عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۶
دی غریوان شدم به سوی وثاق
بر وصال اختیار کرده فراق
دلم اندر هزاهز هجران
روحم اندر کشاکش احراق
طرب از طبع من گسسته وطن
رنج در روح من گرفته وثاق
روز دیدم همی گریخت ز شب
هم بران گونه کز نفاق وفاق
چون فرو شد به غرب چشمه روز
گفتی اخلاص را بخورد نفاق
اختران چون چراغ های منیر
سرنگون در یکی کبود رواق
کوکب روشن و شب ترای
درهم افتاده چون نکاح و طلاق
آمد آن دلربای زیبا روی
آمد آن سرو قد سیمین ساق
چشمش از نم چو ابر فصل بهار
تنش از غم چو ماه وقت محاق
بی گره کرده گیسوان بخم
پر گره کرده ابروان بطاق
گفت کای حسرت همه دلها
گفت کای غیرت همه عشاق
بی تو بر من حمیم گشته شراب
بی تو بر من جحیم گشته وثاق
عاشقان را چنین بود بیعت
دوستان را چنین بود میثاق
چند از این دردهای بی درمان
چند از این زهرهای بی تریاق
گفتم ای جان به وصل تو محتاج
گفتم ای دل به روی تو مشتاق
تا بود جانم از وصال تو فرد
تا بود چشمم از جال تو طاق
چیره باشد بر آن همه آفات
تیره باشد براین همه آفاق
روی توست از عجایب قدرت
وصل توست از نفایس اعلاق
سر زلفت زعشق معلاقی است
وین دل من معلق از معلاق
رزق مقسوم خویش می طلبم
زانکه دستش خزانه ارزاق
ثقه الدین امین ملک عمر
کز عمر برده وقت عدل سباق
آنکه جمع محاسن شیم است
وانکه قطب مکارم اخلاق
روی چون اصل باغ ابراهیم
خود چو روی نبیره اسحاق
مدحت او روایح ارواح
مجلس او حدایق احداق
سال و مه بر صحیفه ایام
خرد و جان همی کند الحاق
مدح او بالغدو و الاصال
شکر او بالعشی والاشراق
آن تملق که در سخاوت اوست
پس از این کس نترسد از املاق
جز به آواز کوس کینه او
نکند گوش روزگار طراق
ای بزرگی که رزق بگذارد
از نهیب تو عالم ارزاق
در سخن صاحبی علی التحقیق
در سخا حاتمی علی اطلاق
نگسلد همچو روزی از حیوان
صله تو ز اهل استحقاق
محمدت را به نامت استرواح
مکرمت را به خلقت استنشاق
درج لولو شده است و سلک درر
از مدیحت صحایف اوراق
به ثنای تو گشت لفظ لطیف
پیش مدح تو بست نطق نطاق
این عروسان مدح را که دهد
جز تو از حسن اعتقاد صداق
تا بدیدم جمال طلعت تو
از خلایق مرا نبود خلاق
روز من تیره داشت بی تو لباس
عیش من تلخ داشت بی تو مذاق
گرچه شد بر تو عمر من نفته
سود من کردم اندر این انفاق
به ثنای تو کرد هر دفتر
به مدیح تو کرد هر اوراق
نام تو زنده در همه اطراف
ذکر تو تازه در همه آفاق
تا بیان است نطق را زیور
تا خدای است خلق را رزاق
حاسدت باد سینه پر پیکان
دشمنت باد دیده پر معلاق
گشته آن را صروف دهر الیف
زده این را قضای بد مخراق
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۷
نهاد دولت جاوید در زمانه قدم
کشید رایت اقبال بر ستاره علم
گرفت عرصه عالم مثال روضه خلد
نمود ساحت گیتی جمال باغ ارم
بقا به صحن جهان بر نوشت نامه مهر
فلک ز روی زمین درنوشت جامه غم
ز جویبار سلامت دمید چهره گل
به کشتزار سعادت رسید بهره نم
به فر دولت و تایید بخت و عون فلک
جهان زصدر جهان گشت تازه و خرم
سر سران ملک الساده صدر دولت و دین
که هست دولت و دین را بنا به او محکم
پناه عالم و بنیان ملک و اصل شرف
کمال دانش و فر جهان و فخرامم
ز اصل گوهر پاک پیمبران عرب
ز نسل و نسبت شاهان و خسروان عجم
سرای دولت عالیش را ملک معمار
بنای حضرت والاش را فلک طارم
زهی به دولت و دانش هزار چون آصف
زهی به نصرت و هیبت هزار بار چو جم
کمینه چاکری از حضرت تو ده دارا
کهینه بنده ای از درگه تو صد رستم
خدایگان بزرگان عالمی و خدای
تو را ز حشمت و رفعت سپاه داد و حشم
تو جعفری و عمت هست جعفر طیار
همی ثنای تو گوید به پیش جد تو عم
مقرر است جمال تو را کمال بقا
مسلم است سخای تو را وفای نعم
به عهد دولت تو با نشاط خدمت تو
دلی نماند به درد و رخی نماند دژم
نهاد عدل تو آن قاعده که در گیتی
فغان و ناله نباشد مگر ز زیر و ز بم
به نور رای تو بینا همی شود اعمی
زعشق مدح تو گویا همی شود ابکم
تو آن کسی که مقرند همگنان که توی
به بذل تو همت بر همگنان ولی نعم
به بندگی تو اقرار می کند گردون
به چاکری تو خط باز می دهد عالم
منم به بندگی خاص حضرت تو، مرا
مسلم است که دارند دیگران به سلم؟
به گفت حاسد صاحب غرض که افتادم
ز حضرت تو چون از روضه بهشت آدم
ز خوان حادثه ها می خورم غذای بلا
ز جام واقعه ها می چشم شراب ستم
مراست در دل غمگین ز آه سینه سنان
مراست بر رخ زرین ز خون دیده رقم
دلم ز شرم گناهست و جان زبیم عتاب
به پیش تیغ عنا و به زیر داغ ندم
مرا به نعمت عفوت رسان که می نرسد
به جان خسته من جز به عفو تو مرهم
نه حق خدمت سی ساله ثابت است مرا
نه هست عهد تو در جان بنده مستحکم
اگر ز حضرت تو دور بوده ام، بوده است
دعای دولت تو با دلم همیشه به هم
ز من به صدر تو گر صورتی کند نقاش
بود چو صورت بی جان بی روان مفحم
بدان یکی که هزاران هزار صورت خوب
وجود صنعش پیداکند ز کتم عدم
بدان خدای که هست از صفات لم یزلش
جدا مکان و زمان و بری حدوث و قدم
به حق خاتم پیغمبران و حرمت آن
که بود معجزه کار ملک او خاتم
به طور و نور و مناجات موسی عمران
به مهد و عهد و مقالات عیسی مریم
به قدر و دعوت یعقوب و عزت یوسف
به صبر و محنت ایوب و صفوت آدم
به عرش و کرسی و طوبی و سدره و کوثر
به محشر و عرصات و بهشت و لوح و قلم
به معشر و به مناسک به عمره و احرام
به موقف و به منا و به کعبه و زمزم
به دست و بازو و تیغ مقاتلان جهاد
به صدق توبه و زهد مجاوران حرم
به فضل جد تو بر جمله انبیاء و رسل
به فخر ذات تو بر صدر کبریا و کرم
به راز نیم شب عاشقان به درگه حق
که نیست خلق مران سر و راز را محرم
به حرمت تو که دین را قوی شد از وی پشت
به نعمت تو که پر کرد از اوی زمانه شکم
که من ز اول ایام عمر تا امروز
زخدمت تو مقصر نبوده ام یک دم
به قدر وسع یکی بنده بوده ام پیشت
به وقت خدمت مخلص تر از عبید و خدم
دلم متابع امرت به شدت و به رخا
تنم موافق حکمت به راحت و به الم
چه کرده ام که نکردند بندگان دگر
که جمله در خور مدحند و بنده در خور ذم
گناه را چه خطر پیش عفو کامل تو
ز کام تشنه کجا گردد آب دریا کم
چو سر برهنه جرمم تنم به عفو بپوش
که هست جامه عالم به عفو تو معلم
نعوذ بالله اگر جرم من نپوشی تو
به مرگ من همه پوشند جامه ماتم
چو هست بر تن و بر جان بنده حکم تو را
میان جرم من و عفو خود تو باش حکم
گرم به خدمت شغل قدیم راه نماند
همی زنم به ره مدحت و ثنات قدم
شدم زخدمت شغلت به سوی خدمت مدح
که هست خدمت مدح تو خدمتی معظم
نهم به دولت مدح توگنج های سخن
که گنج های سخن به که گنج های درم
همیشه تا که بود پرچم و سنان، بادا
سر مخالف تو بر سر سنان پرچم
خجسته روزه و فرخنده روز و فرخ عید
همیشه قسم معادی ز روزگار ستم
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۲
گویی به گرد روی تو آن زلف دلستان
توده شده است عنبر تر گرد گلستان
یا گرد مه، ز مشک نهاده ست دام دل
بر روی دل ربای تو آن زلف دلستان
چون باغ حسن پر گل تو باغبان نداشت
ایزد بر او زغالیه بگذاشت باغبان
یا دود عود زآتش مجمر برآمده است
خرمن زده است گرد گل لعل ارغوان
آتش ز دود و دود ز آتش جدا نیند
آتش ز دود و دود زآتش دهد نشان
این دیده را به دیدن آن دود راه ده
وین آتش از میانه آنها فرو نشان
از من ببرده ای دل و تا دل ببرده ای
از تو به بوسه ای دل من هست شادمان
زلفت که دل برد نبود جز ندیم دل
از زلفت این دقیقه بیاموز رایگان
آراستم دو دیده به در تا بدیدمت
آراستی به سی و دو در نیم ناردان
نیمی به تحفه بر تو فشانم ز عمر خویش
گر یابم از زبان تو یک لفظ درفشان
وز عمر یک زمان نرود بر مراد من
گر ننگرد دو دیده به سرو تو یک زمان
ای چهره لطیف تو در هر چهار فصل
چشم مرا به رنگ گل تازه میزبان
مهمان من کجایی و کی بیند این دو چشم
از دست من تو را کمری بسته بر میان
وهم مرا به وصف دهان تو راه نیست
یک ره مرا به بوسه نشان ده از آن دهان
با من سخن نگویی و عذر تو ظاهرست
ناید سخن پدید چو باشد دهان نهان
گر زان دهن مراد سخن گفتن افتدت
جز آفرین صدر اجل بر زبان مران
خورشید خاندان نبوت، رئیس شرق
کز آسمان گذشته به او قدر خاندان
دریای علم و تاج معالی علی که هست
جودش خجل کننده دریای بی کران
در بر و بحر ذکر بزرگیش منتشر
درشرق و غرب نام کریمیش داستان
تلقین او به مرتبه ملک رهنمون
تدریس او به ترجمه عقل ترجمان
هم جفت با مخالف او خوف بی رجا
هم وقف با موافق او سود بی زیان
هر ساعتی سعادت از این آسمان پیر
بر فرق او نثار کند دولت جوان
منقاد اوست گنبد دوار در مسیر
مطواع اوست کوکب سیار در قران
ای خرمی ز عدل تو در ساحت بهار
وی ایمنی ز امن تو در راحت امان
عدلت همه مقاصد امت کند تمام
علمت همه مصالح ملت کند بیان
در راه محمدت قدم توست مقتدا
بر ملک مکرمت قلم توست قهرمان
گر در موافقت نبرندی گمان نیک
تیغ یقین تو بزدی گردن گمان
ورنه صلاح شکل کمان در کژیستی
انصاف تو کژی ببرد از دل کمان
شاه جهان به خلعت و تشریف و طوق زر
جاه تو را به چرخ رسانید در جهان
او چون نبی به قدر و علی وار پیش او
تو ذوالفقار در کف و دلدل به زیر ران
آن دلدلی که کرد به قیمت چو تاج خویش
گردنش را به وطق مرصع خدایگان
که پیکری که ابر روان است با رکاب
گام آوری که باد وزان است با عنان
گویی عنان او کندی باد را سبک
گویی رکاب او کندی خاک را گران
هر یک مهی دو بار خمیده شود چو طوق
از شوق طوق گردن او ماه آسمان
طوقی که در بدایع او خیره مانده چشم
طوقی که بر طرایف او فتنه شد روان
پیروزه و زبرجد و یاقوت و در و زر
گفته زشرم زینت او ترک بحر و کان
چرخ است زین گزیده کواکب بران مقام
کان است زان گرفته جواهر در آن مکان
لونش به لون لاله سرخ است در بهار
رنگش به رنگ آبی زردست در خزان
گویی به کاربرده در آن بند دلربا
طبع جهان طرایف نوروز و مهرگان
گنج روان شنیدم و این طوق و بارگی
هر کس که دیده، دیده بود گنج را روان
خاک است جای گنج و بر این باد کوه شکل
سلطان به ما نمود یکی گنج شایگان
ور گنج شایگانت همی آرزو کند
آن طوق را نگه کن و این وصف را بخوان
وان تیغ آب داده نگر گویی از خدای
بر فرق دشمنانت بلایی است ناگهان
چون نسبت تو گوهر او خالی از خلل
چون فکرت تو تیزی او خالی از فسان
از بس که دل شکافت، گرفته است نور دل
از بس که جان ربود ربوده است لطف جان
آن جامه و عمامه و آن لطف تار و پود
کردند عز و جاه و جلال تو را ضمان
آثار فضل ایزد و انواع لطف شاه
در تار این مرکب و در پود آن عیان
نشگفت اگر ز شادی این خلعت شریف
چون برگ لاله لعل شود روی زعفران
واندر خزان زبهر ثنای تو بی بهار
شاخ شجر شکوفه فشاند به بوستان
بس راست کرد قاعده کار مملکت
این عزم کار کرده و آن حزم کاردان
هم اهل غرب را زثنای تو جاه و مال
هم خلق شرق را زعطای تو آب و نان
بی فکرت تو نور نباشد در آفتاب
بی نعمت تو مغز نروید در استخوان
هر صعوده ای ز سعی تو بازی شود سپید
هر روبهی زعون تو شیری شود ژیان
توفیق توست بر فلک مکرمت نجوم
ترتیب توست نیزه، دراو مملکت سنان
آنچ آید از بزرگی و دولت تو را به دست
ناید به داستان بزرگان باستان
رایت به هر چه میل نمایی همی رسد
دل را به هر چه میل نماید همی رسان
تا هست بر ولایت تو کام دل روا
کام تو بر ولایت دل باد کامران
عز تو در عنایت منشور لایزال
عمر تو در حمایت توفیق جاودان
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۳
ای لعل فتنه بر لب چون ناردان تو
اشکم ز حسرت تو چو در دهان تو
از فربهی و لاغری رنج و صبر من
نسبت همی کنند سرین و میان تو
بیگانه وار می کنی از مهر من کنار
من مانده در میان غم بی کران تو
هستی به چهره حور بهشتی و روزگار
آرد به بزم خسرو عزت نشان تو
ای جودپروری که در آفاق جود و بذل
مقصور گشت بر کف گوهر فشان تو
چرخ رفیع قدر نیابد به جست و جوی
یک آستان رفیع تر از آستان تو
دهر قدیم ذات نبیند به جد و جهد
یک خاندان قدیم تر از خاندان تو
پیش از وجود نیک و بد از کار نیک و بد
آگه شود به ذهن دل کاردان تو
پیری ز ذات خویش برون برد روزگار
چون برفراخت رایت بخت جوان تو
شاها منم که چرخ به تایید تو مرا
کرد از برای کسب شرف، مدح خوان تو
راحت فزای گشت چو رخسار حور عین
اشعار من به مجلس همچون جنان تو
تا بر سبیل فایده خوانند سرکشان
اخبار مکرمات تو در داستان تو
از دولت موافق و اقبال جاه تو
بادا مکان عز و شرف در مکان تو
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۴
نماز شام چو صحبت بریدم از ماوی
بریده گشت طریق سلامم از سلمی
به عزم ره سه مسافر موافقت کردیم
مه از سپهر و شب از مشرق و من از ماوی
چو بخت بر لب جیحون فکند رخت مرا
به هم شدند سه جیحون ز گریه ام در وی
یکی ز اب و دو از خون سه از دو دیده من
ز درد و داغ وطن خون گریستند همی
به جز فراق رفیقان که داند این صنعت
که از دو دیده دو دریا همی کند انشی
ز موج جنبش گردون بدید دیده من
نشان گردش کژدم و پیچش افعی
همی رسید فغان دو چیز من بدو چیز
ز قعر چه به ثریا ز اوج مه به ثری
به نکبتی ببریدم رهی که فتنه از او
چنانکه صورت مانی ز خامه مانی
در آن میان شب تاری ز شرق سر برزد
چو علتی که نباشد در او امید دوی
ستارگان همه چون آب دیده مجنون
ز تیرگی شب تاری چو طره لیلی
به محکمی و درستی چو عزم من گردون
به روشنی و بلندی چو شعر من شعری
بنات نعش به نور معانی روشن
دراو سها به ضعیفی چو لفظ بی معنی
فلک چو اعمی بر جای خود فرومانده
نظاره چشم کواکب بر او به استهزی
گرفته همچو عصایی، مجره اندر دست
عصا مجره بود چون فلک بود اعمی
ستاره لشکر و بازار لشکری گردون
به سعد و نحس در او دار و گیر و بیع و شری
من اندر او متحیر که هیچ خلق نبود
که هیچ از من و از حال من کند انهی
طریق من به یکی بر بیکران و مرا
در او نه وعده من و نه راحت سلوی
زبیم باد سموم و بلای خون روان
روان شخص همی کرد آرزوی فنی
به عوض نعمت از او شخص را عنا همراه
به جای راحت ازاو روح را عذاب اجری
به یمن درگه صاحب سزاست بربندم
در او زبان و روان از شکایت و شکوی
کجا قبایل اهل شرف، ضیاءالدین
نظام عترت و تایید شرع و نور هدی
جمال حسن معالی ابوالحسن طاهر
که از ثری اثر قدر اوست تا به علی
نه جز متابعت اوست شرع را رخصت
نه جز موافقت اوست عقل را فتوی
به تن خلاصه نور آمده است بی ظلمت
به دل خزینه معنی شده است بی دعوی
زمین حضرت او راست مایه فردوس
درخت خدمت او راست سایه طوبی
اگر ستوده کند مرد را دثار و شعار
دثار او ورع است و شعار او تقوی
هر آن کسی که تمسک کند به خدمت او
درست کرده تمسک به عروه الوثقی
به صدر او نرسد رتبت مخالف او
کجا بود چو حیات ابد، ممات فجی
اگر چه مدح و هجا هر دوان سخن باشند
خلایق است به فخر مدیح و ننگ هجی
وگرچه در زصدف خیزد او به از صدف است
به است اگر چه زدنیی است صدر از دنیی
زهی دو چشم خرد را چو زینت دیدار
زهی دو گوش طمعرا چو آیت بشری
مزینی به فضایل چو از نجوم سپهر
منزهی ز معایب چو از گنه یحیی
اگر مبشر جدت زبان عیسی بود
در این زمانه به علمی و زهد چون عیسی
اگر درستی و حق در امانتش دو گواست
تو در شرف دو گواهت بود زام و ابی
منم که کرده ام از بهر آفرین و ثنات
چنین سخن زتن لاغر و دم فربی
خرد خزینه فکرم چو داد خاطر کرد
روان هر آینه اندیشه بذل و عمر فدی
خود از ذخیره دنیی مرا نصیبی نیست
همی زمدح تو سازم ذخیره عقبی
گذشت نوبت شعبان و دور روزه رسید
که هست موسم اصحاب طیلسان و ردی
فساد را به قدومش ضعیف شد قوت
صلاح را به وصولش بلند گشت لوی
خجسته بادا هم روزه روزه و هم عید
تو را ثواب و سلامت عدوت را بلوی
همیشه تا شرف کعبه از منا و صفاست
سرا و صدر و درت، کعبه و صفا و منی
همه سعادت و اقبال بادت از گردون
همه کرامت و تایید بادت از مولی
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۶
زهی یافته دین و دولت زتو
صفایی که گردون زاختر نیافت
زاولاد آدم دو کس ماند و بس
که از کان جود تو گوهر نیافت
یکی آنکه مادر هنوزش نزاد
دگر آنکه عهد تو را درنیافت
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۱۱
گیرد قدر عنانش و بوسد قضا رکاب
گر پای و دست قصد رکاب و عنان کند
هرگز به سالها نکند ابر نوبهار
آن مکرمت که دست تو در یک زمان کند
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۱۳
کهتر و مهتر از وضیع و شریف
همه از روزگار رنجورند
دوستان گر به دوستان نرسند
اندر این روزگار معذورند
ترکان تو وشاق خورشید
شمشیر زن وفلک سوارند
در بزم چو لاله دلگشایند
در رزم چو شیر پایدارند
در مجلس لهو جان فزایند
در حالت حرب جان نثارند
از پرده لعب گر به ناگاه
بر ماه فلک نظر گمارند
صد تیر به یک کمان نهاده
در دامن آسمان شمارند
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۱۴
سخنوران که تو را درسخا سحاب نهند
همی ثنای سخای تو بر سحاب کنند
زمانه غرقه طوفان سیم و زر گردد
گر اختران ز سخای تو فتح باب کنند
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۲۳
ثنا به نام تو رغبت همی کند همه وقت
جهان به روی تو خرم بود همی همه سال
چو غمگنان به شراب و چو مفلسان به درم
چو دوستان به وصال و چو بوستان به نهال
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۲۶
چو تو هرگز نبوده ست و نباشد
جوان بخت و سخی طبع و سخندان
همی احسان کنی با خلق دایم
از آن کرده ست ایزد با تو احسان
همی داری عزیز آزادگان را
زبهر آن عزیزت کرده یزدان
خداوندا اگر چه پیش از این عهد
ز من نامی نبود اندر خراسان
به قول تو مرا بنواخت خسرو
به سعی تو مرا بنواخت سلطان
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۳۴
بی دوست مانده ام چو تو را دوست خوانده ام
کز دوست دوستانه ندیدم جزای خویش
گر عاشقی خطاست به نزدیک عاقلان
آن عاشقم که خوش بودم با بلای خویش
ماهی و دل هوای تو را کرده است خوش
خرم دلی بود که گزیند هوای خویش
آنم که تا اجل نرسد در قفای من
یابی دعای خیر من اندر قفای خویش
تحسین کند فلک چو بخوانم ثنای تو
بر من سخا کنی چو ببینی ثنای خویش
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۳۶
ای زلف تو چون وعده وصلت به درازی
خوبیت حقیقت بود و وعده مجازی
دلداری و دل را زسر عشوه فریبی
جانانی و جان را همه در وعده گدازی
ابروی بطاق تو دو محراب نماز است
لیکن سخنت نیست گه وعده نمازی
نشنیده ام از کس که بنازید به تنگی
تا چند به چشم و دهن تنگ بنازی
برهیچ سبب لاف ز تنگیت روا نیست
جز در عدد عمر خداوند درازی
لشکرکش و دشمن کش و دین گستر و کین ور
اتسز ملک عالم عادل شه غازی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
زهی نسخه آفرینش جمالت
نکت یاب مجموعه گل خیالت
به فطرت فزونی نخواهد زبولت
ز ظلمت برونی نباشد زوالت
همیشه حق از قول و رای تو روشن
نپوشیده موج حوادث زلالت
به حد خرد هست پرواز هر تن
تو روحی خرد پرد از پر و بالت
همه وجدها صوفیان را ز قولت
همه حال ها قدسیان را ز حالت
به اعجاز قولت که ایمان نیارد
حلالت بود خون منکر، حلالت
به باطن تو را دید آدم مقدم
ز صدر جنان شد به صف نعالت
به پیرامنت سایه ظاهر نگردد
که خور گشته طالع فراز نهالت
به حسن تو نقاش نقشی نیارد
که صنعت گری ختم شد بر کمالت
توان گفت لیس کمثله به شأنت
که در غیب نبود مثال مثالت
«نظیری » چنان ساز صافی سخن را
که روح نبی خوش شود از مقالت
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
کسی به مشک نگفتست کم کن از انفاس
که از دم خوش تو خسته می شود کناس
خدا به لفظ کنی کاینات می سازد
نمی توان ز ستایش قصور کرد قیاس
تعرضی که نماید به نکته های حکیم
خیال کوته جاهل نمی کند احساس
وگر ز معنی و لفظیش وحشت افزاید
به اصطلاح حقیقت ندارد استیناس
نه اجر اوست که دل بر جفاش خیره کند
کریم خاطر محتاج را چه دارد پاس
اگر به مصلحتی کسر نفس باید کرد
ز نقص نیست که از سرب بشکند الماس
مرا به مستی دایم قصاص نتوان کرد
می مدام کند لطف ساقیم در کاس
محیط اگر همه گوهر کند به دامن ابر
هنوز در خور احسان ابر نیست سپاس
مباش رنجه «نظیری » ز طعن تلخ حسود
که هست خشکی و تیزی خار از افلاس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
خسته را فاتحه ای از لب خندان تو بس
تشنه را مژده ای از چشمه حیوان تو بس
بهر در شور شر افتادن سودازدگان
هر سحر شورشی از زلف پریشان تو بس
ما ننالیم که حسن تو به ما کام نداد
دست حسن تو ازین ظلم به دامان تو بس
شاهد دولت ما بی سر و سامانی چند
این که فیروز نرفتیم ز میدان تو بس
قصه بسیار شد از بهر قبول سخنم
اثر چاشنیی از نمک خوان تو بس
عطش بادیه و جوع بیابان دارم
جرعه زمزمی از چاه زنخدان تو بس
جام پر نوش شکوه تو رقیب تو بس است
پرده بردار حیای تو نگهبان تو بس
خواب ما طاعت شب بستر ما سجادست
صبحدم قبله ما چاک گریبان تو بس
بر تو حسن سخن امروز «نظیری » ختم است
هرکه برهان طلبد قول تو برهان تو بس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
تو کودکی به بزرگان زبان درازی بس
به صید شیردلان قصد شاهبازی بس
برای قبله اسلام کعبه ساخته اند
نیاز خاک سر کوی خانه سازی بس
ز شهر گرد به یک تاختن برآوردی
ز رخش جور فرود آی تاکتازی بس
تو خوب رو به هر آلایشی قبول دلی
مساز جامه نمازی، رخ نمازی بس
به روی معجزه خال مجاهدی که تو راست
برای کشتن اهل فرنگ غازی بس
چنان برد دل محمود چشم هندویت
که با ایاز بگوید دگر ایازی بس
قد چو چنگ نگویم که در کنارم گیر
به نغمه ای که ز دورم همی نوازی بس
نیاز، شیوه ما عاجزان محتاج است
تو را که حسن و جمالست بی نیازی بس
نقاب طلعت خورشید چند خواهی بود
شبا! تو زلف نگارم نیی درازی بس
چو صبح بر مه و انجم خلاف می گرم
همین که خصم شود پست سرفرازی بس
ز کج قمار «نظیری » به راستی نبری
به کم زنان دغاباز پاکبازی بس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
جهان به طره عنبرفشان بیارایی
به عقد سلسله صد دودمان بیارایی
به رخ ولایت خاورستان کنی تسخیر
به خال کشور هندوستان بیارایی
همه مسیح دمان گوش بر کلام تواند
که نظم و نثر به حسن بیان بیارایی
هزار جان زلیخا دود به استقبال
به حسن یوسفی ار کاروان بیارایی
به زیب صدرنشینان خلل نخواهد کرد
به نقش جبهه ام ار آستان بیارایی
چو نوگل توام اردیبهشت عمر شکفت
که مهرگان چمنم از خزان بیارایی
هوای جان نکند بلبلی که مست شود
اگر به شاخ گلش آشیان بیارایی
مرا دلیست سیه پوش در مصیبت عمر
کنون تو ناز و ستم را دکان بیارایی
چو ماهی از عطشم کشته ای چه سود دهد؟
به لعل و گوهرم ار استخوان بیارایی
به مرگ هم نرود خار خار غم ز دلم
مزارم ار به گل و ارغوان بیارایی
سخن رسید «نظیری » به آسمان وقتست
که گوش حلقه کروبیان بیارایی
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۱ - یک قصیده
چندی به غلط بتکده کردیم حرم را
وقتست که از کعبه برآریم صنم را
بیخ هوس وصل ببریم که زشتست
خار و خس بیگانه گلستان ارم را
ما و در آسودگی مرگ کزین بیش
زحمت نتوان داد شفا را و الم را
عمریست که همسایه بختیم درین کوی
یک بار ندیدیم در خانه هم را
هر دست به پیچاک سر زلف نیرزد
انگشت جم ارزنده بود خاتم جم را
بسیار دویدیم و به جایی نرسیدیم
در خانه نشاندیم دگر بخت دژم را
تنهایی این بادیه را شور غریب است
مجنون نه سیه خانه شناسد نه حشم را
عاشق ز پریشانی خاطر چه نویسد
هر روز شماریست سر زلف بخم را
تا هست غمی شفقت ایام به من هست
آن نیست که از کم ندهد قسمت کم را
دستی ز شکربخشی دوران نبرم پس
کز هر بن ناخن نکشم خار ستم را
کار سر کلکم نکند نشتر فصاد
خونابه کش زخم درونست الم را
تا توبه ام از مذهب و از کیش ندادند
در باز نکردند خرابات و حرم را
برهم زده ام مسکن و معبد به سراغت
کافر به چه حالست که گم کرده صنم را
غواص که دیدست به بیچارگی من
از دست گهر داده و درباخته دم را
عشق من و حسن تو قدیمند ولیکن
در خدمت تو نام و نشان نیست قدم را
در بیع وفای تو من از بس که حریصم
ناکشته به بیعانه دهم وجه سلم را
مدی دو سه مخصوص دل ما نکشیدی
مخدوم چنین یاد نمودست خدم را؟
ما نام خود از حاشیه شستیم کزین بیش
مهمان طفیلی نتوان بود قلم را
در مدح سپهدار گریزیم که نامش
در وزن فزاید چه سخن را چه درم را
داد و دهش از خاصیت اسم رحیم است
گر جیب عیارست و گر دست کرم را
بی یاری این نام به منزل نرسد کس
ای ساحل توفان زدگان نام تویم را
هرجا کف راد تو سر بدره گشاید
بر کیسه بماند گره ارباب همم را
در عرض خداوندی تو خواجگی خصم
دیریست که کافر نکند سجده صنم را
در رهگذر قافیه لا نفتادست
تا بدرقه کردست سخای تو نعم را
جان داروی مهر تو به ملکی که نباشد
صحت به در مرگ نویسند سقم را
اختر خبر از غیب دهد حالتش اینست
کز سجده تو راست کند پشت بخم را
گردون دم از اعجاز زند حکمتش اینست
کز دیدن تو بیش کند دولت کم را
اسباب جهانبانی تو ساخته گردون
از نفع و ضرر داده به تیغت تف و نم را
زنجیر غلامی تو پرداخته گیتی
از عشق و وفا برد به کار آتش و دم را
بر دهر ترش گر شودت گوشه ابرو
حدت بستاند ز بقم رنگ بقم را
دیدند چو حجاب قضا ملک تو گفتند
رفتیم که دروازه ببندیم عدم را
بر روی ضعیفان تهی دست گشاده
مفتاح سر کلک تو ابواب کرم را
تا مهر تو و کین تو در دل نسرشتند
جاری ننمودند به لب مدحت و ذم را
انجم سپها گر ز درت گوشه گرفتم
برداشتم از سلک خدم کار اهم را
در پاس تو یک رو چو دم تیغ نگارم
زان بیش که دم شعله کند صبح دو دم را
عریان ز هوس ها شدم آن روز که دادم
تشریف ز گرد در تو بیت حرم را
قصدم همه این بود که در خدمت معبود
بر گوشه نهم صحبت مخدوم و خدم را
باز از اثر لطف و عطا انس در تو
از چشم و دلم برد برون وحشت و رم را
دل گفت که ته جرعه عیش آب حیاتست
یک چند چشیدم به گمان شربت سم را
دیدم که همان شکر آلوده به زهر است
لاحول کنان بوسه زدم خوان کرم را
راضی شده ام بی تو به اکسیر قناعت
نشناخته ام قیمت آن خاک قدم را
کس مملکت فقر و قناعت نگرفتست
بر گوشه نهادست گدا طبل و علم را
مجنون شوم و کام تو از دهر بگیرم
کاین دیو به دیوانه دهد خاتم جم را
سرمست به سودای تو برخاست «نظیری »
صبحی که گشودند خرابات قدم را
تو نقل و می و مطرب ازو بازنگیری
او باز ندارد ز زبان شکر نعم را
تا طبع درآمد شدن هر خوش و ناخوش
غمخوار پناهی طلبد شادی و غم را
بادا در تو مأمن و ملجای حوادث
سادات عرب را و سلاطین عجم را
اقطاب جهان را ز تو تحقیق ارادت
چون از جهت کعبه مقیمان حرم را
بر واقعه بابری و قصه چنگیز
فتح از تو نویسند همایون دوم را
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۲ - این قصیده در مدح ابوالمنصور جهانگیر پادشاه در حین ملازمت ایشان در تعریف شکار گفته شده است
ترتیب کهن تازه شد آیین زمان را
نو داد نسق شاه جهانگیر جهان را
از قاعده دانی سپه و ملک نسق کرد
آری به نسق کار شود قاعده دان را
گویند که در روز نخستین دل و دستش
ضامن شده محصول یم و حاصل کان را
این واقعه البته یقینست که رسم است
دارنده تر از خویش نمایند ضمان را
این حال و سرور از اثر طبع کریم است
رقص از دل آزاد بود سرو روان را
خاک از اثر تربیتش عکس سپهر است
حق پرده برانداخته جنات نهان را
رخساره خلق از اثر عدل شکفتست
زان گونه که رشک است به هم پیر و جوان را
اعدا و موالی که به ترتیب نبودند
در ضابطه این دارد و در رابطه آن را
حزمش چو به باطن نگرد صحت اخلاص
رگ در تن مردان گسلد تاب و توان را
کس ملک به این ضابطه معمور نکردست
رضوان به تماشا مگر آورده جنان را
در شرع شود داخل اگر حکم و رسومش
دخلی نرسد مجتهد و موعظه خوان را
آنجا که احاطت کند اسباب سعادت
جا نیست در آن حیطه خلاف سرطان را
وآنجا که دهد دست به هم ذوق حضورش
ره نیست در آن حلقه حدیث حدثان را
گردون کند ار چشم سیه از پی ملکش
چون مردمک از چشم کشندش دبران را
شاهی که سعیدان فلک حکم نرانند
جز بر اثر طالع او نفع قران را
گر از خرد اطلاق کند حس به انامل
آرد به سخن خامه ببریده زبان را
ور بر نظر القا کند اطلاق اصابع
خواند به بغل نامه سربسته بیان را
جستند دوات و قلم از شمس و عطارد
نام و لقب از نور نوشتند و نشان را
ملکی که بد از امن ستان زیر و زبر شد
از نام جهانگیر تو هر ملک ستان را
جز کنیت و نام تو که مستعمل خاص است
مهمل لقب و نام چه بهمان چه فلان را
یاد تو زلالیست کزان تشنه محرور
در بادیه بی آب نشاند عطشان را
سودای تو مالیست کزان تاجر مفلس
با کیسه بی مایه کند جبر زیان را
طالع سعت ساحت مقدار تو می دید
چندان که فزون دید کران دید میان را
یک چند اگر دایره سانت به کران برد
بگرفت چو پرگار میان را و کران را
آخر ز کرانت به مکان پدر آورد
آراست به روی تو مکین را و مکان را
شیرین ترت از جان جهان چشم پدر دید
خوش دید که با ملک سپارد به تو جان را
ازعیش و سروری که کنون دور تو دارد
میل است که پس بازبگردد دوران را
سرسبز ز برگ و بر تو شاخ طرب ماند
زانست که در هند نبینند خزان را
ملکی که به کوشش ملکان قبض نکردند
در قبضه حکم تو سبک داد عنان را
از پرده برآورد صد آهنگ بشارت
کوسی که به آهنگ نمی کرد فغان را
از عدل تو در چشم بتان خانه نشین شد
آن فتنه که پیوسته بزه داشت کمان را
عدل تو در احیای گل و آب گرفتست
تکبیر نیابت ز روان حکم روان را
تا آب وگل از مهر تو ترکیب نسازند
معجون عناصر ندهد نشئه جان را
در نافه شود مشگ به سودای تو بویا
لازم بود آری طپش دل خفقان را
تا ناف زمین را به نوالت نبریدند
توام حرم کعبه نزاد امن و امان را
نهر کف سیال تو را عقد بنانست
برقی که به بستن نکند کم سیلان را
بر سقف فلک لغو شود بیضه انجم
از مطبخ تو گر نکند کسب دخان را
گر رای تو جستی کلف ماه نبودی
بی مایه فتد داغ فطیری رخ نان را
جاه کم رنگین عدوی تو ز اختر
آبیست که برداشته رنگ یرقان را
از دبدبه جاه تو بر گوشه نهادند
بس کوس پرآوازه بدریده دهان را
سیاره قطاع ز خوف تو به هر صبح
بی کور نمایند ره کاهکشان را
عزم تو سمندیست که از غایت تیزی
پهلوش در اندیشه نساید کش ران را
حزم تو دیاریست که پیوسته به آیین
بگشاده درو شفقت و انصاف دکان را
مجهول به معلوم تو سبقت نگرفتست
فهم تو مرادف به یقین کرده گمان را
این سیرت و سان تو هویداست که مثلست؟
آسان نتوان یافت چنین سیرت و سان را
حدثت به غلط تربیت کس ننماید
از چهره شناسد چه شجاع و چه جبان را
بس خاصیت نفع در اضداد نهادی
حرز بره از ناخن گرگست شبان را
ناکرده ز مهتاب درت کسب رطوبت
در دفع حرارت اثری نیست کتان را
آن را که دل آسات؟ قوی ساخته در حرب
بازو ز سبک فرق نکردست گران را
بر چرخ چهارم فتد ار لمعه تیغت
ساقط کند از صلب پدر نطفه کان را
روزی که سپه جرگه زند از پی نخجیر
آهو بره بر زیر خزد شیر ژیان را
ریزند خدنگ از همه سو بر دد و بر دام
در کار نیابند یلان سوی یلان را
راهی نگشایند مگر رخنه شمشیر
جایی ننمایند مگر نوک سنان را
در مغز تفک زور کند عطسه سودا
آتش ز دهان جوش زند مار دمان را
بریان بره بر چرخ کند رعد زبانه
گریان حمل از پیش جهد میغ دخان را
از هول صدای تفک و نعره گردان
سکان سماوات گذارند مکان را
آرند سوی صید سپه حمله به یک بار
نوعی که بشورند زمین را و زمان را
از بس به میان جمع ز پیکار شود صید
از دامن صحرا نشناسند میان را
زان گونه که در زلزله افتند مکان ها
سر باز زند گاو زمین حمل گران را
جز مغز سر بره بر آن خوان نشود صرف
هرچند شکم سیر شود انسی و جان را
پرواز کند سوی زمین کرکس گردون
از بس به زمین کشته ببیند حیوان را
چندان که کشد سفره ز سرتاسر دنیا
از بهر اسد تحفه برد زله خوان را
چون شه به سوی جعبه برد دست، ببندد
بر طایر افلاک طریق طیران را
نسرین پرد از نه فلک خویش به بالا
جوید به سر سدره ز جبریل امان را
آن دم که پی صید دهد راه ملاقات
خاکی عقابی پر و شاهین کمان را
خون بر رخ هدهد چکد از تاج سلیمان
بیم از سر طاووس بود چتر کیان را
وآنگه که دهد طعمه به مرغان شکاری
در بال بدزدند تذروان جولان را
شهباز مرقع سلب چنگ کناره
بر کبک درد حله خارا و کتان را
وان چرخ مرصع سلح لعل تماغه
گردن به عضد درشکند کرگدنان را
شنقار قوی حمله خونخوار تو دارد
در بیشه به فریاد و فغان ببر بیان را
از ضربت سرپنجه شاهین تو ترسد
سیمرغ که گم ساخته در قاف نشان را
عیشی دگر آغاز که از ذوق شکارت
کشتند همه جانوران جانوران را
از چهره بیارای رخ مسکن و مسند
در کاسه زر ریز ز خم آب رزان را
آن کاسه زرین که کند کار تو چون زر
آن آب رزانی که برد رنگ خزان را
آن آب رزانی که ز نیرنگی رنگش
عیسی به سر دار بود رنگ رزان را
آن شیره انگور که تا او نشود صاف
از درد نصیبی نرسد دردکشان را
آن بکر پری چهره که از صحبت سورش
بازارچه برچیده شود شیشه گران را
بنت العنب آن بکر که در لیل زفافش
دستارچه دستار شود قیصر و خان را
آن باده که در آخر پنجشنبه شعبان
سازد شب عید اول شام رمضان را
آن باده که ترتیب خیالات توهم
اعجاز کرامات کند برهمنان را
آن باده که بس امزجه را داده عدالت
هندی زبلاغت لغوی کرده لسان را
آن باده که گر در طپش دل نظر افکند
از قهقهه شیشه گشاید خفقان را
آن باده که سازد به دمی گونه احمر
در چهره صفرا زده رنگ یرقان را
در شانه ناتاخته مالیده خرد را
بر ناطقه ناتافته خاریده بیان را
در شیشه ز اعمی ببرد علت کوری
در مستی از الکن ببرد بند زبان را
در وقت عطا پایه فرازنده کرم را
در حال عنا شعله فروزنده روان را
در طبع جوانی نهد آرامش پیری
درک خرد پیر دهد طبع جوان را
زین باده صافی که فروزنده هوشست
بستان و زهش نور یقین بخش گمان را
با فهم ز می روشن مستی و میانه
در کار نگر غایت اطراف و میان را
دل ساز مسخر که بدین شیوه توان بست
بر آفت سیاره طریق سیران را
ملک و حشم از عدل تو در امن و امانند
خوش زی و سعادت شمر این امن و امان را
بر عقل هویداست که رجحان عظیم است
بر چاکر جاگیر ستان ملک ستان را
در تقویت ملک و سپه دست قوی به
سالار نکت یاب وزیر همه دان را
تکمیل بود بیشه پیران نه جوانان
صعب آدمیی خرد کند کار کلان را
در عون سپهدار و سپه کوش و نگه کن
نام از پسر زال بلندست کیان را
تشریف قبولی ز سر لطف که اقبال
از دیر پی بندگیت بسته میان را
قربان شوم احسان شه و حسن گمان را
کار است ز حسن طلبم روی نشان را
فر شه از اقلیم به اقلیم دوانید
ششماهه مسافت به درم پیک دوان را
ناگاه برآمد ز درم بانگ که گویید
فرمان طلب آمده از شاه فلان را
بی کفش و عمامه به در از خانه دویدم
نی کرده قبا در بر و نی بسته میان را
تا حاکم دیوان و بلد برد رسولم
دیدم همه جا مژده دهان مژده رسان را
ناگفته تحیت ز شعف مجلس اول
دادم ره تقدیم بشان همه شان را
اصحاب حسان مصحف از احباب ستانند
بگرفتم از احباب به تعظیم نشان را
بوسیدم وبر فرق به تسلم نهادم
بگشودم و بر ناصیه سودم رخ آن را
می دیدم و می سودم ازان سرمه نظر را
برخواندم و لیسیدم ازان شهد زبان را
تا دیدم ازو اختر پر نور بصر را
تا کردم ازان طبله پر نوش دهان را
فی الحال دویدم ز پی مرکب و سامان
کردم ز همه روی وداع اهل مکان را
امروز سه ماهست که پویان به سراغم
گلشن به دماغ و به بغل حاصل کان را
چون بحر تو در جذر وز مد شیر شکاری
چون گنج روان من به طلب بحر روان را
چون تاجر گجرات که از مکه برآید
خوش یافتم از کعبه به کوی تو نشان را
در حضرتت استاده چو موسی به سر طور
بگرفته به کف نسخه اعجاز بیان را
دارد ز طراوت سخنم تازه نفس ها
چون گل که کند عطرفشان باد وزان را
گو فضل و عدالت به سزا نظم و نسق ساز
دریافته حسان زمان شاه زمان را
گر مدعیی از در انکار درآید
هان این من و اشعار صلا کلک و بنان را
نتوان به غباری که کند جلوه بپوشند
مهری که به انوار گرفتست جهان را
شد وحی از آن قطع که دیوان «نظیری »
می کرد به فرقان و به تورات قران را
برخوان ورق و رتبه هر طبع نگهدار
تعلیم چه حاجت خرد مرتبه دان را
تا طبع کند میل که در گلشن و صحرا
بر سبزه و سنبل نگرد آب روان را
چون آب که بر سبزه و سنبل گذرد خوش
سر خوش گذران عیش و حیات گذران را
عمرت به شماری که شب و روز شهورش
تا حشر بود پرده مدار دوران را