عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
قاصدی مژده رسان در راه است
روز آراستن خرگاه است
صبح عیداست و جهان تا بجهان
خرم از دولت شاهنشاه است
بر من و واپسیم عیب مکن
همه جا مقصد من همراه است
چاه با راه در این پرده یکیست
راه یوسف سوی مصر از چاه است
من از او، انده ازو، شادی ازوست
دست بیگانه زمن کوتاه است
عرض حاجت بر او حاجت نیست
دوست از کرده ی خود آگاه است
دل من در کنف حضرت اوست
هرچه از دوست رسد دلخواه است
نامه از سوی کسی داشت نشاط
پاسخی طالب از این درگاه است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
کشتن عاشق مباحستی مباح
اقتلولی لیس فی قتلی جناح
جرح سیف ام رشیح من قدح
قرح سهم ام معلی من قداح
لن تنالوالبر حتی تنفقوا
زاهدان از روح میخواران زراح
انفتاح العین فی صیب السهام
انشراح الصدر فی طعن الرماح
الرحیل است الرحیل ای کاروان
مالکم لم تسمعوا هذا الصباح
مهر پنهانست وظلمتها پدید
قطع این ره لیک نتوان بی رواح
انبیاء جمله دلیل و رهبرند
هم نجوم اللیل و النجم الصباح
یا رسول الله انی تصرفون
مالهم من دونکم سعی الفلاح
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
بوی جان از نفس باد صبا می آید
یا رب این باد بهاری ز کجا می آید
در ره عاشقی اندیشه زگمراهی نیست
کز پی گمشدگان راهنما می آید
رحمت خواجه بتقصیر دلیرت نکند
گر بپاداش خطا باز عطا می آید
شمع بردار که مه حلقه زنان بر در ما
امشب از روی تو جویای ضیا می آید
حاجتی دارد ازین دلشده پرسید که کیست
که بهرجا که روی او زقفا می آید
منزل دوست از آنسوست که میرفت نشاط
منعمی هست بهرجا که گدا می آید
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
آنکه کین ورزد بمن آگه زمهر من نشد
ورنه کس بی موجبی با دوستان دشمن نشد
گر مراد خویش خواهی بر مراد دوست باش
من بکام او نبودم او بکام من نشد
عشق گستاخی طلب جو تا انالله بشنوی
ورنه صحن کعبه کم از وادی ایمن نشد
آتش نمرود گل آورد گرنه بر خلیل
خاک قدس و آب زمزم هیچگه گلشن نشد
باش تا سر برزند خورشید ما از باختر
کلبه ی ما گر زمهر خاوری روشن نشد
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
ستم آخر شد و بیداد به بنیاد آمد
نوبت رحمت و فضل و کرم و داد آمد
خجل آن بنده که از بند تو آزادی جست
خرم آن صید که از قید تو آزاد آمد
در وفای تو زهی شکر که سر رفت بخاک
در هوایت چه غم از دست که بر باد آمد
خردسالی که فروغ رخش از نور خداست
چه عجب بر وی اگر خرده بر استاد آمد
عجبی نیست بمشاطه اگر گیرد عیب
آنکه آراسته از حسن خدا داد آمد
پرده افتاد و دگر حاجت مشاطه نماند
شیشه بر سنگ شد و تیشه به بنیاد آمد
آمد از خاک درت سر خوش و سر مست نشاط
دل نیاورد که گویم ز تو دلشاد آمد
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
این خیال خود پرستانند غافل کان جمال
تا بچشمی در نیاید بر نیاید در خیال
عقل گوید رب ارنی عشق میگوید که هی!
کیف اعبد گاه من معبودم و گه ذوالجلال
کیف اعبدرا شنیدی کوش تا بینی رخش
دیده ی ربی اری گر هم طلب کن زان جمال
یک خطاب آمد بعقل و عشق از در بار دوست
در صماخ این تجنب در سماع آن یقال
عقل مینالد ز خویش و عشق مینالد ز دوست
این همی جوید وصال و او همی گوید محال
من سیه بخت جهانم لیک در دوران شاه
همچو زلف دلستانم کز وی افزاید جمال
جان ستاند جان دهد جزغ سیه از یک نگاه
وان لب لعلی هنوز آسوده از رنج دلال
گر پریشان و سیه بختم همی بینی چه باک
زلف مشکین توام کزوی فزایی بر جمال
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
عاشقان را عشق بس باشد کفیل
حسبنا الله ربنا نعم الوکیل
سر بسر اندیشه ها مقهور اوست
بر نتابد مور با نیروی پیل
رهبر فوج هوس شد خیل عشق
جیش شه بگرفت اطراف سبیل
هر که آید گو درآ او در دل است
خانه بی مهمان نمیخواهد خلیل
در مذاق زاهدان کفر است عشق
قبطیان را خون نماید آب نیل
خویشتن بینی دلیل گمرهیست
چشم بر مقصود نه یا بر دلیل
زشتخوییمان بر وی ما نگفت
آن بهشتی رو، زهی خوی جمیل!
با لب جان بخش دوش از ما گذشت
قال من قلنا جریح ام قتیل
خواجه تجدید اقامت میکند
در صحاحش المناخ است الرحیل
حالتی باید مقالت تا بچند
غم شود حاصل نشاط از قال و قیل
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
هوای خود چو نهادم رضای او چو گزیدم
جهان و هر چه در او جز بکام خویش ندیدم
گمان بام توام بود هر کجا که نشستم
سراغ دام توام بود هر طرف که دویدم
بطایران دگر هم قفس مرا چه پسندی
منم که دام تو بر آشیان قدس گزیدم
زجوی دیده مگر منع سیل اشک توانم
بخاربست مژه خاک مقدم تو کشیدم
چو آفتاب بر آمد جهان بدیده درآمد
چو دوست جلوه گر آمد بغیر دوست ندیدم
هنوز همسفرانم گرفته اند عنانم
که این نه راه حجاز است و من به کعبه رسیدم
دریغ شحنه نیامد ببزم و حلوه ی ساقی
ندید تا که بداند که من نه مست نبیدم
بخاکپای همایون شاه رفت اشارت
بدیده کحل بصیرت زهر کجا طلبیدم
اگر چه چرخ بهم در شکست شاخ خیالم
بعون سایه ی یزدان قویست بیخ امیدم
در خزائن اسرار کائنات گشایم
اگر اجازت شه بر نهد بدست کلیدم
دگر ملول نگشتم دگر غمین ننشستم
از آن زمان که غم دوست بر نشاط گزیدم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
سلطان ملک فقرم و عشق است لشکرم
ترک دو کون تاجم و کونین کشورم
هم غرق بحر نیستیم ساخت عشق و هم
در حفظ فلک هستی کونین لنگرم
آلایشی بظاهرم ارهست باک نیست
زیرا که اصل پاکم و از نسل حیدرم
حق را ولی مطلق و دین را صراط حق
گر غیر حق بدانمش الحق که کافرم
افکنده بودم از ره ازین پیش دیو نفس
ظل خدا براه هدا گشت رهبرم
فردا که پرده دور شود از جمال قرب
یا رب مدار دور زآل پیمبرم
هرچ آن سزای آل علی نیست در جهان
گر گنج عالم است مبادا میسرم
جز با هوای دوست نهم سر اگر نشاط
از خاک سر بر آورم ای خاک بر سرم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
بندگان را بکف از جود تو حکمیست قدیم
که حرام است طمع جز ز خداوند کریم
جرم من بیحد و عفو تو چو آید بمیان
هر که او را گنهی نیست گناهیست عظیم
گه بسوی کرمت گاه بخود مینگرم
پای تا سر همه امید و سراپا همه بیم
غنچه بگشوده گره از لب و گل بندز گوش
صبحدم ذکر تو میرفت در انفاس نسیم
آن نه وصل است که از پی بودش هجرانی
ره بدوزخ نبود از پس فردوس نعیم
من و یاری که نه غیری بود او را نه رقیب
من و بزمی که نه شمعی بود آنجا نه ندیم
سیم بی قلب بیندوز که در درگه دوست
نپذیرند ز کس هیچ بجز قلب سلیم
رض حاجات خود ای دل ببرش حاجت نیست
که علیم است و حکیم است و کریم است و رحیم
تا یکی جرعه مگر نذر گدایان سازند
روز و شب بر در میخانه نشاط است مقیم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
گفتم که فاش میکند از پرده راز من
گفتا نگار پرده در فتنه ساز من
گفتم گشاد بستگی کارم از کجاست
گفت گره گشاست کف کار ساز من
گفتم بعمر کوته من هیچ امید نیست
گفتا امیدهاست بزلف دراز من
گفتم بکام من شوی ای دوست تا کجا
گفتا فزون ز عجز تو، کمتر زنار من
گفتم گناهکارم و امیدوار نیز
گفتا بفضل و رحمت مسکین نواز من
گفتم بدوستی که ندارم ز خصم باک
گفتا بیمن همت دشمن گداز من
گفتم وصال را نشناسم من از فراق
گفتا نظر زهستی خود پوش یا ز من
گفتم نشاط بیخود و آشفته است و مست
گفتا عبث نبود از او احتراز من
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
خرم آنان کافرید از نور خود یزدانشان
آفرینش تابشی از طلعت تابانشان
باز گردانند مهر از غرب و شق سازند ماه
آسمان گوییست گویی در خم چو گانشان
چون بحکم آیند و تمکین خاک تنشان خوابگاه
چون براق عزم در زین آسمان میدانشان
تشنه لب در رزم دشمن لیک اندر بزم دوست
چشمه ی خور دردی از ته جرعه ی دورانشان
نیستیشان تا بقوت شام وانگه کاینات
از ازل بر خوان هستی تا ابد مهمانشان
در قضای حق رضاشان راستی خواهی، قضا
هست اجمالی که تفصیلش بود فرمانشان
فارق حقند و باطل خون نا حق کشتگان
از لب هر زخم انا الحق میسراید جانشان
آنکه شادی بخش کونین است غمگینش مخوان
دیده شان گریان مبین بنگر دل خندانشان
نور یزدانند اینان بس عجب نبود اگر
باشد از رحمت نظر بر سایه ی یزدانشان
من بخود قالبی بیجان نمیبینم نشاط
جان عالم سر بسر بادا فدای جانشان
نا امید از ابر رحمت نیستم من کیستم
خاکی از ایوانشان یا خاری از بستانشان
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
صبح باز آمد و شب گشت نهان
موکب روز بسر آراست جهان
باز از هر طرف اصحاب بهار
غارت آورد بر افواج خزان
موکب شاه جهان در جنبش
توسن فتح و ظفر در جولان
ملک در ملک جهان زیر نگین
جیش در جیش سپه در فرمان
شهر در شهر خراج است و منال
دشت در دشت رکابست و عنان
گنج در گنج یمین تا به یسار
خیل در خیل کران تا بکران
ملت از احمد و آیین ز علی
همت از شاه و ظفر از یزدان
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
بهار و عید مبارک ببخت شاهنشاه
پناه دولت ایران قوام دین الاه
اساس دولت و ذاتش قیاس جسم و روان
نظام ملت و حکمش مثال چشم و نگاه
جهان و نعمت او همچو گلستان و سحاب
روان و طاعت او همچو بوستان و گیاه
زبان روز و شب امروز صبح و شام همی
ببخت خسرو عالم ببخت شاهنشاه
چه گفت؟ گفت که ای صبح دلگشای ببال
چه گفت؟ گفت که ای شام غمفزای بکاه
جهان به عید بیار است، روی عید بشاه
بروی دوست بیار ای بزم و باده بخواه
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۸
عید است و دارد هر کسی فکر نثار مجلسی
گیرم تو از زر مفلسی گوهر فشان جای زرش
قانون مدحت ساز کن مدح ملک آغاز کن
درج معانی باز کن گوهر فشان شو بر درش
در شاد باش عید همایون و ستایش شاه
آن آهوان نغز بین بر طرف گلبرگ ترش
آن آهوان نغز بین بر طرف گلبرگ ترش
طرف گلستان سبز بین از نافه ی جان پرورش
افزود زیب گلستان چون سبزه سر برزداز آن
بنگر بتاراج خزان از سبزه گلبرگ ترش
زان سبزه چون خیزد صبا در سنبل آویزد صبا
دلها فرو ریزد صبا مستی برد از عبهرش
تا از گلش زد سبزه سر در سنبلش نبود اثر
از دل دلی باشد ببر از برگ گل نازکترش
در آن سر زلف دو تا از ما دلی شد مبتلا
میکرد چون دلها رها یا رب چه آمد بر سرش
بر گونه اش اشک این عجب نبود چو خط سر زد ز لب
رخسار و خط روز است و شب آن آفتاب این اخترش
لعل شبه اندود بین جزع گهر آمود بین
این آتش و آن دود بین پر آب از آن چشم ترش
بگذاشتی لعلش اگر رسم مسیحایی ز سر
اعجاز داوودی نگر جوشن ز خط بین در برش
آن مار و مار افساستی یا معجز موساستی
آن افعی آن بیضاستی یا روی و زلف کافرش
بر عارضش خط برده ره بگذشته یا زین راه شه
بنشسته بر رخسار مه گرد از مسیر لشکرش
در قید مهرش پای دل چون شد دل کین پرورش
رفت از کفش کالای دل کو غمزه ی غارتگرش
پر خار دل ز آزارها دامن ز خون گلزارها
آری گل آرد خارها این طرفه آب از آذرش
تا دل نداد آن دل شکن باور نبودش دردمن
باشد بفکر خویشتن اکنون که آمد باورش
هر شب نخفتن تا سحر بی وعده بودن منتظر
باور نکرد از من مگر وقتی که آمد بر سرش
معشوق کار افتاده به، دل برده و دل داده به
افکنده وافتاده به، مجروح و بر کف خنجرش
هم خط بر آن رخسار به هم سبزه بر ازهار به
هم گل میان خار به ایمن ز گلچین پیکرش
هرگز دهد دل زیرکی در دست نادان کودکی
نقدار دهی سد جان یکی با وعده ی مشتی زرش
شد مهر و کین پیشش یکی با نیک و بد کیشش یکی
بیگانه و خویشش یکی عشق و هوس یکسان برش
آن طرز غافل دیدنش آن دیدن و خندیدنش
آن بی سبب رنجیدنش آن رنجش صلح آورش
با غیر خفتن تا سحر از محرمان کردن حذر
بی موجبی خواندن ببر بی جرم راندن از درش
چند ای دل بیهوده گو مهربتان کینه جو
برکن نهال آرزو چون بهره نبود از برش
تار امل بگسسته به، جام هوس بشکسته به
درج غزل در بسته به، نا سفته خوشتر گوهرش
عید است و دارد هر کسی فکر نثار مجلسی
گیرم تو از زر مفلسی گوهر فشان جای زرش
قانون مدحت ساز کن مدح ملک آغاز کن
درج معانی باز کن گوهر فشان شو بر درش
شاهنشه عرش آستان خورشید کیوان پاسبان
فتح علی شه کز شهان هرگز نیامد همسرش
عید آمد از یکساله ره با پیک دولت بر درش
نبود عجب گر دست شه گوهرفشان شد بر سرش
هم ابر گوهر بار شد هم شاخ گوهر دارشد
هم خاک گوهر زار شد از طبع گوهر پرورش
باغ خلافت از خسان چون گلستان بود از خزان
اکنون چو از گل گلستان رونق رسید از حیدرش
بزم طرب بر پا نگر مجلس بهشت آسانگر
ساقی بقد طوبانگر از باده بر کف کوثرش
ناخورده می نبود عجب در خط شفق آساش لب
گردد شفق پیدا بشب چون خور نهان شد پیکرش
تا بزم شه بر پاستی مجمر تن اعداستی
جانشان سپند آساستی تا سوزد اندر مجمرش
شاه ملایک پاسبان بر فرش عرشی از وی عیان
تخت شهنشه عرش دان ذات شهنشه داورش
خورشید فر جمشیدشان کی حشمت اسکندر نشان
گه زرفشان گه سر فشان این از کف آن از خنجرش
ماه از پی کسب شرف تیر از پیش دفتر بکف
ناهید با مزمار و دف یابند ره شاید برش
خورشید جویای ضیا بهرام و برجیس از قفا
کیوانشان شد رهنما تا پیش دربان درش
ملکش چو بحری وندر آن از عدل کشتیها روان
کز عزم دارد بادبان وزحلم باشد لنگرش
عزمش چو مرغی تیز پر زانسوی امکانش گذر
منقارش از نصرت نگر وزفتح بین بال و پرش
تا گردش گردون بود تا عید ها میمون بود
ز اقبال روز افزون بود هر روز عید دیگرش
معبود بادا ناصرش منصور بادا لشکرش
مسرور بادا خاطرش معمور بادا کشورش
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳
آسمانی دیگر است این بر فراز آسمان
یا بهشت جاودان است آشکارا در جهان
خاک او جنت نشان است آب او کوثر صفت
باد او چون طره ی حورا و شان عنبر فشان
ساکنان عرش با سکان فرشش همنشین
طایران قدس با مرغان بامش همزبان
لامکان است و در آن تابان صفات ذوالجلال
یا مکان سایه ی یزدان شد این خرم مکان
رفعت آنجا پیشکار و عزت آنجا پرده دار
دولت آنجا رهنما و شوکت آنجا پاسبان
آسمانی آفتابش گشته تابان روز و شب
آفتابی سایه اش اقبال و بختش سایبان
آسمانی بی تغیر آفتابی بی زوال
پادشاهی بی قرین شاهنشهی صاحبقران
آن سپهر مکرمت آن آفتاب موهبت
جم نشان فتح علی شه خسرو خسرو نشان
دید رویش بی نقاب و دید از چشمش عتاب
جود دستش بی حساب و موج طبعش در فشان
زان ملک شد در حجاب و زین فلک در اضطراب
ابر را در دیده آب و بحر را بر لب فغان
نسبت هستی و ذاتش نسبت چشم است و نور
الفت دوران و جاهش الفت جسم است و جان
رایتش با شیر گردون خفته در یک خوابگاه
نصرتش با نسر چرخ آسوده در یک آشیان
گر نهان در ظلمت آمد آب حیوان جانفزا
آب تیغش جان ستاند از چه در ظلمت نهان
کشتی جودش رسد تا بر کنار از بحر طبع
دست او شد ناخدا و عزم او شد بادبان
کی رهاند خصم را از قهر او امداد خصم
منع آتش کی تواند پرنیان از پرنیان
جز بحکمش چرخ را گردش نه، این نبود عجب
چون کند کو گرنه خود فرمان برد از صولجان
شد بعزم رزم روسش این چمن منزل که باد
چون بهار دولتش پیوسته ایمن از خزان
خواست بر این تل مکانی از پی آرامگاه
چون بنای شوکتش محفوظ از آفات زمان
گشت بر پا این بنا از سعی معماران که باد
تا ابد چون کاخ جاهش از حوادث در امان
با نشاط از بهر تاریخ بنایش عقل گفت
در جهان بنگر جنان و ندر زمین بین آسمان
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲
ای طفیل بود تو بود همه
بود در سودای تو سود همه
بودی و جز بود تو بودی نبود
بود پنهان آتشی دودی نبود
عشق ناگه زد بر آتش دامنی
شعله ها سر کرد از هر روزنی
شعله ها راه ظهور آموختند
پرده ها یک یک سراسر سوختند
شد عیان از شعله ها آنگاه دود
شعله ها را دود ها پنهان نمود
از درون چشمها جوشید رود
در کمون چشمه ها کوشید رود
چشمها زان دود نابینا شده
چشمه ها زان رود نا پیدا شده
چشم مازان رودها خیره شده
روز ما زان دودها تیره شده
چون جمالش از حجاب غیب رست
از شهود خویش بر خود پرده بست
بود تا بود او ز چشم غیر دور
از خفا گاهی و گاهی از ظهور
کیست دانی غیر این ما و منی
چیست دانی سیر زین ماء منی
چشم ما یک ره نبیند سوی دوست
ور ببیند هر چه بیند روی اوست
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۰
ای یگانه گوهر سلک وجود
دومین نقش خوش کلک وجود
می ندانم اولی یا آخری
جز یکی از هر که گویم برتری
هر دو چشم منکرانت کور بود
ورنه ذاتت را دو عالم نور بود
مهر با هر ذره پرتو افکن است
کوری هر کور را ببیند روشن است
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۱
سید کونین سبط مصطفا
بهترین فرزند خیرالاولیا
پروریده حق در آغوش بتول
زیب دامان، زینت دوش رسول
جبرئیلش مهد جنبان صبا
شیر او را مایه از شیر خدا
منبع هستی ست آن فرخنده ذات
رشحه رشحه زو رسد بر کائنات
قوه ها را سوی فعل آورد او
نیک را ممتاز از بد کرد او
دشمن از وی دشمن آمد، دوست دوست
بد از او بد گشت و نیکو زو نکوست
هم وجود دشمن از جود وی است
هم زیانش از پی سود وی است
رهنمونش کرد خود بر قتل خویش
پس بیفکندش سر تسلیم پیش
در قیامت نیز حاضر سازدش
پس در آتش هم خود او اندازدش
هان مگو جبر این خطاب مستطاب
فهم کن والله اعلم بالصواب
نه کنون زین فعل بد میسوزد او
از ازل خود تا ابد میسوزد او
مصطفای دودمان ارتضا
مرتضای خاندان اصطفا
جمله هستیها طفیل هست اوست
زور بازوی یداله دست اوست
کی سگی او را تواند بست دست
شیر را روبه نداند دست بست
گرنه خود از زندگی سیر آمدی
عاجز از روباه کی شیر آمدی
ابن سعادت از ازل اندوخته است
این شهادت از علی آموخته است
چون پیام دوست از دشمن شنفت
زیر زخم تیغ دشمن قرب گفت
هر که را از دوستانش خواند دوست
زیر تیغ دشمنان بنشاند دوست
از نخست افتاد چون مقبول عشق
لاجرم شد عاقبت مقتول عشق
گر حدیث ما تو را آمد عجب
گفت حق خود در حدیث من طلب
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۸
زافرینش بیشتر حق بود و بس
هستی از هستی مطلق بود و بس
ذات واجب بود و هستی کمال
ایمن از هر نیستی و هر زوال
خواست تا سازد جهانی از عدم
نیستی را داد در هستی قدم
نیستی با هستی آمیزش گرفت
با بلندی پستی آمیزش گرفت
مایه ی هستی ممکن نیستی ست
کس ز هستی غیر واجب هست نیست
نیستی را گر بهستی ره نبود
هستیی جز هستی اله نبود
گر نگشتی نقص پیدا با کمال
کس نبودی غیر ذات ذوالجلال
دیده بگشا از سمک تا بر سماک
از فراز عرش در قعر مغاک
نیک بنگر تا که در هر ذره ای
از کمال و نقص بینی بهره ای
نعمت و نقمت بهم آمیختند
محنت و راحت زهم انگیختند
عقل اول کز دو عالم برتر است
غیر حق از هر چه گویم سرور است
از غم تجدید و ظل احتیاج
ممکن است و نیستی ممکن علاج
خاک ره گر خارت آید در نظر
فخرها دارد ز یک ره بر بشر
هر چه اندوزی نبینی هیچ سود
گر ندارد هیچ خود دارد وجود
هر که باشد جز خدای لایزال
هم در او نقص است و هم در وی کمال
ذلتی دارد رهین عزتی
نعمتی دارد قرین نقمتی
اولیا و انبیا و رهنما
خازنان گنج اسرار خدا
گر کمالی رو نمودی سویشان
سوی دیگر نقص باید رویشان
ور بدیدی وقتی آسیب از نقم
شکر میگفتند بر دیگر نعم
نه ملول از آن و نه معذور از این
نه ز شادی شاد و نه از غم غمین
من که سد شادی بهر کامیم هست
شهدها بر لب زهر جامیم هست
از غمی کی تلخ سازم کام خویش
تلخ بگذارم بخود ایام خویش
این غمم را هم نشاطی از پی است
امشب و فردا نمیدانم کی است
هر که دارد غمگساری چون خدا
گر غمین باشد کجا باشد روا