عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
من اَمَنَ بطاعته فقد خَسَر خُسراناً مبینا
روبهی پیر روبهی را گفت
کای تو با عقل و رای و دانش جفت
چابکی کن دو صد درم بستان
نامهٔ ما بدین سگان برسان
گفت اجرت فزون ز دردسر است
لیک کاری عظیم با خطر است
زین زیان چونکه جان من فرسود
درمت آنگهم چه دارد سود
ایمنی از قضایت ای الله
هست نزدیک عقل عین گناه
ایمنی کرد هر دو را بدنام
آن عزازیل و آن دگر بلعام
کای تو با عقل و رای و دانش جفت
چابکی کن دو صد درم بستان
نامهٔ ما بدین سگان برسان
گفت اجرت فزون ز دردسر است
لیک کاری عظیم با خطر است
زین زیان چونکه جان من فرسود
درمت آنگهم چه دارد سود
ایمنی از قضایت ای الله
هست نزدیک عقل عین گناه
ایمنی کرد هر دو را بدنام
آن عزازیل و آن دگر بلعام
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
اندر صفت شب گوید
چون نهان شد ز بهر سود زمین
آتشِ آسمان ز دود زمین
دهر چون در سرای قیر اندود
تودهٔ دوده با تلاطم دود
ظلمهای سپهر در یادم
گشته در طبع دهر مستحکم
پیش دیوان درون دمگه زشت
زنگیان پایکوب بر انگِشت
گشته پر دوده تودهٔ هامون
کرده عالم غُلامه غالیهگون
شب بسان سیاهگون دریا
من چو گوهر صدف نهاد سرا
خفته اندر کنار اهریمن
زنگیی کش ز مُشک پیراهن
زنگیانی به قیر بسرشته
شبه با ساج کرده در رشته
دیو از دوده کرده خود را دلق
شش جهت را یکی نموده به خلق
میدمید از دهان دوده سرشت
دیو در روی نوبیان انگِشت
گشته انقاس گوهرِ مردم
کرده انفاس راه منفذ گم
یا تو گفتی که از جوال سیاه
زنگیی کور سرمه ریخت به چاه
نور بسیار اندکی کرده
تیرگی شش جهت یکی کرده
سایهٔ آفتاب رفته چو تیر
قیروان را گرفته اندر قیر
شد چو شد زیر خاک چشمهٔ خور
نسترن را ز حوض نیلوفر
چشم نرگس به باغها در باز
لیک بیگانه از نشیب و فراز
زحل از اوج خویش رخ بنمود
همچو گویی ز نقره زر اندود
مشتری گشته از فلک پنهان
هیچ ننمود روی خویش عیان
شکل مریخ برفراخته تیغ
گاه پیدا و گه نهان در میغ
شمس رخ در حجاب پوشیده
وز سیاهی نقاب پوشیده
زهره اندر حضیض ناپیدا
گشته از نور خویش جمله جدا
با عطارد نمانده هیچ رمق
هم بسان دویت خود مطلق
خسرو شرق در شبستان خوش
خفته بر روی نیلگون مَفرش
چرخ پیروزه و ستاره بر آن
چون زر سرخ و دست نیلگران
شهب اندر اثیر میدان تاز
دُم عقرب ز زهره چوگان باز
بوده پیش بنات نعش مهین
ماه چون نیم حلقهای زرّین
در ثریّا بمانده چشم سهیل
خیره چون مرد مانده اندر سیل
قطب در قطر چرخ پیوسته
متمکّن چو پیر آهسته
نالهٔ بیوه و خروش یتیم
دل برجیس را نهاده دو نیم
بهر تعویذ عقد حورالعین
فرقدان چون هلیلهای زرین
انجم اندر مجرّه راست چنان
که صدف ریزهها بر آب روان
شده شکل مجرّه زو پیدا
همچو موسی و بحر و زخم عصا
شکل پروین چو هفت مهرهٔ یشم
بر یکی جام مینموده به چشم
همچو شخصم ضعیف شکل سُها
گاه پیدا و گاه ناپیدا
گردش انجم از ورای اثیر
خیل رومی به گرد زنگی پیر
کوکب از راه کهکشان پیدا
راست چون اشک و چشم نابینا
چرخ را کرده چون شکوفه به باغ
گاو گردون ز شش پلیته چراغ
مانده ساکن چو گوهر اندر دُرج
هفت سیّاره و دوازده برج
اختر و آسمان ز کینهٔ من
گشته مانند اشک و سینهٔ من
چون ز سرمای صبح زنگی زشت
دم دمید اندر آتش و انگِشت
صبحدم دم برون همی زد خیل
گفتئی جان همی کند بواللیل
تا برون کرد همچو زرین درق
شاه گردون سر از دریچهٔ شرق
همچو من زرد روی شد عالم
چون برون تاخت سرخ علم
شد جهان تازه چون دل دانا
شب شد از بیم صبح روز ناپیدا
انجم از بیم صبح ریزان شد
زنگی از رومیان گریزان شد
صبح چون شد ز نور شاد روان
گسترید او ز نور شادروان
بامدادان پگاه از درِ من
ناگه آمد پدید دلبر من
دلبری کو دل و روان بربود
چون به کافور مُشک میاندود
آتشِ آسمان ز دود زمین
دهر چون در سرای قیر اندود
تودهٔ دوده با تلاطم دود
ظلمهای سپهر در یادم
گشته در طبع دهر مستحکم
پیش دیوان درون دمگه زشت
زنگیان پایکوب بر انگِشت
گشته پر دوده تودهٔ هامون
کرده عالم غُلامه غالیهگون
شب بسان سیاهگون دریا
من چو گوهر صدف نهاد سرا
خفته اندر کنار اهریمن
زنگیی کش ز مُشک پیراهن
زنگیانی به قیر بسرشته
شبه با ساج کرده در رشته
دیو از دوده کرده خود را دلق
شش جهت را یکی نموده به خلق
میدمید از دهان دوده سرشت
دیو در روی نوبیان انگِشت
گشته انقاس گوهرِ مردم
کرده انفاس راه منفذ گم
یا تو گفتی که از جوال سیاه
زنگیی کور سرمه ریخت به چاه
نور بسیار اندکی کرده
تیرگی شش جهت یکی کرده
سایهٔ آفتاب رفته چو تیر
قیروان را گرفته اندر قیر
شد چو شد زیر خاک چشمهٔ خور
نسترن را ز حوض نیلوفر
چشم نرگس به باغها در باز
لیک بیگانه از نشیب و فراز
زحل از اوج خویش رخ بنمود
همچو گویی ز نقره زر اندود
مشتری گشته از فلک پنهان
هیچ ننمود روی خویش عیان
شکل مریخ برفراخته تیغ
گاه پیدا و گه نهان در میغ
شمس رخ در حجاب پوشیده
وز سیاهی نقاب پوشیده
زهره اندر حضیض ناپیدا
گشته از نور خویش جمله جدا
با عطارد نمانده هیچ رمق
هم بسان دویت خود مطلق
خسرو شرق در شبستان خوش
خفته بر روی نیلگون مَفرش
چرخ پیروزه و ستاره بر آن
چون زر سرخ و دست نیلگران
شهب اندر اثیر میدان تاز
دُم عقرب ز زهره چوگان باز
بوده پیش بنات نعش مهین
ماه چون نیم حلقهای زرّین
در ثریّا بمانده چشم سهیل
خیره چون مرد مانده اندر سیل
قطب در قطر چرخ پیوسته
متمکّن چو پیر آهسته
نالهٔ بیوه و خروش یتیم
دل برجیس را نهاده دو نیم
بهر تعویذ عقد حورالعین
فرقدان چون هلیلهای زرین
انجم اندر مجرّه راست چنان
که صدف ریزهها بر آب روان
شده شکل مجرّه زو پیدا
همچو موسی و بحر و زخم عصا
شکل پروین چو هفت مهرهٔ یشم
بر یکی جام مینموده به چشم
همچو شخصم ضعیف شکل سُها
گاه پیدا و گاه ناپیدا
گردش انجم از ورای اثیر
خیل رومی به گرد زنگی پیر
کوکب از راه کهکشان پیدا
راست چون اشک و چشم نابینا
چرخ را کرده چون شکوفه به باغ
گاو گردون ز شش پلیته چراغ
مانده ساکن چو گوهر اندر دُرج
هفت سیّاره و دوازده برج
اختر و آسمان ز کینهٔ من
گشته مانند اشک و سینهٔ من
چون ز سرمای صبح زنگی زشت
دم دمید اندر آتش و انگِشت
صبحدم دم برون همی زد خیل
گفتئی جان همی کند بواللیل
تا برون کرد همچو زرین درق
شاه گردون سر از دریچهٔ شرق
همچو من زرد روی شد عالم
چون برون تاخت سرخ علم
شد جهان تازه چون دل دانا
شب شد از بیم صبح روز ناپیدا
انجم از بیم صبح ریزان شد
زنگی از رومیان گریزان شد
صبح چون شد ز نور شاد روان
گسترید او ز نور شادروان
بامدادان پگاه از درِ من
ناگه آمد پدید دلبر من
دلبری کو دل و روان بربود
چون به کافور مُشک میاندود
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر شرح خوب و زشت گوید
خوب را از برای دستِ فراخ
جاودان شاخ شاخ ریزد شاخ
زشت را از برای حسرت چیز
دست و دل تنگ چون گذرگه تیز
گلخنی را کشیده اندر پوست
تو گهش جان لقب کنی گه دوست
آن چنان کرد شهوتت محجوب
که ندانی تو خوک را از خوب
کرد بادام دید سیم تنت
دل بریان چو پسته در دهنت
هرکه در دست این چنین دل ماند
تا ابد پای او فرو گل ماند
آن بت ماه روی سیم اندام
چون زرت کرد خوشرو و خوش نام
چون برافشاند زلف مشکین را
بچه دارد چنان دل و دین را
مار طاوس روی و موی آراست
عافیت آدم است و دل حوّاست
مار و طاوس کامدند بهم
هم به حوّا بدند و هم بادم
و آن غلام شگرف زیبا رخ
بت زنجیر زلف دیبا رخ
بشکند مُشک جعد او پشتت
دست عشقش کند چو انگشتت
تا تو آن روی چون گلش یابی
خار پشتت کند ز بیخوابی
گرچه پی برگرفت از سرِ دست
گردنت دست او چو پای شکست
گرچه باشد ز روی و موی نکو
نان بینان خورش خورد بدخو
ببرد گوش و بینی اندر کوی
سیهی چشمشان سپیدی روی
خوش ترش از درون او کینه
شد گل از عکس رویش آیینه
زان دل همچو سنگش اندر تن
دل تو خون گرسنه چون آهن
چون شود چشم تو چو ابر ازرق
لب خود او کند به خنده چو برق
جاودان شاخ شاخ ریزد شاخ
زشت را از برای حسرت چیز
دست و دل تنگ چون گذرگه تیز
گلخنی را کشیده اندر پوست
تو گهش جان لقب کنی گه دوست
آن چنان کرد شهوتت محجوب
که ندانی تو خوک را از خوب
کرد بادام دید سیم تنت
دل بریان چو پسته در دهنت
هرکه در دست این چنین دل ماند
تا ابد پای او فرو گل ماند
آن بت ماه روی سیم اندام
چون زرت کرد خوشرو و خوش نام
چون برافشاند زلف مشکین را
بچه دارد چنان دل و دین را
مار طاوس روی و موی آراست
عافیت آدم است و دل حوّاست
مار و طاوس کامدند بهم
هم به حوّا بدند و هم بادم
و آن غلام شگرف زیبا رخ
بت زنجیر زلف دیبا رخ
بشکند مُشک جعد او پشتت
دست عشقش کند چو انگشتت
تا تو آن روی چون گلش یابی
خار پشتت کند ز بیخوابی
گرچه پی برگرفت از سرِ دست
گردنت دست او چو پای شکست
گرچه باشد ز روی و موی نکو
نان بینان خورش خورد بدخو
ببرد گوش و بینی اندر کوی
سیهی چشمشان سپیدی روی
خوش ترش از درون او کینه
شد گل از عکس رویش آیینه
زان دل همچو سنگش اندر تن
دل تو خون گرسنه چون آهن
چون شود چشم تو چو ابر ازرق
لب خود او کند به خنده چو برق
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
حکایت و مثل فی لذّة الدنیا مع شدّة العقبی
آن بنشنیدهای که در راهی
آن مخنّث چه گفت با داهی
که همی شد پی گشادِ گره
بهر بیبی به سوی زاهد ده
تا برو میوه سست شاخ شود
راه زادن برو فراخ شود
چون مخنّث بدید هندو را
زور بپرسید و او بگفت او را
گفت بگذار ترّهات خسان
شو به بیبی سلام من برسان
پس به بیبی بگوی کز ره درد
با چنین کون هلیله نتوان خورد
چون چشیدی حلاوت گادن
بکش اکنون مشقّت زادن
تو ندانستهای که خوردن کبر
ننگ و نامی ندارد اندر زیر
سگ اگر جلد بودی و فربه
بیشکاری نگرددی در دِه
غافلند از نهادِ خود مردم
هیچ ندهند دادِ خود مردم
آن مخنّث چه گفت با داهی
که همی شد پی گشادِ گره
بهر بیبی به سوی زاهد ده
تا برو میوه سست شاخ شود
راه زادن برو فراخ شود
چون مخنّث بدید هندو را
زور بپرسید و او بگفت او را
گفت بگذار ترّهات خسان
شو به بیبی سلام من برسان
پس به بیبی بگوی کز ره درد
با چنین کون هلیله نتوان خورد
چون چشیدی حلاوت گادن
بکش اکنون مشقّت زادن
تو ندانستهای که خوردن کبر
ننگ و نامی ندارد اندر زیر
سگ اگر جلد بودی و فربه
بیشکاری نگرددی در دِه
غافلند از نهادِ خود مردم
هیچ ندهند دادِ خود مردم
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
التمثّل فی ترک الدّنیا و قصّة روحاللّٰه و تجریده
روح را چون ببرد روح امین
چرخِ چارم فزود ازو تزیین
داد مر جبرئیل را فرمان
خالق و کردگار هر دو جهان
که بجویید مر ورا همه جای
تا چه دارد ز نعمت دنیای
چون بجُستند سوزنی دیدند
بر زِه دلق او بپرسیدند
کز پی چیست با تو این سوزن
گفت کز بهر ستر عورت من
که به خُلقان ز زینت خَلقان
قانعم ورچه نیستم خاقان
تا بُوَد زنده ژنده پیراهن
هست محتاج رشته و سوزن
جمله گفتند خالق مایی
بر همه حالها تو دانایی
بر زِه دلق سوزنی است ورا
نیست زین بیش چیزی از دنیا
ندی آمد بدو ز ربّ رئوف
که کنیدش در آن مکان موقوف
بوی دنیی همی دمَد زین تن
چرخ چارم بُوَد ورا مسکن
گرنه این سوزنش بُدی همراه
برسیدی به زیر عرش اِله
سوزنی روح را چو مانع گشت
به مکانی شریف قانع گشت
باز ماند از مکان قرب و جلال
سوزنی گشت روح را به وبال
ای جوانمرد پند من بپذیر
دل ز دنیا و زینتش برگیر
تا مرّفه بدان سرای رسی
به سرور و عز و بهای رسی
ورنه با خاک راه گردی راست
راه عقبی ز راه هزل جداست
زهر قاتل شناس دنیی را
رَو تو پازهر ساز عقبی را
زانکه دنییپرست بر خیره
هست چون بتپرست دل تیره
چرخِ چارم فزود ازو تزیین
داد مر جبرئیل را فرمان
خالق و کردگار هر دو جهان
که بجویید مر ورا همه جای
تا چه دارد ز نعمت دنیای
چون بجُستند سوزنی دیدند
بر زِه دلق او بپرسیدند
کز پی چیست با تو این سوزن
گفت کز بهر ستر عورت من
که به خُلقان ز زینت خَلقان
قانعم ورچه نیستم خاقان
تا بُوَد زنده ژنده پیراهن
هست محتاج رشته و سوزن
جمله گفتند خالق مایی
بر همه حالها تو دانایی
بر زِه دلق سوزنی است ورا
نیست زین بیش چیزی از دنیا
ندی آمد بدو ز ربّ رئوف
که کنیدش در آن مکان موقوف
بوی دنیی همی دمَد زین تن
چرخ چارم بُوَد ورا مسکن
گرنه این سوزنش بُدی همراه
برسیدی به زیر عرش اِله
سوزنی روح را چو مانع گشت
به مکانی شریف قانع گشت
باز ماند از مکان قرب و جلال
سوزنی گشت روح را به وبال
ای جوانمرد پند من بپذیر
دل ز دنیا و زینتش برگیر
تا مرّفه بدان سرای رسی
به سرور و عز و بهای رسی
ورنه با خاک راه گردی راست
راه عقبی ز راه هزل جداست
زهر قاتل شناس دنیی را
رَو تو پازهر ساز عقبی را
زانکه دنییپرست بر خیره
هست چون بتپرست دل تیره
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
حکایت روحاللّٰه علیهالسّلام و ترک دنیا و مکالمهٔ او با ابلیس
در اثر خواندهام که روحاللّٰه
شد به صحرا برون شبی ناگاه
ساعتی چون برفت خواب گرفت
به سوی خوابگه شتاب گرفت
سنگی افگنده دید بالش سوخت
خواب را جفت گشت و بیش نتاخت
ساعتی خفت و زود شد بیدار
دید ابلیس را در آن هنجار
گفت ای رانده ای سگ ملعون
به چه کار آمدی برم به فسون
جایگاهی که عصمت عیسی است
مر ترا کی در آن مکان مأوی است
گفت بر من تو زحمت آوردی
در سرایم تصرّفی کردی
با من آخر تکلّف از چه کنی
در سرایم تصرّف از چه کنی
ملک دنیا همه سرای منست
جای تو نیست ملک و جای منست
ملک من به غصب چون گیری
تو به عصمت مرا زبونگیری
گفت بر تو چه زحمت آوردم
قصد ملکت بگو که کی کردم
گفت کین سنگ را که بالش تست
نه ز دنیاست چون گرفتی سست
عیسی آن سنگ را سبک انداخت
شخص ابلیس زان سبب بگداخت
گفت خود رستی و مرا راندی
هر دوان را ز بند برهاندی
با تو زین پس مرا نباشد کار
ملکت من تو رَو به من بگذار
تا چنین طالبی تو دنیی را
کی توانی بدید عقبی را
رَو ز دنیا طمع ببر یکسر
گهرو زرّ او تو خاک شمر
خاک بر سر هر آنکه دنیا خواست
مرد دنیاپرست باد هواست
هست بسیار خوار همچون گاو
معده چون آسیا گلو چون ناو
گردد از رای ناصواب و سخیف
خیره بسیار خوار گرد کنیف
نه فلک را فروختی به دو نان
لقمه ده سیر کم مزن بر خوان
تا ترا روزگار چون گوید
لقمه در معدهات برآشوبد
روزگار تو از پی پنداشت
شادی شام برد و اندُه چاشت
زان همی رایگان بمیری تو
کز پی لقمه در زحیری تو
هرکه چون عیسی از شره بجهد
از غم باد و بود خود برهد
همنشین زمرهٔ ملک بیند
بام خود پنجمین فلک بیند
اندرین حال پند من بپذیر
تاج و تخت عدو ز ره برگیر
عدوی تست دنیی ملعون
عقل خود را ز دام کن بیرون
با که گویم که غافلند از کار
این شیاطین به فعل و مردم سار
چند گویم که نیست یاری نیک
در تو مسموع نیست قول ولیک
شد به صحرا برون شبی ناگاه
ساعتی چون برفت خواب گرفت
به سوی خوابگه شتاب گرفت
سنگی افگنده دید بالش سوخت
خواب را جفت گشت و بیش نتاخت
ساعتی خفت و زود شد بیدار
دید ابلیس را در آن هنجار
گفت ای رانده ای سگ ملعون
به چه کار آمدی برم به فسون
جایگاهی که عصمت عیسی است
مر ترا کی در آن مکان مأوی است
گفت بر من تو زحمت آوردی
در سرایم تصرّفی کردی
با من آخر تکلّف از چه کنی
در سرایم تصرّف از چه کنی
ملک دنیا همه سرای منست
جای تو نیست ملک و جای منست
ملک من به غصب چون گیری
تو به عصمت مرا زبونگیری
گفت بر تو چه زحمت آوردم
قصد ملکت بگو که کی کردم
گفت کین سنگ را که بالش تست
نه ز دنیاست چون گرفتی سست
عیسی آن سنگ را سبک انداخت
شخص ابلیس زان سبب بگداخت
گفت خود رستی و مرا راندی
هر دوان را ز بند برهاندی
با تو زین پس مرا نباشد کار
ملکت من تو رَو به من بگذار
تا چنین طالبی تو دنیی را
کی توانی بدید عقبی را
رَو ز دنیا طمع ببر یکسر
گهرو زرّ او تو خاک شمر
خاک بر سر هر آنکه دنیا خواست
مرد دنیاپرست باد هواست
هست بسیار خوار همچون گاو
معده چون آسیا گلو چون ناو
گردد از رای ناصواب و سخیف
خیره بسیار خوار گرد کنیف
نه فلک را فروختی به دو نان
لقمه ده سیر کم مزن بر خوان
تا ترا روزگار چون گوید
لقمه در معدهات برآشوبد
روزگار تو از پی پنداشت
شادی شام برد و اندُه چاشت
زان همی رایگان بمیری تو
کز پی لقمه در زحیری تو
هرکه چون عیسی از شره بجهد
از غم باد و بود خود برهد
همنشین زمرهٔ ملک بیند
بام خود پنجمین فلک بیند
اندرین حال پند من بپذیر
تاج و تخت عدو ز ره برگیر
عدوی تست دنیی ملعون
عقل خود را ز دام کن بیرون
با که گویم که غافلند از کار
این شیاطین به فعل و مردم سار
چند گویم که نیست یاری نیک
در تو مسموع نیست قول ولیک
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
التمثل فی اصحاب المغرورین
آن شنیدی که بود مردی کور
آدمی صورت و به فعل ستور
رفت روزی به سون گرمابه
ماند تنها درون گرمابه
بود تنها به گوشهای بنشست
خرزه آن غرزن آوریده به دست
دل و گل کاه و کوره از تف و تب
آذر از خایه و ز پشت احدب
چون کدو خایه و چنار انگشت
خرزه در شست و خربزه بر پشت
هرزه پنداشت کور خودکامه
نکند خایه درد چون جامه
سوزنی تیز درگرفت به چنگ
کرد زی خایههای خود آهنگ
سوزن اندر خلید در خایه
آن چنان کور جلف بیمایه
چون ز سوزن به جانش درد آمد
با دل خویش در نبرد آمد
از دل آتش ز دیده باد آورد
علت جهل خویش یاد آورد
هر زمان گفتی ای خدای غفور
هستم اندر عنا و غم رنجور
مر مرا زین عنا و غم فرج آر
در چنین غم مرا نماند قرار
سوزن تیز و خایهٔ نازک
برهانم به فضل خویش سبک
کرد مردی در آن میانه نگاه
گشت از آن ابلهی کور آگاه
گفتش ای ابله کذی و کذی
ای ترا جهل سال و ماه غذی
سوزن از دست بفکن و رستی
که ازین جهل جان و دل خستی
تو ز دنیا همان چنان نالی
کان چنان کوردل ز محتالی
دست ز دنیا بدار تا برهی
خیره در کار خویش میستهی
گه به پای از خودش بیندازی
گه دو دست از طمع بدو یازی
مینخواهی جهان ولیک به قول
ای همه قول تو نجس چون بول
ای همه قول تو نفاق و دروغ
پیش دنیا تو گردن اندر یوغ
خنک آن کز زمانه دست بداشت
حب دنیا به سوی دل نگذاشت
درد دینست داروی مؤمن
که بدو گردد از جحیم ایمن
تکیه بر لذّت جهان کردن
چیست ای خواجه خون دل خوردن
وقت لذّت بترسی از سلطان
وقت عصیان نترسی از سبحان
دل منه بر جهان بیمعنی
که ثَباتی ندارد این دنیی
آدمی صورت و به فعل ستور
رفت روزی به سون گرمابه
ماند تنها درون گرمابه
بود تنها به گوشهای بنشست
خرزه آن غرزن آوریده به دست
دل و گل کاه و کوره از تف و تب
آذر از خایه و ز پشت احدب
چون کدو خایه و چنار انگشت
خرزه در شست و خربزه بر پشت
هرزه پنداشت کور خودکامه
نکند خایه درد چون جامه
سوزنی تیز درگرفت به چنگ
کرد زی خایههای خود آهنگ
سوزن اندر خلید در خایه
آن چنان کور جلف بیمایه
چون ز سوزن به جانش درد آمد
با دل خویش در نبرد آمد
از دل آتش ز دیده باد آورد
علت جهل خویش یاد آورد
هر زمان گفتی ای خدای غفور
هستم اندر عنا و غم رنجور
مر مرا زین عنا و غم فرج آر
در چنین غم مرا نماند قرار
سوزن تیز و خایهٔ نازک
برهانم به فضل خویش سبک
کرد مردی در آن میانه نگاه
گشت از آن ابلهی کور آگاه
گفتش ای ابله کذی و کذی
ای ترا جهل سال و ماه غذی
سوزن از دست بفکن و رستی
که ازین جهل جان و دل خستی
تو ز دنیا همان چنان نالی
کان چنان کوردل ز محتالی
دست ز دنیا بدار تا برهی
خیره در کار خویش میستهی
گه به پای از خودش بیندازی
گه دو دست از طمع بدو یازی
مینخواهی جهان ولیک به قول
ای همه قول تو نجس چون بول
ای همه قول تو نفاق و دروغ
پیش دنیا تو گردن اندر یوغ
خنک آن کز زمانه دست بداشت
حب دنیا به سوی دل نگذاشت
درد دینست داروی مؤمن
که بدو گردد از جحیم ایمن
تکیه بر لذّت جهان کردن
چیست ای خواجه خون دل خوردن
وقت لذّت بترسی از سلطان
وقت عصیان نترسی از سبحان
دل منه بر جهان بیمعنی
که ثَباتی ندارد این دنیی
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
حکایت
آن شنیدی که در ولایت شام
رفته بودند اشتران به چرام
شتر مست در بیابانی
کرد قصد هلاک نادانی
مرد نادان ز پیش اشتر جَست
از پیَش میدوید اشتر مست
مرد در راه خویش چاهی دید
خویشتن را در آن پناهی دید
شتر آمد به نزد چه ناگاه
مرد بفگند خویش را در چاه
دستها را به خار زد چون ورد
پایها نیز در شکافی کرد
در ته چه چو بنگرید جوان
اژدها دید باز کرده دهان
دید از بعد محنت بسیار
زیر هر پاش خفته جفتی مار
دید یک جفت موش بر سر چاه
آن سپید و دگر چو قیر سیاه
میبریدند بیخ خاربنان
تا درافتد به چاه مرد جوان
مرد نادان چو دید حالت بد
گفت یارب چه حالتست این خود
در دَمِ اژدها مکان سازم
یا به دندان مار بگدازم
از همه بدتر این که شد کین خواه
شتر مست نیز بر سرِ چاه
آخرالامر تن به حکم نهاد
ایزدش از کرم دری بگشاد
دید در گوشههای خار نحیف
اندکی زان ترنجبین لطیف
اندکی زان ترنجبین برکند
کرد پاکیزه در دهان افگند
لذّت آن بکرد مدهوشش
مگر آن خوف شد فراموشش
تویی آن مرد و چاهت این دنیی
چار طبعت بسان این افعی
آن دو موش سیه سفید دژم
که بُرد بیخ خار بُن در دم
شب و روزست آن سپید و سیاه
بیخ عمر تو میکنند تباه
اژدهایی که هست بر سرِ چاه
گور تنگست زان نهای آگاه
بر سرِ چاه نیز اشتر مست
اجل است ای ضعیف کوته دست
خاربُن عمر تست یعنی زیست
میندانی ترنجبین تو چیست
شهوتست آن ترنجبین ای مرد
که ترا از دو کَون غافل کرد
رفته بودند اشتران به چرام
شتر مست در بیابانی
کرد قصد هلاک نادانی
مرد نادان ز پیش اشتر جَست
از پیَش میدوید اشتر مست
مرد در راه خویش چاهی دید
خویشتن را در آن پناهی دید
شتر آمد به نزد چه ناگاه
مرد بفگند خویش را در چاه
دستها را به خار زد چون ورد
پایها نیز در شکافی کرد
در ته چه چو بنگرید جوان
اژدها دید باز کرده دهان
دید از بعد محنت بسیار
زیر هر پاش خفته جفتی مار
دید یک جفت موش بر سر چاه
آن سپید و دگر چو قیر سیاه
میبریدند بیخ خاربنان
تا درافتد به چاه مرد جوان
مرد نادان چو دید حالت بد
گفت یارب چه حالتست این خود
در دَمِ اژدها مکان سازم
یا به دندان مار بگدازم
از همه بدتر این که شد کین خواه
شتر مست نیز بر سرِ چاه
آخرالامر تن به حکم نهاد
ایزدش از کرم دری بگشاد
دید در گوشههای خار نحیف
اندکی زان ترنجبین لطیف
اندکی زان ترنجبین برکند
کرد پاکیزه در دهان افگند
لذّت آن بکرد مدهوشش
مگر آن خوف شد فراموشش
تویی آن مرد و چاهت این دنیی
چار طبعت بسان این افعی
آن دو موش سیه سفید دژم
که بُرد بیخ خار بُن در دم
شب و روزست آن سپید و سیاه
بیخ عمر تو میکنند تباه
اژدهایی که هست بر سرِ چاه
گور تنگست زان نهای آگاه
بر سرِ چاه نیز اشتر مست
اجل است ای ضعیف کوته دست
خاربُن عمر تست یعنی زیست
میندانی ترنجبین تو چیست
شهوتست آن ترنجبین ای مرد
که ترا از دو کَون غافل کرد
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
التمثیل فی صلابة طریقالاسلام
رفت زی روم و فدی از اسلام
تا شوند از جهاد نیکو نام
وهنی افتاد تا شکسته شدند
چند کس زان میانه بسته شدند
علوی بود و دانشومندی
حیز مردی ولی خردمندی
کس فرستادشان عظیمالروم
کرد بر هر سه شخص حکم سدوم
گفت شست مغانه بربندید
بت به معبود خویش بپسندید
ورنه مر هر سه را بسوزانیم
بکنم هر بدی که بتوانم
بنشستند و هر سه رای زدند
هر سه تن دست در دعای زدند
گفت مرد فقیه رخصت هست
بسته در دست خصم عهد شکست
که چو بر کفر کرد خصم اجبار
نه به دل از زبان دهد اقرار
بعد از آن چون فرج فراز آید
به سرِ شرط و عهد باز آید
علوی گفت مر مراست شفیع
جدّم آن سرور شریف و وضیع
حیز گفتا به مرد دانشمند
که ز کار شما شدم خرسند
مر ترا علم تو دلیل بسست
علوی را پدر خلیل بسست
من که باشم مخنّث دو جهان
کز بد من شود جهان ویرا
هرچه خواهید با تنم بکنید
گو بگیرید و گردنم بزنید
نیک و بد هست پیش من یکسان
نام نیکو گزیدهام ز جهان
سر فدی کردهام پی دین را
چکنم جان و عار سجّین را
کُشته بهتر مرا به نام نکو
که بُوم زنده با هزار آهو
جان بداد و یکی سجود نکرد
بر درِ عار و شک قعود نکرد
ای به مردی تو در زمانه مثل
حیز مردی چنین نمود عمل
تو که مردی چنین عمل بنمای
ورنه بیهوده بین فقع مگشای
هرچه جز راه حق مجازی دان
هرچه جز کار اوست بازی دان
هرچه جسمت به روح بنماید
چون تو خردی ترا بزرگ آید
عقل و جان پردهدار فرمانند
چاکرانش نبات و حیوانند
آنچه عقد نبات و حیوانست
اندر اقطاع آسیابانست
عالم طبع و وهم و حس و خیال
همه بازیچهاند و ما اطفال
غازیان طفل خویش را پیوست
تیغ چوبین ازان دهند به دست
تا چو آن طفل مردِ کار شود
تیغ چوبینش ذوالفقار شود
مادران پیش خویش از آن به مجاز
دختران را کنند لعبت باز
تاش چون شوی خواستار آید
آن به کدبانوییش به کار آید
تا چو بگذاشت لعبت بیجان
لعبت زنده پرورد پس از آن
طفل دکانک از پی آن کرد
تا به دکان رسد چو گردد مرد
این همه نقش دانی از پی چیست
تا به معنی رسی بدانی زیست
این جهان صورتست و آن معنی
اندرین جان واندر آن جان نی
تا بر این و به آن به انبازی
آدمیزاده میکند بازی
تا چو شد مرد و چشم او شد باز
آید از نقشها به معنی باز
زان که خود نیست از درون سرای
در دبستان عقل بازی جای
بندگان را ادیب بیگانهست
خواجه را خود ادیب در خانهست
شاه زادهست آدمی و نسیب
نبود هیچ بیرقیب و ادیب
هرکه فرزند شاه کی باشد
بیادیب و رقیب کی باشد
آدمی عالم مقصّر نیست
همه همتا و هم همه بر نیست
تو که باشی هنوز آدم را
چه شناسی تو خاتم و جم را
که ستور است و دیو در پایه
هم فرومایه هم گرانمایه
خو که نز راه بخردی باشد
از ستوری و از ددی باشد
آدمی همچو مرغ با پر نیست
هم همه بار و هم همه بر نیست
هرکه نان با خرد نداند خورد
دعوی آدمی نباید کرد
آدمی بیخرد ستور بُوَد
گرچه دارد دو دیده کور بُوَد
گر تو جویای عالم رازی
ای زمن با زمانه چون سازی
چند از این آسیا و آن گلخن
نام این باغ و وصف آن گلشن
بهر آن کرد پادشات عزیز
تا کنی نان و آب کو و کمیز
تا کی از دور چرخ دون لئیم
خورد دونان بوی چو مال یتیم
سال و مه مانده در غم نانی
وز لباس علوم عریانی
قوت خودبینی از کفایت خود
اعتقادت بدست و دینت بد
رازق خویش را نمیدانی
بندهٔ آب و چاکر نانی
تو ز جان فوت و موت میدانی
ز آتش ایمن ز فقر ترسانی
تا شوند از جهاد نیکو نام
وهنی افتاد تا شکسته شدند
چند کس زان میانه بسته شدند
علوی بود و دانشومندی
حیز مردی ولی خردمندی
کس فرستادشان عظیمالروم
کرد بر هر سه شخص حکم سدوم
گفت شست مغانه بربندید
بت به معبود خویش بپسندید
ورنه مر هر سه را بسوزانیم
بکنم هر بدی که بتوانم
بنشستند و هر سه رای زدند
هر سه تن دست در دعای زدند
گفت مرد فقیه رخصت هست
بسته در دست خصم عهد شکست
که چو بر کفر کرد خصم اجبار
نه به دل از زبان دهد اقرار
بعد از آن چون فرج فراز آید
به سرِ شرط و عهد باز آید
علوی گفت مر مراست شفیع
جدّم آن سرور شریف و وضیع
حیز گفتا به مرد دانشمند
که ز کار شما شدم خرسند
مر ترا علم تو دلیل بسست
علوی را پدر خلیل بسست
من که باشم مخنّث دو جهان
کز بد من شود جهان ویرا
هرچه خواهید با تنم بکنید
گو بگیرید و گردنم بزنید
نیک و بد هست پیش من یکسان
نام نیکو گزیدهام ز جهان
سر فدی کردهام پی دین را
چکنم جان و عار سجّین را
کُشته بهتر مرا به نام نکو
که بُوم زنده با هزار آهو
جان بداد و یکی سجود نکرد
بر درِ عار و شک قعود نکرد
ای به مردی تو در زمانه مثل
حیز مردی چنین نمود عمل
تو که مردی چنین عمل بنمای
ورنه بیهوده بین فقع مگشای
هرچه جز راه حق مجازی دان
هرچه جز کار اوست بازی دان
هرچه جسمت به روح بنماید
چون تو خردی ترا بزرگ آید
عقل و جان پردهدار فرمانند
چاکرانش نبات و حیوانند
آنچه عقد نبات و حیوانست
اندر اقطاع آسیابانست
عالم طبع و وهم و حس و خیال
همه بازیچهاند و ما اطفال
غازیان طفل خویش را پیوست
تیغ چوبین ازان دهند به دست
تا چو آن طفل مردِ کار شود
تیغ چوبینش ذوالفقار شود
مادران پیش خویش از آن به مجاز
دختران را کنند لعبت باز
تاش چون شوی خواستار آید
آن به کدبانوییش به کار آید
تا چو بگذاشت لعبت بیجان
لعبت زنده پرورد پس از آن
طفل دکانک از پی آن کرد
تا به دکان رسد چو گردد مرد
این همه نقش دانی از پی چیست
تا به معنی رسی بدانی زیست
این جهان صورتست و آن معنی
اندرین جان واندر آن جان نی
تا بر این و به آن به انبازی
آدمیزاده میکند بازی
تا چو شد مرد و چشم او شد باز
آید از نقشها به معنی باز
زان که خود نیست از درون سرای
در دبستان عقل بازی جای
بندگان را ادیب بیگانهست
خواجه را خود ادیب در خانهست
شاه زادهست آدمی و نسیب
نبود هیچ بیرقیب و ادیب
هرکه فرزند شاه کی باشد
بیادیب و رقیب کی باشد
آدمی عالم مقصّر نیست
همه همتا و هم همه بر نیست
تو که باشی هنوز آدم را
چه شناسی تو خاتم و جم را
که ستور است و دیو در پایه
هم فرومایه هم گرانمایه
خو که نز راه بخردی باشد
از ستوری و از ددی باشد
آدمی همچو مرغ با پر نیست
هم همه بار و هم همه بر نیست
هرکه نان با خرد نداند خورد
دعوی آدمی نباید کرد
آدمی بیخرد ستور بُوَد
گرچه دارد دو دیده کور بُوَد
گر تو جویای عالم رازی
ای زمن با زمانه چون سازی
چند از این آسیا و آن گلخن
نام این باغ و وصف آن گلشن
بهر آن کرد پادشات عزیز
تا کنی نان و آب کو و کمیز
تا کی از دور چرخ دون لئیم
خورد دونان بوی چو مال یتیم
سال و مه مانده در غم نانی
وز لباس علوم عریانی
قوت خودبینی از کفایت خود
اعتقادت بدست و دینت بد
رازق خویش را نمیدانی
بندهٔ آب و چاکر نانی
تو ز جان فوت و موت میدانی
ز آتش ایمن ز فقر ترسانی
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
حکایت در ظالم و مظلوم
کودکی با حریف بیانصاف
گفت کای سر به سر دغا و خلاف
تو درازی و نیز در یازی
پس همان به که گَوز کم بازی
اندرین شاهراه بیم و امید
دایهٔ جسم تست دیو سپید
شب و روز از پی غذای تنت
مانده پستان دیو در دهنت
که هوای هلاکت اندیشت
سر پستان سیه کند پیشت
کو یکی مادری که از سرِ درد
کودک از شیر باز داند کرد
کردت ارچه چو گَوز بُن گردن
شیرِ پستان غافلی خوردن
ناگهی بینی از درِ بستان
اجل آید سیه کند پستان
شیر خوردنت امل دراز کند
اجلت خو ز شیر باز کند
دل خورد شیر او چو گاو سبوس
نزد عامی چو پارسا سالوس
باز کن خو ز شیر خوردن پُر
طمع از شیر ماده گاو ببُر
بر سر پل دل وطر چه بُوَد
در سرای خطر بطر چه بُوَد
طین که ابلیس داشت از وی ننگ
تو چو دینش گرفته در بر تنگ
زادمی قبله عقل و دین داری
نه نباتی که قبله طین داری
نبوی پیش جهل دست آموز
بر همه آرزو شوی پیروز
دل ز گل بگسل ار یقین داری
دور کن کین ز دل چو دین داری
گر تو در خطّهٔ خطر شب و روز
با خرد همچو طفل باز گَوز
خانهٔ جغد را بکوشیدی
به گچ و سنگ و نقش پوشیدی
سال طوفان و خانه آشفته
تو درو گاه مست و گه خفته
نه که چون ژالهای فرو بارد
خانه را بر سرت فرود آرد
روز و شب گاه و بیگه از باران
غافل از راه آب و ناوندان
چون ترا برد در سفر طوفان
بر تو خندند نقش و گچ پس از آن
بر دکان فریب و تلبیست
دست خوش یافتست ابلیست
هم ز دست خودت در این بنیاد
پای در گل بماند و سر بر باد
هست از او امر و نهی و آرو میار
از تو بیشه است عمر دست افزار
آنچه سود آید او برد به درست
وآنچه باشد زیان ز مایهٔ تست
ناگرفته به رشوت از دین نور
رایگان دیو را شده مزدور
گفت کای سر به سر دغا و خلاف
تو درازی و نیز در یازی
پس همان به که گَوز کم بازی
اندرین شاهراه بیم و امید
دایهٔ جسم تست دیو سپید
شب و روز از پی غذای تنت
مانده پستان دیو در دهنت
که هوای هلاکت اندیشت
سر پستان سیه کند پیشت
کو یکی مادری که از سرِ درد
کودک از شیر باز داند کرد
کردت ارچه چو گَوز بُن گردن
شیرِ پستان غافلی خوردن
ناگهی بینی از درِ بستان
اجل آید سیه کند پستان
شیر خوردنت امل دراز کند
اجلت خو ز شیر باز کند
دل خورد شیر او چو گاو سبوس
نزد عامی چو پارسا سالوس
باز کن خو ز شیر خوردن پُر
طمع از شیر ماده گاو ببُر
بر سر پل دل وطر چه بُوَد
در سرای خطر بطر چه بُوَد
طین که ابلیس داشت از وی ننگ
تو چو دینش گرفته در بر تنگ
زادمی قبله عقل و دین داری
نه نباتی که قبله طین داری
نبوی پیش جهل دست آموز
بر همه آرزو شوی پیروز
دل ز گل بگسل ار یقین داری
دور کن کین ز دل چو دین داری
گر تو در خطّهٔ خطر شب و روز
با خرد همچو طفل باز گَوز
خانهٔ جغد را بکوشیدی
به گچ و سنگ و نقش پوشیدی
سال طوفان و خانه آشفته
تو درو گاه مست و گه خفته
نه که چون ژالهای فرو بارد
خانه را بر سرت فرود آرد
روز و شب گاه و بیگه از باران
غافل از راه آب و ناوندان
چون ترا برد در سفر طوفان
بر تو خندند نقش و گچ پس از آن
بر دکان فریب و تلبیست
دست خوش یافتست ابلیست
هم ز دست خودت در این بنیاد
پای در گل بماند و سر بر باد
هست از او امر و نهی و آرو میار
از تو بیشه است عمر دست افزار
آنچه سود آید او برد به درست
وآنچه باشد زیان ز مایهٔ تست
ناگرفته به رشوت از دین نور
رایگان دیو را شده مزدور
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
اندر صفت بیابان گوید
تنگی راه را صفت بشنو
در رهی نازموده خیره مرو
ره چو سوفار و خار چون پیکان
مار رنگین درو چو توز کمان
تیز و گریان کنندت از گرما
امّغیلان او چو ابنذکا
خاره در تفّ او چو خاره سبک
شوره بر سنگ او چو شاره تُنُک
مرده خاکش ز هجر بیآبی
کفنش کرده شوره سیمابی
مهمهش با مهابت ارقم
چون دم ابیض و دل بلعم
شده از تفّ شورهٔ بدرنگ
همچو سیماب ریزه در وی سنگ
سایه یک دم درو نیاسوده
غول و خضرش سراب پیموده
نابسوده برِ هلاکش را
ادهم روزگار خاکش را
پیش چشم و خیال پر کینه
خاک سرمه سراب آیینه
ابر بهمن درو سموم شده
مار بر خاک او چو موم شده
بوده هامون او چو هاویه راست
خاک همچون دل معاویه راست
که نرفتی ز سهم آن هامون
خضر بیآب و بیدلیل برون
خضر بیرهبر اندران صحرا
نتوانست رفت برعمیا
زانکه از روی حقد و پر کینی
راه چون پشت آینهٔ چینی
قمر آنجا طریق گم کرده
شمس در وی شعاع بسپرده
جزع در چشمهاش خوان آرای
غول بر گوشها فقاع گشای
از پی قوت و قوّت مردم
گندمش پر ز نیش چون گزدم
نرگس اندر خیال بود چنین
آفتابی میانهٔ پروین
چشمهٔ آفتاب ابر آلود
تشت شمعی میان تودهٔ دود
گرچه از بهر مهر دل داری
شش درم ساخت کرد دیناری
قلزم قیر و قار تا ابراج
برفشانده تلاطم امواج
صحن بیامن او چو خانهٔ بیم
مانده بیآب همچو روی یتیم
باد سردش ز دل بریده امید
ریگ گرمش به مرگ داده نوید
تا سمومش صمام گوش آمد
دست او پایبند هوش امد
گزدم از خار او کند مسواک
مار افعی درو نیابد خاک
خاک او روی آب نادیده
گل او پشت مردم دیده
نان ندید آنکه ز آب او شد شاد
جان نبرد آنکه دل برو بنهاد
تب زردست رشتهٔ چَه اوی
مرگ سرخست رفتن ره اوی
زین بیابان بسی ترا بهتر
خانه و آب سرد و دیگ کبر
در رهی نازموده خیره مرو
ره چو سوفار و خار چون پیکان
مار رنگین درو چو توز کمان
تیز و گریان کنندت از گرما
امّغیلان او چو ابنذکا
خاره در تفّ او چو خاره سبک
شوره بر سنگ او چو شاره تُنُک
مرده خاکش ز هجر بیآبی
کفنش کرده شوره سیمابی
مهمهش با مهابت ارقم
چون دم ابیض و دل بلعم
شده از تفّ شورهٔ بدرنگ
همچو سیماب ریزه در وی سنگ
سایه یک دم درو نیاسوده
غول و خضرش سراب پیموده
نابسوده برِ هلاکش را
ادهم روزگار خاکش را
پیش چشم و خیال پر کینه
خاک سرمه سراب آیینه
ابر بهمن درو سموم شده
مار بر خاک او چو موم شده
بوده هامون او چو هاویه راست
خاک همچون دل معاویه راست
که نرفتی ز سهم آن هامون
خضر بیآب و بیدلیل برون
خضر بیرهبر اندران صحرا
نتوانست رفت برعمیا
زانکه از روی حقد و پر کینی
راه چون پشت آینهٔ چینی
قمر آنجا طریق گم کرده
شمس در وی شعاع بسپرده
جزع در چشمهاش خوان آرای
غول بر گوشها فقاع گشای
از پی قوت و قوّت مردم
گندمش پر ز نیش چون گزدم
نرگس اندر خیال بود چنین
آفتابی میانهٔ پروین
چشمهٔ آفتاب ابر آلود
تشت شمعی میان تودهٔ دود
گرچه از بهر مهر دل داری
شش درم ساخت کرد دیناری
قلزم قیر و قار تا ابراج
برفشانده تلاطم امواج
صحن بیامن او چو خانهٔ بیم
مانده بیآب همچو روی یتیم
باد سردش ز دل بریده امید
ریگ گرمش به مرگ داده نوید
تا سمومش صمام گوش آمد
دست او پایبند هوش امد
گزدم از خار او کند مسواک
مار افعی درو نیابد خاک
خاک او روی آب نادیده
گل او پشت مردم دیده
نان ندید آنکه ز آب او شد شاد
جان نبرد آنکه دل برو بنهاد
تب زردست رشتهٔ چَه اوی
مرگ سرخست رفتن ره اوی
زین بیابان بسی ترا بهتر
خانه و آب سرد و دیگ کبر
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
فصل دیگر در مدایح سلطان اعزّاللّٰه نصره
چونکه بهرامشاه شه باشد
مر ورا زین صفت سپه باشد
ملکش از ملک جم نیاید کم
تر و تازه چو بوستان ارم
مملکت آسمان مَلک خورشید
خواجه چون ماه و قاضیان ناهید
عالم آراسته به دولت و داد
گشته معدوم در عدم بیداد
عرصهٔ مملکت چو باغ بهشت
مشک اذفر سرشته با گل و خشت
خاک این مملکت شده کافور
چشم بد باد از این حوالی دور
اهل غزنین چه کرده بود از داد
که چنین شان کریم شاهی داد
هرچه ز ایزد بخواستید عطا
دادتان بخ بخ این گزیده دعا
به اجابت دعا چو مقرون گشت
هرچه زو خواستند افزون گشت
شاه عادل نکو نیت دستور
مُلک آباد و دست ظالم دور
لشکری بر مثال مور و ملخ
بحر و بر زان ملا و وادی و شخ
صدهزاران سوارِ جوشندار
که نماند ز دشمنان دیّار
عدد لشکرش هر آنکه شمرد
نشمرد او و عمر پایان برد
روز بارش چو برنشست به تخت
کار بر دشمنان بگیرد سخت
جوش دیوان گذشته از پروین
رونق خواجه تا به علّیّین
خواجگان دگر چو مهر و چو ماه
رونق گاه و زینت درگاه
اهل دیوان همه عدول و قضاة
گاه توقیع و عرض و خط و برات
به مظالم نشسته اهل قبول
قاضیان وجیه و جمع عدول
تا ملک بر فلک مکان دارد
تا سماک از سمک نشان دارد
پادشاه و وزیر و میر و حشم
عادل و ناصح و امین حرم
مر ورا زین صفت سپه باشد
ملکش از ملک جم نیاید کم
تر و تازه چو بوستان ارم
مملکت آسمان مَلک خورشید
خواجه چون ماه و قاضیان ناهید
عالم آراسته به دولت و داد
گشته معدوم در عدم بیداد
عرصهٔ مملکت چو باغ بهشت
مشک اذفر سرشته با گل و خشت
خاک این مملکت شده کافور
چشم بد باد از این حوالی دور
اهل غزنین چه کرده بود از داد
که چنین شان کریم شاهی داد
هرچه ز ایزد بخواستید عطا
دادتان بخ بخ این گزیده دعا
به اجابت دعا چو مقرون گشت
هرچه زو خواستند افزون گشت
شاه عادل نکو نیت دستور
مُلک آباد و دست ظالم دور
لشکری بر مثال مور و ملخ
بحر و بر زان ملا و وادی و شخ
صدهزاران سوارِ جوشندار
که نماند ز دشمنان دیّار
عدد لشکرش هر آنکه شمرد
نشمرد او و عمر پایان برد
روز بارش چو برنشست به تخت
کار بر دشمنان بگیرد سخت
جوش دیوان گذشته از پروین
رونق خواجه تا به علّیّین
خواجگان دگر چو مهر و چو ماه
رونق گاه و زینت درگاه
اهل دیوان همه عدول و قضاة
گاه توقیع و عرض و خط و برات
به مظالم نشسته اهل قبول
قاضیان وجیه و جمع عدول
تا ملک بر فلک مکان دارد
تا سماک از سمک نشان دارد
پادشاه و وزیر و میر و حشم
عادل و ناصح و امین حرم
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
حکایت
آن شنیدی که در حد مرداشت
بود مردی گدای و گاوی داشت
از قضا را وبای گاوان خاست
هرکرا پنج بود چار بکاست
روستایی ز بیم درویشی
رفت تا بر قضا کند پیشی
بخرید آن حریص بیمایه
بدل گاو خر ز همسایه
چون برآمد ز بیع روزی بیست
از قضا خر بمرد و گاو بزیست
سر برآورد از تحیّر و گفت
کای شناسای رازهای نهفت
هرچه گویم بود ز نسناسی
چون تو خر را ز گاو نشناسی
بود مردی گدای و گاوی داشت
از قضا را وبای گاوان خاست
هرکرا پنج بود چار بکاست
روستایی ز بیم درویشی
رفت تا بر قضا کند پیشی
بخرید آن حریص بیمایه
بدل گاو خر ز همسایه
چون برآمد ز بیع روزی بیست
از قضا خر بمرد و گاو بزیست
سر برآورد از تحیّر و گفت
کای شناسای رازهای نهفت
هرچه گویم بود ز نسناسی
چون تو خر را ز گاو نشناسی
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
حکایت و ضربالمثل
آن شنیدی که از کم آزاری
رندی اندر ربود دستاری
آن دوید از نشاط در بستان
وین دوان شد به سوی گورستان
آن یکی گفتش از سرِ سردی
که بدیدم سلیم دل مردی
تو بدین سو همی چه پویی تفت
کانکه دستار برد زان سو رفت
مرد دستار برده فصلی گفت
نیک بشنو کهآن به اصلی گفت
گفت ای خواجه گرچه زان سون شد
نه ز بندِ زمانه بیرون شد
چه دوم بیهده سوی بستان
خود همی یابمش به گورستان
من همین یک دو روز صبر کنم
روی در روی این دو قبر کنم
که بدین جا خود از سرای مجاز
مرگ سیلیزنانش آرد باز
زود باشد که از سرای سپنج
آورندش به پیش من بیرنج
آنکه راز دل و نهان داند
داد من زو به جمله بستاند
تا بدین سان که کرد ما را عور
عوری خود بیند اندر گور
از چنین اقربا چه اندیشی
تا خوشی چیست در چنین خویشی
اصل دین چون علَم بلند کند
با چنین اصل ریشخند کند
خویش ناخوش به سوی من به مثل
هست موی زهار و موی بغل
بر کنی بد رها کنی ناخوش
تیره زو آب و گنده زو آتش
قیمتی در قیامت ایمانست
نه نسبنامهای انسانست
تخمهای که شهوتی نبود
بَرِ آن جز قیامتی نبود
نبود روز حشر نوبت طین
نوبت دین بود به یومالدّین
باش تا بگسلد به وقت نشور
نسلهای جهان ز صدمت صور
چکنی خویشی کسی که عیان
ببرد آبت ار نیابد نان
گر شره سوی جانش حمله برد
بچه را لقمه سازد و بخورد
مثل خویش بد چو دهقانست
دست او پایبند اقرانست
تا بود سایه هست زیر درخت
چون فرو ریخت برگ بندد رخت
خرمنش چون ز دانه باشد پُر
پشک اشتر نمایدش چون دُر
سالی ار هیچ خشکی آغازد
زود دهقان پزشکی آغازد
ننگ بر شد بر آسمان برین
نام گم شد چو نم نیافت زمین
برزگر رفت و نان و دوغ ببرد
ماله و جفت و داس و یوغ ببرد
با چنین قوم چون کنی خویشی
گر نه برخیره سغبهٔ خویشی
یار آن باش کت کند یاری
شب مستی و روز هشیاری
رندی اندر ربود دستاری
آن دوید از نشاط در بستان
وین دوان شد به سوی گورستان
آن یکی گفتش از سرِ سردی
که بدیدم سلیم دل مردی
تو بدین سو همی چه پویی تفت
کانکه دستار برد زان سو رفت
مرد دستار برده فصلی گفت
نیک بشنو کهآن به اصلی گفت
گفت ای خواجه گرچه زان سون شد
نه ز بندِ زمانه بیرون شد
چه دوم بیهده سوی بستان
خود همی یابمش به گورستان
من همین یک دو روز صبر کنم
روی در روی این دو قبر کنم
که بدین جا خود از سرای مجاز
مرگ سیلیزنانش آرد باز
زود باشد که از سرای سپنج
آورندش به پیش من بیرنج
آنکه راز دل و نهان داند
داد من زو به جمله بستاند
تا بدین سان که کرد ما را عور
عوری خود بیند اندر گور
از چنین اقربا چه اندیشی
تا خوشی چیست در چنین خویشی
اصل دین چون علَم بلند کند
با چنین اصل ریشخند کند
خویش ناخوش به سوی من به مثل
هست موی زهار و موی بغل
بر کنی بد رها کنی ناخوش
تیره زو آب و گنده زو آتش
قیمتی در قیامت ایمانست
نه نسبنامهای انسانست
تخمهای که شهوتی نبود
بَرِ آن جز قیامتی نبود
نبود روز حشر نوبت طین
نوبت دین بود به یومالدّین
باش تا بگسلد به وقت نشور
نسلهای جهان ز صدمت صور
چکنی خویشی کسی که عیان
ببرد آبت ار نیابد نان
گر شره سوی جانش حمله برد
بچه را لقمه سازد و بخورد
مثل خویش بد چو دهقانست
دست او پایبند اقرانست
تا بود سایه هست زیر درخت
چون فرو ریخت برگ بندد رخت
خرمنش چون ز دانه باشد پُر
پشک اشتر نمایدش چون دُر
سالی ار هیچ خشکی آغازد
زود دهقان پزشکی آغازد
ننگ بر شد بر آسمان برین
نام گم شد چو نم نیافت زمین
برزگر رفت و نان و دوغ ببرد
ماله و جفت و داس و یوغ ببرد
با چنین قوم چون کنی خویشی
گر نه برخیره سغبهٔ خویشی
یار آن باش کت کند یاری
شب مستی و روز هشیاری
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
التمثّل فیالقناعة و ترک الحاجة
بود بقراط را خُمی مسکن
بودش آن خُم به جای پیراهن
روزی از اتفاق سرما یافت
از سوی خم به سوی دشت شتافت
پادشاه زمان برو بگذشت
دیدش او را چنان برهنه به دشت
شد برِ او فراز و گفت ای تن
کر بخواهی سبک سه حاجه ز من
هر سه حالی روا کنم تو بخواه
که منم بر زمانه شاهنشاه
گفت بقراط حاجت اوّل
عمام هست یک به یک به خلل
گنهم محو کن بیامرزم
کز گرانی چو کوه البرزم
گفت ویحک خدای بتواند
مزد بدهد گناه بستاند
گفت برگوی حاجت دومین
که منم پادشاه روی زمین
گفت پیرم مرا جوان گردان
عجز و ضعف از نهاد من بستان
گفت این از خدای باید خواست
از من این خواستن نیاید راست
زود پیش آر حاجت سومین
از من این آرزو مخواه چنین
گفت روزی من فزون گردان
جانم از چنگ مرگ باز رهان
گفت این نیز کرد نتوانم
مَلِکم بر جهان نه یزدانم
گفت برتر شو از برِ خورشید
که رطب خیره بار نارد بید
حاجت از کردگار خواهم من
وز تو حالی بدو پناهم من
تو چو من عاجزی و مجبوری
وز بزرگی و برتری دوری
برتری مر خدای را زیباست
که به ملکت همیشه بیهمتاست
یارب ای سیّدی به حق رسول
دور گردان دل مرا ز فضول
ای خداوند فرد بیهمتا
جسم را همچو اسم بخش سنا
بودش آن خُم به جای پیراهن
روزی از اتفاق سرما یافت
از سوی خم به سوی دشت شتافت
پادشاه زمان برو بگذشت
دیدش او را چنان برهنه به دشت
شد برِ او فراز و گفت ای تن
کر بخواهی سبک سه حاجه ز من
هر سه حالی روا کنم تو بخواه
که منم بر زمانه شاهنشاه
گفت بقراط حاجت اوّل
عمام هست یک به یک به خلل
گنهم محو کن بیامرزم
کز گرانی چو کوه البرزم
گفت ویحک خدای بتواند
مزد بدهد گناه بستاند
گفت برگوی حاجت دومین
که منم پادشاه روی زمین
گفت پیرم مرا جوان گردان
عجز و ضعف از نهاد من بستان
گفت این از خدای باید خواست
از من این خواستن نیاید راست
زود پیش آر حاجت سومین
از من این آرزو مخواه چنین
گفت روزی من فزون گردان
جانم از چنگ مرگ باز رهان
گفت این نیز کرد نتوانم
مَلِکم بر جهان نه یزدانم
گفت برتر شو از برِ خورشید
که رطب خیره بار نارد بید
حاجت از کردگار خواهم من
وز تو حالی بدو پناهم من
تو چو من عاجزی و مجبوری
وز بزرگی و برتری دوری
برتری مر خدای را زیباست
که به ملکت همیشه بیهمتاست
یارب ای سیّدی به حق رسول
دور گردان دل مرا ز فضول
ای خداوند فرد بیهمتا
جسم را همچو اسم بخش سنا
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
التمثیل فی احوال المنجّم الجاهل عندالملک العالم
بود وقتی منجّمی کانا
همچو اهل زمانه نابینا
پادشاهی ورا به خدمت خواند
گاه و بیگاه پیش خود بنشاند
پادشا مر ورا سؤالی کرد
مشکلش از ره محالی کرد
پادشا زیرک و جهانبین بود
ظاهر و باطنش پر از دین بود
گفت روزی برای خود بگزین
رو به تقویم حال خویش ببین
آن زمان کت همه کمال بُوَد
کوکب نحس در وبال بُوَد
طالعت را همه شرف باشد
حال تو بر تو منکشف باشد
هیچ نکبت نباشدت پیدا
خیز و دل شادمانه پیش من آ
تاترا خلعتی دهم در خور
تا شود فقر و فاقهات کمتر
مرد ابله برفت و روز گزید
وآنچه مقصود شاه بود ندید
بامدادی بَرِ شه آمد زود
که از آن بهترینش روز نبود
شاه چون دید مرد را دلشاد
صد در از رنج و غم برو بگشاد
گفت در حال گردنش بزنید
بسته ویرا ز پیش من بکشید
مرد دژخیم مر ورا بکشید
برد واندر زمان سرش ببرید
می ندانست روز نیک از بد
بود تقلید امام او نه خرد
همچو اهل زمانه نابینا
پادشاهی ورا به خدمت خواند
گاه و بیگاه پیش خود بنشاند
پادشا مر ورا سؤالی کرد
مشکلش از ره محالی کرد
پادشا زیرک و جهانبین بود
ظاهر و باطنش پر از دین بود
گفت روزی برای خود بگزین
رو به تقویم حال خویش ببین
آن زمان کت همه کمال بُوَد
کوکب نحس در وبال بُوَد
طالعت را همه شرف باشد
حال تو بر تو منکشف باشد
هیچ نکبت نباشدت پیدا
خیز و دل شادمانه پیش من آ
تاترا خلعتی دهم در خور
تا شود فقر و فاقهات کمتر
مرد ابله برفت و روز گزید
وآنچه مقصود شاه بود ندید
بامدادی بَرِ شه آمد زود
که از آن بهترینش روز نبود
شاه چون دید مرد را دلشاد
صد در از رنج و غم برو بگشاد
گفت در حال گردنش بزنید
بسته ویرا ز پیش من بکشید
مرد دژخیم مر ورا بکشید
برد واندر زمان سرش ببرید
می ندانست روز نیک از بد
بود تقلید امام او نه خرد
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
التمثیل
از پی نای و چنگ بوالخداش
خانهای تنگ ساخت بوالنباش
تا همی گربه نای دارد و چنگ
موش را چیست به ز خانهٔ تنگ
تا بود گربه مهتر بازار
نبود موش جلد دوکاندار
تا بود گربه در کمان کمین
موش را گلشن است زیر زمین
تیز کرده است ای خردمندان
گربهٔ مرگ چنگل و دندان
تا کرا همچو موش دریابد
سوی جانش چو گربه بشتابد
اندرین کارگه به روز و به شب
چنگلش تابدار و جان در تب
چون ز تاب و تبت کشید به دم
از وجودت ربود سوی عدم
مینوازد همی ترا الحق
آن طبیب طمع خر احمق
مینداند ز روی کم عقلی
پشت معنی نمود بینقلی
چنگ و دندان چو مرگ دریازد
موش را گربه هیچ ننوازد
پیشوای کسی که بنده بُوَد
پند او از نبی بسنده بُوَد
با تن دردناک و با دل ریش
نرسد کس به کامهٔ دل خویش
خانهای تنگ ساخت بوالنباش
تا همی گربه نای دارد و چنگ
موش را چیست به ز خانهٔ تنگ
تا بود گربه مهتر بازار
نبود موش جلد دوکاندار
تا بود گربه در کمان کمین
موش را گلشن است زیر زمین
تیز کرده است ای خردمندان
گربهٔ مرگ چنگل و دندان
تا کرا همچو موش دریابد
سوی جانش چو گربه بشتابد
اندرین کارگه به روز و به شب
چنگلش تابدار و جان در تب
چون ز تاب و تبت کشید به دم
از وجودت ربود سوی عدم
مینوازد همی ترا الحق
آن طبیب طمع خر احمق
مینداند ز روی کم عقلی
پشت معنی نمود بینقلی
چنگ و دندان چو مرگ دریازد
موش را گربه هیچ ننوازد
پیشوای کسی که بنده بُوَد
پند او از نبی بسنده بُوَد
با تن دردناک و با دل ریش
نرسد کس به کامهٔ دل خویش
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
اندر افتخار خویش فرماید
ذم شنیدی ز مرغ عیسیرو
مدحم اکنون ز آفتاب شنو
گرچه چون من سخنگزاری نیست
بهتر از شاه گوش داری نیست
ورچه زین به سخن گزارد شاه
چشم دارم که گوش دارد شاه
خود چه گویم که در سپید و سیاه
نیک دانم که نیک داند شاه
همچو شمس است شعر من تابان
لیک جرمش در آسمان پنهان
مثلّ مادح تو چون جانست
فعل پیدا و ذات پنهانست
نافه و نحل و پیله را مانم
که ز پیدا بهست پنهانم
مه که خورشید را برو بندند
چون جدا گشت ازو برو خندند
بر کهی کز مهان نهان باشد
گر بخندند جای آن باشد
باشد از دور خوش به گوش مجاز
از من آوازه وز دهل آواز
خاصه سست و ضعیفم و واله
چون دل نافه و تن ناقه
چون نباشد بر اوج گردون مه
پس عُطارد همیشه تنها به
همچو ابرم ز دست مشتی گل
آب در چشم و آتش اندر دل
آب و آتش ز دیده و دل من
غرقه دارد همیشه منزل من
باد در زیر امر و فرمانت
ملک هم گوشهٔ سلیمانت
عقل و فرهنگ و جود دین تو باد
نقش جاوید بر نگین تو باد
آفریننده باد یار ترا
کافرید او بزرگوار ترا
مدحم اکنون ز آفتاب شنو
گرچه چون من سخنگزاری نیست
بهتر از شاه گوش داری نیست
ورچه زین به سخن گزارد شاه
چشم دارم که گوش دارد شاه
خود چه گویم که در سپید و سیاه
نیک دانم که نیک داند شاه
همچو شمس است شعر من تابان
لیک جرمش در آسمان پنهان
مثلّ مادح تو چون جانست
فعل پیدا و ذات پنهانست
نافه و نحل و پیله را مانم
که ز پیدا بهست پنهانم
مه که خورشید را برو بندند
چون جدا گشت ازو برو خندند
بر کهی کز مهان نهان باشد
گر بخندند جای آن باشد
باشد از دور خوش به گوش مجاز
از من آوازه وز دهل آواز
خاصه سست و ضعیفم و واله
چون دل نافه و تن ناقه
چون نباشد بر اوج گردون مه
پس عُطارد همیشه تنها به
همچو ابرم ز دست مشتی گل
آب در چشم و آتش اندر دل
آب و آتش ز دیده و دل من
غرقه دارد همیشه منزل من
باد در زیر امر و فرمانت
ملک هم گوشهٔ سلیمانت
عقل و فرهنگ و جود دین تو باد
نقش جاوید بر نگین تو باد
آفریننده باد یار ترا
کافرید او بزرگوار ترا
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۰۱
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۴۷