عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱ - تتبع خواجه
صبح است فیض اگر طلبی ترک خواب کن
تا چند مست خواب قدح پر شراب کن
ما را به شیشه می فکن و از عتاب و لطف
نی سنگ خاره افکن و نی لعل ناب کن
مُردم در انتظار تو ای عمر نازنین
یکره به آمدن نه به رفتن شتاب کن
روزی مقدر است نگردد زیاد و کم
گر تو وقار ورزی و گر اضطراب کن
ای مه ترا همی رسد از مستی و غرور
خواهی به چرخ ناز و به انجم عتاب کن
فانی شب وصال میی بی حساب دار
وانرا به ما به عمر مخلد حساب کن
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
ساقی به من غمزده پیش آر قدح
هر چند بود بزرگ بردار قدح
گر زانکه بود سپهر دوار قدح
در یک دو کشش کنم نگونسار قدح
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۷
تا شاه نیک عهد سر تخت جم گرفت
گیتی ز عهد کسری افسانه کم گرفت
از داد پشت ملک سلیمان چو گشت راست
روی زمین طراوت باغ ارم گرفت
رفعت نگر که پایه دین عرب بیافت
رونق ببین که عرصه ملک عجم گرفت
آن شد که باز در جان یاد از تذروکرد
وان شد که گرگ در دل یاد غنم گرفت
دندان ستد ز گرگ به رشوت سگ شبان
تا از گیاه سرخ گله یک شکم گرفت
صعوه به زور مسته شاهین خیره خورد
روبه به قهر مسکن شیر اجم گرفت
دلهای خاص و عام به بند وفاق بست
جانهای عمر وزید به دام کرم گرفت
بیکار ماند دست محاسب گه حساب
از جود شاملت چو شمار نعم گرفت
با حصر نعمتت که فزون آمد از شمار
تیر سپهر عادت جدر اصم گرفت
ملحق به ملک مکتسبی کرد دولتت
موروثیئی که از پدر و جد و عم گرفت
صدیق کنیتا و براهیم طلعتا
گیتی ترا بدل ز فریدون و جم گرفت
هم احترام امر تو دست فتن ببست
هم انتقام عدل تو پای ستم گرفت
ملک از شکوه جاه تو عز قبول یافت
ظلم از نهیب پاس تو راه عدم گرفت
شش حرف نام شاه که همچون جهات تست
آفاق را به یمن ثبات قدم گرفت
گیرد به عون عقل اقالیم سبعه را
زان پس که روی منبر و روی درم گرفت
بر کاغذی نوشته به ضم برد قاصدی
شیعی قیام کردش و بر دیده نم گرفت
جدانت ملک گرچه به شیری گرفته اند
نگرفته اند آنچه به رایت حشم گرفت
اسلاف رستم ار چه همه نام کرده اند
نامی کز و زنند مثل روستم گرفت
گل شاهی ریاحین بعد از شکوفه یافت
خورشید ملک روز پس از صبحدم گرفت
از علم و عدل بد که سلیمان به یک سئوال
پیغمبری و پادشهی را به هم گرفت
گرد رهت که اغبر بینائی آمده ست
زان چشم ماه زیبی بس محترم گرفت
نعل سمندت آنکه هلال است ازو به رشک
زو گوش زهره زیبی بس محتشم گرفت
دشمن چگونه عیش کند با خلاف تو
کاندر مذاقش آب دهن طعم سم گرفت
ز آن رنگ ریز خنجر نیلیت روز رزم
صحرای معرکه همه آب بغم گرفت
با صلت تو بخشش یم ابر کم شمرد
با همت تو ابر کم جودیم گرفت
کان فراخدست ز طبع تو وام خواست
بحر گشاده طبع ز دستت سلم گرفت
ای خسروی که دست رفیعت زکبریا
اجرام چرخ را زصغار خدم گرفت
سوگند می خورم به خدائی که نام او
صاحب شریعتش ز اصول قسم گرفت
از کلک صنع کامل او صورت جنین
در ظلمت مقر مشیمه رقم گرفت
لوح جبین روح که داغ حدوث داشت
از عکس نور ذاتش نقش قدم گرفت
سوگند می خورم به رسولی که شرع او
توقیع امر و نهی ز حکم حکم گرفت
توفیق روزگار ز خلق عظیم یافت
نام بزرگوار ز حسن شیم گرفت
قصر مشید شرعش چون برفراخت سر
بیناد شرک و قاعده شر هدم گرفت
در بازپس نفس چو ز جانش حشاشه ماند
در زیر لب به زمزمه یاد امم گرفت
سوگند می خورم به کلام قدیم یار
کز وی روان منکر اعجاز الم گرفت
سوگند می خورم به الف لام میم یاد
کز وی ضمیر مومن نور حکم گرفت
ایمان بدان دلیل که موسی ز کف نمود
ایمان بدان قبول که عیسی ز دم گرفت
ایمان به آب دیده آن پیر بی پسر
کز گرگ بی گنه دل پاکش نعم گرفت
ایمان به سر سینه ذوالنون که بعد چشم
نور رضای رحمت حق در ظلم گرفت
کاین بنده بی رضای تو در عمر دم نزد
وز عمر بی رضای تو اکنون ندم گرفت
ور جز تو را پناه همه عمر ساخته ست
احرام در حرم ز برای صنم گرفت
با سایه همره است و بترک رفیق گفت
باناله همدم است و کم زیر وبم گرفت
ور روی دل زرکن درت سوی غیر کرد
بت را سجود کرده اله حرم گرفت
آوخ دریغ آینه روشن دلم
کز بس که آه و ناله زدم زنگ غم گرفت
افسوس دست من که ستون ز نخ شده ست
زان پس که چند سال به امرت قلم گرفت
پائی که بر بساط تو هر روز چند بار
فرق سپهر بر شده را در قدم گرفت
شاید که بی گناه به گفتار حاسدان
رنج تبر کشید وز آهن ورم گرفت
پشتی که رکن قدر ترا برده بد نماز
اکنون ز بار بندگران تاب وخم گرفت
از آب چشم من که به دامن فرو دوید
زنگار خورد آهن و زنجیر نم گرفت
ماًخوذ عدل باد و گرفتار قهر تو
آنکو به قول روز مرا متهم گرفت
تا جاودان قوایم بختت قویم باد
کاین تقویت ز پشتی دین قیم گرفت
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۱۹
نه چرخم می دهد کام ونه اختر
نه دل می گرددم رام ونه دلبر
نه بختم می کند یاری نه یاران
نه یارم می کند یاری نه یاور
مرا خود داغ غربت بود در دل
کنونم درد تنهائیست در خور
ز من بگسست یارو سایه ام نیز
ز منهم بگذرد زین راه منگر
کجا همراه گردد سایه با من
چو روز من بود با شب برابر
چنان گم گشتم اندر کوه و هامون
که تقدیرم نیارد راه با سر
چو دریائیست ژرف این سهمگین کوه
نه ساحل دیده کس او را نه معبر
در او کشتی خیام و پشته ها موج
خس و خاشاک او اشجار بی مر
نهالش دیده را مسمار و مثقب
نباتش پای راپیکان و خنجر
ز خار پشته های کوهسارش
ددان را جمله تن پر زخم و نشتر
شیاطین را نشیبش بگسلد پی
ملایک را نهیبش بفکند پر
ز بس شیب و فراز و غور نجدش
صبا گردد در او گمراه و مضطر
اجل در قصد جان ساکنانش
ز بی راهی شود محتاج رهبر
در او صیاد را نه چشم و نه دست
شکاری ایمن از سر فارغ از شر
نگیرد یوز و باز آهو و تیهو
زابر تیره و تندی تندر
شب آدینه را از روز شنبه
ندانم بالله ار داریم باور
چو صبح ار شام و روز از شب ندانم
نتانم برد تاریخش به دفتر
صفر را می ندانم از محرم
کرا پرسم ز ترسا یا ز کافر
همه که پرز اطلال وهیاکل
نه قسیس و نه رهبانش مجاور
همه ره پر محاریب و تماثیل
ز اشکال و صلیب و سنگ مرمر
به هر عمری در او عوری دو بینم
ز بی برگی نه برفرق ونه دربر
یکی در کشته ای پی در پی گاو
یکی بر پشته ای سر بر سر خر
نه دارم رای حرب و روی کوشش
نه دارم رسم جنگ و ساز لشکر
به پا مردی زور و زر توان بود
که در غربت کند عشرت توانگر
نبودم مرد غربت با چنین روز
ندارم برگ عشرت با چنین زر
چرا بر کاشتم رخ زان سمن روی
چر برداشتم دل زان سمنبر
کجا سوی من آرد پیک او راه
که در وی گم کند پی پیک صرصر
کرا جویم که احوالم بدوگوی
کرا گویم که پیغامم بدو بر
به نزد من که آرد نامه دوست
که بر او جش نمی پرد کبوتر
ز گریه خاک را چندان نیابم
که پاشم بر سواد نامه تر
و گرنه دل ز ضجرت بر فشاندی
همه خاک دیار کرخ بر سر
بعینه چشمه قیر است گوئی
میان ابر تیره چشمه خور
هوای قیرگون و نیلگون ابر
به سوگ خور سیه کردند معجر
که بیند کونماید رخ به آفاق
که داند کو برآرد سر ز خاور
دلا مخروش بر نادیدن روز
که خواهی دید روزی فرخ اختر
اگر خورشید گردون نیست برجای
به جایست آفتاب هفت کشور
جهانبان صاحب دیوان عالم
که صاحب طالع است ازکلک و خنجر
به دست پر نوال بذل پیشه
به ذات بی همال فضل پرور
هزارش بر مک وطا ئیست بنده
هزارش صاحب و صابی ست چاکر
که صاحب حاجتان یا بند ازو کام
که صاحب دولتان دارند ازو فر
بنات فکرش اعجاز معما
بنات بکرش آیات مفسر
اگر لطفش نه پیوستی به اجسام
عرض پیوند بگسستی ز جوهر
و گر قهرش نگه کردی به ارواح
نماندی زیر گردون هیچ جانور
ز روی خاصیت با حرز نامش
شود ماهی در آتش چون سمندر
ز راه تربیت با عون حفظش
سمندر را کند قلزم شناور
ایا دارنده ملک سلیمان
توئی داننده دین پیمبر
سخن بر تو کنم عرضه که هستی
سخنگوی و سخندان و سخنور
هنر بر تو کنم پیدا که گشتی
هنرمند و هنرجوی و هنر خر
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۳۹
بهشتی شد دگر عالم چو روی حور عین خرم
شده ست از باد عیسی دم چمن زائیده چون مریم
ز نوروز مبارک پی هزیمت شد سپاه دی
خوشا آواز نای ونی به زیر گلبن و طارم
چمن شد تازه چون مینو صبا شد دلکش و خوشبو
ز روی لاله خود رو ز زلف سنبل درهم
بنفشه گشته آشفته رخ اندر برگ بنهفته
چو قد عاشقان خفته چو زلف دلبران پرخم
گل از بستان به مجلس شد ز گریه ابر مفلس شد
ز شبنم چشم نرگس شد چو چشم بیدلان پر نم
به روی آن گل حمری نشسته بلبل و قمری
گل آگه نی ز کم عمری همی خنده زند هر دم
چکاو و فاخته هردم به بستان تاخته خرم
نوا در ساخته با هم بسان رود زیر و بم
در ایامی بدنیسان خوش منم افتاده در آتش
چنین فصلی و من غمکش چنین وقتی و من در غم
چو مجنونم ز یاران گم چو دیوم خالی از مردم
نخورده دانه گندم شدم وه رانده چون آدم
منم درصد بلا مانده اسیر و مبتلا مانده
ز صدر شه جدا مانده چو تشنه برکناریم
زمن یاران بی حاصل به یک ره برگرفته دل
ز حال و درد من غافل نشسته شادمان با هم
همی گویم به شب در سر میان انده وافر
فیاعودالوری فاغفر و یارب السما فارحم
بر آن عزمم که ناگاهی بگیرم بر سر راهی
عنان خسرو شاهی که دارد جاه بیش از جم
ملک سعد آنکه بخشد پر چوکان گوهر چو دریا در
چراغ دوده سلغر ولی العهد فی العالم
جوانبختی جهانداری که در هر رای و هر کاری
ندارد در جهان یاری به فرهنگ و به دانش هم
به گاه بخشش گوهر به روز کوشش لشکر
نبخشد چون کف او خور نکوشد چون دلش ضیغم
فلک یک پایه از گاهش حریم کعبه خرگاهش
به رتبت خاک درگاهش ورای چشمه زمزم
جهانبانان که اجرامند ورا فرمانبران مانند
شب و روزش دوخوش کامند یکی اشهب یکی ادهم
شده از بس ثبات او جهان قائم به ذات او
شده ست اندر صفات او زبان عقل کل ابکم
گرم باری دهد دولت دهد راهم بدان حضرت
دلم گوید به هر ساعت منم یارب چنین خرم
زبانم در ثنای او همه وردم دعای او
حدیث جانفزای او دل ریش مرا مرهم
ببخشا ای شه عادل براین بیچاره بیدل
که چون خر مانده ام در گل چنین بی یار و بی محرم
مرا مکر زبر دستان ز پای افکند چون مستان
نبد جز حیله ودستان که در چه کشته شد رستم
چو دامی گسترد گردون نشاید رفت از آن بیرون
بلی از گونه گون افسون به دام آید همی ارقم
قوی بادا به شه پشتت یمانی تیغ در مشتت
چوهم دایم درانگشتت به حکم انس و جان خاتم
سپهرت باد زیر زین شکوهت باد صد چندین
ملایک می کند آمین ز سقف گنبد اعظم
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۵۳
اکنون که یافت دهر کهن خلعت نوی
نوگشت باغ و راغ ز تمثال مانوی
بلبل نوای بار بدی برکشید و باز
بر کف نهاد لاله می و جام خسروی
در پهلوی چکاوک تر کی زبان نشست
قمری و برگرفت غزلهای پهلوی
ناگه درید پرده عشاق فاخته
چون کرد در هوای چمن پرده را هوی
گیرد به فر شاه ریاحین به تازگی
بخت معاشران ز رحیق کهن نوی
در جام آبگینه نماید صفای می
چون در ضمیر صدر جهان فکر معنوی
دارای دین و داور ملت عماد دین
کز ذات اوست خمیه اسلام مستوی
بی لاف معجزات نموده ست کلک او
در کار مملکت ید بیضای موسوی
آن مفتیئی که چون قلمش پیشوا شود
ز یبد روان چار امامش به پیروی
از جاه اوست منصب آصف صف نعال
وز جود او فسانه طائیست منطوی
در بوستان جاه جلالت عجب گلی ست
رویش به خنده ناکی و طبعش به خوش خوی
ای مکر می که مایه جودت وفا کند
گر در ضمان روزی خلق جهان شوی
طبع تو گنج حکمت و دریای دانش است
ذات تو مایه کرم و اصل نیکویی
در بوستان دین شجری معدلت بری
بر آسمان ملک مهی شید پرتوی
دریا دلا ز چاره من نگذرد دلت
گر تو به قصه من بیچاره بگروی
در خرمن امید من نادروده کشت
نه گندمی نمود مرا بخت و نه جوی
در چشم فتنه میل سهر می کشد عدو
ای چشم بخت تا تو در این کار نغنوی
وقتی چنین که مرکز گل را حیات داد
باد صبا ز معجز دم های عیسوی
از عدل شاه ورحمت صاحب نه در خورد
در کنج انزوا من مظلوم منزوی
نسل بزرگ و فضل وهنر باشد ای شگفت
چون گشت فضل جرم و گنه نسل کسروی
ناکرده جرم من ز چه معفو نمی شود
آخر نه عذر خواه من بی گنه توئی
یارب من از برای چه محبوس مانده ام
شاهی چنین رحیم وشفیعی چو تو قوی
تابنده گشت گوشه نشین فکر بکر او
همچون سخات پیشه گرفته است رهروی
بشنو به سمع لطف که در روزگار خویش
زینسان سخن ز مردم شیراز نشنوی
مهر تو باد در دل خلق جهان چنانک
عشق ایاز در دل محمود غزنوی
جز تخم نیکوئی به جهان در نکاشتی
ار جو که هر چه کاشتهای زود بد روی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
مژده که جان نازنین باردگر به تن رسید
سرو روان یاسمین باز سوی چمن رسید
خنده زنان چو صبح شو بر فلک و بشاره زن
کز ره شرق همچو خور خسرو تیغ زن رسید
ملک لگن مثال بود بی رخ نور شمع شه
شمع جهان فروز ملک باز سوی لگن رسید
شاه محمد گزین شمس زمان مه زمین
از سفرختا و چین شاد سوی وطن رسید
بر سر خاکسارمن آتش فرقتش رسید
آنچه زباد مهرگان بر سر یاسمن رسید
از رخ آن امید جان جان امید تازه شد
بخت رخی به من نمود کام جهان به من رسید
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
یارب این واقعه کی بر دل من کرد گذر
که بزودی کند آن سنگدل آهنگ سفر
هرگز این قصه که خواندی و که کردی در گوش
هرگز این حال که گفتی و که کردی باور
ای فراموش شده بر دل تو عهد کهن
یاد کن آخر از آن صبحت چون شیر و شکر
یاد بود آن گه میعاد که من بودم و تو
یاد باد آن شب از روز جوانی خوشتر
الحق آن وعده وصلت چه نکو کرد وفا
یا ز آن بستن عهدت که چه خوش رفت به سر
ای دریغ آنهمه امید من و وعده تو
که نه آن کرد وفا و نه ازین دیدم اثر
آه از آن قول و قرارت که خطا بود و خلاف
آه از آن وعده وصلت که هبا بود و هدر
طمع وصل تو کردیم هوس بود و هوی
دل به مهر تو سپردیم خطا بود و خطر
در فراق تو هر آن شب که به روز آوردم
دیده تا روز گرفتار سها بود سهر
ناله و گریه چه سود است چو تقدیر رسید
اینچنین رفت چو تدبیر قضا بود و قدر
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
به جان تو که به جان رهی نگاه مکن
به حال خود نگر و حال من تباه مکن
اگر چه حسن تو ما را پناه جان و دل است
مبین در آئینه و حسن را پناه مکن
فراز سرو و گلت سایبان مشکین بس
رقم ز غالیه بر عارض چو ماه مکن
به زلف چون رسنم داشتی عمری
دگر رهم به زنخ در اسیر چاه مکن
بسی به هجر غم افزای کاستی عمرم
بسیج هجر غم افزای عمر کاه مکن
بلا و رنج من از حسرت و جدائی تست
بلای من مطلب رنج من مخواه، مکن
بزرگتر گنه آزار بی گناهان است
بترس از ایزد و آزار بی گناه مکن
سیاه کن به خط خود بیاض نامه من
به ناامیدی روزم شب سیاه مکن
ز دست قاصد اگر زو نه بوی خوش شنوی
مخواه مستان مگشا مخوان نگاه مکن
در انتظار چو عمر عزیز من بگذشت
جواب نامه من خواه کن تو خواه مکن
غمی چو کوه گران بر تن چو کاه من است
اسیر کوه گران این تن چو کاه مکن
صبور باش دلا در بلا و هیچ منال
خموش گرد تنا در عنا و آه مکن
به جز ز صاحب دیوان مدد ز خلق مجوی
رجوع جز به دستور پادشاه مکن
فروغ بخت جز از آفتاب ملک مخواه
پناه جز کنف سایه الله مکن
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۲۹
ای خسروی که سایس امر تو از نفاذ
بر پای هفت توسن گردون نهاد قید
در مجلس مربی عدل تو توبه کرد
دهر دنی ز مکر و سپهر دغا ز کید
تهذیب خلق خوب تو در عنفوان عمر
منسوخ کرد قصه بسطامی و جنید
بدخواهت ار ز درد دمی سرد برکشید
ابر تموز برف دهد در هوای فید
حالیست بنده را که گر آنها کند به شرح
برخاطر تو جلوه کند در لباس شید
با آنکه دامن تو گرفتم ز خاص و عام
ایمن نیم ز چوبک عمر و ز قصد زید
در کعبه پناه خودم جای امن ده
کاندر حریم کعبه حق آمن است صید
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۳۲
صدر صدور مشرق و مغرب عماد دین
ای آنکه در کرم چو تو کم سابق اوفتد
ابر از سخای دست تو بارد سرشک در
چون گریه های زار که بر عاشق اوفتد
نه در جهان دلی چو دلت غیب دان بود
نه در سخا کفی چو کفت رازق اوفتد
خورشید و صبح در خوی خجلت فرو شوند
گر پرتوی ز رای تو بر مشرق اوفتد
مه در هوای آنکه شود نعل مرکبت
هر مه دو هفته در لوعات دق اوفتد
هر دل که در هوای تو چون تیر نیست راست
از حادثات درگذر نعلق اوفتد
خم کمند قهر تو در گردنش فتد
بدخواهت ار ز پارس به المالق اوفتد
گر نیست جز که ناقه صالح ذبیح به
خاصه چو در سرشت گهر فاسق اوفتد
صدرا به بنده نسبت جرمی ست فی المثل
چون معنی دروغ که بر سارق اوفتد
افشای این معامله دانی که کی بود
روزی که کار باز در خالق اوفتد
چون دین و همت تو درآید درست و راست
هر مشکل امور که بر حاذق اوفتد
معلوم رای تست که در زیر طاس چرخ
در جام گاه درد و گهی فایق اوفتد
بر من به فضل خود شفقت کن که این زمان
بر اهل فضل مثل تو کم مشفق اوفتد
نه هر که آدمیست تواند شدن پری
نه نیز جمله حیوان ناطق اوفتد
داده ست شهریار مرا وعده خلاص
ارجو که با مراد قضا وافق اوفتد
کارم به کام گردد اگر اصطناع تو
با لطف عام شاه جهان واثق اوفتد
کید مخالفان ندهد هیچ فایده
عذرا چو در موافقت وامق اوفتد
هر وعده کآفتاب زمین و زمان دهد
بی هیچ شک چو صبح دوم صادق اوفتد
با من که همچو عقل محک مروتم
آن کن که از مروت تو لایق اوفتد
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۴۱
که رساند به سمع خسرو عصر
قصه ای از من غریب فقیر
گوید ای در خرد دقیق نظر
گوید ای در هنر عدیم نظیر
گوید ای در جهان به جود خبر
گوید ای در زمان به ذهن خبیر
گوید ای نزد همت و قدرت
اوج کیوان و قصر مهر قصیر
گرچه خواند صحیفه اسرار
رای عالی ز روی لوح ضمیر
لیک نوعی بود ز سلوت دل
گر کنم شمه ای از آن تقریر
بنده بوده ست سالهای دراز
در فراز و نشیب عالم پیر
گاه اندر گشایش دولت
گاهی اندر کشاکش تقدیر
گاه چون ماه در محاق و کسوف
گاه چون شاه در سرور و سریر
گه ز قصد حسود در تشویش
گه ز قول حقود در تشویر
گه چو شیاد سغبه زنبیل
گه چو طرار بسته زنجیر
گاه همچون ملک در اوج نعیم
گاه چون دیو در حضیض سعیر
ننگرستم در آن وبال و شرف
از مروت در این جهان حقیر
همه افسانه بود و باد و هوس
این حکایت که کرده شد تفسیر
نه در آن دولتم غرور و فرح
نه درین محنتم فغان و نفیر
بر درت مانده ام به پیرانسر
تشنه لب در کنار بحر قعیر
شد مبدل مرا نهاد و مزاج
تیر شد چون کمان و قیر چو شیر
ترسم آن روز قدر من دانی
که به زندان خاک باشم اسیر
من پذیرفتم از خدای ترا
به دعا و ثنا شب و شبگیر
تو ز بهر ثواب روز جزا
از خدای جهان مرا بپذیر
سازگاری تو با وضیع و شریف
پایمردی تو با صغیر و کبیر
کارم از دست رفت کارم ساز
پایم از جای رفت دستم گیر
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۴۳
صاحب عصر شمس دولت و دین
ای به تو زنده جان اهل هنر
آن مدبر توئی که در تدبیر
فلک از خط تو نتابد سر
حکم تو امهات را حاکم
رای تو آفتاب را رهبر
هر کجا از سخا سخن رانند
نام میمون تست سر دفتر
هر کجا کز عطا حدیث رود
دست در پاش تست نام آور
در زمین دیر ماند خواهی ازان
که توئی منفعت رسان بشر
دین پناها به دین و دانش و داد
که فرومانده ام چنین مضطر
کاین سخن را به جهد دادم نظم
گر چه چون بحر و کانم از گوهر
خرده ای صوفیانه خواهم گفت
وان به جز محض یکدلی مشمر
وعده ای داده ای به لطف مرا
از سر وعده رهی مگذر
به خدائی که ناظر همه اوست
که زمن بنده بر مدار نظر
بنده را بس خریده ای به حطام
بنده ای را چو من به جاه بخر
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۵۰
دی یکی رقعه به نزد من رسید از صدر شاه
وانگهی نام همایون شهنشه بر سرش
خط اشرف را بدیدم کرده باقی نام من
گفتم اینک گنج کافتادم به ناگه بر سرش
من که باشم یا چه خاکم کآسمان گر یافتیش
برنهادی از تفاخر چون خور و مه بر سرش
در مناجات آمدم گفتم که بختا دیردار
ظل او را بر سر ما ظل الله بر سرش
دولتش را هر که همچون که نخواهد پایدار
از عنا باد و عزا که بر دل و که بر سرش
باد میمون آنچنان کز بهر اقطاع مرا
تازه منشوری نویسد نصر من الله بر سرش
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۵۱
ای به حق شاهی که قدرت از علو مرتبت
بر سر شاه فلک دیده ست پای تخت خویش
من ز خاک پارس چون برداشتم رخت امید
گفتم آرم سوی خاک آستانت رخت خویش
پارسالت دور از اکنون خود نبد پردخت من
کز وقایع هم نبودت یکزمان پردخت خویش
وین زمان گفتم کنی مافات را یک ده قضا
وین ندیدم جز طبع ساده یک لخت خویش
زانکه گشتم از جنابت چند باری ناامید
سخت دلتنگم ز رای سست و روی سخت خویش
از که بینم رنج این حرمان کزین حضرت مراست
از زمانه یا ز تقصیر تو یا از بخت خویش
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۶۲
ایا مبشر اقبال در ازل داده
به یمن طالع سعدت بشارت عالم
زبیم عدل تو ناید خرابی از باده
ز سعی کلک تو باشد عمارت عالم
ز پشت گرمی نام تو شمس شد تابان
وگرنه روز ندادی حرارت عالم
تو آفتابی و باران و بیگمان باشد
ز آفتاب و ز باران نظارت عالم
جهان معنوی جاهت ارشدی محسوس
قدم برون نهدی ز استدارت عالم
به مال ذکر جمیلی خریده ای که ترا
ذخیره ئیست ورای تجارت عالم
ز بنده نام طلب کن که جاودان مانی
جلالتی که چه جای جلالت عالم
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۶۴
گر ناله ای ازین دل پر غم برآورم
شور از چهار گوشه عالم برآورم
آهی اگر زنم به سحر چون صدا ز کوه
غوغا ز هفت گنبد اعظم برآورم
هر شب به صدمه نفس سرد و آه گرم
ترکیب آسمان همه از هم برآورم
از درد و آتش دل اگر نعره ای زنم
دود از نژاد دوده آدم برآورم
رضوان به گوش و گردن حورا درافکند
هر در کزین دو دیده پرنم برآورم
در مجلس سپهر چو گلدسته آورند
خاری که من ازین دل پرغم برآورم
از جور این خران چو بنالم سحرگهی
گرد از مقام عیسی مریم برآورم
ناهید بر افق ز عنا ساز بشکند
چون ناله ای که زیر و گه از بم برآورم
دم در کشیده ام ز جهان و ز همدمان
ترسم جهان بسوزم اگر دم برآورم
غم با کدام غمخور یکدل به سربرم
دم با کدام مونس محرم برآورم
از اهل روزگار چنان دلشکسته ام
کم نیست دل که یکدم خدم برآورم
هرصبحدم ز نسیم هوای دوست
بر رخ هزار قطره شبنم برآورم
آمد زمان آنکه به نور رضای حق
خود را ز قعر این چه مظلم برآورم
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۶۵
به کف در باد و بر سر خاک دارم
که از تیغ قضا دل چاک دارم
ازین زهر قضا کی جان رهانم
اگر صد شربت از تریاک دارم
به پیرانسر چه دل در عمر بندم
که سرو نوجوان در خاک دارم
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۷۳
ای باد یاد روضه بغداد تازه کن
تا تازه گردد از تو دل خویش کام من
یک صبحدم به فال همایون سفر گزین
وانگه دعای سدره گذار و پیام من
از روی مکرمت سوی آن خواجه بر که هست
از بندگیش خواجه گردون غلام من
گو ای مثال جود تو وجه معاش خلق
گو ای نوال جود تو فیض غمام من
گو ای ز سعی کلک تو چون تیر کار ملک
گو ای ز نور رای تو چون صبح شام من
گو ای ز مطبخ نعمت سیر شخص آز
گو ای ز آتش کرمت پخته خام من
گو ای مشام عقل ز کلک تو پر عبیر
از کلک مشکبار تو خوشبو مشام من
دارالخلافه از تو چو دارالسلام شد
شاید که یابد از تو جواب سلام من
تو در مقام و شهر سلامت چه باشد ار
عالی کنی به رد سلامی مقام من
سردفتر عطای خدا چون توئی چرا
از دفتر عطای تو محو است نام من
این لفظ درگذار قوافی فتاد چین
ورنه ازین مدیح تو بوده ست کام من
مدح تو چون تمام کند خاطر بشر
خاصه ضمیر شیفته ناتمام من
ننتوان گذارد حق سر موئی از ثنات
گرچه شود زبان همه موی مسام من
آب مدیح تو جهد از آتش دلم
روزی که باد خاک برد از عظام من
در ذمت تو حق دعائیست بنده را
از حق جاه باقی بگذار وام من
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۷۹
رسید موسم نوروز و تازه گشت جهان
به فر دولت مخدوم صاحب دیوان
جهان پیر جوان شد چو بخت آصف عصر
بهاء دولت و دین خواجه زمین و زمان