عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
عبید زاکانی : عشاق‌نامه
بخش ۲۰ - وصف بهار
سحرگاهی که باد صبحگاهی
ببرد از چهرهٔ گردون سیاهی
شفق شنگرف بر مینا پراکند
فلک دردانه بر دریا پراکند
ز مشرق شاه خاور تیغ برداشت
سپاه زنگبار اقلیم بگذاشت
کلاه از فرق فرقد در ربودند
نطاق از برج جوزا برگشودند
دم جانبخش باد نوبهاری
جهان میکرد پر مشگ تتاری
سمن گوئی گریبان باز میکرد
صبا بر غنچه هردم ناز میکرد
عذار گل به آب ژاله می‌شست
به اشک ابر روی لاله می‌شست
بنفشه جعد مشکین شانه میزد
چکاوک نعرهٔ مستانه میزد
نسیم از جیب و دامان مشکریزان
چو مستان هردمی افتان و خیزان
گهی همراز مرزنگوش میشد
گهی با لاله هم‌آغوش می‌شد
شکوفه خنده ناک از باد گل بوی
گشاده سنبل سیراب گیسوی
خرامان در چمن سرو سرافراز
ز مستی چشم نرگس گشته پرناز
چمن چون طوطیان پر باز کرده
غزال از نافه مشگ انداز کرده
درفشان از کنار کوه و صحرا
چراغ لاله چون قندیل ترسا
صبا جعد بنفشه تاب میداد
ز شبنم سبزه خنجر آب میداد
عروس گل عماری ساز کرده
ز خوبی بر ریاحین ناز کرده
سمن چون شکل پروین خنده میزد
شکوفه بر ریاحین خنده میزد
نسیم صبحدم جان تازه میکرد
خرد میدید و ایمان تازه میکرد
ریاحین از شراب حسن سرمست
سحاب سیمگون رشاشه در دست
ز بس درها که برگلزار میریخت
گلاب از چهرهٔ گلناز میریخت
صنوبر چون عروسان پرنیان پوش
چمن را شاهدی چون گل در آغوش
گرفته سر بلندی پایهٔ سرو
خنک آب روان و سایهٔ سرو
در این موسم که گل دل می‌رباید
صبا در باغ معجز مینماید
من اندر کنج باغی باده در سر
گرفته ساغری بر یاد دلبر
نهان در گوشه‌ای تنها نشسته
ز صد جا خار غم در پا شکسته
خیالی در دلم ماوا گرفته
وز آن سودا دلم صحرا گرفته
نه همدردی که دردی باز گویم
نه همرازی که با او راز گویم
سر اندر پیش چون مستان فکنده
چو بلبل ناله در بستان فکنده
رخم چون لاله از بس اشگ گلگون
چو گل خونین جگر چون غنچه پرخون
به یاد روی آن سرو گلندام
گرفته با گل و با سرو آرام
گهی بر یاد آن گل می‌شدم مست
گهی چون سرو بر سر میزدم دست
خیالم آنکه گوئی ناگهانی
بود کز وصل او یابم نشانی
در این حسرت ز حد بگذشت سوزم
در این سودا به پایان رفت روزم
شب آمد باز دل بر غم نهادم
زمام دل به دست غصه دادم
همیگفتم در آن شب زنده داری
در آن بی‌یاری و بی‌غمگساری
عبید زاکانی : عشاق‌نامه
بخش ۲۲ - رسیدن قاصد و بشارت و عنایت معشوق
در این اندیشه شب را روز کردم
فراوان نالهٔ دلسوز کردم
چو از حد افق هنگام شبگیر
علم بفراشت خورشید جهانگیر
ز مشرق بر شفق زر می‌فشاندند
به صنعت لعل در زر می‌نشاندند
چراغ طالع شب تیره می‌شد
سپاه روز بر شب چیره می‌شد
در آن ساعت سخن نوعی دگر شد
دعای صبحگاهم کارگر شد
ز ناگه پیک دولت می‌دوانید
به من پیغام دلبر می‌رسانید
که دل خوش دار اینک یارت آمد
دگر آبی بروی کارت آمد
اگر چه مدتی رنجی کشیدی
برآخر دست در گنجی کشیدی
غمی خوردی و غمخواری گرفتی
دلی دادی و دلداری گرفتی
ز همت دانه‌ای در دام کردی
بدین افسون پری را رام کردی
نشست آن مشفق دیرینه پیشم
دوای درد و مرهم ساز ریشم
بمن پیغام دلبر باز میگفت
حکایت های غم پرداز میگفت
زبان چون در پیام یار بگشود
دلم خرم شد و جانم بیاسود
قدح از دست در بستان فکندم
کلاه از عیش بر ایوان فکندم
رمیده بخت من سامان پذیرفت
کهن بیماریم درمان پذیرفت
گل عیشم به باغ عمر بشکفت
نگارم میرسید و بخت میگفت:
عبید زاکانی : عشاق‌نامه
بخش ۲۳ - آمدن معشوق به خانهٔ عاشق
چو زرین بال عنقای سرافراز
ز مشرق سوی مغرب کرد پرواز
نهان گردید شمع گیتی افروز
سپاه شام شد بر روز پیروز
عروس مهر رفت اندر عماری
مقرر گشت بر شب پرده‌داری
هیون کوه را در سایه بستند
ز گوهر بر فلک پیرایه بستند
فرو شد شاه خاور در سیاهی
برآمد ماه بر اورنگ شاهی
در آن گلشن که ماوا جای من بود
بدان صورت که رسم و رای من بود
به آئین جایگاهی ساز کردم
بروی دوستان در باز کردم
مقامی همچو جنت جانفزائی
چو گلزار ارم بستان سرائی
ز خاکش عنبر تر رشک برده
ز آبش حوض کوثر غوطه خورده
نشستم گوش بر در دیده بر راه
بیمن دولت بیدار ناگاه
خور خرم خرام و حور مهوش
گل نازک مزاج و سرو سرکش
چو گنج از دیدهٔ مردم نهانی
بدان رونق بدان آئین که دانی
درآمد ناگهان سرمست و دلشاد
نقاب از روی چون خورشید بگشاد
مبارک ساعتی فرخنده روزی
که باز آید ز در مجلس فروزی
بدیدم رویش و دیوانه گشتم
بر شمع رخش پروانه گشتم
به دستی چادر از رخ باز میکرد
به دستی زلف مشکین ساز میکرد
چو زد خورشید رویش در سرا تیغ
برون آمد گل از غنچه مه از میغ
ز زیبائی گلش در پای میمرد
صنوبر پیش قدش سجده میبرد
کمند زلف مشکین تاب داده
ز سنبل خرمنی بر گل نهاده
لب از باد نفس افکار گشته
خمارین نرگسش بیمار گشته
دهانش ز آب حیوان آب برده
عقیقش رونق عناب برده
صبا زلفش پریشان کرده در راه
گلاب انگیز گشته گوشهٔ ماه
بهشت آئین شد از وی خانهٔ ما
منور گشت از او کاشانهٔ ما
ز عزت بر سر و چشمش نشاندم
زرش بر سر، سرش در پا فشاندم
ز رویش خانه بستانی دگر شد
سرای ما گلستانی دگر شد
کسی کامی که میجوید همه سال
چو با دست آیدش چون باشد احوال
نشسته او و من استاده خاموش
در او بکشاده چشم و رفته از هوش
چو بیماری که درمان باز یابد
چو درمان مرده‌ای جان باز یابد
ز دل آتش فروزان پیش رویش
چو شمع از دور سوزان پیش رویش
نظر بر شمع رخسارش نهاده
چو شمعم آتشی بر جان فتاده
رمیده صبر و دل از جای رفته
زبان از کار و زور از پای رفته
چو چشم فتنه‌جویان رفته در خواب
مسلط گشته بر آفاق مهتاب
نشاط انگیز بزمی ساز کردیم
ز هر سو مطربان آواز کردیم
درآمد ساقی از در خرم و شاد
می آورد و صلای عیش در داد
گرفتم از رخش فالی مبارک
زهی وقت خوش و حال مبارک
زبانگ نی فلک را گوش بگرفت
جهان آواز نوشا نوش بگرفت
بخار می خرد را خانه پرداز
بخور عود و عنبر گشته غماز
پیاپی جام زرین دور میکرد
دو چشمش ناز و ساقی جور میکرد
جهان بر عشرت ما رشگ میبرد
بر آن شب زهره شبها رشگ میبرد
خرد را چون دماغ از می سبک شد
حیا را شیشهٔ دعوی تنک شد
چو خلخال زرش در پا فتادم
به عزت بوسه بر پایش نهادم
نشستم پیشش از گستاخ روئی
شدم گستاخ در بیهوده گوئی
حدیث تن بر جان عرضه کردم
شکایتهای هجران عرضه کردم
وز آن اندوه بی‌اندازه خوردن
وز آن هرلحظه زخمی تازه خوردن
وز آن آب سرشگ و آه دلسوز
وز آن نالیدن شبهای بی‌روز
وز آن رندی وز آن بی‌آب و رنگی
وز آن مستی وزان بی‌نام و ننگی
وز آن عجز غلام و دایه بردن
حمایت بر در همسایه بردن
چو از حال خودش آگاه کردم
خجل گشتم سخن کوتاه کردم
مرا چون آنچنان بی‌خویشتن دید
به چشم مرحمت در حال من دید
پریشان گشت و با دل داوری کرد
زبان بگشاد و مسکین پروری کرد
حکایتهای عذرآمیز میگفت
شکایتهای شوق انگیز میگفت
به هر لطفی که با این بنده میکرد
تو گوئی مرده‌ای را زنده میکرد
چو خوش باشد سخن با یار گفتن
غم دیرینه با غمخوار گفتن
مرا چون وصل او امیدگاهی
شبی چون سالی و روزی چو ماهی
چه خوش سالی چه خوش ماهیکه آن بود
چه خوش وقتی چه خوش حالیکه آن بود
جوانی بود و عیش و شادمانی
خوشا آن دولت و آن کامرانی
که یابد آنچنان دوران دیگر
که بیند مثل آن دوران، دیگر
خوشا آندور و آن تیمار و آن سوز
خوشا آن موسم و آنوقت و آنروز
گرفتم دولتم دمساز گردد
کجا روز جوانی باز گردد
اگر روزی نشاط و ناز بینم
شب قدری چنان کی باز بینم
همه شب تا سحر می نوش میکرد
مرا از شوق خود مدهوش میکرد
سحرگاهی صبوحی کرد برخاست
به زیبا روی خود گلشن بیاراست
چمن از مقدمش در شادی آمد
ز قدش سرو در آزادی آمد
چمان چون شاخ ریحان میخرامید
چو گل بر طرف بستان میخرامید
گل از شوق رخ رعناش میمرد
صنوبر پیش سر تا پاش میمرد
ز لعلش تنگ مانده غنچه را دل
ز قدش سرو بن را پای درگل
صبا هرگه که رخسارش بدیدی
بخواندی آیتی بروی دمیدی
چو بگذشتی چنان بالا بلندی
فشاندی لاله بر آتش سپندی
چو گل پیش خودش میدید در خود
به صد افسوس میخندید بر خود
نظر چون بر رخ زیباش میکرد
به دامان زر نثار پاش میکرد
شقایق جامه بر تن چاک میزد
ز شوق او کله بر خاک میزد
صنوبر بندهٔ بالاش می‌شد
بساط سبزه خاک پاش می‌شد
بدین رونق چو گامی چند پیمود
نشاط افزود و عزم باده فرمود
کنار آب دید و سایهٔ سرو
دمی از لطف شد همسایهٔ سرو
بهر دم کز شراب ناب میزد
رخش رنگی دگر بر آب میزد
چنین زیبا نگاری دل ستانی
به رعنائی و خوبی داستانی
گهی بر یاد گل می نوش میکرد
گهی آواز بلبل گوش میکرد
نسیم نوبهار و نکهت گل
نوای قمری و گلبانگ بلبل
دل غنچه چو طبع تنگدستان
شده نرگس چو چشم نیم‌مستان
چکاوک بیقراری پیشه کرده
چو من فریاد و زاری پیشه کرده
چو گبران لاله در آتش فشانی
مقرر بر عنادل زنده خوانی
برید سبز پوشان گشته بلبل
ز جوش گل خروشان گشته بلبل
ز هر مستی سرود آغاز کرده
بهر برگی نوائی ساز کرده
دمادم نالهٔ دلسوز میکرد
نوا در پردهٔ نوروز میکرد
به آواز بلند از شاخ شمشاد
سحرگاه این ندا در باغ دردار
بیاور ساقیا می در ده امروز
که بختم فرخ است و روز پیروز
از این خوشتر سر و کاری که دارد
چنین باغی چنین یاری که دارد
زهی موسم زهی جنت زهی حور
از این مجلس خدایا چشم بد دور
بده ساغر که یاران می‌پرستند
ز بوی جرعه گلها نیم مستند
مباش ار عاقلی یک لحظه هشیار
که هشیاری فلاکت آورد بار
مخور غم تا به شادی میتوان خورد
غم دور فلک تا کی توان خورد
غم بیهوده پایانی ندارد
بغیر از باده درمانی ندارد
در این ده روز عمر سست بنیاد
میاور تا توان جز خرمی یاد
عبید زاکانی : عشاق‌نامه
بخش ۲۸ - غزل همام
خیالی بود و خوابی وصل یاران
شب مهتاب و فصل نوبهاران
میان باغ و یار سرو بالا
خرامان بر کنار جویباران
چمن میشد ز عکس عارض او
منور چون دل پرهیزکاران
سر زلفش زباد نوبهاری
چو احوال پریشان روزگاران
برفت آن نوبهار حسن و بگذاشت
دل و چشمم میان برق و باران
خداوندا هنوزم هست امید
بده کام دل امیدواران
همام از نوبهار و سبزه و گل
نمی‌یابد صفا بی‌روی یاران
وهاران ده جانان دیر خوش نی
اوی امان مه دل با مه و هاران
عبید زاکانی : عشاق‌نامه
بخش ۳۲ - مناجات
چه کم گردد خدایا از خدائیت
چه نقصان آید اندر پادشائیت
که گر بیچاره‌ای کامی بیابد
دل‌افگاری دلارامی بیابد
خداوندا اگر چه دورم از یار
از او ببریده‌ام امید یکبار
و گرچه روزگارم زو جدا کرد
فراقش جامهٔ صبرم قبا کرد
قضا دستم ز وصلش کرد کوتاه
قدر ببرید ناگاهم ز دلخواه
ز من دور اوفتاد آن جان شیرین
فراق آمد نصیبم زان نگارین
زمانه خاطر ناشاد خواهد
وصال از دست مشکل داد خواهد
به تاثیر اختران بر باد دادند
ز ما هر یک به اقلیمی فتادند
به ناکامی شدیم از یکدگر دور
به عشق اندر جهان گشتیم مشهور
امید از وصل جانان برنگیرم
مگر کز غصهٔ هجران بمیرم
به فضلت همچنان امیدوارم
که امیدم نهی اندر کنارم
الها پادشاها بی‌نیازا
خداوندا کریما کار سازا
به صدق سینهٔ پاکان راهت
به شوق عاشقان بارگاهت
به شب نالیدن پا در کمندان
به آه سوزناک مستمندان
به حق صبر بی‌پایان ایوب
به آب چشم خون افشان یعقوب
به حق ره نوردان طریقت
به حق نیک مردان حقیقت
که بر جان من مسکین ببخشای
در رحمت بر این بیچاره بگشای
بده کام دل شوریدهٔ من
رسان با من بت بگزیدهٔ من
مرا زین بیشتر در هجر مپسند
به فضل خود برآور پایم از بند
بر احوال تباهم رحمت آور
به آه صبحگاهم رحمت آور
کرم کن بر من بیچاره گشته
چنین گرد جهان آواره گشته
ازین پس درد بر دردم میفزای
به سوی وصل یارم راه بنمای
دل ریش عبید از غم جدا کن
به فضل خویشتن کامش روا کن
خداوندا به حق پاکبازان
به سوز سینهٔ صاحب نیازان
که هرجا هست چون من مبتلائی
گرفتار کمند دلربائی
دل افکاری اسیری عشق بازی
به کوی عاشقی گردن فرازی
ز عقل و عاقبت بیگانه گشته
به سودای بتی دیوانه گشته
بده مقصود جان مستمندش
بکن داروی ریش دردمندش
چو من کس را مکن در عشق بیمار
به حق احمد معصوم مختار
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۳۰ - (وداع پدر و پسر )
شب چو وداع مه و سیاه کرد
صبح دم از مهر قبا پاره کرد
کوکبهٔ شرق سوی شرق تافت
لشکر مغرب سوی مغرب شتافت
سرور مشرق به وداع پسر
گریه کنان کرد ز دریا گذر
خاص شد از بهر وداع دو شاه
چو تره بایستهٔ آرام گاه
خلوت ازین گونه که محرم نبود
هیچ کس از خلوتیان هم نبود
آنچه بد از مصلحت ملک راز
یک بد گر هر دو نمودند باز
از پس آن ، هر دو به پا خاستند
عذر بدو نیک همی خواستند
خسته پدر از دل پرخون و ریش
دست در آورد به دلبند خویش
ناله همی کرد که ای جان من
جان نه ازان دگری ، زان من !
چون تو شدی دل ز که جوید ترا ؟
وین به که گویم، که بگوید ترا ؟
آه ! که صبر ازدل و تن می‌رود
خون من از دیدهٔ من می‌رود
چون شعب ناله ز غایت گذشت
گریه و زاری ز نهایت گذشت
یک نفسی زان نمط از هوش رفت
کش سر فرزند ز آگوش رفت
وان خلف پاک هم از درد دل
خاک ره از گریه همی کرد گل
بسته دل و جان به وفای پدر
دیده همی سود به پای پدر
اشک فشانان به دل دردناک
مردمک دیده فتاده به خاک
هر دو به جان شیفتهٔ یک دگر
دوخته بودند نظر با نظر
روی بهم کرده چنین تا بدبر
هیچ نگشتند ز دیدار سیر
عاقبت الا مر دران اتفاق
چونکه ندیدند گزیر از فراق
هر دو رخ خون شده عناب رنگ
یک دگر آغوش گرفتند تنگ
رفت پدر پای بکشتی نهاد
دیده روان از مژه طوفان کشاد
گریه کنان با دل بریان خویش
کشتی خود خود راند به طوفان خویش
او شده زین سو پسر دردمند
آه برآورد به بانگ بلند
گریه همی کرد زمانی دراز
سوی پدرداشته چشم نیاز
رانده همی از مژه سیلاب خون
تاز نظر کشتی شه شد برون
دید چو خالی محل از شاه خویش
رخش روان کرد به بنگاه خویش
رفت به لشکر در خرگاه بست
وامد و شد را ازمیان راه بست
جامه به فریاد و فغان می‌درید
جامه رها کن تو که، جان می‌درید
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۷۸ - صفت ماهتابی که پیش از مهر روشن پردهٔ ابر حیا بر رو کشیده
شبی داده جهان را زیور و روز
مهی چون آفتاب عالم افروز
فلک نوری که گرد آورده از مهر
از آن گلگونه کرده ماه را چهر
مهی خورشید وام از نور جاوید
دو چندان باز داده وام خورشید
به خواب خوش جهانی آرمیده
ازین خوشتر، جهان خوابی ندیده
زمستان و هوای آنکه مشتاق
نباشد یک نفش از جفت خود طاق
نهانی وعده محکم گشت خان را
که با هم یک تنی باشد دو جان را
همان شب ز اتفاق بخت ناگاه
طلب شد شاه بانو را به درگاه
شد آن مستورهٔ عصمت برآن سوی
به مسند کرده بهر بندگی روی
ازین سو یافت فرصت عاشق مست
خضر خان کاب خضر آرد فرادست
به بی‌صبری شده زان شمع سرکش
چو پروانه که پا کوبد بر آتش
نه دل بر جا که غم را پای دارد
نه صبران که دل بر جای دارد
پرستاران محرم نیز زین درد
دمیده، در چراغ جان، دم سرد
چنان می‌خواست رفتن جانب ماه
کزان عقرب دشی کم گردد آگاه
چو دخت الپخان بد جفت این طاق
برادرزادهٔ بانوی آفاق
که گر در حضرت بانوی معصوم
شود رمزی از آن دیباچه معلوم
کند عون برادرزادهٔ خویش
شود آزرده از فرزند دل ریش
دهد دوری فزون‌تر همدمان را
بود بیم سیاست محرمان را
وز آن سو چشم در ره مانده دلبند
که یارب کی به چشم آید خداوند
به خود می‌گفت کشت این ماهتابم
که شب رفت و نیامد آفتابم
پرستاران او نیز اندرین غم
چو مرغ کنده پر افتاده پر کم
در آن مهتاب روشن، خان بی صبر
همی جست آسمان را پاره ابر
به درد دل تمنائی همی پخت
به سوز سینه سودائی همی پخت
نیازی از دل شوریده می‌کرد
دعا می‌خواند و آب دیده می‌کرد
از آن جا کاه عاشق فتح درهاست
نیاز دردمندان را اثرهاست
قبول افتاد در حضرت نیازش
به کام دل شد اختر کار سازش
برامد تیره ابری ناگه از غیب
همه گل‌های انجم کرده در جیب
گرفت از پیش گردون پرده داری
نهان شد ماه در شبگون عماری
کنیزی پاسبان را کرد بر راه
که گر آید کسی از بانوی شاه
بگوئی کاینک است آن بخت بیدار
به خواب خوش چو بیداران خبر دار
چو خان کرد این وصیت پاسبان را
به پاس کار خود خوش کرد جان را
در آن ظلمات شد عزم نهانی
خضر را سوی آب زندگانی
چو عاشق در رسید آنجا که دل خواست
به خلوت وعده با دل خواه شد راست
از آن سو در رسید آن دلستان نیز
بهار تازه و سرو جوان نیز
گل کر نه به نزدش بود چندی
دهان هر گلی در نیم خندی
نه تنها بوی گل بود آن ز گلزار
که با آن بود بوی یار هم یار
چو آن بو، در دماغ خان درون رفت
نسیم جان به مغز جان درون رفت
چو زنبوران گل زان بوی شد مست
بدان نزدیک کافتد چون گل از دست
نه اسباب صبوری مانده جان را
نه یارای سخن گفتن زبان را
ستاره هر دو چون دو سرو نوخیز
به یکدیگر نظرها داشته تیز
دو دیده چار گشته گاه دیدار
بدیدن زیر منت مانده هر چار
دو مردم در دو چشم یکدگر نور
چو دو دیده به یک جا و ز هم دور
دو طاوس جوان با هم رسیده
ولی طاوس هر دو پر بریده
دو گلبن، در یکی گلشن، شکر خند
به بوی یکدگر از دور خرسند
دو شمع شکر افشان شب افروز
ز سوز یکدگر افتاده در سوز
دو بی‌دل رو برو آورده مشتاق
نظر ها جفت و، دلها جفت و، تن طاق
به تاراج طبیعت حیرت و شرم
کجا بازار رعنائی شود گرم
عجب حالی زلال از چشمه جسته
جگرها را تشنه، لبها مهر بسته
کمان داران رغبت تیر در شست
نه امکان زدن بر آهوی مست
هوای دل همی‌کرد از درون جوش
تحیر بانگ بر می‌زد که خاموش
جوان شیری ز کار خویش خندان
که صیدش پیش و او بربسته دندان
وز آن سو نازنین با جان پر جوش
ز حیرت ناز را کرده فراموش
نشسته هر دو دلدار وفا جوی
چو دو آیینه با هم روی در روی
دل شیر ژیان تا قوتی داشت
عنان شیری از پنجه نگزاشت
چو طاقت طاق شد در سینهٔ چاک
به بیهوشی فرو غلطید در خاک
چو افتاد آن نهال تازه و تر
صنم خود بود شاخ سبز بی بر
سر اندر پای خضر نازنین سود
ز سودای خضر، صفراش بربود
پرستاران چو چشم آن سو فگندند
به ناخن روی و وز سر موی کندند
ز هول اندر پریشانی فتادند
ز چشم اشک پشیمانی گشادند
نمودند اندر آن حالت شتابی
زدند آن سبزه و گل را گلابی
چو زان صفرا دمی هشیار گشتند
همان غم را دگر غم‌خوا رگشتند
شده هر دو بحال خویشتن گم
که چون گردد ازینسان حال مردم
کنیزان راهم آمد جان به تن باز
که بد هر یک زبان بسته دهن باز
بدینسان تا گذشت از شب دو پاسی
نبود از کام دل جان را سپاسی
بسوز سینه دو یار وفادار
وداع یکدگر کردند ناچار
ز دل بر چهره خون انداز گشتند
پس از هم دیده پر خون باز گشتند
جگر پر خون و جانها پر هوس بود
قدم می‌رفت و روها باز پس بود
خضر گوئی که اسکندر هوس گشت
که تشنه ز آب حیوان باز پس گشت
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۸۳ - صفت شب سیاه هجران، که خضرخان را در کوشک جهان نمای جهان غم نمود، و دولرانی در قصر لعل غرق خوناب بود، و افروخته شدن شمع مراد آن دو محترق هم از آتش دل ایشان، و روشنائی در کار ایشان پدید گشتن
شبی چون سینهٔ عشاق پر دود
ز تاریکی چو جانهای غم اندود
فلک دودی ز دوزخ وام کرده
سرشته زاب غم شب نام کرده
اگر چه رهبر خلقند انجم
در آن ظلمات هائل کرده ره گم
سیاهی بس که بسته ذیل جاوید
گریزان شب پرک هم سوی خورشید
رسیده ابری از دریای اندوه
شده پیش دل درماندگان کوه
شده چون پر زاغ این نیلگون باغ
شبیخون برده هر سو بوم بر زاغ
همان ابر سیه در گرد آفاق
چکان همچون سواد چشم عشاق
شبی زینسان به غمناکی سیه پوش
دول رانی به خاک افتاده بیهوش
فرو مانده به سودا مبتلائی
چو موری در دهان اژدهائی
پرستاران به گردش خفته جمعی
وی اندر سوختن تنها چو شمعی
رخ از خونابهٔ دل ریش می‌کرد
ز بخت خود گله با خویش می‌کرد
نه در دل صبر کارد تاب دوری
نه در تن دل که سازد با صبوری
گه از بیجاده مروارید می‌رفت
گه از لولوی تر یاقوت می‌سفت
گهی سقف از خدنگ ناله میدخت
گهی مفنع ز آه سینه می‌سوخت
گهی بر چهره می‌کرد از مژه خوی
به جای غازه خون می‌راند بر روی
چو شد نالیدنش ز اندازه بیرون
ز کنج حجره جست آوازه بیرون
ز نالشهای آن مرغ گرفتار
ز عین خواب نرگس گشت بیدار
صبوری پیشه کن تیمار بگزار
به تقدیر خدا این کار بگذار
پریوش زین نصیحت زار بگریست
به پاسخ گفت چون بسیرا بگریست
که من بسیار می‌خواهم درین درد
که یابد صبر جان درد پرورد
ولی در سینه‌ام هجر آتش افروز
صبوری چون توان کردن درین سوز
چو شادی نیست بهر من به عالم
مرا بگزار هم در خوردن غم
صنم در تیره شب زینگونه نالان
پرستاران به حسرت دست مالان
به عرض آورد با صد جان گدازی
نیاز خود به ملک بی نیازی
به دامان شفیعان در زده چنگ
همی گفت ای انیس هر دل تنگ
به روز تیرهٔ دلهای سوزان
به شبهای سیاه تیره روزان
به جان بیگناه خردسالان
به شام بی چراغ تنگ حالان
به محبوسی که عمرش رفت در بند
به غمناکی که با غم گشت خرسند
به بیماری که بی‌کس مرد و بدحال
بدان موری که در ره گشت پامال
بدان بیرانهای محنت آباد
بدان دلها که از محنت شود شاد
به محتاجی که زد در نیستی چنگ
به درویشی که از هستی کند ننگ
بنان خشک پیش بی نوائی
به دلق ژنده بر پشت گدائی
که رحمت کن برین جان گرفتار
ز زاری وارهان این سینهٔ زار
درین نومیدیم امید نو کن
امیدم را به کام دل گرو کن
خلاصم ده ز شبهای جدایی
ببخش از صبح بختم روشنایی
کلیدی بخشم از سر رشته راز
که درهای مرا دم را کند باز
چو لختی کرد زینسان دردمندی
دعا را داد با یارب بلندی
به گریه خواست تا بربایدش آب
که در گریه ربودش ناگهان خواب
خضر را دید کاوردش نهانی
یکی ساغر پر آب زندگانی
بگفت ای کز خضر خان دشنه خوردی
بنوش آب خضر تا زنده گردی
نویدت می‌دهم زین آب دلکش
که خوش با خضر خان آبی خوری خوش
بت بیدار دل ز آن خواب مقصود
چو بخت خویشتن بیدار شد زود
بجست از خوابگهٔ بی صبر و آرام
چو مرده کاب حیوان یابد از جام
پرستاران محرم را طلب کرد
بگفت این خواب و دلها پر طرب کرد
دلش را تازه گشت امیدواری
زمانی باز رست از بی‌قراری
از آن پس زان نمایش یاد می‌داشت
بدان امید دل را شاد می‌داشت
در آن شب کان صنم را حالت این بود
خضرخان نیز هم‌چون او غمین بود
در آن بود از دل صبر و آرام
که ایوان بشکند یا بر درد بام
چو درمانده شود مرد از دل تنگ
ز دلتنگی کند با بام و در جنگ
عجب داغیست داغ عشق‌بازی
که باشد سوزش جان دل‌نوازی
گرفتاری که رنج عاشقی برد
هم از دل زنده گشت و هم ز دل مرد
نهاد از سر غرور پادشاهی
در آمد چون گدایان در گدائی
که ای دانندهٔ راز درونم
درین حسرت، تو میدانی که چونم؟
به سر عارفان حضرت پاک
به درد عاشقان در سینهٔ چاک
به خوناب دو چشم مستمندان
بتا پاک درون دردمندان
به پرهیز جوانان در جوانی
به عیش کودکان در پاک جانی
به جانهای که هست از سوزشان ذوق
به دلهائی که خاکستر شد از شوق
بدان عاشق که مرد از وصل محروم
به مشتاقی که هجرش گشت مظلوم
به فرهادی که زیر کوه غم مرد
به مجنونی که با خود کوه غم برد
بدان حالی که سامانش نباشد
بدان دردی که درمانش نباشد
که بخشایش کنی بر مستمندی
ز دردی وا رهانی دردمندی
ز حد بگذشت شبهای جدائی
چراغم را تو بخشی روشنائی
اگر کامم ته دریاست نایاب
به کام من رسان چون شربت آب
به کام دل رسان دل داده‌ای را
برآور کار کار افتاده‌ای را
دل غمناک شه بود اندرین راز
که ناگه هاتفی در دادش آواز
که خوش باش ای ز هجر آزار دیده
خرابیهای دل بسیار دیده
بشارت میرسانم ز آسمانت
که گشت ایمن ز هر اندیشه جانت
چو بشنید این بشارت عاشق مست
هم از پا اوفتاد و هم شد از دست
بماند افتاده چون گنجشک بی بال
چه از شادی، چه از حیرت، چه از حال
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۱۹ - جواب نبشتن مجنون مرفوع القلم، از سیاهی آب ناک دیده، جراحت نامه لیلی را، و ریشهای سربسته از نوک قلم خاریدن، و خون سوخته بر ورق چکانیدن، و دهانه جراحت را به کاغذ لیلی بستن
آغاز سخن به نام شاهی
کار است چو چرخ بارگاهی
سازندهٔ گوهر شب افروز
روزی ده جانور شب و روز
دیباچه گشای باغ و بستان
گویا کن بلبلان به دستان
کاین قصهٔ محنت از غمینی
بر سیم بری و نازنینی
یعنی ز من خراب رنجور
نزدیک تو ای ز مردمی دور
بگذر ز من عتاب روزی،
چندم ز عتاب تلخ، سوزی؟
من خود زمانه در هلاکم
تو نیز مکش به خون و خاکم
اکنون که ز دست شد عنانم،
از طعنه چه می‌زنی سنانم؟
با تو به دلم، دگر نگنجد
حقا که خیال در نگنجد
باد، ار چه گل آردم، ز کویت
گل ننگرم از برای رویت
خواهم شب تیره با تو شینم
تا سایه برابرت نبینم
با جز تو چه کار، تا تو هستی؟!
در قبله، خطاست بت‌پرستی
عشق، از دو صنم بود عنان تاب
چون دین ز توجهٔ دو محراب
تا یک سر مو بود به جایت
یک مو نکشم سر از هوایت
اینجا من و دلستانم آنجاست
آنجاست دلم، که جانم آنجاست
گر کرد، سپهر بی‌طریقم
تهمت زدهٔ دگر رفیقم
نی خواهش دل مرا بر آن داشت
کز قبله به بت نظر توان داشت
بنشاند مرا چنین بر آذر
حکم پدر و رضای مادر
مهری که به سینه داشت رویم،
بر روی پدر چگونه گویم؟
آن یار که، جز تو، در کنارست
سروست و مرا درخت خارست
چشمت چو کند به روی من ناز
در روی تو، دیده چون کنم باز؟
هر چند، به عقد بود جفتم
نادیده رخش، طلاق گفتم
گر بود نظر به دل فروزی
دیدار توام مباد روزی
در سر نکنم دویی همه‌گاه
گر سر دو کنی به تیغ کین خواه
مؤمن به وفا دو روی نبود
ور هست یگانه گوی نبود
بر من چه کشی، بخشم، شمشیر؟
من خود شده‌ام ز جان خود سیر!
بیدار، برای آخرین خواب
چون اشتر عید و گاو قصاب
امروز که بدین خراشم
تو نیز مزن به دور باشم
جان، حیف بود بهای این غم،
آخر غم تست، چون زنم کم
هر جا که کنم نشست یا خاست
چون در نگرم، غم تو آنجاست
شبها ز غمت بسوز من کیست؟
من دانم و شب، که روز من چیست
در خواب، چو دامن تو گیرم
بیدار شوم، ولی بمیرم
بر خاک در تو سنگسارم
ور سنگ طلب کنی، ندارم
تو فارغ و دل بسی فغان زد
بر ماه طپانچه چون توان زد
آسوده، که با فراغ دل زیست
او کی داند که سوز من چیست!
باغی که خزان ندیده باشد
برگ و گلش آرمیده باشد
شاهین که دهد کلنگ را خم
از رنج دلش کجا خورد غم؟!
بر کشتن من چو کامکاری
مردار شدن چرا گذاری؟
شد سوخته جان نا شکیبم
تا کی به زبان دهی فریبم
بس ابر که تند سر برآرد
آواز دهد ولی نبارد
بر بیگنه آنگه شد ستم سنج
آخر بود از ندامتش رنج
آن گرگ بود نه آدمی زاد
کز خوردن آدمی شود شاد
فریاد که خوردیم همه خون
زین فتنه، خلاص چون بود چون؟
بردار ز مطرح هلاکم!
افتاده، رها مکن به خاکم؟!
چون ثبت شد آنچه بود شایان
وان نامهٔ درد شد به پایان
تاریخ فراق یاورش کرد
عنوان سرشک بر سرش کرد
بسپرد به قاصد سبک سیر
تابستد و بر پرید چون طیر
برد آن ورق و به نازنین داد
غنچه به کنار یاسمن یاسمین داد
چون نامه بدید ماه بی صبر
از نومیدی گریست چون ابر
از پوزش و عذر بیکرانش
تسکین تمام یافت جانش
از خواندن نامه چون بپرداخت
تعویذ گلوی خویشتن ساخت
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۲۲ - غنودن نرگس لیلی از بیماری، و مجنون بی‌خواب را در خواب دیدن، و به نفس تند خویش از جای جستن، و بیرون پریدن، و کمر کوه گرفتن، و مجنون را بر تیغ کوه خراشیده و خسته دریافتن، و دست سلوت بر خستگی او سودن، و مرهم راحت رسانیدن
افسانه سرای شکرین گفت
ز الماس زبان، گهر چنین سفت:
کان گوشه نشین روی بسته
بودی همه وقت دل شکسته
پرداخته دل ز صبر و آرام
گشتی همه شب چو ماه بر بام
هنگام سحر، ز بخت ناشاد
چون ابر گریستی به فریاد
ناگاه شبی، ز بعد سالی
بگرفت ز اندهش ملالی
دید از نظر جمالش
دیوانهٔ خویش را به صد درد
کامد به نظاره خیال پرورد
نالید بسی ز زلف و خالش
گه شست به خون دل سرایش
گاه از مژه رفت خاک پایش
می‌خواند قصیده‌های دل سوز
می‌کرد گله ز بخت بد روز
زان ناله که زد به خواب در یار
بینندهٔ خواب گشت بیدار
چون جست ز خواب تا نشیند
وآن دیدهٔ خویش باز بیند
نی یار و نه آن وفا سگالی
بستر تهی و کنار خالی
لختی ز طپانچه روی را کوفت
خونابه ز رخ به آستین روفت
آهی زد و سوخت پردهٔ راز
وز پرده برون فتادش آواز
در خانه همه مزاج دانان
بر بسته دهن چو بی‌زبانان
زآن بیم که خواست زهره سفتن
کس زهره نداشت پند گفتن
چون، سبزهٔ این کبود گلشن،
آراسته شد، ز صبح روشن
آن مهد نشین، به جهد برخاست
بر پشت جمازه محمل آراست
بگشاد زمام را به تندی
کامد ز تکش صبا به کندی
میراند شتر به دشت پویان
آن گمشده را به خاک جویان
چون شیب و فراز را بسی جست
وز هر خاری چو گلبنی رست
دیدش، چو ز بن شکسته شاخی،
افتاده، میان سنگلاخی
بر پشتهٔ کوه پشت داده
بر بالش خار سر نهاده
آورده صباش بوی لیلی
مژگانش به خواب کرده میلی
او خفته و سر به خاکدانش
شیران شکار، پاسبانش
از بوی ددان صید فرسای
از کار بشد جمازه را پای
آن تشنه جگر، ز جان خود سیر
آمد سبک از جمازه در زیر
اندیشه نکرد از آن دد و دام
در خوابگهٔ رفیق زد گام
با عشق چو صدق بود هم دست
هر یک ز ددان به جانبی جست
او پهلوی یار خویشتن رفت
جان جلوه کنان به سوی تن رفت
افشاند غبارش از تن ریش
بنهاده سرش به زانوی خویش
از گریهٔ زار در مکنون
می‌ریخت ولی به روی مجنون
آن چشم که راه خواب می‌زد
بر عاشق خفته آب می‌زد
یعنی که ز گریهٔ گهربار
زد بر رخش آب و کرد بیدار
باران چو نشاند سبزه را گرد
از خواب درآمد آن گل زرد
مجنون که ز خواب دیده بگشاد
چشمش به جمال لیلی افتاد
از جانش برامد آتشین جوش
زد نعره و باز گشت بی‌هوش
بیمار که دارویش بتر کرد
دردش به طبیب نیز اثر کرد
او داشته دل، ولی سپرده
این، یافته جان، و لیک مرده
او، خفته میان خاک مانده
این، بر شرف هلاک مانده
او، باخبر از گزند این غم
این، بی خبر از خود و ازو هم
آمد، چو در آن قصاص هجران،
در هر دو، ز بوی یکدگر جان
جستند ز جا فرشته و حور
چون مرده به محشر از دم صور
مجنون ز جگر نفیر می‌زد
لیلی ز کرشمه تیر می‌زد
گشت آن پری از دو چشم غماز
دیوانه خویش را فسون ساز
از ساعد و زلف کرد تسلیم
زنجیر ز مشک و طوقش از سیم
چون بود دو دل یکی به سینه
یعنی که دو در به یک خزینه
تن نیز به یک سبیله شد راست
نقش دویی از میانه برخاست
در ساخت به مهر دوست با دوست
وامیخت دو مغز در یکی پوست
شد تازه دو چاشنی به یک خوان
شد زنده دو کالبد به یک جان
آسود، دو مرغ در یکی دام
وامیخت دو باده در یکی جام
آراسته شد دو تن به یک ذوق
افروخته شد دو دل به یک شوق
بودند، به یاری، آن دو هم عهد
آمیخته همچو شیر با شهد
چون حاجت دوستی روا شد
هر چیز که جز غرض، وفا شد
از بوس و کنار دل بیاسود
جز مصحلتی، دگر همه بود
از هر نمطی سخن شد آغاز
آمد به میان جریدهٔ راز
مجنون ز نشاط یار جانی
بگشاد زبان به در فشانی:
کای از خم زلف عنبرین تاب
بر بسته به چشم دوستان خواب
عمری، در تو بدیده رفتم
عمری دگر، از غمت نخفتم
امروز که بعد روزگاری
بادی خوشی آمد از بهاری
ز آسایش دل ربود خوابم
ناگه به سر آمد آفتابم
در خواب چنان نمود بختم
کاختر به فلک نهاد رختم
بر تخت من و تو روی بر روی
چون موج دو چشمه بر یکی جوی
خوابم چو ز پیش پرده برداشت
تعبیر نظاره در نظر داشت
تا روز قیامت ار بود تاب
نتوان خفتن، به یاد این خواب
لیلی، که دو خواب هم عنان دید
بیداری بخت را نشان دید
اول بگزید لب به دندان
پس باز گشاد لعل خندان
دوشینه خیال خود کم و بیش
آن آینه را نهاد در پیش
چون عکس دو آینه یکی بود
رفت، ار به یگانگی شکی بود
آن هر دو، چو بخت خویش بیدار
زان خواب عجب، به حیرت کار
افسانهٔ خواب چون به سر شد
بیداری هجر پرده در شد
هر یک ز شب سیاه بی روز
می‌کرد شکایتی جگر سوز
چندان غم دل شد آشکارا
کامد به نفیر سنگ خارا
چندان نم دیده رفت در خاک
کز تندی سیل شد زمین چاک
هر دو چو دو سرو ناز پرورد
ز آسیب خزان فتاده در گرد
مجنون ز خیال غیرت اندیش
می‌خواست برد ز سایهٔ خویش
زان آه که بی‌دریغ می‌زد
بر سایهٔ خویش تیغ می‌زد
وان یار یگانه وفا جوی
کشته به یگانگی یکی گوی
خود را چو نکرد ز آشنا فرق
می‌کرد به خون دو دیده را غرق
دو سوخته دل، بهم رسیده
سیوم نه کسی جز آب دیده
حوران ز نسیم شوقشان مست
بگشاده فرشته در دعا دست
از عشرت آن دو مست بی‌جام
در رقص در آمده دد و دام
تیهو به عقاب راز گفته
یوسف به کنار گرگ خفته
جولان زده آهویی به نخجیر
بر گردن شیر بسته زنجیر
صیاد که تیر بی‌حد انداخت
بر صید کشید و بر خود انداخت
ساقی و حریف جام در دست
ناخورده شراب، هر دو سرمست
صبحی به چنین امیدواری
نشگفت شکوفهٔ بهاری
بر گنج رسیده دزد را پای
خازن شده و خزینهٔ بر جای
افزون ز طلب چو بافت مردم
شک نیست که دست و پا کند گم
مفلس که رسد به گنج ناگاه
ز افزونی حرص گم کند راه
آب از پس مرگ تشنه جستن
هم کار آید ولی به شستن
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۲۶ - آه کردن مجنون از درونهٔ پرسوز، و این غزل دود اندود، از دودکش دهان، بیرون دادن
ما هیچ کسان کوی یاریم
ما سوختگان خام کاریم
چو گل ز خوشی به خنده کوشیم
هر چند لباس ژنده پوشیم
با شیر و گوزن هم عنانیم
با زاغ و زغن هم آشیانیم
گنجیست غم اندرون سینه
ما راست کلید آن خزینه
ای آمده و گذشته ناگاه
بختم تو ز مانده دست کوتاه
ناخوانده رسیدن این چه رازست
ناگفته گذشتن این چه ناز است
جانم، ز فراق، بر لب آمد،
می آیی؟ و یا برون خرامد؟!
جز نیم دمی نماند حالی
باز آی که خانه گشت خالی
گر جور کنی و گر کنی ناز
اینک من و دل بهر دو دمساز
تیغم زن و آستان مکن پاک
بگذار که بر درت شوم خاک
دل رفت که با غمت براید
تا زین دو کدام بر سر آید
گیرم خوش و شادمان توان زیست
هیهات که بی تو چون توان زیست
تا نام تو بر زبان نیاید
در قالب مرده جان نیاید
فریاد که جان ز غم زبون شد
وز رخنهٔ دیده دل برون شد
این تن، که خمیده بود بشکست
وان دل که نداشتم، شد از دست
بر سوز دلم که رستخیزست
انگشت منه که شعله تیزست
ای غنچهٔ تنگ خوی، چونی؟
وی دشمن دوست روی، چونی؟
چشم سیهت بناز چونست؟
خوابت به شب دراز چونست؟
در خون که می‌شوی سبک خیز؟
بر جان که غمزه می‌کنی تیز
از دست که باده می‌ستانی؟
در بزم که جرعه می‌فشانی؟
گشتم بدرت چو خاک ناچیز
یک جرعه بریز بر سرم نیز
بس وعده که داد بخت گم نام
کت از می وصل خوش کنم کام
آمد بمن آن شراب گلرنگ
لیکن چو فتاد شیشه بر سنگ
از روی تو هر چه دید جانم
بر روی تو گفت چون توانم
هر قطرهٔ خون برین رخ زرد
پندار که چشمه ایست از درد
مهر تو در استخوان من باد
درد تو دوای جان من باد!
مجنون چو بدین دم دل انگیز
از سینه برون زد آتش تیز
گرد از جگرش به خون درآمد
فریاد ز وحشیان برامد
هر روز بدین نیازمندی
می‌گشت به پستی و بلندی
شب تا سحر و ز صبح تا شام
یک لحظه دلش نکردی آرام
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶
امروز به هر حالی بغداد بخاراست
کجا میر خراسانست، پیروزی آنجاست
ساقی، تو بده باده ومطرب تو بزن رود
تا می خورم امروز، که وقت طرب ماست
می هست و درم هست و بت لاله رخان هست
غم نیست وگر هست نصیب دل اعداست
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۰
کسان که تلخی زهر طلب نمی‌دانند
ترش شوند و بتابند رو ز اهل سؤال
تو را که می‌شنوی طاقت شنیدن نیست
مرا که می‌طلبم خود چگونه باشد حال؟
شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی
به دور لاله به کف برنهاده به، زیغال
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۹
مشوشست دلم از کرشمهٔ سلمی
چنان که خاطر مجنون ز طرهٔ لیلی
چو گل شکر دهیم در دل شود تسکین
چو ترش روی شوی وارهانی از صفری
به غنچهٔ تو شکر خنده نشانهٔ باده
به سنبل تو در گوش مهرهٔ افعی
ببرده نرگس تو آب جادوی بابل
گشاده غنچهٔ تو باب معجز موسی
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۷ - ای آن که غمگنی
ای آن که غمگنی و سزاواری
وندر نهان سرشک همی باری
از بهر آن کجا ببرم نامش
ترسم ز بخت انده و دشواری
رفت آن که رفت و آمد آنک آمد
بود آن که بود، خیره چه غمداری؟
هموار کرد خواهی گیتی را؟
گیتی‌ست، کی پذیرد همواری
مستی مکن، که ننگرد او مستی
زاری مکن، که نشنود او زاری
شو، تا قیامت آید، زاری کن
کی رفته را به زاری باز آری؟
آزار بیش بینی زین گردون
گر تو به هر بهانه بیازاری
گویی گماشته‌ست بلایی او
بر هر که تو دل بر او بگماری
ابری پدید نی و کسوفی نی
بگرفت ماه و گشت جهان تاری
فرمان کنی و یا نکنی، ترسم
بر خویشتن ظفر ندهی باری!
تا بشکنی سپاه غمان بر دل
آن به که می بیاری و بگساری
اندر بلای سخت پدید آید
فضل و بزرگمردی و سالاری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۲۹
ای صبا بوسه زن ز من در او را
ور نرنجد لب چو شکر او را
چون کسی قلب بشکند که همه کس
دل دهد طرهٔ دلاور او را
رو سوی سر و تا فرو بنشیند
زانکه بادیست هر زمان سر او را
دل مده غمزه را به کشتن خلقی
حاجت سنگ نیست خنجر او را
چون بسی شب گذشت و خواب نیامد
ای دل اکنون بجو برادر او را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۶۲
مرا ز ابروی تو شبهه می‌رود به نماز
که سجده می‌کنم و صورتست در محراب
مرا که سوخته گشتم ز آفتاب رخت
از آن لب اربتوانی به شربتی دریاب
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۸۱
آنجاست دل من و هم آنجاست
کان کج کله بلند بالا ست
خوابش دیدیم دوش و مستیم
کان خواب هنوز در سرماست
آهسته رو ای صبا بدان بام
کان مست شبانهٔ من آنجاست
از دوزخ اگر نشان بپرسند
من گویم : خوابگاه تنهاست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۸۸
بلای خفته سر برداشت از خواب
هر آن مویی کز آن زلف دو تا خاست
گر یبان میدرم هر صبح چون گل
همه رسوایی من از صبا خاست
تو تار زلف بستی بند در بند
ز هر بندی مرا دردی جدا خاست
گل امشب آخر شب مست برخاست
بجام لاله گون مجلس بیاراست
نشسته سبزه زین سو پای دربند
ستاره سرو از آن سو جانب راست
صبا می‌رفت و نرگس از غنودن
به هر سویی همی افتاد و می‌خاست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱۲۷
سرو بستان ملاحت قامت رعنای تست
نور چشم عاشقان خسته خاک پای تست
من نه تنها گشته‌ام شیدای دردت جان من
هرکرا جان و دل و دینی بود شیدای تست
در درون مسجد و دیر و خرابات و کنشت
هر کجا رفتم همه شور تو و غوغای تست
جانم از غیرت ز دست جاهلان سوزد از انک
سرو را گویند مانند قد رعنای تست
وعده دیدار خود کردی به فردا از آن سبب
جان خسرو منتظر بر وعده فردای تست
برشکر خوانند افسون بهر دلجویی ولیک
شکری کو خود فسون خواند لب دلجوی تست