند
با تنبلی به سوی حاشیهٔ روز می پرند
و اولین نفس زدن رسمیَم
آغشته می شود به بوی ششصد و هفتاد و هشت شاخه گل سرخ
محصول کارخانجاتِ عظیم پلاسکو
موهبتیست زیستن ، آری
در زادگاه شیخ ابودلقک کمانچه کش فوری
و شیخ ، ای دل ای دل تنبک تبار تنبوری
شهر ستارگان گران وزن ِ ساق و باسن و پستان و پشت جلد و هنر
گهوارهٔ مؤلفان (فلسفهٔ ای بابا به من چه ولش کن)
مهد مسابقات المپیک هوش - وای !
جایی که دست به هر دستگاه نقلی تصویر و صوت می زنی ، از آن
بوق نبوغ نابغه ای تازه سال می آید
و برگزیدگان فکری ملت
وقتی که در کلاس اکابر حضور می یابند
هر یک به روی سینه ، ششصد و هفتاد و هشت کباب پز برقی
و بر دو دست ششصد و هفتاد و هشت ساعت ناوزر ردیف کرده و می دانند
که ناتوانی از خواص تهی کیسه بودنست ، نه نادانی
فاتح شدم بله فاتح شدم
اکنون به شادمانی این فتح
در پای آینه ، با افتخار ششصد و هفتاد و هشت شمع نسیه می افروزم
و می پرم به روی طاقچه تا ، با اجازه ، چند کلامی
در بارهٔ فوائد ِ قانونی ِ حیات به عرض حضورتان برسانم
و اولین کلنگ ساختمان رفیع زندگیم را
همراه با طنین کف زدنی پر شور
بر فرق فرق خویش بکوبم
من زنده ام ، بله ، مانند زنده رود ، که یک روز زنده بود
و از تمام آن چه که در انحصار مردم زنده ست ، بهره خواهم برد
من می توانم از فردا
در کوچه های شهر ، که سرشار از مواهب مِلیست
و در میان سایه های سبکبار تیرهای تلگراف
گردش کنان قدم بردارم
و با غرور ، ششصد و هفتاد و هشت بار ، به دیوار مستراح های عمومی بنویسم
خط نوشتم که خر کند خنده
من می توانم از فردا
همچون وطن پرست غیوری
سهمی از ایده آل عظیمی که اجتماع
هر چارشنبه بعد از ظهر ، آن را
با اشتیاق و دلهره دنبال می کند
در قلب و مغز خویش داشته باشم
سهمی از آن هزار هوس پرور هزار ریالی
که می توان به مصرف یخچال و مبل و پرده رساندش
یا آنکه در ازای ششصد و هفتاد و هشت رأی طبیعی
آن را شبی به ششصد و هفتاد و هشت مرد وطن بخشید
من می توانم از فردا
در پستوی مغازهٔ خاچیک
بعد از فرو کشیدن چندین نفس ، ز چند گرم جنس دستِ اول خالص
و صرف چند بادیه پپسی کولای ناخالص
و پخش چند یا حق و یا هو و وغ وغ و هوهو
رسما به مجمع فضلای فکور و فضله های فاضل روشنفکر
و پیران مکتب داخ داخ تاراخ تاراخ بپیوندم
و طرح اولین رمان بزرگم را
که در حوالی سنهٔ یکهزار و ششصد و هفتاد و هشت شمسی تبریزی
رسما به زیر دستگاه تهیدست چاپ خواهد رفت
بر هر دو پشت ششصد و هفتاد و هشت پاکت
اُشنوی اصل ویژه بریزم
من می توانم از فردا
با اعتماد کامل
خود را برای ششصد و هفتاد و هشت دوره به یک دستگاه مسند مخمل پوش
در مجلس تجمع و تأمین آتیه
یا مجلس سپاس و ثنا میهمان کنم
زیرا که من تمام مندرجات مجله هنر و دانش - و تملق و کرنش را می خوانم
و شیوهٔ (درست نوشتن) را می دانم
من در میان تودهٔ سازنده ای قدم به عرصهٔ هستی نهاده ام
که گرچه نان ندارد ، اما به جای آن میدان دید ِ باز و وسیعی دارد
که مرزهای فعلی جغرافیاییش
از جانب شمال به میدان پر طراوت و سبز تیر
و از جنوب به میدان باستانی اعدام
و در مناطق پر ازدحام ، به میدان توپخانه رسیده ست
و در پناه آسمان درخشان و امن امنیتش
از صبح تا غروب ، ششصد و هفتاد و هشت قوی ِ قوی هیکل ِ گچی
به اتفاق ششصد و هفتاد و هشت فرشته
- آن هم فرشتهٔ از خاک وگل سرشته -
به تبلیغ طرح های سکون و سکوت مشغولند
فاتح شدم بله فاتح شدم
پس زنده باد 678 صادره از بخش 5 ساکن تهران
که در پناه پشتکار و اراده
به آن چنان مقام رفیعی رسیده است ، که در چارچوب پنجره ای
در ارتفاع ششصد و هفتاد و هشت متری سطح زمین قرار گرفته ست
و افتخار این را دارد که می تواند از همان دریچه - نه از راه پلکان –
خود را
دیوانه وار به دامان مهربان مام وطن سرنگون کند
و آخرین وصیتش اینست
که در ازای ششصد و هفتاد و هشت سکه ، حضرت استاد آبراهام صهبا
مرثیه ای به قافیهٔ کشک در رثای حیاتش رقم زند
خود را به ثبت رساندم
خود را به نامی ، در یک شناسنامه ، مزین کردم
و هستیَم به یک شماره مشخص شد
پس زنده باد 678 صادره از بخش 5 ساکن تهران
دیگر خیالم از همه سو راحت است
آغوش مهربان مام وطن
پستانک سوابق پر افتخار تاریخی
لالایی تمدن و فرهنگ
و جق و جق ِ جقجقهٔ قانون...
آه
دیگر خیالم از همه سو راحتست
از فرط شادمانی
رفتم کنار پنجره ، با اشتیاق ، ششصد و هفتاد و هشت بار هوا را که از غُبار پهن
و بوی خاکروبه و ادرار ، منقبض شده بود
درون سینه فرو دادم
و زیر ششصد و هفتاد و هشت قبض بدهکاری
و روی ششصد و هفتاد و هشت تقاضای کار نوشتم : فروغ فرخزاد
در سرزمین شعر و گل و بلبل
موهبتیست زیستن ، آن هم
وقتی که واقعیتِ موجود بودن تو پس از سالهای سال پذیرفته می شود
جایی که من با اولین نگاه رسمیم از لای پرده ، ششصد و هفتاد و هشت شاعر را می بینم
که حقه بازها ، همه در هیأت غریب گدایان
در لای خاکروبه ، به دنبال وزن و قافیه می گردند
و از صدای اولین قدم رسمیَم
یکباره از میان لجن زارهای تیره ، ششصد و هفتاد و هشت بلبل مرموز
که از سر تفنن
خود را به شکل ششصد و هفتاد و هشت کلاغ سیاه پیر در آورده اند
با تنبلی به سوی حاشیهٔ روز می پرند
و اولین نفس زدن رسمیَم
آغشته می شود به بوی ششصد و هفتاد و هشت شاخه گل سرخ
محصول کارخانجاتِ عظیم پلاسکو
موهبتیست زیستن ، آری
در زادگاه شیخ ابودلقک کمانچه کش فوری
و شیخ ، ای دل ای دل تنبک تبار تنبوری
شهر ستارگان گران وزن ِ ساق و باسن و پستان و پشت جلد و هنر
گهوارهٔ مؤلفان (فلسفهٔ ای بابا به من چه ولش کن)
مهد مسابقات المپیک هوش - وای !
جایی که دست به هر دستگاه نقلی تصویر و صوت می زنی ، از آن
بوق نبوغ نابغه ای تازه سال می آید
و برگزیدگان فکری ملت
وقتی که در کلاس اکابر حضور می یابند
هر یک به روی سینه ، ششصد و هفتاد و هشت کباب پز برقی
و بر دو دست ششصد و هفتاد و هشت ساعت ناوزر ردیف کرده و می دانند
که ناتوانی از خواص تهی کیسه بودنست ، نه نادانی
فاتح شدم بله فاتح شدم
اکنون به شادمانی این فتح
در پای آینه ، با افتخار ششصد و هفتاد و هشت شمع نسیه می افروزم
و می پرم به روی طاقچه تا ، با اجازه ، چند کلامی
در بارهٔ فوائد ِ قانونی ِ حیات به عرض حضورتان برسانم
و اولین کلنگ ساختمان رفیع زندگیم را
همراه با طنین کف زدنی پر شور
بر فرق فرق خویش بکوبم
من زنده ام ، بله ، مانند زنده رود ، که یک روز زنده بود
و از تمام آن چه که در انحصار مردم زنده ست ، بهره خواهم برد
من می توانم از فردا
در کوچه های شهر ، که سرشار از مواهب مِلیست
و در میان سایه های سبکبار تیرهای تلگراف
گردش کنان قدم بردارم
و با غرور ، ششصد و هفتاد و هشت بار ، به دیوار مستراح های عمومی بنویسم
خط نوشتم که خر کند خنده
من می توانم از فردا
همچون وطن پرست غیوری
سهمی از ایده آل عظیمی که اجتماع
هر چارشنبه بعد از ظهر ، آن را
با اشتیاق و دلهره دنبال می کند
در قلب و مغز خویش داشته باشم
سهمی از آن هزار هوس پرور هزار ریالی
که می توان به مصرف یخچال و مبل و پرده رساندش
یا آنکه در ازای ششصد و هفتاد و هشت رأی طبیعی
آن را شبی به ششصد و هفتاد و هشت مرد وطن بخشید
من می توانم از فردا
در پستوی مغازهٔ خاچیک
بعد از فرو کشیدن چندین نفس ، ز چند گرم جنس دستِ اول خالص
و صرف چند بادیه پپسی کولای ناخالص
و پخش چند یا حق و یا هو و وغ وغ و هوهو
رسما به مجمع فضلای فکور و فضله های فاضل روشنفکر
و پیران مکتب داخ داخ تاراخ تاراخ بپیوندم
و طرح اولین رمان بزرگم را
که در حوالی سنهٔ یکهزار و ششصد و هفتاد و هشت شمسی تبریزی
رسما به زیر دستگاه تهیدست چاپ خواهد رفت
بر هر دو پشت ششصد و هفتاد و هشت پاکت
اُشنوی اصل ویژه بریزم
من می توانم از فردا
با اعتماد کامل
خود را برای ششصد و هفتاد و هشت دوره به یک دستگاه مسند مخمل پوش
در مجلس تجمع و تأمین آتیه
یا مجلس سپاس و ثنا میهمان کنم
زیرا که من تمام مندرجات مجله هنر و دانش - و تملق و کرنش را می خوانم
و شیوهٔ (درست نوشتن) را می دانم
من در میان تودهٔ سازنده ای قدم به عرصهٔ هستی نهاده ام
که گرچه نان ندارد ، اما به جای آن میدان دید ِ باز و وسیعی دارد
که مرزهای فعلی جغرافیاییش
از جانب شمال به میدان پر طراوت و سبز تیر
و از جنوب به میدان باستانی اعدام
و در مناطق پر ازدحام ، به میدان توپخانه رسیده ست
و در پناه آسمان درخشان و امن امنیتش
از صبح تا غروب ، ششصد و هفتاد و هشت قوی ِ قوی هیکل ِ گچی
به اتفاق ششصد و هفتاد و هشت فرشته
- آن هم فرشتهٔ از خاک وگل سرشته -
به تبلیغ طرح های سکون و سکوت مشغولند
فاتح شدم بله فاتح شدم
پس زنده باد 678 صادره از بخش 5 ساکن تهران
که در پناه پشتکار و اراده
به آن چنان مقام رفیعی رسیده است ، که در چارچوب پنجره ای
در ارتفاع ششصد و هفتاد و هشت متری سطح زمین قرار گرفته ست
و افتخار این را دارد که می تواند از همان دریچه - نه از راه پلکان –
خود را
دیوانه وار به دامان مهربان مام وطن سرنگون کند
و آخرین وصیتش اینست
که در ازای ششصد و هفتاد و هشت سکه ، حضرت استاد آبراهام صهبا
مرثیه ای به قافیهٔ کشک در رثای حیاتش رقم زند
امام خمینی : رباعیات
لاف عرفان
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
اگر بگذارد …
ایرج میرزا : قصیده ها
در هجو شیخ فصل اللّهِ نوری
حُجَّةُ الاسلام کتک می زند
بر سر و مغزت دَگَنک می زند
گر نرسد بر دَگَنک دستِ او
دست به نعلین و چُسَک می زند
این دو سه دگر هیچ کدامش نشد
با حَنَک و تحتِ حَنَک می زند
تا نشوی پاره خبردار باش
گاه حَنَک را به هَتَک می زند
گر کومکت رستم دستان بود
هم به تو و هم به کومک می زند
ور بکند پا بمیانی فلک
چوب به پاهای فلک می زند
چک زنِ سختی بود این پهلوان
ملتفش باش که چک می زند
دستش اگر بر فکلی ها رسد
گوز یکایک به الک می زند
ور الکِ تنها کافی نشد
هم به الک هم به دولک می زند
گویند آقا همه شب زیرِ جُل
از تو چه پوشیده کَمَک می زند
چون ببرد دست به سیخِ کباب
بر جگرِ ریش نمک می زند
نَرمک نرمک به سرا انگشت خویش
دیم دَدَدَک دیم دَدَدَک می زند
مختصراً هر شب در جوفِ پارک
یارو صد جور کلک می زند
حالا در حضرتِ عبدالعظیم
شیخ درِ دوز و کلک می زند
اِن شاءَاللّه دو روزِ دگر
خیمه از آن جا به دَرَک می زند
منعش اگر کس نکند بی ریا
دست تصرّف به فَدَک می زند
وان جگرِ نازُکَش از بهرِ پول
روزی صد مرتبه لَک می زند
مجلسِ شوراست که با دستِ حق
سیمِ بَدان را به مِحَک می زند
هر جا خواهی به سلامت برو
ملّت اللّهُ مَعَک می زند
قافیه هر چند غلط شد ولی
شیخ ز بیکاری سگ می زند
بر سر و مغزت دَگَنک می زند
گر نرسد بر دَگَنک دستِ او
دست به نعلین و چُسَک می زند
این دو سه دگر هیچ کدامش نشد
با حَنَک و تحتِ حَنَک می زند
تا نشوی پاره خبردار باش
گاه حَنَک را به هَتَک می زند
گر کومکت رستم دستان بود
هم به تو و هم به کومک می زند
ور بکند پا بمیانی فلک
چوب به پاهای فلک می زند
چک زنِ سختی بود این پهلوان
ملتفش باش که چک می زند
دستش اگر بر فکلی ها رسد
گوز یکایک به الک می زند
ور الکِ تنها کافی نشد
هم به الک هم به دولک می زند
گویند آقا همه شب زیرِ جُل
از تو چه پوشیده کَمَک می زند
چون ببرد دست به سیخِ کباب
بر جگرِ ریش نمک می زند
نَرمک نرمک به سرا انگشت خویش
دیم دَدَدَک دیم دَدَدَک می زند
مختصراً هر شب در جوفِ پارک
یارو صد جور کلک می زند
حالا در حضرتِ عبدالعظیم
شیخ درِ دوز و کلک می زند
اِن شاءَاللّه دو روزِ دگر
خیمه از آن جا به دَرَک می زند
منعش اگر کس نکند بی ریا
دست تصرّف به فَدَک می زند
وان جگرِ نازُکَش از بهرِ پول
روزی صد مرتبه لَک می زند
مجلسِ شوراست که با دستِ حق
سیمِ بَدان را به مِحَک می زند
هر جا خواهی به سلامت برو
ملّت اللّهُ مَعَک می زند
قافیه هر چند غلط شد ولی
شیخ ز بیکاری سگ می زند