عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱
کس حال من سوخته جز شمع نداند
کو بر سر من شب همه شب اشک فشاند
دلبستگئی هست مرا با وی از آنروی
کز سوخته حالی بمن سوخته ماند
گر خسته شوم بر سر من زنده بدارد
ور تشنه شوم در نظرم سیل براند
زنجیر دل تافته را در غم و دردم
گر رشتهٔ جانست بهم در گسلاند
بیرون ز من دلشده و شمع جگر سوز
سر باختن و پای فشردن که تواند
گر شمع چراغ دل من بر نفروزد
شبهای غم هجر بپایان که رساند
آنکس که چو شمعم بکشد در شب حیرت
از سوختن و ساختنم باز رهاند
حال جگر ریش من و سوز دل شمع
هر کس که نویسد ز قلم خون بچکاند
از شمع بپرسید حدیث دل خواجو
کاندوه دل سوختگان سوخته داند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲
گل اندامی که گلگون می‌دواند
بدان نازک تنی چون می‌دواند
بگاه جلوه از چابک سواری
فرس بر شاه گردون می‌دواند
مگر خونم بخواهد ریخت امشب
که برعزم شبیخون می‌دواند
چو گلگون سرشکم مردم چشم
ز راه دیده بیرون می‌دواند
چنانش گرم رو بینم که چون آب
دمادم تا بجیحون می‌دواند
برو در خواهد آمد خون چشمم
بدین گرمی که گلگون می‌دواند
سپهرم در پی خورشید رویان
بگرد ربع مسکون می‌دواند
چنین کز چشم خواجو می‌رود اشک
عجب نبود گرش خون می‌دواند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴
همرهان رفتند و ما را در سفر بگذاشتند
از خبر رفتیم و ما را بیخبر بگذاشتند
بر میان از مو کمر بستند و این شوریده را
همچو موی آشفته بر کوه و کمر بگذاشتند
بر سر راه اوفتادم تا ز من بر نگذرند
همچو خاک ره مرا بر رهگذر بگذاشتند
شمع را در آتش و سوز جگر بگداختند
طوطی شیرین سخن را بی شکر بگذاشتند
بلبل شوریده دلرا از چمن کردند دور
طوطی شیرین سخن را بی شکر بگذاشتند
پیشتر رفتیم و ما را نیشتر بر جان زدند
وینچنین با ریش و زخم نیشتر بگذاشتند
بی غباری از چه ما را خاک راه انگاشتند
بی خطائی از چه ما را در خطر بگذاشتند
کار خواجو زیر و بالا بود چون دور فلک
کار او را بین که چون زیر و زبر بگذاشتند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹
چون سایبان آفتاب از مشک تاتاری کند
روز من بد روز را همچون شب تاری کند
از خستگان دل می‌برد لیکن نمی‌دارد نگه
سهلست دل بردن ولی باید که دلداری کند
زینسان که من دنیا و دین در کار عشقش کرده‌ام
یاری بود کو هر زمان با دیگری یاری کند
تا کی خورم خون جگر در انتظار وعده‌اش
گر می‌دهد کام دلم چندم جگر خواری کند
گویند اگر زاری کنی دیگر نیازارد ترا
سلطان چه غم دارد اگر بازاریی زاری کند
همچون کمر خود را بزر بر وی توان بستن ولی
چون زر نبیند در میان آهنگ بیزاری کند
بر عاشقان خسته دل هر شب شبیخون آورد
چون زورمندست و جوان خواهد که عیاری کند
گو غمزه را پندی بده تا ترک غمازی کند
یا طره را بندی بنه تا ترک طراری کند
خواجو اگر زلف کژش بینی که برخاک اوفتد
با آن رسن در چه مرو کان از سیه کاری کند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱
یاد باد آن شب که دلبر مست و دل در دست بود
باده چشم عقل می‌بست و در دل می‌گشود
بوی گل شاخ فرح در باغ خاطر می‌نشاند
جام می زنگ غم از آئینه جان می‌زدود
مه فرو می‌شد گهی کو پرده در رخ می‌کشید
صبح بر می‌آمد آن ساعت که او رخ می‌نمود
کافر گردنکشش بازار ایمان می‌شکست
جادوی مردم فریبش هوش مستان می‌ربود
از عذارش پرده گلبرگ و نسرین می‌درید
وز جمالش آبروی ماه و پروین می‌فزود
همچو سرمستان دلم تا صبحدم در باغ وصل
از رخ و زلفش سخن می‌چید و سنبل می‌درود
گرشکار آهوی صیاد او گشتم چه شد
ور غلام هندوی شب باز او بودم چه بود
چون وصال دوستان از دست دادم چاره نیست
چون بغفلت عمر بگذشت این زمان حسرت چه سود
گفتم آتش در دلم زد روی آتش رنگ تو
گفت خواجو باش کز آتش ندیدی بوی دود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰
دیشب همه منزل من کوی مغان بود
وز نالهٔ من مرغ صراحی بفغان بود
همچون قدحم تا سحر از آتش سودا
خون جگر از دیدهٔ گرینده روان بود
با طلعت آن نادرهٔ دور زمانم
مشنو که غم از حادثهٔ دور زمان بود
بی شهد شکر ریز وی از فرط حرارت
چون شمع شبستان دل من در خفقان بود
باز از فلک پیر باومید وصالش
پیرانه سرم آرزوی بخت جوان بود
از جرعهٔ می بزمگه باده گساران
چون چشم من از خون جگر لاله ستان بود
ناگاه ز میخانه برون آمد و بنشست
آن فتنه که آرام دل و مونس جان بود
در داد شرابی ز لب لعل و مرا گفت
در مجلس ما بی می نوشین نتوان بود
چون دید که از دست شدم گفت که خواجو
هشدار که پایت بشد از جای و چنان بود
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹
ای تنم کرده ز غم موئی و در مو زده خم
وی دلم یک سر مو وز سر موئی شده کم
گر دلم باک ندارد ز غم عشق چه باک
ور غمم دست ندارد ز دل خسته چه غم
هم دل گرم گرم نیست درین ره همدل
هم دم مرد گرم نیست درین غم همدم
پیش چشمم ز حیا آب شود چشمهٔ نیل
وانگه از نیل سرشکم برود آب بقم
ای بصد وجه رخ خوب تو وجهی ز بهشت
وی بصد باب سرکوی تو بابی زارم
چون کنم وصف جمالت که دو رویست ورق
زانکه بی خون حرامی نبود وصل حرم
از تو چون صبر کنم زانکه نگردد ممکن
صبر درویش ز الطاف خداوند کرم
خیز خواجو که چو پرگار به سر باید گشت
هر که در دایرهٔ عشق نهادست قدم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶
روزگاری روی در روی نگاری داشتم
راستی را با رخش خوش روزگاری داشتم
همچو بلبل می‌خروشیدم بفصل نوبهار
زانکه در بستان عشرت نوبهاری داشتم
خوف غرقابم نبود و بیم موج از بهرآنک
کز میان قلزم محنت کناری داشتم
از کمین سازان کسی نگشود بر قلبم کمان
چون بمیدان زان صفت چابک سواری داشتم
گر غمم خون جگر می‌خورد هیچم غم نبود
از برای آنکه چون او غمگساری داشتم
درنفس چون بادم از خاطر برون بردی غبار
گر بدیدی کز گذار او غباری داشتم
داشتم یاری که یکساعت ز من غیبت نداشت
گر چه هر ساعت نشیمن در دیاری داشتم
چرخ بد مهرش کنون کز من به دستان در ربود
گوئیا در خواب می‌بینم که یاری داشتم
همچو خواجو با بد و نیک کسم کاری نبود
لیک با او داشتم گر زانکه کاری داشتم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۲
گر می‌کشندم ور می‌کشندم
گردن نهادم چون پای بندم
گفتم ز قیدش یابم رهائی
لیکن چو آهو سر در کمندم
سرو بلندم وقتی در آید
کز در درآید بخت بلندم
بر چشم پرخون چون ابر گریم
بر دور گردون چون برق خندم
پند لبیبان کی کار بندم
زیرا که سودی نبود ز پندم
جور تو سهلست ار می‌پسندی
لیکن ز دشمن ناید پسندم
گر خون برآنی کز من برانی
از زخم تیغت نبود گزندم
صورت نبندم مثل تو در چین
زیرا که مثلت صورت نبندم
گفتی که خواجو در درد میرد
آری چه درمان چون دردمندم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۶
روی این چرخ سیه روی ستمکاره سیاه
که رخم کرد سیه در غم آن روی چو ماه
خامه در نامه اگر شرح دهد حال دلم
از سر تیغ زبانش بچکد خون سیاه
بجز از شمع کسی بر سر بالینم نیست
که بگرید ز سر سوز برین حال تباه
گر چه از ضعف چنانم که نیایم در چشم
کیست کو در من مسکین کند از لطف نگاه
به شه چرخ برم زین دل پرآه فغان
بدر مرگ برم زین تن پردرد پناه
تا ببیند که که آرد خبری از راهم
می‌دود دم بدمم اشک روان تا سر راه
نه مرا آگهی از حال رفیقان قدیم
نه کسی از من بیچارهٔ مسکین آگاه
کار من هست چو گیسوی تو دایم در هم
پشت من هست چو ابروی تو پیوسته دوتاه
گر نبودی شب من چون سر زلف تو دراز
دستم از زلف دراز تو نبودی کوتاه
آه من گر نکند در دل سخت تواثر
زان دل سنگ جفا کار دلا زار تو آه
گر ازین درد جگر سوز بمیرد خواجو
حال درویش که گوید به سراپردهٔ شاه
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۹
چه جرم رفت که رفتی و ترک ما کردی
به خون ما خطی آوردی و خطا کردی
گرت کدورتی از دوستان مخلص بود
چرا برفتی و با دشمنان صفا کردی
کنون که قامت من در پی تو شد چو کمان
دل مرا هدف ناوک بلا کردی
به خشم رفتی و اشکت ز پی دوانیدم
چو رفت آب رخم عزم ماجرا کردی
چرا چو گیسوی مشکین خویشتن در تاب
شدی و پیرهن صبر من قبا کردی
ز دیده رفتی و از دل نمی‌روی بیرون
در آن خرابه ندانم چگونه جا کردی
اگر چنانکه ز چشمم شدی حکایت کن
کز آب چون بگذشتی مگر شنا کردی
چو پیش اسب تو دیدی که می‌نهادم رخ
بشه رخم زدی و بردی و دغا کردی
کدام وقت ز احوال ما بپرسیدی
کدام روز نگاهی به سوی ما کردی
طبیب درد دل خستگان توئی لیکن
که دیده است که رنج کسی دوا کردی
چو در طریق محبت قدم زدی خواجو
ز دست رفتی و سر در سر وفا کردی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۰
گفتمش از چه دلم بردی و خونم خوردی
گفت از آنروی که دل دادی و جان نسپردی
گفتمش جان ز غمت دادم و سر بنهادم
گفت خوش باش که اکنون ز کفم جان بردی
گفتمش در شکرت چند بحسرت نگرم
گفت درخویش نگه کن که بچشمش خردی
گفتمش چند کنم ناله و افغان از تو
گفت خاموش که ما را بفغان آوردی
گفتمش همنفسم ناله وآه سحرست
گفت فریاد ز دست تو که بس دم سردی
گفتمش رنگ رخم گشت ز مهر تو چو کاه
گفت بر من بجوی گر تو بحسرت مردی
گفتمش در تو نظر کردم و دل بسپردم
گفت آخر نه مرا دیدی و جان پروردی
گفتمش بلبل بستان جمال تو منم
گفت پیداست که برگرد قفس می‌گردی
گفتمش کز می لعل تو چنین بی‌خبرم
گفت خواجو خبرت هست که مستم کردی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۲
کجا باز آید آن مرغی که با من همقفس بودی
گهی فریاد خوان گشتی گهم فریاد رس بودی
از آن ترسم که صیادی بمکرش صید گرداند
که او پرواز نتواند که دائم در قفس بودی
نمی‌دانم که بر برج که امشب آشیان دارد
بدام آوردمی او را مرا گر زانکه کس بودی
چنان سرمست می‌گشتم ز آوازش که در شبها
که یاد آوری از شحنه کرا بیم از عسس بودی
چه مرغی بلبل آوازی چه بلبل باز پروازی
که این عنقای زرین بال پیشش چون مگس بودی
بگویم روشنت ماهی سریر حسن را شاهی
که سرو ار راست می‌خواهی بر بالاش خس بودی
بجان گر دسترس بودی اسیر قید محنت را
روان در پای شبرنگش فشاندن یکنفس بودی
درین وادی چه به بودی ز آه و ناله و زاری
اگر خورشید هودج را غم از بانگ جرس بودی
گلندامی طلب خواجو که در خلوتگه رامین
اگر هرگز نبودی گل جمال ویس بس بودی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۹
کس به نیکی نبرد نام من از بدنامی
زانکه در شهر شدم شهره بدرد آشامی
آنچنان خوار و حقیرم که مرا دشمن و دوست
چون سگ از پیش برانند بدشمن کامی
ما چنین سوختهٔ باده و افسرده دلان
احتراز از می جوشیده کنند از خامی
تا دلم در گره زلف دلارام افتاد
بر سر آتش و آبست ز بی‌آرامی
عقل را بار نباشد به سراپردهٔ عشق
زانکه ره در حرم خاص نیابد عامی
شیرگیران باردات همه در دام آیند
تا کند آهوی شیرافکن او بادامی
راستان سرو شمارندت اگر در باغی
صادقان صبح شمارندت اگر بر بامی
راستی را چو تو بر طرف چمن بگذشتی
سرو بر جای فرو ماند ز بی‌اندامی
چند گوئی سخن از خال سیاهش خواجو
طمع از دانه ببر زانکه کنون در دامی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۵
من کیم زاری نزار افتاده‌ئی
پر غمی بیغمگسار افتاده‌ئی
دردمندی رنج ضایع کرده‌ئی
مستمندی سوگوار افتاده‌ئی
مبتلائی در بلا فرسوده‌ئی
بی‌قرینی بی‌قرار افتاده‌ئی
باد پیمائی به خاک آغشته‌ئی
خسته جانی دل فگار افتاده‌ئی
نیمه مستی بی‌حریفان مانده‌ئی
می‌پرستی در خمار افتاده‌ئی
بی‌کسی از یار غایب گشته‌ئی
ناکسی از چشم یار افتاده‌ئی
اختیار از دست بیرون رفته‌ئی
بیخودی بی‌اختیار افتاده‌ئی
عندلیبی از گل سوری جدا
خسته‌ای دور از دیار افتاده‌ئی
پیش چشم آهوان جان داده‌ئی
بر ره شیران شکار افتاده‌ئی
دست بردل خاک بر سر مانده‌ئی
بر سر ره خاکسار افتاده‌ئی
رو بغربت کرده فرقت دیده‌ئی
بی‌عزیزان مانده خوار افتاده‌ئی
بیدل و بی‌یار رحلت کرده‌ئی
بی زر و بی زور زار افتاده‌ئی
همچو خواجو پای در گل مانده‌ئی
بر سر پل مانده بار افتاده‌ئی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸
باز مرا در غمت واقعه جانی است
در دل زارم نگر، تا به چه حیرانی است
دل که ز جان سیر گشت خون جگر می‌خورد
بر سر خوان غمت باز به مهمانی است
چون دل تنگم نشد شاد به تو یک زمان
باز گذارش به غم، کوبه غم ارزانی است
تا سر زلفین تو کرد پریشان دلم
هیچ نگویی بدو کین چه پریشانی است؟
از دل من خون چکید بر جگرم نم نماند
تا ز غمت دیده‌ام در گهر افشانی است
آه! که در طالعم باز پراکندگی است
بخت بد آخر بگو کین چه پریشانی است
رفت که بودی مرا کار به سامان، دریغ!
نوبت کارم کنون بی سر و سامانی است
صبح وصالم بماند در پس کوه فراق
روز امیدم چو شب تیره و ظلمانی است
وصل چو تو پادشه کی به گدایی رسد؟
جستن وصلت مرا مایهٔ نادانی است
خیز، دلا، وصل جو، ترک عراقی بگو
دوست مدارش، که او دشمن پنهانی است
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲
مشو، مشو، ز من خسته‌دل جدا ای دوست
مکن، مکن، به کف‌اند هم رها ای دوست
برس، که بی‌تو مرا جان به لب رسید، برس
بیا که بر تو فشانم روان، بیا ای دوست
بیا، که بی‌تو مرا برگ زندگانی نیست
بیا، که بی‌تو ندارم سر بقا ای دوست
اگر کسی به جهان در، کسی دگر دارد
من غریب ندارم مگر تو را ای دوست
چه کرده‌ام که مرا مبتلای غم کردی؟
چه اوفتاد که گشتی ز من جدا ای دوست؟
کدام دشمن بدگو میان ما افتاد؟
که اوفتاد جدایی میان ما ای دوست
بگفت دشمن بدگو ز دوستان مگسل
برغم دشمن شاد از درم درآ ای دوست
از آن نفس که جدا گشتی از من بی‌دل
فتاده‌ام به کف محنت و بلا ای دوست
ز دار ضرب توام سکه بر وجود زده
مرا بر آتش محنت میازما ای دوست
چو از زیان منت هیچگونه سودی نیست
مخواه بیش زیان من گدا ای دوست
ز لطف گرد دل بی‌غمان بسی گشتی
دمی به گرد دل پر غمان برآ ای دوست
ز شادی همه عالم شدست بیگانه
دلم که با غم تو گشت آشنا ای دوست
ز روی لطف و کرم شاد کن بروی خودم
که کرد بار غمت پشت من دوتا ای دوست
ز همرهی عراقی ز راه واماندم
ز لطف بر در خویشم رهی‌نما ای دوست
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
ساقی، ار جام می، دمادم نیست
جان فدای تو، دردیی کم نیست
من که در میکده کم از خاکم
جرعه‌ای هم مرا مسلم نیست
جرعه‌ای ده، مرا ز غم برهان
که دلم بی‌شراب خرم نیست
از خودی خودم خلاصی ده
کز خودم زخم هست مرهم نیست
چون حجاب من است هستی من
گر نباشد، مباش، گو: غم نیست
ز آرزوی دمی دلم خون شد
که شوم یک نفس درین دم نیست
بهر دل درهم و پریشانم
چه کنم؟ کار دل فراهم نیست
خوشدلی در جهان نمی‌یابم
خود خوشی در نهاد عالم نیست
در جهان گر خوشی کم است مرا
خوش از آنم که ناخوشی هم نیست
کشت امید را، که خشک بماند
بهتر از آب چشم من نم نیست
ساقیا، یک دمم حریفی کن
کین دمم جز تو هیچ همدم نیست
ساغری ده، مرا ز من برهان
که عراقی حریف و محرم نیست
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰
آه، به یک‌بارگی یار کم ما گرفت!
چون دل ما تنگ دید خانه دگر جا گرفت
بر دل ما گه گهی، داشت خیالی گذر
نیز خیالش کنون ترک دل ما گرفت
دل به غمش بود شاد، رفت غمش هم ز دل
غم چه کند در دلی کان همه سودا گرفت؟
دیدهٔ گریان مگر بر جگر آبی زند؟
کاتش سودای او در دل شیدا گرفت
خوش سخنی داشتم، با دل پردرد خویش
لشکر هجران بتاخت در سر من تا گرفت
دین و دل و هوش من هر سه به تاراج برد
جان و تن و هرچه بود جمله به یغما گرفت
هجر مگر در جهان هیچ کسی را نیافت
کز همه وامانده‌ای، هیچکسی را گرفت
هیچ کسی در جهان یار عراقی نشد
لاجرمش عشق یار، بی‌کس و تنها گرفت
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶
راحت سر مردمی ندارد
دولت دل همدمی ندارد
ز احسان زمانه دیده بردوز
کو دیدهٔ مردمی ندارد
از خوان فلک نواله کم پیچ
کو گردهٔ گندمی ندارد
با درد بساز، از آنکه درمان
با جان تو محرمی ندارد
در تار حیات دل چه بندی؟
چون پود تو محکمی ندارد
دردا! که درین سرای پر غم
کس دولت بی‌غمی ندارد
دارد همه چیز آدمی زاد
افسوس که خرمی ندارد
گر خوشدلیی درین جهان هست
باری دل آدمی ندارد
بنمای به من دلی فراهم
کو محنت درهمی ندارد
کم خور غم این جهان، عراقی،
زیرا که غمش کمی ندارد