عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۶
بپیروزی شدی شاها که باز آئی بپیروزی
سر هرکس تو افرازی دل هرکس تو افروزی
امیران چون شب تارند و تو ماننده روزی
نگردد از تو هرگز دور بهروزی و پیروزی
برسم خسروان باشی و کین راستان توزی
نبرد خسروان سازی و جان دشمنان سوزی
همه میران گیتی را بدانش میری آموزی
بهر کس نیکی اندازی و نام نیک اندوزی
الا تا با غرا نوروز پوشد وش نوروزی
بپیروزیت عیدی باد و نوروزی ز نوروزی
سر هرکس تو افرازی دل هرکس تو افروزی
امیران چون شب تارند و تو ماننده روزی
نگردد از تو هرگز دور بهروزی و پیروزی
برسم خسروان باشی و کین راستان توزی
نبرد خسروان سازی و جان دشمنان سوزی
همه میران گیتی را بدانش میری آموزی
بهر کس نیکی اندازی و نام نیک اندوزی
الا تا با غرا نوروز پوشد وش نوروزی
بپیروزیت عیدی باد و نوروزی ز نوروزی
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۴ - مدح سلطان ارسلان بن طغرل
خسر و خسرو نشان شاهی که جز بر لفظ او
نیک بختی کم فرستد تحفه و زادی مرا
آن جهان بختی که الا ز آستین فرخش
روی ننمودست در عالم کف رادی مرا
جوشن اقبال او تا پشت من دارد قوی
موم گردون به تواند کرد پولادی مرا
سایه او گر نبودی مدت الله بر سرم
سیلی گردون گژ رور است ننهادی مرا
پشت دستی سخت خورد از جاه او آری بقهر
هم نگشتی آسمان در پای بیدادی مرا
ز ابتدا چون مرغ عیسی قالبی بودم جماد
داد جان از حضرت شاه جهان دادی مرا
در شبستان ضمیرم پر ز شیرین بود لیک
بر در دعوت همی زد حلقه فرهادی مرا
دختر طبعم بمدحش نامزد بود از ازل
ور نبودی ما در ایام کی زادی مرا
من کیم شاها بگویم تا باستحقاق مدح
از در دولت در آمد چون تو دامادی مرا
در جهان جان مسلم شد به تیغ مدح شاه
بر در شهر معانی مفخر آبادی مرا
دوش کلکم در رکاب مدح او بشکسته ی بود
کر صهیلش کوش نگشادی بفریادی مرا
چون منم شبرنک میدان سخن در عهد خود
نیست لایق جز ثنای شاه به، زادی مرا
من چنین محتاج یک شاگرد و در اطراف ملک
عبده هردم خطاب آمد ز استادی مرا
ور جهان را زین خبر کردی کسی از چین وروم
بنده چون خاقان و چون قیصر فرستادی مرا
در غزل کی بشکفد بستان طبعم زان کجا
نیست حاصل سرو قدی زلف شمشادی مرا
در جهان خُرد است انعامت که نیرومند باد
کو کسی کا ز بند این اندیشه بگشادی مرا
شعر نیک آورده ام کا ز بهر ایوان بقا
نیست نیکو تر ز شعر نیک بنیادی مرا
سر بسر عالم بگردشاه لیکن وقت را
مژده نو میدهد عالم به بغدادی مرا
نیک بختی کم فرستد تحفه و زادی مرا
آن جهان بختی که الا ز آستین فرخش
روی ننمودست در عالم کف رادی مرا
جوشن اقبال او تا پشت من دارد قوی
موم گردون به تواند کرد پولادی مرا
سایه او گر نبودی مدت الله بر سرم
سیلی گردون گژ رور است ننهادی مرا
پشت دستی سخت خورد از جاه او آری بقهر
هم نگشتی آسمان در پای بیدادی مرا
ز ابتدا چون مرغ عیسی قالبی بودم جماد
داد جان از حضرت شاه جهان دادی مرا
در شبستان ضمیرم پر ز شیرین بود لیک
بر در دعوت همی زد حلقه فرهادی مرا
دختر طبعم بمدحش نامزد بود از ازل
ور نبودی ما در ایام کی زادی مرا
من کیم شاها بگویم تا باستحقاق مدح
از در دولت در آمد چون تو دامادی مرا
در جهان جان مسلم شد به تیغ مدح شاه
بر در شهر معانی مفخر آبادی مرا
دوش کلکم در رکاب مدح او بشکسته ی بود
کر صهیلش کوش نگشادی بفریادی مرا
چون منم شبرنک میدان سخن در عهد خود
نیست لایق جز ثنای شاه به، زادی مرا
من چنین محتاج یک شاگرد و در اطراف ملک
عبده هردم خطاب آمد ز استادی مرا
ور جهان را زین خبر کردی کسی از چین وروم
بنده چون خاقان و چون قیصر فرستادی مرا
در غزل کی بشکفد بستان طبعم زان کجا
نیست حاصل سرو قدی زلف شمشادی مرا
در جهان خُرد است انعامت که نیرومند باد
کو کسی کا ز بند این اندیشه بگشادی مرا
شعر نیک آورده ام کا ز بهر ایوان بقا
نیست نیکو تر ز شعر نیک بنیادی مرا
سر بسر عالم بگردشاه لیکن وقت را
مژده نو میدهد عالم به بغدادی مرا
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در مرگ شرف الدین موفق گرد بازو
دلی که بسته این پیرزال جادو نیست
همیشه خسته زخم جهان بدخو نیست
سرای داد ندانم کدام سوست و لیک
ز هفت پاره ی شهر حدوث زین سو نیست
نه موضع سر پنجه است دست کوته دار
که آسمان ز حریفان زور بازو نیست
بطره و رخ شام و سحر مباش گرو
که هست ماشطه جادو، عروس نیکو نیست
دم اجل چه روی، بردم امل هیهات
شکار گاه اسد جای صید آهو نیست
در این نشیمن از آن هم نشین نیابی تو
که پر باز بساط گذار تیهو نیست
مخواه لوزنه زین دود خورده مطبخ پیر
که گوشتش همه گرده است و هیچ پهلو نیست
مجوی نفست سلامت، که راست خواهی، من
جز این نمی طلبم در همه جهان کاو نیست
دراز دستی شیر بلا بسی دیدم
چو شعله سر شمشیر گرد بازو نیست
ز حسرت شرف الدین زمانه بر شرف است
که صد هزارش درداست و هیچ دارو نیست
سواد دیده بسوز و سیاه کن جامه
در این عزا، اگرت وجه زاک مازو نیست
ز چشم ساز زمان در میان بیش و کمی
عیار صدق تو آخر کم از ترازو نیست
زهی هنر، بکدام آبروی می بینی
در این ممالک، چون خاک درگه، او نیست
نماند دیگر چشم مساعدت بکسی
کنون که ساعد اقبال او به نیرو نیست
عروس ملک ز رویش گرفته گیسوی قهر
کنون به تعزیتش جز بریده گیسو نیست
هزار ترکی در طبع فتنه میگردد
چو دست آن حبشی در حسام هندو نیست
جهان به حادثه، ابرو همی زند که بیا
که سهم آن گره ی روی و چین و ابرو نیست
به قید عقلش بدعت عقال داشت ز شرع
کنون به جنبد ترسم که بسته زانو نیست
الهی، این نفس او را در آنمقام مخوف
برون ز رحمت و فضل تو هیج مرجو نیست
چو در گذشت بجان زین جهان مینارنک
قرارگاهش جز گلستان مینو نیست
اگر دو عالمش از لطف در کنار نهی
عجب نباشد. بی مستحق هر دو نیست
همیشه خسته زخم جهان بدخو نیست
سرای داد ندانم کدام سوست و لیک
ز هفت پاره ی شهر حدوث زین سو نیست
نه موضع سر پنجه است دست کوته دار
که آسمان ز حریفان زور بازو نیست
بطره و رخ شام و سحر مباش گرو
که هست ماشطه جادو، عروس نیکو نیست
دم اجل چه روی، بردم امل هیهات
شکار گاه اسد جای صید آهو نیست
در این نشیمن از آن هم نشین نیابی تو
که پر باز بساط گذار تیهو نیست
مخواه لوزنه زین دود خورده مطبخ پیر
که گوشتش همه گرده است و هیچ پهلو نیست
مجوی نفست سلامت، که راست خواهی، من
جز این نمی طلبم در همه جهان کاو نیست
دراز دستی شیر بلا بسی دیدم
چو شعله سر شمشیر گرد بازو نیست
ز حسرت شرف الدین زمانه بر شرف است
که صد هزارش درداست و هیچ دارو نیست
سواد دیده بسوز و سیاه کن جامه
در این عزا، اگرت وجه زاک مازو نیست
ز چشم ساز زمان در میان بیش و کمی
عیار صدق تو آخر کم از ترازو نیست
زهی هنر، بکدام آبروی می بینی
در این ممالک، چون خاک درگه، او نیست
نماند دیگر چشم مساعدت بکسی
کنون که ساعد اقبال او به نیرو نیست
عروس ملک ز رویش گرفته گیسوی قهر
کنون به تعزیتش جز بریده گیسو نیست
هزار ترکی در طبع فتنه میگردد
چو دست آن حبشی در حسام هندو نیست
جهان به حادثه، ابرو همی زند که بیا
که سهم آن گره ی روی و چین و ابرو نیست
به قید عقلش بدعت عقال داشت ز شرع
کنون به جنبد ترسم که بسته زانو نیست
الهی، این نفس او را در آنمقام مخوف
برون ز رحمت و فضل تو هیج مرجو نیست
چو در گذشت بجان زین جهان مینارنک
قرارگاهش جز گلستان مینو نیست
اگر دو عالمش از لطف در کنار نهی
عجب نباشد. بی مستحق هر دو نیست
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - تسلیت از درگذشت مادر سلطان ارسلان بن طغرل
در گلشن ایام نسیمی ز وفا نیست
در دیده افلاک نشانی ز حیا نیست
بر خوانچه مینای فلک خود همه قرص است
و آن هم زپی گرسنه چشمان چوما نیست
پنهای فلک حبر ندارد که به تحقیق
بر مائده او به جز این ترش ابا نیست
هر لحظه جوانی بگشد عالم اگر چند
جز بر سر پیران اثر گرد دعا نیست
آنجا که امل دام نهد باز و مگس هست
لیکن چو اجل تیغ گشد میرو گدا نیست
در راه فنا خلق چو دندانه شانه است
کائینه آن، روی چو این سطح قفا نیست
آسایش و سیمرغ دو نام است که معنیش
یا هست، در ادراک نمی آید و یا نیست
خاک است میان خانه افلاک و لیکن
چندان که نه بندد ره سیلاب بلا نیست
بر گیسه عالم چه زنی دست که در وی
از عقد بها یک گهر بیش بها نیست
کمتر بود از یک نفس امید فراغت
گر هست تو را حاصل، و الله که مرانیست
الحق گهری سخت ثمین است امان لیک
افسوس که بر صفحه شمشیر بقا نیست
روی دل از این شاهد بد مهر بگردان
کانجا که جمال است علی القطع وفا نیست
هم مالک دریاست، زمین هم ملک کان
برجای عظیم است ولی نیک ادا نیست
مجروح هوائی ز هوان دست بیفشان
زیراک هوان نیست هر آنجا که هوا نیست
چون سبزه زره پوش بباغ آی که دردی
زوبین زندت غنچه و گر چند کیا نیست
زین عالم خونخواره دلی خونشده چون لعل
دانم که مرا هست ندانم که کرا نیست
بر چرخ چه دعوی کنم از بخت چگویم
چون محنت عمرم ز تفاسیر کوا نیست
دیماه فنا تاختن آورد جهان را
خورشید امان جز کنف ظل خدا نیست
از خطه اقبال شه مشرق و مغرب
گر نیم قدم پیش نهی خطه خطا نیست
چون صورت پیگانش که سیراب ظفر باد
در باغچه معرکه یک زهر گیا نیست
جز شاخ زمستانی و جز مرغ خزانی
در دولت او گیست که با برگ و نوا نیست
ای شاه. ضمیر تو که در پرده صبر است
مهری است که چون ماه نو انگشت نمانیست
بر رأی تو پیداست که این حادثه صعب
دردی است که در سر شده قانونش دوا نیست
کس، نوش نکرده است زخمخانه دوران
یک جام صفا کاخر او دُرد جفا نیست
پائی و سری نیست بزیر فلک دون
کز دست فلک همچو فلک بی سر وپا نیست
در باغ جهان گلبن امید ز تخمی است
کاو را به چنین آب و هوا نشو و نما نیست
در خار سر سوزن درزی نگذشت است
یک جامه که چون پیرهن غنچه قبا نیست
با این همه هم مرهم تسلیم که از وی
چون در گذری صورت بهبود شفا نیست
این خاتمت کل عزاهای ملوک است
کاندر پی وی فاتحه ی هیچ عزا نیست
خلد ابدی باد جزای تو در این رنج
کان را که گذشت است به جزخلدجزانیست
در دیده افلاک نشانی ز حیا نیست
بر خوانچه مینای فلک خود همه قرص است
و آن هم زپی گرسنه چشمان چوما نیست
پنهای فلک حبر ندارد که به تحقیق
بر مائده او به جز این ترش ابا نیست
هر لحظه جوانی بگشد عالم اگر چند
جز بر سر پیران اثر گرد دعا نیست
آنجا که امل دام نهد باز و مگس هست
لیکن چو اجل تیغ گشد میرو گدا نیست
در راه فنا خلق چو دندانه شانه است
کائینه آن، روی چو این سطح قفا نیست
آسایش و سیمرغ دو نام است که معنیش
یا هست، در ادراک نمی آید و یا نیست
خاک است میان خانه افلاک و لیکن
چندان که نه بندد ره سیلاب بلا نیست
بر گیسه عالم چه زنی دست که در وی
از عقد بها یک گهر بیش بها نیست
کمتر بود از یک نفس امید فراغت
گر هست تو را حاصل، و الله که مرانیست
الحق گهری سخت ثمین است امان لیک
افسوس که بر صفحه شمشیر بقا نیست
روی دل از این شاهد بد مهر بگردان
کانجا که جمال است علی القطع وفا نیست
هم مالک دریاست، زمین هم ملک کان
برجای عظیم است ولی نیک ادا نیست
مجروح هوائی ز هوان دست بیفشان
زیراک هوان نیست هر آنجا که هوا نیست
چون سبزه زره پوش بباغ آی که دردی
زوبین زندت غنچه و گر چند کیا نیست
زین عالم خونخواره دلی خونشده چون لعل
دانم که مرا هست ندانم که کرا نیست
بر چرخ چه دعوی کنم از بخت چگویم
چون محنت عمرم ز تفاسیر کوا نیست
دیماه فنا تاختن آورد جهان را
خورشید امان جز کنف ظل خدا نیست
از خطه اقبال شه مشرق و مغرب
گر نیم قدم پیش نهی خطه خطا نیست
چون صورت پیگانش که سیراب ظفر باد
در باغچه معرکه یک زهر گیا نیست
جز شاخ زمستانی و جز مرغ خزانی
در دولت او گیست که با برگ و نوا نیست
ای شاه. ضمیر تو که در پرده صبر است
مهری است که چون ماه نو انگشت نمانیست
بر رأی تو پیداست که این حادثه صعب
دردی است که در سر شده قانونش دوا نیست
کس، نوش نکرده است زخمخانه دوران
یک جام صفا کاخر او دُرد جفا نیست
پائی و سری نیست بزیر فلک دون
کز دست فلک همچو فلک بی سر وپا نیست
در باغ جهان گلبن امید ز تخمی است
کاو را به چنین آب و هوا نشو و نما نیست
در خار سر سوزن درزی نگذشت است
یک جامه که چون پیرهن غنچه قبا نیست
با این همه هم مرهم تسلیم که از وی
چون در گذری صورت بهبود شفا نیست
این خاتمت کل عزاهای ملوک است
کاندر پی وی فاتحه ی هیچ عزا نیست
خلد ابدی باد جزای تو در این رنج
کان را که گذشت است به جزخلدجزانیست
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - مدح یکی از صدور
ای کلک تو بر لوح عطارد زده ابجد
عنوان نسب نامه آدم باب وجد
هم کاهل هامونی با حلم تو مسرع
هم شبرو گردونی با عزم تو معقد
بر مفرش صدر تو پی عزت جاوید
در سایه قدر تو سر دولت سرمد
جز رای تو در تیه معانی نبرد راه
جز حزم تو بر راه حوادث نکشد سد
در موکب اقبال علمدار جلالت
بر چتر سپهری زده یک گوشه مطرد
در مسند همت بنشین زانکه ضیاها است
از خاک کف پای تو تا دیده فرقد
دشمن چه شنیده است و چه دیده است زتوباس
تا بر غر تزویر زند بانک مؤید
تا شست قضا در کشد این تیر جگر دوز
تا دست قدر برکشد این تیغ مغمد
هم خوابه کین تو هم از بارقه خشم
بر خرده الماس کند عرصه مرقد
در مجلس تادیب تو چون سوسن و نرگس
از بیم زبان لال وز غم دیده مشهد
زرین قلم چرخ شود نکته بینش
زان لفظ گهر بار بر این لوح زبر جد
نه پایه افلاک مرصع ز پی توست
بر منبر چوبین چه نهی بیهده مسند
گر، دیده کان طلعت زیبای تو بیند
پیش رخ خورشید به بندد تتق رد
بر سلسله خط تو بگذشت خرد گفت
صد پای معانی است بهر حلقه مقید
احسنت زهی ذات تو در مبدأ ترکیب
از شرکت طبع آمده چون عقل مجرد
خاک در میمون تو، اکسیر سعادت
وز وی شده عز ابدی عز مخلد
تو کعبه فضلی و من از دور تو محروم
لبیک زنان روی نهاده سوی مقصد
آن باز سپیدم که بیک صولت پرواز
بر شیر سیه تنک کنم عرصه مصید
شب طره مشگین نفشاند به تبرک
گر مدخنه طبع تو تنک آمده بد قد
تا پای بشویند عروسان نکاتم
در شیشه ی مه گرده گلابیست مصعد
یک رمز مرا کاتب علوی بنویسد
چون کار بشرح اند، در این هفت مجلد
پیش تو میان بستم چون رمح ز دینی
گوهر ز زبان رسته چون تیغ مهند
در چشم عدو خارم و بر خد ولی خال
پالایش این چشمم و آرایش آن خد
خاری که ز زخمش شود آن دیده معذب
خالی که ز لطفش شود این چهره مورد
بر رغم جهانی چه شود، گر چو منی را
اسباب مرتب کنی احوال ممهد
نیکو نبود گر پس از ایمان مدیحت
طبعم به ثنای دگری گردد مرتد
زان پس که خضر وار سپردم ره دریا
سجاده سبز آرم بر صرح ممرد
تا درع سیه عیبه مه را گند از نور
زرادی خورشید بزر آب مزّرد
از سم براق تو هلالی که بیفتد
بادا شده زو گردن خورشید مقلد
هم نام تو بر دیده اقبال منقش
هم عهد تو، با مدت ایام مؤکد
بر دوش من از بخشش تو دیبه معلم
در کوش تو از مدحت من در معقد
عرض تو چو علم تو ز آفات منزه
رسم تو چو اسم تو در آفاق محمد
دین ساخت عمادی ز تو ایوان شرف را
بادا، بتو این ایوان تا حشر معمد
در تهنیت روزه چگویم که جهان را
هر روز بدیدار تو عیدی است مجدد
عنوان نسب نامه آدم باب وجد
هم کاهل هامونی با حلم تو مسرع
هم شبرو گردونی با عزم تو معقد
بر مفرش صدر تو پی عزت جاوید
در سایه قدر تو سر دولت سرمد
جز رای تو در تیه معانی نبرد راه
جز حزم تو بر راه حوادث نکشد سد
در موکب اقبال علمدار جلالت
بر چتر سپهری زده یک گوشه مطرد
در مسند همت بنشین زانکه ضیاها است
از خاک کف پای تو تا دیده فرقد
دشمن چه شنیده است و چه دیده است زتوباس
تا بر غر تزویر زند بانک مؤید
تا شست قضا در کشد این تیر جگر دوز
تا دست قدر برکشد این تیغ مغمد
هم خوابه کین تو هم از بارقه خشم
بر خرده الماس کند عرصه مرقد
در مجلس تادیب تو چون سوسن و نرگس
از بیم زبان لال وز غم دیده مشهد
زرین قلم چرخ شود نکته بینش
زان لفظ گهر بار بر این لوح زبر جد
نه پایه افلاک مرصع ز پی توست
بر منبر چوبین چه نهی بیهده مسند
گر، دیده کان طلعت زیبای تو بیند
پیش رخ خورشید به بندد تتق رد
بر سلسله خط تو بگذشت خرد گفت
صد پای معانی است بهر حلقه مقید
احسنت زهی ذات تو در مبدأ ترکیب
از شرکت طبع آمده چون عقل مجرد
خاک در میمون تو، اکسیر سعادت
وز وی شده عز ابدی عز مخلد
تو کعبه فضلی و من از دور تو محروم
لبیک زنان روی نهاده سوی مقصد
آن باز سپیدم که بیک صولت پرواز
بر شیر سیه تنک کنم عرصه مصید
شب طره مشگین نفشاند به تبرک
گر مدخنه طبع تو تنک آمده بد قد
تا پای بشویند عروسان نکاتم
در شیشه ی مه گرده گلابیست مصعد
یک رمز مرا کاتب علوی بنویسد
چون کار بشرح اند، در این هفت مجلد
پیش تو میان بستم چون رمح ز دینی
گوهر ز زبان رسته چون تیغ مهند
در چشم عدو خارم و بر خد ولی خال
پالایش این چشمم و آرایش آن خد
خاری که ز زخمش شود آن دیده معذب
خالی که ز لطفش شود این چهره مورد
بر رغم جهانی چه شود، گر چو منی را
اسباب مرتب کنی احوال ممهد
نیکو نبود گر پس از ایمان مدیحت
طبعم به ثنای دگری گردد مرتد
زان پس که خضر وار سپردم ره دریا
سجاده سبز آرم بر صرح ممرد
تا درع سیه عیبه مه را گند از نور
زرادی خورشید بزر آب مزّرد
از سم براق تو هلالی که بیفتد
بادا شده زو گردن خورشید مقلد
هم نام تو بر دیده اقبال منقش
هم عهد تو، با مدت ایام مؤکد
بر دوش من از بخشش تو دیبه معلم
در کوش تو از مدحت من در معقد
عرض تو چو علم تو ز آفات منزه
رسم تو چو اسم تو در آفاق محمد
دین ساخت عمادی ز تو ایوان شرف را
بادا، بتو این ایوان تا حشر معمد
در تهنیت روزه چگویم که جهان را
هر روز بدیدار تو عیدی است مجدد
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۶۹ - مدح ملک مظفرالدین قزل ارسلان
کوی ظفر اقبال تو بر بود ز هرکس
المنته لله تعالی و تقدس
اثبات کرامات تو را حجت ظاهر
آنرا که دل و دیده بیناست همین بس
کز، یک اثر عزم تو مردود بماندند
چندین متطلس همه چون زر مطلس
در جوشن تلبیس حشر کرده چوماهی
لیکن همه چون تیغ زبان آور و اخرس
زین یکدو سبکبارتر از نبض مودن
غماز تر از صفحه قاروره ی املس
چندانکه بشوئی همه دل قار چو دبه
چندانکه بجوئی همه تن ریش چو مکنس
چهره همه گلگونه تزویر چو لاله
چنگال همه ناخن درنده چو فلحس
ناموس طلب مال ربا نغز چو طاوس
مردار نگر، چشم طمع، پیر، چو کرکس
بد زهره تر از ناقه و لیکن ز تصلف
چون ناقه همه گرد در افکنده بمعطس
کردند با کسیر حیل بر تو مزور
لیکن تو مصعد شوی آن قوم مکلس
ای شست تو یک تیر و جهانی همه شمسول
وی عزم تو یک باد و جهانی همه برخس
هر تحفه که لفظ تو طرازید بزرگان
بر دیده نهادندش چون میوه نورس
نصرت چو ملک با تو هم از راست هم از چپ
دولت چو حشم با تو هم از پیش هم از پس
این وقعه شبی بود که همرنگ نمودند
در ظلمت اودون و شریف و کس و ناکس
شد پرده آن قوم بیک بار دریده
من مطلع اقبال اذا الصبح تنفس
افروخته بر گیتی از این فتح بد انسان
کز خنجر خورشید رخ چرخ مقوس
با آنکه تو خود کعبه ی ئی و زینت کعبه
هم رکن مطهر شود و خاک مقدس
نیکو نبود با شرف یاء اضافت
مدحش بالف لام قصب کردن و اطلس
تا رشته ترکیب طباع است مربع
تا عرصه میدان جهات است مسدس
مملو نعم کن دل این کلبه شش سوی
زیر قدم آور سر این سقف مقرنس
در بارگه فتح بهر عزمی بنشین
بر باره امید بهر کامی در رس
المنته لله تعالی و تقدس
اثبات کرامات تو را حجت ظاهر
آنرا که دل و دیده بیناست همین بس
کز، یک اثر عزم تو مردود بماندند
چندین متطلس همه چون زر مطلس
در جوشن تلبیس حشر کرده چوماهی
لیکن همه چون تیغ زبان آور و اخرس
زین یکدو سبکبارتر از نبض مودن
غماز تر از صفحه قاروره ی املس
چندانکه بشوئی همه دل قار چو دبه
چندانکه بجوئی همه تن ریش چو مکنس
چهره همه گلگونه تزویر چو لاله
چنگال همه ناخن درنده چو فلحس
ناموس طلب مال ربا نغز چو طاوس
مردار نگر، چشم طمع، پیر، چو کرکس
بد زهره تر از ناقه و لیکن ز تصلف
چون ناقه همه گرد در افکنده بمعطس
کردند با کسیر حیل بر تو مزور
لیکن تو مصعد شوی آن قوم مکلس
ای شست تو یک تیر و جهانی همه شمسول
وی عزم تو یک باد و جهانی همه برخس
هر تحفه که لفظ تو طرازید بزرگان
بر دیده نهادندش چون میوه نورس
نصرت چو ملک با تو هم از راست هم از چپ
دولت چو حشم با تو هم از پیش هم از پس
این وقعه شبی بود که همرنگ نمودند
در ظلمت اودون و شریف و کس و ناکس
شد پرده آن قوم بیک بار دریده
من مطلع اقبال اذا الصبح تنفس
افروخته بر گیتی از این فتح بد انسان
کز خنجر خورشید رخ چرخ مقوس
با آنکه تو خود کعبه ی ئی و زینت کعبه
هم رکن مطهر شود و خاک مقدس
نیکو نبود با شرف یاء اضافت
مدحش بالف لام قصب کردن و اطلس
تا رشته ترکیب طباع است مربع
تا عرصه میدان جهات است مسدس
مملو نعم کن دل این کلبه شش سوی
زیر قدم آور سر این سقف مقرنس
در بارگه فتح بهر عزمی بنشین
بر باره امید بهر کامی در رس
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۸۳ - مدح اقضی القضات رکن الدین حافظ همدانی
ای بر همه دشمنان مُقدم
اکرمت جمال خیر مَقدم
خرگاه شرف زدی دگر بار
بر دامن این کبود طارم
وز نور تو یافت رتبتی نو
این گنبد هفت طاق محکم
هرّای نجوم بر فکنده
در بارگه تو شام ادهم
گاه از تو دواج ابر زربفت
گاه از تو قبای چرخ معلم
تو کعبه خلق و چشمه نور
زیر قدم تو همچو زمزم
رشا شه صنعت تو در باغ
بر چهره یاسمین زند، نم
تو گوهر آبی و از این روی
بستان فلک به توست خرم
هنگام عطا ز کیسه تو
گل پیش کش صبا کند، شم
ماتم زده ای است چرخ گردان
در جامه و قد، کبودی و خم
بردار ز روی برقع ابر
تا خرقه کند لباس ماتم
وز مقدم عید مژده ئی ده
تا کله زنند صحن عالم
پر خون چو شفق، چراست چشمت
افتاده دو خفته، تنگ بر هم
کحل النوری، طلب کن، اعنی
خاک در صاحب معظم
آن مقصد سالکان همت
مقصود وجود نسل آدم
رکن الدین، رکن کعبه دین
آن بر حرمش قبای محرم
حسنیوه که حسن اهتمامش
بر خستگی عناست مرهم
رکنی مکی نسب چو کعبه
در کل جهان چو ذات او کم
جاسوسی غیب را دل او
چون هدهد و آستانه جم
احیای موات را دم او
روح الله و آستین مریم
یک گل ز ولای اوست جنت
یک تف ز خلاف او جهنم
هر دل که وثاق مهر او نیست
نه نشیند با مراد یک دم
هر گردن کان نه بر خط اوست
سیلی ی بلا خورد دمادم
ای رایت ملت از تو منصور
وی آیت نصرت از تو معزم
در ناصیه ی تو مهر پیدا
در آستی تو بحر مد غم
با کلک تو ذوالفقار تقدیر
گفته: بزبان عجز کارم
بی شوکت تو کرو، فسان یافت
دندان نهنگ و ناب ارقم
هرگز جگر نبیره ی بحر
سفته نشود بدشنه غم
روباه حریم تو ز جرات
یک یک بکند سبال ضیغم
شاگرد وثاق تو بسیلی
تو تو بدرد قفای رستم
بی رائض سطوت تو صفرا
پالان نه نهد براشقر دم
با آب رخت گل از تظلم
بر خاک زند ردای ملحم
کلک تو ز مرتبت بخندد
بر قامت رمح و ریش پرچم
چون شرع ز رمز پرده بگشاد
جز خاطر تو ندید همدم
چون غیب ز رخ نقاب برداشت
جز فکرت تو نیافت محرم
با روح تو گفت: عقل فعال
کای ساقی انبیاء تقدم
مالید کفت سحاب را گوش
کای کودک بی خرد تعلم
گر رام شدی ز راد بهرام
بکران عزیمت تو ملجم
ببریده به پیش نوک کلکت
انصاف ز دیده ی قضا، نم
بزود به صیقل جمالت
شرع از دل آخرالزمان غم
ای فکر تو را که در ترقی
چرخ آمده بام و علم سلم
احوال رهی نماند آخر
بر خاطر اشرف تو مبهم
عهد تو و مدح غیری و من
جم دیده و دست دیو و خاتم
ای مدحت تو مرا مخمر
وی خلعت تو مرا مسلم
قدر من و شعر من تو دانی
چون قیمت جعد و مرد دیلم
در صدر تو افصح جهانم
و آنجا که نه حضرت تو، ابکم
زیرا که سمج بود تیمم
خیمه زده در میانه یم
تا شهرودی است ساخته طبع
نار از وی زیر و آب از او. بم
در مجلس خوشدلی همی تاز
بر مرکب خرمی همی چم
عید تو به لهو باد مقرون
عمر تو به حشر باد منظم
احوال حسود تو پریشان
اسباب مراد تو فراهم
اکرمت جمال خیر مَقدم
خرگاه شرف زدی دگر بار
بر دامن این کبود طارم
وز نور تو یافت رتبتی نو
این گنبد هفت طاق محکم
هرّای نجوم بر فکنده
در بارگه تو شام ادهم
گاه از تو دواج ابر زربفت
گاه از تو قبای چرخ معلم
تو کعبه خلق و چشمه نور
زیر قدم تو همچو زمزم
رشا شه صنعت تو در باغ
بر چهره یاسمین زند، نم
تو گوهر آبی و از این روی
بستان فلک به توست خرم
هنگام عطا ز کیسه تو
گل پیش کش صبا کند، شم
ماتم زده ای است چرخ گردان
در جامه و قد، کبودی و خم
بردار ز روی برقع ابر
تا خرقه کند لباس ماتم
وز مقدم عید مژده ئی ده
تا کله زنند صحن عالم
پر خون چو شفق، چراست چشمت
افتاده دو خفته، تنگ بر هم
کحل النوری، طلب کن، اعنی
خاک در صاحب معظم
آن مقصد سالکان همت
مقصود وجود نسل آدم
رکن الدین، رکن کعبه دین
آن بر حرمش قبای محرم
حسنیوه که حسن اهتمامش
بر خستگی عناست مرهم
رکنی مکی نسب چو کعبه
در کل جهان چو ذات او کم
جاسوسی غیب را دل او
چون هدهد و آستانه جم
احیای موات را دم او
روح الله و آستین مریم
یک گل ز ولای اوست جنت
یک تف ز خلاف او جهنم
هر دل که وثاق مهر او نیست
نه نشیند با مراد یک دم
هر گردن کان نه بر خط اوست
سیلی ی بلا خورد دمادم
ای رایت ملت از تو منصور
وی آیت نصرت از تو معزم
در ناصیه ی تو مهر پیدا
در آستی تو بحر مد غم
با کلک تو ذوالفقار تقدیر
گفته: بزبان عجز کارم
بی شوکت تو کرو، فسان یافت
دندان نهنگ و ناب ارقم
هرگز جگر نبیره ی بحر
سفته نشود بدشنه غم
روباه حریم تو ز جرات
یک یک بکند سبال ضیغم
شاگرد وثاق تو بسیلی
تو تو بدرد قفای رستم
بی رائض سطوت تو صفرا
پالان نه نهد براشقر دم
با آب رخت گل از تظلم
بر خاک زند ردای ملحم
کلک تو ز مرتبت بخندد
بر قامت رمح و ریش پرچم
چون شرع ز رمز پرده بگشاد
جز خاطر تو ندید همدم
چون غیب ز رخ نقاب برداشت
جز فکرت تو نیافت محرم
با روح تو گفت: عقل فعال
کای ساقی انبیاء تقدم
مالید کفت سحاب را گوش
کای کودک بی خرد تعلم
گر رام شدی ز راد بهرام
بکران عزیمت تو ملجم
ببریده به پیش نوک کلکت
انصاف ز دیده ی قضا، نم
بزود به صیقل جمالت
شرع از دل آخرالزمان غم
ای فکر تو را که در ترقی
چرخ آمده بام و علم سلم
احوال رهی نماند آخر
بر خاطر اشرف تو مبهم
عهد تو و مدح غیری و من
جم دیده و دست دیو و خاتم
ای مدحت تو مرا مخمر
وی خلعت تو مرا مسلم
قدر من و شعر من تو دانی
چون قیمت جعد و مرد دیلم
در صدر تو افصح جهانم
و آنجا که نه حضرت تو، ابکم
زیرا که سمج بود تیمم
خیمه زده در میانه یم
تا شهرودی است ساخته طبع
نار از وی زیر و آب از او. بم
در مجلس خوشدلی همی تاز
بر مرکب خرمی همی چم
عید تو به لهو باد مقرون
عمر تو به حشر باد منظم
احوال حسود تو پریشان
اسباب مراد تو فراهم
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۸۷ - مدح نجم الدین لاجین و سلطان قزل ارسلان
اگر چو قوس قزح جمله تن، دهان دارم
و گر چو چشمه ی خورشید صد زبان دارم
و گر، چو جان سخن پیشه معانی بین
فراز کنگره ی عرش آشیان دارم
و گر، چو طوطی فردوس و طوبی فلکم
که صحن گلشن روح القدس مکان دارم
هزار زخمه چو این، بر یکی نوابندم
هزار خامه چو آن، در یکی بنان دارم
و گر، دماغ سپهرم که بر دریچه غیب
ز نفس منهی و ز عقل دیده بان دارم
و گر، ضمیر جهانم که در معادن ذهن
بمهر عصمت، صد کنج شایگان دارم
و گر، چو نکبا بر چرخ نردبان سازم
و گر، چو نکهت آفاق زیر ران دارم
و گر، ز عالم بینش من آن ملک نفسم
که در محوطه اقطاع صد جهان دارم
و گر، چو سحبان لفظی پر از نکت رانم
و گر، چو حسّان طبعی پر از بیان دارم
چو ذکر صیت کرم های نجم دین گویم
بجان او که اگر قوت و توان دارم
چو عاجزم، چه کنم زیر پایش افشانم
و گر، بضرب مثل صد هزار جان دارم
بصدر او چو نیابم کجا روم که ز دهر
پناهگاه همان عالی آستان دارم
چو بلبلی کنمش در بهار آینده
چو عزم باغ جناب خدایگان دارم
زمین خدیو قزل ارسلان که خدمت او
بیادگار شه ماضی ارسلان دارم
بسا سخن که ز احسان و برد خشنودی
برای فردا، امروز، من نهان دارم
نگویمش که به مهمان سرای زنگان در
چه تازه روی لطف پیشه میزبان دارم
ز ناوک نکبات آمنم، که بر تن و جان
ز حرز همت او جوشن امان دارم
جهان بگیرم و بر نام او کنم خطبه
کجا بطبع و زبان خنجر و سنان دارم
ز برگ زندگیم هیچ در نمی یابد
که بر بساط ویم، آب هست و نان دارم
اگر ماثر اخبار برمکان رانند
من از مآثر خیرات او نشان دارم
وگر عطیت در بادبان و حسب نهند
من از عطیت او حسب و بادبان دارم
تعرضی مرسان ای زمانه عرض ورا
که گر ز او دگری هست، من همان دارم
گزند عالم پیر از بقاش دورف که من
همه امید باقبال آن جوان دارم
و گر چو چشمه ی خورشید صد زبان دارم
و گر، چو جان سخن پیشه معانی بین
فراز کنگره ی عرش آشیان دارم
و گر، چو طوطی فردوس و طوبی فلکم
که صحن گلشن روح القدس مکان دارم
هزار زخمه چو این، بر یکی نوابندم
هزار خامه چو آن، در یکی بنان دارم
و گر، دماغ سپهرم که بر دریچه غیب
ز نفس منهی و ز عقل دیده بان دارم
و گر، ضمیر جهانم که در معادن ذهن
بمهر عصمت، صد کنج شایگان دارم
و گر، چو نکبا بر چرخ نردبان سازم
و گر، چو نکهت آفاق زیر ران دارم
و گر، ز عالم بینش من آن ملک نفسم
که در محوطه اقطاع صد جهان دارم
و گر، چو سحبان لفظی پر از نکت رانم
و گر، چو حسّان طبعی پر از بیان دارم
چو ذکر صیت کرم های نجم دین گویم
بجان او که اگر قوت و توان دارم
چو عاجزم، چه کنم زیر پایش افشانم
و گر، بضرب مثل صد هزار جان دارم
بصدر او چو نیابم کجا روم که ز دهر
پناهگاه همان عالی آستان دارم
چو بلبلی کنمش در بهار آینده
چو عزم باغ جناب خدایگان دارم
زمین خدیو قزل ارسلان که خدمت او
بیادگار شه ماضی ارسلان دارم
بسا سخن که ز احسان و برد خشنودی
برای فردا، امروز، من نهان دارم
نگویمش که به مهمان سرای زنگان در
چه تازه روی لطف پیشه میزبان دارم
ز ناوک نکبات آمنم، که بر تن و جان
ز حرز همت او جوشن امان دارم
جهان بگیرم و بر نام او کنم خطبه
کجا بطبع و زبان خنجر و سنان دارم
ز برگ زندگیم هیچ در نمی یابد
که بر بساط ویم، آب هست و نان دارم
اگر ماثر اخبار برمکان رانند
من از مآثر خیرات او نشان دارم
وگر عطیت در بادبان و حسب نهند
من از عطیت او حسب و بادبان دارم
تعرضی مرسان ای زمانه عرض ورا
که گر ز او دگری هست، من همان دارم
گزند عالم پیر از بقاش دورف که من
همه امید باقبال آن جوان دارم
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۹۵ - در نعت رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم و ثنای مولای متقیان علی ابن ابی طالب علیه السلام
ای عقل خنجر تو و ناوردگاه جان
بیرون جهان سمند کمال از پل جهان
عنّین رکی است دهر، مده تاب در کمند
تر دامنی است چرخ، منه تیر در کمان
زلفی شکن که روی نماید در او یقین
راهی مرو، که باژ ستاند در او کمان
زان در کف الست کمر بسته ئی چو چرخ
تا پنبه وار باز نشینی بدو کدان
در گردن بتان نکنی دست همچو عقد
آوارگی نبرده چو گوهر ز خانمان
ای دولت آستان تو، بر شرفه ی فلک
دام زمین چه میکنی و دانه ی زمان
در چار سوی عنصر هنگامه ئی است کرم
پرهیز کن ز جیب شکافان بی نشان
خلوت مخواه تا نزند مرگ بارگاه
اختر مجوی تا نکنی منزل آسمان
جاهی طمع مدار بیک آه عادتی
پیلی مکن شکار بیک تار ریسمان
بر یک سرشک دیده اعمی مبند بحر
وز یک قراضه کف سفله مساز کان
تا کی ز تاب کوره بسوزی ببوی گل
تا کی ز آب روی برائی برای نان
دوران محرقه است چه فضل و چه انتساب
طوفان آفت است چه بام و چه نردبان
با حجره نیاز مبر رخت آز از آنک
در یک بدست جای تو گنج گران ممان
گر پر دلی ز پوست برون آی دانه وار
تا آخور کمیت طرازی ز کهگشان
بر اهل ملک سایه میفکن همای شکل
تا با سگان شریک نباشی در استخوان
شبدیز، در مصاف طبیعت همی فکن
شهباز، در هوای هویت همی پران
گر بر کران روی ز چلیپای لا اله
زنار بر گشایدت الالله از میان
داری است شکل لا زده بر چار سوی دین
تا هر دو کون خشک شود بر دو شاخ آن
هر خلعتی که عشق به مقراض لا بُرد
چست آید آن تمام ببالای عقل و جان
هر دو جهان به تابش تو چشم روشن اند
از تن چو شمع پیش کشی کن سوی روان
خواهی کزین خلاب برآئی گلاب وار
یک ره متاب سر از تاب امتحان
صحبت ببر ز نفس بهم جنسی خرد
از سگ خلاص جوی بهم مهری شبان
عنقای نیک عهد توئی قاف قرب را
با هر کلاغ پیسه چه گیری یک آشیان
اندر بر قبول خز از چاک آستین
چون بر در رسول شدی خاک آستان
آن خاص بار خلوت و سالار خاص و عام
مقصود چرخ و انجم و منعوت انس و جان
جاهش بکاروان ابد داده بدرقه
نورش بدیدگان ازل بوده دیده بان
گنجی چو او نیامده در کنج آب و خاک
لعلی چو او نخاسته از کان کن فکان
آن در مبیت فقر وی از مطبخ امیت
وحدت کشیده سفره و عزلت نهاده خوان
وز بهر سر بریدن دهر هوا پرست
ز هر آب داده غیرت او دهره ی هوان
عاجز عزیم آب و گل از آب اسپری
تا معجز شفاعت او نا شده ضمان
دست از قلم کشید بنان مبارکش
وانگه میان ماه قلم کرده از بنان
هرگز نداده دیده همت بعلو و سفل
تا خود چه رنگ دارد هم کون و هم مکان
خاک درش بمصر علا برده جبرئیل
زو چرخ پیر گشته زلیخا صفت جوان
هم کاسکی نکرده جهان را که کم بود
بر خوان عنکبوتان جمشید میهمان
شق کرده دست فکرت او شقه ی خبر
پس دیده آشکار بر آن چهره ی عیان
آدم مسافر عدم و بانگ نام او
بر کاینات قافله سالار و ساربان
و آن شب که روی داد بخلوت سرای انس
بر بام چرخ باز نهادند نردبان
ابلق جهاند بر کمر کوهسار علو
جبریل در رکاب و سرافیل در عنان
در غار کرده پاشنه بندی برای راه
از پهلوی ادیم به از کام افعوان
سهمش شکسته در کف ناهید ارغنون
جاهش فکنده بر کتف ماه طیلسان
دوشیزگان خلد از آن عشق در جنون
تا کی زنند موکب میمونش در جنان
از سفره مکان سفری کرده ناشتا
در لامکانش تازه تر افتاده میزبان
جام سلام نوش کنان آن ز سرّ لطف
بی زحمت رقیب لب و ساقی و دهان
یک نصفی خمار شکن خورده بار عشق
چون از شبانه بود دگر روز سر گران
صاحب ولایتی که پذیرفت زر دین
از سکه عطیت او نقش جاودان
نا کرده پیش دلبر اسلام دست هین
کاو عبره کرد ملک دل و جان بپای. هان
صدرش خزینه خانه صدر رسل شده
سلطان صدق گفته زهی نیک قهرمان
مشاطه داده مژده ایمان به مصطفی
ایمان صفت برهنه عروسی برایگان
در خطبه خلافه ز کلک سخنورش
کشته زبان دره فاروق ترجمان
آن هندسی ضمیر که از لوح جاه او
کسری است ملک کسری صغری است خان خان
کرده مجاهدان خرد را مجاهدی
بر نامده ز بادیه وحی کاروان
رانده بر آفتاب دو اسبه سپاه خشم
لیکن چو آفتاب یک اسبه جهان ستان
دست نظر به خشم چو بر قرص نور زد
گر پر نسوختی بشکستیش یک کران
دید از مدینه صف نهاوند را تهی
یا ساریه الجبل زده حالی بپر دلان
نقش ولای او چو رقم گشت بر دلت
از دفتر فضیلت حیدر خطی بخوان
جان در بهای مهر سگ کوی او بده
تا عقل گویدت که زهی بیع بی زبان
مشاطه کلام قدم را به هفت دست
از پیش جلوه داده و پس کرده جانفشان
بی هیچ تهمتی به شبستان مصحفش
چون کلک سر بریده بشمیر سیل ران
لعلی ز حقه دل و جان وقت بازگشت
پیش کلام مجد کشیده به نورهان
مرغان آب و دانه ز تسبیح مرتضی
در سایبان شهپر عصمت شده نهان
با زخم ذوالفقار در آغوش کرده است
اندر بنان او عمل خامه توان
اخسیکتی ز دامن حیدر مدار دست
جانی است دست و پای تو در پای اوفشان
دیوان مدح اوست حمایت سرای من
بستان مهر اوست تماشا گه امان
رمحش پیاده خواه بیک حمله روستم
تیغش نواله خوار بیک چاشت هفتخوان
در دست او شکوفه باغ ظفر شده
نیلوفری که رنگ پذیرد ز ارغوان
مستسقی حسام وراتفته شد جگر
تا شربت آرد از رک شرک آب ناردان
ختم است بر ثنای علی مقطع سخن
کز بعد ارغنون نرسد پشه را فغان
ای علم لایزال تو. همخانه ی وجود
احسانت کرده بام و در طبع پاسبان
در صفت انتقام تو موسی است رزم زن
و اندرو بای قهر تو عیسی است ناتوان
ارجو که بر ستانه حفظ تو کم رسد
دستان چرخ کهنه در این تازه داستان
ای عقل نازنین چو توئی مقتدای نفس
تا کی سرای طغرل و تا کی در طغان
خلقان حرص و آز بکش از سر اثیر
وز ننک مدح گفتن خلقانش وارهان
مرغ سحر گهی است صفیر سلام او
او را به آشیانه شروانیان رسان
تا در خوی خجالب جیحون کنند خاک
خاقانی ثناگر و خاقان شعر خوان
باری فراخ سال سخن بیند آنکه گفت:
«قحط وفاست در بنه ی آخرالزمان»
بیرون جهان سمند کمال از پل جهان
عنّین رکی است دهر، مده تاب در کمند
تر دامنی است چرخ، منه تیر در کمان
زلفی شکن که روی نماید در او یقین
راهی مرو، که باژ ستاند در او کمان
زان در کف الست کمر بسته ئی چو چرخ
تا پنبه وار باز نشینی بدو کدان
در گردن بتان نکنی دست همچو عقد
آوارگی نبرده چو گوهر ز خانمان
ای دولت آستان تو، بر شرفه ی فلک
دام زمین چه میکنی و دانه ی زمان
در چار سوی عنصر هنگامه ئی است کرم
پرهیز کن ز جیب شکافان بی نشان
خلوت مخواه تا نزند مرگ بارگاه
اختر مجوی تا نکنی منزل آسمان
جاهی طمع مدار بیک آه عادتی
پیلی مکن شکار بیک تار ریسمان
بر یک سرشک دیده اعمی مبند بحر
وز یک قراضه کف سفله مساز کان
تا کی ز تاب کوره بسوزی ببوی گل
تا کی ز آب روی برائی برای نان
دوران محرقه است چه فضل و چه انتساب
طوفان آفت است چه بام و چه نردبان
با حجره نیاز مبر رخت آز از آنک
در یک بدست جای تو گنج گران ممان
گر پر دلی ز پوست برون آی دانه وار
تا آخور کمیت طرازی ز کهگشان
بر اهل ملک سایه میفکن همای شکل
تا با سگان شریک نباشی در استخوان
شبدیز، در مصاف طبیعت همی فکن
شهباز، در هوای هویت همی پران
گر بر کران روی ز چلیپای لا اله
زنار بر گشایدت الالله از میان
داری است شکل لا زده بر چار سوی دین
تا هر دو کون خشک شود بر دو شاخ آن
هر خلعتی که عشق به مقراض لا بُرد
چست آید آن تمام ببالای عقل و جان
هر دو جهان به تابش تو چشم روشن اند
از تن چو شمع پیش کشی کن سوی روان
خواهی کزین خلاب برآئی گلاب وار
یک ره متاب سر از تاب امتحان
صحبت ببر ز نفس بهم جنسی خرد
از سگ خلاص جوی بهم مهری شبان
عنقای نیک عهد توئی قاف قرب را
با هر کلاغ پیسه چه گیری یک آشیان
اندر بر قبول خز از چاک آستین
چون بر در رسول شدی خاک آستان
آن خاص بار خلوت و سالار خاص و عام
مقصود چرخ و انجم و منعوت انس و جان
جاهش بکاروان ابد داده بدرقه
نورش بدیدگان ازل بوده دیده بان
گنجی چو او نیامده در کنج آب و خاک
لعلی چو او نخاسته از کان کن فکان
آن در مبیت فقر وی از مطبخ امیت
وحدت کشیده سفره و عزلت نهاده خوان
وز بهر سر بریدن دهر هوا پرست
ز هر آب داده غیرت او دهره ی هوان
عاجز عزیم آب و گل از آب اسپری
تا معجز شفاعت او نا شده ضمان
دست از قلم کشید بنان مبارکش
وانگه میان ماه قلم کرده از بنان
هرگز نداده دیده همت بعلو و سفل
تا خود چه رنگ دارد هم کون و هم مکان
خاک درش بمصر علا برده جبرئیل
زو چرخ پیر گشته زلیخا صفت جوان
هم کاسکی نکرده جهان را که کم بود
بر خوان عنکبوتان جمشید میهمان
شق کرده دست فکرت او شقه ی خبر
پس دیده آشکار بر آن چهره ی عیان
آدم مسافر عدم و بانگ نام او
بر کاینات قافله سالار و ساربان
و آن شب که روی داد بخلوت سرای انس
بر بام چرخ باز نهادند نردبان
ابلق جهاند بر کمر کوهسار علو
جبریل در رکاب و سرافیل در عنان
در غار کرده پاشنه بندی برای راه
از پهلوی ادیم به از کام افعوان
سهمش شکسته در کف ناهید ارغنون
جاهش فکنده بر کتف ماه طیلسان
دوشیزگان خلد از آن عشق در جنون
تا کی زنند موکب میمونش در جنان
از سفره مکان سفری کرده ناشتا
در لامکانش تازه تر افتاده میزبان
جام سلام نوش کنان آن ز سرّ لطف
بی زحمت رقیب لب و ساقی و دهان
یک نصفی خمار شکن خورده بار عشق
چون از شبانه بود دگر روز سر گران
صاحب ولایتی که پذیرفت زر دین
از سکه عطیت او نقش جاودان
نا کرده پیش دلبر اسلام دست هین
کاو عبره کرد ملک دل و جان بپای. هان
صدرش خزینه خانه صدر رسل شده
سلطان صدق گفته زهی نیک قهرمان
مشاطه داده مژده ایمان به مصطفی
ایمان صفت برهنه عروسی برایگان
در خطبه خلافه ز کلک سخنورش
کشته زبان دره فاروق ترجمان
آن هندسی ضمیر که از لوح جاه او
کسری است ملک کسری صغری است خان خان
کرده مجاهدان خرد را مجاهدی
بر نامده ز بادیه وحی کاروان
رانده بر آفتاب دو اسبه سپاه خشم
لیکن چو آفتاب یک اسبه جهان ستان
دست نظر به خشم چو بر قرص نور زد
گر پر نسوختی بشکستیش یک کران
دید از مدینه صف نهاوند را تهی
یا ساریه الجبل زده حالی بپر دلان
نقش ولای او چو رقم گشت بر دلت
از دفتر فضیلت حیدر خطی بخوان
جان در بهای مهر سگ کوی او بده
تا عقل گویدت که زهی بیع بی زبان
مشاطه کلام قدم را به هفت دست
از پیش جلوه داده و پس کرده جانفشان
بی هیچ تهمتی به شبستان مصحفش
چون کلک سر بریده بشمیر سیل ران
لعلی ز حقه دل و جان وقت بازگشت
پیش کلام مجد کشیده به نورهان
مرغان آب و دانه ز تسبیح مرتضی
در سایبان شهپر عصمت شده نهان
با زخم ذوالفقار در آغوش کرده است
اندر بنان او عمل خامه توان
اخسیکتی ز دامن حیدر مدار دست
جانی است دست و پای تو در پای اوفشان
دیوان مدح اوست حمایت سرای من
بستان مهر اوست تماشا گه امان
رمحش پیاده خواه بیک حمله روستم
تیغش نواله خوار بیک چاشت هفتخوان
در دست او شکوفه باغ ظفر شده
نیلوفری که رنگ پذیرد ز ارغوان
مستسقی حسام وراتفته شد جگر
تا شربت آرد از رک شرک آب ناردان
ختم است بر ثنای علی مقطع سخن
کز بعد ارغنون نرسد پشه را فغان
ای علم لایزال تو. همخانه ی وجود
احسانت کرده بام و در طبع پاسبان
در صفت انتقام تو موسی است رزم زن
و اندرو بای قهر تو عیسی است ناتوان
ارجو که بر ستانه حفظ تو کم رسد
دستان چرخ کهنه در این تازه داستان
ای عقل نازنین چو توئی مقتدای نفس
تا کی سرای طغرل و تا کی در طغان
خلقان حرص و آز بکش از سر اثیر
وز ننک مدح گفتن خلقانش وارهان
مرغ سحر گهی است صفیر سلام او
او را به آشیانه شروانیان رسان
تا در خوی خجالب جیحون کنند خاک
خاقانی ثناگر و خاقان شعر خوان
باری فراخ سال سخن بیند آنکه گفت:
«قحط وفاست در بنه ی آخرالزمان»
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶ - مدح عمادالدین مردانشاه فرزند فخرالدین عربشاه
مطرب سماع برکس و ساقی شراب ده
ایام را بمال و فلک را جواب ده
در راه خاک پاشدن با دست نرم و ننگ
این را در آتش افکن و آن را در آب ده
در جام ابر صورت اگر هست قطره ئی
پژمرده گشت عمر مرا فتح باد ده
زاری و یارب، از پی روز دگر بنه
امروز کوش هوش، ببانگ رباب ده
رحم آر، بر سپیده جام و ز عکس روز
گلگونه ضیا برخ آفتاب ده
پیشم ز تاب او تتقی بند لعل کار
وز چشم سبز پوش سپهرم، نقاب ده
کار خواب، سر برآورم و سر فرو برم
رطلی نخست، پرکن و در دست خواب ده
ترشی نه رسم شاهد و ساقی است، خوش درآی
دُردی است نه شرط عاشق صافی است، ناب ده
یاقوت پسته توروان را مفرح است
گر چاشنی دهیش ز لعل مذاب ده
با فتنه رخت، ز مآبی گریز نیست
آن بار کاه صفدر مالک رقاب ده
عالی عماد دین کنف العمر، ای خدای
عمریش بی حساب، چو روز حساب ده
ای روح قدس، قبه معموره صفر کن
ملجاء بدان حریم مقدس جناب ده
زان دُر نکین منطقه خاندان نمای
زان لعل و زیب، واسطه انتساب ده
بر باد تیز کام ز حزمش شکال نه
در خاک کند پای، ز عزمش شتاب ده
پون کر کس خدنگش، منقار لعل کرد
افاق را، نوید به پر عقاب ده
عدلش، چو بر سپاه حوادث کمین گشاد
آنجا نشان ز رستم و افراسیاب ده
جام جهان نمای دلش، صیقل بقاست
زو، لمعه ئی بآینه چرخ تاب ده
خواهی که با سپهر در آری عنان چو مهر
بوسی بدان خجسته هلالی رکاب ده
صدرا، به تیغ عدل میان خطا ببر
وانگه قرار ملک برأی صواب ده
از آب مهر، چهره خورشید را بشوی
وز دود کین، ذوابه شب را خضاب ده
نصرت که خاص حاجب قدس است گوبیا
پروانه ئی برای ثواب و عقاب ده
نام خجسته از قبل قبه دوام
در زیر هفت طاق ملمع طناب ده
افلاک را، غلام سک کوی خود نویس
سرمایه ی نثار بدست سحاب ده
آن کاسه سری که سگ کوی طعمه باد
غسلش بدان محیط اثیر التهاب ده
زآن آب بوترابی، چون هفت غسل یافت
آنگه تیممش تو بزیر تراب ده
نصرت چو خنجر تو به بیند، ندا کند
کان شیر غیب زاده، به بر شیر غاب ده
گر در دماغ کردون، کین تو سر کشد
حالیش کو شمال، به تیغ عتاب ده
ز اقطاع همت تو جهان، چون خرابه ایست
اندوه این خرابه به مشتی خراب ده
کردون ز موج صنع حبابی است بی ثبات
تا با عدم شود نفسی، بر حباب ده
مالک رقاب ثروت از آزادگان ثناست
ملک رقاب در کف مالک رقاب ده
محبوس فاقه را، به سخا بند برگشای
ناموس فتنه را، بنقاد انقلاب ده
گاه از جلال مهره نطع فلک به بر
گاه از شراب بهره عهد شباب ده
در بزم شهریار کهستان گشای گوی
شاها به جره کرمم یک شراب ده
ایام را بمال و فلک را جواب ده
در راه خاک پاشدن با دست نرم و ننگ
این را در آتش افکن و آن را در آب ده
در جام ابر صورت اگر هست قطره ئی
پژمرده گشت عمر مرا فتح باد ده
زاری و یارب، از پی روز دگر بنه
امروز کوش هوش، ببانگ رباب ده
رحم آر، بر سپیده جام و ز عکس روز
گلگونه ضیا برخ آفتاب ده
پیشم ز تاب او تتقی بند لعل کار
وز چشم سبز پوش سپهرم، نقاب ده
کار خواب، سر برآورم و سر فرو برم
رطلی نخست، پرکن و در دست خواب ده
ترشی نه رسم شاهد و ساقی است، خوش درآی
دُردی است نه شرط عاشق صافی است، ناب ده
یاقوت پسته توروان را مفرح است
گر چاشنی دهیش ز لعل مذاب ده
با فتنه رخت، ز مآبی گریز نیست
آن بار کاه صفدر مالک رقاب ده
عالی عماد دین کنف العمر، ای خدای
عمریش بی حساب، چو روز حساب ده
ای روح قدس، قبه معموره صفر کن
ملجاء بدان حریم مقدس جناب ده
زان دُر نکین منطقه خاندان نمای
زان لعل و زیب، واسطه انتساب ده
بر باد تیز کام ز حزمش شکال نه
در خاک کند پای، ز عزمش شتاب ده
پون کر کس خدنگش، منقار لعل کرد
افاق را، نوید به پر عقاب ده
عدلش، چو بر سپاه حوادث کمین گشاد
آنجا نشان ز رستم و افراسیاب ده
جام جهان نمای دلش، صیقل بقاست
زو، لمعه ئی بآینه چرخ تاب ده
خواهی که با سپهر در آری عنان چو مهر
بوسی بدان خجسته هلالی رکاب ده
صدرا، به تیغ عدل میان خطا ببر
وانگه قرار ملک برأی صواب ده
از آب مهر، چهره خورشید را بشوی
وز دود کین، ذوابه شب را خضاب ده
نصرت که خاص حاجب قدس است گوبیا
پروانه ئی برای ثواب و عقاب ده
نام خجسته از قبل قبه دوام
در زیر هفت طاق ملمع طناب ده
افلاک را، غلام سک کوی خود نویس
سرمایه ی نثار بدست سحاب ده
آن کاسه سری که سگ کوی طعمه باد
غسلش بدان محیط اثیر التهاب ده
زآن آب بوترابی، چون هفت غسل یافت
آنگه تیممش تو بزیر تراب ده
نصرت چو خنجر تو به بیند، ندا کند
کان شیر غیب زاده، به بر شیر غاب ده
گر در دماغ کردون، کین تو سر کشد
حالیش کو شمال، به تیغ عتاب ده
ز اقطاع همت تو جهان، چون خرابه ایست
اندوه این خرابه به مشتی خراب ده
کردون ز موج صنع حبابی است بی ثبات
تا با عدم شود نفسی، بر حباب ده
مالک رقاب ثروت از آزادگان ثناست
ملک رقاب در کف مالک رقاب ده
محبوس فاقه را، به سخا بند برگشای
ناموس فتنه را، بنقاد انقلاب ده
گاه از جلال مهره نطع فلک به بر
گاه از شراب بهره عهد شباب ده
در بزم شهریار کهستان گشای گوی
شاها به جره کرمم یک شراب ده
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۵
صبحدمان از می گل بوی مست
همچو نسیم سحر از جا بجست
خواب نهان، در سر شهلای شوخ
تاب عیان، در سر مرغول شست
خانه بهم بر زده چون عهد ترک
زلف بهم درشده چون غول مست
ساقی آزاده، ستاده به پای
باقی دوشین می نوشین به دست
راه حزین می زد و آوای نرم
چنگ ارم در بر و آهنگ پست
در شرر ساغر و زنّاروار
چشم من از صورت او بت پرست
گفت: که بر دست و لب من به نقد
بوسه شش داری و باده سه شست
با زر، ساقی بستد جام می
تا دل من سوخته برهم نشست
تا به دو لب هست کنیم آنچه نیست
تا به دو می نیست کنیم آنچه هست
پرده در این باب نباید درید
توبه در این راه، نباید شکست
تیغ بر آهیخت و لیکن نزد
تیر بیانداخت و لیکن نخست
همچو نسیم سحر از جا بجست
خواب نهان، در سر شهلای شوخ
تاب عیان، در سر مرغول شست
خانه بهم بر زده چون عهد ترک
زلف بهم درشده چون غول مست
ساقی آزاده، ستاده به پای
باقی دوشین می نوشین به دست
راه حزین می زد و آوای نرم
چنگ ارم در بر و آهنگ پست
در شرر ساغر و زنّاروار
چشم من از صورت او بت پرست
گفت: که بر دست و لب من به نقد
بوسه شش داری و باده سه شست
با زر، ساقی بستد جام می
تا دل من سوخته برهم نشست
تا به دو لب هست کنیم آنچه نیست
تا به دو می نیست کنیم آنچه هست
پرده در این باب نباید درید
توبه در این راه، نباید شکست
تیغ بر آهیخت و لیکن نزد
تیر بیانداخت و لیکن نخست
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
ای اختری که شاه کواکب غلام توست
این رجعت تو، حاصل صد انتقام توست
قدرت بلند باد، که بر قدر روزگار
اقبال تو بهینه لباس کرام توست
شاید، اگر نهیم به شکرانه درمیان
چشمی که بی جمال تو بر ما، غرام توست
گر زنده می شویم پس از مرگ و افتراق
شاید که با وصال تو، مارا قیام توست
سهل است زندگیم غرض زندگی توست
از فتنه در ضمان امان و سلام توست
این رجعت تو، حاصل صد انتقام توست
قدرت بلند باد، که بر قدر روزگار
اقبال تو بهینه لباس کرام توست
شاید، اگر نهیم به شکرانه درمیان
چشمی که بی جمال تو بر ما، غرام توست
گر زنده می شویم پس از مرگ و افتراق
شاید که با وصال تو، مارا قیام توست
سهل است زندگیم غرض زندگی توست
از فتنه در ضمان امان و سلام توست
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
خیزید و می آرید که هنگام بهار است
رخسار عروسان چمن همچونگاراست
آن شاخ که بُدعور کنون ملحم پوش است
و آن دست که بد ساده کنون سرّعذاراست
در دامن گلزار صبا مدخنه سوز است
در چهره ی نیلوفر حوض آینه داراست
گل باز قبا پوش شد و لاله گله دار
این چیست همه خلعت سلطان بهاراست
مرد از می صافی نه نشیند به چنین وقت
هر سر که زجام هوسی جفت خماراست
خرم دل آن کس که دلی دارد و یاری
بیچاره اثیر است که بس بی دل و یار است
رخسار عروسان چمن همچونگاراست
آن شاخ که بُدعور کنون ملحم پوش است
و آن دست که بد ساده کنون سرّعذاراست
در دامن گلزار صبا مدخنه سوز است
در چهره ی نیلوفر حوض آینه داراست
گل باز قبا پوش شد و لاله گله دار
این چیست همه خلعت سلطان بهاراست
مرد از می صافی نه نشیند به چنین وقت
هر سر که زجام هوسی جفت خماراست
خرم دل آن کس که دلی دارد و یاری
بیچاره اثیر است که بس بی دل و یار است
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
دوش با دوست محاکات بجان میگردم
نکته را راه به هنجار زیان میگردم
غیرت عشق چنان پرده همیداشت که من
نقش اسرار زخود نیز نهان میگردم
چون جهان نزل جنان بود من از پیروزی
منزل همت از آنسوی جهان میگردم
نظر از هرچه فلک دید، زمین میخواندم
خرد از هرچه خبر داشت، عیان میگردم
تامرابو، که هم از من بخرد یار به هیچ
سود و سرمایه بر آن بیع زیان میکردم
بحروفی که همی بست سر حلقه دُرج
خاتم غیب در انگشت بیان میکردم
او چو خورشید مرا کان گهر کردی و من
دامن او صدف گوهر کان میکردم
تا بآماج رسد تیر سحر یعنی آه
گاه تیر از قد خود گاه کمان میکردم
دم بدادند مرا دام طرازان حواس
زآنکه پرواز نه در اوج مکان میکردم
نکته را راه به هنجار زیان میگردم
غیرت عشق چنان پرده همیداشت که من
نقش اسرار زخود نیز نهان میگردم
چون جهان نزل جنان بود من از پیروزی
منزل همت از آنسوی جهان میگردم
نظر از هرچه فلک دید، زمین میخواندم
خرد از هرچه خبر داشت، عیان میگردم
تامرابو، که هم از من بخرد یار به هیچ
سود و سرمایه بر آن بیع زیان میکردم
بحروفی که همی بست سر حلقه دُرج
خاتم غیب در انگشت بیان میکردم
او چو خورشید مرا کان گهر کردی و من
دامن او صدف گوهر کان میکردم
تا بآماج رسد تیر سحر یعنی آه
گاه تیر از قد خود گاه کمان میکردم
دم بدادند مرا دام طرازان حواس
زآنکه پرواز نه در اوج مکان میکردم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
میروم از غم عشق تو چنان بیخبرم
که ندانم بکجا یا بچه اندیشه درم
همچو روی تو همه کار من آراسته بود
وه، که چون موی تو اکنون همه زیروزبرم
تیغ هجران تو گر زخم چنین خواهد زد
هیچ شک نیست، کزین واقعه من جان نبرم
این منم، کز بر تو دور شدم، شرمم باد
چکنم، عاجز فرمان قضا و قدرم
بخت خوش داشت هر، روز وصال غم تو
تا ز شبهای فراق تو چه آید بسرم
که ندانم بکجا یا بچه اندیشه درم
همچو روی تو همه کار من آراسته بود
وه، که چون موی تو اکنون همه زیروزبرم
تیغ هجران تو گر زخم چنین خواهد زد
هیچ شک نیست، کزین واقعه من جان نبرم
این منم، کز بر تو دور شدم، شرمم باد
چکنم، عاجز فرمان قضا و قدرم
بخت خوش داشت هر، روز وصال غم تو
تا ز شبهای فراق تو چه آید بسرم