عبارات مورد جستجو در ۱۱۸۹ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
اگر معارضه حُسن تو را به حور افتد
رخ تو بیند و از شرم در قصور افتد
تو آفتابی و فریاد مهر برخیزد
ز پرتو تو به هر خانه یی که نور افتد
گمان مبر که گذارم ز اختیار تو دست
کمند حلقهٔ زلفت مگر ضرور افتد
گذار رسم عداوت که از ستیزه گری
ز دل رقیب تو نزدیک شد که دور افتد
بلاکشی چو خیالی کجاست جز ایّوب
که در کشاکش محنت چنین صبور افتد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
کسی که پیرویِ عشق نیست عادت او
به گمرهی ست مبدّل همه عبادت او
دلا نصیحت رندان به زهد و علم مکن
که اعتراض روا نیست برارادت او
شکسته یی که به تیغ هوس شهید تو نیست
درست نیست به قول خرد شهادت او
اگر چو لاله به اقبال بندگی گل نیز
قبول داغ تو یابد زهی سعادت او
به فکر چشم تو بیمار شد خیالی و هیچ
امید نیست که آید کسی عیادت او
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
تا همچو غنچه خندان از خود به در نیایی
گر گل شوی کسی را هم در نظر نیایی
گر ره به خود ندانی تدبیر بیخودی کن
بی خویش تا نگردی با خویش برنیایی
ای دل به کوی وحدت چون غیر می نگنجد
تا ترک خود نگویی با خوددگر نیایی
هرکس که بی ارادت آید به کوی جانان
پوشند در به رویش یعنی که در نیایی
چون یار خامه وارت می خواند ای خیالی
شرط ادب نباشد گر تو به سر نیایی
خیالی بخارایی : رباعیات
شمارهٔ ۵
از صحبت عاشقان آگاه مرو
بگریز ز بند خویش و از راه مرو
خواهی که رموز عاشقی دریابی
زنهار به عقل خویش درچاه مرو
خیالی بخارایی : رباعیات
شمارهٔ ۷
در مطبخ دنیا تو همه دود خوری
تا کی تو غمان بود و نابود خوری
از مایه نخواهی که جوی کم گردد
مایه که خورد چون تو همه سود خوری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۳
نبرد ره بکوی لیلی کس
گر نگردد دلیل راه جرس
هر کجا با شکر کنم خلوت
انجمن گردد از هجوم مگس
عشق سرکش بعقل شده چیره
دین و دل گو ببند راه نفس
دزد بر شحنه چون شود حاکم
کی بیندیشد از هجوم عسس
پرتو شمع تو بجانها کرد
با کلیم آنچه کرد نور قبس
میروی تند و نیست دسترسی
تا نگهدارمت عنان فرس
چه گواه آرمت بخون ریزی
شاهدم پنجه نگارین بس
نکهت گل تو را سزد جامه
نه که گل پس چه میکنی اطلس
تو مگر نور شمع لم یزلی
که زبان شد بوصف تو اخرس
گلشنت را خسی است آشفته
باغبانا مران زباغت خس
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۸
مدعی تا چند میپرسی تو از اسرار دل
چشم تر افکند بیرون نقطه پرگار دل
رشته زنار بگسستی ولی بت در بغل
گر توانی بگسل ای جان رشته زنار دل
شاهد معنی بود بیرنگ آئینه بیار
زرد و سرخ و سبزدان از پرده زنگار دل
پرتو رحمن نتابد در درون سینه ات
تا که داری نقش شیطان بر در و دیوار دل
وصل جانانت میسر نیست جز ایثار جان
جان نخواهد صاف شد الا باستظهار دل
هر که از نفس و هوا بگذشت و بیرون شد زتن
پای تا سر جان شود بی شبهه برخوردار دل
غیر نقش مرتضی اندر درون پرده نیست
لاجرم گر پرده برداری شبی از کار دل
تا بکی آشفته گوشت وقف موسیقی بود
گوش جان بگشای بر الحان موسیقار دل
عقل موسی و قبس عشق است و سینا سینه اش
نور سینا نیز باشد پرتوی از نار دل
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۰
قومی زنند لاف که اهل شریعتیم
جمعی دیگر بیاوه که پیر طریقتیم
معنی بلفظ لازم و جان از برای جسم
معنی چو نیست لعبتکی بی حقیقتیم
بی پرده باده خوار و نظرباز و رند و مست
ناصح سخن مگو که نه اهل نصیحتیم
شاهدپرست و سرکش و قلاش و خودستای
با این صفات منکر اهل فضیلتیم
با دشمنان معاشر و مشغول منکرات
با دوستان بخدعه و با خود بحیلتیم
گوئیم لفظ الله و مقصود ما زر است
مسلم نه ایم و کافر تا در چه ملتیم
سینه بود پر از حسد و دل پر از نفاق
رحم ای طبیب عشق که رنجور علتیم
نه گفته حکیم بود عز من قنع
ما ذله خوار ذلت و جویای عزتیم
لهو و لعل سرور شماریم ای دریغ
کاز شومی نفوس گرفتار محنتیم
نشنیده ایم آیت وحدت موحدیم
توحید از کجا که خود از عین کثرتیم
شاید که دستگیر شود دست حق علی
کز حب او سرشته در آغاز فطرتیم
مشغول در مناهی از امر در گریز
آشفته با چه روی طلبکار جنتیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۷
قومی زنند لاف که اهل شریعتیم
جمعی دیگر بیاوه که پیر طریقتیم
معنی بلفظ لازم و جان از برای جسم
معنی چو نیست لعبتکی بی حقیقتیم
بی پرده باده خوار و نظرباز و رند و مست
ناصح سخن مگو که نه اهل نصیحتیم
شاهدپرست و سرکش و قلاش و خودستای
با این صفات منکر اهل فضیلتیم
با دشمنان معاشر و مشغول منکرات
با دوستان بخدعه و با خود بحیلتیم
گوئیم لفظ الله و مقصود ما زر است
مسلم نه ایم و کافر تا در چه ملتیم
سینه بود پر از حسد و دل پر از نفاق
رحم ای طبیب عشق که رنجور علتیم
نه گفته حکیم بود عزمن قنع
ما ذله خوار ذلت و جویای عزتیم
لهو و لعب سرور شماریم ای دریغ
کاز شومی نفوس گرفتار محنتیم
نشنیده ایم آیت وحدت موحدیم
توحید از کجا که خود از عین کثرتیم
شاید که دستگیر شود دست حق علی
کز حب او سرشته در آغاز فطرتیم
مشغول در مناهی از امر در گریز
آشفته با چه روی طلبکار جنتیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۴
خیز ای صوفی سالوس وز میخانه رو
دامنت تا نشد آلوده از این خانه برو
زرق و طامات در اینجا نخرد کس برخیز
تا که گفتت که زمسجد سوی میخانه برو
سعی در ریختن خون صراحی چکنی
بگذر از سر خون خود و رندانه برو
آشنایان طریقت زخودی بیخبرند
خودشناسی چو تو در سلسله بیگانه برو
ساکن میکده افسانه جنت نخرد
بر در صومعه زود از پی افسانه برو
عقل و دانائی و مستی چه بود سنگ و سبوست
تا نخوردی قدحی عاقل و فرزانه برو
بستی آشفته تو پیمان نکشی پیمانه
عهد و پیمان بشکن بر سر پیمانه برو
ران سبکروح گران سنگ بکش رطل گران
بگذر از این تن و جان بر در جانانه برو
شمع رخسار علی کرده تجلی بنجف
پرفشان وارنی گوی چو پروانه برو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۰
ایکه هنوز با خودی دم مزن از مجردی
ناز بسیطی و زنی لاف زنور سرمدی
ماند بجا چو سوزنش سلسله بست زآهنش
روح که در فلک همی دم زند از مجردی
آینه بودی از ازل مظهر عشق لم یزل
نفس هوا بدل کند نیکی مرد بر بدی
نقش خلاف نسپرد از دل و دیده لاجرم
هر که بچهره علی دید جمال احمدی
چشم شهود عشق را نور تو جلوه گر چو شد
شمع بسوخت زادعا لاف چو زد زشاهدی
شیخ چو دید صومعه دامگه ریا بود
شست بآب میکده سبحه و دلق زاهدی
خود نشناخته بود لاف خداشناسیت
غازی نفس خود نه ای چند کنی مجاهدی
یا صمد است ورود تو لیک بسینه نقش بت
پیش صنم نموده ای در همه عمر عابدی
آشفته روی در حرم طوف کنان به بتکده
دین یهود داری و جلوه دهی محمدی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۳
بازآی بمیخانه ظلمات چه میجوئی
این گفت مرا هاتف ای خضر چه میگوئی
با مغبچه ای بنشین کز لعل و خم زلفش
هم آب بقا نوشی هم مشک ختا بوئی
بگزین تو بهشتی را کاز اوست خجل جنت
سروی که برش طوبی شد بنده به دلجوئی
ای سرو زبالایش از بهر چه مینالی
ای گل بر آن رخسار آیا زچه میروئی
برقست در این صحرا هر سو زپی خرمن
در ده تو زکوة حسن ای خرمن نیکوئی
چندانکه به نیکوئی مشهور در آفاقی
آوخ که دو صد چندان بیشی تو به بدخوئی
بر ناسره سیم غیر مفروش خود ای یوسف
آن به که نگه داری این نقد نکوروئی
خواهد صله از بوسه زآن لب نکنی منعش
آشفته که حیدر را آمد به ثناگوئی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
در سر کوی تو ما را بینوایی بهتر است
گر نباشد در حنا دست گدایی بهتر است
مشرب ما ترک شمع از خاطر پروانه کرد
آشنایی پیش ما از روشنایی بهتر است
باید از یک سو بود پای حجابی در میان
عشق اگر شهری ست، حسن روستایی بهتر است
چون شکستی آیدت از خصم، در نرمی گریز
سایه ی این نخل موم از مومیایی بهتر است
مصلحت در صحبت خونین دلان شوق نیست
همچو داغ از یکدگر ما را جدایی بهتر است
نامه را رنگین به خوناب جگر کردم سلیم
می رود بر دست او، کاغذ حنایی بهتر است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
جدل از خصم هنر باشد و از من عیب است
چون رگ لعل ز دانا رگ گردن عیب است
طعنه خوش نیست به دشمن، که به هم مردان را
جنگ کردن چو زنان همره سوزن عیب است
گر کنم شکوه ز بی مهری او عیبی نیست
گله از دوست توان کرد، ز دشمن عیب است
خانه ای را که بود بخت سیه فرش درو
آفتابش چو گل چشم به روزن عیب است
در دیاری که درو رسم قناعت باشد
رفتن مور پی دانه به خرمن عیب است
کسوت سرمه ی ما ماتمیان است دلیل
که پی کشته ی مژگان تو شیون عیب است
منع می می کندم شیخ، ندانم کز چیست
که به مسجد هنر است این و به گلشن عیب است
خلق سرگشته ی چرخند، نه تقدیر خدا
همچو دهقان به کف شاه، فلاخن عیب است
کاشکی گل نگذارد به خس و خار سلیم
چمنی را که درو پاکی دامن عیب است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
بنای توبه ز ابر بهار در خلل است
می دوآتشه عمر دوباره را بدل است
ز شام تا دم صبح است وقت می خوردن
میان روز، بط می خروس بی محل است
کجاست ساغر می تا مرا کند بلبل
برای مرغ چمن، گل سفینه ی غزل است
به سوی دیر و حرم خضر گو دلیل مباش
مرا که همچو کمان این دو خانه در بغل است
ز نفس خود مشو ایمن، که اعتمادی نیست
به خانه زادی آن توسنی که بدعمل است
کرم ز غیرت هم می کنند اهل جهان
که رعشه سلسله جنبان پنجه های شل است
کدام راز که از دل نمی شود معلوم
کتابخانه ی صاحبدلان چو گل بغل است
چو احتیاج عصا شد، مشو ز خود غافل
ستون بنای کهن را علامت خلل است
به اقتضای قضا، کار خویش را بگذار
که «سعی بیهده پاپوش می درد» مثل است
سلیم پیش اجل برد شکوه ی هجران
خبر نداشت که او خود مصاحب اجل است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
زاهد بیا و پرده برافکن ز راز خبث
ما دمکش توایم به آهنگ ساز خبث
عمرت دراز باد که در دورت اژدها
حسرت برد همیشه به عمر دراز خبث
نزدیک تو فرشته نگردد که زیر خاک
می آید از دهان تو بوی پیاز خبث
بعد از طعام هر که بشویی تو دست را
باشد ترا وضو ز برای نماز خبث
حرفی بگو سلیم ز اوضاع روزگار
ما اهل بخیه ایم، مکن احتراز خبث
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۹
ز دست ساقی، تا کی پیاله نوشیدن؟
خوش است گل زگلستان به دست خود چیدن
لطیفه ی ست که در کار ناصحان از ماست
چوگل شدن همه تن گوش و حرف نشنیدن
کجاست ساقی مستان در انجمن، تا چند
عبث نشستن و بر روی یکدگر دیدن
گناه بنده خوش آید کریم مفلس را
که هیچ چیز ندارد برای بخشیدن
نگاه دار خدایا ز خست دزدی
که ننگ مرد بود سر ز تیغ دزدیدن
سلیم رنجش اغیار را مضایقه نیست
ولی کسی نتواند ز دوست رنجیدن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۳
به روی جوهر ذاتی چه پرده می پوشی
چو هست حرف بلندت، مگو به سر گوشی
زبان خویش نگه دار و پادشاهی کن
که نیست خاتم جم، غیر مهر خاموشی
به این لباس کسی کآشناست می داند
که پوششی نبود بهتر از خطاپوشی
صبا به سوی چمن رو، دعای ما برسان
بگو، ز مرغ چمن چیست این فراموشی
درین چمن که گلی در بغل بود همه را
چو غنچه چند کنم من به خود هم آغوشی
خوش آن حریف که در کوی می فروش سلیم
نهد ز خشت سر خم، بنای بیهوشی
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۱۴ - مذمت جمعی حساد
در اقلیم معنی سلیم آن مسیحم
که نطقم زند دم ز معجزنمایی
درآید چو کلکم به رفتار، گردد
ز رنگینی جلوه، کاغذ حنایی
اگر پیر گشتم، جوان است طبعم
چو می کهنه گردد، کند خودنمایی
به این ضعف، طبعی مرا در سخن هست
تواناتر از غیرت روستایی
ز آزاده طبعی نکرده ست هرگز
قلم را کلامم عصای گدایی
ز حرف طلب بسته ام لب درین بحر
رسد چون صدف، روزی من هوایی
گروهی مرا از حسد دل خراشند
که چون روی خویشند از تیره رایی
همه بلخی و جبه شان سبزواری
همه کوفی و خرقه شان کربلایی
همه حاصل کار و بار دنائت
همه نطفه ی آب و نان گدایی
همه همچو دستار خود روی دستی
همه همچو شلوار خود پشت پایی
ز سر در زمینی چو پیکان خاکی
ز... در هوایی چو تیرهوایی
ز راه فساد آب نخوت گرفته
چو گوهر در ایشان منی کرده مایی
ازیشان چو ساغر مثل خیره چشمی
ازیشان چو می سرخ رو بی حیایی
چنان است ازین فرقه اظهار مردی
که در هند، دختر کند کدخدایی
ز بس ناگوارند، ازین فرقه گردید
جهان گنده چون معده ی امتلایی
در اثبات دعوی ست از خط کوفی
به دست همه محضر بی وفایی
چو می خوارگان شغلشان هرزه گویی
چو تریاکیان کارشان ژاژخایی
به هرجا قدم می گذارند، مردم
ازیشان گریزند همچون وبایی
متاع سخن آنچه دزدند از من
به من می فروشند از بی حیایی
جوانمرگی این مفسدان را ضرور است
کند مار، چون کهنه شد، اژدهایی
ازین قوم، دانی چه باید طلب داشت؟
جدایی، جدایی، جدایی، جدایی
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
حاسد که همه دعوی لافش پوچ است
از مغز حیا، چو نافش پوچ است
از طبع زبان دراز، معنی مطلب
شمشیر کشیده را غلافش پوچ است