عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۸
چو دولت درش بر خسان واشود
پر آرد برون مور و عنقا شود
بپرهیز از اقبال دون ‌فطرتان
تنک‌روست سنگی که مینا شود
سبک‌مغز شایان اسرار نیست
خس از دوری شعله رسوا شود
چو گردد اقبال علم و عمل
ورق چیست‌، خط هم چلیپا شود
بر ارباب همت دنائت مبند
فلک خاک گردد که سرپا شود
معمای آفاق نتوان شکافت
مگر اسم عنقا مسما شود
ز اسباب نتوان به دل زد گره
بروبید تا خانه صحرا شود
نگین می‌تراشد معمای سنگ
که شاید به نام ‌کسی واشود
به صد خامشی بازدارد سخن
اگریک دمش در دلی جا شود
بناگوش دلدارم آمد به یاد
کنم ناله تا صبح‌ گویا شود
زکیفیت نسبت آن دهن
عدم تا بگویم من وما شود
در ین دشت و در گردی از غیر نیست
ترا گر نجویم که پیدا شود
به هرجا تو باشی زبانها یکیست
نه امروز دی شد نه فردا شود
جهان چشم نگشاید از خواب ناز
اگر بیدل افسانه انشا شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۹
دلیل شکوهٔ من سعی نارسا نشود
ز پافتادگی‌ام ‌ناله را عصا نشود
ز اشک راز محبت به دیده توفان کرد
دل‌گداخته آیینه تا کجا نشود
علا‌ج خسته‌ دلیها مجوز ز طبع درشت
که ‌نرم‌ تا نشود سنگ ‌مومیا نشود
بیان اگر همه مضروف خامشی باشد
چه ممکن است ‌که پامال مدعا نشود
ز چرب‌ و خشک به هر استخوان سر‌اغی هست
هما وگر نه چرا مایل گدا نشود
به پیری آنکه دل از شوخی هوس برداشت
به راستی‌ که خجالت‌کش عصا نشود
جنون چشم ترا دستگاه شوری نیست
که سرمه در نظرش بالد و صدا نشود
ازبن ستمکده سامان رنگ پیدایی
خجالتی‌ست ‌که یا رب نصیب ما نشود
به سعی بی‌اثری نچنان پرافشان باش
که شبنمت ‌گرهء خاطر هوا نشود
دل شکفته ندارد سراغ جمعیت
بر این‌ گره قدری جهد کن که وانشود
به دود وهم‌ گر از چرخ بگذرم بیدل
دماغ نیستی شعله‌ام رسا نشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۰
غرور ناز تو تهمت‌کش ادا نشود
به هیچ رنگ‌، می جامت آشنا نشود
طرف اگر همه شوق است ننگ یکتایی‌ست
شکستم آینه تا جلوه بی‌صفا نشود
به گلشنی ‌که شهیدان شوق بیدادند
جفاست بر گل زخمی که خون‌بها نشود
به راستی قدمی‌ گر زنی چو تیر نگاه
به هر نشان‌که توجه‌کنی خطا نشود
ز فیض رتبهٔ عجز طلب چه امکان است
که نقش پا به ره او جبین‌نما نشود
خموشی‌ام به‌ کمالی‌ست ‌کز هجوم شکست
صدا چو رنگ ز مینای من جدا نشود
امید صندل دردسر هوسها نیست
مباد دست تو با سودن آشنا نشود
اگر به ساز نفس تا ابد زنی ناخن
جز آن گره که در این رشته نیست وانشود
به هستی آن همه رنگ اثر نباخته‌ایم
که هر که خاک شود گلفروش ما نشود
بنای وحشت ما کیست تا کند تعمیر
به آن غبار که پامال نقش پا نشود
امید عافیتی هست در نظر بیدل
شکست رنگ مبادا گره‌گشا نشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۱
شوخی‌، بهار طبع چمن‌زاد می‌شود
چندان که سرو قد کشد آزاد می‌شود
وضع جهان صفیر گرفتاری هم است
مرغ به دام ساخته صیاد می‌شود
گردی‌ست جسته ما و من از پردهٔ عدم
آخر خموشی این همه فریاد می‌شود
تا چند دل ز هم نگدازد فسون عشق
سندان هم آب از دم حداد می‌شود
فیض صفا ز صحبت پاکان طلب‌کنید
آهن ز سیم بیضهٔ فولاد می‌شود
شب شد بنای شمع مهیای آتشست
پروانه کو که خانه‌اش آباد می‌شود
تا عبرتی به فهم رسانی به عجز کوش
رنگ شکسته سیلی استاد می‌شود
نقاش یک جهان هوسم کرد لاغری
موی ضعیف خامهٔ بهزاد می‌شود
جام تغافلش چقدر دور ناز داشت
داد از فرامشی که مرا یاد می‌شود
زین آتشی که عشق به جانم فکنده است
گر آب بگذرد ز سرم باد می‌شود
وحدت ز خودفروشی تعداد کثرت است
یک بر یکی دگر زده هفتاد می‌شود
بیدل معانی تو چه اقبال داشته‌ست
چشم حسود بیت ترا صاد می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۹
در هوای او دل هر ذره جانی می‌شود
ناله هم در یاد او سرو روانی می‌شود
لفظ عشقی برزبانها رنگ چندین علم ریخت
نقش پا هم بهر پابوست دهانی می‌شود
شوق می‌بالد، گناه شوخی اظهار نیست
مطلب از دل تا به لب آید فغانی می‌شود
گر چنین دارد کمین ناز ضعف پیکرم
صورت آیینه‌ام موی‌میانی می‌شود
آن حنایی پنجه‌ام‌ کز دامن هر برگ گل
نوبهار رنگ عیشم را خزانی می‌شود
تنگنای کلفتی چون دستگاه هوش نیست
ذرهٔ ما گر رود از خود جهانی می‌شود
درخور جهد است حاصلهاکه از بهر هما
سایه می‌سوزد نفس تا استخونی می‌شود
اوج عرفان را که برتر از کمند گفتگوست
هر که بر می‌آید از خود نردبانی می‌شود
در محبت بسکه مینایم شکست آماده ست
اشک هم بر من دل نامهربانی می‌شود
نیست بیدل وضع‌ خاموشی نقاب راز عشق
سرمه‌هم چون دود شمع اینجا زبانی می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۳
شدم خاک و نگفتم عاشقم کار این چنین باید
ز جیبم سرمه رویانید اسرار اینچنین باید
لب از خمیازهء تیغ تو زخم ما نبست اخر
به راه صبح رحمت چشم بیدار اینچنین باید
به تاری‌گر زنی ناخن صدا بیتاب می‌گردد
هماغوش بساط یکدلی یار انچنین باید
به نخل راستی چون شمع‌ می‌باید ثمرگشتن
که منصور آنچنان می زیبد و دار اینچنین باید
رک سنگ صنم‌کن رشتهٔ تار محبت را
برهمن گر توان گردید زنار اینچنین‌ باید
همه‌گر عجز نالیهاست بویی دارد از جرأت
نفس درسینه خونین عاشق زار اینچنین باید
مژه گاهی ‌کنار و گاه آغوش است چشمش را
اگر الفت‌پرستی پاس بیمار اینچنین باید
به مردن هم نگردد خواجه از حسرتکشی فارغ
گر از انصاف می‌پرسی خر و بار اینچنین باید
ز حال زاهد آگه نیستم لیک اینقدر دانم
که در عرض بزرگی ریش و دستار اینچنین باید
برهمن‌طینتان عالم شاهدپرستی را
نفس سررشته‌ری‌ کفر است زنار اینچنین باید
تماشا مفت‌شوق است از فضول‌اندیشگی بگذر
که رنگ‌ گل چنان یا شوخی خار این‌چنین باید
غبار خود به توفان دادم و عرض وفاکردم
نیام عشق را تمهید ا‌ظهار اینچنین باید
بایدبه نور آفتاب از سایه نتوان یافت آثاری
هوس مفروش بیدل محو دیدار اینچنین باید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۴
ز هر مو دام بر دوشم گرفتار اینچنین باید
ز خاطرها فراموشم سبکبار اینچنین باید
به سر خاک تمنا در نظرهاکرد حیرانی
بنای عجز ما را سقف و دیوار اینچنین باید
ازآغوش مژه سر برنزد سعی نگاه من
نیستان ادب را نالهٔ زار اینچنین باید
من و در خاک غلتیدن تو و حالم نپرسیدن
به عاشق آنچنان زیبد به دلدار اینچنین باید
نگه ‌خواندم ‌مژه نم ریخت دل‌ گفتم ‌نفس‌ خون شد
به درس یاس مطلب عجز تکرار اینچنین باید
به ساز غنچه نتوان بست آهنگ پریشانی
چه شد بلبل که گویم وضع منقار اینچنین باید
جنونها خنده ریزد بر سر و برگ شعور ما
اگر دل پرده بردارد که هشیار اینچنین باید
ز پا ننشست آتش تا نشد خاکستر اجزایش
به سعی نیستی هم غیرت کار اینچنین باید
ز همواری نگردد سایه‌بار خاطر گردی
به راه خاکساری طرز رفتار اینچنین باید
محبت چهره نگشود از حجاب غفلت امکان
که‌صاحبدل‌کم است اینجا و بسیار اینچنین باید
هوا هرجا برانگیزد غبار از خاک مهجوران
همین آواز می‌آید که ناچار اینچنین باید
نفس هردم ز قصر عمر خشتی می‌کند بیدل
پی تعمیر این ویرانه معمار اینچنین باید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۵
نشاط این بهارم بی‌گل روبت چه‌کار آید
توگرآیی طرب آید بهشت آید بهارآید
ز استقبال نازت‌گر چمن را رخصتی باشد
به صد طاووس بندد نخل ویک آیینه‌وار آید
پر است این دشت از سامان نخجیر تمنایت
جنون‌تازی‌که صید لاغر ما هم به‌کار آید
به ساز ما نباید بیش از این افسردگی بستن
خرامی‌، ناز هرگام تو مضرابی به تار آید
شکفتن بسکه دارد آشیان در هر بن مویت
تبسم‌ گر به لب دزدی چمنها در فشار آید
ندارد موج بی‌وصل‌گهر امید جمعیت
هماغوشت برآیم تا کنارم درکنار آید
به برق انتظارم می‌گدازد شوق دیداری
تحیر می‌دهم آب ای خدا دیدن به بار آید
فلک هرچند در خاک عدم ریزد غبارم را
سحر گل چیند از جیبم دمی‌ کان شهسوار آید
چمن تمهید حیرت رفته بود از چشم مشتاقان
کنون گلچین چندین نرگسستان انتظار آید
شب آمد بر سر دوران سیه شد روز مهجوران
خداونداکی آن خورشید غربت اختیار آید
هزار آیینه از دست دو عالم می‌برد صیقل
که یارب آن پری‌رو بر من بیدل دچار آید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۸
دل صبرآزما کمتر ز دار و گیر فرساید
چو آن سنگی ‌که زیر کوه باشد دیر فرساید
گداز سعی کامل نیست بی ایجاد تعمیری
طلا در جلوه آرد هر قدر اکسیر فرساید
به قدر صیقل از آیینهٔ ما می‌دمد کاهش
تحیر نقش دیواری ‌که از تعمیر فرساید
شکست کار مظروف از شکست ظرف می‌جوشد
زبان و لب بهم ساییم تا تقریر فرساید
ز پیمان خیالت ‌نقش امکان ‌گرده‌ای دارد
شکستن نیست ممکن رنگ این تصویر فرساید
به شغل سجده‌ات ‌گردی نماند از ساز اجزایم
چو آن ‌کلکی ‌که سر تا پاش در تحریر فرساید
مسلسل شد نفس سر می‌کنم افسانهٔ زلفت
مگر راهی ‌که من دارم به این شبگیر فرساید
ز حد بردیم رنج جهد و آزادی نشد حاصل
به سعی ناله آخر تا کجا زنجیر فرساید
ز لفظ نارسا خاک‌ست آب جوهر معنی
نیام آنجاکه تنگ افتد دم شمشیر فرساید
تمنا درخور نایابی مطلب نمو دارد
فغان برخوبش بالد هرقدر تأثیر فرساید
به افسون دم پیری املها محو شد بیدل
چو میدان‌کمان کز بوسهٔ زهگیر فرساید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۰
مگو صبح طرب در ملک هستی دیر می‌آید
دراینجا موی پیری هم به صد شبگیرمی‌آید
من و ما نیست غیر از شکوهٔ وضع گرفتاری
ز ساز هر دو عالم نالهٔ زنجیر می‌آید
چه رنگینی‌ست یارب عالم خرسندی دل را
به خاکش هرکه سر می‌زدد ازکشمیر می‌آید
کمانی را به زه پیوسته دارد چین ابرویت
که آنجا بوالهوس دور از سر یک تیر می‌آید
ندارد چشمهٔ حیوان حضور آب پیکانت
ز یاد زخم او جان در تن نخجیر می‌آید
جهانی در محبت دشمن من شدکه عاشق را
همه گر اشک خود باشدگریبانگیر می‌آید
مبند ای وهم بر معدوم مطلق تهمت قدرت
ز خدمت بی‌نیازم‌ گر ز من تقصیر می‌آید
جراحت‌پرور عشقم به گلزارم چه می‌خوانی
که درگوشم ز بوی ‌گل صدای تیر می‌آید
صفاکیشان ندارند انتظار رنگ گرداندن
سحر هرگاه می‌آید به عالم پیر می‌آید
به نعمت غرهٔ این‌ گرد خوان منشین که مهمانش
دل خود می‌خورد چندانکه از خود سیر می‌آید
دلیل اختراع شوق‌ از این‌خوشتر چه می‌باشد
که از تمکین مجنون ناله در زنجیر می‌آید
به حیرت رفته‌ام از سیر دیدارم چه می‌پرسی
نگاه بیخودان از عالم تصویر می‌آید
به غفلت تا توانی سازکن‌، از آگهی بگذر
ندارد خواب تشویشی که از تعبیر می‌آید
ندارد صید بیدل طاقت زخم تغافلها
خدنگ امتحان ناز پر دلگیر می‌آید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۱
چه شمع امشب در این محفل چمن‌پرداز می‌آید
که آواز پر پروانه هم گلباز می‌اید
نسیمی‌گویی ازگلزار الفت باز می‌آید
که مشت خاک من چون چشم در پرواز می‌آید
من و نظاره حسنی‌که از بیگانه‌خوییها
در آغوش است و دور از یک نگاه انداز می‌آید
ز پش‌آهنگی قانون حسرتها چه می‌پرسی
شکست از هرچه باشد از دل‌ام آواز می‌آید
پرافشان هوای کیستم یارب‌که در یادش
نفس در پردهٔ اندیشه‌ام گل‌باز می‌آید
ز دریا، بازگشت قطره، ‌گوهر در گره دارد
نیاز من ز طوف جلوهٔ او ناز می‌آید
چه حاجت مطرب دیگر طربگاه ‌محبت را
که از یک دل تپیدن کار چندین ساز می‌آید
زخود رفتن اگر مقصود باشد شعله ما را
فسردن نیز دارد آنچه از پرواز می‌آید
نفس‌دزدیده ام چون شمع و پنهان نیست داغ دل
هنوز از خامشی بوی لب غماز می‌آید
به اشکی فکر استقبال آهم می‌توان کردن
که‌گردآلوده از فتح طلسم راز می‌آید
هنوز از سخت‌جانی این‌قدر طاقت گمان دارم
که از خود می‌توانم رفت ا‌گر او باز می‌آید
فسون‌ساز غفلت گر نگردد پنبهٔ گوشت
چو تار از دست برهم سوده هم آواز می‌آید
دل هر ذره خورشیدی‌ست اما جهد کو بیدل
منم آیینه از دستت اگر پرداز می‌آید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۶
جنونی با دل گمگشته از کو‌ی تو می‌آید
دماغ من پریشان است یا بوی تو می‌آید
رم طرز نگاهت عالم ناز دگر دارد
خیال‌ست اینکه‌در اندیشه‌آهوی‌تو می‌آید
ندانم دل‌ کجا می‌نالد از درد گرفتاری
صدای چینی از چین گیسوی تو می آید
زغیرت جای مینای تغافل تنگ می‌گردد
اشارت‌گر به سیر طاق ابروی تو می‌آید
کناری‌ نیست‌ کان سیب‌ ذقن حسرت نبرد آنجا
به‌این شور جنون غلتیدن ازکوی تو می‌آید
گل باغ چه نیرنگ است‌تمهید جنون من
که بر خود تا گریبان می‌درم بوی تو می‌آید
اگربر خود نپیچم برکدامین وضع دل بندم
درین‌ صورت به یادم پیچش موی تو می‌آید
من و بر آتش‌ دل‌ آب‌ پاشیدن‌ چه‌ حرف‌ است این
جبین‌ هم‌ گر نم ‌آرد شرمم‌ از خوی‌ تو می‌آید
چه آغوش است یارب موجهٔ دریای رحمت را
که هرکس ره ندارد هیچ‌سو، سوی تو می‌آید
به خواب عافیت مختار قدرت باش تا محشر
اگر گرداندنی از سعی پهلو تو می‌آید
دو روزی موج‌گوهر حیرت‌کارت غنیمت دان
روانی رفت از آبی که در جوی تو می‌آید
به ‌گردون‌ کفهٔ ‌قدرت رسید از دعوی‌ باطل
چه‌خودسنجی‌است‌کز سن‌ب‌ترازوی تو می‌آید
کشیدی سر به جیب اما نبردی بوی تحقیقی
هنوز آیینه صیقل‌خواه زانوی تو می‌آید
چو شمع‌از تیغ‌تسلیم وفاگردن مکش بیدل
اگر سررفت‌،‌ گو رو، رنگ برروی تو می‌آید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۰
چمن دلی ‌که به یاد تو آشنا گردید
فلک سری ‌که به پای تو جبهه‌سا گردید
کسی‌که دست به دامان التفات تو زد‌
مقیم انجمن سایهٔ هما گردید
حضو‌ر خاک جناب تو دارد اکسیری
که نقش پا ز خیالش جبین‌نما گردید
چو بیدل آنکه غبار ره نیاز تو شد
به چشم هر دو جهان ناز توتیاگردید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۱
تا دل به ساز زمزمه‌دار دوا رسید
هرجا دلی شکست به‌گوشم صدا رسید
هرجا به یاد سرو تو اندیشه وارسید
از دل صدای‌ کوکوی قمری به ما رسید
حرف بلند کس نشنیده است زیر خاک
یارب چسان پیام تو درگوش ما رسید
آیینه از غبار خطت جلوهٔ صفاست
پر نور دیده‌ای‌که به این توتیا رسید
بر رنگ و بوی صد چمن آشفتگی نوشت
زان طره نسخه‌ای‌که به دست صبا رسید
بوسید پای او عرق شرم هستی‌ام
این قطره تا محیط به سعی حیا رسید
بی‌دقت نگاه تغافل‌فروش حسن
نتوان به کنه مطلب عشاق وارسید
تنها نه من جنون اثربوی وحشتم
گل نیز ازین چمن به دماغش هوا رسید
سعی غرور شعله‌، برون‌گرد داغ نیست
آخرچو زلف‌، سرکشی ما به پا رسید
قابل اثر نه‌ای‌، ز فلک شکوه ات خطاست
غم نیز نعمتی‌ست اگر اشتها رسید
سرمایهٔ نشاط تو رفع تعلق است
ازترک برگ، نی به مقام نوا رسید
برق و شرار دیده‌ام از وحشتم مپرس
بالی فشانده‌ام که ندانم‌کجا رسید
قانون خیر باد جهان ساز مفلسی‌ست
هرجا رسید ازکف خالی دعا رسید
رنگ پریده قابل‌گرد سراغ نیست
جایی رسیده‌ایم‌که نتوان به ما رسید
بیدل من آن سرشک ضعیفم‌که ازمژه
تا خاک هم به لغزش چندین عصا رسید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۲
صبحی به‌گوش عبرتم از دل صدا رسید
کای بیخبربه ما نرسید آنکه وارسید
دریاست قطره‌ای که به دریا رسیده است
جز ما کسی دگر نتواند به ما رسید
سعی نفس ز دل سر مویی نرفت پیش
جایی‌ که کس نمی‌رسد این نارسا رسید
مزد فسردنی‌که به خاکم قدم زند
یاد قدت به سیر بهارم عصا رسید
آسودگی به خاک‌نشینان مسلم است
این حرفم از صدای نی بوربا رسید
دنیا که تاج کج‌کلهان نقش پای اوست
بر ما غبار ریخت‌که تا پشت پا رسید
طبع ترا مباد فضول هوس‌کند
میراث سایه‌ای‌ که ز بال هما رسید
عشاق دیگر از که وفا آرزو کنند
دل نیز رفته رفته به آن بی‌وفا رسید
چون ناله‌ای که بگذرد از بندبندنی
صد جا نشست حسرت دل تا به ما رسید
تا وادی غبار نفس طی نمی‌شود
نتوان به مقصد دل بی مدعا رسید
بر غفلت انفعال و به آگاهی انبساط
برهرکه هرچه می‌رسد ازمصطفا رسید
از خود گذشتنی‌ست فلک ‌تازی نگاه
تا نگذری زخود نتوان هیچ جا رسید
خون دلی به دیده بیدل مگر نماند
کز بهر پای‌بوس تو رنگ حنا رسید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۰
از کشمکش‌ کف تو می لاله‌گون ‌کشید
دامن کشیدن تو ز دستم به خون کشید
پر منفعل دمید حبابم درین محیط
جیبم سری نداشت ‌که باید برون‌ کشید
بیش ازدمی به همت هستی نساخت صبح
باری‌ست انفعال که نتوان فزون کشید
نیک و بد جهان هوس آهنگ جان‌کنی‌ست
ما را صدای تیشه به این بیستون کشید
قد خمیده ضامن رفع خمار کیست
تا کی توان می از قدح‌ سرنگون‌ کشید
چشمت به عالم دگر افکند طرح ناز
از ساغری‌ که می‌کشد آخر جنون ‌کشید
عریان تنی رسید به داد جنون من
تا دامنم ز زحمت چندین فنون‌ کشید
موهومی ام ز تهمت ایجاد بازداشت
مشق عدم قلم به خط کاف و نون کشید
آخر شکست چینی دل بر ترنگ زد
موی نهفته سر ز خمیرم ‌کنون ‌کشید
دست شکسته‌ام گل دامان یار کرد
نقاشم انتقام ز بخت نگون‌کشید
بیدل سواد نامه سیاهی نداشتم
خطی چو سایه بر ورقم طبع دون ‌کشید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۳
ز زلف و روی توتا دیده‌ام سیاه و سفید
به جای دیده پسندیده‌ام سیاه و سفید
ز خط و روی توکایینهٔ فریب‌نماست
ز شام و صبح چه فهمیده‌ام سیاه و سفید
ازآن زمان‌که به سرگشتگی‌ست نسبت من
به رنگ خامه بسی دیده‌ام سیاه و سفید
مژه به نرگس نیرنگ‌ساز او می‌گفت‌
غزاله‌ای چو تو نشنیده‌ام سیاه و سفید
ز بس شرار خیال تو در نظر دارم
چو داغ پنبه بود دیده‌ام سیاه و سفید
ز داغهای دل و اشک چشم تر بیدل
گل بهار جنون چیده‌ام سیاه و سفید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۵
در گلستانی که سرو او نباشد جلوه‌گر
شاخ‌گل شمشیر خون‌آلودم آید در نظر
دست جرأتها به چین آستین ‌گردد بدل
تا تواند حلقه گردیدن به آن موی ‌کمر
تا کند روشن سواد مصرع ابروی او
می‌نویسد مدّ بسم‌الله ماه نو به زر
بر ندارد دست زنگار از کمین آینه
هر که را ذوق نمایش بیش‌ ، ‌کلفت بیشتر
در تمیز آب و رنگ سرو و گل عاری مباش
لفظ موزون دیگر است و معنی رنگین دگر
عالم امکان نمی‌ارزد به چندین جستجو
زین ره آخر می‌بری خود را دگر زحمت مبر
محو شوقم‌ ، تهمت‌آلود فسردن نیستم
در گریبان تأمل قطره‌ها دارد گهر
قصه‌ ها محو است در آغوش بخت تیره‌ام
شام من جای نفس عمریست می‌دزدد سحر
اندکی پیش آ ، ‌که حیرت نارسای جرأت است
چشم از آیینه نتوان داشت بردارد نظر
دل نه ‌تنها بیدل از برق تمنا سوختیم
دیده هم از مردمک دارد گل رعنا ثمر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۹
شبی‌که شعلهٔ یاد تو داشت سیر جگر
چو اخگرم عرق چهره بود خاکستر
سراغ صبح مهیای ساز گم شدن‌ست
نموده‌اند مرا در شکست رنگ اثر
سبکروان فنا با نفس نمی‌سازند
ز دود ریشه ندارند دانه‌های شرر
کمال سوختگان پیچ و تاب نومیدی‌ست
فتیله آینهٔ داغ را بود جوهر
به محفلی‌که نگاهش تغافل‌آلودست
به گرد حلقهٔ ماتم تپد خط ساغر
به وصف صبح بناگوش او چه پردازد
ز رشته است نفس خشک در دل گوهر
مناز بر هنر ای ساده‌دل که آینه‌ها
ز دست جوهر خود خاک کرده‌اند به سر
فروغ محفل بی‌آبروی عمر هواست
به جز نفس نتوان رفتن از بساط سحر
تپش‌ کدورتم از طبع منفعل نرود
نمی‌رود به فشردن غبار دامن تر
خروش اهل حیا پرده‌دار خاموشی‌ست
صدای‌ کاسهٔ چشم است پیچ و تاب نظر
گرفتم آنکه به خود وارسی چه خواهی دید
چو عکس بر در آیینه احتیاج مبر
به سلک نظم رسید آبروی ما بیدل
گهر به رشته کشیدیم از خط مسطر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۱
هوای تیغ تو افتاد تا مرا در سر
به موج چشمهٔ خورشید می‌زند ساغر
حضور منزل دل ختم جادهٔ نفس است
پی درودن هر ریشه می‌رسد به ثمر
چو لاله غیر سویدا چه جوشد از دل ما
حباب داغ شمارد، محیط خون جگر
به کسب طینت بیمغز باب عرفان نیست
ز باده نشئه محال است قسمت ساغر
سخن چو آب دهد طبعهای بیحس را
به نثر و نظم نگردد، دماغ‌کاغذ، تر
ستم به خامه‌ کند خشکی دوات اینجا
زبان به حرف نگردد چوگوش باشدکر
نجات یافت ز مرگ آنکه با قضا پیوست
به چوب دسته الم نیست از جفای تبر
زنیک و بد مژه بستن هجوم عافیت است
خمار خواب مکش‌گر فکندی این بستر
در این زمانه‌که غیر از سکوت آفت نیست
به تیغ حادثه همواری‌ام نمود سپر
نداشت مایدهٔ عمر بیوفا مزه‌ای
نمک زدندکباب مرا ز خاکستر
درای قافلهٔ رنگ سخت خاموش است
خبر مگیرکه از ماگرفته‌اند خبر
تظلم تو بجایی نمی‌رسد بیدل
در این بساط به امید بخیه جیب مدر