عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : مفردات
شمارهٔ ۳۷
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۵ - و له قصیده در مدح میرزا عبدالوهاب
دگر صبح است و بلبل نغمه خوان است
ز حسن گل هزارش داستان است
زمین، از رنگ لاله، لعل پوش است؛
هوا، از بوی گل عنبر فشان است
نخفتم دوش، تا وقتی که دیدم
نسیم صبحدم دامن کشان است
چنان شد از شمیمش عطر پرورد
که پنداری مشامم عطردان است
ندانم از کدامین گلشن آمد
نسیم صبح، کاینش ارمغان است؟!
من این بو، از گلی نشنیده بودم
همانا بوی گل نه، بوی جان است
بدنبال نسیم افتادم از شوق
که بینم ا زکدامین گلستان است
نسیمم برد تا باغی چو دیدم
نه باغ است این، بهشت جاودان است
چه فرخ مسکن و، فرخنده مأوی
چه دلکش منزل و، خرم مکان است
همانا، باغ خلد است و ز سبزه
زمینش را بساط پرنیان است
دمیده سبزه و بر روی سبزه
گل است و لاله است و ارغوان است
درختانش، ز رنگارنگ میوه
مکلل چون درفش کاویان است!
بزیر هر درختی، نیک بختی
نشسته زان درختش سایه بان است
میان باغ، از سرو صنوبر
خیابانی و جویی در میان است
سقی الله، آب شیرین گوارا
که در وصفش زبان عذب البیان است
نشان پاکی جویی، چه جویی
که از سرچشمه ی کوثر روان است
ز عکسی کآسمان افگنده در وی
عیان از یک زمین دو آسمان است
بدل گفتم: غم از جان برد این باغ
مگر این باغ بیرون زین جهان است
دلم گفت: این سخن از باغبان پرس
که او آگاه ازین راز نهان است
نشان باغبان جستم ز دل، گفت؛
که: اینک خضر اینجا باغبان است
نگاهم چون به خضر افتاد، گفتم؛
که: ای کت راز پنهانی عیان است
چه باغ است، اینکه آبش سلسبیل است؟!
چه باغ است، اینک ابرش درفشان است؟!
چه باغ است اینکه غلمان داده آبش؟!
چه باغ است اینکه حورش پاسبان است
چه باغ است اینکه چون مینوی رضوان
مقیمش را حیات جاودان است؟!
چه باغ است اینکه چون مشکوی خسرو
مقام عشرت شیرین لبان است؟!
بفگت: اینجا نه مینو و نه مشکوست
همایون باغ مخدوم جهان است
خجسته بنده ی دادار وهاب
که دارای دیار اصفهان است
بلند اختر خدیوی، کز بلندی
زمین آستانش، آسمان است
جهان داور امیری، کز نکویی
بوصفش هر چه گویم بیش از آن است
بگاه لطف، چون ابر بهار است؛
بگاه قهر، چون برق یمان است
کفیل خدمتش، برنا و پیر است؛
رهین منتش، پیر و جوان است
ولایت گلشن و، لطفش سحاب است
رعیت گله و حفظش شبان است
ز صافی گهر، وز طینت پاک
ز بس روشن دل و روشن روان است
صحیح است آنچه او را در خیال است
یقین است آنچه او را در گمان است
چو هر نومید ازو امیدوار است
چو هر ناکام از وی کامران است
جهان گو خصم باش، او دوستدار است؛
فلک گو کینه ورز، او مهربان است
ز خلقش کاصفهان بیت السرور است
ز عدلش کاصفهان دار الامان است
ز غمازی که شغل روزگار است
ز ناسازی که کار آسمان است
دلی گر بشکند، خلقش کفیل است؛
غمی گر رو کند، عدلش ضمان است
بروز، او را نثار بارگاه است؛
بشب، او را چراغ آستان است
جواهر، آنچه در هفتم زمین است؛
کواکب آنچه تا هشت آسمان است
بعهد دولتش، کز بخت پیروز
زمانه شاد و خلقش شادمان است
نه جانی، غیر بربط ناله سنج است؛
نه چشمی جز صراحی خون فشان است
نه کس، جز زلف محبوبان پریشان؛
نه کس، جز چشم خوبان ناتوان است
تعالی الله، نسب فرزند زهرا:
بنام ایزد، حسب نوشیروان است
قرین شد با نسب او را حسب نیز
مگر سعدین را با هم قران است
محبا، صاحبا، مخلص نوازا!
که بر پیر وجوان، حکمت روان است!
صفاهان باغ و، احسان تو باران،
صفاهان جسم و، فرمان تو جان است!
تو با خلق خدا، چون مهربانی
خدای خلق، با تو مهربان است
زبانم بسته، تنگی دل اکنون
قلم راز دلم را ترجمان است
تذرو گلشن قدسم، دو روزی است
که پایم بسته ی این خاکدان است
ندارم شکوه از سختی گیتی
هما را قوت غالب استخوان است
غمی از هیچ راهم نیست در دل
ولی بر طبعم این معنی گران است
که این موسم که از تأثیر عدلت
صفاهان رشک گلزار جنان است
تو را با دوستان دایم درین باغ
که حمدا لله ایمن از خزان است
بود گسترده مهد عیش و غافل
که چون من بلبلی بی آشیان است
نه جغدم من، کز آبادی این ملک
بعهد دولتت بیخان و مان است
الا، تا در صدف رخشنده لؤلؤست
الا، تا در چمن سرو چمان است
شکست از گوهر او دور بادا
که : گوید باغ عمرت بیخزان است!
ز حسن گل هزارش داستان است
زمین، از رنگ لاله، لعل پوش است؛
هوا، از بوی گل عنبر فشان است
نخفتم دوش، تا وقتی که دیدم
نسیم صبحدم دامن کشان است
چنان شد از شمیمش عطر پرورد
که پنداری مشامم عطردان است
ندانم از کدامین گلشن آمد
نسیم صبح، کاینش ارمغان است؟!
من این بو، از گلی نشنیده بودم
همانا بوی گل نه، بوی جان است
بدنبال نسیم افتادم از شوق
که بینم ا زکدامین گلستان است
نسیمم برد تا باغی چو دیدم
نه باغ است این، بهشت جاودان است
چه فرخ مسکن و، فرخنده مأوی
چه دلکش منزل و، خرم مکان است
همانا، باغ خلد است و ز سبزه
زمینش را بساط پرنیان است
دمیده سبزه و بر روی سبزه
گل است و لاله است و ارغوان است
درختانش، ز رنگارنگ میوه
مکلل چون درفش کاویان است!
بزیر هر درختی، نیک بختی
نشسته زان درختش سایه بان است
میان باغ، از سرو صنوبر
خیابانی و جویی در میان است
سقی الله، آب شیرین گوارا
که در وصفش زبان عذب البیان است
نشان پاکی جویی، چه جویی
که از سرچشمه ی کوثر روان است
ز عکسی کآسمان افگنده در وی
عیان از یک زمین دو آسمان است
بدل گفتم: غم از جان برد این باغ
مگر این باغ بیرون زین جهان است
دلم گفت: این سخن از باغبان پرس
که او آگاه ازین راز نهان است
نشان باغبان جستم ز دل، گفت؛
که: اینک خضر اینجا باغبان است
نگاهم چون به خضر افتاد، گفتم؛
که: ای کت راز پنهانی عیان است
چه باغ است، اینکه آبش سلسبیل است؟!
چه باغ است، اینک ابرش درفشان است؟!
چه باغ است اینکه غلمان داده آبش؟!
چه باغ است اینکه حورش پاسبان است
چه باغ است اینکه چون مینوی رضوان
مقیمش را حیات جاودان است؟!
چه باغ است اینکه چون مشکوی خسرو
مقام عشرت شیرین لبان است؟!
بفگت: اینجا نه مینو و نه مشکوست
همایون باغ مخدوم جهان است
خجسته بنده ی دادار وهاب
که دارای دیار اصفهان است
بلند اختر خدیوی، کز بلندی
زمین آستانش، آسمان است
جهان داور امیری، کز نکویی
بوصفش هر چه گویم بیش از آن است
بگاه لطف، چون ابر بهار است؛
بگاه قهر، چون برق یمان است
کفیل خدمتش، برنا و پیر است؛
رهین منتش، پیر و جوان است
ولایت گلشن و، لطفش سحاب است
رعیت گله و حفظش شبان است
ز صافی گهر، وز طینت پاک
ز بس روشن دل و روشن روان است
صحیح است آنچه او را در خیال است
یقین است آنچه او را در گمان است
چو هر نومید ازو امیدوار است
چو هر ناکام از وی کامران است
جهان گو خصم باش، او دوستدار است؛
فلک گو کینه ورز، او مهربان است
ز خلقش کاصفهان بیت السرور است
ز عدلش کاصفهان دار الامان است
ز غمازی که شغل روزگار است
ز ناسازی که کار آسمان است
دلی گر بشکند، خلقش کفیل است؛
غمی گر رو کند، عدلش ضمان است
بروز، او را نثار بارگاه است؛
بشب، او را چراغ آستان است
جواهر، آنچه در هفتم زمین است؛
کواکب آنچه تا هشت آسمان است
بعهد دولتش، کز بخت پیروز
زمانه شاد و خلقش شادمان است
نه جانی، غیر بربط ناله سنج است؛
نه چشمی جز صراحی خون فشان است
نه کس، جز زلف محبوبان پریشان؛
نه کس، جز چشم خوبان ناتوان است
تعالی الله، نسب فرزند زهرا:
بنام ایزد، حسب نوشیروان است
قرین شد با نسب او را حسب نیز
مگر سعدین را با هم قران است
محبا، صاحبا، مخلص نوازا!
که بر پیر وجوان، حکمت روان است!
صفاهان باغ و، احسان تو باران،
صفاهان جسم و، فرمان تو جان است!
تو با خلق خدا، چون مهربانی
خدای خلق، با تو مهربان است
زبانم بسته، تنگی دل اکنون
قلم راز دلم را ترجمان است
تذرو گلشن قدسم، دو روزی است
که پایم بسته ی این خاکدان است
ندارم شکوه از سختی گیتی
هما را قوت غالب استخوان است
غمی از هیچ راهم نیست در دل
ولی بر طبعم این معنی گران است
که این موسم که از تأثیر عدلت
صفاهان رشک گلزار جنان است
تو را با دوستان دایم درین باغ
که حمدا لله ایمن از خزان است
بود گسترده مهد عیش و غافل
که چون من بلبلی بی آشیان است
نه جغدم من، کز آبادی این ملک
بعهد دولتت بیخان و مان است
الا، تا در صدف رخشنده لؤلؤست
الا، تا در چمن سرو چمان است
شکست از گوهر او دور بادا
که : گوید باغ عمرت بیخزان است!
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - هو القصیده در مدح میرزا احمد
شد مه روزه و، خلقی چو هلال؛
لاغر و زرد و خم از بار ملال
گوش بر زمزمه ی نوبت عید
چشم بر راه هلال شوال
محتسب، بسته در میکده ها؛
زده بر هر در از آهن اقفال
پیر میخانه، ز اندوه خمار؛
مانده آشفته دل و شیفته حال
میفروشان، همه را سامعه کر؛
باده نوشان، همه را ناطقه لال
برده رعشه، حرکت از رقاص؛
بسته خمیازه، زبان قوال
ز خمار آمده سرها بصداع
ز آتش دل، زده لبها تبخال
شده سجاده کشان، مفتی شهر؛
دامن افشان، بهزار استعجال
جانب مسجد آدینه روان
زاهدان سبحه بکف از دنبال
گه بمحراب، پی عرض صلاح
گه بمنبر، پی اظهار کمال
روی آورده بصد مکر و فریب
گفتگو کرده بصد غنج و دلال
واعظ مسجد و، دردی کش شهر؛
آن بحرف آمده و، این شده لال
در سر هر کس، صد رنگ هوا؛
در دل هر کس، صد گونه خیال
شاه و درویش، ز دست افگنده ؛
ساغر آینه گون، جام سفال
من که، از جرگه ی مستان بودم؛
بسته چشم از نظر و، لب ز مقال
داشتم از غم ایام، اندوه
داشتم از ستم چرخ، ملال؛
رفت چندیم بتلخی، چون عمر؛
ماند چندیم بسختی، چون حال
رندی از گوشه ی میخانه نهان
گفت: مخروش ز اندوه و منال
گذرد عمر، نه بر یک آیین؛
گذرد حال، نه بر یک منوال
عنقریب است که اوضاع جهان
گردد از سر فلک حال بحال
درد درمان شود، اندوه نشاط؛
رنج راحت شود، ادبار اقبال
شب شود روز و، دگر دی نوروز؛
غم شود عیش و، دگر هجر وصال
من ازین مژده بجا آوردم
سجده ی شکر خدای متعال
گشته در زاویه ی صبر مقیم
تا برآید کیم اختر ز و بال؟!
پانزده روز چو از ماه برفت
سیصد و شصت چو بگذشت ز سال
زد در ایوان حمل، شاه نجوم
تکیه بر تخت بصد استقلال
بمیان بسته، بسر بنهاده
کمر دولت و تاج اقبال
رفته گل، از چمنش بر سر راه
کرده سرو و سمنش استقبال
یعنی از فر کله گوشه ی گل
یافته لشکر دی استیصال
چتر افراخته طاووس بهار
گل فشان رنگ برنگ از پرو بال
ساغر لاله و گل، از می و مل؛
این لبالب شده، آن مالامال
غنچه، خندان شده از ابر بهار؛
سرو، رقصان شده از باد شمال
بلبل، افشانده غبار از بر و دوش؛
فاخته ریخته گرد از پر و بال
رسته گلها، ز طرب، رنگ برنگ؛
گشته مرغان، ز شغب، حال بحال
ارغوان، کرده ببر لعل قبا
سرو پوشیده زبرجد سر بال
تافتد سایه بگلشن، مرغان
پر بپر بافته و بال ببال
هم بنفشه شده و هم لاله
مظهر روی بتان از خط و خال
دیدم آخر زنم ابر بهار
دیدم آخر زدم باد شمال
غنچه بشکفت، بصد عیش و نشاط
گل بخندید بصد غنج و دلال
نه شکوفه است، که هر نازک شاخ؛
نبود برگ، که هر تازه نهال؛
کرده در دست، ز گوهر یاره؛
بسته بر پا ز زمرد خلخال؛
حال گرداند جهان را از نو
حال گردان جهان نعم الحال
فتوی پیر مغان بنوشتند
که: بهار آمد و شد باده حلال
در میخانه گشادند و، ز خم
جوش زد باده، چو از چشمه زلال
بر در میکده شده پیر مغان
جام بر دست بفیروزی فال
کرد از می، همه را سرخوش و گفت
که: بهار است و بود زهد و بال
اشربوا، ذلک عیش الاحرار
اطربوا، ذلک خیر الاعمال
این چه فصل است؟ زهی عیش و نشاط!
این چه حکم است؟ زهی جاه و جلال!
مرحبا روز، که نیکو شد روز؛
حبذا سال، که فرخ شد فال
ساقی، العیش؛ دگر نوشد روز؛
مطرب، الوجه؛ دگر نوشد سال!
چند در قهقهه گلها، تو ملول؟!
چند در زمزمه ی مرغان و، تو لال
تو ببین خنده ی آنان، میخند؛
تو شنو ناله ی ایشان، مینال
تو کف موسوی از جیب برآر
جلوه ده ساغر خورشید مثال
تو دم عیسوی، اندر نی دم
زندگی ده بشهیدان ملال
مانده نیمی دگر از مه دانم
لیک بس تنگدلم زین احوال
منتظر چند نشایند مرا
بامیدی که کنیم استهلال؟!
سر انصاف ندارید، ار نه
ماه ماهست، چه بدر و چه هلال!
می بده، اول سال است امروز؛
تا بشادی گذرانم همه سال
نی بزن، نیمه ی ماه است امشب؛
تا همه ماه نشینم خوشحال
گر چه هست و بودم، چون دگران؛
سر زهد و سر تقوی مه و سال
چکنم؟ اول سال است امروز
سال نو گشت بفیروزی فال!
یعنی آرایش فروردین است
شاهد نامیه بنمود جمال
چکنم؟ نیمه ی ماه است امشب؛
کوکب بخت برآمد ز وبال
یعنی از نور فشان مشعل ماه
گشت روشن، چه صحاری چه جبال
مهر رفته است، ز غربت بشرف؛
مه رسیده است، ز نقصان بکمال
نیمه ی ماه بعشرت کوشم
نیمه اش چون گذراندم بملال
بوی گل، پرتو مه، فصل بهار
طرف جو، ساغر می، باد شمال
گرمی اکنون نحورم، کی بخورم؟!
منعم از باده، خیالی است محال!
نیمه ی ماه صیام است، و گذشت
پانزده روز ز عمرم بکلال
پانزده روز دگر صبر کنم؟
بکسالت گذرانم احوال؟!
تو بگو! عمر مرا کیست ضمان؟!
تو بگو: کار مرا چیست مآل؟!
چون گذارم قدح از دست کنون
که نماید مه شوال جمال؟!
همه کس داند و، من نیز، که نیست
پرتو بدر کم از نور هلال
خاصه، وقتی که دهد کاسه ی بدر
یادم از جام کف بحر نوال
گل گلزار سیادت، احمد
که ز باغ شرفش رسته نهال
مرکز دایره ی عز و علا
آفتاب فلک جاه و جلال
آنکه کردند مهان نامش را
ثبت در دفتر ارباب کمال
تا به آدم، بخلافت انساب؛
تا به حوا بشرافت انسال
ای مه آیینه ی خورشید آیین
ای فریدون فر جمشید جمال
پیش بین بود سکندر، کز پیش
ساخت آیینه به نیروی خیال
که بکف گیرد و در وی بیند
از رخ مهر مثالت تمثال
دل تو، بحری و؛ بحر مواج!
کف تو، ابری و، ابر هطال!
پر از آن، گوهر تمکین و خرد؛
سبز ازین کشت آمانی و آمال
گشته تا دست عطای تو دراز
دست کوته شده سایل ز سؤال
ز تو گر کیسه ی کان، کاسه ی بحر؛
شد تهی از زر و خالی ز لآل
کیسه و کاسه ی مردم پر شد
ای تو کان کرم و بحر نوال
پیش ازین حاتم و رستم بجهان
مثل از جود و شجاعت شد وحال
او بخیل و، تو جوادی بمثل؛
او جبان و، تو شجاعی بمثال!
طی شد افسانه ی حاتم، چون بست؛
دست جود تو در کاخ سؤال
کم شد آوازه ی رستم، چون خست
تیغ رزم تو برو دوش رجال
چون گشایی بجهان دست سخا
چون برآری ز میان تیغ قتال
معن خندد، بکه؟ - بر حاتم طی!
سام گرید، بکه؟ - بر رستم زال!
نه سلیمانی و، در امن و امان
وحش و طیر از تو بفیروزی فال
همه از مطبخ تو، راتبه خوار
همه در سایه ی تو فارغ بال
نسبت نسخه ی ارباب دول
حسبت دفتر ارباب کمال
چون شوی، پی سیر وادی فکر؛
چون شوی، غوطه ور بحر خیال
گوهر از نظم تو افتد ز نظام
اختر از نثر تو افتد بوبال!
بود اگر سحر در اسلام حرام
گشت از کلک تو امروز حلال
بهر آرایش بزمت شب و روز
بهر تزیین بساطت مه و سال
عاج، فیل آوردو؛ عنبر، گاو؛
شهد، نحل آورد و؛ مشکل غزال!
خار گل آورد و، کرم حریر؛
کوه بحر آورد و، بحر لآل!
چون خم آری بکمان از پی صید
لرزه افتد بصحاری و جبال
گه سوی کوه برانی ابرش؛
گه سوی دشت جهانی زیبال
هم گشایی گره، از شاخ گوزن
هم ربایی نگه، از چشم غزال
روز شانه زند و، شب خارد
ز احتسابت همه ماه و همه سال
زلف حقار، عقاب از چنگل
پشت آهو بره، شیر از چنگال
چون ببندی بکمر تیغ ظفر؛
چون نشینی بسریر اقبال
بدیار عدم آرند ارواح
روی از بیم تو، پیش از آجال
سرقدم کرده، بپابوس آیند؛
پیش از وعده، ز ارحام اطفال
بود از گرز تو هنگام نبرد
بود از تیر تو در وقت جدال
دژع دشمن، بتنش پرویزن؛
سپر خصم، بدستش غربال
نه نهنگی تو و، در صف مصاف
نه پلنگی تو و، در دشت قتال
چون زنی گرز بفرق شجعان
چون کشی تیغ بروی ابطال
خاک پوشد بر آنان، در دم؛
خون بشوید تن اینان فی الحال
غرض آن را که فرستی تو بنار
خاک حفار بود، خون غسال
روز هیجا، دو سپاه از دو طرف
صف چو بندند پی جنگ و جدال
باد در نای دماند نایی
چوب بر طبل نوازد طبال
تیغ از آب برآرد طوفان
گرز از خاک برآرد زلزال
تیغ بر کف، چو میان دو سپاه
رخش تازی بهزار استقلال
نبرد جان ز میان خصم، مگر
کند از رخش تو وام استعجال
مرحبا رخش بپایان گردت
که بگردش نرسد پیک خیال
حبذا، اشهب گردون سیرت؛
که سمش بدر بود، نعل هلال
در روش، تندتر از ابر بهار؛
در سکون؛ سخت از سنگ جبال
از همه عیب بری، سم تا گوش؛
رشک فرمای پری، دم تا یال
شوخ چشمی، که عنانش چو دهی
سوی هامون، ز پی صید غزال
چشم بر صید نیفگنده هنوز
افتدش خیل غزال از دنبال
بخلاف روش خنگ فلک
گر کنی گرم عنانش فی الحال
بقفا روی نیاورده کند
ماضی اول قدمش استقبال
روی بر پای سمندت مالم
که کنم جرم زبان را پامال
من کیم، تا شومت وصف نگار؟!
من کیم، تا شومت مدح سگال؟!
ننگارند، بناخن دفتر؛
نشمارند به انگشت رمال
حرز جان باشد، و تعویذ تنت
دم اقطاب و، دعای ابدال
بود آشفته گر این نظم، مرنج؛
حسن اخلاص نگر، صدق مقال
بود از صدق، بگوش احمد
خوشتر از شین کسان، سین بلال
صاحبا، آه ز دهر غدار؛
سرو را، داد ز چرخ قتال
که مرا کرده قرین، دور از تو
بغم و محنت و اندوه و ملال
وقت تنگ است، وگرنه غم خویش
عرض میکردم اگر بود مجال
چکنم آه؟! دلم ننگ و نماند؛
محرمی غیر تو فرخنده خصال!
خامه و نامه بدست آوردم
بلکه تفصیل دهم شرح ملال
دید چون ترک ادب در تفصیل
خردم گفت که: اجمال اجمال
سخنش چون به ادب مقرون بود
هم باجمال نوشتم احوال
کای خردپیشه ی انصاف آیین
کت در اقلیم هنر نیست همال
از وطن، رخت بغربت بردم
مدت هجر، فزون شد ز سه سال
نه کسی خواند، ز مهرم بوطن؛
نه کسی کرد، رسولی ارسال
باز حب وطن از یاد نرفت
نیستم از اهل وطن بیهده نال
خود حکم باش، که حکمت بادا؛
عمر تا کی گذرانم بملال؟!
کرده من نامه روان ماه بماه
بوطن آمده من سال بسال
نه حریفی شودم نامه نگار
نه رفیقی کندم پرسش حال
بجگر میخلدم، خار فراق؛
ور نه خوش میگذرانم احوال
دست برداشته ام، از زر و سیم
چشم پوشیده ام، از مال و منال
حسرتم نیست، به افزونی جاه
رغبتم نیست، به بسیاری مال
در دلم نیست، و لله الحمد
غم و اندیشه ی فرزند و عیال
عرض ثروت، غرضم نیست، ولی
شکر نعمت کنم از بیم زوال
نگذرد گرچه ز بیقدری من
صحبتم اهل وطن را بخیال
لیک من کرده ام، و باز کنم
وصلشان را ز خداوند سؤال
نیم شب خیزم و بردارم دست
کای خداوند کریم متعال!
بود آیا که سرآید شب هجر؟!
بود آیا که رسد روز وصال؟!
با حریفان بنشینیم و کنیم
خاطری خوش بجواب و بسؤال
قبله گاها، شده هنگام دعا؛
بدعا کرده قبول استقبال
باد ای نسل شهان، در همه وقت؛
باد ای جان جهان، در همه حال؛
شهد در کامت و، شاهد بکنار؛
راح در جامت و، ریحان بسفال!
عیش بادت، همه صبح و همه شام
عید بادت، همه ماه و همه سال!
لاغر و زرد و خم از بار ملال
گوش بر زمزمه ی نوبت عید
چشم بر راه هلال شوال
محتسب، بسته در میکده ها؛
زده بر هر در از آهن اقفال
پیر میخانه، ز اندوه خمار؛
مانده آشفته دل و شیفته حال
میفروشان، همه را سامعه کر؛
باده نوشان، همه را ناطقه لال
برده رعشه، حرکت از رقاص؛
بسته خمیازه، زبان قوال
ز خمار آمده سرها بصداع
ز آتش دل، زده لبها تبخال
شده سجاده کشان، مفتی شهر؛
دامن افشان، بهزار استعجال
جانب مسجد آدینه روان
زاهدان سبحه بکف از دنبال
گه بمحراب، پی عرض صلاح
گه بمنبر، پی اظهار کمال
روی آورده بصد مکر و فریب
گفتگو کرده بصد غنج و دلال
واعظ مسجد و، دردی کش شهر؛
آن بحرف آمده و، این شده لال
در سر هر کس، صد رنگ هوا؛
در دل هر کس، صد گونه خیال
شاه و درویش، ز دست افگنده ؛
ساغر آینه گون، جام سفال
من که، از جرگه ی مستان بودم؛
بسته چشم از نظر و، لب ز مقال
داشتم از غم ایام، اندوه
داشتم از ستم چرخ، ملال؛
رفت چندیم بتلخی، چون عمر؛
ماند چندیم بسختی، چون حال
رندی از گوشه ی میخانه نهان
گفت: مخروش ز اندوه و منال
گذرد عمر، نه بر یک آیین؛
گذرد حال، نه بر یک منوال
عنقریب است که اوضاع جهان
گردد از سر فلک حال بحال
درد درمان شود، اندوه نشاط؛
رنج راحت شود، ادبار اقبال
شب شود روز و، دگر دی نوروز؛
غم شود عیش و، دگر هجر وصال
من ازین مژده بجا آوردم
سجده ی شکر خدای متعال
گشته در زاویه ی صبر مقیم
تا برآید کیم اختر ز و بال؟!
پانزده روز چو از ماه برفت
سیصد و شصت چو بگذشت ز سال
زد در ایوان حمل، شاه نجوم
تکیه بر تخت بصد استقلال
بمیان بسته، بسر بنهاده
کمر دولت و تاج اقبال
رفته گل، از چمنش بر سر راه
کرده سرو و سمنش استقبال
یعنی از فر کله گوشه ی گل
یافته لشکر دی استیصال
چتر افراخته طاووس بهار
گل فشان رنگ برنگ از پرو بال
ساغر لاله و گل، از می و مل؛
این لبالب شده، آن مالامال
غنچه، خندان شده از ابر بهار؛
سرو، رقصان شده از باد شمال
بلبل، افشانده غبار از بر و دوش؛
فاخته ریخته گرد از پر و بال
رسته گلها، ز طرب، رنگ برنگ؛
گشته مرغان، ز شغب، حال بحال
ارغوان، کرده ببر لعل قبا
سرو پوشیده زبرجد سر بال
تافتد سایه بگلشن، مرغان
پر بپر بافته و بال ببال
هم بنفشه شده و هم لاله
مظهر روی بتان از خط و خال
دیدم آخر زنم ابر بهار
دیدم آخر زدم باد شمال
غنچه بشکفت، بصد عیش و نشاط
گل بخندید بصد غنج و دلال
نه شکوفه است، که هر نازک شاخ؛
نبود برگ، که هر تازه نهال؛
کرده در دست، ز گوهر یاره؛
بسته بر پا ز زمرد خلخال؛
حال گرداند جهان را از نو
حال گردان جهان نعم الحال
فتوی پیر مغان بنوشتند
که: بهار آمد و شد باده حلال
در میخانه گشادند و، ز خم
جوش زد باده، چو از چشمه زلال
بر در میکده شده پیر مغان
جام بر دست بفیروزی فال
کرد از می، همه را سرخوش و گفت
که: بهار است و بود زهد و بال
اشربوا، ذلک عیش الاحرار
اطربوا، ذلک خیر الاعمال
این چه فصل است؟ زهی عیش و نشاط!
این چه حکم است؟ زهی جاه و جلال!
مرحبا روز، که نیکو شد روز؛
حبذا سال، که فرخ شد فال
ساقی، العیش؛ دگر نوشد روز؛
مطرب، الوجه؛ دگر نوشد سال!
چند در قهقهه گلها، تو ملول؟!
چند در زمزمه ی مرغان و، تو لال
تو ببین خنده ی آنان، میخند؛
تو شنو ناله ی ایشان، مینال
تو کف موسوی از جیب برآر
جلوه ده ساغر خورشید مثال
تو دم عیسوی، اندر نی دم
زندگی ده بشهیدان ملال
مانده نیمی دگر از مه دانم
لیک بس تنگدلم زین احوال
منتظر چند نشایند مرا
بامیدی که کنیم استهلال؟!
سر انصاف ندارید، ار نه
ماه ماهست، چه بدر و چه هلال!
می بده، اول سال است امروز؛
تا بشادی گذرانم همه سال
نی بزن، نیمه ی ماه است امشب؛
تا همه ماه نشینم خوشحال
گر چه هست و بودم، چون دگران؛
سر زهد و سر تقوی مه و سال
چکنم؟ اول سال است امروز
سال نو گشت بفیروزی فال!
یعنی آرایش فروردین است
شاهد نامیه بنمود جمال
چکنم؟ نیمه ی ماه است امشب؛
کوکب بخت برآمد ز وبال
یعنی از نور فشان مشعل ماه
گشت روشن، چه صحاری چه جبال
مهر رفته است، ز غربت بشرف؛
مه رسیده است، ز نقصان بکمال
نیمه ی ماه بعشرت کوشم
نیمه اش چون گذراندم بملال
بوی گل، پرتو مه، فصل بهار
طرف جو، ساغر می، باد شمال
گرمی اکنون نحورم، کی بخورم؟!
منعم از باده، خیالی است محال!
نیمه ی ماه صیام است، و گذشت
پانزده روز ز عمرم بکلال
پانزده روز دگر صبر کنم؟
بکسالت گذرانم احوال؟!
تو بگو! عمر مرا کیست ضمان؟!
تو بگو: کار مرا چیست مآل؟!
چون گذارم قدح از دست کنون
که نماید مه شوال جمال؟!
همه کس داند و، من نیز، که نیست
پرتو بدر کم از نور هلال
خاصه، وقتی که دهد کاسه ی بدر
یادم از جام کف بحر نوال
گل گلزار سیادت، احمد
که ز باغ شرفش رسته نهال
مرکز دایره ی عز و علا
آفتاب فلک جاه و جلال
آنکه کردند مهان نامش را
ثبت در دفتر ارباب کمال
تا به آدم، بخلافت انساب؛
تا به حوا بشرافت انسال
ای مه آیینه ی خورشید آیین
ای فریدون فر جمشید جمال
پیش بین بود سکندر، کز پیش
ساخت آیینه به نیروی خیال
که بکف گیرد و در وی بیند
از رخ مهر مثالت تمثال
دل تو، بحری و؛ بحر مواج!
کف تو، ابری و، ابر هطال!
پر از آن، گوهر تمکین و خرد؛
سبز ازین کشت آمانی و آمال
گشته تا دست عطای تو دراز
دست کوته شده سایل ز سؤال
ز تو گر کیسه ی کان، کاسه ی بحر؛
شد تهی از زر و خالی ز لآل
کیسه و کاسه ی مردم پر شد
ای تو کان کرم و بحر نوال
پیش ازین حاتم و رستم بجهان
مثل از جود و شجاعت شد وحال
او بخیل و، تو جوادی بمثل؛
او جبان و، تو شجاعی بمثال!
طی شد افسانه ی حاتم، چون بست؛
دست جود تو در کاخ سؤال
کم شد آوازه ی رستم، چون خست
تیغ رزم تو برو دوش رجال
چون گشایی بجهان دست سخا
چون برآری ز میان تیغ قتال
معن خندد، بکه؟ - بر حاتم طی!
سام گرید، بکه؟ - بر رستم زال!
نه سلیمانی و، در امن و امان
وحش و طیر از تو بفیروزی فال
همه از مطبخ تو، راتبه خوار
همه در سایه ی تو فارغ بال
نسبت نسخه ی ارباب دول
حسبت دفتر ارباب کمال
چون شوی، پی سیر وادی فکر؛
چون شوی، غوطه ور بحر خیال
گوهر از نظم تو افتد ز نظام
اختر از نثر تو افتد بوبال!
بود اگر سحر در اسلام حرام
گشت از کلک تو امروز حلال
بهر آرایش بزمت شب و روز
بهر تزیین بساطت مه و سال
عاج، فیل آوردو؛ عنبر، گاو؛
شهد، نحل آورد و؛ مشکل غزال!
خار گل آورد و، کرم حریر؛
کوه بحر آورد و، بحر لآل!
چون خم آری بکمان از پی صید
لرزه افتد بصحاری و جبال
گه سوی کوه برانی ابرش؛
گه سوی دشت جهانی زیبال
هم گشایی گره، از شاخ گوزن
هم ربایی نگه، از چشم غزال
روز شانه زند و، شب خارد
ز احتسابت همه ماه و همه سال
زلف حقار، عقاب از چنگل
پشت آهو بره، شیر از چنگال
چون ببندی بکمر تیغ ظفر؛
چون نشینی بسریر اقبال
بدیار عدم آرند ارواح
روی از بیم تو، پیش از آجال
سرقدم کرده، بپابوس آیند؛
پیش از وعده، ز ارحام اطفال
بود از گرز تو هنگام نبرد
بود از تیر تو در وقت جدال
دژع دشمن، بتنش پرویزن؛
سپر خصم، بدستش غربال
نه نهنگی تو و، در صف مصاف
نه پلنگی تو و، در دشت قتال
چون زنی گرز بفرق شجعان
چون کشی تیغ بروی ابطال
خاک پوشد بر آنان، در دم؛
خون بشوید تن اینان فی الحال
غرض آن را که فرستی تو بنار
خاک حفار بود، خون غسال
روز هیجا، دو سپاه از دو طرف
صف چو بندند پی جنگ و جدال
باد در نای دماند نایی
چوب بر طبل نوازد طبال
تیغ از آب برآرد طوفان
گرز از خاک برآرد زلزال
تیغ بر کف، چو میان دو سپاه
رخش تازی بهزار استقلال
نبرد جان ز میان خصم، مگر
کند از رخش تو وام استعجال
مرحبا رخش بپایان گردت
که بگردش نرسد پیک خیال
حبذا، اشهب گردون سیرت؛
که سمش بدر بود، نعل هلال
در روش، تندتر از ابر بهار؛
در سکون؛ سخت از سنگ جبال
از همه عیب بری، سم تا گوش؛
رشک فرمای پری، دم تا یال
شوخ چشمی، که عنانش چو دهی
سوی هامون، ز پی صید غزال
چشم بر صید نیفگنده هنوز
افتدش خیل غزال از دنبال
بخلاف روش خنگ فلک
گر کنی گرم عنانش فی الحال
بقفا روی نیاورده کند
ماضی اول قدمش استقبال
روی بر پای سمندت مالم
که کنم جرم زبان را پامال
من کیم، تا شومت وصف نگار؟!
من کیم، تا شومت مدح سگال؟!
ننگارند، بناخن دفتر؛
نشمارند به انگشت رمال
حرز جان باشد، و تعویذ تنت
دم اقطاب و، دعای ابدال
بود آشفته گر این نظم، مرنج؛
حسن اخلاص نگر، صدق مقال
بود از صدق، بگوش احمد
خوشتر از شین کسان، سین بلال
صاحبا، آه ز دهر غدار؛
سرو را، داد ز چرخ قتال
که مرا کرده قرین، دور از تو
بغم و محنت و اندوه و ملال
وقت تنگ است، وگرنه غم خویش
عرض میکردم اگر بود مجال
چکنم آه؟! دلم ننگ و نماند؛
محرمی غیر تو فرخنده خصال!
خامه و نامه بدست آوردم
بلکه تفصیل دهم شرح ملال
دید چون ترک ادب در تفصیل
خردم گفت که: اجمال اجمال
سخنش چون به ادب مقرون بود
هم باجمال نوشتم احوال
کای خردپیشه ی انصاف آیین
کت در اقلیم هنر نیست همال
از وطن، رخت بغربت بردم
مدت هجر، فزون شد ز سه سال
نه کسی خواند، ز مهرم بوطن؛
نه کسی کرد، رسولی ارسال
باز حب وطن از یاد نرفت
نیستم از اهل وطن بیهده نال
خود حکم باش، که حکمت بادا؛
عمر تا کی گذرانم بملال؟!
کرده من نامه روان ماه بماه
بوطن آمده من سال بسال
نه حریفی شودم نامه نگار
نه رفیقی کندم پرسش حال
بجگر میخلدم، خار فراق؛
ور نه خوش میگذرانم احوال
دست برداشته ام، از زر و سیم
چشم پوشیده ام، از مال و منال
حسرتم نیست، به افزونی جاه
رغبتم نیست، به بسیاری مال
در دلم نیست، و لله الحمد
غم و اندیشه ی فرزند و عیال
عرض ثروت، غرضم نیست، ولی
شکر نعمت کنم از بیم زوال
نگذرد گرچه ز بیقدری من
صحبتم اهل وطن را بخیال
لیک من کرده ام، و باز کنم
وصلشان را ز خداوند سؤال
نیم شب خیزم و بردارم دست
کای خداوند کریم متعال!
بود آیا که سرآید شب هجر؟!
بود آیا که رسد روز وصال؟!
با حریفان بنشینیم و کنیم
خاطری خوش بجواب و بسؤال
قبله گاها، شده هنگام دعا؛
بدعا کرده قبول استقبال
باد ای نسل شهان، در همه وقت؛
باد ای جان جهان، در همه حال؛
شهد در کامت و، شاهد بکنار؛
راح در جامت و، ریحان بسفال!
عیش بادت، همه صبح و همه شام
عید بادت، همه ماه و همه سال!
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - قصیده در تعریف میرزا نصیر طبیب اصفهانی
از صفاهان، بوی جان آید همی؛
بوی جان از اصفهان آید همی!
اصفهان، مصر و چو مهر، از خانه صبح
یوسفی بر هر دکان آید همی!
رشته ی جان برکف، آنجا زال چرخ!
چون کلاف ریسمان آید همی!
اصفهان، شام و، صفای صبح آن
چشم را بر دل گران آید همی!
نیم شب شعری برون آید ز شام؛
تا بسوی اصفهان آید همی!
اصفهان چین و، غزال وادیش
مشک بر صحرافشان آید همی
هر که پا بر خاک مشکینش نهد
مشک چینش، تا میان آید همی
اصفهان بغداد و، بهره زنده رود
دجله آبش در دهان آید همی
وصف بی آسیب سیبش، تا کند؛
هر رطب، رطب اللسان آید همی
اصفهان، یونان و از یونانیان؛
گر حدیثی در میان آید همی
کودک هر مکتبش را از خرد
خنده بر یونانیان آید همی
بشر حافی، زاهدانش راز پی
از ارادت سایه سان آید همی
در ریاض نظم، کمتر شاعرش؛
با ملک همداستان آید همی
گر به طوس و فارس، ز اهل نظم او؛
داستانی در میان آید همی
هم ز فردوسی برآید الحذر
اسم ز سعدی الامان آید همی
گر نگارم اهل جودش را کرم
آل برمک را گران آید همی
ور نویسم پردلانش را جگر
زابلستان را زیان آید همی
گلرخانش، رشک غلمانند و حور؛
وصفشان گر در بیان آید همی
سال و مه، مالندشان تا سر به پای
حور و غلمان از جنان آید همی
دلبرانش، غیرت ما هندو مهر؛
نامشان چون بر زبانی آید همی
روز و شب، تا آستان بوسندشان؛
مهر و ماه از آسمان آید همی
از خیانت، خالی است آن مرز و بوم؛
دزد آنجا پاسبان آید همی
در دیانت، اهل شهرش، شهره اند؛
گله را، گرگش شبان آید همی
از وفا لیک اندکی بیگانه اند؛
تنگ شد دل، بر زبان آید همی
جاودان بادا، که هر صبحش نسیم؛
از بهشت جاودان آید همی
چون عیان شد سرمه از آن خاک پاک
خوش بچشم مردمان آید همی
زنده رودش، عین آب زندگی است؛
زان بچشم مرده جان آید همی
وین عجب، کان آب گویند از نظر؛
شد نهان، و آنجا عیان آید همی
سنگ کوه و، خاک صحرایش بپا؛
چون پرندو پرنیان آید همی
چارباغش را که آب از هشت خلد
خورده، رضوان باغبان آید همی!
سایه ی برگ درختانش بسر
خوشتر از هر سایبان آید همی
تا نوا آموز از مرغان آن
طوطی از هندوستان آید همی
بی گمان، باغ جنان هر کس شنید
اصفهانش در گمان آید همی
در صفاهان، هر که دارد خانه، کی
یادش از باغ جنان آید همی!
داشتم من نیز آنجا خانه یی
جان دهم، چون یاد از آن آید همی
کرد از آنجا، آسمان آواره ام
این ستم از آسمان آید همی
یاد آن ویرانه، کش از کاهگل
بوی مشک و زعفران آید همی
در همان ویرانه، کز جانهای پاک
گنجها، آنجا نهان آید همی
هم گل و هم ارغوان کشتم کز آن
جان بتن، راحت بجان آید همی
ریزم اشک ارغوانی، چون بیاد
آن گل و آن ارغوان آید همی
حال آن بلبل، چه باشد در قفس
کش بخاطر آشیان آید همی
شد خراب آن بوستان، تا بوی گل
از کدامین بوستان آید همی؟!
راه گم شد، تا دگر بانگ جرس
از کدامین کاروان آید همی؟!
میکنم تیر دعا هر شب روان
تا یکی زان بر نشان آید همی
کی بود کی کز دم باد بهار
گل بسوی گلستان آید همی
بلبل ناکام رفته ز آشیان
باز سوی آشیان آید همی
با هم آوازان گلشن صبح و شام
نغمه سنج و نغمه خوان آید همی
الغرض، بودم شبی در فکر این
کآسمان کی مهربان آید همی؟!
صبحدم، دیدم صبا از اصفهان؛
جانب کاشان، نهان آید همی
بر سر راهش دویدم، گفتمش:
از تو بوی اصفهان آید همی
خنده زد، گفتا: چه دانی؟ گفتمش:
بر تن از بوی تو جان آید همی!
گفت: آری، گفتمش: از اصفهان
جز تو کس از رهروان آید همی؟!
گفت: با من عندلیبی پرفشان
اینک از آن بوستان آید همی
عندلیبی نه، حمامی بر پرش
نامه یی از دوستان آید همی
گفتمش: از دوستان یا رب کسی
یادش از این ناتوان آید همی؟!
گفت: من از دیگران آگه نیم
پیکی از فخر زمان آید همی
از نصیر المله و الدین سوی تو
قاصدی با کاروان آید همی
گفتمش: گر پیک مخدوم من است
جبرئیل از آسمان آید همی
نکهت پیراهن یوسف به مصر
سوی کنعان رایگان آمد همی
ریح رحمان است، کز ملک یمن؛
سوی یثرب بیگمان آید همی
آن مسیح عهد و بقراط زمان
کو به لقمان همزبان آید همی
چون کند تشریح، جالینوس هم؛
کاردش بر استخوان آید همی
گر مهندس اوست، بطلمیوس نیز
بر درش زانو زنان آید همی
آن ارسطو، کش فلاطون حکیم؛
در خم از خجلت نهان آید همی
ور به فارابش فتد روزی گذار
بر تن بو نصر، جان آید همی
بوعلی، زابروی او گر بنگرد؛
یک اشارت رمزدان آید همی
این نصیر و آن نصیر، اینک ببین
بس تفاوت در میان آید همی
گر بسنجم فضلشان، با یکدگر
فضلها این را بر آن آید همی
گر نویسم، شرح فضلش مختصر؛
بس معانی در بیان آید همی
کشف دانش، گر کند علامه اش؛
از حرم بر آستان آید همی
از ره دانش چو اخفش، سیبویه
بردرش چون خادمان آید همی
وصف نثرش، کار وصاف است و بس
زو نظامی نظم خوان آید همی
سعدی، از شیراز آرد خدمتش
انوری از خاوران آید همی
ورد و اخلاقش قرین خواهم، اویس
از قرن، با او قران آید همی
حکمت وجود، از دل و دستش طلب؛
در و لعل، از بحر و کان آید همی
خوان احسان گسترد، چون از کرم
جود او، چون میزبان آید همی
بر سر خوانش، چو حاتم، معن هم
چون نخوانده میهمان آید همی
صاحبا، آه از فراق، آه از فراق؛
چند غم در دل نهان آید همی؟!
در دلم، نبود غمی غیر از فراق
گویمت هان، تا عیان آید همی
بحر خونخواری است هجران، ناخدا
می نخواهم در میان آید همی!
شاید از لطف خدا، نه ناخدا
کشتی من، بر کران آید همی
گر چه مهجور از توام کرد آسمان
ز آسمانم، جان بجان آید همی
باز امید وصل دارم ز آسمان
هر چه گویی ز آسمان آید همی
چو بخاطر مهربانیهای تو
آید، اینم بر زبان آید همی:
رودکی گو نشنود کز اصفهان
«بوی یار مهربان آید همی
نه گلستان، خار زارست اصفهان
گر نه بویت ز اصفهان آید همی
پیر کنعان، بوی یوسف چون شنید
نور در چشمش عیان آید همی
ورنه بیحاصل بود، گیرم ز مصر
کاروان در کاروان آید همی
آل سامان، لاف سامان کی زنند؟!
جود تو گر در میان آید همی
رودکی را، رود دانش بگسلد؛
خامه ام چون در بیان آید همی
آسمان و بوستان است اصفهان
مادح و ممدوح از آن آید همی
نور مهر، از آسمان تابد مدام؛
بوی گل، از گلستان آید همی!
تا بباغ روزگار از دور چرخ
گه بهار و گه خزان آید همی
دوستت را، بر دو دست جام گیر؛
هم گل و هم ارغوان آید همی
دشمنت را، بر دو چشم عیب بین؛
هم خدنگ و، هم سنان آید همی
اصفهان، آباد باد از بوی تو
بوی تو از اصفهان آید همی
زنده باشی صبا تا زنده رود
سوی اصفاهان روان آید همی
بوی جان از اصفهان آید همی!
اصفهان، مصر و چو مهر، از خانه صبح
یوسفی بر هر دکان آید همی!
رشته ی جان برکف، آنجا زال چرخ!
چون کلاف ریسمان آید همی!
اصفهان، شام و، صفای صبح آن
چشم را بر دل گران آید همی!
نیم شب شعری برون آید ز شام؛
تا بسوی اصفهان آید همی!
اصفهان چین و، غزال وادیش
مشک بر صحرافشان آید همی
هر که پا بر خاک مشکینش نهد
مشک چینش، تا میان آید همی
اصفهان بغداد و، بهره زنده رود
دجله آبش در دهان آید همی
وصف بی آسیب سیبش، تا کند؛
هر رطب، رطب اللسان آید همی
اصفهان، یونان و از یونانیان؛
گر حدیثی در میان آید همی
کودک هر مکتبش را از خرد
خنده بر یونانیان آید همی
بشر حافی، زاهدانش راز پی
از ارادت سایه سان آید همی
در ریاض نظم، کمتر شاعرش؛
با ملک همداستان آید همی
گر به طوس و فارس، ز اهل نظم او؛
داستانی در میان آید همی
هم ز فردوسی برآید الحذر
اسم ز سعدی الامان آید همی
گر نگارم اهل جودش را کرم
آل برمک را گران آید همی
ور نویسم پردلانش را جگر
زابلستان را زیان آید همی
گلرخانش، رشک غلمانند و حور؛
وصفشان گر در بیان آید همی
سال و مه، مالندشان تا سر به پای
حور و غلمان از جنان آید همی
دلبرانش، غیرت ما هندو مهر؛
نامشان چون بر زبانی آید همی
روز و شب، تا آستان بوسندشان؛
مهر و ماه از آسمان آید همی
از خیانت، خالی است آن مرز و بوم؛
دزد آنجا پاسبان آید همی
در دیانت، اهل شهرش، شهره اند؛
گله را، گرگش شبان آید همی
از وفا لیک اندکی بیگانه اند؛
تنگ شد دل، بر زبان آید همی
جاودان بادا، که هر صبحش نسیم؛
از بهشت جاودان آید همی
چون عیان شد سرمه از آن خاک پاک
خوش بچشم مردمان آید همی
زنده رودش، عین آب زندگی است؛
زان بچشم مرده جان آید همی
وین عجب، کان آب گویند از نظر؛
شد نهان، و آنجا عیان آید همی
سنگ کوه و، خاک صحرایش بپا؛
چون پرندو پرنیان آید همی
چارباغش را که آب از هشت خلد
خورده، رضوان باغبان آید همی!
سایه ی برگ درختانش بسر
خوشتر از هر سایبان آید همی
تا نوا آموز از مرغان آن
طوطی از هندوستان آید همی
بی گمان، باغ جنان هر کس شنید
اصفهانش در گمان آید همی
در صفاهان، هر که دارد خانه، کی
یادش از باغ جنان آید همی!
داشتم من نیز آنجا خانه یی
جان دهم، چون یاد از آن آید همی
کرد از آنجا، آسمان آواره ام
این ستم از آسمان آید همی
یاد آن ویرانه، کش از کاهگل
بوی مشک و زعفران آید همی
در همان ویرانه، کز جانهای پاک
گنجها، آنجا نهان آید همی
هم گل و هم ارغوان کشتم کز آن
جان بتن، راحت بجان آید همی
ریزم اشک ارغوانی، چون بیاد
آن گل و آن ارغوان آید همی
حال آن بلبل، چه باشد در قفس
کش بخاطر آشیان آید همی
شد خراب آن بوستان، تا بوی گل
از کدامین بوستان آید همی؟!
راه گم شد، تا دگر بانگ جرس
از کدامین کاروان آید همی؟!
میکنم تیر دعا هر شب روان
تا یکی زان بر نشان آید همی
کی بود کی کز دم باد بهار
گل بسوی گلستان آید همی
بلبل ناکام رفته ز آشیان
باز سوی آشیان آید همی
با هم آوازان گلشن صبح و شام
نغمه سنج و نغمه خوان آید همی
الغرض، بودم شبی در فکر این
کآسمان کی مهربان آید همی؟!
صبحدم، دیدم صبا از اصفهان؛
جانب کاشان، نهان آید همی
بر سر راهش دویدم، گفتمش:
از تو بوی اصفهان آید همی
خنده زد، گفتا: چه دانی؟ گفتمش:
بر تن از بوی تو جان آید همی!
گفت: آری، گفتمش: از اصفهان
جز تو کس از رهروان آید همی؟!
گفت: با من عندلیبی پرفشان
اینک از آن بوستان آید همی
عندلیبی نه، حمامی بر پرش
نامه یی از دوستان آید همی
گفتمش: از دوستان یا رب کسی
یادش از این ناتوان آید همی؟!
گفت: من از دیگران آگه نیم
پیکی از فخر زمان آید همی
از نصیر المله و الدین سوی تو
قاصدی با کاروان آید همی
گفتمش: گر پیک مخدوم من است
جبرئیل از آسمان آید همی
نکهت پیراهن یوسف به مصر
سوی کنعان رایگان آمد همی
ریح رحمان است، کز ملک یمن؛
سوی یثرب بیگمان آید همی
آن مسیح عهد و بقراط زمان
کو به لقمان همزبان آید همی
چون کند تشریح، جالینوس هم؛
کاردش بر استخوان آید همی
گر مهندس اوست، بطلمیوس نیز
بر درش زانو زنان آید همی
آن ارسطو، کش فلاطون حکیم؛
در خم از خجلت نهان آید همی
ور به فارابش فتد روزی گذار
بر تن بو نصر، جان آید همی
بوعلی، زابروی او گر بنگرد؛
یک اشارت رمزدان آید همی
این نصیر و آن نصیر، اینک ببین
بس تفاوت در میان آید همی
گر بسنجم فضلشان، با یکدگر
فضلها این را بر آن آید همی
گر نویسم، شرح فضلش مختصر؛
بس معانی در بیان آید همی
کشف دانش، گر کند علامه اش؛
از حرم بر آستان آید همی
از ره دانش چو اخفش، سیبویه
بردرش چون خادمان آید همی
وصف نثرش، کار وصاف است و بس
زو نظامی نظم خوان آید همی
سعدی، از شیراز آرد خدمتش
انوری از خاوران آید همی
ورد و اخلاقش قرین خواهم، اویس
از قرن، با او قران آید همی
حکمت وجود، از دل و دستش طلب؛
در و لعل، از بحر و کان آید همی
خوان احسان گسترد، چون از کرم
جود او، چون میزبان آید همی
بر سر خوانش، چو حاتم، معن هم
چون نخوانده میهمان آید همی
صاحبا، آه از فراق، آه از فراق؛
چند غم در دل نهان آید همی؟!
در دلم، نبود غمی غیر از فراق
گویمت هان، تا عیان آید همی
بحر خونخواری است هجران، ناخدا
می نخواهم در میان آید همی!
شاید از لطف خدا، نه ناخدا
کشتی من، بر کران آید همی
گر چه مهجور از توام کرد آسمان
ز آسمانم، جان بجان آید همی
باز امید وصل دارم ز آسمان
هر چه گویی ز آسمان آید همی
چو بخاطر مهربانیهای تو
آید، اینم بر زبان آید همی:
رودکی گو نشنود کز اصفهان
«بوی یار مهربان آید همی
نه گلستان، خار زارست اصفهان
گر نه بویت ز اصفهان آید همی
پیر کنعان، بوی یوسف چون شنید
نور در چشمش عیان آید همی
ورنه بیحاصل بود، گیرم ز مصر
کاروان در کاروان آید همی
آل سامان، لاف سامان کی زنند؟!
جود تو گر در میان آید همی
رودکی را، رود دانش بگسلد؛
خامه ام چون در بیان آید همی
آسمان و بوستان است اصفهان
مادح و ممدوح از آن آید همی
نور مهر، از آسمان تابد مدام؛
بوی گل، از گلستان آید همی!
تا بباغ روزگار از دور چرخ
گه بهار و گه خزان آید همی
دوستت را، بر دو دست جام گیر؛
هم گل و هم ارغوان آید همی
دشمنت را، بر دو چشم عیب بین؛
هم خدنگ و، هم سنان آید همی
اصفهان، آباد باد از بوی تو
بوی تو از اصفهان آید همی
زنده باشی صبا تا زنده رود
سوی اصفاهان روان آید همی
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
مرا بکشتی و بازم دل از تو خرسند است
مگر تحمل یاران ز یار تا چند است؟!
به روز مرگ شنیدم که پیر کنعان گفت
که دوست دشمن جان است اگر چه فرزند است
نیم ز لطف تو نومید، اگر خطایی رفت
گنه ز بنده و بخشایش از خداوند است!
ز آسمان نکنم شکوه، گر ز کین کشدم
چرا که دشمنی او به دوست مانند است!
گر از تو روز وفاتم نوید وصل نیافت
به مرگم این همه غیر از چه آرزومند است؟!
ز درد بلبلی افغان که آشیان دارد
به گلشنی که گلشن را به خار پیوند است!
اثر به ناله ی آذر به جز گرفتاری
مجو، که بلبل از آواز خویش در بند است
مگر تحمل یاران ز یار تا چند است؟!
به روز مرگ شنیدم که پیر کنعان گفت
که دوست دشمن جان است اگر چه فرزند است
نیم ز لطف تو نومید، اگر خطایی رفت
گنه ز بنده و بخشایش از خداوند است!
ز آسمان نکنم شکوه، گر ز کین کشدم
چرا که دشمنی او به دوست مانند است!
گر از تو روز وفاتم نوید وصل نیافت
به مرگم این همه غیر از چه آرزومند است؟!
ز درد بلبلی افغان که آشیان دارد
به گلشنی که گلشن را به خار پیوند است!
اثر به ناله ی آذر به جز گرفتاری
مجو، که بلبل از آواز خویش در بند است
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
فتاده از پی دل کودکان و غوغایی است
تو هم بیا به تماشا که خوش تماشایی است
مرا که مرغ دلم مانده در شکنجه ی دام
ازین چه سود که بیرون شهر صحرایی است؟!
گرانی از سر کوی تو زود خواهم برد
بیا که فرصت حرف، امشبی و فردایی است!
نه پند واعظت از ره برد نه نغمه ی چنگ
میان مسجد و میخانه، بی خطر جایی است!
چرا ز مرگ بنالم بخود، که تربت من
بزیر سایه ی سرو بلند بالایی است؟!
فغان که درد تو آذر به کس نیارد گفت
چو بنده ای که گرفتار عشق مولایی است
تو هم بیا به تماشا که خوش تماشایی است
مرا که مرغ دلم مانده در شکنجه ی دام
ازین چه سود که بیرون شهر صحرایی است؟!
گرانی از سر کوی تو زود خواهم برد
بیا که فرصت حرف، امشبی و فردایی است!
نه پند واعظت از ره برد نه نغمه ی چنگ
میان مسجد و میخانه، بی خطر جایی است!
چرا ز مرگ بنالم بخود، که تربت من
بزیر سایه ی سرو بلند بالایی است؟!
فغان که درد تو آذر به کس نیارد گفت
چو بنده ای که گرفتار عشق مولایی است
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
یار شد بیوفا، کسی چکند؟!
درد شد بیدوا، کسی چکند؟!
گر تو اندیشه از خدا نکنی
چکند ای خدا، کسی چکند؟!
بیگنه کشتی و ز کشته ی خویش
خواهی ار خونبها کسی چکند؟!
مرغ نشکسته بال را، صیاد
نکند چون رها کسی چکند؟!
بکسی با چنان لبان دشنام
گر دهی، جز دعا کسی چکند؟!
بتو بیگانه، کز غرور نه یی
بکسی آشنا، کسی چکند؟!
شکوه آذر ز کس مکن چو تو را
نیست تاب جفا کسی چکند؟!
درد شد بیدوا، کسی چکند؟!
گر تو اندیشه از خدا نکنی
چکند ای خدا، کسی چکند؟!
بیگنه کشتی و ز کشته ی خویش
خواهی ار خونبها کسی چکند؟!
مرغ نشکسته بال را، صیاد
نکند چون رها کسی چکند؟!
بکسی با چنان لبان دشنام
گر دهی، جز دعا کسی چکند؟!
بتو بیگانه، کز غرور نه یی
بکسی آشنا، کسی چکند؟!
شکوه آذر ز کس مکن چو تو را
نیست تاب جفا کسی چکند؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
بحسرت مردم و، آخر ندیدم روی یار خود
سزای من که از اول نکردم فکر کار خود
رود گر صید گامی چند و صیاد از قفای او
نه از بیم است، میخواهد ببیند اعتبار خود
غم عشقت نمیگویم بمردم، ساده لوحی بین؛
که پنهان میکنم از خلق راز آشکار خود
نگویم وعده ی وصل تو با خود، تا سپارم جان؛
که ترسم روز محشر نیز باشم شرمسار خود
بحسرت مردم و آذر ندیدم روی یار خود
کنون مانده است کار من، که او کرده است کار خود
سزای من که از اول نکردم فکر کار خود
رود گر صید گامی چند و صیاد از قفای او
نه از بیم است، میخواهد ببیند اعتبار خود
غم عشقت نمیگویم بمردم، ساده لوحی بین؛
که پنهان میکنم از خلق راز آشکار خود
نگویم وعده ی وصل تو با خود، تا سپارم جان؛
که ترسم روز محشر نیز باشم شرمسار خود
بحسرت مردم و آذر ندیدم روی یار خود
کنون مانده است کار من، که او کرده است کار خود
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
صبحدم، در باغ هر کو خنده ی گل بایدش
نیم شب در ناله دمسازی بلبل بایدش
تا تماشائی، ز گلچین باز داند باغبان
گر گشاید درو گر بندد، تأمل بایدش
بینوایی بر نتابد با تهی دامن بباغ
هر که باشد باغبان، اندک تغافل بایدش
راه رو گر برهمن باشد، و گر شیخ الحرم؛
تا بدیر و کعبه ره جوید، توکل بایدش
هر که عشق کودک سنگین دلش دیوانه کرد
گر زنندش کودکان سنگی، تحمل بایدش
آذر آن کز سرگذشت جم همی جوید خبر
بر لب جو جام مالامالی از مل بایدش
نیم شب در ناله دمسازی بلبل بایدش
تا تماشائی، ز گلچین باز داند باغبان
گر گشاید درو گر بندد، تأمل بایدش
بینوایی بر نتابد با تهی دامن بباغ
هر که باشد باغبان، اندک تغافل بایدش
راه رو گر برهمن باشد، و گر شیخ الحرم؛
تا بدیر و کعبه ره جوید، توکل بایدش
هر که عشق کودک سنگین دلش دیوانه کرد
گر زنندش کودکان سنگی، تحمل بایدش
آذر آن کز سرگذشت جم همی جوید خبر
بر لب جو جام مالامالی از مل بایدش
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
شب عید است، در میخانه باید بستر اندازیم
که پیش از صبح، ساقی را نظر بر منظر اندازیم
بجنگ زاهدان، لشکر کشد پیرمغان فردا
بیا ما نیز خود را در میان لشکر اندازیم
بغارت چون گشاید دست، دست افشان غزل خوانیم
بمسجد چون گذارد پای، پاکوبان سراندازیم!
دبیران فلک را، چون قلم نتوان گرفت از کف؛
بیا کز برق می آتش درین نه دفتر اندازیم
نکرده شیخ شهر از جهل تا تکفیر ما رندان
بیا تا پیشتر ما پرده از کارش براندازیم
حساب زاهدان در روز محشر مشکل است آذر!
بیا تا ما حساب خود بروز دیگر اندازیم
که پیش از صبح، ساقی را نظر بر منظر اندازیم
بجنگ زاهدان، لشکر کشد پیرمغان فردا
بیا ما نیز خود را در میان لشکر اندازیم
بغارت چون گشاید دست، دست افشان غزل خوانیم
بمسجد چون گذارد پای، پاکوبان سراندازیم!
دبیران فلک را، چون قلم نتوان گرفت از کف؛
بیا کز برق می آتش درین نه دفتر اندازیم
نکرده شیخ شهر از جهل تا تکفیر ما رندان
بیا تا پیشتر ما پرده از کارش براندازیم
حساب زاهدان در روز محشر مشکل است آذر!
بیا تا ما حساب خود بروز دیگر اندازیم
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
شد از مرگ برادر، دل خراب و سینه ریش از من؛
ندیده هیچ کس محزون تری در هیچ کیش از من
کنندم خلق منع از گریه و من آنچه می بینم
نباید بیش ازین در آه و زاری منع خویش از من
نبیند کس پس از من یا رب این ماتم که پندارم
ندیده است این مصیبت هیچ محنت دیده بیش از من
بمرگ آن برادر چون نگریم خون، که در مرگش
تسلی میدهندم خلق و میگریند بیش از من؟!
ندارد سودی آذر گریه، گر پیش آید اندوهی؛
که از آغاز نوش از دیگران بوده است و نیش از من
ندیده هیچ کس محزون تری در هیچ کیش از من
کنندم خلق منع از گریه و من آنچه می بینم
نباید بیش ازین در آه و زاری منع خویش از من
نبیند کس پس از من یا رب این ماتم که پندارم
ندیده است این مصیبت هیچ محنت دیده بیش از من
بمرگ آن برادر چون نگریم خون، که در مرگش
تسلی میدهندم خلق و میگریند بیش از من؟!
ندارد سودی آذر گریه، گر پیش آید اندوهی؛
که از آغاز نوش از دیگران بوده است و نیش از من
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۴ - در مدح حاجی سلیمان صباحی
ای باد صبحگاه، صباحت بخیر باد؛
بخرام، کز خرام توام شادکامی است!
زین کهنه عندلیب قفس دیده بازگو
کو را ببام کعبه ی الفت حمامی است
با بلبلی که تازه پریده است ز آشیان
گلزار گشته نه قفسی و نه دامی است
نو نغمه قمری چمن جان، صباحی آنک
سرو ریاض نظمش، از انفاس نامی است
کای نازنین حمامه ی بام حرم تو را
هر کس ز جان نداشته حرمت، حرامی است
چون طوطیم، ز نطق تو، تا شهد نوشی است؛
چون بلبلم، بطبع تو تا همکلامی است؛
منحوس دانم، ار همه گفتار سعدی است؛
آشفته خوانم، ار همه نظم نظامی است!
دردش شمارم، از تو رسد گر صبوحیم؛
رنگین شراب صاف که در جام جامی است
اسم سخنوران، که روانشان خجسته باد؛
هر جا نویسم، اسم تو فوق الاسامی است
مرغان نغمه زن، که بنوبت ازین چمن
در بوستان جنتشان خوشخرامی است
گاه سخنوری، نی کلک تو از صریر
قانون نواز نغمه ی ایشان تمامی است
نی نی، ز معجز نفس آسمان بری است؛
کو را ز اهل معجزه، عیسی مقامی است
پوسیده استخوان حریفان رفته را
جان داد و این نشانه ی یحیی العظامی است
این خود نطاق چرخ نه، کش زیب اختر است؛
این خود چراغ روزنه، کش نام نامی است
بر گردن سپهر، ز تو طوق بندگی است؛
بر جبهه ی فلک، ز تو داغ غلامی است
گفتی: روم ز بزمت و، آیم؛ نیامدی!
وز زهر دوری تو، مرا تلخ کامی است!
در عذر خلف وعده، که عیبی است بس عظیم؛
گفتی: ز گردش فلکم دیده دامی است!
تا گشته منتظم حرکات سپهر ازو
داناست خوار دایم و نادان گرامی است!
دور فلک، که خواری اهل کمال ازوست؛
گردد گرت بکام، ز بی انتظامی است
قوس آسمان، سهام حوادث بسرفشان
این المفر، که شست زبردست رامی است
ور از نفاق اهل زمانت شکایت است
زیشان نفاق و از تو شکایت مدامی است
نبود عجب ز اهل جهان، رنج شاعران؛
کآن قوم خارجی همه،شاعر امامی است!
زان دم مزن، که قادر مختار حافظ است؛
زین غم مخور، که ایزد دادار حامی است!
خورد این قصیده دوش ز خاقانی ام بگوش
آن کش کلام، شهره بخیر الکلامی است
بحر قصیده سخت سبک، گوهرش گران!
چه گوهر و چه بحر؟ که صافی و طامی است!
گفتم که: پا بمعرکه ی پاسخش نهم،
تا در سر کمیت قلم، تیزگامی است
عقلم، عنان گرفت؛ که خاقانی امیر
در شهر نظم، شهره بکهف الانامی است!
با نظم وی، که پختگی اش ز آتش دل است؛
آیی اگر بجوش و زنی دم، ز خامی است!
بودم ولی بیاری طبعت چو پشت گرم
هان این قصیده، جرأتم از لطف سامی است!
فیضت کند درست، گر او را شکستگی است
لطفت کند تمام، گرش ناتمامی است
در مدحت تو، بی صله کوشم، نه مدح غیر؛
تحسین عارفم، به از احسان عامی است!
نامت، اگر چه شهره به نیک است هوشدار
کز نام نیک آذرت این نیکنامی است
از خود مخور فریب، که نوشی ز جام او؛
کان جام را ز خون جگر لعل فامی است
تا حرف، در فصاحت بصری و کوفی است؛
تا بحث، در صباحت مصری و شامی است؛
صبحت نه شام باد،که نامت صباحی است
عیشت مدام باد، که لطفت مدامی است!
بخرام، کز خرام توام شادکامی است!
زین کهنه عندلیب قفس دیده بازگو
کو را ببام کعبه ی الفت حمامی است
با بلبلی که تازه پریده است ز آشیان
گلزار گشته نه قفسی و نه دامی است
نو نغمه قمری چمن جان، صباحی آنک
سرو ریاض نظمش، از انفاس نامی است
کای نازنین حمامه ی بام حرم تو را
هر کس ز جان نداشته حرمت، حرامی است
چون طوطیم، ز نطق تو، تا شهد نوشی است؛
چون بلبلم، بطبع تو تا همکلامی است؛
منحوس دانم، ار همه گفتار سعدی است؛
آشفته خوانم، ار همه نظم نظامی است!
دردش شمارم، از تو رسد گر صبوحیم؛
رنگین شراب صاف که در جام جامی است
اسم سخنوران، که روانشان خجسته باد؛
هر جا نویسم، اسم تو فوق الاسامی است
مرغان نغمه زن، که بنوبت ازین چمن
در بوستان جنتشان خوشخرامی است
گاه سخنوری، نی کلک تو از صریر
قانون نواز نغمه ی ایشان تمامی است
نی نی، ز معجز نفس آسمان بری است؛
کو را ز اهل معجزه، عیسی مقامی است
پوسیده استخوان حریفان رفته را
جان داد و این نشانه ی یحیی العظامی است
این خود نطاق چرخ نه، کش زیب اختر است؛
این خود چراغ روزنه، کش نام نامی است
بر گردن سپهر، ز تو طوق بندگی است؛
بر جبهه ی فلک، ز تو داغ غلامی است
گفتی: روم ز بزمت و، آیم؛ نیامدی!
وز زهر دوری تو، مرا تلخ کامی است!
در عذر خلف وعده، که عیبی است بس عظیم؛
گفتی: ز گردش فلکم دیده دامی است!
تا گشته منتظم حرکات سپهر ازو
داناست خوار دایم و نادان گرامی است!
دور فلک، که خواری اهل کمال ازوست؛
گردد گرت بکام، ز بی انتظامی است
قوس آسمان، سهام حوادث بسرفشان
این المفر، که شست زبردست رامی است
ور از نفاق اهل زمانت شکایت است
زیشان نفاق و از تو شکایت مدامی است
نبود عجب ز اهل جهان، رنج شاعران؛
کآن قوم خارجی همه،شاعر امامی است!
زان دم مزن، که قادر مختار حافظ است؛
زین غم مخور، که ایزد دادار حامی است!
خورد این قصیده دوش ز خاقانی ام بگوش
آن کش کلام، شهره بخیر الکلامی است
بحر قصیده سخت سبک، گوهرش گران!
چه گوهر و چه بحر؟ که صافی و طامی است!
گفتم که: پا بمعرکه ی پاسخش نهم،
تا در سر کمیت قلم، تیزگامی است
عقلم، عنان گرفت؛ که خاقانی امیر
در شهر نظم، شهره بکهف الانامی است!
با نظم وی، که پختگی اش ز آتش دل است؛
آیی اگر بجوش و زنی دم، ز خامی است!
بودم ولی بیاری طبعت چو پشت گرم
هان این قصیده، جرأتم از لطف سامی است!
فیضت کند درست، گر او را شکستگی است
لطفت کند تمام، گرش ناتمامی است
در مدحت تو، بی صله کوشم، نه مدح غیر؛
تحسین عارفم، به از احسان عامی است!
نامت، اگر چه شهره به نیک است هوشدار
کز نام نیک آذرت این نیکنامی است
از خود مخور فریب، که نوشی ز جام او؛
کان جام را ز خون جگر لعل فامی است
تا حرف، در فصاحت بصری و کوفی است؛
تا بحث، در صباحت مصری و شامی است؛
صبحت نه شام باد،که نامت صباحی است
عیشت مدام باد، که لطفت مدامی است!
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۱۰ - قطعه
سپهر منزلتا، تا سپهر راست مدار؛
مدار آن بمرادت چنانکه خواهی باد
الهی افتد بر خاک سایه ی تا ز فلک
ز رایتت بسرش سایه ی الهی باد
هر آن ستاره، که شب بر درت چراغ نسوخت
سیاه روزتر از شمع صبحگاهی باد
بطرف ماهت، اگر پای کج نهد کیوان؛
ز جنبش سرطان، کشتیش تباهی باد
اگر نه دانه کش خرمنت بود برجیس
ز خوشه چینی دونانش، چهره کاهی باد
نه گر دهد بتو ای شیر تاج خود بهرام
بسر چو گاو، دو شاخش ز بیکلاهی باد
اگر بخاک درت، خویش را بسنجد مهر؛
بکم عیاری، میزانش در گواهی باد
اگر نه مطربه ی مجلست بود ناهید
نهیب عقربش از هر ترانه ناهی باد
اگر نه مونس کتاب تست، یونس تیر
گه رقم بکفش خامه خار ماهی باد
ز عکس روی تو، افزونی ار بجوید ماه؛
ز جانگزا دم کژدم، بجسم کاهی باد
اگر بپای محب تو، سر نساید رأس
دو نیمه سر، چو دو پیکر ؛ ز تیغ شاهی باد
اگر بکام عدویت، ذنب بریزد زهر؛
کمان بگردن پیشت بعذر خواهی باد
بدوستان تو تا در نزاید است اقطاع
بدشمنان تو ابعاد در تناهی باد
مدار آن بمرادت چنانکه خواهی باد
الهی افتد بر خاک سایه ی تا ز فلک
ز رایتت بسرش سایه ی الهی باد
هر آن ستاره، که شب بر درت چراغ نسوخت
سیاه روزتر از شمع صبحگاهی باد
بطرف ماهت، اگر پای کج نهد کیوان؛
ز جنبش سرطان، کشتیش تباهی باد
اگر نه دانه کش خرمنت بود برجیس
ز خوشه چینی دونانش، چهره کاهی باد
نه گر دهد بتو ای شیر تاج خود بهرام
بسر چو گاو، دو شاخش ز بیکلاهی باد
اگر بخاک درت، خویش را بسنجد مهر؛
بکم عیاری، میزانش در گواهی باد
اگر نه مطربه ی مجلست بود ناهید
نهیب عقربش از هر ترانه ناهی باد
اگر نه مونس کتاب تست، یونس تیر
گه رقم بکفش خامه خار ماهی باد
ز عکس روی تو، افزونی ار بجوید ماه؛
ز جانگزا دم کژدم، بجسم کاهی باد
اگر بپای محب تو، سر نساید رأس
دو نیمه سر، چو دو پیکر ؛ ز تیغ شاهی باد
اگر بکام عدویت، ذنب بریزد زهر؛
کمان بگردن پیشت بعذر خواهی باد
بدوستان تو تا در نزاید است اقطاع
بدشمنان تو ابعاد در تناهی باد
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۸۸
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۷
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۴