عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در مدح وزیر نظام الدین
شد برج حمل موکب سلطان کواکب
کز نوبتیانش برتر بهتر بمراتب
گوئی حمل از گنبد پیروزه سلب نیست
جز مرکب پیروزی سلطان کواکب
آغاز سواریش بدو بود و ازو شد
گردان بدگر مرکب چون غازی لاعب
هرگه که شود راکب این مرکب پیروز
سی روز خرامد ز مشارق بمغارب
تا عرض دهد لشکر پیروزه سلب را
بر پشته و صحرای زمین را جل و راکب
چون گشت هوا معتدل آیند پدیدار
اشجار بگلها و باوراق عجایب
بلبل چو مذکر شود و قمری مقری
محراب چمن تخت سمن فاخته خاطب
هان موسم آنست که از بوی ریاحین
بر مشک ختن خاک چمن گردد غالب
گردند سپیدار و سیه بید بمیدان
بر یکدیگر از باد سحر طاعن و ضارب
آنرا که دو بادام جهان بین بود از باد
بیند گل بادام ربودن ز جوانب
ای باد که آری گل بادام ربوده
از بهر موالی ز سمرقند بصاحب
سلطان وزیران ملک آل امیران
ممدوح امیران سخن حاضر و غایب
فرزانه نظام الدین کاندر صفت او
نظام یداع نبود خاطی و کاذب
آرایش صد دفتر دیوان بمدیحش
بر هر سخن آرای بود لازم و واجب
از مکرمت اوست که از منقبت اوست
آرایش دیباچه دیوان مناقب
نبود عجب ار مدح وی انگیخته گردد
بر آب روان از قلم قائل و کاتب
ای قول تو در دینی و دنیائی صادق
وی رأی تو در مملکت آرائی صائب
از ملک تو شمشیر زن لشکر اسلام
بر قیصر و فغفور نهد تاج و ضرائب
آیند بدرگاه تو اشراف و اکابر
بر خدمت صدر تو چنان طامع و راغب
کز وجه زمین بوسی درگاه و سرایت
که برگ رباینده بیحاده جاذب
داری هبت از ایزد وهاب سه نعمت
عیش هنی و طبع سخی و کف واهب
یک بنده وهاب نیابند بگیتی
نایافته صد بار ز جود تو مواهب
از مائده و مشرب و بر و کرم تست
آز و امل اهل هنر طاعم و شارب
هر کس که شراب حسد و حقد تو نوشد
ساقی دهدش مژده ببر کندن شارب
با دولت والای تو اعدای نگون بخت
هستند ز پیروز شدن خاسر و خائب
از نسبت والای تو اندر چمن ملک
چون سرو سرافرازی تو هست مناسب
چون سرو سهی در چمن جاه و بزرگی
بادا علم دولت و اقبال تو ناصب
از مشرق تا مغرب اهل قلم و تیغ
بر خدمت درگاه تو بادند مواظب
نوروز جلالی و سر سال عجم باد
بر صدر تو میمون و بر احباب و اقارب
چندانت بقا باد که ناید عدد سال
اندر قلم کاتب و در ذهن محاسب
کز نوبتیانش برتر بهتر بمراتب
گوئی حمل از گنبد پیروزه سلب نیست
جز مرکب پیروزی سلطان کواکب
آغاز سواریش بدو بود و ازو شد
گردان بدگر مرکب چون غازی لاعب
هرگه که شود راکب این مرکب پیروز
سی روز خرامد ز مشارق بمغارب
تا عرض دهد لشکر پیروزه سلب را
بر پشته و صحرای زمین را جل و راکب
چون گشت هوا معتدل آیند پدیدار
اشجار بگلها و باوراق عجایب
بلبل چو مذکر شود و قمری مقری
محراب چمن تخت سمن فاخته خاطب
هان موسم آنست که از بوی ریاحین
بر مشک ختن خاک چمن گردد غالب
گردند سپیدار و سیه بید بمیدان
بر یکدیگر از باد سحر طاعن و ضارب
آنرا که دو بادام جهان بین بود از باد
بیند گل بادام ربودن ز جوانب
ای باد که آری گل بادام ربوده
از بهر موالی ز سمرقند بصاحب
سلطان وزیران ملک آل امیران
ممدوح امیران سخن حاضر و غایب
فرزانه نظام الدین کاندر صفت او
نظام یداع نبود خاطی و کاذب
آرایش صد دفتر دیوان بمدیحش
بر هر سخن آرای بود لازم و واجب
از مکرمت اوست که از منقبت اوست
آرایش دیباچه دیوان مناقب
نبود عجب ار مدح وی انگیخته گردد
بر آب روان از قلم قائل و کاتب
ای قول تو در دینی و دنیائی صادق
وی رأی تو در مملکت آرائی صائب
از ملک تو شمشیر زن لشکر اسلام
بر قیصر و فغفور نهد تاج و ضرائب
آیند بدرگاه تو اشراف و اکابر
بر خدمت صدر تو چنان طامع و راغب
کز وجه زمین بوسی درگاه و سرایت
که برگ رباینده بیحاده جاذب
داری هبت از ایزد وهاب سه نعمت
عیش هنی و طبع سخی و کف واهب
یک بنده وهاب نیابند بگیتی
نایافته صد بار ز جود تو مواهب
از مائده و مشرب و بر و کرم تست
آز و امل اهل هنر طاعم و شارب
هر کس که شراب حسد و حقد تو نوشد
ساقی دهدش مژده ببر کندن شارب
با دولت والای تو اعدای نگون بخت
هستند ز پیروز شدن خاسر و خائب
از نسبت والای تو اندر چمن ملک
چون سرو سرافرازی تو هست مناسب
چون سرو سهی در چمن جاه و بزرگی
بادا علم دولت و اقبال تو ناصب
از مشرق تا مغرب اهل قلم و تیغ
بر خدمت درگاه تو بادند مواظب
نوروز جلالی و سر سال عجم باد
بر صدر تو میمون و بر احباب و اقارب
چندانت بقا باد که ناید عدد سال
اندر قلم کاتب و در ذهن محاسب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در مدح نصیرالدین
ای رخ خوبت بمثل آفتاب
چون بمثل گویم بل آفتاب
هیچ شناسی تو که روی ترا
خوانده رهی از چه قبل آفتاب
روی ترا نیست بخوبی بدل
گرچه خوهد بود بدل آفتاب
شکل رخ و زلف تو گیرد اگر
بندد از مشک کلل آفتاب
وان دهن تنگ تو گوئی بنیش
جست مگر نخل عسل آفتاب
دیدن تو آب دواند ز چشم
آب دواند ز مقل آفتاب
ای بصفات رخ رخشان تو
یافته مقدار و محل آفتاب
اکثر اوصاف چگویم که هست
روی ترا وصف اقل آفتاب
از خط مشکین خلل اندر میار
زانکه نپوشد بخلل آفتاب
باده فراز آر چو خون حمل
کامد زی برج حمل آفتاب
برج حمل خانه و کوی تو شد
طلعت دهقان اجل آفتاب
شهره نصیرالدین صدری که هست
بر فلک دین و دول آفتاب
آن شرف دولت عالی که هست
رایش بی هیچ علل آفتاب
هر که ورا دید نشسته بصدر
گوید او هست لعل آفتاب
صبحدمان از قبل خدمتش
سازد چون ماه عجل آفتاب
بر در دربارش بوسه دهد
گشت چو پیدا ز قلل آفتاب
اختر مسعود ورا بر فلک
هست ز خدام و خول آفتاب
از پی اسباب تنعم سزد
مجلس او چرخ و حمل آفتاب
گشت سپروار و ازو دفع کرد
تیر نحوسات زحل آفتاب
ای شده در صدر بزرگان عصر
پیدا چون بر سر تل آفتاب
نور تو پنهان نشود تا نشد
پنهان در زیر بغل آفتاب
عدل تو برداشت ستم از جهان
چون ز گیا قطره طل آفتاب
جمله بخرج کف راد تو داد
آنچه بکان کرد عمل آفتاب
حیلت خصم تو نپوشد ترا
زانکه نپوشد بحیل آفتاب
با تن خصم تو کند خشم تو
آنچه کند بر سر کل آفتاب
بر سر تو جز بسعادت نتافت
از ره تقدیر ازل آفتاب
تا که سپروار مقابل کند
خود را با تیغ جبل آفتاب
در پی اعدای تو بادا بکین
کرده بکف تیغ اجل آفتاب
چون بمثل گویم بل آفتاب
هیچ شناسی تو که روی ترا
خوانده رهی از چه قبل آفتاب
روی ترا نیست بخوبی بدل
گرچه خوهد بود بدل آفتاب
شکل رخ و زلف تو گیرد اگر
بندد از مشک کلل آفتاب
وان دهن تنگ تو گوئی بنیش
جست مگر نخل عسل آفتاب
دیدن تو آب دواند ز چشم
آب دواند ز مقل آفتاب
ای بصفات رخ رخشان تو
یافته مقدار و محل آفتاب
اکثر اوصاف چگویم که هست
روی ترا وصف اقل آفتاب
از خط مشکین خلل اندر میار
زانکه نپوشد بخلل آفتاب
باده فراز آر چو خون حمل
کامد زی برج حمل آفتاب
برج حمل خانه و کوی تو شد
طلعت دهقان اجل آفتاب
شهره نصیرالدین صدری که هست
بر فلک دین و دول آفتاب
آن شرف دولت عالی که هست
رایش بی هیچ علل آفتاب
هر که ورا دید نشسته بصدر
گوید او هست لعل آفتاب
صبحدمان از قبل خدمتش
سازد چون ماه عجل آفتاب
بر در دربارش بوسه دهد
گشت چو پیدا ز قلل آفتاب
اختر مسعود ورا بر فلک
هست ز خدام و خول آفتاب
از پی اسباب تنعم سزد
مجلس او چرخ و حمل آفتاب
گشت سپروار و ازو دفع کرد
تیر نحوسات زحل آفتاب
ای شده در صدر بزرگان عصر
پیدا چون بر سر تل آفتاب
نور تو پنهان نشود تا نشد
پنهان در زیر بغل آفتاب
عدل تو برداشت ستم از جهان
چون ز گیا قطره طل آفتاب
جمله بخرج کف راد تو داد
آنچه بکان کرد عمل آفتاب
حیلت خصم تو نپوشد ترا
زانکه نپوشد بحیل آفتاب
با تن خصم تو کند خشم تو
آنچه کند بر سر کل آفتاب
بر سر تو جز بسعادت نتافت
از ره تقدیر ازل آفتاب
تا که سپروار مقابل کند
خود را با تیغ جبل آفتاب
در پی اعدای تو بادا بکین
کرده بکف تیغ اجل آفتاب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در مدح تمغاج خان
بخت بیدار شهنشه خسرو مالک رقاب
کرد بر بالین غفلت شوربختان را بخواب
دید چون در خواب غفلت رفت ماه نو همی
تیغ خون آلود بر بالین چو تیغ آفتاب
غفلت اندر طاعت سلطان بحق گردن کشی است
گردن گردنکشان را تیغ باید یا طناب
بی طناب این خیمه گردان با زینت که هست
باد رفتار آب کردار و نه باد است و نه آب
تیغ گوهر دار شاهنشاه را ماند بشب
روز بخت شاهرا ماند چو برخیزد حجاب
کافتاب خسروان شرق بنشیند بتخت
سایه یزدان قلج تمغاج خان مالک رقاب
آفتاب و سایه خواندن شاهرا زیبا بود
آفتاب سایه هیبت سایه خورشید تاب
آفتاب و سایه ماند تا جهان عمران بود
کافتاب و سایه گر نبود جهان باشد خراب
خسرو توران کز ایران بر رقاب سرکشان
کم شود سر گر بتوران برکشد تیغ از قراب
شاهرا ایران و توران کسبی و میراثی است
کسبی از تیغ و فرس میراثی از افراسیاب
هر کجا شاه جهان لشگر کشد بر خصم ملک
نصرت و تأیید باشد همعنان و همرکاب
چون مقیمان مصاف شه بیارایند صف
چهره فتح و ظفر را باد بردارد نقاب
جز دل و چشم جهانسوزان نسازد آشیان
بی گمان داغ کمان و تیر چون پر عقاب
تیغ شاه شرق باشد در مصاف خصم ملک
همچنان دریا و هر دریا بود پیشش سراب
از در انصاف شاه انصاف جستن شرط نیست
نیست ناانصاف خوان شاه با انصاف ناب
تیغ شاهنشاه هامون را کند دریای خون
وز دل گردان طعام او بود وز خون شراب
از عتاب و گوشمال شاه منصف زهره نیست
باد بد را فی المثل مالیدن گوش رباب
کبک و شاهین راست عشق ویس و رامین در میان
باز را با غاز ناز و کشی دعد و رباب
کوس رعد آواز شه افکند بر هامون صدا
شد ز عدل شه بصحرا راعی حملان ذئاب
ای دیار مشرق از عدل تو چون دارالسلام
گر سوآل آید ز دارالملک تو گویم جواب
هست دارالملک تو حسن المآب اهل دین
اهل دینرا نیست در دنیا جز این حسن المآب
رحمت نابی رعیت را عطا از کردگار
گرچه باب رحمتی هم بر تو رحمت باد ناب
شیر گردون گر نریزد خون بدخواهان تو
گنده باد و کنده و انداخته چنگال و ناب
خسروا باب سخن مفتوح شد بر طبع من
تا بنظم آرم مدیحت نوع نوع و باب و باب
بسکه مام و باب فرزندان بد بودم بطبع
وز تو اکنون بر بسی فرزند گشتم مام و باب
چون بحد مدح تو دیوان من ثابت شود
هزلها را قول یمحوالله براند از کتاب
تا سیه پوشان نورانی سلاطین را بعید
خطبه آرایند بر منبر بنیکوئی خطاب
هر دعای خطبه کاندر وی صلاح ملک تست
در تو و اولاد باجماع تو بادا مستجاب
عید قربان بر تو فرخ باد و بدخواهانت را
تیغ محنت کرده قربان آتش حسرت کباب
طول عمر نوح بر ملک سلیمان وصل باد
هر دو بر تو وقف باد این بی زوال آن بی مآب
سوزنی بر پادشا گفتی دعا آمین بگوی
در دعای پادشا مزد است و در آمین ثواب
کرد بر بالین غفلت شوربختان را بخواب
دید چون در خواب غفلت رفت ماه نو همی
تیغ خون آلود بر بالین چو تیغ آفتاب
غفلت اندر طاعت سلطان بحق گردن کشی است
گردن گردنکشان را تیغ باید یا طناب
بی طناب این خیمه گردان با زینت که هست
باد رفتار آب کردار و نه باد است و نه آب
تیغ گوهر دار شاهنشاه را ماند بشب
روز بخت شاهرا ماند چو برخیزد حجاب
کافتاب خسروان شرق بنشیند بتخت
سایه یزدان قلج تمغاج خان مالک رقاب
آفتاب و سایه خواندن شاهرا زیبا بود
آفتاب سایه هیبت سایه خورشید تاب
آفتاب و سایه ماند تا جهان عمران بود
کافتاب و سایه گر نبود جهان باشد خراب
خسرو توران کز ایران بر رقاب سرکشان
کم شود سر گر بتوران برکشد تیغ از قراب
شاهرا ایران و توران کسبی و میراثی است
کسبی از تیغ و فرس میراثی از افراسیاب
هر کجا شاه جهان لشگر کشد بر خصم ملک
نصرت و تأیید باشد همعنان و همرکاب
چون مقیمان مصاف شه بیارایند صف
چهره فتح و ظفر را باد بردارد نقاب
جز دل و چشم جهانسوزان نسازد آشیان
بی گمان داغ کمان و تیر چون پر عقاب
تیغ شاه شرق باشد در مصاف خصم ملک
همچنان دریا و هر دریا بود پیشش سراب
از در انصاف شاه انصاف جستن شرط نیست
نیست ناانصاف خوان شاه با انصاف ناب
تیغ شاهنشاه هامون را کند دریای خون
وز دل گردان طعام او بود وز خون شراب
از عتاب و گوشمال شاه منصف زهره نیست
باد بد را فی المثل مالیدن گوش رباب
کبک و شاهین راست عشق ویس و رامین در میان
باز را با غاز ناز و کشی دعد و رباب
کوس رعد آواز شه افکند بر هامون صدا
شد ز عدل شه بصحرا راعی حملان ذئاب
ای دیار مشرق از عدل تو چون دارالسلام
گر سوآل آید ز دارالملک تو گویم جواب
هست دارالملک تو حسن المآب اهل دین
اهل دینرا نیست در دنیا جز این حسن المآب
رحمت نابی رعیت را عطا از کردگار
گرچه باب رحمتی هم بر تو رحمت باد ناب
شیر گردون گر نریزد خون بدخواهان تو
گنده باد و کنده و انداخته چنگال و ناب
خسروا باب سخن مفتوح شد بر طبع من
تا بنظم آرم مدیحت نوع نوع و باب و باب
بسکه مام و باب فرزندان بد بودم بطبع
وز تو اکنون بر بسی فرزند گشتم مام و باب
چون بحد مدح تو دیوان من ثابت شود
هزلها را قول یمحوالله براند از کتاب
تا سیه پوشان نورانی سلاطین را بعید
خطبه آرایند بر منبر بنیکوئی خطاب
هر دعای خطبه کاندر وی صلاح ملک تست
در تو و اولاد باجماع تو بادا مستجاب
عید قربان بر تو فرخ باد و بدخواهانت را
تیغ محنت کرده قربان آتش حسرت کباب
طول عمر نوح بر ملک سلیمان وصل باد
هر دو بر تو وقف باد این بی زوال آن بی مآب
سوزنی بر پادشا گفتی دعا آمین بگوی
در دعای پادشا مزد است و در آمین ثواب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - شاعر دروغگوست؟
ز روزگار بجان آمدم ز غم بشتاب
اگر بنالم جای است ازین عنا و عذاب
زمانه میدهدم گوشمال و می زندم
مگر که خیک شد ستم زمانه را دریاب
مثل زنند که شاعر دروغگوی بود
خطاست باری نزد من این مثل نه صواب
بباب مدح خداوندگار و قصه خویش
بجان پاک پیمبر که نیستم کذاب
ایا گزیده اولاد پاک پیغمبر
بجاه خویش بدین قصه برنویس جواب
رسید خیل زمستان و آن تموز برفت
که خلق زنده بی آتش همی شدند کباب
زبر و جود تو دارم تمام جامه تن
تمام بقعه و فرزند خود برونق و آب
بصدر بار تو بردارم از جهان حاجت
اگر بیک لب نان باشد و بیک دم آب
ذئاب وار بهر در نرفتم و نروم
وگر روم ز در تو منافقم چو ذئاب
تو آفتابی و مهتاب دیگران و تبش
زآفتاب توان خواستن نه از مهتاب
بتاب سال و مه ای آفتاب فضل و شرف
بر آسمان سعادت بروزگار شباب
بنای جاه تو آباد باد تا به ابد
سرای دولت اعدای تو خراب و بیاب
اگر بنالم جای است ازین عنا و عذاب
زمانه میدهدم گوشمال و می زندم
مگر که خیک شد ستم زمانه را دریاب
مثل زنند که شاعر دروغگوی بود
خطاست باری نزد من این مثل نه صواب
بباب مدح خداوندگار و قصه خویش
بجان پاک پیمبر که نیستم کذاب
ایا گزیده اولاد پاک پیغمبر
بجاه خویش بدین قصه برنویس جواب
رسید خیل زمستان و آن تموز برفت
که خلق زنده بی آتش همی شدند کباب
زبر و جود تو دارم تمام جامه تن
تمام بقعه و فرزند خود برونق و آب
بصدر بار تو بردارم از جهان حاجت
اگر بیک لب نان باشد و بیک دم آب
ذئاب وار بهر در نرفتم و نروم
وگر روم ز در تو منافقم چو ذئاب
تو آفتابی و مهتاب دیگران و تبش
زآفتاب توان خواستن نه از مهتاب
بتاب سال و مه ای آفتاب فضل و شرف
بر آسمان سعادت بروزگار شباب
بنای جاه تو آباد باد تا به ابد
سرای دولت اعدای تو خراب و بیاب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - در مدح ملک مسعود
ماه رجب فرخ فرخنده چه ماه است
کز یازده همتاه ورا رفعت و جاه است
چون یوسف کنعان ملک یازده کوکب
در سال بحرمت ملک یازده ماه است
آمد بسلام ملک مشرق و مغرب
مسعود که عم و پدر سینزده شاهست
بر تکیه گه سلطنت و شاهی هر روز
تابنده چنان چون بشب چارده ماه است
با شاه جهان ماه رجب راست وصیلت
شه ظل الله است و رجب ماه اله است
ماه اصم است این مه و این ماه اصم به
زیرا ملک شرق ز همتاهان تاه است
همتای شه شرق ز کس نشنود این ماه
تا کم نشود زانکه نه حجت نه گواهست
خورشید جهانداران شاهی که مراو را
بیش از عدد ذره خورشید سپاه است
ایزد بنگهبانی او داد جهان را
چون دیده عدلش بجهان نیک نگاهست
از چشم بدان این ملک نیک نگه را
دارای جهانداران دارنده نگاهست
در عمر وی از غایت دیری و درازی
تا شام قیامت نشود روز پگاه است
از آتش اندیشه دل خصم بداندیش
در سوز و گداز آمده چون سیم بکاه است
با باره صرصر تک او روز ملاقات
گر زآهن و کوهست که با صرصر کاهست
گر بزم بود بخشش او دوست فزایست
ور رزم بود کوشش او دشمن کاه است
بر عرصه شطرنج خلاف تو عدو را
مات از سر تیغ و سر طاق و بن چاهست
بر لشگر منصور اگر گردد معلوم
کز صفه دل شاه صف معرکه خواه است
ز آغاز ره انجام به بینند که شه را
پیروزی و تأیید و ظفر بر سر راهست
ترسان و هراسان بهزیمت رود آصف
از صفحه شمشیرش اگر دیو سیاه است
بر صفحه شمشیر تو گوئی که کتابت
لاحول و لاقوة الا بالله است
از حشمت سلطانی او تاج فریدون
چاوش و راقبه و قوقوی کلاهست
ای شاه اولوالامر که شاهان جهانرا
گردنکشی از طاعت تو عین گناهست
از بهر زمین بوس تحیت ملکانرا
ایوان تو محراب وجوهست و جباه است
تعظیم تو در امت پیغمبر آخر
بایسته چو تکبیر نخستین ز صلاه است
در دولت برنای تو هر باهنری را
آغاز غنی گشتن و فیروزی و جاهست
پاداشن نیکان همه نیکی است درین ملک
چونانکه بدانرا ببدی باد فراه است
سهم تو ز اعدای تو ببرید تناسل
کاندیشه جان قاطع هر شهوت و باه است
در آینه دولت تا زنگ پذیرد
در دهر کرا زهره از کردن آهست
اخلاق تو ای خسرو اشراف خلایق
خوشبوی چو مشک تبت و باد هراه است
هر یک ز ضعیفان رعیت برعایت
زی عدل تو تا زنده و لاغر چو گیاهست
هر چند شها پشت و پناه ضعفائی
دانی که دعای ضعفا پشت و پناه است
تا از بر این بر شده دریای نگونسار
هر کوکب سیاره چو شاهی بسپاه است
از خنجر مه بادا تا جوشن ماهی
مک تو و ملک تو که وقت آمد و گاه است
بادا بجهان مسند و گاه تو مزین
تا زینت شاهان بجهان مسند و گاه است
شرم است مرآنرا که بایام تو خسرو
در سر هوس فاسد و سودای تباه است
چشم و دل اعدای تو دریا و سقر باد
تا در سقر و دریا میزان و میاه است
کز یازده همتاه ورا رفعت و جاه است
چون یوسف کنعان ملک یازده کوکب
در سال بحرمت ملک یازده ماه است
آمد بسلام ملک مشرق و مغرب
مسعود که عم و پدر سینزده شاهست
بر تکیه گه سلطنت و شاهی هر روز
تابنده چنان چون بشب چارده ماه است
با شاه جهان ماه رجب راست وصیلت
شه ظل الله است و رجب ماه اله است
ماه اصم است این مه و این ماه اصم به
زیرا ملک شرق ز همتاهان تاه است
همتای شه شرق ز کس نشنود این ماه
تا کم نشود زانکه نه حجت نه گواهست
خورشید جهانداران شاهی که مراو را
بیش از عدد ذره خورشید سپاه است
ایزد بنگهبانی او داد جهان را
چون دیده عدلش بجهان نیک نگاهست
از چشم بدان این ملک نیک نگه را
دارای جهانداران دارنده نگاهست
در عمر وی از غایت دیری و درازی
تا شام قیامت نشود روز پگاه است
از آتش اندیشه دل خصم بداندیش
در سوز و گداز آمده چون سیم بکاه است
با باره صرصر تک او روز ملاقات
گر زآهن و کوهست که با صرصر کاهست
گر بزم بود بخشش او دوست فزایست
ور رزم بود کوشش او دشمن کاه است
بر عرصه شطرنج خلاف تو عدو را
مات از سر تیغ و سر طاق و بن چاهست
بر لشگر منصور اگر گردد معلوم
کز صفه دل شاه صف معرکه خواه است
ز آغاز ره انجام به بینند که شه را
پیروزی و تأیید و ظفر بر سر راهست
ترسان و هراسان بهزیمت رود آصف
از صفحه شمشیرش اگر دیو سیاه است
بر صفحه شمشیر تو گوئی که کتابت
لاحول و لاقوة الا بالله است
از حشمت سلطانی او تاج فریدون
چاوش و راقبه و قوقوی کلاهست
ای شاه اولوالامر که شاهان جهانرا
گردنکشی از طاعت تو عین گناهست
از بهر زمین بوس تحیت ملکانرا
ایوان تو محراب وجوهست و جباه است
تعظیم تو در امت پیغمبر آخر
بایسته چو تکبیر نخستین ز صلاه است
در دولت برنای تو هر باهنری را
آغاز غنی گشتن و فیروزی و جاهست
پاداشن نیکان همه نیکی است درین ملک
چونانکه بدانرا ببدی باد فراه است
سهم تو ز اعدای تو ببرید تناسل
کاندیشه جان قاطع هر شهوت و باه است
در آینه دولت تا زنگ پذیرد
در دهر کرا زهره از کردن آهست
اخلاق تو ای خسرو اشراف خلایق
خوشبوی چو مشک تبت و باد هراه است
هر یک ز ضعیفان رعیت برعایت
زی عدل تو تا زنده و لاغر چو گیاهست
هر چند شها پشت و پناه ضعفائی
دانی که دعای ضعفا پشت و پناه است
تا از بر این بر شده دریای نگونسار
هر کوکب سیاره چو شاهی بسپاه است
از خنجر مه بادا تا جوشن ماهی
مک تو و ملک تو که وقت آمد و گاه است
بادا بجهان مسند و گاه تو مزین
تا زینت شاهان بجهان مسند و گاه است
شرم است مرآنرا که بایام تو خسرو
در سر هوس فاسد و سودای تباه است
چشم و دل اعدای تو دریا و سقر باد
تا در سقر و دریا میزان و میاه است
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در مدح قدر طغان خان
بخت یار قدر طغان خانست
فتح کار قدر طغان خانست
بخت یار کسی است کز بن گوش
بختیار قدر طغان خانست
صاحب ذوالفقار از آنکه بنام
در جوار قدر طغان خانست
بدل ذوالفقار او به نبرد
ذوالفقار قدر طغان خانست
چشم ذوالفقار نصرت حق
حق گذار قدر طغان خانست
قدرت آل نوح در کشور
ز اقتدار قدر طغان خانست
در جهان هر کجا جهانداریست
از تبار قدر طغان خانست
قبله جمله جهانداران
صدر بار قدر طغان خانست
گردن سرکشان ز بار منن
زیر بار قدر طغان خانست
شجر ملک و دین ملت را
برگ و بار قدر طغان خانست
حسن جمشید و فر افریدون
در عذار قدر طغان خانست
از ره بندگی بگوش سپهر
گوشوار قدر طغان خانست
بر فلک آفتاب شیر سوار
نی سوار قدر طغان خانست
شیر گردون بترس و بیم و هراس
از شکار قدر طغان خانست
آسمان گر شکار شیر کند
مرغزار قدر طغان خانست
روز بازار شغل عزرائیل
کارزار قدر طغان خانست
ملک جان ستان ز دشمن ملک
جان سپار قدر طغان خانست
سبزه زار سر عدو بمصاف
لاله زار قدر طغان خانست
تیغ نیلوفری از آنکه بدست
لاله کار قدر طغان خانست
خصم را بهترین ظفر که مباد
زینهار قدر طغان خانست
از همه کارها جوانمردی
اختیار قدر طغان خانست
عارض سیم و چهره دینار
بنگار قدر طغان خانست
اصل و فرع ستایش شعرا
از شعار قدر طغان خانست
یمنی تیغ در یمین و نگین
در یسار قدر طغان خانست
این چهار است اصل و باقی فرع
هر چهار قدر طغان خانست
بدعا و ثنا شبانروزی
یاددار قدر طغان خانست
در کنار فلک قرار زمین
از وقار قدر طغان خانست
تا زمین است ملک روی زمین
برقرار قدر طغان خانست
فتح کار قدر طغان خانست
بخت یار کسی است کز بن گوش
بختیار قدر طغان خانست
صاحب ذوالفقار از آنکه بنام
در جوار قدر طغان خانست
بدل ذوالفقار او به نبرد
ذوالفقار قدر طغان خانست
چشم ذوالفقار نصرت حق
حق گذار قدر طغان خانست
قدرت آل نوح در کشور
ز اقتدار قدر طغان خانست
در جهان هر کجا جهانداریست
از تبار قدر طغان خانست
قبله جمله جهانداران
صدر بار قدر طغان خانست
گردن سرکشان ز بار منن
زیر بار قدر طغان خانست
شجر ملک و دین ملت را
برگ و بار قدر طغان خانست
حسن جمشید و فر افریدون
در عذار قدر طغان خانست
از ره بندگی بگوش سپهر
گوشوار قدر طغان خانست
بر فلک آفتاب شیر سوار
نی سوار قدر طغان خانست
شیر گردون بترس و بیم و هراس
از شکار قدر طغان خانست
آسمان گر شکار شیر کند
مرغزار قدر طغان خانست
روز بازار شغل عزرائیل
کارزار قدر طغان خانست
ملک جان ستان ز دشمن ملک
جان سپار قدر طغان خانست
سبزه زار سر عدو بمصاف
لاله زار قدر طغان خانست
تیغ نیلوفری از آنکه بدست
لاله کار قدر طغان خانست
خصم را بهترین ظفر که مباد
زینهار قدر طغان خانست
از همه کارها جوانمردی
اختیار قدر طغان خانست
عارض سیم و چهره دینار
بنگار قدر طغان خانست
اصل و فرع ستایش شعرا
از شعار قدر طغان خانست
یمنی تیغ در یمین و نگین
در یسار قدر طغان خانست
این چهار است اصل و باقی فرع
هر چهار قدر طغان خانست
بدعا و ثنا شبانروزی
یاددار قدر طغان خانست
در کنار فلک قرار زمین
از وقار قدر طغان خانست
تا زمین است ملک روی زمین
برقرار قدر طغان خانست
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در مدح شمس الدین
در دل هر که مهر ایمانست
مهر شمس حسام برهانست
آنکه بر ملک و دین جد و پدر
ملک کامران و سلطانست
پادشاهی که حرب لشگر او
از سوآل و جواب ایمانست
مدد او چو بحث حرب شود
از حدیث رسول و قرآنست
چون دو لشگر مصاف راست کند
هر کجا اوست فتح با آنست
پیش هفتاد صف بدعت ور
سپه آرا و مرد میدانست
شیخ الاسلام اهل اسلام است
که هنوز از شماره صبیانست
از بزرگان بدانش افزونست
گرچه زیشان بسال نقصانست
نه بزرگان چو بنگرند بدو
بحقیقت ز عمر تاوانست
ای بزرگی که مثل تو بجهان
همچو آب حیات پنهانست
در الفاظ تو بجان عزیز
بخرند اهل علم و ارزانست
لفظ تو در بحر خاطر تست
خاطرت نیز بحر عمانست
بر براق بهشت فخر کند
مرکبی کز تو داغ بررانست
هر کجا مرکب تو گام زند
زیر نعلش ریاض رضوانست
از خرامیدن رکاب تو شاه
جنت و خلد هر دو یکسانست
خلدوار است خانه ای که درو
کمترین بنده تو مهمانست
گفتن وصف آن سرای که تو
میهمانی درو نه امکانست
بر تو مهمان نثار کردن جان
بر خداوند خانه آسانست
در بخارا دلی مدان امروز
که نه در فرقت تو بریانست
وز جمال تو اهل نخشب را
دل و جان چون بهار و بستانست
یوسف عهدی و دو شهر بتو
این چو مصر است و آن چو کنعانست
این و آن هر دو ملک و ملک تواند
وز تو بر هر دو جای فرمانست
شرف شمس تا بود بحمل
خانه ماه تا که سرطانست
شمس اقبال تو مشرف باد
خود مه دولت تو تابانست
تا سپهر شریف را مادام
گرد خاک کثیف دورانست
بر مراد تو باد دور سپهر
دور او تا بحکم یزدانست
باد یزدان نگاهبان ملک
علم تو دینش را نگهبان است
مهر شمس حسام برهانست
آنکه بر ملک و دین جد و پدر
ملک کامران و سلطانست
پادشاهی که حرب لشگر او
از سوآل و جواب ایمانست
مدد او چو بحث حرب شود
از حدیث رسول و قرآنست
چون دو لشگر مصاف راست کند
هر کجا اوست فتح با آنست
پیش هفتاد صف بدعت ور
سپه آرا و مرد میدانست
شیخ الاسلام اهل اسلام است
که هنوز از شماره صبیانست
از بزرگان بدانش افزونست
گرچه زیشان بسال نقصانست
نه بزرگان چو بنگرند بدو
بحقیقت ز عمر تاوانست
ای بزرگی که مثل تو بجهان
همچو آب حیات پنهانست
در الفاظ تو بجان عزیز
بخرند اهل علم و ارزانست
لفظ تو در بحر خاطر تست
خاطرت نیز بحر عمانست
بر براق بهشت فخر کند
مرکبی کز تو داغ بررانست
هر کجا مرکب تو گام زند
زیر نعلش ریاض رضوانست
از خرامیدن رکاب تو شاه
جنت و خلد هر دو یکسانست
خلدوار است خانه ای که درو
کمترین بنده تو مهمانست
گفتن وصف آن سرای که تو
میهمانی درو نه امکانست
بر تو مهمان نثار کردن جان
بر خداوند خانه آسانست
در بخارا دلی مدان امروز
که نه در فرقت تو بریانست
وز جمال تو اهل نخشب را
دل و جان چون بهار و بستانست
یوسف عهدی و دو شهر بتو
این چو مصر است و آن چو کنعانست
این و آن هر دو ملک و ملک تواند
وز تو بر هر دو جای فرمانست
شرف شمس تا بود بحمل
خانه ماه تا که سرطانست
شمس اقبال تو مشرف باد
خود مه دولت تو تابانست
تا سپهر شریف را مادام
گرد خاک کثیف دورانست
بر مراد تو باد دور سپهر
دور او تا بحکم یزدانست
باد یزدان نگاهبان ملک
علم تو دینش را نگهبان است
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - در مدح وزیر شمس الملک
ای صاحبی که خطبه دولت بنام تست
کوس شهنشهی زده بر طرف بام تست
جام جهان نمای دل تست و شاه را
اندر جهان نظر بنمودار جام تست
دلرا بجای جام نمودی بچشم شاه
تا شاه کامگار بدید آنچه کام تست
او کام دل ز مصلحت ملک خویش دید
این دل نمودن تو زعقل تمام تست
ترتیب ملک داشتن شاه شمس ملک
چون زر پخته از دل چون سیم خام تست
بی غل و غش وزیری سلطان شرق را
بی غل و غش بدین دو سبب احترام تست
نامی تری ز صاحب عباد و در جهان
سایر چو نام صاحب عباد نام تست
بر مسند وزارت و در محفل صدور
خیرالکلام اهل کفایت کلام تست
بی بار منتی و کرام و کبار را
گردن زبار منت در طوق وام تست
از جاه پادشاه جهان مالک الرقاب
هر خواجه ای که خواجه تر است آن غلام تست
دشمن نهاده دام که تا صید او شوی
ز اقبال شاه دام نهنده بدام تست
با دشمنان شاه الدالخصام باش
مندیش از آن کسی که الدالخضام تست
رامند خلق مرفلک تند را از آنک
دربند بندگی فلک تند رام تست
از دست جور دور فلک آن کسی امان
یابد که در حمایت و در اهتمام تست
حضرت ز عدل شاه چو دارالسلام شد
حاضر در او کسی است که اهل سلام تست
ننهد قدم بدین در دارالسلام در
هر کس که در عتاب شه و در ملام تست
تیغ قدر طغان خان زانست مستقیم
کش در دماغ وسوسه انتقام تست
نزد شه بلند مقامی قوی محل
حاشا که دیگری بمحل و مقام تست
ز اقبال شه سرای تو بیت الحرام شد
احرام اهل عقل به بیت الحرام تست
از کلک تست نصرت دین محمدی
گو بهر دفع خصم تو کلکم حسام تست
باد از حسام شاه چو کلک تو سر زده
آنرا که سر نه بهر زمین بوس گام تست
ای صاحبی که بر فلک آبگون هلال
در رشک نعل مرکب خرم خرام تست
شو بر فلک سوار ز همت که بر فلک
انجم ز بهر زینت زین و ستام تست
ملک جهان ز دولت تو بر نظام باد
با دست و کلک و لفظ که خور بر نظام تست
تا عام نام سال بود شهر نام ماه
اقبال را نظر بسوی شهر و عام تست
آن شهر و عام تو که درآمد خجسته باد
بر آنکه نیکخواه بود خاص و عام تست
احوال من قوام تو بر تو بیان کناد
زیرا وکیل محترم من قوام تست
کوس شهنشهی زده بر طرف بام تست
جام جهان نمای دل تست و شاه را
اندر جهان نظر بنمودار جام تست
دلرا بجای جام نمودی بچشم شاه
تا شاه کامگار بدید آنچه کام تست
او کام دل ز مصلحت ملک خویش دید
این دل نمودن تو زعقل تمام تست
ترتیب ملک داشتن شاه شمس ملک
چون زر پخته از دل چون سیم خام تست
بی غل و غش وزیری سلطان شرق را
بی غل و غش بدین دو سبب احترام تست
نامی تری ز صاحب عباد و در جهان
سایر چو نام صاحب عباد نام تست
بر مسند وزارت و در محفل صدور
خیرالکلام اهل کفایت کلام تست
بی بار منتی و کرام و کبار را
گردن زبار منت در طوق وام تست
از جاه پادشاه جهان مالک الرقاب
هر خواجه ای که خواجه تر است آن غلام تست
دشمن نهاده دام که تا صید او شوی
ز اقبال شاه دام نهنده بدام تست
با دشمنان شاه الدالخصام باش
مندیش از آن کسی که الدالخضام تست
رامند خلق مرفلک تند را از آنک
دربند بندگی فلک تند رام تست
از دست جور دور فلک آن کسی امان
یابد که در حمایت و در اهتمام تست
حضرت ز عدل شاه چو دارالسلام شد
حاضر در او کسی است که اهل سلام تست
ننهد قدم بدین در دارالسلام در
هر کس که در عتاب شه و در ملام تست
تیغ قدر طغان خان زانست مستقیم
کش در دماغ وسوسه انتقام تست
نزد شه بلند مقامی قوی محل
حاشا که دیگری بمحل و مقام تست
ز اقبال شه سرای تو بیت الحرام شد
احرام اهل عقل به بیت الحرام تست
از کلک تست نصرت دین محمدی
گو بهر دفع خصم تو کلکم حسام تست
باد از حسام شاه چو کلک تو سر زده
آنرا که سر نه بهر زمین بوس گام تست
ای صاحبی که بر فلک آبگون هلال
در رشک نعل مرکب خرم خرام تست
شو بر فلک سوار ز همت که بر فلک
انجم ز بهر زینت زین و ستام تست
ملک جهان ز دولت تو بر نظام باد
با دست و کلک و لفظ که خور بر نظام تست
تا عام نام سال بود شهر نام ماه
اقبال را نظر بسوی شهر و عام تست
آن شهر و عام تو که درآمد خجسته باد
بر آنکه نیکخواه بود خاص و عام تست
احوال من قوام تو بر تو بیان کناد
زیرا وکیل محترم من قوام تست
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در مدح شمس الملک
هر کجا شاه جهانرا سفر است
فتح بر فتح و ظفر بر ظفر است
ظفر و فتح شهنشاه جهان
از جهان داور پیروزگر است
خسرو مشرق و چین شمس الملک
که چو شمس فلکی مشتهر است
ملک داراست چو شمس فلکی
ملکش از خاور تا باختر است
زآنچه مرشمس فلک را ذره است
عدد لشگر او بیشتر است
چو کشد لشگر دشمن شکرد
شاه لشگرکش دشمن شکر است
دشمن شاه جهان شمس الملک
سایه وار از پس دیوار در است
نتواند بملاقات افتاد
که بمردانگی زال زر است
یک جهان دشمن شاهند ولیک
همه را دشمن دور قمر است
ملک شرق علی بن حسین
که بانصاف و بعدل عمر است
ذوالفقاری نسب و نوحی اصل
شرف و رتبت اصل گهر است
از برون خانی ملک ار بگذشت
از طغانخانی او در گذر است
پنج نوبت را اهل است و سزا
که جهاندار ز پنجم پدر است
جز کمربند زمین بوسش نیست
هر که در روی زمین تاجور است
چون کمربندان در خدمت شاه
آسمان است و مجرداش کمر است
آسمان را بهزاران دیده
در شهنشه بسعادت نظر است
نیست غایب نظر سعد از شاه
شاه اگر در سفر و در حضر است
سفر شرق شه مشرق را
باد فرخنده که فرخ سفر است
اختیار سفر خسرو شرق
قاف تا قاف صلاح بشر است
مرکبش سیر قمر دارد و هم
چون قمر راه بر و راه بر است
زین سفر زود خرامد بحضر
شمس ملک آنکه براقش قمر است
حافظ و ناصر او باد خدای
این دعا تیر بلا را سپر است
تا زمین است و فلک از بر او
آن یکی سرکش و این پی سپر است
بی سپر باد سر دشمن او
چو زمین گر چه ز افلاک بر است
فتح بر فتح و ظفر بر ظفر است
ظفر و فتح شهنشاه جهان
از جهان داور پیروزگر است
خسرو مشرق و چین شمس الملک
که چو شمس فلکی مشتهر است
ملک داراست چو شمس فلکی
ملکش از خاور تا باختر است
زآنچه مرشمس فلک را ذره است
عدد لشگر او بیشتر است
چو کشد لشگر دشمن شکرد
شاه لشگرکش دشمن شکر است
دشمن شاه جهان شمس الملک
سایه وار از پس دیوار در است
نتواند بملاقات افتاد
که بمردانگی زال زر است
یک جهان دشمن شاهند ولیک
همه را دشمن دور قمر است
ملک شرق علی بن حسین
که بانصاف و بعدل عمر است
ذوالفقاری نسب و نوحی اصل
شرف و رتبت اصل گهر است
از برون خانی ملک ار بگذشت
از طغانخانی او در گذر است
پنج نوبت را اهل است و سزا
که جهاندار ز پنجم پدر است
جز کمربند زمین بوسش نیست
هر که در روی زمین تاجور است
چون کمربندان در خدمت شاه
آسمان است و مجرداش کمر است
آسمان را بهزاران دیده
در شهنشه بسعادت نظر است
نیست غایب نظر سعد از شاه
شاه اگر در سفر و در حضر است
سفر شرق شه مشرق را
باد فرخنده که فرخ سفر است
اختیار سفر خسرو شرق
قاف تا قاف صلاح بشر است
مرکبش سیر قمر دارد و هم
چون قمر راه بر و راه بر است
زین سفر زود خرامد بحضر
شمس ملک آنکه براقش قمر است
حافظ و ناصر او باد خدای
این دعا تیر بلا را سپر است
تا زمین است و فلک از بر او
آن یکی سرکش و این پی سپر است
بی سپر باد سر دشمن او
چو زمین گر چه ز افلاک بر است
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح شمس الملک
تا مرا بر رخ خوبت نظر است
دلم آسوده ز هر خیر و شر است
مکن از عشق مرا منع که عشق
سیره و عادت نوع بشر است
نه همین بوس و کنار از تو خوهم
که جز اینم بتو کار دگر است
کاسه و کیسه ام از دور فلک
این تهی از می و آن یک ز زر است
شمع بزم دگرانی و مرا
ز آتش دل بسر اندر شرر است
گر تو بیدادگری جانا من
داد خواهم ملک دادگر است
ملک عادل آن شمس ملوک
که ز انجم سپهش بیشتر است
عدد ذره خورشید فلک
کمتر از لشگر آن باهنر است
هر که بر درگه او برد پناه
ایمن از فتنه دور قمر است
هست آن نخل ببسان جهان
که سخا و کرمش برگ و بر است
آن نهالیست عدویش بزمین
که تهی از بر و برگ و ثمر است
در شجاعت بعلی می ماند
عدل او گوئی عدل عمر است
خطر و جاه مراو را باشد
دشمن جاه وی اندر خطر است
اثر خشم وی و لطف ویست
هر چه در گیتی نفع و ضرر است
دوستش را بجنان باشد جای
بسقر دشمن او را مقر است
آن جهان نیست جحیم او را جای
کاین جهان نیز برایش سقر است
گرد آفان جهان خسرو ما
سال و مه همچو قمر در سفر است
عدل او گرد جهان میگردد
اگر او خود بسفر یا حضر است
مدحش ار چند مطول گویم
باز چون مینگرم مختصر است
مهر آن شاه گزین گر که ترا
آرزوی شرف و جاه و فر است
بنده اش باش که در بندگیش
شاهی گیتی کمتر اثر است
خطر و جاه اگر می خواهمی
خدمتش مایه جاه و خطر است
تا جهانست جهاندار بود
زانکه او خسرو عالی گهر است
خسروی در خور بدگوهر نیست
اوست خسرو که به گوهر سمر است
دلم آسوده ز هر خیر و شر است
مکن از عشق مرا منع که عشق
سیره و عادت نوع بشر است
نه همین بوس و کنار از تو خوهم
که جز اینم بتو کار دگر است
کاسه و کیسه ام از دور فلک
این تهی از می و آن یک ز زر است
شمع بزم دگرانی و مرا
ز آتش دل بسر اندر شرر است
گر تو بیدادگری جانا من
داد خواهم ملک دادگر است
ملک عادل آن شمس ملوک
که ز انجم سپهش بیشتر است
عدد ذره خورشید فلک
کمتر از لشگر آن باهنر است
هر که بر درگه او برد پناه
ایمن از فتنه دور قمر است
هست آن نخل ببسان جهان
که سخا و کرمش برگ و بر است
آن نهالیست عدویش بزمین
که تهی از بر و برگ و ثمر است
در شجاعت بعلی می ماند
عدل او گوئی عدل عمر است
خطر و جاه مراو را باشد
دشمن جاه وی اندر خطر است
اثر خشم وی و لطف ویست
هر چه در گیتی نفع و ضرر است
دوستش را بجنان باشد جای
بسقر دشمن او را مقر است
آن جهان نیست جحیم او را جای
کاین جهان نیز برایش سقر است
گرد آفان جهان خسرو ما
سال و مه همچو قمر در سفر است
عدل او گرد جهان میگردد
اگر او خود بسفر یا حضر است
مدحش ار چند مطول گویم
باز چون مینگرم مختصر است
مهر آن شاه گزین گر که ترا
آرزوی شرف و جاه و فر است
بنده اش باش که در بندگیش
شاهی گیتی کمتر اثر است
خطر و جاه اگر می خواهمی
خدمتش مایه جاه و خطر است
تا جهانست جهاندار بود
زانکه او خسرو عالی گهر است
خسروی در خور بدگوهر نیست
اوست خسرو که به گوهر سمر است
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - در مدح وزیر صدرالدین
صدری که بر صدور زمانه مقدم است
درگاه او چو کعبه شریف و معظم است
اندر میان آدمیان چون فرشته است
وندر دل فریشتگان همچو آدم است
زی آنکه او فریشته و آدم آفرید
جون آدم و فرشته عزیز و مکرم است
آن صدر کیست صاحب عادل که در جهان
صاحب قران و صاحب صدر مسلم است
از رأی روشن وی و تدبیر محکمش
روشن جهان و قاعده ملک محکم است
در ملکت عجم سر هر محترم ویست
چون در عرب سر سال از محرم است
زیر نگین اوست سراسر همه جهان
گوئی مگر که خاتم او خاتم جم است
ذخرالملوک اوست و سراسر همه جهان
از دولت خجسته سلطان عالم است
دانست آن شهنشه عالم که آن بزرگ
اندر خور وزارت سلطان اعظم است
اندر بزرگواری او نیست هیچ شک
وندر بزرگواران مانند او کم است
ای صاحبی که کف حداد تو روز بزم
خورشید ذره پرور و ابر گهر نم است
فرخنده فال صدری و دیدار روی تو
منشور شادمانی و بیزاری از غم است
با همت رفیع و کف راد تو
پست است اگر سپهر و بخیل است اگر یم است
گر فی المثل باکمه و ابرص نظر کنی
بی آنکه در تو معجز عیس بن مریم است
بینا شود بهمت تو آنکه اکمه است
گویا شود بمدحت تو آنکه ابرص است
در زیر نعل مرکبت ار خاگ گل شود
آن بر جراحت دل مظلوم مرهم است
ور باد جود تو بوزد بر نیازمند
با وی همه خزائن قارون فراهم است
از عدل تو هر آنچه بگفتم نه مشکل است
وز جود تو هر آنچه بگویم نه مبهم است
در دین پاک خاتم پیغمبران ز عدل
تو خاتمی و نام تو چون نقش خاتم است
خورشید اهل دین ببقای تو روشن است
دیبای آفرین بثنای تو معلم است
در خورد تست خاتم اقبال و سروری
چونانکه رخش رستم در خورد رستم است
با حاسد تو دولت چون آب و روغنست
با ناصح تو ساخته چون زیر پا نم است
مهر تو بر ولی و خلاف تو بر عدو
آن چون بر جنان خرم این چون جهنم است
گویم اگر عدوی تو کلبست راستست
ور چند با شجاعت و باسهم ضیغم است
هرچ آورد بچنگ همه بهره تو است
وین اندرو نشانه کلب معلم است
از عکس و لمع اختر رخشنده هر شبی
تا آسمان بگونه پیروزه تارم است
بر تارم هوای دل خود نشاط کن
با مهوشی که قبله یغما و تارم است
گردون خمیده میرود ار راست بنگری
تعظیم آستان ترا پشت او خم است
درگاه او چو کعبه شریف و معظم است
اندر میان آدمیان چون فرشته است
وندر دل فریشتگان همچو آدم است
زی آنکه او فریشته و آدم آفرید
جون آدم و فرشته عزیز و مکرم است
آن صدر کیست صاحب عادل که در جهان
صاحب قران و صاحب صدر مسلم است
از رأی روشن وی و تدبیر محکمش
روشن جهان و قاعده ملک محکم است
در ملکت عجم سر هر محترم ویست
چون در عرب سر سال از محرم است
زیر نگین اوست سراسر همه جهان
گوئی مگر که خاتم او خاتم جم است
ذخرالملوک اوست و سراسر همه جهان
از دولت خجسته سلطان عالم است
دانست آن شهنشه عالم که آن بزرگ
اندر خور وزارت سلطان اعظم است
اندر بزرگواری او نیست هیچ شک
وندر بزرگواران مانند او کم است
ای صاحبی که کف حداد تو روز بزم
خورشید ذره پرور و ابر گهر نم است
فرخنده فال صدری و دیدار روی تو
منشور شادمانی و بیزاری از غم است
با همت رفیع و کف راد تو
پست است اگر سپهر و بخیل است اگر یم است
گر فی المثل باکمه و ابرص نظر کنی
بی آنکه در تو معجز عیس بن مریم است
بینا شود بهمت تو آنکه اکمه است
گویا شود بمدحت تو آنکه ابرص است
در زیر نعل مرکبت ار خاگ گل شود
آن بر جراحت دل مظلوم مرهم است
ور باد جود تو بوزد بر نیازمند
با وی همه خزائن قارون فراهم است
از عدل تو هر آنچه بگفتم نه مشکل است
وز جود تو هر آنچه بگویم نه مبهم است
در دین پاک خاتم پیغمبران ز عدل
تو خاتمی و نام تو چون نقش خاتم است
خورشید اهل دین ببقای تو روشن است
دیبای آفرین بثنای تو معلم است
در خورد تست خاتم اقبال و سروری
چونانکه رخش رستم در خورد رستم است
با حاسد تو دولت چون آب و روغنست
با ناصح تو ساخته چون زیر پا نم است
مهر تو بر ولی و خلاف تو بر عدو
آن چون بر جنان خرم این چون جهنم است
گویم اگر عدوی تو کلبست راستست
ور چند با شجاعت و باسهم ضیغم است
هرچ آورد بچنگ همه بهره تو است
وین اندرو نشانه کلب معلم است
از عکس و لمع اختر رخشنده هر شبی
تا آسمان بگونه پیروزه تارم است
بر تارم هوای دل خود نشاط کن
با مهوشی که قبله یغما و تارم است
گردون خمیده میرود ار راست بنگری
تعظیم آستان ترا پشت او خم است
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در مدح وزیر
ای روز عید خلق وز خلق را نجات
بر تو بخیر باد و سعادت شب برات
باشد بلی بخیر و سعادت برات تو
چون خلق را زعدل تو باشد زغم نجات
در دیده مروت و اندر تن خرد
شایسته چون حیائی و بایسته چون حیات
از بهر تازه بودن دلهای خاص و عام
پیوسته درفشانی چون ابر بر نبات
بر اعتقاد تست دل عام را قرار
بر رأی تست قاعده خاصر اثبات
صاحب توئی و صاحب دولت توئی و هست
دولت بتو فروخته خود را ببیع بات
گر در میان بادیه جوئی نشان کنی
آنجا رود بدولت تو دجله و فرات
هر شاهرا که چون تو وزیری بود بود
شطرنج ملک خصم رسیده بشاه مات
از فتح سومنات وز محمود زاولی
باقیست زنده نامی و او یافته وفات
محمود شاه مشرق دخر الملوک را
دیدار تو وزیر به از فتح سومنات
بهتر ز سومنات گشائی بنوک کلک
بر فال نیک چون بگشائی سر دوات
از خالق کریم سوی تو کرامت است
وز تو بخلق او همه بر است و مکرمات
دادی زکات جاه بسی بندگانش را
ایزد کناد جاه تو افزون ازین زکات
باز آمده به خیر و سعادت برات تو
پذرفته باد روز و شبت روزه و صلات
گر نیک بنگرند به لطف و به قهر تو
دانند کاین حیات دهد وآن دگر ممات
من بنده را نجات ده از محنت زمان
ای روز عید خلق و ز غم خلق را نجات
بر تو بخیر باد و سعادت شب برات
باشد بلی بخیر و سعادت برات تو
چون خلق را زعدل تو باشد زغم نجات
در دیده مروت و اندر تن خرد
شایسته چون حیائی و بایسته چون حیات
از بهر تازه بودن دلهای خاص و عام
پیوسته درفشانی چون ابر بر نبات
بر اعتقاد تست دل عام را قرار
بر رأی تست قاعده خاصر اثبات
صاحب توئی و صاحب دولت توئی و هست
دولت بتو فروخته خود را ببیع بات
گر در میان بادیه جوئی نشان کنی
آنجا رود بدولت تو دجله و فرات
هر شاهرا که چون تو وزیری بود بود
شطرنج ملک خصم رسیده بشاه مات
از فتح سومنات وز محمود زاولی
باقیست زنده نامی و او یافته وفات
محمود شاه مشرق دخر الملوک را
دیدار تو وزیر به از فتح سومنات
بهتر ز سومنات گشائی بنوک کلک
بر فال نیک چون بگشائی سر دوات
از خالق کریم سوی تو کرامت است
وز تو بخلق او همه بر است و مکرمات
دادی زکات جاه بسی بندگانش را
ایزد کناد جاه تو افزون ازین زکات
باز آمده به خیر و سعادت برات تو
پذرفته باد روز و شبت روزه و صلات
گر نیک بنگرند به لطف و به قهر تو
دانند کاین حیات دهد وآن دگر ممات
من بنده را نجات ده از محنت زمان
ای روز عید خلق و ز غم خلق را نجات
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - در مدح سعدالملک وزیر
رسیده ماه محرم بسال پانصد و شصت
ببارگاه وزیر خدایگان بنشست
که تا نظر کند اندر جمال طلعت او
که هیچ شه را مانند او وزیری هست
خجسته رأی و همایون لقا و فرخ فال
دراز عمر بعدل و ز ظلم کوته دست
ستوده سیرت و پاک اعتقاد و نیکو ظن
بدل خدای شناس و بتن خدای پرست
سر وزیران صدر بزرگ سعد الملک
که سعد اکبر ناظر بود بوی پیوست
در سعادت نام خدایگان مسعود
گشاد بروی بخت آنچنانکه نتوان بست
اگر نه عدل شهستی و نیک رائی او
شدی سراسر کار جهان تباه و تبست
ز باغ دولت شاه جهان بخلق جهان
گل سعادت او بوی داد و خار نخست
زخار غم دل و جان کسی که در دل او
درخت دوستی و مهر او نرست نرست
هر آنکه جست مراد وی از جهان حاصل
ز چنگ جور و عنا جست ور نجست نجست
بلند همت صدری که همچو جرم زمین
بجنب همت او آسمان نمایت پست
بگوهر از همه آزادگان شریفتر است
بر آن قیاس که یاقوت ناروان زجست
ز باده کرده کرم و لطف نوش لذت او
سران روی زمین اند خرم و سرمست
به کام حاسد او چون کیست باد انوش
به کام ناصح او همچو نوش باد کیست
به سال پانصد و شصت این قصیده گفتم و خواست
بقای عمر ورا شش هزار و ششصد و شصت
جهان بکام و مرادش رفاه تا ماهی
بکام حاسد او چون بکام ماهی شست
ببارگاه وزیر خدایگان بنشست
که تا نظر کند اندر جمال طلعت او
که هیچ شه را مانند او وزیری هست
خجسته رأی و همایون لقا و فرخ فال
دراز عمر بعدل و ز ظلم کوته دست
ستوده سیرت و پاک اعتقاد و نیکو ظن
بدل خدای شناس و بتن خدای پرست
سر وزیران صدر بزرگ سعد الملک
که سعد اکبر ناظر بود بوی پیوست
در سعادت نام خدایگان مسعود
گشاد بروی بخت آنچنانکه نتوان بست
اگر نه عدل شهستی و نیک رائی او
شدی سراسر کار جهان تباه و تبست
ز باغ دولت شاه جهان بخلق جهان
گل سعادت او بوی داد و خار نخست
زخار غم دل و جان کسی که در دل او
درخت دوستی و مهر او نرست نرست
هر آنکه جست مراد وی از جهان حاصل
ز چنگ جور و عنا جست ور نجست نجست
بلند همت صدری که همچو جرم زمین
بجنب همت او آسمان نمایت پست
بگوهر از همه آزادگان شریفتر است
بر آن قیاس که یاقوت ناروان زجست
ز باده کرده کرم و لطف نوش لذت او
سران روی زمین اند خرم و سرمست
به کام حاسد او چون کیست باد انوش
به کام ناصح او همچو نوش باد کیست
به سال پانصد و شصت این قصیده گفتم و خواست
بقای عمر ورا شش هزار و ششصد و شصت
جهان بکام و مرادش رفاه تا ماهی
بکام حاسد او چون بکام ماهی شست
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - در مدح تاج الدین محمودبن عبدالکریم
تاج دین محمودبن عبدالکریم است آنکه هست
از می احسان او گیتی پر از هشیار روست
صاحب دیوان استیفا که اهل فضل را
اندر او اهلیت صاحب قرانی بود و هست
از دوات کله گیسوی منیر افسر بکلک
بر سر اهل هنر افسر نهاد و کله بست
چون برآرد ماهی زرین نقش انگیز او
قطره از قلزم قطران بقدر نیم شست
بر بساط سیمگون از دست دریا جود او
نقش مشک آثار خیزد دام دام و شست شست
عمرو و زید عصر دل خستند و در بستند بخل
سائلان و زائران را پشت خست و دل شکست
تاج دین در عمر خود روزی چو عمرو و زید عصر
زائری را در نبست و سائلی را دل نخست
رسم و آئین بخیلی جود او منسوخ کرد
شد یقین کان رسم و آئین تباه است و تبست
همتی دارد چنان عالی که چرخ برترین
با فرودین پایگاه همتش دونست و نیست
گر بچشم همت خود بنگرد بر دست خویش
آید اندر چشم او چون بر سخا بگشاد دست
اطلس رومی عبا زر نشابوری سرب
در عمانی شبه یاقوت رمانی جمست
هست فتوی فتوت را قلم در دست او
پاسخ فتوی نعم راند بجای لاولست
لفظ و او شیرینتری دعوی کند بر انگبین
این کسی داند که داند انگبین را از کبست
هر که اندر سایه اقبال او مسکن گرفت
از سموم فاقه ادبار و محنت جست و رست
زانکه در کردار نیکش چشم بد را راه نیست
بدسگال دولتش را دل درید و دیده خست
خلق ایزد را ازو شکر است و آزادی مدام
همچنین باشد همی آزاده و ایزد پرست
خوار باد و خسته دل بدخواه جاه و دولتش
گر ببغداد اسپ و ری یا در تخارستان و بست
سوزنی در مدح وی با قافیت کشتی گرفت
قاضیت شد نرم گردن گر چه توسن بود گست
از می احسان او گیتی پر از هشیار روست
صاحب دیوان استیفا که اهل فضل را
اندر او اهلیت صاحب قرانی بود و هست
از دوات کله گیسوی منیر افسر بکلک
بر سر اهل هنر افسر نهاد و کله بست
چون برآرد ماهی زرین نقش انگیز او
قطره از قلزم قطران بقدر نیم شست
بر بساط سیمگون از دست دریا جود او
نقش مشک آثار خیزد دام دام و شست شست
عمرو و زید عصر دل خستند و در بستند بخل
سائلان و زائران را پشت خست و دل شکست
تاج دین در عمر خود روزی چو عمرو و زید عصر
زائری را در نبست و سائلی را دل نخست
رسم و آئین بخیلی جود او منسوخ کرد
شد یقین کان رسم و آئین تباه است و تبست
همتی دارد چنان عالی که چرخ برترین
با فرودین پایگاه همتش دونست و نیست
گر بچشم همت خود بنگرد بر دست خویش
آید اندر چشم او چون بر سخا بگشاد دست
اطلس رومی عبا زر نشابوری سرب
در عمانی شبه یاقوت رمانی جمست
هست فتوی فتوت را قلم در دست او
پاسخ فتوی نعم راند بجای لاولست
لفظ و او شیرینتری دعوی کند بر انگبین
این کسی داند که داند انگبین را از کبست
هر که اندر سایه اقبال او مسکن گرفت
از سموم فاقه ادبار و محنت جست و رست
زانکه در کردار نیکش چشم بد را راه نیست
بدسگال دولتش را دل درید و دیده خست
خلق ایزد را ازو شکر است و آزادی مدام
همچنین باشد همی آزاده و ایزد پرست
خوار باد و خسته دل بدخواه جاه و دولتش
گر ببغداد اسپ و ری یا در تخارستان و بست
سوزنی در مدح وی با قافیت کشتی گرفت
قاضیت شد نرم گردن گر چه توسن بود گست
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در مدح تاج الدین
ای یافته تاج نسب از صاحب معراج
هستی به لقب دین همایون ورا تاج
همنام تو است و پدر تو بدو خوشنام
جد تو رسول قرشی صاحب معراج
شاه شرفی تاج تو است از نسب تو
تاجی که نه غصب است نه آورده زتاراج
ملک تو نه ملکی است بشمشیر گرفته
کی ملک بشمشیر توان کردن از عاج
از نسل حسین بن علی شاه شهیدی
نز تخمه جمشیدی و نز گوهر مهراج
آن شاه که گویند بجنت برد آن را
از جور که مرخون ورا ریخت زاو داج
منهاج سخا و کرم و جود و فتوت
جد تو نهاد دست و توئی رهرو منهاج
از منهج مهر تو بجز خارجی شوم
از امت جدت نکند هیچکس اخراج
طاوس ملایک بنوا مدح تو خواند
اندر قفس سدره چو قمری و چو دراج
گیسوی تو شهبال همای نبوی دان
بوینده چو مشک تبت و تنکت تمغاج
گر مدعیان گیسوی مشگین تو بینند
دانند که نز جنس همانست غلیواج
از نور جبین تو بود روز منور
وز گیسوی مشگین سیاه تو شب داج
از روی هواخواهی سادات دلم هست
پیوسته بدیدار شب و روز تو محتاج
تصویر کنم مدح تو بر خاطر روشن
وز نوک قلم نقش کنم غالبه بر عاج
دیباچه دیوان خود از مدح تو سازم
تا هر ورقی گیرد ازو قیمت دیباج
در مدحت صدر تو منم شوشتری باف
دیگر شعرا آستری باف چو نساج
بی فکرت مداحی صدر تو همه عمر
حاشا که زنم یک مژه را بر مژه با کاج
جفت دل من کرد هوا خواهی سادات
هنگام مزاج تن من خالق ازواج
نامم بثناگوئی و مدح تو نوشتند
آنگه که سرشته شدم از نطفه امشاج
تا بدرقه از دوستی آل علی نیست
بر قافله دین هدی دیو، نهد باج
کعبه است دل من که بدان کعبه نیاید
بیدوستی آل نبی قافله حاج
هرگز بسوی کعبه معمور دل من
حجاجی ملعون نخوهد گشتن حجاج
تا تاج بود زینت فرق سر شاهان
وانداختن تیر بود رسم بآماج
تو تا حور ملک شرف بادی و اعدات
بر آتش غم سوخته همواره چو در تاج
آماجگه تیر عنا باد حسودت
وز خون جگر برزخ اعدای تو امواج
هستی به لقب دین همایون ورا تاج
همنام تو است و پدر تو بدو خوشنام
جد تو رسول قرشی صاحب معراج
شاه شرفی تاج تو است از نسب تو
تاجی که نه غصب است نه آورده زتاراج
ملک تو نه ملکی است بشمشیر گرفته
کی ملک بشمشیر توان کردن از عاج
از نسل حسین بن علی شاه شهیدی
نز تخمه جمشیدی و نز گوهر مهراج
آن شاه که گویند بجنت برد آن را
از جور که مرخون ورا ریخت زاو داج
منهاج سخا و کرم و جود و فتوت
جد تو نهاد دست و توئی رهرو منهاج
از منهج مهر تو بجز خارجی شوم
از امت جدت نکند هیچکس اخراج
طاوس ملایک بنوا مدح تو خواند
اندر قفس سدره چو قمری و چو دراج
گیسوی تو شهبال همای نبوی دان
بوینده چو مشک تبت و تنکت تمغاج
گر مدعیان گیسوی مشگین تو بینند
دانند که نز جنس همانست غلیواج
از نور جبین تو بود روز منور
وز گیسوی مشگین سیاه تو شب داج
از روی هواخواهی سادات دلم هست
پیوسته بدیدار شب و روز تو محتاج
تصویر کنم مدح تو بر خاطر روشن
وز نوک قلم نقش کنم غالبه بر عاج
دیباچه دیوان خود از مدح تو سازم
تا هر ورقی گیرد ازو قیمت دیباج
در مدحت صدر تو منم شوشتری باف
دیگر شعرا آستری باف چو نساج
بی فکرت مداحی صدر تو همه عمر
حاشا که زنم یک مژه را بر مژه با کاج
جفت دل من کرد هوا خواهی سادات
هنگام مزاج تن من خالق ازواج
نامم بثناگوئی و مدح تو نوشتند
آنگه که سرشته شدم از نطفه امشاج
تا بدرقه از دوستی آل علی نیست
بر قافله دین هدی دیو، نهد باج
کعبه است دل من که بدان کعبه نیاید
بیدوستی آل نبی قافله حاج
هرگز بسوی کعبه معمور دل من
حجاجی ملعون نخوهد گشتن حجاج
تا تاج بود زینت فرق سر شاهان
وانداختن تیر بود رسم بآماج
تو تا حور ملک شرف بادی و اعدات
بر آتش غم سوخته همواره چو در تاج
آماجگه تیر عنا باد حسودت
وز خون جگر برزخ اعدای تو امواج
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - در مدح تاج الدین
ای فلک سوخته داده بر کف تاج
هیچ نیکی ز تو نداشته ماج
بخت نیکت چو بچه ماج دهان
در نهاده بآستان تو ماج
دل اعدات در تنوره غم
چو بخاکستر اندرون کوباج
رخ احباب تو طری چون گل
خوش و شیرینتر از گلاب و کلاج
چشم بد خواه تو خلیده بخار
هم بر آنسان که سیخ در تیماج
دولت از خاج گوش بنده تو
بنده را حلعه در کشیده بخاج
هر مرادی که داری اندر دل
بتو آید چو کوز در معلاج
آن رسیده بجان دشمن تو
که ز عریر علاء دین و قماج
منم آن شاعری که شعر منست
حب بی قیل و قال و بی مج و ماج
گفته من حلالزاده طبع
نبوم مرخسوک را بازاج
شعرائی کم آرزو کم قیمت
از در مصر تا حد طعماج
از همه شاعران منم افصح
همه را از منست بر سر تاج
همچو من شاعری بجد و بهزل
نیست در روم و خلخ و قیجاج
قدر من بنده خود بود مجهول
قدر دانی بدی بگیتی کاج
تا نهد فرق خار را از گل
بید را تا دهد تمیز ز کاج
نیست غیر از عطای خواجه دگر
درد فقر مرا دوا و علاج
صاحبا ایکه در سخا و سخن
بستانی ز معن و حسان باج
به سخا و بزرگواری خویش
نگذارم به دیگری محتاج
هیچ نیکی ز تو نداشته ماج
بخت نیکت چو بچه ماج دهان
در نهاده بآستان تو ماج
دل اعدات در تنوره غم
چو بخاکستر اندرون کوباج
رخ احباب تو طری چون گل
خوش و شیرینتر از گلاب و کلاج
چشم بد خواه تو خلیده بخار
هم بر آنسان که سیخ در تیماج
دولت از خاج گوش بنده تو
بنده را حلعه در کشیده بخاج
هر مرادی که داری اندر دل
بتو آید چو کوز در معلاج
آن رسیده بجان دشمن تو
که ز عریر علاء دین و قماج
منم آن شاعری که شعر منست
حب بی قیل و قال و بی مج و ماج
گفته من حلالزاده طبع
نبوم مرخسوک را بازاج
شعرائی کم آرزو کم قیمت
از در مصر تا حد طعماج
از همه شاعران منم افصح
همه را از منست بر سر تاج
همچو من شاعری بجد و بهزل
نیست در روم و خلخ و قیجاج
قدر من بنده خود بود مجهول
قدر دانی بدی بگیتی کاج
تا نهد فرق خار را از گل
بید را تا دهد تمیز ز کاج
نیست غیر از عطای خواجه دگر
درد فقر مرا دوا و علاج
صاحبا ایکه در سخا و سخن
بستانی ز معن و حسان باج
به سخا و بزرگواری خویش
نگذارم به دیگری محتاج
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - در مدح رکن الدین تمغاج خان
اعلی خدایگان جهان از سفر رسید
منت خدایرا که بفتح و ظفر رسید
تمغاج خان اعظم مسعود رکن دین
کز وی بسعد اکبر و اصغر نظر رسید
شاهی که ماه رایت منصور او بقدر
از ماه برگذشت و بخورشید در رسید
خورشیدوار تیغ کشید و بهر کجا
در ملک سایه بود بدان سایه بررسید
شاه ممیز متمیز بنیک و بد
کزوی جز بنیک و بد و نفع و ضرر رسید
لشگر بحرب یاغی و طاغی دلیر کرد
تا باغ و بوستان ممالک ببر رسید
صیت و صدای کوس و مصافش بنصر و فتح
از شرق تا بغرب بهر بحر و بر رسید
از طعن و ضرب تیغ و سنان در صف نبرد
بر هر نئی صریر نهاد و بسر رسید
بر فرق دشمنان ملک تیغ بندگانش
هر ضربتی ز کوی کله تا کمر رسید
سیمرغ را بتهمت طوطی چو بابزن
مرکبک را ز سینه سنان در جگر رسید
اعدای شاه را بلب آمد چو درفتاد
آتش بمرغزار و بهر خشک و تر رسید
گردان کارزاری پیکار جوی را
از سهم شاه کار باین المضر رسید
زی مستقر شاهی خود شاه بازوار
پرواز کرد و باز بدین مستقر رسید
دشمن شکار کرده و مقهور کرده خصم
زاحوال او مبشر خیرالبشر رسید
شاهنشهی که جنت دنیاست حضرتش
چون از سفر بحضرت نزدیکتر رسید
گرد نعال و همهمه باد پایگانش
خوش چون سماع و سرمه بسمع و بصر رسید
از فر شاه جنت دنیا بخرمی
با جنت النعیم بهم در بدر رسید
اندر دل مقیم و مسافر ز عدل شاه
شادی مقیم گشت چو شاه از سفر رسید
بی آنکه شاه مژده وری نصب کرده بود
جان از قدوم شاه بدل مژده ور رسید
منت خدایرا که ز حظرت بقهر خصم
دشمن شکر برون شد و دشمن شکر رسید
ای بر سپهر سلطنت مشرق آفتاب
نور تو تا بخاور از باختر رسید
هر شاهرا زمسند و گاهست زیب و فر
باز از تو گاه و مسند را زیب و فر رسید
تیغ تو از قضا و قدر بهره مند بود
اعدات را بلا ز قضا و قدر رسید
خون گردد آب در شمر از سهم تیغ تو
چون وقت آب خون شدن اندر شمر رسید
آش سیاست تو کلاغان و کرکسان
خوردند و باز نوبت جنسی دگر رسید
تو کامران و خرم و خوشدل بخسروی
بنشین که خسرویرا شیرین ببر رسید
افراسیاب وار زعیش آی سوی جشن
کاین عیش و جشن با تو زببچه پدر رسید
ای سوزنی بمدحت سلطان گوهری
گاه طویله کردن در و گهر رسید
از عسکر طبیعت و عمان خاطرت
مشگ شکر گشادی و درج درر رسید
در بارگاه شه شکر و در نثار کن
گاه نثار کردن در و شکر رسید
طول بقای شاه جهان خواه و مدح گوی
عمر طویلت ار بدمی مختصر رسید
هم در ثنای شاه زن آندم کز آن ثنا
عمر مدید و عیش هنی بر اثر رسید
عمر مدید و عیش هنی شاهرا سزد
قطع کلام بر سخن معتبر رسید
بیش از ستاره باد شها سال عمر تو
هم بیش از آنکه و هم ستاره شمر رسید
منت خدایرا که بفتح و ظفر رسید
تمغاج خان اعظم مسعود رکن دین
کز وی بسعد اکبر و اصغر نظر رسید
شاهی که ماه رایت منصور او بقدر
از ماه برگذشت و بخورشید در رسید
خورشیدوار تیغ کشید و بهر کجا
در ملک سایه بود بدان سایه بررسید
شاه ممیز متمیز بنیک و بد
کزوی جز بنیک و بد و نفع و ضرر رسید
لشگر بحرب یاغی و طاغی دلیر کرد
تا باغ و بوستان ممالک ببر رسید
صیت و صدای کوس و مصافش بنصر و فتح
از شرق تا بغرب بهر بحر و بر رسید
از طعن و ضرب تیغ و سنان در صف نبرد
بر هر نئی صریر نهاد و بسر رسید
بر فرق دشمنان ملک تیغ بندگانش
هر ضربتی ز کوی کله تا کمر رسید
سیمرغ را بتهمت طوطی چو بابزن
مرکبک را ز سینه سنان در جگر رسید
اعدای شاه را بلب آمد چو درفتاد
آتش بمرغزار و بهر خشک و تر رسید
گردان کارزاری پیکار جوی را
از سهم شاه کار باین المضر رسید
زی مستقر شاهی خود شاه بازوار
پرواز کرد و باز بدین مستقر رسید
دشمن شکار کرده و مقهور کرده خصم
زاحوال او مبشر خیرالبشر رسید
شاهنشهی که جنت دنیاست حضرتش
چون از سفر بحضرت نزدیکتر رسید
گرد نعال و همهمه باد پایگانش
خوش چون سماع و سرمه بسمع و بصر رسید
از فر شاه جنت دنیا بخرمی
با جنت النعیم بهم در بدر رسید
اندر دل مقیم و مسافر ز عدل شاه
شادی مقیم گشت چو شاه از سفر رسید
بی آنکه شاه مژده وری نصب کرده بود
جان از قدوم شاه بدل مژده ور رسید
منت خدایرا که ز حظرت بقهر خصم
دشمن شکر برون شد و دشمن شکر رسید
ای بر سپهر سلطنت مشرق آفتاب
نور تو تا بخاور از باختر رسید
هر شاهرا زمسند و گاهست زیب و فر
باز از تو گاه و مسند را زیب و فر رسید
تیغ تو از قضا و قدر بهره مند بود
اعدات را بلا ز قضا و قدر رسید
خون گردد آب در شمر از سهم تیغ تو
چون وقت آب خون شدن اندر شمر رسید
آش سیاست تو کلاغان و کرکسان
خوردند و باز نوبت جنسی دگر رسید
تو کامران و خرم و خوشدل بخسروی
بنشین که خسرویرا شیرین ببر رسید
افراسیاب وار زعیش آی سوی جشن
کاین عیش و جشن با تو زببچه پدر رسید
ای سوزنی بمدحت سلطان گوهری
گاه طویله کردن در و گهر رسید
از عسکر طبیعت و عمان خاطرت
مشگ شکر گشادی و درج درر رسید
در بارگاه شه شکر و در نثار کن
گاه نثار کردن در و شکر رسید
طول بقای شاه جهان خواه و مدح گوی
عمر طویلت ار بدمی مختصر رسید
هم در ثنای شاه زن آندم کز آن ثنا
عمر مدید و عیش هنی بر اثر رسید
عمر مدید و عیش هنی شاهرا سزد
قطع کلام بر سخن معتبر رسید
بیش از ستاره باد شها سال عمر تو
هم بیش از آنکه و هم ستاره شمر رسید
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - در مدح رکن الدین عقاج خان
ای جهانداری که در عهد تو گرگ و گوسفند
نیست این آنرا زیان کار آن نه اینرا سودمند
گوسفند از گرگ ترسان بود در ایام پیش
وندر ایام تو ترسان گشت گرگ از گوسفند
یک جهان گرگان دندان تیز بودند ارچه کرد
کلبتین قهر تو دندان گرگان کند و کند
شه قلج طمغاج خان کز یاد کرد نام تو
لب شود یاقوت و دندان در زبان در کام قند
خاطب از منبر چو گوید شاه مسعود حسن
خواند اعدای ترا در خطبه منحوس و نژند
گوهرت شاها پسندیده است و شاه کشوری
جز ترا نپسندد آنکس کو بود گوهرپسند
هرکه در دل چو سپندان دانه کین تو داشت
زان سپندان دانه خود دید بر آتش سپند
گوهر شاهی پدیدار از تیغ گوهر دار تست
بر تن بدگوهران چون گوهر تیغت بخند
بر جهان مالک رقابی ساخته از عنف و لطف
دوستانرا طوق منت دشمنانت را کمند
خسرو روی زمینی کاسمان از ماه نو
نعل زرین سازد از بهر تو بر سم سمند
آفتاب از ابر دارد چتر پیش روی خویش
تا ز نور رای تو بر جرم او ناید گزند
جز تو از شاهان که دارد یا که داند داشتن
آفتاب چتر دارد و آسمان نعلبند
روز هیجا از بر چابک سواران پروری
از برای زین رخش خویش کمیخت و بفند
بسکه در میدان فکندی اسب تا خصم افکنی
خصم را پا در رکاب تو زاسب اندر فکند
گر تو در میدان خویشتن گوی افکنی
گوی بی چوگان بغلطد از یمن تا تازکند
از فلک تا خاک پست ایزد بشش روز آفرید
تو بشش مه تا فلک بفراختی کاخی بلند
از بر کاخ تو بتوان دید کاندر شرق و غرب
چند کس باشند کز کاخ تاج بپذیرند پند
بند را فر هما آید پدید اندر هوا
از بر کاخ همایونت ار بود پرواز بند
قیصر و خاقان و خان و رای در کاخ تواند
پاسبان و پرده دار و آب پاش و خاک رند
تار و پود مفرش کاخ تو از عدلست و فضل
رنگ این مفرش به است از مفرش فال پرند
از پی نظاره کاخ تو آئین بست چرخ
از لب جیحون و ترمد تا بسیحون و خجند
تا بدیدار تو عید اقربا فرخ شود
عیدی کاخ تو شد بر اهل دانش نور خند
تا بود اهل عجم را نام بلبل زند واف
زند وافان سخن را نظم مدحت باد زند
مدح تو اهل عجم را یاد باد از سوزنی
همچو مراهل عرب از معری سقط وزند
سال عمر نوح با عمر تو بادا اندلغ
تا بود سوگند را در لفظ ترکی نام اند
صدهزار و اند سال اندر جهان باقی بمان
کس ندانست و نداند در جهان تفسیر اند
تا جهانداران ماضی را تو داری زنده نام
در جهانداری بزی چندانکه شو انگفت چند
کنده باد و کفته چشم دل بد اندیش ترا
کفتن نار خجند و کندن بادام کند
نیست این آنرا زیان کار آن نه اینرا سودمند
گوسفند از گرگ ترسان بود در ایام پیش
وندر ایام تو ترسان گشت گرگ از گوسفند
یک جهان گرگان دندان تیز بودند ارچه کرد
کلبتین قهر تو دندان گرگان کند و کند
شه قلج طمغاج خان کز یاد کرد نام تو
لب شود یاقوت و دندان در زبان در کام قند
خاطب از منبر چو گوید شاه مسعود حسن
خواند اعدای ترا در خطبه منحوس و نژند
گوهرت شاها پسندیده است و شاه کشوری
جز ترا نپسندد آنکس کو بود گوهرپسند
هرکه در دل چو سپندان دانه کین تو داشت
زان سپندان دانه خود دید بر آتش سپند
گوهر شاهی پدیدار از تیغ گوهر دار تست
بر تن بدگوهران چون گوهر تیغت بخند
بر جهان مالک رقابی ساخته از عنف و لطف
دوستانرا طوق منت دشمنانت را کمند
خسرو روی زمینی کاسمان از ماه نو
نعل زرین سازد از بهر تو بر سم سمند
آفتاب از ابر دارد چتر پیش روی خویش
تا ز نور رای تو بر جرم او ناید گزند
جز تو از شاهان که دارد یا که داند داشتن
آفتاب چتر دارد و آسمان نعلبند
روز هیجا از بر چابک سواران پروری
از برای زین رخش خویش کمیخت و بفند
بسکه در میدان فکندی اسب تا خصم افکنی
خصم را پا در رکاب تو زاسب اندر فکند
گر تو در میدان خویشتن گوی افکنی
گوی بی چوگان بغلطد از یمن تا تازکند
از فلک تا خاک پست ایزد بشش روز آفرید
تو بشش مه تا فلک بفراختی کاخی بلند
از بر کاخ تو بتوان دید کاندر شرق و غرب
چند کس باشند کز کاخ تاج بپذیرند پند
بند را فر هما آید پدید اندر هوا
از بر کاخ همایونت ار بود پرواز بند
قیصر و خاقان و خان و رای در کاخ تواند
پاسبان و پرده دار و آب پاش و خاک رند
تار و پود مفرش کاخ تو از عدلست و فضل
رنگ این مفرش به است از مفرش فال پرند
از پی نظاره کاخ تو آئین بست چرخ
از لب جیحون و ترمد تا بسیحون و خجند
تا بدیدار تو عید اقربا فرخ شود
عیدی کاخ تو شد بر اهل دانش نور خند
تا بود اهل عجم را نام بلبل زند واف
زند وافان سخن را نظم مدحت باد زند
مدح تو اهل عجم را یاد باد از سوزنی
همچو مراهل عرب از معری سقط وزند
سال عمر نوح با عمر تو بادا اندلغ
تا بود سوگند را در لفظ ترکی نام اند
صدهزار و اند سال اندر جهان باقی بمان
کس ندانست و نداند در جهان تفسیر اند
تا جهانداران ماضی را تو داری زنده نام
در جهانداری بزی چندانکه شو انگفت چند
کنده باد و کفته چشم دل بد اندیش ترا
کفتن نار خجند و کندن بادام کند
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در مدح قدر طغان خان
پادشاه جهان ز راه رسید
ملک نو شد چو پادشاه رسید
شاه شاهان قدر طغان خاقان
از سفر با کمال و جاه رسید
فتح بر عطف زین ببسته برفت
نصر بر پره کلاه رسید
چو سکندر برفت و همچون خضر
بلب چشمه حیات رسید
از میان سپاه دیو و پری
چون سلیمان برفت و گاه رسید
داستان از درست و دیو زنند
او درست آمد و بگاه رسید
شد بعون اله سوی سفر
باز در عصمت اله رسید
حق ایزد نگاهداشته رفت
ایزدش داد تا بگاه رسید
اهل دین را ز خوف لشکر کفر
مأمن و ملجاء و پناه رسید
وان اسیران ممتحن شده را
فرخ و ملجاء و نجاه رسید
هر کسی این سفر گناه انگاشت
شه بآمرزش گناه رسید
شد بتدبیر اولیا بسفر
وز سفر قامع العداء رسید
بفنا بردن معادی را . . .
همچو صرصر بسوی گاه رسید
بنما دادن موالی چون
نم رحمت سوی گیاه رسید
ملکداری بخواب غفلت بود
از طغانخان بانتباه رسید
خشم افزون حضم کاسته خواست
حشم افزون و حضم کاه رسید
شد بدعوی ملک و صفحه تیغ
حجت آورد و با گواه رسید
این بشارت ز جوشن ماهی
تا بخفتان سبز ماه رسید
هیچ شه را بسالها نرسد
آنچه او را بیک دو ماه رسید
از حزاسیدن و رسیدن شاه
چو بشارت سوی سپاه رسید
دولت از خیمه کبود سپهر
بسر خرگه سپاه رسید
وز خشم ده هزار یکتا دل
پیش شه قامت و تاه رسید
رفتن بارگاه او همه را
زینت عارض و جباه رسید
نه بر آیینه دل کس از او
بد زنگ و غبار راه رسید
سرمه دیده چشم شد و آن
نیک خواه و نکو نگاه رسید
باد ار اندیشه دل تباه آنرا
کز سر اندیشه تباه رسید
حاسد از رشک جاه عالی شاه
خائبا خاسرا بچاه رسید
در دریای ملک شاه گرفت
حضم را غوطه و شناه رسید
ملک نو شد چو پادشاه رسید
شاه شاهان قدر طغان خاقان
از سفر با کمال و جاه رسید
فتح بر عطف زین ببسته برفت
نصر بر پره کلاه رسید
چو سکندر برفت و همچون خضر
بلب چشمه حیات رسید
از میان سپاه دیو و پری
چون سلیمان برفت و گاه رسید
داستان از درست و دیو زنند
او درست آمد و بگاه رسید
شد بعون اله سوی سفر
باز در عصمت اله رسید
حق ایزد نگاهداشته رفت
ایزدش داد تا بگاه رسید
اهل دین را ز خوف لشکر کفر
مأمن و ملجاء و پناه رسید
وان اسیران ممتحن شده را
فرخ و ملجاء و نجاه رسید
هر کسی این سفر گناه انگاشت
شه بآمرزش گناه رسید
شد بتدبیر اولیا بسفر
وز سفر قامع العداء رسید
بفنا بردن معادی را . . .
همچو صرصر بسوی گاه رسید
بنما دادن موالی چون
نم رحمت سوی گیاه رسید
ملکداری بخواب غفلت بود
از طغانخان بانتباه رسید
خشم افزون حضم کاسته خواست
حشم افزون و حضم کاه رسید
شد بدعوی ملک و صفحه تیغ
حجت آورد و با گواه رسید
این بشارت ز جوشن ماهی
تا بخفتان سبز ماه رسید
هیچ شه را بسالها نرسد
آنچه او را بیک دو ماه رسید
از حزاسیدن و رسیدن شاه
چو بشارت سوی سپاه رسید
دولت از خیمه کبود سپهر
بسر خرگه سپاه رسید
وز خشم ده هزار یکتا دل
پیش شه قامت و تاه رسید
رفتن بارگاه او همه را
زینت عارض و جباه رسید
نه بر آیینه دل کس از او
بد زنگ و غبار راه رسید
سرمه دیده چشم شد و آن
نیک خواه و نکو نگاه رسید
باد ار اندیشه دل تباه آنرا
کز سر اندیشه تباه رسید
حاسد از رشک جاه عالی شاه
خائبا خاسرا بچاه رسید
در دریای ملک شاه گرفت
حضم را غوطه و شناه رسید
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در مدح شمس الدین
صدر جهان بحضرت شاه جهان رسید
با کام دل بر ملک کامران رسید
گشت از حضور صدر جهان شاه شادمان
چون صدر نزد شاه جهان شادمان رسید
حضرت جنان مثال و بتدریس علم صدر
ادریس و ارشاد بصدر جنان رسید
صدر زمان ز مدرسه جوز جانیان
دارد نشان که نوبت صدر جهان رسید
صدر جهان که خسرو شرعست بیگمان
اینجا بفر خسرو خسرو نشان رسید
نام و نشان زصدر گرفت این خجسته جای
کز وی هزار صدر بنام و نشان رسید
هر اسم کز ائمه دین نقش صفه بود
آن اسم جسم گشت و بدان جسم جان رسید
اکنون از استماع سبق در تعجبند
تا هیچکس بخوس سبقی او توان رسید
گشتند خلق مژده ور خویش یکدگر
از سروران دین که فلانجا فلان رسید
شمس حسام برهان آن سیف گوهری
کو را سری زگوهر سیف زمان رسید
دریای فضل و کان فتوت که صیت او
تا غایت رسیدن وهم و گمان رسید
دریا و کان بدل نکند بر مکان مکان
او کرد و از مکان سوی برتر مکان رسید
از دور آسمان که هوا و هوان ازوست
او را هوا و حاسد او را هوان رسید
مستغنیم از آنکه بدریا و کان رسم
بهر غنای بنده چو دریا و کان رسید
گردد غنی هر آنکه بدریا و کان رسد
در گوشها بسی سخن از این و آن رسید
برهان دین مبین حق کز زبان او
احکام علم شرع بشرح و بیان رسید
بروی همه اگر بطبق زرفشان کنند
ارزد بدانکه او بسخن درفشان رسید
هر گوهری که لفظ وی افشاند بر زمین
شد بر سپهر و بر کمر توأمان رسید
بگشاد توأمان ز میان گوهرین کمر
تا بندگان خاص ورا بر میان رسید
زو میرسد بخلق درین آخرالزمان
آنچ از ملک بسید آخر زمان رسید
برهان و سیف و تاج و حسام از گذشته اند
از هر یکی بمدرسه او روان رسید
هست این روانی سخنش از روانشان
او را چنین کرامت حق بیکران رسید
بر هر یک از ائمه دین از قدوم او
رنج گران سبک شد و گنج گران رسید
هست اتفاق اهل سمرقند را که اوست
گنج گرانبها که بما رایگان رسید
از خاندان برهان برهان نمای شرع
هرکس که در رسید بدین رسم و سان رسید
هرگز نرفت دولت ازین خاندان که تا
گوید کسی که باز بدین خاندان رسید
ای صدر سوزنی را در بحر شاعری
در سخن بفکرت بازارگان رسید
دردانه ها بسوزن نظام طبع راد
از بهر سلک مدح تو با ریسمان رسید
هر دانه ای که در صدف سینه راز داشت
از کام و از زبانش بکلک و بنان رسید
بعد از ثنا چو کرد دعا بر وجود تو
آمین بگوش جان وی از آسمان رسید
با کام دل بر ملک کامران رسید
گشت از حضور صدر جهان شاه شادمان
چون صدر نزد شاه جهان شادمان رسید
حضرت جنان مثال و بتدریس علم صدر
ادریس و ارشاد بصدر جنان رسید
صدر زمان ز مدرسه جوز جانیان
دارد نشان که نوبت صدر جهان رسید
صدر جهان که خسرو شرعست بیگمان
اینجا بفر خسرو خسرو نشان رسید
نام و نشان زصدر گرفت این خجسته جای
کز وی هزار صدر بنام و نشان رسید
هر اسم کز ائمه دین نقش صفه بود
آن اسم جسم گشت و بدان جسم جان رسید
اکنون از استماع سبق در تعجبند
تا هیچکس بخوس سبقی او توان رسید
گشتند خلق مژده ور خویش یکدگر
از سروران دین که فلانجا فلان رسید
شمس حسام برهان آن سیف گوهری
کو را سری زگوهر سیف زمان رسید
دریای فضل و کان فتوت که صیت او
تا غایت رسیدن وهم و گمان رسید
دریا و کان بدل نکند بر مکان مکان
او کرد و از مکان سوی برتر مکان رسید
از دور آسمان که هوا و هوان ازوست
او را هوا و حاسد او را هوان رسید
مستغنیم از آنکه بدریا و کان رسم
بهر غنای بنده چو دریا و کان رسید
گردد غنی هر آنکه بدریا و کان رسد
در گوشها بسی سخن از این و آن رسید
برهان دین مبین حق کز زبان او
احکام علم شرع بشرح و بیان رسید
بروی همه اگر بطبق زرفشان کنند
ارزد بدانکه او بسخن درفشان رسید
هر گوهری که لفظ وی افشاند بر زمین
شد بر سپهر و بر کمر توأمان رسید
بگشاد توأمان ز میان گوهرین کمر
تا بندگان خاص ورا بر میان رسید
زو میرسد بخلق درین آخرالزمان
آنچ از ملک بسید آخر زمان رسید
برهان و سیف و تاج و حسام از گذشته اند
از هر یکی بمدرسه او روان رسید
هست این روانی سخنش از روانشان
او را چنین کرامت حق بیکران رسید
بر هر یک از ائمه دین از قدوم او
رنج گران سبک شد و گنج گران رسید
هست اتفاق اهل سمرقند را که اوست
گنج گرانبها که بما رایگان رسید
از خاندان برهان برهان نمای شرع
هرکس که در رسید بدین رسم و سان رسید
هرگز نرفت دولت ازین خاندان که تا
گوید کسی که باز بدین خاندان رسید
ای صدر سوزنی را در بحر شاعری
در سخن بفکرت بازارگان رسید
دردانه ها بسوزن نظام طبع راد
از بهر سلک مدح تو با ریسمان رسید
هر دانه ای که در صدف سینه راز داشت
از کام و از زبانش بکلک و بنان رسید
بعد از ثنا چو کرد دعا بر وجود تو
آمین بگوش جان وی از آسمان رسید