عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۱۴ - صبر فرمودن اعرابی زن خود را و فضیلت صبر و فقر بیان کردن با زن
شوی گفتش چند جویی دخل و کشت
خود چه ماند از عمر، افزون‌تر گذشت
عاقل اندر بیش و نقصان ننگرد
زان که هر دو همچو سیلی بگذرد
خواه صاف و خواه سیل تیره‌رو
چون نمی‌پاید، دمی از وی مگو
اندرین عالم هزاران جانور
می‌زید خوش‌عیش، بی‌زیر و زبر
شکر می‌گوید خدا را فاخته
بر درخت و برگ شب ناساخته
حمد می‌گوید خدا را عندلیب
کاعتماد رزق بر توست ای مجیب
باز دست شاه را کرده نوید
از همه مردار ببریده امید
هم چنین از پشه گیری تا به پیل
شد عیال الله و حق نعم المعیل
این همه غم‌ها که اندر سینه‌هاست
از بخار و گرد بود و باد ماست
این غمان بیخ‌کن چون داس ماست
این چنین شد وان چنان وسواس ماست
دان که هر رنجی ز مردن پاره‌‌یی‌ست
جزو مرگ از خود بران گر چاره‌‌یی‌ست
چون ز جزو مرگ نتوانی گریخت
دان که کلش بر سرت خواهند ریخت
جزو مرگ ار گشت شیرین مر تو را
دان که شیرین می‌کند کل را خدا
دردها از مرگ می‌آید رسول
از رسولش رو مگردان ای فضول
هرکه شیرین می‌زید، او تلخ مرد
هرکه او تن را پرستد، جان نبرد
گوسفندان را ز صحرا می‌کشند
آن که فربه‌تر، مر آن را می‌کشند
شب گذشت و صبح آمد ای تمر
چند گیری این فسانه‌ی زر ز سر؟
تو جوان بودی و قانع‌تر بدی
زر طلب گشتی، خود اول زر بدی
رز بدی پر میوه، چون کاسد شدی؟
وقت میوه پختنت فاسد شدی؟
میوه‌ات باید که شیرین‌تر شود
چون رسن تابان نه واپس‌تر رود
جفت مایی، جفت باید هم‌صفت
تا برآید کارها با مصلحت
جفت باید بر مثال همدگر
در دو جفت کفش و موزه درنگر
گر یکی کفش از دو تنگ آید به پا
هر دو جفتش کار ناید مر تو را
جفت در، یک خرد وان دیگر بزرگ؟
جفت شیر بیشه دیدی هیچ گرگ؟
راست ناید بر شتر جفت جوال
آن یکی خالی و این پر مال‌مال
من روم سوی قناعت دل‌قوی
تو چرا سوی شناعت می‌روی؟
مرد قانع از سر اخلاص و سوز
زین نسق می‌گفت با زن، تا به روز
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۱۶ - نصیحت کردن مرد مر زن را کی در فقیران به خواری منگر و در کار حق به گمان کمال نگر و طعنه مزن در فقر و فقیران به خیال و گمان بی‌نوایی خویشتن
گفت ای زن تو زنی یا بوالحزن؟
فقر فخر آمد، مرا بر سر مزن
مال و زر سر را بود همچون کلاه
کل بود او کز کله سازد پناه
آن که زلف جعد و رعنا باشدش
چون کلاهش رفت، خوش‌تر آیدش
مرد حق باشد به مانند بصر
پس برهنه به که پوشیده نظر
وقت عرضه کردن آن برده فروش
برکند از بنده جامه‌ی عیب‌پوش
ور بود عیبی برهنه‌ش کی کند؟
بل به جامه خدعه‌‌یی با وی کند
گوید این شرمنده است از نیک و بد
از برهنه کردن او از تو رمد
خواجه در عیب است غرقه تا به گوش
خواجه را مال است و مالش عیب‌پوش
کز طمع عیبش نبیند طامعی
گشت دل‌ها را طمع‌ها جامعی
ور گدا گوید سخن چون زر کان
ره نیابد کالۀ او در دکان
کار درویشی ورای فهم توست
سوی درویشی بمنگر سست سست
زان که درویشان ورای ملک و مال
روزیی دارند ژرف از ذوالجلال
حق تعالی عادل است و عادلان
کی کنند استمگری بر بی‌دلان؟
آن یکی را نعمت و کالا دهند
وین دگر را بر سر آتش نهند
آتشش سوزا که دارد این گمان
بر خدا و خالق هر دو جهان
فقر فخری از گزاف است و مجاز؟
نه، هزاران عز پنهان است و ناز
از غضب بر من لقب‌ها راندی
یارگیر و مارگیرم خواندی
گر بگیرم، برکنم دندان مار
تاش از سر کوفتن نبود ضرار
زان که آن دندان عدو جان اوست
من عدو را می‌کنم زین علم دوست
از طمع هرگز نخوانم من فسون
این طمع را کرده‌ام من سرنگون
حاش لله طمع من از خلق نیست
از قناعت در دل من عالمی‌ست
بر سر امرودبن بینی چنان
زان فرود آ تا نماند آن گمان
چون تو برگردی، تو سرگشته شوی
خانه را گردنده بینی، وان تویی
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۲۹ - هدیه بردن عرب سبوی آب باران از میان بادیه سوی بغداد به امیرالمؤمنین بر پنداشت آنک آنجا هم قحط آبست
گفت زن صدق آن بود کز بود خویش
پاک برخیزی تو از مجهود خویش
آب باران است ما را در سبو
ملکت و سرمایه و اسباب تو
این سبوی آب را بردار و رو
هدیه ساز و پیش شاهنشاه شو
گو که ما را غیر این اسباب نیست
در مفازه هیچ به زین آب نیست
گر خزینه‌ش پر متاع فاخر است
این چنین آبش نباشد، نادر است
چیست آن کوزه؟ تن محصور ما
اندرو آب حواس شور ما
ای خداوند، این خم و کوزه‌ی مرا
در پذیر از فضل الله اشتری
کوزه‌یی با پنج لوله‌ی پنج حس
پاک دار این آب را از هر نجس
تا شود زین کوزه منفذ سوی بحر
تا بگیرد کوزۀ من خوی بحر
تا چو هدیه پیش سلطانش بری
پاک بیند، باشدش شه مشتری
بی‌نهایت گردد آبش بعد از آن
پر شود از کوزۀ من صد جهان
لوله‌ها بر بند و پر دارش ز خم
گفت غضوا عن هوا ابصارکم
ریش او پر باد کین هدیه که راست؟
لایق چون او شهی این است راست
زن نمی‌دانست کآن‌جا بر گذر
هست جاری دجلۀ همچون شکر
در میان شهر چون دریا روان
پر ز کشتی‌ها و شست ماهیان
رو بر سلطان و کار و بار بین
حس تجری تحتها الانهار بین
این چنین حس‌ها و ادراکات ما
قطره‌یی باشد در آن نهر صفا
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۳۰ - در نمد دوختن زن عرب سبوی آب باران را و مهر نهادن بر وی از غایت اعتقاد عرب
مرد گفت آری، سبو را سر ببند
هین که این هدیه‌ست ما را سودمند
در نمد در دوز تو این کوزه را
تا گشاید شه به هدیه روزه را
کین چنین اندر همه آفاق نیست
جز رحیق و مایۀ اذواق نیست
زان که ایشان زآب‌های تلخ و شور
دایما پر علت‌اند و نیم‌کور
مرغ کاب شور باشد مسکنش
او چه داند جای آب روشنش؟
ای که اندر چشمۀ شور است جات
تو چه دانی شط و جیحون و فرات؟
ای تو نارسته ازین فانی رباط
تو چه دانی محو و سکر و انبساط؟
ور بدانی، نقلت از اب و جد است
پیش تو این نام‌ها چون ابجد است
ابجد و هوز چه فاش است و پدید
بر همه طفلان و معنی بس بعید
پس سبو برداشت آن مرد عرب
در سفر شد، می‌کشیدش روز و شب
بر سبو لرزان بد از آفات دهر
هم کشیدش از بیابان تا به شهر
زن مصلا باز کرده از نیاز
رب سلم ورد کرده در نماز
که نگه‌دار آب ما را از خسان
یا رب آن گوهر بدان دریا رسان
گرچه شویم آگه است و پر فن است
لیک گوهر را هزاران دشمن است
خود چه باشد گوهر؟ آب کوثر است
قطره‌‌یی زین است کاصل گوهر است
از دعاهای زن و زاری او
وز غم مرد و گران‌باری او
سالم از دزدان و از آسیب سنگ
برد تا دار الخلافه بی‌درنگ
دید درگاهی پر از انعام‌ها
اهل حاجت گستریده دام‌ها
دم به دم هر سوی صاحب‌حاجتی
یافته زان در عطا و خلعتی
بهر گبر و مؤمن و زیبا و زشت
همچو خورشید و مطر، نی، چون بهشت
دید قومی درنظر آراسته
قوم دیگر منتظر بر خاسته
خاص و عامه از سلیمان تا به مور
زنده گشته چون جهان از نفخ صور
اهل صورت در جواهر بافته
اهل معنی بحر معنی یافته
آن که بی‌همت، چه با همت شده
وان که با همت، چه با نعمت شده
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۳۱ - در بیان آنک چنانک گدا عاشق کرمست و عاشق کریم کرم کریم هم عاشق گداست اگر گدا را صبر بیش بود کریم بر در او آید و اگر کریم را صبر بیش بود گدا بر در او آید اما صبر گدا کمال گداست و صبر کریم نقصان اوست
بانگ می‌آمد که ای طالب بیا
جود محتاج گدایان چون گدا
جود می‌جوید گدایان و ضعاف
همچو خوبان کآینه جویند صاف
روی خوبان زآینه زیبا شود
روی احسان از گدا پیدا شود
پس از این فرمود حق در والضحی
بانگ کم زن ای محمد بر گدا
چون گدا آیینۀ جود است هان
دم بود بر روی آیینه زیان
آن یکی جودش گدا آرد پدید
وان دگر بخشد گدایان را مزید
پس گدایان آیت جود حق‌اند
وان که با حق‌اند جود مطلق‌اند
وان‌که جز این دوست او خود مرده‌یی‌ست
او برین در نیست، نقش پرده‌یی‌ست
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۳۲ - فرق میان آنک درویش است به خدا و تشنهٔ خدا و میان آنک درویش است از خدا و تشنهٔ غیرست
نقش درویش است او، نه اهل نان
نقش سگ را تو مینداز استخوان
فقر لقمه دارد او، نه فقر حق
پیش نقش مرده‌‌یی کم نه طبق
ماهی خاکی بود، درویش نان
شکل ماهی، لیک از دریا رمان
مرغ خانه‌ست او، نه سیمرغ هوا
لوت نوشد او، ننوشد از خدا
عاشق حق است او بهر نوال
نیست جانش عاشق حسن و جمال
گر توهم می‌کند او عشق ذات
ذات نبود وهم اسما و صفات
وهم مخلوق است و مولود آمده‌ست
حق نزاییده‌ست، او لم یولدست
عاشق تصویر و وهم خویشتن
کی بود از عاشقان ذوالمنن؟
عاشق آن وهم اگر صادق بود
آن مجاز او حقیقت‌کش شود
شرح می‌خواهد بیان این سخن
لیک می‌ترسم ز افهام کهن
فهم‌های کهنهٔ کوته‌نظر
صد خیال بد در آرد در فکر
بر سماع راست هر کس چیر نیست
لقمهٔ هر مرغکی انجیر نیست
خاصه مرغی، مرده‌‌یی، پوسیده‌‌یی
پرخیالی، اعمی‌یی، بی‌دیده‌‌یی
نقش ماهی را چه دریا و چه خاک
رنگ هندو را چه صابون و چه زاک
نقش اگر غمگین نگاری بر ورق
او ندارد از غم و شادی سبق
صورتش غمگین و او فارغ از آن
صورتش خندان و او زان بی‌نشان
وین غم و شادی که اندر دل حظی‌ست
پیش آن شادی و غم جز نقش نیست
صورت غمگین نقش از بهر ماست
تا که ما را یاد آید راه راست
صورت خندان نقش از بهر توست
تا ازان صورت شود معنی درست
نقش‌هایی کندرین حمام‌هاست
از برون جامه‌کن چون جامه‌هاست
تا برونی، جامه‌ها بینی و بس
جامه بیرون کن، درآ ای هم‌نفس
زان که با جامه درون‌سو راه نیست
تن ز جان، جامه ز تن آگاه نیست
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۳۸ - قبول کردن خلیفه هدیه را و عطا فرمودن با کمال بی‌نیازی از آن هدیه و از آن سبو
چون خلیفه دید و احوالش شنید
آن سبو را پر ز زر کرد و مزید
آن عرب را کرد از فاقه خلاص
داد بخشش‌ها و خلعت‌های خاص
کین سبو پر زر به دست او دهید
چون که واگردد، سوی دجله‌ش برید
از ره خشک آمده‌ست و از سفر
از ره دجله‌ش بود نزدیک‌تر
چون به کشتی در نشست و دجله دید
سجده می‌کرد از حیا و می‌خمید
کی عجب لطف این شه وهاب را
وین عجب‌تر کو ستد آن آب را
چون پذیرفت از من آن دریای جود
این چنین نقد دغل را زود زود؟
کل عالم را سبو دان ای پسر
کو بود از علم و خوبی تا به سر
قطره‌یی از دجلهٔ خوبی اوست
کان نمی‌گنجد، ز پری زیر پوست
گنج مخفی بد ز پری چاک کرد
خاک را تابان‌تر از افلاک کرد
گنج مخفی بد ز پری جوش کرد
خاک را سلطان اطلس‌پوش کرد
ور بدیدی شاخی از دجله‌ی خدا
آن سبو را او فنا کردی فنا
آن که دیدندش همیشه بی‌خودند
بی‌خودانه بر سبو سنگی زدند
ای ز غیرت بر سبو سنگی زده
وان شکستت خود درستی آمده
خم شکسته، آب ازو ناریخته
صد درستی زین شکست انگیخته
جزو جزو خم به رقص است و به حال
عقل جزوی را نموده این محال
نه سبو پیدا درین حالت، نه آب
خوش ببین، والله اعلم بالصواب
چون در معنی زنی، بازت کنند
پر فکرت زن که شهبازت کنند
پر فکرت شد گل‌آلود و گران
زان که گل‌خواری، تو را گل شد چو نان
نان گل است و گوشت، کم‌تر خور ازین
تا نمانی همچو گل اندر زمین
چو گرسنه می‌شوی، سگ می‌شوی
تند و بد پیوند و بدرگ می‌شوی
چون شدی تو سیر، مرداری شدی
بی‌خبر، بی‌پا، چو دیواری شدی
پس دمی مردار و دیگر دم سگی
چون کنی در راه شیران خوش‌تگی؟
آلت اشکار خود جز سگ مدان
کمترک انداز سگ را استخوان
زان که سگ چون سیر شد، سرکش شود
کی سوی صید و شکار خوش دود؟
آن عرب را بی‌نوایی می‌کشید
تا بدان درگاه و آن دولت رسید
در حکایت گفته‌ایم احسان شاه
در حق آن بی‌نوای بی‌پناه
هرچه گوید مرد عاشق، بوی عشق
از دهانش می‌جهد در کوی عشق
گر بگوید فقه، فقر آید همه
بوی فقر آید از آن خوش دمدمه
ور بگوید کفر، دارد بوی دین
آید از گفت شکش بوی یقین
کف کژ کز بهر صدقی خاسته است
اصل صاف آن تیره را آراسته است
آن کفش را صافی و محقوق دان
همچو دشنام لب معشوق دان
گشته آن دشنام نامطلوب او
خوش ز بهر عارض محبوب او
گر بگوید کژ، نماید راستی
ای کژی که راست را آراستی
از شکر گر شکل نانی می‌پزی
طعم قند آید نه نان چون می‌مزی
ور بیابد مؤمنی زرین وثن
کی هلد آن را برای هر شمن؟
بلکه گیرد، اندر آتش افکند
صورت عاریتش را بشکند
تا نماند بر ذهب نقش وثن
زان که صورت مانع است و راه‌زن
ذات زرش، داد ربانیت است
نقش بت بر نقد زر عاریت است
بهر کیکی تو گلیمی را مسوز
وز صداع هر مگس مگذار روز
بت‌پرستی، چون بمانی در صور
صورتش بگذار و در معنی نگر
مرد حجی، همره حاجی طلب
خواه هندو، خواه ترک و یا عرب
منگر اندر نقش و اندر رنگ او
بنگر اندر عزم و در آهنگ او
گر سیاه است او، هم‌آهنگ تو است
تو سپیدش خوان، که هم رنگ تو است
این حکایت گفته شد زیر و زبر
همچو فکر عاشقان بی‌پا و سر
سر ندارد، چون زازل بوده‌ست پیش
پا ندارد، با ابد بوده‌ست خویش
بلکه چون آب است هر قطره ازان
هم سر است و پا و هم بی هر دوان
حاش لله، این حکایت نیست هین
نقد حال ما و توست این، خوش ببین
زان که صوفی با کر و با فر بود
هرچه آن ماضی‌ست، لا یذکر بود
هم عرب ما، هم سبو ما، هم ملک
جمله ما یؤفک عنه من افک
عقل را شو دان و زن این نفس و طمع
این دو ظلمانی و منکر، عقل شمع
بشنو اکنون اصل انکار از چه خاست
زان که کل را گونه‌گونه جزوهاست
جزو کل، نی جزوها نسبت به کل
نی چو بوی گل که باشد جزو گل
لطف سبزه جزو لطف گل بود
بانگ قمری جزو آن بلبل بود
گر شوم مشغول اشکال و جواب
تشنگان را کی توانم داد آب؟
گر تو اشکالی به کلی و حرج
صبر کن الصبر مفتاح الفرج
احتما کن، احتما زاندیشه‌ها
فکر شیر و گور و دل‌ها بیشه‌ها
احتماها بر دواها سرور است
زان که خاریدن فزونی گر است
احتما اصل دوا آمد یقین
احتما کن قوت جانت ببین
قابل این گفت‌ها شو گوش‌وار
تا که از زر سازمت من گوشوار
حلقه در گوش مه زرگر شوی
تا به ماه و تا ثریا بر شوی
اولا بشنو که خلق مختلف
مختلف جانند تا یا از الف
در حروف مختلف شور و شکی‌ست
گرچه از یک رو ز سر تا پا یکی‌ست
از یکی رو ضد و یک رو متحد
از یکی رو هزل و از یک روی جد
پس قیامت روز عرض اکبر است
عرض او خواهد که با حسن و فر است
هرکه چون هندوی بدسودایی است
روز عرضش نوبت رسوایی است
چون ندارد روی همچون آفتاب
او نخواهد جز شبی همچون نقاب
برگ یک گل چون ندارد خار او
شد بهاران دشمن اسرار او
وان که سر تا پا گل است و سوسن است
پس بهار او را دو چشم روشن است
خار بی‌معنی خزان خواهد خزان
تا زند پهلوی خود با گلستان
تا بپوشد حسن آن و ننگ این
تا نبینی رنگ آن و زنگ این
پس خزان او را بهار است و حیات
یک نماید سنگ و یاقوت زکات
باغبان هم داند آن را در خزان
لیک دید یک به از دید جهان
خود جهان آن یک‌کس است، او ابله است
هر ستاره بر فلک جزو مه است
پس همی‌گویند هر نقش و نگار
مژده مژده نک همی‌آید بهار
تا بود تابان شکوفه چون زره
کی کنند آن میوه‌ها پیدا گره؟
چون شکوفه ریخت، میوه سر کند
چون که تن بشکست، جان سر بر زند
میوه معنی و شکوفه صورتش
آن شکوفه مژده، میوه نعمتش
چون شکوفه ریخت، میوه شد پدید
چون که آن کم شد، شد این اندر مزید
تا که نان نشکست قوت کی دهد؟
ناشکسته خوشه‌ها کی می ‌دهد؟
تا هلیله نشکند با ادویه
کی شود خود صحت‌افزا ادویه؟
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۳۹ - در صفت پیر و مطاوعت وی
ای ضیاء الحق حسام الدین بگیر
یک دو کاغذ، بر فزا در وصف پیر
گرچه جسم نازکت را زور نیست
لیک بی‌خورشید ما را نور نیست
گرچه مصباح و زجاجه گشته‌یی
لیک سرخیل دلی، سررشته‌یی
چون سر رشته به دست و کام توست
درهای عقد دل زانعام توست
بر نویس احوال پیر راه‌دان
پیر را بگزین و عین راه‌دان
پیر تابستان و خلقان تیر ماه
خلق مانند شب‌اند و پیر ماه
کرده‌ام بخت جوان را نام پیر
کو ز حق پیر است، نز ایام پیر
او چنان پیر است کش آغاز نیست
با چنان در یتیم انباز نیست
خود قوی‌تر می‌شود خمر کهن
خاصه آن خمری که باشد من لدن
پیر را بگزین که بی‌پیر این سفر
هست بس پر آفت و خوف و خطر
آن رهی که بارها تو رفته‌یی
بی قلاووز اندر آن آشفته‌یی
پس رهی را که ندیدستی تو هیچ
هین مرو تنها، ز رهبر سر مپیچ
گر نباشد سایهٔ او بر تو گول
پس تو را سرگشته دارد بانگ غول
غولت از ره افکند اندر گزند
از تو داهی‌تر درین ره بس بدند
از نبی بشنو ضلال ره‌روان
که چه‌شان کرد آن بلیس بدروان
صد هزاران ساله راه از جاده دور
بردشان و کردشان ادبیر و عور
استخوان‌هاشان ببین و مویشان
عبرتی گیر و مران خر سویشان
گردن خر گیر و سوی راه کش
سوی ره‌بانان و ره‌دانان خوش
هین مهل خر را و دست از وی مدار
زان که عشق اوست سوی سبزه‌زار
گر یکی دم تو به غفلت وا هلیش
او رود فرسنگ‌ها سوی حشیش
دشمن راه است خر، مست علف
ای که بس خر بنده را کرد او تلف
گر ندانی ره، هر آنچه خر بخواست
عکس آن کن، خود بود آن راه راست
شاوروهن و آن گه خالفوا
ان من لم یعصهن تالف
با هوا و آرزو کم باش دوست
چون یضلک عن سبیل الله اوست
این هوا را نشکند اندر جهان
هیچ چیزی همچو سایه‌ی همرهان
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۴۴ - قصه آنکس کی در یاری بکوفت از درون گفت کیست آن گفت منم گفت چون تو توی در نمی‌گشایم هیچ کس را از یاران نمی‌شناسم کی او من باشد برو
آن یکی آمد در یاری بزد
گفت یارش کیستی ای معتمد؟
گفت من، گفتش برو هنگام نیست
بر چنین خوانی مقام خام نیست
خام را جز آتش هجر و فراق
کی پزد؟ کی وا رهاند از نفاق؟
رفت آن مسکین و سالی در سفر
در فراق دوست سوزید از شرر
پخته شد آن سوخته، پس بازگشت
باز گرد خانهٔ انباز گشت
حلقه زد بر در به صد ترس و ادب
تا بنجهد بی‌ادب لفظی ز لب
بانگ زد یارش که بر در کیست آن؟
گفت بر در هم تویی ای دلستان
گفت اکنون چون منی، ای من در آ
نیست گنجایی دو من را در سرا
نیست سوزن را سر رشته‌ی دوتا
چون که یکتایی، درین سوزن در آ
رشته را با سوزن آمد ارتباط
نیست در خور با جمل سم الخیاط
کی شود باریک هستی جمل
جز به مقراض ریاضات و عمل؟
دست حق باید مر آن را ای فلان
کو بود بر هر محالی کن فکان
هر محال از دست او ممکن شود
هر حرون از بیم او ساکن شود
اکمه و ابرص چه باشد؟ مرده نیز
زنده گردد از فسون آن عزیز
وان عدم کز مرده مرده‌تر بود
در کف ایجاد او مضطر بود
کل یوم هو فی شان بخوان
مر ورا بی‌کار و بی‌فعلی مدان
کمترین کاریش هر روز است آن
کو سه لشکر را کند این سو روان
لشکری زاصلاب سوی امهات
بهر آن تا در رحم روید نبات
لشکری زارحام سوی خاکدان
تا ز نر و ماده پر گردد جهان
لشکری از خاک زان سوی اجل
تا ببیند هر کسی حسن عمل
این سخن پایان ندارد، هین بتاز
سوی آن دو یار پاک پاک‌باز
گفت یارش کندر آ، ای جمله من
نی مخالف چون گل و خار چمن
رشته یکتا شد، غلط کم شو کنون
گر دوتا بینی حروف کاف و نون
کاف و نون همچون کمند آمد جذوب
تا کشاند مر عدم را در خطوب
پس دوتا باید کمند اندر صور
گرچه یکتا باشد آن دو در اثر
گر دو پا، گر چار پا، ره را برد
همچو مقراض دو تا یکتا برد
آن دو همبازان گازر را ببین
هست در ظاهر خلافی زان و زین
آن یکی کرباس را در آب زد
وان دگر همباز خشکش می‌کند
باز او آن خشک را تر می‌کند
گوییا زاستیزه ضد بر، می‌تند
لیک این دو ضد استیزه‌نما
یک‌دل و یک‌کار باشد در رضا
هر نبی و هر ولی را مسلکی‌ست
لیک تا حق می‌برد، جمله یکی‌ست
چون که جمع مستمع را خواب برد
سنگ‌های آسیا را آب برد
رفتن این آب فوق آسیاست
رفتنش در آسیا بهر شماست
چون شما را حاجت طاحون نماند
آب را در جوی اصلی باز راند
ناطقه سوی دهان تعلیم راست
ورنه خود آن نطق را جویی جداست
می‌رود بی‌بانگ و بی‌تکرارها
تحتها الانهار تا گلزارها
ای خدا، جان را تو بنما آن مقام
کندرو بی‌حرف می‌روید کلام
تا که سازد جان پاک از سر قدم
سوی عرصه‌ی دور پهنای عدم
عرصه‌یی بس با گشاد و با فضا
وین خیال و هست یابد زو نوا
تنگ‌تر آمد خیالات از عدم
زان سبب باشد خیال اسباب غم
باز هستی تنگ‌تر بود از خیال
زان شود در وی قمر همچون هلال
باز هستی جهان حس و رنگ
تنگ‌تر آمد، که زندانی‌ست تنگ
علت تنگی‌ست ترکیب و عدد
جانب ترکیب حس‌ها می‌کشد
زان سوی حس عالم توحید دان
گر یکی خواهی، بدان جانب بران
امر کن یک فعل بود و نون و کاف
در سخن افتاد و معنی بود صاف
این سخن پایان ندارد، باز گرد
تا چه شد احوال گرگ اندر نبرد
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۴۸ - آمدن مهمان پیش یوسف علیه‌السلام و تقاضا کردن یوسف علیه‌السلام ازو تحفه و ارمغان
آمد از آفاق یار مهربان
یوسف صدیق را شد میهمان
کاشنا بودند وقت کودکی
بر وساده‌ی آشنایی متکی
یاد دادش جور اخوان و حسد
گفت کان زنجیر بود و ما اسد
عار نبود شیر را از سلسله
نیست ما را از قضای حق گله
شیر را بر گردن ار زنجیر بود
بر همه زنجیرسازان میر بود
گفت چون بودی ز زندان و ز چاه؟
گفت همچون در محاق و کاست ماه
در محاق ار ماه نو گردد دوتا
نی در آخر بدر گردد بر سما؟
گرچه دردانه به هاون کوفتند
نور چشم و دل شد و بیند بلند
گندمی را زیر خاک انداختند
پس ز خاکش خوشه‌ها بر ساختند
بار دیگر کوفتندش زآسیا
قیمتش افزود و نان شد جان‌فزا
باز نان را زیر دندان کوفتند
گشت عقل و جان و فهم هوشمند
باز آن جان چون که محو عشق گشت
یعجب الزراع آمد بعد کشت
این سخن پایان ندارد، بازگرد
تا که با یوسف چه گفت آن نیک مرد
بعد قصه گفتنش گفت ای فلان
هین چه آوردی تو ما را ارمغان؟
بر در یاران تهی‌دست آمدن
همچو بی‌گندم سوی طاحون شدن
حق تعالی خلق را گوید به حشر
ارمغان کو از برای روز نشر؟
جئتمونا و فرادی بی‌نوا
هم بدان سان که خلقناکم کذا
هین چه آوردید دست‌آویز را؟
ارمغانی روز رستاخیز را؟
یا امید بازگشتنتان نبود؟
وعدهٔ امروز باطلتان نمود؟
منکری مهمانی‌اش را از خری
پس ز مطبخ خاک و خاکستر بری
ور نه‌یی منکر، چنین دست تهی
در در آن دوست چون پا می‌نهی؟
اندکی صرفه بکن از خواب و خور
ارمغان بهر ملاقاتش ببر
شو قلیل النوم مما یهجعون
باش در اسحار از یستغفرون
اندکی جنبش بکن همچون جنین
تا ببخشندت حواس نوربین
وز جهان چون رحم بیرون روی
از زمین در عرصهٔ واسع شوی
آن که ارض الله واسع گفته‌اند
عرصه‌یی دان کانبیا در رفته‌اند
دل نگردد تنگ زان عرصه‌ی فراخ
نخل تر آن‌جا نگردد خشک شاخ
حاملی تو مر حواست را کنون
کند و مانده می‌شوی و سرنگون
چون که محمولی نه حامل وقت خواب
ماندگی رفت و شدی بی‌رنج و تاب
چاشنی‌یی دان تو حال خواب را
پیش محمولی حال اولیا
اولیا اصحاب کهف‌اند ای عنود
در قیام و در تقلب هم رقود
می‌کشدشان بی‌تکلف در فعال
بی‌خبر ذات الیمین ذات الشمال
چیست آن ذات الیمین؟ فعل حسن
چیست آن ذات الشمال؟ اشغال تن
می‌رود این هر دو کار از انبیا
بی‌خبر زین هر دو ایشان چون صدا
گر صدایت بشنواند خیر و شر
ذات که باشد ز هر دو بی‌خبر
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۶۰ - بقیهٔ قصه زید در جواب رسول صلی الله علیه و سلم
این سخن پایان ندارد، خیز زید
بر براق ناطقه بر بند قید
ناطقه چون فاضح آمد عیب را
می‌دراند پرده‌های غیب را
غیب مطلوب حق آمد چند گاه
این دهل زن را بران، بر بند راه
تک مران، درکش عنان، مستور به
هر کس از پندار خود مسرور به
حق همی خواهد که نومیدان او
زین عبادت هم نگردانند رو
هم به اومیدی مشرف می‌شوند
چند روزی در رکابش می‌دوند
خواهد آن رحمت بتابد بر همه
بر بد و نیک از عموم مرحمه
حق همی‌خواهد که هر میر و اسیر
با رجا و خوف باشند و حذیر
این رجا و خوف در پرده بود
تا پس این پرده پرورده شود
چون دریدی پرده، کو خوف و رجا؟
غیب را شد کر و فری برملا
بر لب جو برد ظنی یک فتی
که سلیمان است ماهی‌گیر ما
گر وی است این، از چه فرد است و خفی‌ست؟
ورنه سیمای سلیمانیش چیست؟
اندرین اندیشه می‌بود او دو دل
تا سلیمان گشت شاه و مستقل
دیو رفت، از ملک و تخت او گریخت
تیغ بختش خون آن شیطان بریخت
کرد در انگشت خود انگشتری
جمع آمد لشکر دیو و پری
آمدند از بهر نظاره رجال
در میانشان آن که بد صاحب خیال
چون در انگشتش بدید انگشتری
رفت اندیشه و گمانش یک‌سری
وهم آن‌گاه است کان پوشیده است
این تحری از پی نادیده است
شد خیال غایب اندر سینه زفت
چون که شد حاضر، خیال او برفت
گر سمای نور بی‌باریده نیست
هم زمین تار بی‌بالیده نیست
یؤمنون بالغیب می‌باید مرا
زان ببستم روزن فانی سرا
چون شکافم آسمان را در ظهور؟
چون بگویم هل تری فیها فطور؟
تا درین ظلمت تحری گسترند
هر کسی رو جانبی می‌آورند
مدتی معکوس باشد کارها
شحنه را دزد آورد بر دارها
تا که بس سلطان و عالی‌همتی
بندهٔ بنده‌ی خود آید مدتی
بندگی در غیب آید خوب و کش
حفظ غیب آید در استعباد خوش
کو که مدح شاه گوید پیش او
تا که در غیبت بود او شرم‌رو؟
قلعه‌داری کز کنار مملکت
دور از سلطان و سایه‌ی سلطنت
پاس دارد قلعه را از دشمنان
قلعه نفروشد به مالی بی‌کران
غایب از شه در کنار ثغرها
همچو حاضر، او نگه دارد وفا
پیش شه او به بود از دیگران
که به خدمت حاضرند و جان‌فشان
پس به غیبت نیم ذره حفظ کار
به که اندر حاضری زان صد هزار
طاعت و ایمان کنون محمود شد
بعد مرگ اندر عیان مردود شد
چون که غیب و غایب و روپوش به
پس لبان بربند و لب خاموش به
ای برادر دست وادار از سخن
خود خدا پیدا کند علم لدن
بس بود خورشید را رویش گواه
أی شیء اعظم الشاهد؟ اله
نه، بگویم چون قرین شد در بیان
هم خدا و هم ملک، هم عالمان
یشهد الله و الملک و اهل العلوم
انه لا رب الا من یدوم
چون گواهی داد حق، که بود ملک
تا شود اندر گواهی مشترک؟
زان که شعشاع و حضور آفتاب
بر نتابد، چشم و دل‌های خراب
چون خفاشی کو تف خورشید را
بر نتابد، بسکلد اومید را
پس ملایک را چو ما هم یار دان
جلوه‌گر خورشید را بر آسمان
کین ضیا ما زآفتابی یافتیم
چون خلیفه بر ضعیفان تافتیم
چون مه نو، یا سه روزه، یا که بدر
هر ملک دارد کمال و نور و قدر
زاجنحه‌ی نور ثلاث او رباع
بر مراتب هر ملک را زان شعاع
همچو پرهای عقول انسیان
که بسی فرقستشان اندر میان
پس قرین هر بشر در نیک و بد
آن ملک باشد که مانندش بود
چشم اعمش چون که خور را بر نتافت
اختر او را شمع شد تا ره بیافت
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۶۱ - گفتن پیغامبر صلی الله علیه و سلم مر زید را کی این سر را فاش‌تر ازین مگو و متابعت نگهدار
گفت پیغامبر که اصحابی نجوم
ره‌روان را شمع و شیطان را رجوم
هر کسی را گر بدی آن چشم و زور
کو گرفتی زآفتاب چرخ نور
کی ستاره حاجتستی ای ذلیل
که بدی بر نور خورشید او دلیل؟
ماه می‌گوید به خاک و ابر و فی
من بشر بودم، ولی یوحی الی
چون شما تاریک بودم در نهاد
وحی خورشیدم چنین نوری بداد
ظلمتی دارم به نسبت با شموس
نور دارم بهر ظلمات نفوس
زان ضعیفم، تا تو تابی آوری
که نه مرد آفتاب انوری
همچو شهد و سرکه درهم بافتم
تا سوی رنج جگر ره یافتم
چون ز علت وا رهیدی ای رهین
سرکه را بگذار و می‌خور انگبین
تخت دل معمور شد پاک از هوا
بین که الرحمن علی العرش استوی
حکم بر دل بعد ازین بی‌واسطه
حق کند، چون یافت دل این رابطه
این سخن پایان ندار، زید کو؟
تا دهم پندش که رسوایی مجو
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۷۰ - افتادن رکابدار هر باری پیش امیر المؤمنین علی کرم الله وجهه کی ای امیر المؤمنین مرا بکش و ازین قضا برهان
باز آمد کی علی زودم بکش
تا نبینم آن دم و وقت ترش
من حلالت می‌کنم، خونم بریز
تا نبیند چشم من آن رستخیز
گفتم ار هر ذره‌یی خونی شود
خنجر اندر کف به قصد تو رود
یک سر مو از تو نتواند برید
چون قلم بر تو چنان خطی کشید
لیک بی‌غم شو، شفیع تو منم
خواجهٔ روحم، نه مملوک تنم
پیش من این تن ندارد قیمتی
بی تن خویشم فتی ابن الفتی
خنجر و شمشیر شد ریحان من
مرگ من شد بزم و نرگستان من
آن که او تن را بدین سان پی کند
حرص میری و خلافت کی کند؟
زان به ظاهر کو شد اندر جاه و حکم
تا امیران را نماید راه و حکم
تا امیری را دهد جانی دگر
تا دهد نخل خلافت را ثمر
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۷۱ - بیان آنک فتح طلبیدن مصطفی صلی الله علیه و سلم مکه را و غیر مکه را جهت دوستی ملک دنیا نبود چون فرموده است الدنیا جیفة بلک بامر بود
جهد پیغامبر به فتح مکه هم
کی بود در حب دنیا متهم؟
آن که او از مخزن هفت آسمان
چشم و دل بر بست روز امتحان
از پی نظارهٔ او حور و جان
پر شده آفاق هر هفت آسمان
خویشتن آراسته از بهر او
خود ورا پروای غیر دوست کو؟
آن چنان پر گشته از اجلال حق
که درو هم ره نیابد آل حق
لا یسع فینا نبی مرسل
والملک و الروح ایضا فاعقلوا
گفت ما زاغیم، همچون زاغ نه
مست صباغیم، مست باغ نه
چون که مخزن‌های افلاک و عقول
چون خسی آمد بر چشم رسول
پس چه باشد مکه و شام و عراق
که نماید او نبرد و اشتیاق؟
آن گمان بر وی ضمیر بد کند
کو قیاس از جهل و حرص خود کند
آبگینه‌ی زرد چون سازی نقاب
زرد بینی جمله نور آفتاب
بشکن آن شیشه‌ی کبود و زرد را
تا شناسی گرد را و مرد را
گرد فارس گرد سر افراشته
گرد را تو مرد حق پنداشته
گرد دید ابلیس و گفت این فرع طین
چون فزاید بر من آتش‌جبین؟
تا تو می‌بینی عزیزان را بشر
دان که میراث بلیس است آن نظر
گر نه فرزند بلیسی ای عنید
پس به تو میراث آن سگ چون رسید؟
من نیم سگ شیر حقم، حق‌پرست
شیر حق آن است کز صورت برست
شیر دنیا جوید اشکاری و برگ
شیر مولی جوید آزادی و مرگ
چون که اندر مرگ بیند صد وجود
همچو پروانه بسوزاند وجود
شد هوای مرگ طوق صادقان
که جهودان را بد این دم امتحان
در نبی فرمود کی قوم یهود
صادقان را مرگ باشد گنج و سود
هم‌چنان که آرزوی سود هست
آرزوی مرگ بردن زان به است
ای جهودان بهر ناموس کسان
بگذرانید این تمنا بر زبان
یک جهودی این قدر زهره نداشت
چون محمد این علم را بر فراشت
گفت اگر رانید این را بر زبان
یک یهودی خود نماند در جهان
پس یهودان مال بردند و خراج
که مکن رسوا تو ما را ای سراج
این سخن را نیست پایانی پدید
دست با من ده چو چشمت دوست دید
مولوی : دفتر دوم
بخش ۵ - اندرز کردن صوفی خادم را در تیمار داشت بهیمه و لا حول خادم
صوفی‌یی می‌گشت در دور افق
تا شبی در خانقاهی شد قنق
یک بهیمه داشت، در آخر ببست
او به صدر صفه با یاران نشست
پس مراقب گشت با یاران خویش
دفتری باشد حضور یار پیش
دفتر صوفی سواد و حرف نیست
جز دل اسپید همچون برف نیست
زاد دانشمند، آثار قلم
زاد صوفی چیست؟ آثار قدم
همچو صیادی سوی اشکار شد
گام آهو دید و بر آثار شد
چندگاهش گام آهو درخور است
بعد ازان خود ناف آهو رهبر است
چون که شکر گام کرد و ره برید
لاجرم زان گام در کامی رسید
رفتن یک منزلی بر بوی ناف
بهتر از صد منزل گام و طواف
آن دلی کو مطلع مهتاب‌هاست
بهر عارف‌ فتحت‌ ابواب‌هاست
با تو دیوار است، با ایشان در است
با تو سنگ و با عزیزان گوهر است
آنچه تو در آینه بینی عیان
پیر اندر خشت بیند بیش ازان
پیر ایشان‌اند کین عالم نبود
جان ایشان بود در دریای جود
پیش ازین تن‌ عمرها بگذاشتند
پیش‌تر از کشت بر برداشتند
پیش‌تر از نقش جان پذرفته‌اند
پیش‌تر از بحر درها سفته‌اند
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۱ - حلوا خریدن شیخ احمد خضرویه جهت غریمان بالهام حق تعالی
بود شیخی دایما او وام‌دار
از جوامردی که بود آن نامدار
ده هزاران وام کردی از مهان
خرج کردی بر فقیران جهان
هم به وام او خانقاهی ساخته
جان و مال و خانقه در باخته
وام او را حق ز هر جا می‌گزارد
کرد حق بهر خلیل از ریگ آرد
گفت پیغامبر که در بازارها
دو فرشته می‌کنند ایدر دعا
کی خدا تو منفقان را ده خلف
ای خدا تو ممسکان را ده تلف
خاصه آن منفق که جان انفاق کرد
حلق خود قربانی خلاق کرد
حلق پیش آورد اسماعیل‌وار
کارد بر حلقش نیارد کرد کار
پس شهیدان زنده زین رویند و خوش
تو بدان قالب بمنگر گبروش
چون خلف دادستشان جان بقا
جان ایمن از غم و رنج و شقا
شیخ وامی سال‌ها این کار کرد
می‌ستد، می‌داد، همچون پای‌مرد
تخم‌ها می‌کاشت تا روز اجل
تا بود روز اجل میر اجل
چون که عمر شیخ در آخر رسید
در وجود خود نشان مرگ دید
وام‌داران گرد او بنشسته جمع
شیخ بر خود خوش گدازان همچو شمع
وام‌داران گشته نومید و ترش
درد دل‌ها یار شد با درد شش
شیخ گفت این بدگمانان را نگر
نیست حق را چار صد دینار زر؟
کودکی حلوا ز بیرون بانگ زد
لاف حلوا بر امید دانگ زد
شیخ اشارت کرد خادم را به سر
که برو آن جمله حلوا را بخر
تا غریمان چون که آن حلوا خورند
یک زمانی تلخ در من ننگرند
در زمان خادم برون آمد به در
تا خرد او جمله حلوا را به زر
گفت او را گوترو حلوا به چند؟
گفت کودک نیم دینار و ادند
گفت نه، از صوفیان افزون مجو
نیم دینارت دهم، دیگر مگو
او طبق بنهاد اندر پیش شیخ
تو ببین اسرار سر اندیش شیخ
کرد اشارت با غریمان کین نوال
نک تبرک، خوش خورید این را حلال
چون طبق خالی شد، آن کودک ستد
گفت دینارم بده ای با خرد
شیخ گفتا از کجا آرم درم؟
وام دارم، می‌روم سوی عدم
کودک از غم زد طبق را بر زمین
ناله و گریه بر آورد و حنین
می‌گریست از غبن کودک های های
کی مرا بشکسته بودی هر دو پای
کاشکی من گرد گلخن گشتمی
بر در این خانقه نگذشتمی
صوفیان طبل‌خوار لقمه‌جو
سگ ‌دلان و همچو گربه روی‌شو
از غریو کودک آن‌جا خیر و شر
گرد آمد، گشت بر کودک حشر
پیش شیخ آمد که ای شیخ درشت
تو یقین دان که مرا استاد کشت
گر روم من پیش او دست تهی
او مرا بکشد،اجازت می‌دهی؟
وان غریمان هم به انکار و جحود
رو به شیخ آورده کین باری چه بود؟
مال ما خوردی، مظالم می‌بری
از چه بود این ظلم دیگر بر سری؟
تا نماز دیگر آن کودک گریست
شیخ دیده بست و در وی ننگریست
شیخ فارغ از جفا و از خلاف
در کشیده روی چون مه در لحاف
با ازل خوش، با اجل خوش، شادکام
فارغ از تشنیع و گفت خاص و عام
آن که جان در روی او خندد چو قند
از ترش‌رویی خلقش چه گزند؟
آن که جان بوسه دهد بر چشم او
کی خورد غم از فلک وز خشم او؟
در شب مهتاب مه را بر سماک
از سگان و وعوع ایشان چه باک؟
سگ وظیفهٔ‌ی خود به جا می‌آورد
مه وظیفه‌ی خود به رخ می‌گسترد
کارک خود می‌گزارد هر کسی
آب نگذارد صفا بهر خسی
خس خسانه می‌رود بر روی آب
آب صافی می‌رود بی‌اضطراب
مصطفی مه می‌شکافد نیم‌شب
ژاژ می‌خاید ز کینه بولهب
آن مسیحا مرده زنده می‌کند
وان جهود از خشم سبلت می‌کند
بانگ سگ هرگز رسد در گوش ماه؟
خاصه ماهی کو بود خاص اله؟
می خورد شه بر لب جو تا سحر
در سماع، از بانگ چغزان بی‌خبر
هم شدی توزیع کودک دانگ چند
همت شیخ آن سخا را کرد بند
تا کسی ندهد به کودک هیچ چیز
قوت پیران ازین بیش است نیز
شد نماز دیگر، آمد خادمی
یک طبق بر کف ز پیش حاتمی
صاحب مالی و حالی پیش پیر
هدیه بفرستاد کز وی بد خبیر
چارصد دینار بر گوشه‌ی طبق
نیم دینار دگر اندر ورق
خادم آمد شیخ را اکرام کرد
وان طبق بنهاد پیش شیخ فرد
چون طبق را از غطا وا کرد رو
خلق دیدند آن کرامت را ازو
آه و افغان از همه برخاست زود
کی سر شیخان و شاهان این چه بود؟
این چه سر است؟ این چه سلطانی‌ست باز؟
ای خداوند خداوندان راز
ما ندانستیم، ما را عفو کن
بس پراکنده که رفت از ما سخن
ما که کورانه عصاها می‌زنیم
لاجرم قندیل‌ها را بشکنیم
ما چو کران ناشنیده یک خطاب
هرزه گویان از قیاس خود جواب
ما ز موسی پند نگرفتیم کو
گشت از انکار خضری زردرو
با چنان چشمی که بالا می‌شتافت
نور چشمش آسمان را می‌شکافت
کرده با چشمت تعصب موسیا
از حماقت چشم موش آسیا
شیخ فرمود آن همه گفتار و قال
من بحل کردم، شما را آن حلال
سر این آن بود کز حق خواستم
لاجرم بنمود راه راستم
گفت آن دینار اگرچه اندک است
لیک موقوف غریو کودک است
تا نگرید کودک حلوا فروش
بحر رحمت در نمی‌آید به جوش
ای برادر طفل طفل چشم توست
کام خود موقوف زاری دان درست
گر همی خواهی که آن خلعت رسد
پس بگریان طفل دیده بر جسد
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۲ - ترسانیدن شخصی زاهدی را کی کم گری تا کور نشوی
زاهدی را گفت یاری در عمل
کم گری تا چشم را ناید خلل
گفت زاهد از دو بیرون نیست حال
چشم بیند یا نبیند آن جمال
گر ببیند نور حق خود چه غم است؟
در وصال حق دو دیده چه کم است
ور نخواهد دید حق را، گو برو
این چنین چشم شقی گو کور شو
غم مخور از دیده کان عیسی تو راست
چپ مرو تا بخشدت دو چشم راست
عیسی روح تو با تو حاضر است
نصرت از وی خواه، کو خوش ناصر است
لیک بیگار تن پر استخوان
بر دل عیسی منه تو هر زمان
همچو آن ابله که اندر داستان
ذکر او کردیم بهر راستان
زندگی تن مجو از عیسی‌ات
کام فرعونی مخواه از موسی‌ات
بر دل خود کم نه اندیشهٔ‌ی معاش
عیش کم ناید، تو بر درگاه باش
این بدن خرگاه آمد روح را
یا مثال کششتی‌یی مر نوح را
ترک چون باشد، بیابد خرگهی
خاصه چون باشد عزیز درگهی
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۸ - تتمهٔ قصهٔ مفلس
گفت قاضی مفلسی را وانما
گفت اینک اهل زندانت گوا
گفت ایشان متهم باشند، چون
می‌گریزند از تو، می‌گریند خون
وز تو می‌خواهند هم تا وارهند
زین غرض باطل گواهی می‌دهند
جمله اهل محکمه گفتند ما
هم بر ادبار و بر افلاسش گوا
هر که را پرسید قاضی حال او
گفت مولا دست ازین مفلس بشو
گفت قاضی کش بگردانید فاش
گرد شهر، این مفلس است و بس قلاش
کو به کو او را مناداها زنید
طبل افلاسش عیان هر جا زنید
هیچ کس نسیه بنفروشد بدو
قرض ندهد هیچ کس او را تسو
هر که دعوی آردش این‌جا به فن
بیش زندانش نخواهم کرد من
پیش من افلاس او ثابت شده‌ست
نقد و کالا نیستش چیزی به دست
آدمی در حبس دنیا زان بود
تا بود کافلاس او ثابت شود
مفلسی دیو را یزدان ما
هم منادی کرد در قرآن ما
کو دغا و مفلس است و بد سخن
هیچ با او شرکت و سودا مکن
ور کنی، او را بهانه آوری
مفلس است او، صرفه از وی کی بری؟
حاضر آوردند چون فتنه فروخت
اشتر کردی که هیزم می‌فروخت
کرد بیچاره بسی فریاد کرد
هم موکل را به دانگی شاد کرد
اشترش بردند از هنگام چاشت
تا شب و افغان او سودی نداشت
بر شتر بنشست آن قحط گران
صاحب اشتر پی اشتر دوان
سو به سو و کو به کو می‌تاختند
تا همه شهرش عیان بشناختند
پیش هر حمام و هر بازارگه
کرده مردم جمله در شکلش نگه
ده منادی‌گر بلند آوازیان
ترک و کرد و رومیان و تازیان
مفلس است این و ندارد هیچ چیز
قرض تا ندهد کس او را یک پشیز
ظاهر و باطن ندارد حبه‌‌یی
مفلسی، قلبی، دغایی، دبه‌‌یی
هان و هان با او حریفی کم کنید
چون که گاو آرد، گره محکم کنید
ور به حکم آرید این پژمرده را
من نخواهم کرد زندان مرده را
خوش دم است او و گلویش بس فراخ
با شعار نو، دثار شاخ شاخ
گر بپوشد بهر مکر آن جامه را
عاریه ا‌ست آن تا فریبد عامه را
حرف حکمت بر زبان ناحکیم
حله‌های عاریت دان ای سلیم
گرچه دزدی حله‌‌یی پوشیده است
دست تو چون گیرد آن ببریده‌ دست؟
چون شبانه از شتر آمد به زیر
کرد گفتش منزلم دور است و دیر
بر نشستی اشترم را از پگاه
جو رها کردم، کم از اخراج کاه
گفت تا اکنون چه می‌کردیم پس؟
هوش تو کو؟ نیست اندر خانه کس؟
طبل افلاسم به چرخ سابعه
رفت و تو نشنیده‌‌یی بد واقعه؟
گوش تو پر بوده است از طمع خام
پس طمع کر می‌کند کور، ای غلام
تا کلوخ و سنگ بشنید این بیان
مفلس است و مفلس است این قلتبان
تا به شب گفتند و در صاحب شتر
برنزد، کو از طمع پر بود، پر
هست بر سمع و بصر مهر خدا
در حجب بس صورت است و بس صدا
آنچه او خواهد، رساند آن به چشم
از جمال و از کمال و از کرشم
و آنچه او خواهد، رساند آن به گوش
از سماع و از بشارت، وز خروش
کون پر چاره‌ست، هیچت چاره نی
تا که نگشاید خدایت روزنی
گرچه تو هستی کنون غافل ازان
وقت حاجت حق کند آن را عیان
گفت پیغامبر که یزدان مجید
از پی هر درد درمان آفرید
لیک زان درمان نبینی رنگ و بو
بهر درد خویش، بی‌فرمان او
چشم را ای چاره‌جو در لامکان
هین بنه، چون چشم کشته سوی جان
این جهان از بی‌جهت پیدا شده‌ست
که ز بی‌جایی جهان را جا شده‌ست
بازگرد از هست سوی نیستی
طالب ربی و ربانیستی
جای دخل است این عدم از وی مرم
جای خرج است این وجود بیش و کم
کارگاه صنع حق چون نیستی‌ست
جز معطل در جهان هست کیست؟
یاد ده ما را سخن‌های دقیق
که تو را رحم آورد آن ای رفیق
هم دعا از تو، اجابت هم ز تو
ایمنی از تو، مهابت هم ز تو
گر خطا گفتیم، اصلاحش تو کن
مصلحی تو، ای تو سلطان سخن
کیمیا داری که تبدیلش کنی
گرچه جوی خون بود، نیلش کنی
این چنین میناگری‌ها کار توست
این چنین اکسیرها اسرار توست
آب را و خاک را بر هم زدی
زآب و گل نقش تن آدم زدی
نسبتش دادی و جفت و خال و عم
با هزار اندیشه و شادی و غم
باز بعضی را رهایی داده‌‌یی
زین غم و شادی جدایی داده‌‌یی
برده‌‌یی از خویش و پیوند و سرشت
کرده‌‌یی در چشم او هر خوب زشت
هر چه محسوس است، او رد می‌کند
وانچه ناپیداست، مسند می‌کند
عشق او پیدا و معشوقش نهان
یار بیرون، فتنهٔ او در جهان
این رها کن، عشق‌های صورتی
نیست بر صورت، نه بر روی ستی
آنچه معشوق است، صورت نیست آن
خواه عشق این جهان، خواه آن جهان
آنچه بر صورت تو عاشق گشته‌‌یی
چون برون شد جان، چرایش هشته‌یی؟
صورتش برجاست، این سیری ز چیست؟
عاشقا واجو که معشوق تو کیست؟
آنچه محسوس است اگر معشوقه است
عاشقستی هر که او را حس هست
چون وفا آن عشق افزون می‌کند
کی وفا صورت دگرگون می‌کند؟
پرتو خورشید بر دیوار تافت
تابش عاریتی دیوار یافت
بر کلوخی دل چه بندی،ای سلیم؟
واطلب اصلی که تابد او مقیم
ای که تو هم عاشقی بر عقل خویش
خویش بر صورت‌پرستان دیده بیش
پرتو عقل است آن بر حس تو
عاریت می‌دان ذهب بر مس تو
چون زراندود است خوبی در بشر
ورنه چون شد شاهد تر، پیره خر؟
چون فرشته بود، همچون دیو شد
کان ملاحت اندرو عاریه بد
اندک اندک می‌ستانند آن جمال
اندک اندک خشک می‌گردد نهال
رو نعمره ننکسه بخوان
دل طلب کن، دل منه بر استخوان
کان جمال دل جمال باقی است
دو لبش از آب حیوان ساقی است
خود همو آب است و هم ساقی و مست
هر سه یک شد، چون طلسم تو شکست
آن یکی را تو ندانی از قیاس
بندگی کن، ژاژ کم خا ناشناس
معنی تو صورت است و عاریت
بر مناسب شادی و بر قافیت
معنی آن باشد که بستاند تو را
بی‌نیاز از نقش گرداند تو را
معنی آن نبود که کور و کر کند
مرد را بر نقش عاشق‌تر کند
کور را قسمت خیال غم‌فزاست
بهرهٔ چشم این خیالات فناست
حرف قرآن را ضریران معدن‌اند
خر نبینند و به پالان بر زنند
چون تو بینایی، پی خر رو که جست
چند پالان دوزی؟ ای پالان‌پرست
خر چو هست، آید یقین پالان تو را
کم نگردد نان چو باشد جان تو را
پشت خر دکان و مال و مکسب است
در قلبت مایهٔ صد قالب است
خر برهنه بر نشین ای بوالفضول
خر برهنه نی که راکب شد رسول؟
النبی قد رکب معروریا
والنبی قیل سافر ماشیا
شد خر نفس تو، بر میخیش بند
چند بگریزد ز کار و بار، چند؟
بار صبر و شکر او را بردنی‌ست
خواه در صد سال و خواهی سی و بیست
هیچ وازر وزر غیری برنداشت
هیچ کس ندرود تا چیزی نکاشت
طمع خام است آن، مخور خام ای پسر
خام خوردن علت آرد در بشر
کان فلانی یافت گنجی ناگهان
من همان خواهم مه کار و مه دکان
کار بخت است آن و آن هم نادر است
کسب باید کرد تا تن قادر است
کسب کردن گنج را مانع کی است؟
پا مکش از کار، آن خود در پی است
تا نگردی تو گرفتار اگر
که اگر این کردمی یا آن دگر
کز اگر گفتن رسول با وفاق
منع کرد و گفت آن هست از نفاق
کان منافق در اگر گفتن بمرد
وز اگر گفتن به جز حسرت نبرد
مولوی : دفتر دوم
بخش ۲۷ - آمدن دوستان به بیمارستان جهت پرسش ذاالنون مصری رحمة الله علیه
این چنین ذاالنون مصری را فتاد
کندرو شور و جنونی نو بزاد
شور چندان شد که تا فوق فلک
می‌رسید از وی جگرها را نمک
هین منه تو شور خود، ای شوره‌خاک
پهلوی شور خداوندان پاک
خلق را تاب جنون او نبود
آتش او ریش‌هاشان می‌ربود
چون که در ریش عوام آتش فتاد
بند کردندش، به زندانی نهاد
نیست امکان واکشیدن این لگام
گرچه زین ره تنگ می‌آیند عام
دیده این شاهان ز عامه خوف جان
کین گره کورند و شاهان بی‌نشان
چون که حکم اندر کف رندان بود
لاجرم ذاالنون در زندان بود
یک سواره می‌رود شاه عظیم
در کف طفلان چنین در یتیم
در چه؟ دریا نهان در قطره‌یی
آفتابی مخفی اندر ذره‌یی
آفتابی خویش را ذره نمود
واندک اندک روی خود را برگشود
جملهٔ ذرات در وی محو شد
عالم از وی مست گشت و صحو شد
چون قلم در دست غداری بود
بی گمان منصور بر داری بود
چون سفیهان راست این کار و کیا
لازم آمد یقتلون الانبیا
انبیا را گفته قومی راه‌گم
از سفه انا تطیرنا بکم
چون به قول اوست مصلوب جهود
پس مر او را امن کی تاند نمود؟
جهل ترسا بین، امان انگیخته
زان خداوندی که گشت آویخته
چون دل آن شاه زیشان خون بود
عصمت وانت فیهم چون بود؟
زر خالص را و زرگر را خطر
باشد از قلاب خاین بیش‌تر
یوسفان از رشک زشتان مخفی‌اند
کز عدو خوبان در آتش می‌زی‌اند
یوسفان از مکر اخوان در چه‌اند
کز حسد یوسف به گرگان می‌دهند
از حسد بر یوسف مصری چه رفت؟
این حسد اندر کمین گرگی‌ست زفت
لاجرم زین گرگ یعقوب حلیم
داشت بر یوسف همیشه خوف و بیم
گرگ ظاهر گرد یوسف خود نگشت
این حسد در فعل از گرگان گذشت
زحم کرد این گرگ، وز عذر لبق
آمده کانا ذهبنا نستبق
صد هزاران گرگ را این مکر نیست
عاقبت رسوا شود این گرگ، بیست
زان که حشر حاسدان روز گزند
بی‌گمان بر صورت گرگان کنند
حشر پر حرص خس مردارخوار
صورت خوکی بود روز شمار
زانیان را گند اندام نهان
خمرخواران را بود گند دهان
گند مخفی کآن به دل‌ها می‌رسید
گشت اندر حشر محسوس و پدید
بیشه‌یی آمد وجود آدمی
برحذر شو زین وجود ار زان دمی
در وجود ما هزاران گرگ و خوک
صالح و ناصالح و خوب و خشوک
حکم آن خو راست کان غالب‌تر است
چون که زر‌بیش از مس آمد، آن زر است
سیرتی کان بر وجودت غالب است
هم بر آن تصویر حشرت واجب است
ساعتی گرگی درآید در بشر
ساعتی یوسف‌رخی همچون قمر
می‌رود از سینه‌ها در سینه‌ها
از ره پنهان صلاح و کینه‌ها
بلکه خود از آدمی در گاو و خر
می‌رود دانایی و علم و هنر
اسب سکسک می‌شود رهوار و رام
خرس بازی می‌کند، بز هم سلام
رفت اندر سگ ز آدمیان هوس
تا شبان شد، یا شکاری، یا حرس
در سگ اصحاب خویی زان وفود
رفت تا جویای الله گشته بود
هر زمان در سینه نوعی سر کند
گاه دیو و گه ملک، گه دام و دد
زان عجب بیشه که هر شیر آگه است
تا به دام سینه‌ها پنهان ره است
دزدی‌یی کن از درون مرجان جان
ای کم از سگ از درون عارفان
چون که دزدی، باری آن در لطیف
چون که حامل می‌شوی، باری شریف
مولوی : دفتر دوم
بخش ۳۶ - عتاب کردن حق تعالی موسی را علیه السلام از بهر آن شبان
وحی آمد سوی موسیٰ از خدا
بندهٔ ما را ز ما کردی جدا
تو برای وصل کردن آمدی
یا برای فصل کردن آمدی؟
تا توانی پا منه اندر فراق
ابغض الاشیاء عندی الطلاق
هر کسی را سیرتی بنهاده‌ام
هر کسی را اصطلاحی داده‌ام
در حق او مدح و در حق تو ذم
در حق او شهد و در حق تو سم
ما بری از پاک و ناپاکی همه
از گران جانی و چالاکی همه
من نکردم امر تا سودی کنم
بلکه تا بر بندگان جودی کنم
هندوان را اصطلاح هند مدح
سندیان را اصطلاح سند مدح
من نگردم پاک از تسبیحشان
پاک هم ایشان شوند و درفشان
ما زبان را ننگریم و قال را
ما روان را بنگریم و حال را
ناظر قلبیم اگر خاشع بود
گرچه گفت لفظ ناخاضع رود
زان که دل جوهر بود، گفتن عرض
پس طفیل آمد عرض، جوهر غرض
چند ازین الفاظ و اضمار و مجاز؟
سوز خواهم سوز، با آن سوز ساز
آتشی از عشق در جان برفروز
سر به سر فکر و عبارت را بسوز
موسیا آداب‌دانان دیگرند
سوخته جان و روانان دیگرند
عاشقان را هر نفس سوزیدنی‌ست
بر ده ویران خراج و عشر نیست
گر خطا گوید، ورا خاطی مگو
گر بود پر خون شهید، او را مشو
خون شهیدان را ز آب اولیٰ‌تر است
این خطا از صد صواب اولی‌تر است
در درون کعبه رسم قبله نیست
چه غم ار غواص را پاچیله نیست؟
تو ز سرمستان قلاووزی مجو
جامه‌چاکان را چه فرمایی رفو؟
ملت عشق از همه دین‌ها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست
لعل را گر مهر نبود، باک نیست
عشق در دریای غم غمناک نیست