عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۸ - پسر عبد
ای مرز تو اندر خور . . . ر پسر عبد
در مرز تو بینم خور . . . ر پسر عبد
علاک در مرز تو چون دید، همانگاه
دانست که از در . . . ر پسر عبد
یکره ز در صدق نگوئی که چه گوئی
آن روی تو با منظر . . . ر پسر عبد
دیدی بگه اندر شده با پشم همه غرق
آنقامت چون عرعر . . . ر پسر عبد
صد . . . ر دگر دیدی استاده مهیا
بر . . . دن تو، همبر . . . ر پسر عبد
. . . ر پسر عبد چو شه بود، تو گفتی
. . . ر دگران لشکر . . . ر پسر عبد
ای گنده جمالی به هجای تو درین شعر
بودم همه مدحتگر . . . ر پسر عبد
در مرز تو بینم خور . . . ر پسر عبد
علاک در مرز تو چون دید، همانگاه
دانست که از در . . . ر پسر عبد
یکره ز در صدق نگوئی که چه گوئی
آن روی تو با منظر . . . ر پسر عبد
دیدی بگه اندر شده با پشم همه غرق
آنقامت چون عرعر . . . ر پسر عبد
صد . . . ر دگر دیدی استاده مهیا
بر . . . دن تو، همبر . . . ر پسر عبد
. . . ر پسر عبد چو شه بود، تو گفتی
. . . ر دگران لشکر . . . ر پسر عبد
ای گنده جمالی به هجای تو درین شعر
بودم همه مدحتگر . . . ر پسر عبد
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵ - ای گشته ز تابش و صفای تو
سهل است سنائیا سنای تو
وین قدر و فضیلت و بهای تو
نزدیک کسی که او خرد دارد
کمتر ز بهیمه (ای) بهای تو
اشعار ترا بجملگی دیدم
آورد عطیه مان عطای تو
بردیم عطیئه ترا بر . . . ن
خوه پور تو و خوهی بقای تو
مرشعر ترا نقصیه ای گفتم
این بود و جزین نبد سزای تو
در . . . ن مهل و بگوی شاهد
آئینه روی یا قفای تو
کاییته قفا چنان بود دلی
کاینجا بچه شاهد و عصای تو
مشک اکنون که موی مییابد
اسیل و ترا بود گیای تو
آگاه شدی ز ماجرای من
آگاه شدم ز ماجرای تو
بالا بنمای ای سنائی هان
تا چند کزی است بوریای تو
هرکس که ترا بدید، لعنت کرد
بر آدم پیر پارسای تو
اینست جواب آن کجا گوید
ای گشته ز تابش و صفای تو
وین قدر و فضیلت و بهای تو
نزدیک کسی که او خرد دارد
کمتر ز بهیمه (ای) بهای تو
اشعار ترا بجملگی دیدم
آورد عطیه مان عطای تو
بردیم عطیئه ترا بر . . . ن
خوه پور تو و خوهی بقای تو
مرشعر ترا نقصیه ای گفتم
این بود و جزین نبد سزای تو
در . . . ن مهل و بگوی شاهد
آئینه روی یا قفای تو
کاییته قفا چنان بود دلی
کاینجا بچه شاهد و عصای تو
مشک اکنون که موی مییابد
اسیل و ترا بود گیای تو
آگاه شدی ز ماجرای من
آگاه شدم ز ماجرای تو
بالا بنمای ای سنائی هان
تا چند کزی است بوریای تو
هرکس که ترا بدید، لعنت کرد
بر آدم پیر پارسای تو
اینست جواب آن کجا گوید
ای گشته ز تابش و صفای تو
سوزنی سمرقندی : مسمطات
شمارهٔ ۱
عاشقم بر کل شبلی که سرش بی موی است
چهره بی زحمت زلف خوش عنبر بوی است
وه نیکوست بر او گر چه کل بدروی است
گوی سیمین صفت جامی نشست اویست
کوه سیم است چرا بیهده گویم گویست
عشقش آورد بدین بیهوده گفتار مرا
شاهد شاعر اگر مسخره باشد شاید
زانکه از شاعر و از مسخره بزم آراید
؟لی و ژاژی این میخورد آن میخاید
چون شود طبع خوش این میهلد آن می . . . اید
پس بدینروی مرا بی کل شبلی باید
ور نباشد کل شبلی نرود کار مرا
آن کل شوم نیک تیر دل از من بربود
عشق بر عشق چو آروغ برافروز فروز
یاسمن گون رخ . . . ون را بزهارم بنمود
شب ز سودای ویم دیده حمدان نغنود
کرد بی جرمی آن کل کلان . . . ون جهود
بغم عشق بدینگونه گرفتار مرا
کل بودی چون نای بگوش . . . ایرم
بنوائی بربودی دل و هوش . . . ایرم
نوش بدی چشمه نوش . . . ایرم
زده در چشمه نوشش سر و گوش . . . ایرم
کل شد و برد به . . . ون داغ و و دروش ایرم
اثری ماند از آن داغ بشلوار مرا
کل شبلی بر ازینگونه که دل خواهد خواست
بدو رخ ماهی پذرفته خسوف و شده کاست
قامتش سروی کز نیمه بباید آراست
جفته گاهی بسفیدی و بلعلی می و ماست
تا بر آن چفته بخفتم نتوانم برخاست
تا بصد کاخ نکررندی بیدار مرا
کل شبلی شد ازینجا و مرا شد معلوم
ماندم از صحبت آن جفته سیمین محروم
سخت کردم بدیگر جای سر ایر چو موم
رخت دل بر دم هر سو ز هوای کل شوم
وانهمه مهر وی افکند بر حاجت بوم
تا وی آگاه شود ساخته کاچار مرا
حاجب بوم جوانمرد بسیم و زر و زن
گز ره حکم و تواضع بدهان و گردن
یکمنی خورد همی سیکی و سیلی ده من
ببد خلق همه عمر به پیوست سخن
از نکو خواهی هرگاه که بپوست بمن
خواست تا پیش خداوند بود یار مرا
عاشق و مست ویم زانکه بدین میمون دست
یال میشوم سیهلک را کاخ اندر بست
خواست آن یال چو جلان تنش از کاخ شکست
خواست بی فایده بد چون نشد از . . . دن پست
بشکند گردن آن غرزن و امیدی هست
که بتنها نتواند بود او یار مرا
حاجب بوم یکی از سپید است بفال
. . . ایگانش چو جلاجل شده دمش چو دوال
خاصه را صید گرفتار میان چنگال
عامه مردم را داده از آن صید حلال
در دعا گوید صدر همه عالم همه سال
یارب از صید حلالش تو نگه دار مرا
آنخداوند که خر را ادب الکند کند
آنچه باشد بدر . . . ون بگلو غند کند
نام . . . و ن و . . . س سنبوسه و بلکند کند
بخورد چندان کان سرخ سرش گند کند
ور بشهوت نظری بر فلک نند کند
رام گردد فلک و گوید بفشار مرا
سر آن دارم کاندر گذرم از سر هزل
مدحش از دفتر جد خوانم نز دفتر هزل
کعبه مدحت او را نگشایم در هزل
شجر مدحت او را نکنم پرور هزل
گرچه باغ سخنم با بر جد و بر هزل
جد و هزل آمده پیدا چو گل و خار مرا
خار در چشم کسی باد بفصل گلشن
که بدیدار خداوند ندارد روشن
ذوالمناقب که بیفزود خدای ذوالمن
شرف و منقبت او ز همه خلق ز من
سخن خوب چنین گوید با اهل سخن
من بوم مادح او نبود مقدار مرا
آن خداوندی که مردین هدی راست ضیا
کف بخشنده اش ابریست معلق ز هوا
که بباران سخاوت بودش میل و هوا
رأی رخشنده اش تابنده تر از شمس ضحی
ماه گوید که نه گر قبله کنم رأی ورا
راه گم گردد بر گنبد دوار مرا
قدم همت او فرق فلک را سوده است
نظر او خطر اهل هنر بفزوده است
رودکی وار یکی بیت ز من بشنوده است
بلعمی وار بدوده صلتم فرموده است
جز برادی و جوانمردی او کی بوده است
هرگز این رونق و این تیزی بازار مرا
پسر صدر کبیر است و ازو نیست بدیع
خلق نیکو و رخ چون گل تازه بربیع
همچو روزی ز خداوند بعاصی و مطیع
کرم اوست رسیده بشریف و بوضیع
صلت نیک فرستند بثناکر تشییع
بر اثر کاین صله بپذیر و میآزار مرا
تا که چشمه خورشید ضیا باشد و نور
چشم بد باد در ایام ضیاء الدین دور
دل او تا نشود خالی فردوس از هور
بیکی لحظه مبادا شده خالی ز سرور
تا جهان گویدش الصدر جهان تا دم صور
یکدم از لهو و لعب مگذر و مگذار مرا
چهره بی زحمت زلف خوش عنبر بوی است
وه نیکوست بر او گر چه کل بدروی است
گوی سیمین صفت جامی نشست اویست
کوه سیم است چرا بیهده گویم گویست
عشقش آورد بدین بیهوده گفتار مرا
شاهد شاعر اگر مسخره باشد شاید
زانکه از شاعر و از مسخره بزم آراید
؟لی و ژاژی این میخورد آن میخاید
چون شود طبع خوش این میهلد آن می . . . اید
پس بدینروی مرا بی کل شبلی باید
ور نباشد کل شبلی نرود کار مرا
آن کل شوم نیک تیر دل از من بربود
عشق بر عشق چو آروغ برافروز فروز
یاسمن گون رخ . . . ون را بزهارم بنمود
شب ز سودای ویم دیده حمدان نغنود
کرد بی جرمی آن کل کلان . . . ون جهود
بغم عشق بدینگونه گرفتار مرا
کل بودی چون نای بگوش . . . ایرم
بنوائی بربودی دل و هوش . . . ایرم
نوش بدی چشمه نوش . . . ایرم
زده در چشمه نوشش سر و گوش . . . ایرم
کل شد و برد به . . . ون داغ و و دروش ایرم
اثری ماند از آن داغ بشلوار مرا
کل شبلی بر ازینگونه که دل خواهد خواست
بدو رخ ماهی پذرفته خسوف و شده کاست
قامتش سروی کز نیمه بباید آراست
جفته گاهی بسفیدی و بلعلی می و ماست
تا بر آن چفته بخفتم نتوانم برخاست
تا بصد کاخ نکررندی بیدار مرا
کل شبلی شد ازینجا و مرا شد معلوم
ماندم از صحبت آن جفته سیمین محروم
سخت کردم بدیگر جای سر ایر چو موم
رخت دل بر دم هر سو ز هوای کل شوم
وانهمه مهر وی افکند بر حاجت بوم
تا وی آگاه شود ساخته کاچار مرا
حاجب بوم جوانمرد بسیم و زر و زن
گز ره حکم و تواضع بدهان و گردن
یکمنی خورد همی سیکی و سیلی ده من
ببد خلق همه عمر به پیوست سخن
از نکو خواهی هرگاه که بپوست بمن
خواست تا پیش خداوند بود یار مرا
عاشق و مست ویم زانکه بدین میمون دست
یال میشوم سیهلک را کاخ اندر بست
خواست آن یال چو جلان تنش از کاخ شکست
خواست بی فایده بد چون نشد از . . . دن پست
بشکند گردن آن غرزن و امیدی هست
که بتنها نتواند بود او یار مرا
حاجب بوم یکی از سپید است بفال
. . . ایگانش چو جلاجل شده دمش چو دوال
خاصه را صید گرفتار میان چنگال
عامه مردم را داده از آن صید حلال
در دعا گوید صدر همه عالم همه سال
یارب از صید حلالش تو نگه دار مرا
آنخداوند که خر را ادب الکند کند
آنچه باشد بدر . . . ون بگلو غند کند
نام . . . و ن و . . . س سنبوسه و بلکند کند
بخورد چندان کان سرخ سرش گند کند
ور بشهوت نظری بر فلک نند کند
رام گردد فلک و گوید بفشار مرا
سر آن دارم کاندر گذرم از سر هزل
مدحش از دفتر جد خوانم نز دفتر هزل
کعبه مدحت او را نگشایم در هزل
شجر مدحت او را نکنم پرور هزل
گرچه باغ سخنم با بر جد و بر هزل
جد و هزل آمده پیدا چو گل و خار مرا
خار در چشم کسی باد بفصل گلشن
که بدیدار خداوند ندارد روشن
ذوالمناقب که بیفزود خدای ذوالمن
شرف و منقبت او ز همه خلق ز من
سخن خوب چنین گوید با اهل سخن
من بوم مادح او نبود مقدار مرا
آن خداوندی که مردین هدی راست ضیا
کف بخشنده اش ابریست معلق ز هوا
که بباران سخاوت بودش میل و هوا
رأی رخشنده اش تابنده تر از شمس ضحی
ماه گوید که نه گر قبله کنم رأی ورا
راه گم گردد بر گنبد دوار مرا
قدم همت او فرق فلک را سوده است
نظر او خطر اهل هنر بفزوده است
رودکی وار یکی بیت ز من بشنوده است
بلعمی وار بدوده صلتم فرموده است
جز برادی و جوانمردی او کی بوده است
هرگز این رونق و این تیزی بازار مرا
پسر صدر کبیر است و ازو نیست بدیع
خلق نیکو و رخ چون گل تازه بربیع
همچو روزی ز خداوند بعاصی و مطیع
کرم اوست رسیده بشریف و بوضیع
صلت نیک فرستند بثناکر تشییع
بر اثر کاین صله بپذیر و میآزار مرا
تا که چشمه خورشید ضیا باشد و نور
چشم بد باد در ایام ضیاء الدین دور
دل او تا نشود خالی فردوس از هور
بیکی لحظه مبادا شده خالی ز سرور
تا جهان گویدش الصدر جهان تا دم صور
یکدم از لهو و لعب مگذر و مگذار مرا
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۳ - خط من نیکوست
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۱۵ - زن سعد
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۱۷ - علی بن ناصر
خجسته تاج معالی علی بن ناصر
بدهر صابر بودم در اشتیاق تو دیر
کنون چو دیر بدست آمدی بدین زودی
مرو که نیست دلم از جمال روی تو سیر
تو شاهزاده نظمی و در مصاف سخن
جهان ندید و نبیند چو تو سوار دلیر
مرا تو شاه سخن خوانده ای و شاه سخن
توئی نه من، که توئی چون و منم چون شیر
مرا زبان چو شمشیر شد تو تا گفتی
حکیم سوزنی ای با زبان چون شمشیر
برند شیر علم را به پیش صف لیکن
طمع ندارد ازو هیچکس شجاعت شیر
درست گفتی، لیکن نگفتی آن خطیب
نبرد و نخلد بر کسی نباشد چیر
تراست چیره زبانی چو ذوالفقار علی
مرا چو تیغ پیاز و چگندر و آجیر
اگر بتیغ زبان دشمن ترا نکشم
سرش ببخشم و . . . ونش بدرم از سر . . . ایر
بدولت تو به . . . ایری چو تیر روغنگر
برون کشم ز در . . . ونش ایر را در غیر
بقات خواهم از امروز تا بفردائی
که گشته باشد دریای حشر دیر یزیر
بدهر صابر بودم در اشتیاق تو دیر
کنون چو دیر بدست آمدی بدین زودی
مرو که نیست دلم از جمال روی تو سیر
تو شاهزاده نظمی و در مصاف سخن
جهان ندید و نبیند چو تو سوار دلیر
مرا تو شاه سخن خوانده ای و شاه سخن
توئی نه من، که توئی چون و منم چون شیر
مرا زبان چو شمشیر شد تو تا گفتی
حکیم سوزنی ای با زبان چون شمشیر
برند شیر علم را به پیش صف لیکن
طمع ندارد ازو هیچکس شجاعت شیر
درست گفتی، لیکن نگفتی آن خطیب
نبرد و نخلد بر کسی نباشد چیر
تراست چیره زبانی چو ذوالفقار علی
مرا چو تیغ پیاز و چگندر و آجیر
اگر بتیغ زبان دشمن ترا نکشم
سرش ببخشم و . . . ونش بدرم از سر . . . ایر
بدولت تو به . . . ایری چو تیر روغنگر
برون کشم ز در . . . ونش ایر را در غیر
بقات خواهم از امروز تا بفردائی
که گشته باشد دریای حشر دیر یزیر
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۱۸ - خواجه امام
خواجه امام خطیب نوحی بادا
عمر تو از عمر نوح نیز فزونتر
نخشب گشته ز مصر خرم و خوشتر
عزت تو در وی از عزیز فزونتر
هرکه ترا دوستدار نیست بنخشب
گوه بریشش درون و تیز فزونتر
خواجه حسین ترا بروی تو فردا
دعوت سازم ز ببست حیز فزونتر
مطرب و ره گوی خوانم از برده صف
باده ز پنجاه قطر میر فزونتر
تا زان آرم به پیش او بنشانم
از عدد کوز و از مویز فزونتر
رخ بسفیدی و زلفشان بسیاهی
از شب و روز دی و تمیز فزونتر
هریک مانند میر احمد از دول
. . . ون بود باز از فقیر فزونتر
نزد غلامبارگان شهر نماید
قیمت . . . ونشان ز یک پشیز فزونتر
وز پی تو تازگی گریز گریزان
در حیل از ما گه گریز فزونتر
نازی آرم چنانکه حلقه . . . ونش
ناید از چشم کفجلیز فزونتر
چیزی بفرست تا بسازم دعوت
زانکه ندارد درست چیز فزونتر
عمر تو از عمر نوح نیز فزونتر
نخشب گشته ز مصر خرم و خوشتر
عزت تو در وی از عزیز فزونتر
هرکه ترا دوستدار نیست بنخشب
گوه بریشش درون و تیز فزونتر
خواجه حسین ترا بروی تو فردا
دعوت سازم ز ببست حیز فزونتر
مطرب و ره گوی خوانم از برده صف
باده ز پنجاه قطر میر فزونتر
تا زان آرم به پیش او بنشانم
از عدد کوز و از مویز فزونتر
رخ بسفیدی و زلفشان بسیاهی
از شب و روز دی و تمیز فزونتر
هریک مانند میر احمد از دول
. . . ون بود باز از فقیر فزونتر
نزد غلامبارگان شهر نماید
قیمت . . . ونشان ز یک پشیز فزونتر
وز پی تو تازگی گریز گریزان
در حیل از ما گه گریز فزونتر
نازی آرم چنانکه حلقه . . . ونش
ناید از چشم کفجلیز فزونتر
چیزی بفرست تا بسازم دعوت
زانکه ندارد درست چیز فزونتر
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۳۱ - روی نیاز
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۳۷ - خاطر سوداپز
راحتی دارم بر منتخب الدین بثنا
صلت فاخر چونانکه بود از بر من
زانکه از نظم ثنای وی و امثال ویست
نان و آب و زر و سیم و خز و برد و بز من
هرکه در من کند از دیده اعزار نظر
اوست مامون من و معتصم و معتز من
دارد آن صدر هنرپیشه که در بیشه نظم
هست هر شاعر چون شیر شکاری بز من
قصب سی گری آنکسس برد از من که بشعر
همبری باشد بر سی گز او سی گز من
شعر من اطلس و خزاست و تو آری در بزم
زند پیچی عوض اطلس و جای خز من
مدت شش مه از آن شعر مطول که گذشت
بایدش خواندن این قطعکک موجز من
صلتی در خور آن شعر فرستند و رنی
شعر من باز فرستند نه ازو نه ز من
پس از این قطعه شیرین ترش انشاء الله
خامئی ناید از این خاطر سوداپز من
صلت فاخر چونانکه بود از بر من
زانکه از نظم ثنای وی و امثال ویست
نان و آب و زر و سیم و خز و برد و بز من
هرکه در من کند از دیده اعزار نظر
اوست مامون من و معتصم و معتز من
دارد آن صدر هنرپیشه که در بیشه نظم
هست هر شاعر چون شیر شکاری بز من
قصب سی گری آنکسس برد از من که بشعر
همبری باشد بر سی گز او سی گز من
شعر من اطلس و خزاست و تو آری در بزم
زند پیچی عوض اطلس و جای خز من
مدت شش مه از آن شعر مطول که گذشت
بایدش خواندن این قطعکک موجز من
صلتی در خور آن شعر فرستند و رنی
شعر من باز فرستند نه ازو نه ز من
پس از این قطعه شیرین ترش انشاء الله
خامئی ناید از این خاطر سوداپز من
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۴۳ - سالار بک
سالار بک ای از در احسنت و زه زه
ای خسرو احسان ترا لشکر انبه
زوار شده خسرو احسان ترا خیل
دست تو وزیر است قوی همت و بشکه
اجرائی کز دست سخای تو رهی راست
از بهر که وله نرسید است زده نه
در سر هوس فسق و فجور است و ندارم
یک جو که بر آن فسق توان کرد توجه
بی سیم که وله نتوان یافت بهر حال
در پای سوی که بردم و دست سوی مه
آنگاه برون آیم سرمست و بن و آیز
چون سبلت اعدای تو بار و مه پر گه
صله بده و شعر مخوان از قبل آنک
تا بر تو و شعرم نکند خلق فهاقه
تا باد نه چون خاک بود آب نه چون نار
نامور نه چون مار بود کاه نه چون که
چندانت بقا بادا در دولت و اقبال
کز دور و سکون چرخ و زمین آید بسته
ای خسرو احسان ترا لشکر انبه
زوار شده خسرو احسان ترا خیل
دست تو وزیر است قوی همت و بشکه
اجرائی کز دست سخای تو رهی راست
از بهر که وله نرسید است زده نه
در سر هوس فسق و فجور است و ندارم
یک جو که بر آن فسق توان کرد توجه
بی سیم که وله نتوان یافت بهر حال
در پای سوی که بردم و دست سوی مه
آنگاه برون آیم سرمست و بن و آیز
چون سبلت اعدای تو بار و مه پر گه
صله بده و شعر مخوان از قبل آنک
تا بر تو و شعرم نکند خلق فهاقه
تا باد نه چون خاک بود آب نه چون نار
نامور نه چون مار بود کاه نه چون که
چندانت بقا بادا در دولت و اقبال
کز دور و سکون چرخ و زمین آید بسته
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۴۵ - شمس دین
سوزنی سمرقندی : بخش دوم قطعات
شمارهٔ ۱۷ - دیوان رشیدالدین
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
تو سروری سرفرازی بر تو ختم است
تو جانی دلنوازی بر تو ختم است
زده داغ تو مُهرم بر در دل
که یعنی عشقبازی بر تو ختم است
نیاز عالمی را کشته نازت
بنازم بینیازی بر تو ختم است
به تیرم گه نوازی که به تیغم
بتا عاشقنوازی بر تو ختم است
ز سعیت برگذشت از چاره کارم
سپهرا چارهسازی بر تو ختم است
چو شمعم دید شب، فیّاض خوش گفت
که الحق جانگدازی بر تو ختم است
تو جانی دلنوازی بر تو ختم است
زده داغ تو مُهرم بر در دل
که یعنی عشقبازی بر تو ختم است
نیاز عالمی را کشته نازت
بنازم بینیازی بر تو ختم است
به تیرم گه نوازی که به تیغم
بتا عاشقنوازی بر تو ختم است
ز سعیت برگذشت از چاره کارم
سپهرا چارهسازی بر تو ختم است
چو شمعم دید شب، فیّاض خوش گفت
که الحق جانگدازی بر تو ختم است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
امشب که ذوق جلوه رخش بینقاب داشت
بر رخ هزار پرده به رنگ حجاب داشت
در دست داشت بهر تماشای حسن خویش
آیینهای که حوصلة آفتاب داشت
آیینه شد زعکس رخش آفتابپوش
با آنکه رخ هنوز درون نقاب داشت
خورشید در شکنجة تاب از رخ تو بود
روزی که التفات تو با ما عتاب داشت
هر مطلع بلند که میخواند آفتاب
روی تو در بدیهه هزارش جواب داشت
امشب که روشناس اثر بود آه ما
بیدار بود بخت ولی دیده خواب داشت
در کاروان فیض متاع زیان نبود
فیّاض صبح ما ز چه در شیر آب داشت!
بر رخ هزار پرده به رنگ حجاب داشت
در دست داشت بهر تماشای حسن خویش
آیینهای که حوصلة آفتاب داشت
آیینه شد زعکس رخش آفتابپوش
با آنکه رخ هنوز درون نقاب داشت
خورشید در شکنجة تاب از رخ تو بود
روزی که التفات تو با ما عتاب داشت
هر مطلع بلند که میخواند آفتاب
روی تو در بدیهه هزارش جواب داشت
امشب که روشناس اثر بود آه ما
بیدار بود بخت ولی دیده خواب داشت
در کاروان فیض متاع زیان نبود
فیّاض صبح ما ز چه در شیر آب داشت!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
شاه اجل به حکم تو فرمان روان کند
سر خیل فتنه هر چه تو گویی چنان کند
تاب نگه ندارم و داغم کزین ادا
آن بدگمان مباد تغافل گمان کند
چون زه کند کمان تغافل نگاه ناز
هر جا که هست سینة ما را نشان کند
فردا که ناتوانی ما را کنند وزن
میزان خدنگ قامت خود را کمان کند
چون عرض پیچ و تاب دهد جلوة قدش
فیّاض را تصور موی میان کند
سر خیل فتنه هر چه تو گویی چنان کند
تاب نگه ندارم و داغم کزین ادا
آن بدگمان مباد تغافل گمان کند
چون زه کند کمان تغافل نگاه ناز
هر جا که هست سینة ما را نشان کند
فردا که ناتوانی ما را کنند وزن
میزان خدنگ قامت خود را کمان کند
چون عرض پیچ و تاب دهد جلوة قدش
فیّاض را تصور موی میان کند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
ای در ایجاد سماوات وجود تو غرض
جوهر ذات ترا جوهر افلاک عرض
این همه گوهر انجم که درین نه صدفست
پک گهر از صدف پاک ترا نیست عوض
در تجارات عمل هیچ به جز نقصان نیست
گر نه سرمایة آن از تو بود مستقرض
همه بر گرد تو گردند چه کوکب چه فلک
همه در ذات تو محوند چه جوهر چه عرض
از مداوای تو دارد طمع استشفا
طبع فیّاض که گردیده گرفتار مرض
جوهر ذات ترا جوهر افلاک عرض
این همه گوهر انجم که درین نه صدفست
پک گهر از صدف پاک ترا نیست عوض
در تجارات عمل هیچ به جز نقصان نیست
گر نه سرمایة آن از تو بود مستقرض
همه بر گرد تو گردند چه کوکب چه فلک
همه در ذات تو محوند چه جوهر چه عرض
از مداوای تو دارد طمع استشفا
طبع فیّاض که گردیده گرفتار مرض