عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷
برخیز و برو باده بیار ای پسر خوش
وین گفت مرا خوار مدار ای پسر خوش
باده خور و مستی کن و دلداری و عشرت
و اندوه جهان باد شمار ای پسر خوش
رنج و غم بیهوده منه بر دل و بر جان
و آن چت بنخارد بمخار ای پسر خوش
خواهی که بود خاک درت افسر عشاق
در باده فزون کن تو خمار ای پسر خوش
ناموس خرد بشکن و سالوس طریقت
وز هر دو برآور تو دمار ای پسر خوش
زهد و گنه و کفر و هدی را همه در هم
در باز به یک داو قمار ای پسر خوش
تا زنده شود مجلس ما از رخ و زلفت
در مجلس ما مشک و گل آر ای پسر خوش
از جان و جوانی نبود شاد سنایی
تا دل نکند بر تو نثار ای پسر خوش
صد سجدهٔ شکر از دل و از جان به تو آرد
او را ز چه داری تو فگار ای پسر خوش
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸
الا ای دلربای خوش بیا کامد بهاری خوش
شراب تلخ ما را ده که هست این روزگاری خوش
سزد گر ما به دیدارت بیاراییم مجلس را
چو شد آراسته گیتی به بوی نوبهاری خوش
همی بوییم هر ساعت همی نوشیم هر لحظه
گل اندر بوستانی نو مل اندر مرغزاری خوش
گهی از دست تو گیریم چون آتش می صافی
گهی در وصف تو خوانیم شعر آبداری خوش
کنون در انتظار گل سراید هر شبی بلبل
غزلهای لطیف خوش به نغمه‌های زاری خوش
شود صحرا همه گلشن شود گیتی همه روشن
چو خرم مجلس عالی و باد مشکباری خوش
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱
ما عاشق همت بلندیم
دل در خود و در جهان چه بندیم
آن به که یکی قلندری وار
می‌گیریم ار چه دانشمندیم
از بهر پسر به سر بیاییم
وز بهر جگر جگر برندیم
ار هیچ شکار حاجت آید
خود را به دو دست ما کمندیم
با یک دو سه جام به که خود را
زنار چهار کرد بندیم
خود را به دو باده وارهانیم
چون زیر هزار گونه بندیم
ای یار ز چشم بد چه ترسی
بر آتش می چو ما سپندیم
چندان بخوریم می که از خود
آگه نشویم زان که چندیم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
ما فوطه و فوطه پوش دیدیم
تسبیح مراییان شنیدیم
بر مسند زاهدان گذشتیم
در عالم عالمان دویدیم
هم ساکن خانقاه بودیم
هم خرقهٔ صوفیان دریدیم
هم محنت قال و قیل بردیم
هم شربت طیلسان چشیدیم
از اینهمه جز نشاط بازار
رنگی به حقیقتی ندیدیم
بگزیدیم یاری از خرابات
با او به مراد آرمیدیم
دل بر غم روی او فگندیم
سر بر خط رای او کشیدیم
او نیست کسی و ما نه بس کس
زین روی به یکدگر سریدیم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱
نه سیم نه دل نه یار داریم
پس ما به جهان چه کار داریم
غفلت‌زدگان پر غروریم
خجلت‌زدگان روزگاریم
ای دل تو ز سیم و زر چگویی
ما جمله ز بهر یار داریم
از دست بداده دستهٔ گل
در پای هزار خار داریم
هل تا نفسی به هم برآریم
چون عمر عزیز خوار داریم
اندر بنه صد شتر بدیدیم
اکنون غم یک مهار داریم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴
خیز تا می خوریم و غم نخوریم
وانده روز نامده نبریم
تا توانیم کرد با همه کس
رادمردی و مردمی سپریم
قصد آزار دوستان نکنیم
پردهٔ راز دشمنان ندریم
نشنوین آنچه ناشنودنیست
زانچه ناگفتنیست درگذریم
ما که خواهیم جست عیب کسان
عیب خود بر خودی همی شمریم
ای که گفتی که عاقبت بنگر
ما نه مردان عاقبت نگریم
بندهٔ نیکوان لاله رخیم
عاشق دلبران سیمبریم
شب نباشیم جز به مصطبه‌ها
روز هر سو به گلخنی دگریم
می کشان و مقامران دغا
همه از ما بهند و ما بتریم
پاکبازان هر دو عالم را
به گه باختن به جو نخریم
دوستار نگار و سرخ مییم
دشمن مال مادر و پدریم
پدران را خدای مزد دهاد
نه چو ما کس که ناخلف پسریم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵
خیز تا دامن ز چرخ هفتمین برتر کشیم
هفت کشور را به دور ساغری اندر کشیم
هفت گردون مختصر باشد به پیش مرد عشق
شاید ار دامن ز کون مختصر برتر کشیم
نفس ما خصمی عظیم اندر نهاد راه ماست
غزو اکبر باشد ار در روی او خنجر کشیم
پای ما در دام عشق خوبرویان بسته شد
زین قبل درد و بلای عاشقی بر سر کشیم
قصر قیصروان کسری گر نباشد گو مباش
ما به مردی حلقه در گوش دو صد قیصر کشیم
گر نشیند گرد کوی دوست بر رخسار ما
خط عزل از جان و دل بر مشک و بر عنبر کشیم
این همه تر دامنان را خشک بادا دست و پا
خیز تا خط فنا گرد سنایی برکشیم
در کلاه او اگر پشمی‌ست آتش در زنیم
عقل و هوش خویشتن یک دم به مستی در کشیم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰
ساقیا مستان خواب آلوده را بیدار کن
از فروغ باده رنگ رویشان گلنار کن
لاابالی پیشه‌گیر و عاشقی بر طاق نه
عشق را در کار گیر و عقل را بیکار کن
گر ز چرخ چنبری از غم همی خواهی نجات
دور باده پیش گیر و قصد زلف یار کن
پنج حس و چار طبع از پنج باده برفروز
وز دو گیتی دل به یکبار از خوشی بیزار کن
دانشت بسیار باشد چونکه اندک می خوری
دانشی کو غم فزاید از میش بردار کن
ور ز راه پنج حس خواهی که یار آید ترا
پنج باده نوش کن هر پنج در مسمار کن
دوستار عشق گشتی دشمن جانان مشو
چاکری می چون گرفتی بندگی خمار کن
ور به عمر اندر به نادانی نشسته بوده‌ای
از زبان عاجزی یکدم یک استغفار کن
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲
قومی که به افلاس گراید دل ایشان
جز کوی حقیقت نبود منزل ایشان
وقتی که شود کار برایشان همه مشکل
جز باده بگو حل که کند مشکل ایشان
گر چند قدیمست خلاف گل و آتش
با آتش عشق‌ست موافق گل ایشان
با قافلهٔ مفلسی و مرحلهٔ عشق
جز بار ملامت نکشد محمل ایشان
پیدا ز صفاتست و نهانست معانی
در نفس عزیز و نفس مقبل ایشان
جز تربیت و تمشیت و صدق و صفا نیست
پیرایه و سرمایهٔ جان و دل ایشان
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱
جان جز پیش خود چمانه منه
طبع جز بر می مغانه منه
باده را تا به باغ شاید برد
آنچنان در شرابخانه منه
گر چه همرنگ نار دانه بود
نام او آب نار دانه منه
در هر آن خانه‌ای که می نبود
پای اندر چنان ستانه منه
تا بود باغ آسمان گردان
چشم بر روی آسمانه منه
روی جز بر جناح چنگ ممال
دست جو بر بر چغانه منه
گر نخواهی که در تو پیچد غم
رنج بر طبع شادمانه منه
بد و نیک زمانه گردانست
بر بد و نیک او بهانه منه
بخردان بر زمانه دل ننهند
پس تو دل نیز بر زمانه منه
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴
عشق و شراب و یار و خرابات و کافری
هر کس که یافت شد ز همه اندهان بری
از راه کج به سوی خرابات راه یافت
کفرش همه هدی شد و توحید کافری
بگذاشت آنچه بود هم از هجر و هم ز وصل
برخاست از تصرف و از راه داوری
بیزار شد ز هر چه به جز عشق و باده بود
بست او میان به پیش یکی بت به چاکری
برخیز ای سنایی باده بخواه و چنگ
اینست دین ما و طریق قلندری
مرد آن بود که داند هر جای رای خویش
مردان به کار عشق نباشند سر سری
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱
الا ای لعبت ساقی ز می پر کن مرا جامی
که پیدا نیست کارم را درین گیتی سرانجامی
کنون چون توبه بشکستم به خلوت با تو بنشستم
ز می باید که در دستم نهی هر ساعتی جامی
نباید خورد چندین غم بباید زیستن خرم
که از ما اندرین عالم نخواهد ماند جز نامی
همی خور بادهٔ صافی ز غم آن به که کم لافی
که هرگز عالم جافی نگیرد با کس آرامی
منه بر خط گردون سر ز عمر خویش بر خور
که عمرت را ازین خوشتر نخواهد بود ایامی
چرا باشی چو غمناکی مدار از مفلسی باکی
که ناگاهان شوی خاکی ندیده از جهان کامی
مترس از کار نابوده مخور اندوه بیهوده
دل از غم دار آسوده به کام خود بزن گامی
ترا دهرست بدخواهی نشسته در کمین‌گاهی
ز غداری به هر راهی بگسترده ترا دامی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - در نصیحت و ترک تملق از خلق گوید
تا کی ز هر کسی ز پی سیم بیم ما
وز بیم سیم گشته ندامت ندیم ما
تا هست سیم با ما بیمست یار او
چون سیم رفت از پی او رفت بیم ما
آیند هر دو باهم و هر دو بهم روند
گویی برادرند بهم سیم و بیم ما
ای آنکه مفلسیست بلای عظیم تو
سیمست ویحک اصل بلای عظیم ما
بهتر بدان که هست تمنای تو محال
سیمست گویی اصل نشاط و نعیم ما
گر ما همه سیاه گلیمیم طرفه نیست
سیم سپید کرده سیاه این گلیم ما
ای از نعیم کرده لباس خود از نسیج
هان تا ز روی کبر نباشی ندیم ما
گر آگهی ز کار و گرنه شکایتست
این دلق پاره پاره و تسبیح نیم ما
گویی برهنه پایان بر من حسد برند
هر گه که بنگرند به کفش ادیم ما
در حسرت نسیم صباییم ای بسا
کآرد صبا نسیم و نیارد نسیم ما
امروز خفته‌ایم چو اصحاب کهف لیک
فردا ز گور باشد «کهف» و «رقیم» ما
عالم چو منزلست و خلایق مسافرند
در وی مزورست مقام و مقیم ما
هست این جهان چو تیم فلک همچو تیم بدار
ما غله‌دار آز و امل هم قسیم ما
تیمار تیم داشتن از ما حماقتست
تیمار دارد آنکه به ما داد تیم ما
ما از زمانه عمر و بقا وام کرده‌ایم
ای وای ما که هست زمانه غریم ما
در وصف این زمانهٔ ناپایدار شوم
بشنو که مختصر مثلی زد حکیم ما
گفتا: زمانه ما را مانند دایه‌ایست
بسته در و امید رضیع و فطیم ما
چون مدتی برآید بر ما عدو شود
از بعد آنکه بود صدیق و حمیم ما
گرداند او به دست شب و روز و ماه و سال
چون دال منحنی الف مستقیم ما
ز اول به مهر دل همه را او به پرورد
مانند مادران شفیق و رحیم ما
آن گه فرو برد به زمین بی‌جنایتی
این قامت مقوم و جسم جسیم ما
این مفتخر به حشمت و تعظیم و رای خویش
یاد آر زیر خاک عظام رمیم ما
پیوسته پیش چشم همی دار عنقریب
اندامهای کوفتهٔ چون هشیم ما
گویی سفیه بود فلان شاید ار بمرد
چون آن سفیه مرد نمیرد حکیم ما
ما زیر خاک خفته و میراث‌خوار ما
داده به باد خرمنهای قدیم ما
گویی ز بعد ما چه کنند و کجا روند
فرزندکان و دخترکان یتیم ما
خود یاد ناوری که چه کردند و چون شدند
آن مادران و آن پدران قدیم ما
شد عقل ما عقیم ز بس با تغافلیم
فریاد ازبن تغافل و عقل عقیم ما
پندار کز تولد عقل‌ست لامحال
این طرفه بنگرید به نفس لئیم ما
گر جنت و جحیم ندیدی ببین که هست
شغل و فراغ جنت ما و جحیم ما
ریحان روح ما چو فراغست و فارغی
مشغولیست و شغل عذاب الیم ما
سرگشته شد سنایی یارب تو ره‌نمای
ای رهنمای خلق و خدای علیم ما
ما را اگر چه ذمیمست تو مگیر
یارب به فضل خویش به فعل ذمیم ما
ظفر ظفر تو نیز مکن در عنای مرگ
بر قهر و رجم نفس ز دیو رجیم ما
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - در مذمت اهل روزگار
مرد هشیار در این عهد کمست
ور کسی هست بدین متهمست
زیرکان را ز در عالم و شاه
وقت گرمست نه وقت کرمست
هست پنهان ز سفیهان چو قدم
هر کرفا در ره حکمت قدمست
و آن که راهست ز حکمت رمقی
خونش از بیم چو شاخ به قمست
و آن که بیناست درو از پی امن
راه در بسته چو جذر اصمست
از عم و خال شرف مر همه را
پشت دل بر شبه نقش غمست
هر کجا جاه در آن جاه چهست
هر کجا سیم در آن سیم سمست
هر کرا عزلت خرسندی خوست
گر چه اندر سقر اندر ارمست
گوشه گشتست بسان حکمت
هر که جویندهٔ فضل و حکمست
دست آن کز قلم ظلم تهیست
پای آنکس به حقیقت قلمست
رسته نزد همه کس فتنه گیاه
هر کجا بوی تف و نام نمست
همه شیران زمین در المند
در هوا شیر علم بی‌المست
هر که را بینی پر باد ز کبر
آن نه از فربهی آن از ورمست
از یکی در نگری تا به هزار
همه را عشق دوام و درمست
پادشا را ز پی شهوت و آز
رخ به سیمین برو سیمین صنمست
امرا را ز پی ظلم و فساد
دل به زور و زر و خیل و حشمست
سگ پرستان را چون دم سگان
بهر نان پشت دل و دین به خمست
فقها را غرض از خواندن فقه
حیلهٔ بیع و ریا و سلمست
علما را ز پی وعظ و خطاب
جگر از بهر تعصب به دمست
صوفیان را ز پی رندان کام
قبله‌شان شاهد و شمع و شکمست
زاهدان را ز برای زه و زه
«قل هوالله احد» دام و دمست
حاجیان را ز گدایی و نفاق
هوس و هوش به طبل و علمست
غازیان را ز پی غارت و سهم
قوت از اسب و سلاح و خدمست
فاضلان را ز پی لاف فضول
روی در رفع و جر و جزم و ضمست
ادبا را ز پی کسب لجاج
انده نصب لن و جزم لمست
متکلم را از راه خیال
غم اثبات حدوث و قدمست
چرخ پیمای ز بهر دو دروغ
به سیه مسطر و شکل رقمست
مرد طب را ز پی خلعت و نام
همه اندیشهٔ او بر سقمست
مرد دهقان ز پی کسب معاش
از ستور و خر و خرمن خرمست
خواجه معطی ز پی لاف و ریا
تازه از مدحت و لرزان ز ذمست
باز سایل را در هر دو جهان
دوزخش «لا» و بهشتش «نعم»ست
طبع برنا را بر یک ساعت عیش
عاشق شرب و بت و زیر و بمست
کهل را از قبل حرمت و عز
انده نفقه و زاد حرمست
پیر نز بهر گناه از پی مال
تا دم مرگ ندیم ندمست
سعی ساعی به سوی عالم از آن
که فلان جای فلان محتشمست
چشم عامی به سوی عالم زان
که فلان در جدل کیف و کمست
قد هر موی شکاف از پی ظلم
همچو دندانهٔ شانه بهمست
مرد ظالم شده خرسند بدین
که بگویند: فلان محترمست
همگان سغبهٔ صیدند و حرام
کو کسی کز پی حق در حرمست
اینهمه مشغله و رسم و هوس
طالبان ره حق را صنمست
همه بد گشته و عذر همه این:
گر بدم من نه فلان نیز همست
اینهمه بیهده دانی که چراست
زان که بوالقاسمشان بوالحکمست
جم از این قوم بجستست کنون
دیو با خاتم و با جام جمست
با چنین موج بلا همچو صدف
آنکس آسوده که امروز اصمست
پس تو گویی که: بر آن بی‌طمعی
از که همواره سنایی دژمست
چرخ را از پی رنج حکما
از چنین یاوه‌درایان چه کمست
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۳ - در مدح بهرامشاه
روزی که جان من ز فراقش بلا کشد
آنروز عرش غاشیهٔ کبریا کشد
ما را یکیست وصل و فراقش چو هر دو زوست
این غم نه کار ماست که این غم کیا کشد
نامرد باشد آنکه وفا نشمرد ازو
گر زو دمی ز راه مرادش جفا کشد
آن جان بود شریف که دم دم ز دست دوست
هر لحظه جام جام زلال بقا کشد
هر دل که از قبول غمش روی در کشد
اقبال آسمانش به پیش فنا کشد
دل کیست تا حدیث خود و یاد خود کند
با آن صنم که هودج او کبریا کشد
رنجش شکر بلاست از آن عافیت به عشق
رنجش همیشه با طرب و مرحبا کشد
در موکبی که روح قدس مرکبی کند
پیدا بود که لاشهٔ ما تا کجا کشد
مرد آن بود که در ره پاکی چو عاشقان
خط بر سر صواب و قلم بر خطا کشد
بود شما چو نار شود در مصاف عشق
شو ما بدا که کینهٔ بود شما کشد
در چارسوی حکم چو بانگ بلا بخاست
جانهای پاک سوخته پیش صلا کشد
زهر آب قهر و غیرت او را ز دست دوست
با روی تازه ساغر بر و وفا کشد
در دم سوار گشت بر اسب هوای تو
وین بار هرزه هرزه خر آسیا کشد
رست از عقیله دیدهٔ عقل از برای آنک
هر ساعتی ز خاک درش توتیا کشد
دیده سنایی از قبل چشم شوخ او
نوک سنان غمزه به یاد ثنا کشد
با چشم شوخ او خوش از آنیم کو به عشق
سرمه همه ز خاک در پادشا کشد
آن خسروی که بی مدد فضل و عدل او
جان در بهشت عدن وبال وبا کشد
سلطان یمین دولت بهرامشاه کو
عرضش همیشه بار وفا و بقا کشد
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۲ - در عزت عزلت و قناعت گوید
درین مقام طرب بی تعب نخواهی دید
که جای نیک و بدست و سرای پاک و پلید
مدار امید ز دهر دو رنگ یک رنگی
که خار جفت گلست و خمار جفت نبید
به عیش ناخوش او در زمانه تن در ده
که در طویلهٔ او با شبه است مروارید
ز دور هفت رونده طمع مدار ثبات
میان چار مخالف مجوی عیش لذیذ
که دیدی از بنی آدم که بر سریر سرور
دو دم کشید کز آن صد هزار غم نچشید
به شهوتی که برانی چه خوش بوی که همی
ز جانت کم شود آن یک دو قطره کز تو چکید
نگر چه شوخ جهانیست زان که جفت از جفت
خوشی نیافت که تا پاره‌ای ز جان نبرید
چو دل نهادی بر نور روز هم در وقت
زمانه گوید خیز و نماز شام رسید
چو باز در شب تاری خوشت بباید خفت
خروس گوید برجه که نور صبح دمید
دو دوست چون بهم آیند همچو پره و قفل
که تا دمی رخ هجرانشان نباید دید
همی بناگه بینی گرانی اندر حال
بیاید و به میانشان فرو خزد چو کلید
درین زمانه که دیو از ضعیفی مردم
همی سلاح ز لاحول سازد و تعویذ
کسی که عزت عزلت نیافت هیچ نیافت
کسی که ریو قناعت ندید هیچ ندید
کسی که شاخ حقیقت گرفت بد نگرفت
کسی که راه شریعت گزید بد نگزید
رهی خوشست ولیکن ز جهل خواجه همی
خوشی نیابد ازو همچنان که خار از خید
برین سنا نرسد مرد تا سنایی وار
روان پاکش ازین آشیانه بر نپرید
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۵ - در مدح تاج العصر حسن عجایبی به حسن زشت
طالع از طالعت عجایب‌تر
کس ندیدی عجایب دیگر
گه به چرخت برد چو قصد دعا
گه به خاک آردت چو عزم قدر
گه به دستت ببندد از دل پای
گه به مهرت ببندد از دل سر
گه برهنه‌ت کند چو آبان شاخ
گه بپوشاندت چو آب شجر
شجری کرد مر ترا از فضل
پس بگسترد پیشت از آن بر
قوتی دارد این سخن بی فعل
زینتی دارد این چمن بی فر
زان که مر آفتاب دولت را
هست روزی درین درخت نظر
تا نبیند ازو عدوت نشان
تا ببیند ازو ولیت ثمر
کرده علمت فلک نمونهٔ جهل
کرده نفعت جهان نتیجهٔ ضر
سخنی گویمت برادروار
گر نیوشی و داریم باور
عبره کرده سپهر حکمت را
چون نگیری ز روزگار عبر
در خرابات کم گذر چونه‌ای
چون مزاج شراب آلت شر
مکن از کعبتین نرد و قدح
با «له» و «منک» عمر خویش هدر
چون همی بازی و همی مانی
بخت بد را بباز بر اختر
پیش هر دون مکن چو چنبر پشت
پای هر سفله را مگیر چو در
که میانه تهی‌ست گاه سخا
سخن دون و سفله چون چنبر
نزد دونان حدیث می مگذار
پیش حران ز جام می مگذر
تا نباشی برین سبک چون جان
تا نباشی بر آن گران چو جگر
یار دونان همی بوی چون جهل
عاقلان زان کنند از تو حذر
یکسو افکن ز طبع بی نفسی
تات باشد چو روح قدر و خطر
دانی از عیبها چو غیب عیان
داری از علمها چو عقل خبر
نعمتت نی و همتت بی حد
دولتت نی و حکمتت بی مر
حکمتت را ز فکر تست مزاج
خاطرت را ز دانشست گهر
دوری از جهل همچو علم علی
پاکی از جور همچو عدل عمر
شعر تو سحر هست لیک ترا
بخت تو هست همچو وقت سحر
ماند اندیشهٔ تو زیر قدم
گهر طبع تو چو اسکندر
ز آب انگور نار طبع مکش
ز آتش باده آب روی مبر
سوی بالا گرای همچو شرار
گرد پستی مگرد همچو مطر
خامه هر جای چون قضا به مباز
جامه هر وقت چون قدر به مدر
همچو نکبا ازین وآن مربای
همچو نرگس در این و آن منگر
ز اندرون کژ مباش چون زنجیر
تا نمانی برون چو حلقهٔ در
هر بنان را مباش همچو قلم
هر میان را مباش همچو کمر
گرد حران در آی همچو سخای
سوی مردان گرای همچو هنر
نزد ایشان مباش چون کاسه
پیش ایشان مگرد چون ساغر
تن خویش از سر کهان در دزد
جان خویش از می مهان پرور
گر چه فسقست هر دو ز اصل ولیک
هم بجای خود آخر اولاتر
اینک ار چه به طبع یکسانند
در تفاوت به یک مکان بنگر
گشته با باد سخت خانهٔ خیر
مانده بی آب سست آلت غر
طبع داری نهادهٔ گردون
نظم داری نتیجهٔ کوثر
خاطری در نثار چون دریا
فکرتی تیز رای چون آذر
چه شد ار هست ظاهرت عریان
باطنت دارد از هنر زیور
از برون گر چه هست عریان بحر
از درون هست فرشش از گوهر
کمر گوهرین کجا یابی
چون دو سر نیستی چو دو پیکر
زان زیادت پذیری و نقصان
که تو یک رویه‌ای بسان قمر
بی زر و سیمی ای برادر از آنک
شوخ چشمیت نیست چون عبهر
چشمهٔ خور چو می بپوشد ابر
نه برهنه بهست چشمهٔ خور
بصر حکمتی برهنه بهی
زان که پوشیده نیک نیست بصر
هستی ای تاج عصر میر سخن
از دلیل و حدیث پیغمبر
لیکن این آبگون آتش بار
کردت از خاک تخت و باد افسر
زان چنینست جامهٔ جانت
که تو آب و هوایی از رخ و فر
پس نه آب و هوای صافی راست
تختش از خاک و خانه از صرصر
لقبت گر چه هست زشت حسن
هستی از هر چه هست نیکوتر
خادمانند نامشان کافور
لیک رخشان سیه‌تر از عنبر
مهر بهتر ز ماه لیک به لفظ
ماده آمد یکی و دیگر نر
چنگ در شاخ هر مهی میزن
تو چه دانی ز بخت «بوک» و «مگر»
باشد از نار طبع یابی نور
باشد از شاخ فضل یابی بر
ورنه بگذار زان که می‌گذرد
خیر چون شر و منفعت چون ضر
چون تو دانا بسیست گرد جهان
تنگدل زین سپهر پهناور
آن حسن را به زهر کشت مدار
تو مدار از زمانه طعم شکر
تا همی چرخ پیر عمر خورد
از جوانی و عمر خود برخور
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۱ - موعظه در اجتناب از غرور و کبر و حرص
ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار
ای خداخوانان قال الاعتذار الاعتذار
پیش از آن کاین جان عذر آور فرو میرد ز نطق
پیش از آن کاین چشم عبرت بین فرو ماند ز کار
پند گیرید ای سیاهیتان گرفته جای پند
عذر آرید ای سپیدیتان دمیده بر عذار
ای ضعیفان از سپیدی مویتان شد همچو شیر
وی ظریفان از سیاهی رویتان شد همچو قار
پرده‌تان از چشم دل برداشت صبح رستخیز
پنبه تا از گوش بیرون کرد گشت روزگار
تا کی از دارالغروری ساختن دارالسرور
تا کی از دارالفراری ساختن دارالقرار
در فریب آباد گیتی چند باید داشت حرص
چشمتان چون چشم نرگس دست چون دست چنار
این نه آن صحراست کانجا بی جسد بینند روح
این نه آن بابست کآنجا بی خبر یابند بار
از جهان نفس بگریزید تا در کوی عقل
آنچه غم بودست گردد مر شما را غمگسار
در جهان شاهان بسی بودند کز گردون ملک
تیرشان پروین گسل بود و سنان جوزا فگار
بنگرید اکنون بنات‌النعش وار از دست مرگ
نیزه‌هاشان شاخ شاخ و تیرهاشان پارپار
می‌نبینید آن سفیهانی که ترکی کرده‌اند
همچو چشم تنگ ترکان گور ایشان تنگ و تار
بنگرید آن جعدشان از خاک چون پشت کشف
بنگرید آن رویشان از چین چو پشت سوسمار
سر به خاک آورد امروز آنکه افسر بود دی
تن به دوزخ برد امسال آنکه گردن بود پار
ننگ ناید مر شما را زین سگان پر فساد
دل نگیرد مر شما را زین خزان بی‌فسار
این یکی گه زین دین و کفر را زو رنگ و بوی
و آن دگر گه فخر ملک و ملک را زو ننگ و عار
این یکی کافی ولیکن فاش را ز اعتقاد
و آن دگر شافی ولیکن فاش را ز اضطرار
زین یکی ناصر عبادالله خلفی ترت و مرت
وز دگر حافظ بلادالله جهانی تار و مار
پاسبانان تو اند این سگ پرستان همچو سگ
هست مرداران ایشان هم بدیشان واگذار
زشت باشد نقش نفس خوب را از راه طبع
گریه کردن پیش مشتی سگ پرست و موشخوار
اندرین زندان برین دندان زنان سگ صفت
روزکی چند ای ستمکش صبر کن دندان فشار
تا ببینی روی آن مردم‌کشان چون زعفران
تا ببینی رنگ آن محنت‌کشان چون گل انار
گرچه آدم سیرتان سگ صفت مستولیند
هم کنون بینی که از میدان دل عیاروار
جوهر آدم برون تازد برآرد ناگهان
زین سگان آدمی کیمخت و خر مردم دمار
گر مخالف خواهی ای مهدی در آ از آسمان
ور موافق خواهی ای دجال یک ره سر برآر
یک طپانچه مرگ و زین مردارخواران یک جهان
یک صدای صور و زین فرعون طبعان صدهزار
باش تا از صدمت صور سرافیلی شود
صورت خوبت نهان و سیرت زشت آشکار
تا ببینی موری آن خس را که می‌دانی امیر
تا بینی گرگی آن سگ را که می‌خوانی عیار
در تو حیوانی و روحانی و شیطانی درست
در شمار هر که باشی آن شوی روز شمار
باش تا بر باد بینی خان رای و رای خان
باش تا در خاک بینی شر شور و شور شار
تا ببینی یک به یک را کشته در شاهین عدل
شیر سیر و جاه چاه و شور سوز و مال مار
ولله ار داری به جز بادی به دست ارمر ترا
جز به خاک پای مشتی خاکسارست افتخار
کز برای خاک پاشی نازنینی را خدای
کرددر پیش ساستگاه قهرش سنگسار
باش تا کل بینی آنها را که امروزند جزو
باش تا گل یابی آنها را که امروزند خار
آن عزیزانی که آنجا گلبنان دولتند
تا نداریشان بدینجا خیره همچون خار خوار
گلبنی کاکنون ترا هیزم نمود از جور دی
باش تا در جلوه‌ش آرد دست انصاف بهار
ژنده‌پوشانی که آنجا زندگان حضرتند
تا نداری خوارشان از روی نخوت زینهار
و آن سیاهی کز پی ناموس حق ناقوس زد
در عرب بواللیل بود اندر قیامت بونهار
پرده‌دار عشق دان اسم ملامت بر فقیر
پاسبان در شناس آن تلخ آب اندر بحار
ور بقا خواهی ز درویشان طلب زیرا که هست
بود درویشان قباهای بقا را پود و تار
تا ورای نفس خویشی خویشتن کودک شمار
چون فرود طبع ماندی خویشتن غافل بدار
کی شود ملک تو عالم تا تو باشی ملک او
کی بود اهل نثار آنکس که برچیند نثار
هست دل یکتا مجویش در دو گیتی زان که نیست
در نه و در هشت و هفت و در شش و پنج و چهار
نیست یک رنگی بزیر هفت چار از بهر آنک
ار گلست اینجای با خارست ور مل با خمار
بهر بیشی راست اینجا کم زدن زیرا نکرد
زیر گردون قمر پس مانده را هرگز قمار
در رجب خود روزه‌دار و «قل هوالله» خوان و پس
در صفر خوان «تبت» و در چارشنبه روزه‌دار
چند ازین رمز و اشارت راه باید رفت راه
چند ازین رنگ و عبارت کار باید کرد کار
همرهان با کوه‌هانان به حج رفتند و کرد
رسته از میقات و حرم و جسته از سعی و جمار
تو هنوز از راه رعنایی ز بهر لاشه‌ای
گاه در نقش هویدی گاه در رنگ مهار
چون به حکم اوست خواهی تاج خواهی پای بند
چون نشان اوست خواهی طیلسان خواهی غیار
تا به جان این جهانی زنده چون دیو و ستور
گر چه پیری همچو دنیا خویشتن کودک شمار
حرص و شهوت در تو بیدارند خوش خوش تو مخسب
چون پلنگی بر یمین داری و موشی بر یسار
مال دادی لیک رویست و ریا اندر بنه
کشت کردی لیک خوکست و ملخ در کشت‌زار
خشم را زیر آر در دنیا که در چشم صفت
سگ بود آنجا کسی کاینجا نباشد سگ سوار
خشم و شهوت مار و طاووسند در ترکیب تو
نفس را آن پایمرد و دیو را این دست یار
کی توانستی برون آورد آدم را ز خلد
گر نبودی راهبر ابلیس را طاووس و مار
عور کرد از کسوت عار ار ز دودهٔ آدمی
زان که اندر تخم آدم عاریت باشد عوار
حلم و خرسندی در آب و گل طلب کت اصل ازوست
کی بود در باد خرسندی و در آتش وقار
حلم خاک و قدر آتش جوی کآب و باد راست
گرت رنگ و بوی بخشد پیله‌ور صد پیلوار
تا تو اندر زیر بار حلق و جلقی چون ستور
پرده‌داران کی دهندت بار بر درگاه یار
گرد خرسندی و بخشش گرد زیرا طمع و طبع
کودکان را خربزه گرمست و پیران را خیار
راستکاری پیشه کن کاندر مصاف رستخیز
نیستند از خشم حق جز راست‌کاران رستگار
تا به جان لهو و لغوی زنده اندر کوی دین
از قیامت قسم تو نقشست و از قرآن نگار
حق همی گوید بده تا ده مکافاتت دهم
آن به حق ندهی و پس آسان بپاشی در شیار
این نه شرط مومنی باشد که در ایمان تو
حق همی خاین نماید خاک و سرگین استوار
گرد دین بهر صلاح دین به بی‌دینی متن
تخم دنیا در قرار تن به مکاری مکار
ای بسا غبنا کت اندر حشر خواهد بود از آنک
هست ناقد بس بصیر و نقدها بس کم عیار
سخت سخت آید همی بر جان ز راه اعتقاد
زشت زشت آید همی در دین ز راه اعتبار
بر در ماتم سرای دین و چندین نای و نوش
در ره رعناسرای دیو و چندان کار و بار
گرد خود گردی همی چون گرد مرکز دایره
ای پی اینی بسان خشک مغزان در دوار
از نگارستان نقاش طبیعی برتر آی
تا رهی از ننگ جبر و طمطراق اختیار
چون ز دقیانوس خود رستند هست اندر رقیم
به ز بیداری شما خواب جوانمردان غار
بازدان تایید دین را آخر از تلقین دیو
بازدان روح‌القدس را آخر از حبر نصار
عقل اگر خواهی که ناگه در عقیله‌ت نفکند
گوش گیرش در دبیرستان «الرحمان» در آر
عقل بی‌شرع آن جهانی نور ندهد مر ترا
شرع باید عقل را همچون معصفر را شخار
عقل جزوی کی تواند گشت بر قرآن محیط
عنکبوتی کی تواند کرد سیمرغی شکار
گر چه پیوستست بس دورست جان از کالبد
ور چه نزدیکست بس دورست گوش از گوشوار
پیشگاه دوست را شایی چو بر درگاه عشق
عافیت را سرنگون سار اندر آویزی بدار
عاشقان را خدمت معشوق تشریفست و بر
عاقلان را طاعت معبود تکلیف‌ست و بار
زخم تیغ حکم را چه مصطفا چه بوالحکم
ذوالفقار عشق را چه مرتضا چه ذوالخمار
هر چه دشوارست بر تو هم ز باد و بود تست
ورنه عمر آسان گذارد مردم آسان گذار
از درون جان برآمد نخوت و حقد و حسد
تا که از سیمرغ رستم گشت بر اسفندیار
تا ندانی کوشش خود بخشش حق دان از آنک
در مصاف دین ز بود خود نگشتی دلفگار
ورنه پیش ناوک اندازان غیرت کی بود
دست باف عنکبوتی زنده پیلی را حصار
چند جویی بی حیاتی صحو و سکر و انبساط
چند جویی بی مماتی محو و شکر و افتقار
جز به دستوری «قال الله» یا «قال الرسول»
ره مرو فرمان مده حاجت مگو حجت میار
چار گوهر چارپایهٔ عرش و شرع مصطفاست
صدق و علم و شرم و مردی کار این هر چار یار
چار یار مصطفا را مقتدا دار و بدان
ملک او را هست نوبت پنج نوبت زن چهار
پاس خود خود دار زیرا در بهار تر هوا
پاسبانت را تره کوکست و میوه کوکنار
از زبان جاه جویان تا نداری طمع بر
وز دو دست نخل بندان تا نداری چشم بار
کی توان آمد به راه حق ز راه جلق و حلق
درد باید حلق سوز و حلق دوز و حق گزار
نی از آن دردی که رخ مجروح دارد چون ترنج
بل از آن دردی که دلها خون کند در بر چو نار
نه چنان دردی که با جانان نگوید دردمند
بل از آن دردی که ناپرسا بگوید پیش یار
بر چنین بالا مپر گستاخ کز مقراض لا
جبرئیل پر بریدست اندرین ره صد هزار
هیزم دیگی که باشد شهپر روح‌القدس
خانه آرایان شیطانرا در آن مطبخ چه کار
علم و دین در دست مشتی جاه جوی مال دوست
چون بدست مست و دیوانه‌ست دره و ذوالفقار
زان که مشتی ناخلف هستند در خط خلاف
آب روی و باد ریش آتش دل و تن خاکسار
کز برای نام داند مرد دنیا علم دین
وز برای دام دارد ناک ده مشک تتار
ای نبوده جز گمان هرگز یقینت را مدد
وی نبوده جز حسد هرگز یمینت را یسار
شاعران را از شمار راویان مشمر که هست
جای عیسی آسمان و جای طوطی شاخسار
باد رنگین‌ست شعر و خاک رنگین‌ست زر
تو ز عشق این و آن چون آب و آتش بیقرار
ز آنچنین بادی و خاکی چون سنایی بر سر آی
تا چنو در شهرها بی‌تاج باشی شهریار
ورنه چون دیگر خسیسان زین خران عشوه خر
خاک رنگین می‌ستان و باد رنگین می‌سپار
نی که بیمار حسد را با شره در قحط سال
گرش عیسی خوان نهد بر وی نباشد خوشگوار
خاطر کژ را چه شعر من چه نظم ابلهی
کور عینین را چه نسناس و چه نقش قندهار
نکته و نظم سنایی نزد نادان دان چنانک
پیش کر بر بط سرای و نزد کور آیینه دار
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۹ - در تعزیت خواجه مسعود و تهنیت فرزند او خواجه احمد
کر ناگه گنبد بسیار سال عمر خوار
فخر آل گنبدی را بی‌جمال عمر خوار
خواجه مسعودی که هنگام سعادت مشتری
سعد کلی داشتی از بهر شخص او نثار
آن ز بیم مرگ بوده سالها در عین مرگ
و آن ز زخم چشم بوده هفته‌ها بیماروار
نرگسی کز بیم ایزد سالها یک رسته بود
خون حسرت کرده او را در لحد چون لاله‌زار
چشمها نشگفت اگر شد پر ستاره بی رخش
کاختران از غیبت خورشید گردند آشکار
چنبر گردون به گرد خاک از آن گردد همی
کاین چنین‌ها دارد این آسوده خاک اندر کنار
شاهی و شادی جز او فرزند نادیده هنوز
کرده مرگش همچو شاهان اسیر اندر حصار
تا گرفت او روزهٔ پیوسته در تابوت مرگ
خون همی گریند بهر او جهانی روزه‌دار
روی پر آژنگشان از اشک خون هست آن چنانک
در میان طبلهٔ شنگرف پشت سوسمار
لیک با این گرچه گنبد خانه‌ای کردش ز خشت
زین آل گنبدی را گنبد زنهار خوار
دوستان را جای شکر و تهنیت ماندست از آنک
ار صدف بشکست ازو برخاست در شاهوار
تا بود پر جوی و حوض و چشمه و دریا ز آب
در چمنها گر نبارد ابر نیسان گو مبار
مایهٔ حمد و سعادت احمد مسعود آنک
مر محامد را شعارست و سعادت را دثار
آن حکیم پای اصل و راد مرد معتبر
آن کریم دین پژوه و حق نیوش و حق گزار
آن اصیل خوش لقای مکرم درویش دوست
آن نبیل پارسای مفضل پرهیزگار
ای پدر را ناگهانی دیده در خاکی خموش
وی پدر را ناگهانی دیده بر چوبی سوار
نیک ناگاه از غریبی ماند چشمت پر ز آب
سخت بی وقت از یتیمی گشت فرقت پر غبار
لیکن از مرگ پدر یابند مردان نام و ننگ
نام بهمن بر نیامد تا نمرد اسفندیار
تا نگردد کوه مغرب پرده پیش آفتاب
از سوی مشرق جمال بدر ننماید شعار
ابتدا این رنجها میکش که در باغ شرف
زود بویی صد گل خوشبوی از یک نوک خار
تقویتها یابی اکنون از عطای ذوالجلال
تربیتها بینی اکنون از قبول شهریار
دولتت را فال نیک این بس که اندر شاعری
اختیار عالمی کردت ازینسان اختیار
یادگار خواجهٔ خود یافتی وقت است اگر
یادگاری خواهم ا زجودت ز چندان یادگار
تا بهشت و چرخ باشد نزد عالم هفت و هشت
تا حواس و طبع باشد نزد عاقل پنج و چار
یمن بادت بر یسار و یسر بادت بر یمین
دانشت جفت یمین و دولتت جفت یسار
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۳ - در نکوهش اصحاب دعوا
ای جوان زیر چرخ پیر مباش
یا ز دورانش در نفیر مباش
یا برون شو ز چرخ چون مردان
ورنه با ویل و وای و ویر مباش
اثر دوزخ ار نمی‌خواهی
ساکن گنبد اثیر مباش
گر سعیدیت آرزوست به عدن
در سراپردهٔ سعیر مباش
تو ورای چهار و پنج و ششی
در کف هفت و هشت اسیر مباش
در سرا ضرب عقل و نفس و فلک
ناقدی باش و جز بصیر مباش
در میان غرور و وهم و خیال
بستهٔ دیو بسته گیر مباش
هر دمی با گشاد نامهٔ عقل
گر تو سلطان نه‌ای سفیر مباش
منی انداز باش چون مردان
گر نه‌ای زن منی پذیر مباش
گر ترا جان به وزر آلودست
داروی وزر کن وزیر مباش
از برای خلاف و استبداد
به سرو دنب جز بگیر مباش
ای به گوهر و رای طبع و فلک
بهر آز این چنین حقیر مباش
مار قانع بسی زید تو به حرص
گر نه‌ای مور زود میر مباش
از پی خرس حرص و موش طمع
گاه گوز و گهی پنیر مباش
«من» و «سلوی» چو هست اندر تیه
در نیاز پیاز و سیر مباش
از کمان یافت دور گشتن تیر
تو ز کژ دور شو چو تیر مباش
گر همی در و عنبرت باید
بحرها هست در غدیر مباش
گر خطر بایدت خطر کن جان
ورنه ایمن بزی خطیر مباش
چون ترا خاک تخت خواهد بود
گو کنون تخت اردشیر مباش
تا ز یک وصف خلق متصفی
شو فقیهی گزین فقیر مباش
فقه خوان لیک در جهنم جاه
همچو قابوس وشمگیر مباش
چون زفر درس و ترس با هم خوان
ورنه بیهوده در زفیر مباش
در ره دین چو بو حنیفه ز علم
چون چراغی به جز منیر مباش
چون تو طفلی و شرع دایهٔ تست
جز ازین دایه سیر شیر مباش
مجمع اکبر ار نخواهد بود
طالب جامع کبیر مباش
ور کنون سوی کعبه خواهی رفت
ره مخوفست بی‌خفیر مباش
با چنین غافلان نذر شکن
جز چو پیغمبران نذیر مباش
از پی ذکر بر صحیفهٔ عمر
چون نکو نه‌ای دبیر مباش
با تو در گورتست علم و عمل
منکر «منکر» و «نکیر» مباش
پاس پیوسته دار بر در حق
کاهلانه «بجه» «بگیر» مباش
خار خارت چو نیست در ره او
پس در آن کوی خیر خیر مباش
همه دل باش و آگهی نیاز
بی‌خبر بر در خبیر مباش
زیر بی‌آگهی کند زاری
پس تو گر آگهی چو زیر مباش
چون قلم هر دمی فدا کن سر
لیک از بن شکر بی‌صریر مباش
چون به پیش تو نیست یوسف تو
پس چو یعقوب جز ضریر مباش
ای سنایی تو بر نظارهٔ خلق
در سخن فرد و بی‌نظیر مباش
در زحیری ز سغبهٔ گفتن
گفت بگذار و در زحیر مباش
در هوای صفا چو بوتیمار
دردت ار هست گو صفیر مباش
با قرارست نور دیدهٔ سر
چشم سر گو: برو قریر مباش
شکر کن زان که شرع و شعرت هست
خرت ار نیست گو شعیر مباش
گر چه خصمت فرزدق ست به هجو
تو به پاداش او جریر مباش
خود نقیریست کل عالم و تو
در نقار از پی نقیر مباش
از پی یوسف کسان به غرض
گاه بشرا و گه بشیر مباش
همه بر کشتهای تشنه ز قحط
ابر باش و به جز مطیر مباش
هر کجا پای عاشقی‌ست روان
باد کشتیش باش و قیر مباش