عبارات مورد جستجو در ۸۹۷ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۳۹ - آمدن ضرعه بن شریک به کشتن امام
گرفتی همی از زمین، گرم خاک
فشاندی به زخم تن چاک چاک
به شکرانه پوزش بیاراستی
شکیب از خدای جهان خواستی
به ناگاه اهریمنی تیغ زن
سراپا به آهن پوشیده تن
پر از زشتی و خالی از خوی نیک
که بد نام او ضرعه بن شریک
بیامد دمان تا به بالین شاه
یکی نیزه بر کف چو ماری سیاه
که ای پور حیدر سمندت چه شد؟
همان بازوی زور مندت چه شد؟
چه آمد بدان تیغ مرد افکنت؟
همان تاختن از پس دشمنت
بدین نیزه گر دوزمت بر زمین
که گوید مرا از چه کردی چنین؟
شهش گفت: افسوس ای تیره رای
درآن دم که بر زین مرا بود جای
نیانگیختی باره بر جنگ من
که تا بهره یابی ز آهنگ من
کنون هم بدین ناتوانی و رنج
نپیچم سر از همچو تو کینه سنج
بود خسته چند ار بر شرزه شیر
نیارد گرازی بر او گشت، چیر
تو را بر چنین آرزو راه نیست
که شیر خدا، صید روباه نیست
بگفت این و برداشت سر از سپر
بزد تیغ تیزش به بند کمر
تن آهنین رخت از آن ضرب دست
دو نیمه بیفتاد برخاک پست
دگر باره بنهاد پهلو به خاک
بنالید از آن پیکر چاک چاک
به هر سو که غلطیدی آن بی نظیر
خلیدی به پیکرش پیکان تیر
بیامد ز هامون دمان باره اش
همی تا بر جسم صد پاره اش
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۱۲ - رفتن عبدالله بن مطیع به نهروان و نامه نوشتش به مصعب زبیر
بیامد ز کوفه سوی نهروان
بر مصعب شوم تاری روان
یکی نامه بنوشت و دادش خبر
زکردار و گفتار فرخ گهر
بیاراست مصعب هم اندر زمان
سپاهی به کردار سیل دمان
علم برگشاد و بنه بر نشاند
زبصره سوی کوفه لشگر براند
از این سو به مختار سالار باز
بگفتند از کار آن کینه ساز
چو آگاه شد نام گستر امیر
زکار زبیری نژاد شریر
براهیم را گت زایدر بتاز
مهل تا کند بدمنش ترکتاز
زلشگر بدادش هزاری سه پنج
اباکوس و باطبل و شپور و سنج
بیاورد پرورده ی بوتراب
سپه را سوی نهروان با شتاب
وزانسوی عبداله کینه خواه
دمان با ده و دو هزار از سپاه
سوی کوفه می تاخت از نهروان
به پیکار مختار روشن روان
ازین سوی و آن سوی آن دو سپاه
به هم باز خوردند ناگه به راه
براهیم چون گرد ایشان بدید
سوی لشگر خود خروشی کشید
که ای شرزه شیران دشت یلی
ستاننده ی خون آل علی (ع)
به دشمن یکی حمله آرید سخت
وزان حمله، فیروز سازید بخت
دراین رزمتان گرشود پای، سست
نگردد دگر آن شکسته درست
بگفت این و برکند توسن زجای
جهان خیره زان مرد رزم آزمای
سواران پس و پشت آن نامجوی
نهادند بر لشگر کینه روی
بغرید کوس و برآمد غریو
هراسان از آن رزمگه جان دیو
زمین لرزه زان سخت چالش گرفت
ز مرگ یلان، نای نالش گرفت
زتیغ براهیم در موج خون
همی مرد و مرکب شدی سرنگون
زبس کشته افتاد بر روی هم
شد از بار آن پشت ماهی دژم
براهیم فرخ در آن رزمگاه
همی جست سوی علمدار راه
به ناگه بر او تاخت تیغش به مشت
بد اختر چو دیدش بدو کرد پشت
بزد تیغ و کرد از میانش دو نیم
دل لشگر از زخم او شد به بیم
به بنیادشان اندر آمد شکست
کشیدند از کار پیکار، دست
گسسته عنان و شکسته درفش
فتاده زسر خود و از پای، کفش
بپیچید بردست یال هیون
روان از دل و دیده سیلاب خون
سوی نهروان برگرفتند راه
نکردند از بیم، واپس نگاه
سپاه براهیم تا نهروان
از ایشان بکشتند پیرو جوان
چو بسیار کشتند باز آمدند
سوی رزمگه سرفراز آمدند
به یغما ببردند هرچ از سپاه
به جا مانده بود اندر آن رزمگاه
درآن جایگاه خیمه افراشتند
طلایه به هر سوی بگماشتند
شب تیره چون خیمه بالا کشید
نگهبان در آن دشت مردی بدید
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۲۲ - تعاقب عامر از ابراهیم و کشته شدن آن لئیم
که آن بستگان بند بگسیختند
چو شب بود بس تیره بگریختند
شنیدند افغان او را سپاه
سوی خیمه ی او گرفتند راه
چو عامر از این کارآگاه شد
پر از اخگرش جان گمراه شد
بیامد دمان تا بر روزبان
بگفتش رها بادت از تن روان
رها ساختی آن بداندیش را
به شمشیر دادی سرخویش را
چه کردی که از بند آن اژدها
چنین رایگان کرد خود را رها
بگو راست، گر زندگی بایدت
وگرنه به خون، تن، ببالایدت
بدو گفت حاجب که ای کامیاب
تو دانی منم دشمن بوتراب
زیاران او هست بیزاری ام
بود راست گر این نیازاری ام
بدین میخ های چو شاخ درخت
ببستیمشان دست و هم پای سخت
که از سختی بند تا نیم شب
نبدشان ز فریاد، خاموش، لب
چنان آمدی بانگ ایشان به گوش
که پوشیدی از پاسبانان خروش
دمی گشت بیننده ام گرم خواب
چو بیدار گشتم چنین روی زرد
زخشم ارکنی از میانم دو نیم
من این کار را دانم از آن ندیم
به ایشان مگر داشت پنهان سری
که نگذاشت دوشت به افسونگری
بریزی از ایشان به شمشیر، خون
جهان را از این رنج آری برون
همی خواست تا شب نماید رها
به نیرنگشان از دم اژدها
بر او باد نفرین پروردگار
که با حیلت، او راست پیوسته کار
ندارد چو ما از تو این مرد بیم
که باشد شب و روز با تو ندیم
یکی نیک اندیشه را برگمار
ببین تا بود از که اینگونه کار
خدا کرد بربدمنش تیره، رای
سخن های وی دردلش کرد جای
به بر خواندش آن بخت وارون ندیم
نپرسیده کرد از میانش دو نیم
وزان پس به حاجت یکی برگماشت
سبک خود علم سوی هامون فراشت
گروها گروه از پی وی سپاه
پی آن دو تن برگرفتند راه
درآن تیره شب اندران پهندشت
سواران پراکنده شد هفت و هشت
پژوهشکنان ای یل ارجمند
غریوان سپاه و خروشان سمند
زگرد سواران هوا کله بست
زنعل تکاور همی برق جست
توگفتی برست از بن هر گیاه
یکی مرد با نیزه ی کینه خواه
وزان سوی سالار با پای خویش
ره کوفه را داشت پویان به پیش
چو خورشید سر بر زد از تیغ کوه
بدیدش سپهدارگرد گروه
بگفتا: بدان یار کامد سپاه
پس و پشت بنگر به گرد سیاه
شو آماده از بهر ناورد کین
چو شیرافکنان برشکن آستین
بدو گفت مرد ای یل نامدار
زمن چشم ناورد مردان مدار
من این کار دشوار آسان کنم
به بیغوله ای خویش پنهان کنم
تو را می سپارم به یزدان فرد
که هم بخت یاری و هم شیر مرد
بگفت این و بدرود مهتر نمود
به بیراهه ای شد روان همچو دود
سپهبد بدان ره که بودش شتافت
رخ از بیم سوی دگر بر نتافت
پیاده همی رفت زان سان دلیر
پیاده که پوید سوی غاب شیر
نه بیمش زتنهایی خویش بود
نه از های و هوی بداندیش بود
به ناگاه آن شیر پرکین و خشم
درختی کهن شاخش آمد به چشم
به خود گفت آن به که براین درخت
برآیم بیاسایم آنجا دو لخت
چو آسوده گشتم برآیم به راه
که بی اسب نتوان شدن رزمخواه
به نزد درخت آمد آن ارجمند
به شاخش بیفکند پیچان کمند
در انبوه آن شاخ ها شد نهان
تو گفتی که شیری است در نیستان
وزان سوی چون دیو جسته زبند
همی تاخت عامر به هر سو سمند
زبس تاخت از تابش آفتاب
چو دوزخ تنش گشت پر التهاب
چو از دور آن سایه گستر بدید
بزد اسب و خود را بدان سو کشید
گمانش که نزد درخت است آب
ندانست کانجاست مرگش به خواب
چو آید قضا می شود مرد کور
به پای خود ایدون رود سوی گور
چو روباه را روز آید به شام
دود تا بر شیر سوی کنام
چو آمد ندید اندر آنجای آب
برفت از عطش ازتنش توش و تاب
فرود آمد و اسب را بر درخت
ببست و درآن سایه افکند رخت
کمر برگشود و زخفتان گره
فکند از بر سینه یکسو زره
به دامان همی باد برخود وزید
زگرما چو اژدر همی بردمید
زمان تا زمان سود پهلو به خاک
سروریش پرخاک گشتی رخ بد نهاد
رسیدی به وی چون تف جانگزای
به شیر خدا گفتی او ناسزای
چو بشنید از او سخن های زشت
دلاور از سر، بردباری بهشت
چو باز شکاری زشاخ درخت
به پرواز آمد سوی تیره بخت
بیامد به پیش اندرش ایستاد
چو چشم بداندیش بر وی افتاد
سراسیمه برجست و گفتا: که ای؟
در این شاخ چون مرغ بهر چه ای؟
بگفتا: که هستم براهیم یل
تو را از آسمان می رسم چون اجل
همانم که دوش از جهان آفرین
تو را خواستم کشته از تیغ کین
تو پاسخ بدادی به بیغاره ام
ببستی در آن بند بیچاره ام
ندانستی این را که با کردگار
منش ناید و خود پسندی به کار
هم ایدون به خود زار لختی بموی
زشمشیر من بسته جان آفرین
فرستمت ایدون به دیگر سرای
که دانی کدام است شیر خدای
بگفت این و برسینه ی او نشست
بپیچید موی پلیدش به دست
به خنجر سرش را زتن دور کرد
بر او اشکم کرکسان، گور کرد
زهی دست پرورده ی بو تراب
که بودش دل شیر و چنگ عقاب
کسی را که یزدان بخواهد بلند
زبند و زدارش نیاید گزند
وزان پس به یکران او شد سوار
سرش را به فتراک بر بست زار
بزد اسب و زی کوفه آمد چو باد
وزان سوی مختار فرخ نژاد
چو برزد سر از کوه رخشنده شید
براهیم یل را به لشگر ندید
پژوهش چو بنمود و بازش نیافت
بدانست کو سوی دشمن شتافت
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۳۰ - رسیدن ابراهیم اشتر به مدد امیر مختار و چگونگی این داستان
سنان ها همی گشت رخشان چو برق
همی خرد، بد پرتو افکن به فرق
ستوران زغریدن سهمناک
دل شیر کردندی از بیم چاک
برید اجل تیغ خونخوارشان
براهیم مالک سپهدارشان
دلیری به رزم آستین بر زده
دوصد ره به یک دشت لشگر زده
چو ره را بدان رزمگه کرد تنگ
بزد اسب و شد با سپه گرم جنگ
چو دیدند هم راد و فرزانه مرد
سر و روی آغشته با خاک و گرد
به دیدار هم از بر باره گی
فرود آمدند آن دو یکباره گی
گرفتند یک را به بر عذرخواه
هم آغوش گردید خورشید و ماه
بدو گفت مختار کای پهلوان
به مردانگی سرفراز گوان
ندارم غم این دم که دیدم تو را
به بر سر و بالا کشیدم تو را
بیا تا بتازیم بر این سپاه
نماییم مردی به آورد گاه
سپهبد بدو گفت؟ کای ارجمند
امیر سرافراز بدخواه بند
تو بر زین این باره ی پهلوان
تن آسوده بر جای لختی بمان
که من تا کنم با سنان دراز
بدین ناکسان عدو ترکتاز
بگفت این و رمح یلی کرد راست
زمردان جنگی هماورد خواست
برآن نیزه کان شیر دل را به مشت
فراوان ز مردان کاری بکشت
سپه زان دو سالار بگریختند
سلیح نبرد آنچه بد، ریختند
چو بگریخت از پیش میرآن سپاه
به دار امارت بیاراست گاه
سپهدار را در بر خود نشاند
به پر کله خود، گوهر فشاند
چو دادش خداوند پیروزگر
ز نو کشور و لشگر و کروفر
نگهبان به هر کوی و بر زن گماشت
همه کشور از فتنه آسوده داشت
چو دید آنچنان خویش را کامجوی
به شکرانه بنهاد برخاک روی
همه دوستان تهنیت خوان شدند
درآن فتح چون غنچه خندان شدند
بدینسان همی بود برگاه میر
همی تافت مانند مهر منیر
که ناگه شب تیره آمد به پای
سپهر اختران را بپرداخت جای
به پیروزه گون تخت بنشست مهر
جهان کرد روشن زرخشنده چهر
نشست از بر گاه فرخ امیر
همی کرد بخشش به برنا و پیر
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۵۳ - نامه نوشتن ابراهیم، به حنظله ابن عمار حاکم نصیبین و جواب او
نداریم با تو سر دشمنی
نکو نیست با ما دژم، دل کنی
بده راه کز مرز تو بگذریم
ره جنگ با دشمنان بسپریم
نوند از سپهبد ستد نامه تفت
سبک سوی فرزند عمار رفت
رسید از دگر سو بدان جایگاه
سپاه عبیدالله دین تباه
مراو نیز با نامه زی حنظله
پی تاختن کرد پیکی یله
نبشته به نامه که اینک زراه
برتو به مهمانی آمد سپاه
نکو ساز مهمانی ار ساختی
برستی و گر بهر کین تاختی
همان برتو آید فرود از بلا
که بر کشتگان در صف کربلا
دوتن پیک با هم فراز آمدند
بر والی سرفراز آمدند
بدو بر بدادند با هم درود
همی هر یکی نامه دادند زود
بخواند آن دو را و بدانست راز
برآشفت و دژخیم را خواند باز
بکشت آن زدین گشته بیگانه را
که بودی نوند ابن مرجانه را
به پیک براهیم بخشید زر
بدو شادمان شد دل نامور
بگفتش که برگرد زیدر به راه
بگو با سپهدار لشگر پناه
که من چاکری در رکاب توام
به دل نیکخواه جناب توام
بیا شهر و لشگر به فرمان تو راست
دل من گروگان پیمان تو راست
تو را در چنین رزم یاری کنم
به راه وفا جانسپاری کنم
فرستاده رفت و به سالار گفت
زفرمانده آنرا که دید و شنفت
براهیم از آن کار خرسند شد
شکفته زمرد خردمند شد
از آن پس سوی شهر لشگر براند
بجنباند رایت بنه برنشاند
پذیره شدش حنظله با سپاه
بیاورد شادش به آرامگاه
بدانسان که بایست پوزش نمود
همی مهر و مهمان نوازی نمود
به لشگر درخواسته برگشاد
به هر کس سزا هر چه دانست داد
به سوی سپهبد فرستاد مال
چنان چون سزا بودش آن بی همال
سپهدار جنگی یکی روز و شب
در آن مرز آسوده گشت ازتعب
دگر روز از آنجا چو بگرفت راه
بشد حنظله پیشرو با سپاه
به همره دو فرزند با شش هزار
بد او را همه از درکارزار
سپه ره چو پیمود فرسنگ چند
به چشم اندر آمد حصاری بلند
بدان نیز بد حنظله حکمران
یکی نامجو کوتوال اندران
که اش نام مرد دردار بود
که ستوار دژ را نگهدار بود
چو آمد سپه نزد آن در فرود
سپهبد سراپرده بر پا نمود
نگهبان دژ خواند فرزند را
چنین گفت پور خردمند را
که بشتاب ژرف اندرین کن نگاه
ببین کز کجا می رسند این سپاه
بیامد جوان دید و دانست راز
بدان تند بالا شد و گفت باز
شد از دژ نگهبان برون با شتاب
سوی آن دو سالار فرهنگ باب
چو آمد ببوسید روی زمین
همی بر براهیم کرد آفرین
چنین گفت: کآگه نبودم زکار
که آید مراین لشگر نامدار
بدی ابن مرجانه ی تیره تن
در این دژ شب دوش مهمان من
گر این آمدن تان بدانستمی
گرفتم مرا او را توانستمی
در این راه ای میر بیدار دل
ز سیم و زر اوست خروار چل
زن و کودکانش زدخت و پسر
هم اکنون دراین باره هستند در
صد و بیست تن از غلام و کنیز
در این دژ از آن بد گهر هست نیز
بدو حنظله گفت: کای نامدار
مر آن جمله را زی سپهبد بیار
بپذیرفت مرد و بیاورد زود
زن و کودک و خواسته هر چه بود
پسر، دوبد، و زن سه، دختر چهار
به جا مانده در باره زان نابکار
براهیم فرخ به زخم درشت
از آن دو پسر، مریکی را بکشت
بکشتند یاران مر آن جمله پاک
بشستند از خونشان روی خاک
سپهدار دست کرم برگشاد
سپه را از آن سیم و زر بهره داد
سپیده چو سالار انجم سپاه
به خاور زد از باختر بارگاه
براهیم اشتر علم برکشید
به رزم بداندیش لشگر کشید
زسوی دگر پور مرجانه نیز
بیاورد لشگر که جوید ستیز
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۵۵ - قتل داوود شامی به دست اخوص
وزین سوگران کرد اخوص رکاب
سوی کوه آتش بیامد چوآب
بزد برکمر بند داوود جنگ
بدانسان که بر گور، غژمان پلنگ
جدا کردش از پشت زین هیون
بیفکند برخاک، پست و زبون
بیاوردش آنگونه در یز کش
به نزدیک اسپهبد شیر فش
چنانش بیفکند در پهندشت
که ستخوانش چون تو تیانرم گشت
سپهبد بر او آفرین کرد سخت
که احسنت، ای گرد پیروز بخت
وزان پس به میدان حصین نمیر
بیامد که دروی نبد هیچ خیر
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۶۶ - سلاح نبرد خواستن امیر و خطاب او با جوشن
وزان پس به گنجور گفتا: برو
بیاور همان دشنه ی سر درو
سلیح و کمند و کمان مرا
همان رمح چون پر غمان مرا
برفت و بیاورد گنجور او
سلیح نبردش به دستور او
به گنجور کرد آفرین و فره
گرفت آن گریبان چینی زره
بدو گفت: کای آهنین پیرهن
که هستی تنم را به جای کفن
به جانان من امروز جان می دهم
زمن هر چه خواهد همان می دهم
به جانان چو من جان و سر باختم
زگیتی به خلد برین تاختم
تو خونین تنم را به غمخواره گی
نگهبان شو از پویه ی باره گی
تنم را کفن شو به دستور من
پس از مرگ من بر لب گور من
زهر حلقه از خون روان رود کن
مرا خاک بیجاده آلود کن
بگفت این و چون شیر غژمان به خشم
بپوشید آن جوشن تنگ چشم
وزان پس به بنده زره زد گره
بدان برز و بالا زره کرد زه
به عزم شهادت میان تنگ بست
نه از بهر کوشیدن و جنگ بست
چو هر چیز بودش همه ترک کرد
سر آراسته زآهنین ترک کرد
حمایل سپس کرد تیغ از میان
چو ماه نو از پیکر آسمان
کمانی به بازو چو قوس سپهر
به پشتش سپر چون درخشنده مهر
زبند کمر ترکشی پر خدنگ
فرو هشت مردانه از بهر جنگ
بزد بر کلاه خود آن بی نظیر
به رسم بزرگان تازی سه تیر
به هر تیر در، چار پر عقاب
که بد اهرمن را فروزان شهاب
چنان شد درآهن تنش ناپدید
که بیننده ای جز دو چشمش ندید
چو این کرد یاران خود را بخواند
بدیشان ز هر در بسی راز راند
که هان ای دلیران بدارید گوش
گمارید مغز و سپارید هوش
مرا با شما آخرین گفتگو ست
کزین گفته بشناسم از مغز پوست
به پیش آمدستم یکی کارزار
کزان گشت خواهد مرا کارزار
بزرگان شکستند پیمان من
بگشتند یکسر زفرمان من
براهیم دو راست از این پیشگاه
به گرد دژ اندر فراوان سپاه
سنان ها به رزم من افراخته
پی جنگ من دشنه ها آخته
کمان ها بسی بهر قتلم به زه
بسی مرد بنهفته تن در زره
مگر نشنوید این غو کوس جنگ
که پر گشته زان چرخ پیروزه رنگ
مگر این همه بر کشیده درفش
کزان گشته گیتی کبود و بنفش
نبینید بر پا برای من است؟
درفشان به گرد سرای من است؟
یکایک شما آگهید ای گروه
که نایم من از رزم جستن ستوه
نه هرگز دو دستم بماند زکار
نه جویم به بیچاره گی زینهار
اگر سوزدم دل برای شما است
هم ایدون کنید آنچه رای شماست
چو برداشت سلطان خونین کفن
زیاران خود بیعت خویشتن
بماندند آن ها که دین داشتند
دو رویان از او روی برکاشتند
من ایدون کنم شاه را پیروی
به عزم درست و به رای قوی
شما را رها کردم از عهد خویش
بگیرید از این دژ کنون راه پیش
از ایدر به کاشانه ی خود روید
زکین بد اندیش ایمن شوید
جهان آفرین باد همراهتان
کناد ایمن از کین بدخواهتان
من استاده ام پیش تیر بلا
چو لب تشنه گان صف کربلا
سنان عدو را به جان می خرم
به سر زخم گرز گران می خرم
اگر تیرم آید زبدخواه پیش
دهم جای آن تیر، بر چشم خویش
مبیناد چشمم که پیچم عنان
کنم پشت بر زخم تیر و سنان
گشایید اگر چشم دل روبروی
شما راست خلد و جحیم از دو سوی
یکی پر ز حوران آراسته
یکی پر شررهای برخاسته
درآن مومنان و در این کافران
سزا دیده نیکان و بدگوهران
سوی خود کشد هر یکی اهل خویش
اگر خوب کارو اگر زشت کیش
گراهل بهشتید جان بسپرید
وگر اهل دوزخ کنون جان برید
مرا یک تنه دادگر یار بس
همان دست و تیغ تن آوبار بس
شما گر نه اید مهان یار من
شه کربلا بس مددکار من
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۶۷ - بیرون آمدن مختار با یاران
بگفتند یاران که ای نامدار
همانی که گفتی تو درکارزار
نه ما هم پرستدگان توایم
به جان و دل از بنده گان توایم
بود بنده ی یکدل ممتحن
به هر کار چون خواجه ی خویشتن
تو را جمله فرمانبر و پیرویم
به هر سو روی تو بدان سو رویم
کنی هر چه تو ما همه آن کنیم
به جای باختن با تو پیمان کنیم
چه داری زما ای سپهبد دریغ
پی خلد سر باختن زیر تیغ
تو بفرست ما را به سوی بهشت
به بزم شهیدان مینو سرشت
سپهبد بسی کردشان آفرین
ببوسید رخسار و موی و جبین
چو بر زد بر این تختگاه سپهر
درفش زراندو، درخشنده مهر
برون آمد از دژ دمان مرد جنگ
سمندی به زیر و درفشی به چنگ
پس و پشت او یاران یکدله
چو شیران بگسیخته سلسله
همه تن نهان کرده در آهنا
پی یاری میر شیر اوژنا
بفرمود سالار رزم آزمای
که دم دردمیدند مردان به نای
از آنسوی چون مصعب تیره هوش
غو نای مختارش آمد به گوش
بفرمود تا کوس بنواختند
سمند از پی رزم در تاختند
سپاه دو مهتر به هم برزدند
دلیران به هم تیر و خنجر زدند
به جنبش درآمد علم رنگ رنگ
زمین شد کنان هژبر و پلنگ
تو گفتی که تیر از سپهر برین
ببارید و جوشید خون از زمین
زخنجر جهان کان الماس شد
زره برتن مرد، کرباس شد
بخوشید در چشمه ی چرخ نم
بجوشید از پهنه ی خاک یم
نم آن زگرد سپاه گران
یم این زخون نبرد آوران
تو گفتی که پوشید گیتی زره
کمان بلا کرد گردون به زه
شد از زخم شمشیر و گرزگران
ز جان کاروان ها به گردون روان
دلیران مختار در رزمگاه
ببستند بر لشگر خصم راه
ز مردی نهشتند چیزی به جای
بکشتند بس مرد رزم آزمای
نه پروا زتیر و نه از تیغ بیم
همی تن فکندند برهم دو نیم
به فرجام پیکار جان باختند
لوای شهادت بیفراختند
به یاران شاه سر از تن جدا
بپیوستشان جان به مینو خدا
چو میر سرافراز تنها بماند
به لب نام یزدان یکتا براند
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۷۱
به میدان و دیوان بداندیش را
زتیغ و قلم کرده ای کارزار
ز بیم قلم کردن تیغ توست
که لرزان بود نیزه در کارزار
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
عطاش را نه صوابست و نه خطا باعث
بس است بهر گرم ناله گدا باعث
اگرچه رزق گدا بازپس نمی گردد
مقدرست که می گرددش عطا باعث
خزان درود و سحاب آب داد و دهقان کشت
ببین که برد و که پرورد و شد چه ها باعث
جنون عشق ز تقدیر بود من چه کنم؟
به بوی گل که شدم مست شد صبا باعث
بر آستانه پیر مغان رهی خواهم
تو گر سبب نشوی می شوی خدا باعث
خراب و مست چنین می زیم نمی دانم
در آفریدن من شد چه مدعا باعث
لئیم را می و معشوق اگر کریم نکرد
سخاش را نشود گنج و کیما باعث
عجب ز همت درویش اگر قبول کند
سعادتی که شود سایه هما باعث
ریا ز دیر به مسجد برد «نظیری » را
فقیه باده کش و گبر پارسا باعث
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
بسیار نظره کردم در گرم و سرد عالم
چشمی نشد بمالم از دود و گرد عالم
عزم رحیل دارم از شهربند دنیا
صوم وصال گیرم از آب خورد عالم
بر خاک رهگذارم افلاک پایمالم
خلوت نشین شهرم صحرانورد عالم
رخ می کنم به ناخن، لب می گزم به دندان
با خویش در نبردم، غالب نبرد عالم
از حسن آن پری وش، تا یافتم نشانی
دیوانه دوست گشتم، ویرانه گرد عالم
خشمی همه تبسم، تلخی همه حلاوت
در نیش نوش جان ها، در خار ورد عالم
ریزان ز من ثمرها، الوان ز من چمن ها
رنگی نه همچو بادم، از سرخ و زرد عالم
نابود هست و بودم، پندار در نمودم
چون نقطه زیادم، از نقش نرد عالم
نوبالغان این عهد، زن مشربند یکسر
مردانگی مجویید، از هیچ مرد عالم
زین خاکدان برستیم، وز اختران گذشتیم
ماییم صبح ثانی، خورشید فرد عالم
صبح از کف «نظیری » رطل گران کشیدیم
بر طبع شد گوارا، اندوه و درد عالم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
به جست و جوی تو سرتاسر جهان بدوم
چنان که باد به هر سو دود چنان بدوم
ز بس ز شوق تو شوریده ام نمی دانم
که بر زمین بدوم یا بر آسمان بدوم
ز جهل ره بر پیران نکته یابم نیست
به لهو در صف طفلان خرده دان بدوم
کس از قبیله ما رند و عشقباز نبود
نصیب بود که دنبال این و آن بدوم
ضرور شد پی روزی شدن چه دانستم
کزین کران جهان تا بدان کران بدوم
شدم به جهد که آسوده گردم از منزل
کجا گمان که به منزل رسم همان بدوم
به گرد توسن مردی نمی رسم تا کی
به شرق و غرب پذیرای کاروان بدوم
نکرد بخت به معموره ای سبکبارم
چو ناله چند ز غم توشه بر میان بدوم
چنان ربوده «نظیری » جنون عشقم عقل
که بر زمین پی ماه و بر آسمان بدوم؟
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
دیوانه ام ز خانه مشوش برآمده
طوفانم از تنور پر آتش برآمده
آن صید عاجزم که ز تأثیر کین من
تیر و کمان شکسته ز ترکش برآمده
هرگز نبود کاسه ام از لای غم تهی
صحبت به میر میکده ام خوش برآمده
بر کعبتین اختر من نیست نقطه ای
زین نقش ها که چرخ منقش برآمده
باریده برگ گل به سر از سنگ طعنه ام
در کوچه یی که طبع جفاکش برآمده
بادا شکسته خاطر سلطان ز جرم من
کز خانه ام خم می بی غش برآمده
می ترسم این شراب «نظیری » جنون دهد
دیوانه یی ز شیشه پری وش برآمده
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - ایضا در مدح صاحبی ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان خانان در نوروز فرسی گفته شده است
ز سال و ماه نوم بیش رنجه شد دل تنگ
که تنگدست به نوروز و عید دارد جنگ
ندانمت به کدامین طریق پیش آیم
که پای شوق نیاید هزار جا بر سنگ
شب فراق تو چندین جگر خراشیدم
که همچو لاله سیه گشت ناخنم بر سنگ
کدام وصل همه بیم فرقتست و عتاب
ز قرب خدمت تو بر جبین ندارم رنگ
تمام عمر ز اندیشه جان به لب آرم
که جا کنم به دلت از چه حیله و نیرنگ
دلی که کعبه به پاکی او قسم می خورد
ز فکر بیهده کردم کلیسیای فرنگ
نشاط خاطرم انده در آستین دارد
به زیر صیقل از آیینه ام بروید زنگ
ز عشق ناکس دیدار درد گفتارم
نبودی ار به جهان نام من نبودی ننگ
همین سفینه عشقست جای آسایش
برون نهی چو ازو پای قلزمست و نهنگ
نسیم بادیه شوق مستییی دارد
که راه رفتن خود را سماع داند لنگ
به پای شوق ره هجر یک دو گام نبود
حدیث بی جگران بود وادی و فرسنگ
حذر کنید تماشاییان که در کویش
جنون به سایه دیوار داردم در جنگ
ز زخم های وصال و جدایی تو مرا
هزار نغمه دردست زیر پرده چو چنگ
کدام صوت اثر بیش در دلت دارد
به من بگو که کنم ناله در همان آهنگ
دمی بپرس ز حالم که فکر مدح کسی
کند چو عشق تو بازی به دانش و فرهنگ
سپهر مرتبه عبدالرحیم خان کز قدر
فرو کشد مه نو را ز گوشه او رنگ
چو تیغ و آینه یک رو به نزد دشمن و دوست
به مهر و کینش نگنجیده حیله و نیرنگ
ز بس درستی عهدش عجب نباشد اگر
برون رود دگر آشفتگی ز هفت اورنگ
زهی محل ثباتی جهان ذات تو را
که چون سپهر و زمین اندروست دانش و هنگ
به عهد پاس تو تعویذ گوسفند و شبان
ز دست و پنجه گرگست و ناخنان پلنگ
به هر دیار که لطف تو صیقلی باشد
در آن دیار به جوهر شود فروخته زنگ
صریر کلک تو در ساز مملکت داری
چو مطربان تو خارج نمی کنند آهنگ
به راه وعده پی زود دیدن خواهش
عزیمت تو به دل کرده با شتاب درنگ
ز بحر تیغ تو دشمن نمی رهد بشناه
اگر تمام شود دست و پای چون خرچنگ
تو را به خصم چه نسبت کنم که معلومست
سفیدکاری چین و سیه نهادی زنگ
عروس جود عدو بس که هست خانه نشین
به نزد خلق بود شرم روی و خنثی رنگ
ز صحن خانه قدم بخششش برون ننهد
نزاده مادر احسانش طفل چابک و شنگ
قیامتست قیامت در آن مصاف که تو
کشی بلارک و از کف دهی عنان کرنگ
سر سپاه عدو را چو ذره خرد کند
ز صدمه سم او چون جهد ز میدان سنگ
فشانده چرخ اثیرش غبار دامن زین
کشیده بخت بلندش دوال حلقه تنگ
ز بس که از سر کین بر صف عدو تازی
سپر به روی نگیری و تیغ بر سر چنگ
چنان شکوه تو بر خصم عرصه تنگ کند
که ناوک مژه در دیده بشکند چو خدنگ
سپهر منزلتا بر درت «نظیری » را
هزار رنگ گنه می نهد سپهر دو رنگ
به درگه تو که نالد ز کثرتش دربان
به حاجب تو که خندد بر ابرویش آژنگ
به خاک پای تو کز بوسه ام ندارد عار
به آستان تو کز سجده ام ندارد ننگ
به نکته تو که گوهر از آن کشیم به گوش
به خنده تو که شکر از آن بریم به تنگ
به دور باش تو یعنی به آن شکوه وجمال
که پرده های بصر بر نگاه سازد تنگ
که برندارم ازین آستان جبین نیاز
سحاب تفرقه گر بر سرم ببارد سنگ
من و حکایت آز و نیاز دورم باد
هزار سال خورم خون که لب نگیرد رنگ
به نعمت تو که بر خوان تلخ کامی من
به ذوق شکر تو جوشد شکر ز طبع شرنگ
لب ار به خواهش دل جنبد آنچنان دانم
که حلقه در بتخانه آورم به درنگ
به غیر گردن حرص و سر طمع نبرم
به جای ناخن اگر تیغ رویدم از چنگ
به کوه تا پی نخجیر می رود صیاد
به شهر تا به دل خویشتن نیابد رنگ
به بخت متفقت ملک و تخت ارزانی
به خصم منهزمت تنگ کوهسار و النگ
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
خوشا سراب که، پا از عدم برون نگذاشت
قدم چو موج، درین بحر نیلگون نگذاشت
از آن جرس زته دل همیشه نالان است
که پا زحلقه دلبستگی برون نگذاشت
بس است بر جگر عقل داغ این معنی
که پا به دام علایق کسی از جنون نگذاشت
خرام ناز، بسردی رسد، که از تمکین
چو شمع ریشه اش از خویش پا برون نگذاشت
چنان گذشت زدل آن نگاه یغمایی
که غیر حسرت آن چشم پرفسون نگذاشت
سری کشید بهر کوچه گرچه واعظ ما
ولی قدم ز سرکوی او برون نگذاشت
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
نتوانست ز بس ضعف بدندان جا کرد
گره لقمه ام از شیشه روزی وا کرد
فیض گمنامیم این بس که ز خلوتگه فقر
شغل دنیا نتوانست مرا پیدا کرد
سایه بال هما بود بلای سیهی
کز سرم پرتو خورشید سعادت واکرد
نیست شرمندگی دست تهی کم، چه عجب
بید مجنون نتواند سر اگر بالا کرد؟
مگر از دست دل زار من آید با او
آنچه در عالم یاری غم او با ما کرد
واعظ این فیض سخن نیست جز از همت عشق
دم ما را نمک شور جنون گیرا کرد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
ز پیری، چون مرا قد همچو شمع سرنگون باشد
دم مرگست، از آنم گریه و افغان فزون باشد
نباشد زینتی، جز گوهر دل، اهل عرفان را
مرصع پوشی ما، همچو دریا از درون باشد
تو گر چوب ستم، مظلوم شمشیر دعا دارد
ترا کی ای ستمگر، رنگی از دلهای خون باشد؟!
بگرد خاطرم پیوسته گردد، لعل نوشینش
همینم لاله سیراب، از باغ جنون باشد
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۹
بی داد و دهش ملک جهان نستانی
داد دل خود ز دشمنان نستانی
از دشمن کینه خواه در روز مصاف
تا تن ندهی به مرگ، جان نستانی!
واعظ قزوینی : مثنویات
شمارهٔ ۴
چنین تا رسید از خراسان خبر
به درگاه آن عادل دادگر
که شیبانی اوزبک کفر کیش
برون می نهد پای از حد خویش
در آن ملک از غارت آن بلا
نمانده است غیر از خرابی بجا
ز سم ستور غم روزگار
نشسته است بر روی شادی غبار
ز تاراج ترکان به بیچارگان
شده تنگ چون چشم ترکان جهان
ز خونریزی اوزبکان دغا
شده مشهد طوس چون کربلا
چو معروض درگاه شد این خبر
درآمد ز جا خسرو دادگر
چو مظلومی عاجزان کرد گوش
درآمد چو دریای رحمت بجوش
بدل عزم کین خواستن ساز کرد
غضب را بخونخواهی آواز کرد
در این وقت از آن بدرگ روسیاه
یکی نامه آمد بدرگاه شاه
پراز لاف، مکتوب آن بدنهاد
تو گویی که نایی است آن پر زباد
ز حرف ملایم تهی آنچنان
که از مغز خالی بود استخوان
درآن نامه آن ناخردمند دون
نهاده چنین از ادب پا برون
که: داریم با جمله خیل و حشم
در این روزها عزم طوف حرم
بدین لشکر و حشمت بیشمار
ز ایران زمین است ما را گذار
شه از راه باید گریزان شود
مبادا که پامال ترکان شود
چو آن نامه معروض درگاه شد
همه دامن آتش شاه شد
چنان پر شد از زهر قهرش جهان
که شد زندگی تلخ بر دشمنان
بفرمود تا جمع گردد سپاه
پی کینه جویی از آن روسیاه
بفرمان آن خسرو رزم جوی
دلیران ز هر سو نهادند روی
به ایران چنان کرد لشکر هجوم
که شد زنگبار، از سیاهیش روم
چنان لشکر آراست آن شاه دین
که خاقان شد از حیرتش نقش چین
ز بس همچو دریا سپه جوش کرد
گهر را صدف پنبه گوش کرد
خروش آنچنان شد ز اندازه بیش
کز آن بحر نشنیدی آواز خویش
واعظ قزوینی : مثنویات
شمارهٔ ۹
چنین گفت شاه فلک اقتدار
بگردان دانا دل هوشیار
که از بیم شمشیر آیینه گون
از این قلعه شیبک نیاید برون
به تسخیر این قلعه پرداختن
بود کار را دور انداختن
نباشد پی قتل این نابکار
شتاب مرا طاقت انتظار
چنین کرده بر خاطر من خطور
که یک منزل از قلعه گردیم دور
که شاید شود شیبک بدگمان
ز دنبال بهر تعاقب روان
ز برگشتن آنگاه قیدش کنیم
باین تیر قیقاج صیدش کنیم
از این پس نشستن برآریم کام
ز پا پس کشیدن، کند صید دام
از این رفتن و آمدن عار نیست
که بی جزر و مد، بحر ز خار نیست
بفرمود پس خسرو دین پناه
کز آن جای خیزند یکسر سپاه
به فرمان شاه آن سپاه غیور
نشستند یک منزل از قلعه دور
چو آگاه شد شیبک نابکار
گمانش که شه کرده از وی فرار!
امیدش دگر قد کشید از سرور
ببالید ز آماس باد غرور
دمی چون شب غم ازو رخ نهفت
بسان گل صبح کاذب شکفت
شکفتن دل از رفتن آن جناب
چو نیلوفر از دوری آفتاب
ندانست که ناخردمند دون
که خورشید از رفتن آید برون
برون تاخت آن گاه خود با سپاه
ز بهر تعاقب ز دنبال شاه
سمند شتاب اجل زیرران
ربودش ز دست تأمل عنان
نمود از سیه بختی خود شتاب
چو شام سیاه از پی آفتاب
شتابان بدینگونه میرفت راه
که ناگاه برخورد اقبال شاه
روان در رکابش چو فتح و ظفر
سپاهی اجل خوی نصرت اثر
سپاهی کمین گیر و دشمن شکار
نظر عاجز حدشان چون شمار
سپاهی کمین گیر و دشمن شکار
نظر عاجز حدشان چون شمار
ز سر مستی کبر هشیار شد
ز غوغای آن حشر بیدار شد
نبودش در آن کینه دست ستیز
نبودش از آن فتنه پای گریز
ز سستی چو برداشت دست از حیات
بناچار افشرد پای ثبات
وزین سوی فرمود شاه گزین
که سازند نام آوران ساز کین
نقیبان لشکر صف آراستند
علم ها بکین خواستن خاستند
بهر سو صفی راست شد جابجا
چه صف خاست موجی ز بحر بلا
ز بس جوهر مرد بود آشکار
صف جنگ شد تیغ جوهر قطار
صف از نیزه چون شانه دندانه شد
وز آن طره فتنه ها شانه شد
سنان ها به دیوار صف خار بست
به گردان فرو بسته راه شکست
خروش دهل ها برآمد ز جای
به مرگ امان، ناله برداشت نای
ز کوس و دهل گنبذ آبنوس
پرآواز گردید مانند کوس
ز آواز اسبان گردون شتاب
گریزان شد از دیده فتنه خواب
سواران ز بس برهم افشرده تنگ
به خون ریختن گشته دلها چو سنگ
زره مرد کین را در آن تنگنا
بتن کرد چون جوهر تیغ، جا
در آن تنگنای قیامت خروش
ندانم چه سان آمدی خون بجوش
ز جوش سپه بسکه جا تنگ شد
نفس در بدن ها رگ سنگ شد
نه تنگ آنچنان عرصه آن ستیز
که در خاطر مرد، گردد گریز
خزیدند از بسکه در یکدگر
یلان را بکف گرزها شد تبر
زکین جوهر تیغ زهر آبدار
فشرده بهم همچو دندان مار
ز جوشیدن مغز سرها ز قهر
کله خودها، شد قدح های زهر
ز غیرت بسی داشتی مردکار
ز لرزیدن نیزه خویش، عار
چنان راست شد بر تن کینه جوی
که مژگان چشم زره گشت موی
نکردی در آن عرصه از پردلان
به دشمن کسی پشت غیر از کمان
زهر سو مگر نیزه یی گشت راست
جهان را ز کین مو بر اندام خاست
تو گفتی ز صف های مردان کار
که چین بر جبین زد مگر روزگار
ز گرمی در آن دشت پرشور و شر
عرق شست چین از جبین سپر
عجب کاسه بازی است دوران که کرد
سپر کاسه مهره پشت مرد
ز میدان یکی سفره دوران گشود
که سر کاسه اش بود و، سرپوش خود
در این مطبخ از آتش آفتاب
نفس در بدن گشته سیخ کباب
هوا شد چنان گرم از انقلاب
که چون اشک شمع از سنان ریخت آب
نشد آنچنان مضطرب، روزگار
که با خود دهد مرگ را کس قرار
شد از اضطراب آب پیکان مرد
چو اشکی که در چشم گردد ز درد
طلب کرد جوشن شه کامران
سبک شد چو آتش در آهن نهان
زره چون به بر کرد آن رزمساز
بر او دیده ها چون زره ماند باز
چو چار آینه بست در کارزار
به نظاره شد چشم گردون چهار
حمایل نمود اژدها پیکری
به خونریزی، آهن دلی کافری
از او ریختی سر، گه کارزار
به نوعی که از شعله ریزد شرار
به فرمان خونریزی خصم شاه
زهر جوهرش بود چشمی براه
ز تار صف دشمن آن پرهنر
گشودی چو ناخن گره های سر
سراپای بر آتش فتنه، دم
پی کینه جویی قدش گشته خم
به زهری شدی از نیام آشکار
که افگندی از بیم آن پوست مار
چو افعی، ولیکن سراپای، نیش
نهنگی زده غوطه در آب خویش
در او موج جوهر دقیق و جلیل
زده قوم موسی است بر رود نیل
کمانش کز آن خصم بیچاره بود
براو زه ز سختی رگ خاره بود
بزد بر میان آبگون دشنه یی
پر آبی، بخون عدو تشنه یی
نظر کرده شد ناوکش از کمان
کمر بسته شد خنجرش از میان
ز دستش کمان دست و بازو گشاد
ز کتفش سپر پشت بر کوه داد
مسلح چو شد شاه با عدل و داد
طلب کرد پس اسب تازی نژاد