عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۲۰ - انداختن سرو هب را به طرف مادرش و چگونگی رفتار آن زن با سعادت
عمر چو بدیدش فتاده به خاک
ز تیغ وز خنجر تنش چاک چاک
بگفتا که از نازنین پیکرش
بریدند آن پهلوانی سرش
فکندند درلشکر شهریار
بر شیرزن مادر داغدار
پسر کشته زن چون سر پور دید
ز شادی رخانش چو گل بشکفید
زمانی به شکرانه لب برگشود
فراوان خدارا ستایش نمود
همی گفت کای داور دستگیر
سری کت بداد این جوان در پذیر
پس آنگه سر نوجوان برگرفت
بدو زار بگریستن در گرفت
ببوسید و لب برلب او نهاد
همی گفت کای زاده ی پاکزاد
مرا این زمان شادمان ساختی
که بر یاری شاه سرباختی
کنون ای بهار و گلستان من
حلالت بود شیر ودامان من
بچم در بهشت برین سرخ روی
برپاک پیغمبر (ص) و آل اوی
بنه تاج پیروز بختی به سر
عروس بهشتی برآور به بر
بگریم براین روی گلگون تو
بنالم براین ترک پرخون تو
پس آن شیر زن کردکاری شگفت
سر پاک فرزند را برگرفت
فکندش سوی پهنه ی رزمگاه
بدان سر تنی کشت از آن سپاه
بگفت این به سربازی ازمن نکوست
نگیریم سری را که دادم به دوست
ستون سراپرده را برکشید
به خون پسر سوی میدان دوید
خروشید و مردانه زد بر سپاه
دو تن را بکشت اندر آوردگاه
زدورش چو چشم شهنشاه دید
سوی خویشتن خواند و دادش نوید
که ای مادر داغدار وهب
زهر مرد مردانه تر در عرب
نفرموده یزدان زنان را نبرد
سوی خیمه ی خویشتن باز گرد
ز تیغ وز خنجر تنش چاک چاک
بگفتا که از نازنین پیکرش
بریدند آن پهلوانی سرش
فکندند درلشکر شهریار
بر شیرزن مادر داغدار
پسر کشته زن چون سر پور دید
ز شادی رخانش چو گل بشکفید
زمانی به شکرانه لب برگشود
فراوان خدارا ستایش نمود
همی گفت کای داور دستگیر
سری کت بداد این جوان در پذیر
پس آنگه سر نوجوان برگرفت
بدو زار بگریستن در گرفت
ببوسید و لب برلب او نهاد
همی گفت کای زاده ی پاکزاد
مرا این زمان شادمان ساختی
که بر یاری شاه سرباختی
کنون ای بهار و گلستان من
حلالت بود شیر ودامان من
بچم در بهشت برین سرخ روی
برپاک پیغمبر (ص) و آل اوی
بنه تاج پیروز بختی به سر
عروس بهشتی برآور به بر
بگریم براین روی گلگون تو
بنالم براین ترک پرخون تو
پس آن شیر زن کردکاری شگفت
سر پاک فرزند را برگرفت
فکندش سوی پهنه ی رزمگاه
بدان سر تنی کشت از آن سپاه
بگفت این به سربازی ازمن نکوست
نگیریم سری را که دادم به دوست
ستون سراپرده را برکشید
به خون پسر سوی میدان دوید
خروشید و مردانه زد بر سپاه
دو تن را بکشت اندر آوردگاه
زدورش چو چشم شهنشاه دید
سوی خویشتن خواند و دادش نوید
که ای مادر داغدار وهب
زهر مرد مردانه تر در عرب
نفرموده یزدان زنان را نبرد
سوی خیمه ی خویشتن باز گرد
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۲۱ - شهادت عروس وهب در بالین شوهر نامور
شد آن پرده گی چون سوی پرده باز
زن آمد ببالین شوهر فراز
تن چاک چاکش به بر بر کشید
به زاری فغان از جگر برکشید
همی خون ز گلگون تنش برگرفت
بمالید برموی روی این شگفت
همی گفت کای مهربان شوی من
که خون تو شد غازه ی روی من
به جز من عروسی که دیده بگوی
که بر رخ نهد غازه از خون شوی
بدین غازه ی چهره روز شمار
بنازم همی پیش پروردگار
بر پاک پیغمبر (ص) راستین
فشانم به حوران خلد آستین
به مینو چنان ترکتاز آورم
بر پاک زهرا نماز آورم
بگویم که ای پاک بانوی من
به قربان پور تو شد شوی من
پس آنگه کشید آن تن چاک پیش
گرفتش چو جان اندر آغوش خویش
همی گفت سروا بهارا گلا
من و از غمت ناله چون بلبلا
پس از تو مرا زندگانی مباد
به گیتی درون کامرانی مباد
نبشی تو باشد مرا زنده گی؟
زهی سخت جانی و شرمنده گی
بدش بنده ای شوم شمر پلید
بدو نعره ای از جگر بر کشید
که رو کار این مویه گر ساز طی
فرستش به جایی که شد شوی وی
ستمگر بیامد بزد برسرش
عمودی که پیوست با شوهرش
چرا ماندی ای بیوفا آسمان
پس از مرگ چونان شهیدان ممان
ممان خرم ای گلشن پرورگار
تو ای ابر بارنده جز خون مبار
مزن نغمه مرغا تو درگلستان
میافراز سرو قد از بوستان
سبک سرشکی کز جهان کام جست
دراین خاکدان جای آرام جست
زن آمد ببالین شوهر فراز
تن چاک چاکش به بر بر کشید
به زاری فغان از جگر برکشید
همی خون ز گلگون تنش برگرفت
بمالید برموی روی این شگفت
همی گفت کای مهربان شوی من
که خون تو شد غازه ی روی من
به جز من عروسی که دیده بگوی
که بر رخ نهد غازه از خون شوی
بدین غازه ی چهره روز شمار
بنازم همی پیش پروردگار
بر پاک پیغمبر (ص) راستین
فشانم به حوران خلد آستین
به مینو چنان ترکتاز آورم
بر پاک زهرا نماز آورم
بگویم که ای پاک بانوی من
به قربان پور تو شد شوی من
پس آنگه کشید آن تن چاک پیش
گرفتش چو جان اندر آغوش خویش
همی گفت سروا بهارا گلا
من و از غمت ناله چون بلبلا
پس از تو مرا زندگانی مباد
به گیتی درون کامرانی مباد
نبشی تو باشد مرا زنده گی؟
زهی سخت جانی و شرمنده گی
بدش بنده ای شوم شمر پلید
بدو نعره ای از جگر بر کشید
که رو کار این مویه گر ساز طی
فرستش به جایی که شد شوی وی
ستمگر بیامد بزد برسرش
عمودی که پیوست با شوهرش
چرا ماندی ای بیوفا آسمان
پس از مرگ چونان شهیدان ممان
ممان خرم ای گلشن پرورگار
تو ای ابر بارنده جز خون مبار
مزن نغمه مرغا تو درگلستان
میافراز سرو قد از بوستان
سبک سرشکی کز جهان کام جست
دراین خاکدان جای آرام جست
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۲۲ - ذکر شهادت عمروبن خالد صید اوی رحمه الله علیه
وهب کشته شد چون به میدان کین
ز یاران شاهنشه راستین
گه عمر بن خالد آمد فراز
که در یاری شه شود رزمساز
مرآن پر هنر نامدار سترگ
ز صیداویان بود مردی بزرگ
سواری تنومند و شمشیر زن
قوی پنجه و پر دل و صف شکن
زشه خواست دستوری و شد به جنگ
ز خون دست و تیغ یکی کردرنگ
سواران بسیار از زین فکند
نگون گشت خود هم ززین و سمند
قدم سرخ رو سوی میدان نهاد
بدو رحمت از داور پاک باد
چو او کشته شد پور نام آورش
که خالد بدی نام نیک اخترش
به جنگ اندر آویخت با آن سپاه
سرو جان خود کرد قربان شاه
پس آمد دمان سعد بن حنظله
به پیگار چون شرزه شیر یله
بکشت و بیانداخت مردان چند
به تیغ از دلیران بسی سر – فکند
هم آخر به تیغ ستم شد شهید
درودش رساد از خدای مجید
پس از عمرو و عبدالله پاکزاد
برفت و روان شاه دین را بداد
پس از او به شاهنشه خسروان
ببخشید وقاص مالک روان
پس از وی به خلد برین بست بار
شریح ابن عبدالله نامدار
فردی بر روانشان ز یزدان رساد
که بودند فرخنده و پاکزاد
سر و جان به دادار بفروختند
عوض گنج رمت بیاندوختند
ز یاران شاهنشه راستین
گه عمر بن خالد آمد فراز
که در یاری شه شود رزمساز
مرآن پر هنر نامدار سترگ
ز صیداویان بود مردی بزرگ
سواری تنومند و شمشیر زن
قوی پنجه و پر دل و صف شکن
زشه خواست دستوری و شد به جنگ
ز خون دست و تیغ یکی کردرنگ
سواران بسیار از زین فکند
نگون گشت خود هم ززین و سمند
قدم سرخ رو سوی میدان نهاد
بدو رحمت از داور پاک باد
چو او کشته شد پور نام آورش
که خالد بدی نام نیک اخترش
به جنگ اندر آویخت با آن سپاه
سرو جان خود کرد قربان شاه
پس آمد دمان سعد بن حنظله
به پیگار چون شرزه شیر یله
بکشت و بیانداخت مردان چند
به تیغ از دلیران بسی سر – فکند
هم آخر به تیغ ستم شد شهید
درودش رساد از خدای مجید
پس از عمرو و عبدالله پاکزاد
برفت و روان شاه دین را بداد
پس از او به شاهنشه خسروان
ببخشید وقاص مالک روان
پس از وی به خلد برین بست بار
شریح ابن عبدالله نامدار
فردی بر روانشان ز یزدان رساد
که بودند فرخنده و پاکزاد
سر و جان به دادار بفروختند
عوض گنج رمت بیاندوختند
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۲۳ - ذکر مبارزت و شهادت جناب مسلم ابن عوسجه علیه السلام
فراز آمد این گه ز گفتار من
که از مسلم ثانی آرم سخن
چه مسلم اسد گوهری پاکخوی
که بد عو سجه باب آن نامجوی
ز شیر خدا مردی اندوخته
به دل شمع دانش بیافروخته
به رزم عجم با دلیران دین
بسی کرده یاری به میدان کین
برادرش خوانده شه اولیا (ع)
روان شاد ازو خاتم الانبیا (ص)
چون آن پیر فرزانه در دشت جنگ
به شه دید از آن ناکسان کار تنگ
نوان قامت خویشتن کرد راست
برشه شد و اذن پیگار خواست
همی گفت کاین پیر کافور موی
به چوگان تو سرنهاده چو گوی
شمردستم از زنده گی سالیان
برشیر یزدان کمر بر میان
به خدمت مرا پشت شد چنبری
رخ لاله گون گشت نیلوفری
یکی تیر بودم کمانی شدم
توانا بدم ناتوانی شدم
مرا نیز بشمار ازین رفته گان
بپیوند براین به خون خفته گان
شهنشه چو بشنید گفتار مرد
دو چشم خدا بین پر از آب کرد
بگفت ای مرا مانده در روزگار
زیاران شیر خدا یادگار
برو کردگار ازتوخوشنودباد
پیمبر زکردار تو باد شاد
روان شد به میدان سرافراز پیر
پرندی به دست و سمندی به زیر
پرندش سپهر و سمندش هلال
زخورشید رخشان تر او را جمال
چو روشن شد از روی او دشت کین
به مردی بن نیزه زد بر زمین
خروشید کای کینه گستر سپاه
که گشتید گرد اندرین رزمگاه
تفو بربداندیش رای شما
بدا مزد دیگر سرای شما
منم آنکه مسلم بود نام من
سرسرکشان در خم خام من
به نیرو روانکاه شیران منم
به هر جنگ پشت دلیران منم
جهان گر پر از آب و آذر شود
وگر پهنه ها پر ز لشکر شود
اگر تیر بارد ز بارنده ابر
جهان یکسر آید کنام هژبر
مرا هیچ از آن دردل اندیشه نیست
که اندیشه مرمرد را پیشه نیست
اگر نامداریست دراین سپاه
بتازد تکاور به آوردگاه
برون شد ز لشگر یکی زشت مرد
درافکنده دربر سلیح نبرد
تو گفتی یکی زشت مرد
درافکنده دربر سلیح نبرد
تو گفتی یکی آهنین کوه بود
ویا زشت عفریت بستوه بود
سبک حمله آورد بر مرد پیر
که اندازد از پشت اسبش به زیر
سرافراز حق را نیایش گرفت
نبی (ص) وعلی راستایش گرفت
بکند آن بن نیزه از روی خاک
بدو بریکی نعره زد خشمناک
پس آنگه چنان زد به پهلوی اوی
سنان را که بگذشت زآنسوی او
فغان از سپاه عمر گشت راست
زیاران شه بانک تکبیر خواست
اجل گشته ی دیگر آمد به جنگ
بدان نیزه کشتش یل تیز چنگ
بدینسان همی با سنان رزم کرد
که تا از سپه کشت پنجاه مرد
زآسیب آن نیزه ی شست باز
دگر کس به رزمش نشد اسب تاز
نیامد چو مردی سوی رزمگاه
سرا فراز شد حمله ور برسپاه
بسی کشت و بسیار زخم درشت
بدید وبه دشمن نیاورد پشت
سرانجام لشکر بدو تاختند
ز زین بر زمینش بیانداختند
چو از زین بیافتاد لب باز کرد
شهنشاه را بر سر آواز کرد
خداوند دین با دلی ناشکیب
بیامد به بالین او با حبیب
هنوزش روان بود درتن که شاه
بیامد به بالینش در رزمگاه
جهان بین خود پیر بنمود باز
به دیدار آن خسرو سرفراز
بگفت ای مهین شهریار زمن
وفا کردم آیا به عهد تومن؟
شهش گفت کای گنج صدق و صفا
عجب عهد خدا رانمودی وفا
به پاداش نیکی خدای بزرگ
تو را بهره سازد عطای بزرگ
حبیب مظاهر به مسلم سرود
ازآن پس که با شاه گفت وشنود
که هر چند بعد ازتو پاینده گی
نه بینم سر آید مرا زنده گی
ولیکن زمن هر چه خواهی بخواه
که فرمان پذیر آیمت نزد شاه
بدوگفت مسلم که ای نامدار
مکش دست از دامن شهریار
همین است واین آرزوی من است
که خدمت بدین شاه خوی من است
بگفت این و جان را به جانان سپرد
به خلد برین زین جهان رخت برد
که از مسلم ثانی آرم سخن
چه مسلم اسد گوهری پاکخوی
که بد عو سجه باب آن نامجوی
ز شیر خدا مردی اندوخته
به دل شمع دانش بیافروخته
به رزم عجم با دلیران دین
بسی کرده یاری به میدان کین
برادرش خوانده شه اولیا (ع)
روان شاد ازو خاتم الانبیا (ص)
چون آن پیر فرزانه در دشت جنگ
به شه دید از آن ناکسان کار تنگ
نوان قامت خویشتن کرد راست
برشه شد و اذن پیگار خواست
همی گفت کاین پیر کافور موی
به چوگان تو سرنهاده چو گوی
شمردستم از زنده گی سالیان
برشیر یزدان کمر بر میان
به خدمت مرا پشت شد چنبری
رخ لاله گون گشت نیلوفری
یکی تیر بودم کمانی شدم
توانا بدم ناتوانی شدم
مرا نیز بشمار ازین رفته گان
بپیوند براین به خون خفته گان
شهنشه چو بشنید گفتار مرد
دو چشم خدا بین پر از آب کرد
بگفت ای مرا مانده در روزگار
زیاران شیر خدا یادگار
برو کردگار ازتوخوشنودباد
پیمبر زکردار تو باد شاد
روان شد به میدان سرافراز پیر
پرندی به دست و سمندی به زیر
پرندش سپهر و سمندش هلال
زخورشید رخشان تر او را جمال
چو روشن شد از روی او دشت کین
به مردی بن نیزه زد بر زمین
خروشید کای کینه گستر سپاه
که گشتید گرد اندرین رزمگاه
تفو بربداندیش رای شما
بدا مزد دیگر سرای شما
منم آنکه مسلم بود نام من
سرسرکشان در خم خام من
به نیرو روانکاه شیران منم
به هر جنگ پشت دلیران منم
جهان گر پر از آب و آذر شود
وگر پهنه ها پر ز لشکر شود
اگر تیر بارد ز بارنده ابر
جهان یکسر آید کنام هژبر
مرا هیچ از آن دردل اندیشه نیست
که اندیشه مرمرد را پیشه نیست
اگر نامداریست دراین سپاه
بتازد تکاور به آوردگاه
برون شد ز لشگر یکی زشت مرد
درافکنده دربر سلیح نبرد
تو گفتی یکی زشت مرد
درافکنده دربر سلیح نبرد
تو گفتی یکی آهنین کوه بود
ویا زشت عفریت بستوه بود
سبک حمله آورد بر مرد پیر
که اندازد از پشت اسبش به زیر
سرافراز حق را نیایش گرفت
نبی (ص) وعلی راستایش گرفت
بکند آن بن نیزه از روی خاک
بدو بریکی نعره زد خشمناک
پس آنگه چنان زد به پهلوی اوی
سنان را که بگذشت زآنسوی او
فغان از سپاه عمر گشت راست
زیاران شه بانک تکبیر خواست
اجل گشته ی دیگر آمد به جنگ
بدان نیزه کشتش یل تیز چنگ
بدینسان همی با سنان رزم کرد
که تا از سپه کشت پنجاه مرد
زآسیب آن نیزه ی شست باز
دگر کس به رزمش نشد اسب تاز
نیامد چو مردی سوی رزمگاه
سرا فراز شد حمله ور برسپاه
بسی کشت و بسیار زخم درشت
بدید وبه دشمن نیاورد پشت
سرانجام لشکر بدو تاختند
ز زین بر زمینش بیانداختند
چو از زین بیافتاد لب باز کرد
شهنشاه را بر سر آواز کرد
خداوند دین با دلی ناشکیب
بیامد به بالین او با حبیب
هنوزش روان بود درتن که شاه
بیامد به بالینش در رزمگاه
جهان بین خود پیر بنمود باز
به دیدار آن خسرو سرفراز
بگفت ای مهین شهریار زمن
وفا کردم آیا به عهد تومن؟
شهش گفت کای گنج صدق و صفا
عجب عهد خدا رانمودی وفا
به پاداش نیکی خدای بزرگ
تو را بهره سازد عطای بزرگ
حبیب مظاهر به مسلم سرود
ازآن پس که با شاه گفت وشنود
که هر چند بعد ازتو پاینده گی
نه بینم سر آید مرا زنده گی
ولیکن زمن هر چه خواهی بخواه
که فرمان پذیر آیمت نزد شاه
بدوگفت مسلم که ای نامدار
مکش دست از دامن شهریار
همین است واین آرزوی من است
که خدمت بدین شاه خوی من است
بگفت این و جان را به جانان سپرد
به خلد برین زین جهان رخت برد
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۲۴ - ذکر شهادت عوسجه پسر مسلم بن عوسجه علیه السلام
یکی کودک ازمسلم پاکخوی
به درگه درون بود خورشید روی
ده ودو بد اززندگی سال او
بدی چون جوانان پر وبال او
به خون پدر تیغ بران گرفت
ره جنگ چو شیر غران گرفت
چو از دور دارای دینش بدید
به کردار آن خوب رو بنگرید
مراو را به بر خواند و گفت ای پسر
تو را بس بود مرگ فرخ پدر
مپیما ره کوشش وکار زار
مکن مادر از مرگ خود داغدار
چو مادرش آواز شه را شنفت
دوید از پس پرده بیرون و گفت
که ای پور بشتاب در دشت کین
بکن جان خود برخی شاه دین
اگر زنده برگردی ای خردسال
نگردانمت شیر خود را حلال
شنید این چو کودک به میدان چمید
به رزم سپه تیغ کین برکشید
زمانی دلیرانه ناورد کرد
بکشت از خسان سپه بیست مرد
بیامد ز پی مهربان مادرش
همی گفت با پور نیک اخترش
که زود ای پسر جان خودکن نثار
مراسرخ رو کن به روز شمار
جوان جنگ می جست تاکشته گشت
تن او به خون اندر آغشته گشت
بیامد سوی خیمه ی مام باز
شد آن کشته ی خویش را مویه ساز
خداوند دین سبط خیرالبشر
چو دیدش به مرگ پسر مویه گر
سوی او خرامید وبا او بگفت
که ای با غم پور گردیده جفت
تورا پاک یزدان شکیبا کناد
شود مادر من زکار تو شاد
به روز جزا دربهشت برین
تو با مادرم بود خواهی قرین
چو پیگار آن کودک آمد به سر
گشاد ایزد از باغ مینوش در
به درگه درون بود خورشید روی
ده ودو بد اززندگی سال او
بدی چون جوانان پر وبال او
به خون پدر تیغ بران گرفت
ره جنگ چو شیر غران گرفت
چو از دور دارای دینش بدید
به کردار آن خوب رو بنگرید
مراو را به بر خواند و گفت ای پسر
تو را بس بود مرگ فرخ پدر
مپیما ره کوشش وکار زار
مکن مادر از مرگ خود داغدار
چو مادرش آواز شه را شنفت
دوید از پس پرده بیرون و گفت
که ای پور بشتاب در دشت کین
بکن جان خود برخی شاه دین
اگر زنده برگردی ای خردسال
نگردانمت شیر خود را حلال
شنید این چو کودک به میدان چمید
به رزم سپه تیغ کین برکشید
زمانی دلیرانه ناورد کرد
بکشت از خسان سپه بیست مرد
بیامد ز پی مهربان مادرش
همی گفت با پور نیک اخترش
که زود ای پسر جان خودکن نثار
مراسرخ رو کن به روز شمار
جوان جنگ می جست تاکشته گشت
تن او به خون اندر آغشته گشت
بیامد سوی خیمه ی مام باز
شد آن کشته ی خویش را مویه ساز
خداوند دین سبط خیرالبشر
چو دیدش به مرگ پسر مویه گر
سوی او خرامید وبا او بگفت
که ای با غم پور گردیده جفت
تورا پاک یزدان شکیبا کناد
شود مادر من زکار تو شاد
به روز جزا دربهشت برین
تو با مادرم بود خواهی قرین
چو پیگار آن کودک آمد به سر
گشاد ایزد از باغ مینوش در
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۲۵ - ذکرشهادت جناب هلال ابن نافع علیه السلام
به بست ازپی جنگ با کوفیان
هلال ابن نافع- کمر بر میان
هلالی به سیمای بدر تمام
نزاده چو او پوری از هیچ مام
هلالی نه خورشید رخشنده ای
به آوردگه شیر درنده ای
به مردانگی آن یل پاکرای
بدی دست پرورد شیر خدای
خدنگ افکنی همچو آن پاکزاد
نبود از دلیران تازی نژاد
به فرمان شاهنشه دین هلال
دمان سوی میدان بیا فراخت بال
به لشکر چو رعد از بر کوهسار
خروشید و فرمود آن نامدار
هلال است اگر چه مرانام پاک
چو بدرم به چرخ یلی تابناک
به جانم زعشق حسین است شور
بودرزم وسوگم به از بزم وسور
چو گفت این برانگیخت اسب یلی
بزد بر سپه نیزه ی پر دلی
یکی هم به نزد آمدش قیس نام
زره نارسیده بدو چند گام
دلاور خدنگی به زه برنهاد
سپر برسر آورد آن بد نهاد
رها گشت پیکان ز شست سوار
گذشت از سپر ناوک آبدار
گذر کرد از پشت ناپاکخوی
به خاک زمین رفت تا سرو فرو
پس آنگاه بارید تیرازکمان
بدان قوم زشت اختر بدگمان
درآن تیر باران یل تیغ زن
ز لشکر بیانداخت هفتاد تن
چو رفت آنچه بود از خدنگش به کار
کشید ازمیان تیغ دشمن شکار
فراوان از آن کینه گستر سپاه
بیافکند برخاک آوردگاه
چو از رزم او لشکر آمد ستوه
بدو ناگهان تاختند آن گروه
گرفتند گردش کران تا کران
زدندش به تن زخم های گران
سرانجام کردند خیل شریر
به فرمان او را اسیر
ببردندش آن جوق اهریمنا
شکسته دو بازوی و خسته تنا
کشان سوی پر کین سپهدار خویش
چو دیدش – به خشم آمد آن زشت کیش
بفرمود تا بر گرفتند سر
به شمشیرش از پیکر نامور
به مینو روانش برآسود شاد
فراوان درودش زدادار باد
هلال ابن نافع- کمر بر میان
هلالی به سیمای بدر تمام
نزاده چو او پوری از هیچ مام
هلالی نه خورشید رخشنده ای
به آوردگه شیر درنده ای
به مردانگی آن یل پاکرای
بدی دست پرورد شیر خدای
خدنگ افکنی همچو آن پاکزاد
نبود از دلیران تازی نژاد
به فرمان شاهنشه دین هلال
دمان سوی میدان بیا فراخت بال
به لشکر چو رعد از بر کوهسار
خروشید و فرمود آن نامدار
هلال است اگر چه مرانام پاک
چو بدرم به چرخ یلی تابناک
به جانم زعشق حسین است شور
بودرزم وسوگم به از بزم وسور
چو گفت این برانگیخت اسب یلی
بزد بر سپه نیزه ی پر دلی
یکی هم به نزد آمدش قیس نام
زره نارسیده بدو چند گام
دلاور خدنگی به زه برنهاد
سپر برسر آورد آن بد نهاد
رها گشت پیکان ز شست سوار
گذشت از سپر ناوک آبدار
گذر کرد از پشت ناپاکخوی
به خاک زمین رفت تا سرو فرو
پس آنگاه بارید تیرازکمان
بدان قوم زشت اختر بدگمان
درآن تیر باران یل تیغ زن
ز لشکر بیانداخت هفتاد تن
چو رفت آنچه بود از خدنگش به کار
کشید ازمیان تیغ دشمن شکار
فراوان از آن کینه گستر سپاه
بیافکند برخاک آوردگاه
چو از رزم او لشکر آمد ستوه
بدو ناگهان تاختند آن گروه
گرفتند گردش کران تا کران
زدندش به تن زخم های گران
سرانجام کردند خیل شریر
به فرمان او را اسیر
ببردندش آن جوق اهریمنا
شکسته دو بازوی و خسته تنا
کشان سوی پر کین سپهدار خویش
چو دیدش – به خشم آمد آن زشت کیش
بفرمود تا بر گرفتند سر
به شمشیرش از پیکر نامور
به مینو روانش برآسود شاد
فراوان درودش زدادار باد
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۲۷ - در بیان مغلوبه کردن شمر شریر جنگ را
چو شمر این چنین دیدکان صفدران
ندارند باک از سپاه گران
به کوفی سپه گفت کاین رای نیست
شمارا به پیکارشان پای نیست
چنین گر یکایک نبرد آورند
سرما همه زیر گرد آورند
همه همعنان بر به یاران شاه
بتازید در پهنه ی رزمگاه
به لشگرگه شاه دین رو نهاد
درکینه و جنگ جستن گشاد
ز سویی دگر نابکار و شریر
بداندیش وبدخون حصین نمیر
برون تاخت با لشکر بی شمار
بزد خویش را برصف شهریار
ز سوی دگر عمر و حجاج تاخت
ابا نامداران دین رزم ساخت
سوار و پیاده همه فوج فوج
زهر سو چو دریا درآمد به موج
تو گفتی جهان پر زجوشن شده است
هوا همچو دریای آهن شده است
پر از تیغ شد صحنه ی کارزار
همی تافت چون برق ترک سوار
هژیران دشت یلی یکسره
فتادند در میمنه و میسره
دلیرانه بازو برافراختند
سنان بر کشیدند وتیغ آختند
بکشتند از کوفیان بی شمار
بسی تن فکندند در کار زار
نهشتند بدخواه را چیره گی
قویدستی و سختی و خیره گی
چو دیدند کوفی سواران چنین
نمودندشان تیر باران کین
تو گفتی که بارد زابر بلا
همی تیر در پهنه ی کربلا
عمر گفت یاران ز جا سرکنید
به خرگاه شاه آتش اندر زنید
دلیران دین همچو شیر دژم
گرفتند گرد خیام حرم
به مردی نهشتند کان کار زشت
زند سراز آن فرقه ی بد سرشت
یکی مرد عمروبن قوطه به نام
بد استاد ه در پیش روی امام
به هر سو که رو کردی آن شهریار
سپر ساختی خویش را نامدار
زبس تیر بر پیکر او رسید
زجان دست شست از جهان پاکشید
به پایان – زگرد خیام حرم
پراکنده گشتند اهل ستم
درآن حمله دشمن چو بگریخت خوار
سوی مرکز آمد روان شهریار
ندارند باک از سپاه گران
به کوفی سپه گفت کاین رای نیست
شمارا به پیکارشان پای نیست
چنین گر یکایک نبرد آورند
سرما همه زیر گرد آورند
همه همعنان بر به یاران شاه
بتازید در پهنه ی رزمگاه
به لشگرگه شاه دین رو نهاد
درکینه و جنگ جستن گشاد
ز سویی دگر نابکار و شریر
بداندیش وبدخون حصین نمیر
برون تاخت با لشکر بی شمار
بزد خویش را برصف شهریار
ز سوی دگر عمر و حجاج تاخت
ابا نامداران دین رزم ساخت
سوار و پیاده همه فوج فوج
زهر سو چو دریا درآمد به موج
تو گفتی جهان پر زجوشن شده است
هوا همچو دریای آهن شده است
پر از تیغ شد صحنه ی کارزار
همی تافت چون برق ترک سوار
هژیران دشت یلی یکسره
فتادند در میمنه و میسره
دلیرانه بازو برافراختند
سنان بر کشیدند وتیغ آختند
بکشتند از کوفیان بی شمار
بسی تن فکندند در کار زار
نهشتند بدخواه را چیره گی
قویدستی و سختی و خیره گی
چو دیدند کوفی سواران چنین
نمودندشان تیر باران کین
تو گفتی که بارد زابر بلا
همی تیر در پهنه ی کربلا
عمر گفت یاران ز جا سرکنید
به خرگاه شاه آتش اندر زنید
دلیران دین همچو شیر دژم
گرفتند گرد خیام حرم
به مردی نهشتند کان کار زشت
زند سراز آن فرقه ی بد سرشت
یکی مرد عمروبن قوطه به نام
بد استاد ه در پیش روی امام
به هر سو که رو کردی آن شهریار
سپر ساختی خویش را نامدار
زبس تیر بر پیکر او رسید
زجان دست شست از جهان پاکشید
به پایان – زگرد خیام حرم
پراکنده گشتند اهل ستم
درآن حمله دشمن چو بگریخت خوار
سوی مرکز آمد روان شهریار
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۲۸ - به میدان رفتن جناب زهیر ابن قین ونبرد آزمودن و مراجعت به خدمت امام(ع)
زهیرابن قین آن سوار نبرد
بیامد برشاه رخ پر زگرد
رکاب سمندش ببوسید و گفت
که ای آشکارا بتو هر نهفت
چه باشیم و چندان درنگ آوریم
همان به که کوشیم و جنگ آوریم
دمی با سپه ترکتازی کنیم
سپس جاودان سرفرازی کنیم
بده رخصتم تا دراین دشت جنگ
کنم چهر ه از خون خود لاله رنگ
شهنشاه پوزش ازآن مرد راد
پذیرفت و دستوری جنگ داد
به میدان درآمد زهیر دلیر
خروشید برآن سپه همچو شیر
که ای قوم آهن دل نابکار
به کین با خدا و خداوندگار
منم چاکری زآستان حسین (ع)
مرانام فرخ – زهیر ابن قین
مرا گر بر آیم به یکران عزم
چو ایوان بزم است میدان رزم
خوش آندم که در پهنه ی کارزار
کنم جان نثار ره شهریار
ایا نابکاران دور از حیا
حسین(ع) است سبط شه انبیا(ص)
شما از چه رو آب شیرین گوار
ببستید بر روی آن شهریار
بگفت این و مانند شیر ژیان
برآهیخت شمشیر گیتی ستان
تو گفتی که شمشیر او اژدهاست
دمش همچو بارنده ابر بلاست
به یکدم صد و بیست مرد وسوار
بیافکند ز آن لشکر نابکار
پس از زرمگه شد وبه نزدیک شاه
بدوآفرین خواند گیتی پناه
بیامد برشاه رخ پر زگرد
رکاب سمندش ببوسید و گفت
که ای آشکارا بتو هر نهفت
چه باشیم و چندان درنگ آوریم
همان به که کوشیم و جنگ آوریم
دمی با سپه ترکتازی کنیم
سپس جاودان سرفرازی کنیم
بده رخصتم تا دراین دشت جنگ
کنم چهر ه از خون خود لاله رنگ
شهنشاه پوزش ازآن مرد راد
پذیرفت و دستوری جنگ داد
به میدان درآمد زهیر دلیر
خروشید برآن سپه همچو شیر
که ای قوم آهن دل نابکار
به کین با خدا و خداوندگار
منم چاکری زآستان حسین (ع)
مرانام فرخ – زهیر ابن قین
مرا گر بر آیم به یکران عزم
چو ایوان بزم است میدان رزم
خوش آندم که در پهنه ی کارزار
کنم جان نثار ره شهریار
ایا نابکاران دور از حیا
حسین(ع) است سبط شه انبیا(ص)
شما از چه رو آب شیرین گوار
ببستید بر روی آن شهریار
بگفت این و مانند شیر ژیان
برآهیخت شمشیر گیتی ستان
تو گفتی که شمشیر او اژدهاست
دمش همچو بارنده ابر بلاست
به یکدم صد و بیست مرد وسوار
بیافکند ز آن لشکر نابکار
پس از زرمگه شد وبه نزدیک شاه
بدوآفرین خواند گیتی پناه
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۲۹ - خواندن امام با اصحاب نماز ظهر را
چو آن خیره گی بر به یاران شاه
پدید آمد از آن بد اختر سپاه
یکی نامور بد قمامه به نام
در آن دم بیامد به نزد امام
بگفتا که ای شاه روشن روان
نماز آور درگهت انس و جان
رسیده است هنگام پیشین فراز
بیاید به پا داشت حق را نماز
شهش گفت حق برتو رحمت کناد
که آوردی ایدون نمازم به یاد
شمارد ترا داور بی نیاز
از آنان که بگذاشتندش نماز
بخواهید مهلت از این قوم تا
پرستشگر آییم پیش خدا
حبیب دلاور به فرمان شاه
سبک باره گی تاخت سوی سپاه
هر آنچ از خداوند ایمان شنفت
بدان لشکر بدگهر بازگفت
حصین نمیر آن بد اندیش مرد
بدان پیر روشن دل آواز کرد
که بیهوده است ازشما این نماز
که پذرفته نبود بر بی نیاز
بدو پیر فرزانه زد نعره سخت
که ای زشت شوم اختر تیره بخت
پذیرفته باشد نماز شمای
بر پایک دادار فرمان روای؟
ولیکن بر او نگردد قبول
نماز سرافراز سبط رسول (ص)؟
چو این از حبیب آن بد اختر شنید
پی رزم او تیغ کین برکشید
براو پیر مرد گزین حمله کرد
بگرداند از خویشتن تیغ مرد
مرآن تیره دل را رها ساختند
سوی مرکز خویشتن تاختند
سپس با زهیر گزین گفت شاه
تو لختی بمان پیش روی سپاه
هم ایدون شود از پی کارزار
سعید ابن عبداللهت دستیار
سپه را زپرخاش دارید باز
که من با جماعت گذارم نماز
دو مرد گرانمایه تیغ آختند
دمان پیش روی سپه تاختند
پس آنگه خداوند دنیا و دین
به حجاج مسروق گفت این چنین
که آهنگ برکش ز بهر نماز
که حق را پرستش نماییم ساز
چو حجاج مسروق تکبیر گفت
خروش اذان آن شهنشه شنفت
به پا خاست بهر ادای نماز
سوی ایزد آورد روی نیاز
نمودند یاران بدان پیشوا
برای پرستشگری اقتدا
سپه کاین بدیدند ازهر کنار
همی حمله کردند بر شهریار
کمان ها به زه کرده درتاختند
فزون از شمر ناوک انداختند
برو سینه ی خود دومرد گزین
نمودند آماج پیکان کین
نهشتند کاید درآن دار و گیر
زشست سواران سوی شاه تیر
به میدان از آن لشکر پر غرور
فکندند افزون سوار و ستور
سعید گزین ناگه از پا فتاد
زبس تیر آمد بدان پاکزاد
چو پرداخت شاهنشه دین نماز
بدیدش نگون پیکر سرفراز
ده و سه خدنگش به روشن تنا
رسیده زشست خدنگ افکنا
سپرده به جانان خود پاک جان
پر افشانده بردامگاه جهان
بدان کشته بگریست شه زار زار
دل یاوران شد از آن داغدار
پدید آمد از آن بد اختر سپاه
یکی نامور بد قمامه به نام
در آن دم بیامد به نزد امام
بگفتا که ای شاه روشن روان
نماز آور درگهت انس و جان
رسیده است هنگام پیشین فراز
بیاید به پا داشت حق را نماز
شهش گفت حق برتو رحمت کناد
که آوردی ایدون نمازم به یاد
شمارد ترا داور بی نیاز
از آنان که بگذاشتندش نماز
بخواهید مهلت از این قوم تا
پرستشگر آییم پیش خدا
حبیب دلاور به فرمان شاه
سبک باره گی تاخت سوی سپاه
هر آنچ از خداوند ایمان شنفت
بدان لشکر بدگهر بازگفت
حصین نمیر آن بد اندیش مرد
بدان پیر روشن دل آواز کرد
که بیهوده است ازشما این نماز
که پذرفته نبود بر بی نیاز
بدو پیر فرزانه زد نعره سخت
که ای زشت شوم اختر تیره بخت
پذیرفته باشد نماز شمای
بر پایک دادار فرمان روای؟
ولیکن بر او نگردد قبول
نماز سرافراز سبط رسول (ص)؟
چو این از حبیب آن بد اختر شنید
پی رزم او تیغ کین برکشید
براو پیر مرد گزین حمله کرد
بگرداند از خویشتن تیغ مرد
مرآن تیره دل را رها ساختند
سوی مرکز خویشتن تاختند
سپس با زهیر گزین گفت شاه
تو لختی بمان پیش روی سپاه
هم ایدون شود از پی کارزار
سعید ابن عبداللهت دستیار
سپه را زپرخاش دارید باز
که من با جماعت گذارم نماز
دو مرد گرانمایه تیغ آختند
دمان پیش روی سپه تاختند
پس آنگه خداوند دنیا و دین
به حجاج مسروق گفت این چنین
که آهنگ برکش ز بهر نماز
که حق را پرستش نماییم ساز
چو حجاج مسروق تکبیر گفت
خروش اذان آن شهنشه شنفت
به پا خاست بهر ادای نماز
سوی ایزد آورد روی نیاز
نمودند یاران بدان پیشوا
برای پرستشگری اقتدا
سپه کاین بدیدند ازهر کنار
همی حمله کردند بر شهریار
کمان ها به زه کرده درتاختند
فزون از شمر ناوک انداختند
برو سینه ی خود دومرد گزین
نمودند آماج پیکان کین
نهشتند کاید درآن دار و گیر
زشست سواران سوی شاه تیر
به میدان از آن لشکر پر غرور
فکندند افزون سوار و ستور
سعید گزین ناگه از پا فتاد
زبس تیر آمد بدان پاکزاد
چو پرداخت شاهنشه دین نماز
بدیدش نگون پیکر سرفراز
ده و سه خدنگش به روشن تنا
رسیده زشست خدنگ افکنا
سپرده به جانان خود پاک جان
پر افشانده بردامگاه جهان
بدان کشته بگریست شه زار زار
دل یاوران شد از آن داغدار
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۳۰ - ذکر مبارزت وشهادت عمروبن قرطه و زهیر ابن قین رحمهماالله
به فرمان شه کرد بعد ازنماز
نبرد سپه عمروبن قرطه ساز
به دشمن کشی تاخت برناکسان
زتیغ آتش افروخت برآن خسان
نبردی دلیرانه کرد آن گزین
که خواند افرینش سپهر و زمین
پس از عاشقانه جهادی بزرگ
ز پای اندر افتاد مردی سترگ
به مینو ز دار فنا رخت بست
به اورنگ پاینده گی بر نشست
چو شد کینه عمر و دلاور زهیر
به پیگار بد خواه شد گرمسیر
به دستوری خسرو راستین
به نام آوری برشکست آستین
بدان سرفشان تیغ کش بدبه مشت
ز پانصد فزون از سواران بکشت
به فرجام کردند کارش تمام
دو بدخو کثیر ومهاجر به نام
به خلد یرین زد علم شاهوار
شد از رحمت ایزدی کامگار
شهنشه به بالینش زاری نمود
به مرگش فزون سوگواری نمود
نبرد سپه عمروبن قرطه ساز
به دشمن کشی تاخت برناکسان
زتیغ آتش افروخت برآن خسان
نبردی دلیرانه کرد آن گزین
که خواند افرینش سپهر و زمین
پس از عاشقانه جهادی بزرگ
ز پای اندر افتاد مردی سترگ
به مینو ز دار فنا رخت بست
به اورنگ پاینده گی بر نشست
چو شد کینه عمر و دلاور زهیر
به پیگار بد خواه شد گرمسیر
به دستوری خسرو راستین
به نام آوری برشکست آستین
بدان سرفشان تیغ کش بدبه مشت
ز پانصد فزون از سواران بکشت
به فرجام کردند کارش تمام
دو بدخو کثیر ومهاجر به نام
به خلد یرین زد علم شاهوار
شد از رحمت ایزدی کامگار
شهنشه به بالینش زاری نمود
به مرگش فزون سوگواری نمود
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۳۱ - در ذکر مبارزت و شهادت جناب حبیب ابن مظاهر اسدی رحمه الله
زهیر از جهان چون بپرداخت جای
حبیب گزین گشت رزم آزمای
مرآن پیر فرخ که بادش درود
زاصحاب پیغمبر پاک بود
که در کودکی شاه بطحا دیار
بپرورده او را بسی در کنار
بسی بوسه داده به چشم و سرش
به هر جمع بوده ستایشگرش
پرستنده ای بود شب زنده دار
شه اولیا را به جان دستیار
کتاب خدا را ز بر داشتی
به طاعت شب و روز بگذاشتی
به هر شب در آن پیر فرخ گهر
یکی ختم قرآن نمودی زبر
برادرش خواندی همال بتول
وزو شاد بودی روان رسول
فزون برگذشته بدو ماه و سال
ز پیری خمیده قدش چون هلال
چو دستوری آن پیر فرخنده خواست
بدو گفت شاهنشه داد راست
که زین غم میافزا مرا رنج و درد
همان تا دگر کس بجوید نبرد
نوانی ترا تاب پیگار نیست
شتابت به مرگ خود از بهر چیست
فراغت مرا پشت می بشکند
همان کوی آباد ویران کند
یکی کهنه تیغی تو در دست من
روانکاه و تن سوز و زشت اهرمن
به مرگ تو ای پیرمرد سره
نگون گرددم رایت میسره
مرا یادگاری تو از بوتراب
چو بینمت یاد آورم زان جناب
بدو گفت پیر ای خداوند من
ببین بر دل آرزومند من
بر آر از شهادت مرا کام جان
سرافراز گردان به هر دو جهان
مرا موی از آن گشت کافور گون
که رنگین شود در رکابت به خون
به پیرانه سر نوجوانی کنم
پس از مرگ خود کامرانی کنم
جوانان چو دادند جان شادمان
چرا پیر مردان نبازند جان
من از کوفه بهر همین آمدم
به جانبازی شاه دین آمدم
به ناچار شه داد دستوری اش
اگر چند غمگین بد از دوری اش
سوار جوان نیرو و پیر سر
بیامد به میدان و چون شیر نر
خروشید کای لشکر سنگدل
که پیغمبر است از شما تنگدل
جهانجو حبیب مظاهر منم
شهنشاه را یار و ناصر منم
چو آرم به مردی کمر بر میان
نترسم ز صد بیشه شیر ژیان
چو شمشیر در پهنه ی کین زنم
سرو ترک مردان به خاک افکنم
اگر چند از سالخوردی توان
براز خود ندانم یکی پهلوان
بسی سرد و گرم جهان دیده ام
من از مرگ هرگز نترسیده ام
منم سرفشان تیغ دست یلی
یک جان نثار از حسین علی
فرستید گردی به میدان کار
که مردی هر کس شود آشکار
بگفت این و بر دشمنان حمله کرد
بیافکند برخاک شصت و دو مرد
یکی زشت مرد تمیمی نژاد
بیفکند میدان بر آن کارزار
بزد نیزه ای کش تن جنگجوی
نگون آمد از باره ی گرمپوی
همی خواست برخیزد از جای خویش
دگر باره گیرد ره جنگ پیش
بدیل صریم ازکمین گاه تاخت
سرازنامور پیکرش دور ساخت
بیاویخت بر گردن بادپای
روان شد سوی مکه آن تیره رای
حبیب گزین گشت رزم آزمای
مرآن پیر فرخ که بادش درود
زاصحاب پیغمبر پاک بود
که در کودکی شاه بطحا دیار
بپرورده او را بسی در کنار
بسی بوسه داده به چشم و سرش
به هر جمع بوده ستایشگرش
پرستنده ای بود شب زنده دار
شه اولیا را به جان دستیار
کتاب خدا را ز بر داشتی
به طاعت شب و روز بگذاشتی
به هر شب در آن پیر فرخ گهر
یکی ختم قرآن نمودی زبر
برادرش خواندی همال بتول
وزو شاد بودی روان رسول
فزون برگذشته بدو ماه و سال
ز پیری خمیده قدش چون هلال
چو دستوری آن پیر فرخنده خواست
بدو گفت شاهنشه داد راست
که زین غم میافزا مرا رنج و درد
همان تا دگر کس بجوید نبرد
نوانی ترا تاب پیگار نیست
شتابت به مرگ خود از بهر چیست
فراغت مرا پشت می بشکند
همان کوی آباد ویران کند
یکی کهنه تیغی تو در دست من
روانکاه و تن سوز و زشت اهرمن
به مرگ تو ای پیرمرد سره
نگون گرددم رایت میسره
مرا یادگاری تو از بوتراب
چو بینمت یاد آورم زان جناب
بدو گفت پیر ای خداوند من
ببین بر دل آرزومند من
بر آر از شهادت مرا کام جان
سرافراز گردان به هر دو جهان
مرا موی از آن گشت کافور گون
که رنگین شود در رکابت به خون
به پیرانه سر نوجوانی کنم
پس از مرگ خود کامرانی کنم
جوانان چو دادند جان شادمان
چرا پیر مردان نبازند جان
من از کوفه بهر همین آمدم
به جانبازی شاه دین آمدم
به ناچار شه داد دستوری اش
اگر چند غمگین بد از دوری اش
سوار جوان نیرو و پیر سر
بیامد به میدان و چون شیر نر
خروشید کای لشکر سنگدل
که پیغمبر است از شما تنگدل
جهانجو حبیب مظاهر منم
شهنشاه را یار و ناصر منم
چو آرم به مردی کمر بر میان
نترسم ز صد بیشه شیر ژیان
چو شمشیر در پهنه ی کین زنم
سرو ترک مردان به خاک افکنم
اگر چند از سالخوردی توان
براز خود ندانم یکی پهلوان
بسی سرد و گرم جهان دیده ام
من از مرگ هرگز نترسیده ام
منم سرفشان تیغ دست یلی
یک جان نثار از حسین علی
فرستید گردی به میدان کار
که مردی هر کس شود آشکار
بگفت این و بر دشمنان حمله کرد
بیافکند برخاک شصت و دو مرد
یکی زشت مرد تمیمی نژاد
بیفکند میدان بر آن کارزار
بزد نیزه ای کش تن جنگجوی
نگون آمد از باره ی گرمپوی
همی خواست برخیزد از جای خویش
دگر باره گیرد ره جنگ پیش
بدیل صریم ازکمین گاه تاخت
سرازنامور پیکرش دور ساخت
بیاویخت بر گردن بادپای
روان شد سوی مکه آن تیره رای
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۳۲ - کشتن پسر جناب حبیب ابن مظاهر حامل سر پدر را در دروازه ی مکه
شنیدم یکی پور بودش حبیب
که درکودکمی بدسعادت نصیب
به بطحا زمین اندرون جای داشت
قدم روزی از شهر بیرون گذاشت
براو بر به ناگه سواری گذشت
که تازان همی آمد از پهندشت
سری بربه فتراکش آویخته
به خونش بر باره آمیخته
چو لختی بدان پاک سر بنگریست
سرباب خود را بدید و گریست
یکی سنگ سخت اززمین برگرفت
عنان سمند ستمگر گرفت
بدان سنگ بشکافت مغز سوار
بیفکندش از باره ی راهوار
بیاورد از آن پس سرباب پیر
بشستش به مشک و گلاب وعبیر
به خاکش نهان کرد و شد مویه گر
همی تا که بد زنده بهر پدر
به فرخ حبیب از جهان آفرین
زاندازه بیرون رساد آفرین
که درکودکمی بدسعادت نصیب
به بطحا زمین اندرون جای داشت
قدم روزی از شهر بیرون گذاشت
براو بر به ناگه سواری گذشت
که تازان همی آمد از پهندشت
سری بربه فتراکش آویخته
به خونش بر باره آمیخته
چو لختی بدان پاک سر بنگریست
سرباب خود را بدید و گریست
یکی سنگ سخت اززمین برگرفت
عنان سمند ستمگر گرفت
بدان سنگ بشکافت مغز سوار
بیفکندش از باره ی راهوار
بیاورد از آن پس سرباب پیر
بشستش به مشک و گلاب وعبیر
به خاکش نهان کرد و شد مویه گر
همی تا که بد زنده بهر پدر
به فرخ حبیب از جهان آفرین
زاندازه بیرون رساد آفرین
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۳۳ - درذکر مبارزت و شهادت جون آزاد کرده ی اباذر علیه السلام
کنون بایدم داستان یاد کرد
ازآن بنده کش بوذر آزاد کرد
درآن روزگاری که خیرالانام
سفر کردی از مرز بطحا به شام
یکی بنده پاک طینت خرید
که چون وی جهان بین گردون ندید
بد آن بنده ی رانام فرخنده جون
پذیرفته ی خواجه ی هر دوکون
چو بگذشت یک چند کردش هبه
به بوذر شه آسمان کوکبه
گرانمایه بوذر به فرخنده گی
چو آزاد فرمودش از بنده گی
نمود آن گزین بنده ی نامدار
به جان خدمت اهلبیت (ع) اختیار
به درگاه شیر خدا سالیان
به خدمتگزاری ببسته میان
پس از مرتضی (ع) و حسن (ع) با حسین (ع
شمردی همه بنده گی فرض عین
به همراه سالار اهل ولا
روان شد زیثرب سوی کربلا
دهم روز ماه محرم که شاه
شدش کارتنگ از نبرد سپاه
پس از رزم پور مظاهر حبیب
که رحمت ز دادازش بادا نصیب
دمان آمد آن بنده ی سرفراز
به نزد شهنشاه و بردش نماز
زبان پر درود و روان پرامید
همی سود برخاک ریش سپید
به زاری همی گفت کای یادگار
زپیغمبر و حیدر تاجدار
بر خواجه گان شاه آزاده گان
پرستار از پا در افتاده گان
بدین دریکی بنده ام ناتوان
ز پیری شده قد – کمان ونوان
بدین آستان بوده بسیار سال
خمیده به خدمت مرا پشت وبال
به خود بخت را رهنمون یافتم
زاندازه نعمت فزون یافتم
دراین پیری ام کن سرافراز و شاد
همان بنده گی هایم آور به یاد
بفرما که تازم به میدان جنگ
به خون روی و مو را کنم سرخ رنگ
نمانم که بینم ترا بی پناه
ببازی سر و جان در این رزمگاه
شهنشه بدو گفت کای سرفراز
ازیدر به هر سو که خواهی بتاز
تو آزاد مردی به فرخنده گی
نخواهد زآزاد کس بنده گی
چو بشنید این بنده ی ارجمند
سر خود به پای شهنشه فکند
بدو گفت کای شاه در روزگار
بدم من به خوان شما ریزه خوار
به درگاهتان تا مکان داشتم
به آسوده گی روز بگذاشتم
کنون کامد ه گاه تنگی فراز
شده دست پیگار دشمن دراز
نه رسم ادب باشد وبنده گی
که برخود نهم ننگ شرمنده گی
بهل تا بتازم به میدان سمند
کنم گوهر پست خود را بلند
چو این بنده را خون شود ریخته
به خون خدا گردد آمیخته
شهنشه چو دید آن همه زاری اش
همان بر رخ از دیده خونباری اش
بدو داد رخصت که جوید نبرد
پیاده شد آن نامجو رهنورد
به دستش یکی تیغ الماسگون
که بد تشنه بد خواه دین رابه خون
چو درپهنه آمد زبان برگشاد
که ای بد گهر لشکر بد نهاد
منم بنده ی اهلبیت رسول (ص)
هوادار فرزند پاک بتول (ص)
دراین گیتی ار هست رویم سیاه
درخشد به دیگر سرا همچو ماه
سیه جامه ی کعبه روی من است
شب قدر مشگینه موی من است
بسی سوده ام در جهان روی و موی
به درگاه پیغمبر و آل اوی
چو دیدند در بنده گی رادی ام
سپردند منشور آزادی ام
به هر کارزاری دلاور منم
هماورد یک دشت لشکر منم
بگفت این وزد خویش را بی توان
بدان روبهان همچو شیر ژیان
زمین را پر از پیکر کشته کرد
بسی تن به خون اندر آغشته کرد
هراسان ازو گشت میر سپاه
بفرمود تا گرد آن رزمخواه
گرفتند با نیزه و تیغ و تیر
به چرخ اندر آمد غو دادگیر
جوانمرد ازیشان بتابید روی
زخونشان روان کرد در پهنه جوی
بدو چیره گشتند پایان کار
فکندندش آن پیکر نامدار
چو دیدش خداوند کز پا افتاد
به بالین آن نامور پا نهاد
سر بنده ی خویشتن برگرفت
تن کشته زو جان دیگر گرفت
همی گفت یا رب مکن ناامید
مراو را و تیره رخش کن سفید
تواش دار خوشبوی وپاکیزه روی
به خلد برین ساز ماوای اوی
چو آزاد مرد از جهان رخ بتافت
شهنشه سوی مرکز خود شتافت
ازآن بنده کش بوذر آزاد کرد
درآن روزگاری که خیرالانام
سفر کردی از مرز بطحا به شام
یکی بنده پاک طینت خرید
که چون وی جهان بین گردون ندید
بد آن بنده ی رانام فرخنده جون
پذیرفته ی خواجه ی هر دوکون
چو بگذشت یک چند کردش هبه
به بوذر شه آسمان کوکبه
گرانمایه بوذر به فرخنده گی
چو آزاد فرمودش از بنده گی
نمود آن گزین بنده ی نامدار
به جان خدمت اهلبیت (ع) اختیار
به درگاه شیر خدا سالیان
به خدمتگزاری ببسته میان
پس از مرتضی (ع) و حسن (ع) با حسین (ع
شمردی همه بنده گی فرض عین
به همراه سالار اهل ولا
روان شد زیثرب سوی کربلا
دهم روز ماه محرم که شاه
شدش کارتنگ از نبرد سپاه
پس از رزم پور مظاهر حبیب
که رحمت ز دادازش بادا نصیب
دمان آمد آن بنده ی سرفراز
به نزد شهنشاه و بردش نماز
زبان پر درود و روان پرامید
همی سود برخاک ریش سپید
به زاری همی گفت کای یادگار
زپیغمبر و حیدر تاجدار
بر خواجه گان شاه آزاده گان
پرستار از پا در افتاده گان
بدین دریکی بنده ام ناتوان
ز پیری شده قد – کمان ونوان
بدین آستان بوده بسیار سال
خمیده به خدمت مرا پشت وبال
به خود بخت را رهنمون یافتم
زاندازه نعمت فزون یافتم
دراین پیری ام کن سرافراز و شاد
همان بنده گی هایم آور به یاد
بفرما که تازم به میدان جنگ
به خون روی و مو را کنم سرخ رنگ
نمانم که بینم ترا بی پناه
ببازی سر و جان در این رزمگاه
شهنشه بدو گفت کای سرفراز
ازیدر به هر سو که خواهی بتاز
تو آزاد مردی به فرخنده گی
نخواهد زآزاد کس بنده گی
چو بشنید این بنده ی ارجمند
سر خود به پای شهنشه فکند
بدو گفت کای شاه در روزگار
بدم من به خوان شما ریزه خوار
به درگاهتان تا مکان داشتم
به آسوده گی روز بگذاشتم
کنون کامد ه گاه تنگی فراز
شده دست پیگار دشمن دراز
نه رسم ادب باشد وبنده گی
که برخود نهم ننگ شرمنده گی
بهل تا بتازم به میدان سمند
کنم گوهر پست خود را بلند
چو این بنده را خون شود ریخته
به خون خدا گردد آمیخته
شهنشه چو دید آن همه زاری اش
همان بر رخ از دیده خونباری اش
بدو داد رخصت که جوید نبرد
پیاده شد آن نامجو رهنورد
به دستش یکی تیغ الماسگون
که بد تشنه بد خواه دین رابه خون
چو درپهنه آمد زبان برگشاد
که ای بد گهر لشکر بد نهاد
منم بنده ی اهلبیت رسول (ص)
هوادار فرزند پاک بتول (ص)
دراین گیتی ار هست رویم سیاه
درخشد به دیگر سرا همچو ماه
سیه جامه ی کعبه روی من است
شب قدر مشگینه موی من است
بسی سوده ام در جهان روی و موی
به درگاه پیغمبر و آل اوی
چو دیدند در بنده گی رادی ام
سپردند منشور آزادی ام
به هر کارزاری دلاور منم
هماورد یک دشت لشکر منم
بگفت این وزد خویش را بی توان
بدان روبهان همچو شیر ژیان
زمین را پر از پیکر کشته کرد
بسی تن به خون اندر آغشته کرد
هراسان ازو گشت میر سپاه
بفرمود تا گرد آن رزمخواه
گرفتند با نیزه و تیغ و تیر
به چرخ اندر آمد غو دادگیر
جوانمرد ازیشان بتابید روی
زخونشان روان کرد در پهنه جوی
بدو چیره گشتند پایان کار
فکندندش آن پیکر نامدار
چو دیدش خداوند کز پا افتاد
به بالین آن نامور پا نهاد
سر بنده ی خویشتن برگرفت
تن کشته زو جان دیگر گرفت
همی گفت یا رب مکن ناامید
مراو را و تیره رخش کن سفید
تواش دار خوشبوی وپاکیزه روی
به خلد برین ساز ماوای اوی
چو آزاد مرد از جهان رخ بتافت
شهنشه سوی مرکز خود شتافت
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۳۴ - مبارزات وشهادت سوید بن عمروبن مطاع جعفی و حجاج بن مسروق علیه السلام
سپس مرد جعفی سوید شجاع
که اورا پدر بود عمرو مطاع
به امر امام زمان رزم جست
زمین را به خون دلیران بشست
زبسیاری زخم مدهوش شد
دمی چند بی تاب وبی توش شد
بدانگه که آمد به جاهوش اوی
چنین آمد آواز درگوش اوی
که شد کشته فرزند شیر خدا
چو بشنید آزاد مرد این ندا
یکی دشته در موزه ی خویش داشت
برآورد و رو سوی لشکر گذاشت
ازآنان همی کشت تا کشته شد
به خاک وبه خون اندر آغشته شد
از آن پس دلیری که رزم آزمود
سرافراز حجاج مسروق بود
روان شد به میدان چو شیر ژیان
فزون کشت از لشکر کوفیان
سرانجام در یاری شاه دین
مکان جست اندر بهشت برین
که اورا پدر بود عمرو مطاع
به امر امام زمان رزم جست
زمین را به خون دلیران بشست
زبسیاری زخم مدهوش شد
دمی چند بی تاب وبی توش شد
بدانگه که آمد به جاهوش اوی
چنین آمد آواز درگوش اوی
که شد کشته فرزند شیر خدا
چو بشنید آزاد مرد این ندا
یکی دشته در موزه ی خویش داشت
برآورد و رو سوی لشکر گذاشت
ازآنان همی کشت تا کشته شد
به خاک وبه خون اندر آغشته شد
از آن پس دلیری که رزم آزمود
سرافراز حجاج مسروق بود
روان شد به میدان چو شیر ژیان
فزون کشت از لشکر کوفیان
سرانجام در یاری شاه دین
مکان جست اندر بهشت برین
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۳۵ - مبارزت جناب عابس بن شبیب شاکری رحمه الله علیه و شوذب غلام آن نامدار
پس از رزم حجاج مسروق راد
زعابس سخن کرد بایست یاد
چه عابس نبرده سواری سترگ
دلیری گرانمایه مردی بزرگ
به ناورد سر پنجه شیر داشت
چه شیری که دندان زشمشیر داشت
بسا نامداران برانداخته
زگردان بسی پهنه پرداخته
دل و چنگ و جنگی سواران زکار
برفتی چو او ساختی کارزار
چه در نینوا آن یل رزمسار
به جانبازی آمد زمانش فراز
مر او را بدی یک مبارک غلام
دل و چهره ای روشن و تیره فام
سعادت ز یزدان پاکش به شیر
به هر کارش اقبال ودولت مشیر
سعیدی نکو سیرتی مقبلی
نبرد آزمایی گوی پر دلی
خوش آغاز و فرخنده انجام بود
زمادر پدر شوذبش نام بود
مرآن بنده را خواجه نزدیک خواند
سپس با وی از هر دری راز راند
بدو گفت کای بنده ی هوشیار
یکی نیک بنگر در این ژرف کار
جگر گوشه ی شاه بطحا زمین
که ما را امام است و حق را امین
دراین دشت و این روز بی یاورست
به گردش ز دشمن یک لشگرست
به جانبازی او من آماده ام
کمر بسته و سخت استاده ام
مرا یاوری کن درین خوب عزم
ز جان در گذر شو مهیای رزم
به روز جزا پیش یزدان پاک
مریز آب روی من واو به خاک
بدو گفت شوذب دل آسوده دار
که یار توام اندرین نیک کار
نباشد پی هدیه ی شه به تن
گرامی تر از جان تو پیش من
تو آن بنده را خوار مایه شمار
که ماند پس از خواجه در روزگار
مخور غم بیا تاکه هر دو بهم
سپاریم ره سوی شاه امم
مگر بخشد امروز با کوفیان
به ما جنگ را شاه بستن میان
دمان خواجه و آن مبارک غلام
به پوزش برفتند نزد امام
ازآن پس که خواندند لختی درود
بدانسان که شه را سزاوار بود
گرانمایه عابس سخن کردساز
بگفتا که ای شاه بنده نواز
مرا چیزی ار بهتر از جان بدی
کیهن پیشکش بردرت آن بدی
به جز جان مرا هیچ نبود به دست
هم از تست از بیش وکم هر چه هست
ازآن می که خوردند یاران پیش
مرا جرعه ای بخش از جام خویش
پس از رزم و پیکار باناکسان
به لشگرگه عاشقانم رسان
چو گردد زتن خون من ریخته
شود رشته ی عمر بگسیخته
پس از مردنم زنده گانی دهند
به بزم بهشت آنچه داند دهند
غلط گفتم ای شه بهشتم تویی
زعشق ازل سرنوشتم تویی
اگر جز تو چیزی مرا آرزوست
نه بینم مراد دل خود ز دوست
من واین غلام اندرین آستان
دو تن بنده ایم ای شه راستان
اگر خواجه ور بنده ایم از توایم
بفرمای کت برخی جان شویم
بگفت این و پس بافغان و فسوس
رکاب شهنشاه را داد بوس
گرفت آن حبیب خداوندگار
سر عاشق خویش را درکنار
به رویش در مرحمت برگشاد
پس آنگاه دستوری جنگ داد
چو دستوری از شاه دین یافتند
دو شیر قوی پنجه بشتافتند
به میدان برآورد عابس خروش
بدان دیو ساران چو فرخ سروش
که اینک منم عابس ابن شبیب
کهین بنده ی آنکه حق را حبیب
منم شیر شیران منم مرد جنگ
کفم قلزم تیغ و رومی نهنگ
خدا را یکی سرفشان دشنه ام
به خون بداندیش حق تشنه ام
بسی نامداران کشیدم به خون
بسی کردم از باره مردان نگون
شناسد یکسر مرا تازیان
که مردی نبسته است چون من میان
گر افسانه دانید در این سپاه
بدین گفته بسیار دارم گواه
میازید بر داور خود سنان
بپیچید ازین رزم جستن عنان
همین شه که با او سگالید کین
بود زاده ی سیدالمرسلین (ص)
چه بد کرده با کس بجز نیکویی؟
که او را بود با پیمبر دویی
کسی با خدا جنگ جوید همی؟
به خون نبی (ص) دست شوید همی؟
به غیر از شما نابکاران چنین
کسی آب بندد برآب آفرین
کنون زین سپاه ارتنی هست مرد
درآید که بامن سگالد نبرد
یکی زان سپه بد ربیع تمیم
شد ازگفت عابس دلش پر زبیم
ازیرا کزین پیش در کارزار
بسی دیده بد جنگ از آن سوار
مراورا همی نیک بشناختی
که چون تیغ بر دشمنان آختی
چو از دور دیدش به لشگر بگفت
که این مرد رازین سپه نیست جفت
بود عابس این شیر شیران همه
سرسرکشان و دلیران همه
کسی را به پیگار او پای نیست
به ناورد او تاختن رای نیست
سپه زآنچه اوگفت ترسان شدند
زناورد عابس هراسان شدند
بد اختر سپهدار کوفی سپاه
چو دید آن برو بازوی رزمخواه
به یاران خود گفت کز چارسوی
بگیرید گرد یل نامجوی
ابا تیر و شمشیر وزوبین و سنگ
بجویید با این سرافراز جنگ
زعابس سخن کرد بایست یاد
چه عابس نبرده سواری سترگ
دلیری گرانمایه مردی بزرگ
به ناورد سر پنجه شیر داشت
چه شیری که دندان زشمشیر داشت
بسا نامداران برانداخته
زگردان بسی پهنه پرداخته
دل و چنگ و جنگی سواران زکار
برفتی چو او ساختی کارزار
چه در نینوا آن یل رزمسار
به جانبازی آمد زمانش فراز
مر او را بدی یک مبارک غلام
دل و چهره ای روشن و تیره فام
سعادت ز یزدان پاکش به شیر
به هر کارش اقبال ودولت مشیر
سعیدی نکو سیرتی مقبلی
نبرد آزمایی گوی پر دلی
خوش آغاز و فرخنده انجام بود
زمادر پدر شوذبش نام بود
مرآن بنده را خواجه نزدیک خواند
سپس با وی از هر دری راز راند
بدو گفت کای بنده ی هوشیار
یکی نیک بنگر در این ژرف کار
جگر گوشه ی شاه بطحا زمین
که ما را امام است و حق را امین
دراین دشت و این روز بی یاورست
به گردش ز دشمن یک لشگرست
به جانبازی او من آماده ام
کمر بسته و سخت استاده ام
مرا یاوری کن درین خوب عزم
ز جان در گذر شو مهیای رزم
به روز جزا پیش یزدان پاک
مریز آب روی من واو به خاک
بدو گفت شوذب دل آسوده دار
که یار توام اندرین نیک کار
نباشد پی هدیه ی شه به تن
گرامی تر از جان تو پیش من
تو آن بنده را خوار مایه شمار
که ماند پس از خواجه در روزگار
مخور غم بیا تاکه هر دو بهم
سپاریم ره سوی شاه امم
مگر بخشد امروز با کوفیان
به ما جنگ را شاه بستن میان
دمان خواجه و آن مبارک غلام
به پوزش برفتند نزد امام
ازآن پس که خواندند لختی درود
بدانسان که شه را سزاوار بود
گرانمایه عابس سخن کردساز
بگفتا که ای شاه بنده نواز
مرا چیزی ار بهتر از جان بدی
کیهن پیشکش بردرت آن بدی
به جز جان مرا هیچ نبود به دست
هم از تست از بیش وکم هر چه هست
ازآن می که خوردند یاران پیش
مرا جرعه ای بخش از جام خویش
پس از رزم و پیکار باناکسان
به لشگرگه عاشقانم رسان
چو گردد زتن خون من ریخته
شود رشته ی عمر بگسیخته
پس از مردنم زنده گانی دهند
به بزم بهشت آنچه داند دهند
غلط گفتم ای شه بهشتم تویی
زعشق ازل سرنوشتم تویی
اگر جز تو چیزی مرا آرزوست
نه بینم مراد دل خود ز دوست
من واین غلام اندرین آستان
دو تن بنده ایم ای شه راستان
اگر خواجه ور بنده ایم از توایم
بفرمای کت برخی جان شویم
بگفت این و پس بافغان و فسوس
رکاب شهنشاه را داد بوس
گرفت آن حبیب خداوندگار
سر عاشق خویش را درکنار
به رویش در مرحمت برگشاد
پس آنگاه دستوری جنگ داد
چو دستوری از شاه دین یافتند
دو شیر قوی پنجه بشتافتند
به میدان برآورد عابس خروش
بدان دیو ساران چو فرخ سروش
که اینک منم عابس ابن شبیب
کهین بنده ی آنکه حق را حبیب
منم شیر شیران منم مرد جنگ
کفم قلزم تیغ و رومی نهنگ
خدا را یکی سرفشان دشنه ام
به خون بداندیش حق تشنه ام
بسی نامداران کشیدم به خون
بسی کردم از باره مردان نگون
شناسد یکسر مرا تازیان
که مردی نبسته است چون من میان
گر افسانه دانید در این سپاه
بدین گفته بسیار دارم گواه
میازید بر داور خود سنان
بپیچید ازین رزم جستن عنان
همین شه که با او سگالید کین
بود زاده ی سیدالمرسلین (ص)
چه بد کرده با کس بجز نیکویی؟
که او را بود با پیمبر دویی
کسی با خدا جنگ جوید همی؟
به خون نبی (ص) دست شوید همی؟
به غیر از شما نابکاران چنین
کسی آب بندد برآب آفرین
کنون زین سپاه ارتنی هست مرد
درآید که بامن سگالد نبرد
یکی زان سپه بد ربیع تمیم
شد ازگفت عابس دلش پر زبیم
ازیرا کزین پیش در کارزار
بسی دیده بد جنگ از آن سوار
مراورا همی نیک بشناختی
که چون تیغ بر دشمنان آختی
چو از دور دیدش به لشگر بگفت
که این مرد رازین سپه نیست جفت
بود عابس این شیر شیران همه
سرسرکشان و دلیران همه
کسی را به پیگار او پای نیست
به ناورد او تاختن رای نیست
سپه زآنچه اوگفت ترسان شدند
زناورد عابس هراسان شدند
بد اختر سپهدار کوفی سپاه
چو دید آن برو بازوی رزمخواه
به یاران خود گفت کز چارسوی
بگیرید گرد یل نامجوی
ابا تیر و شمشیر وزوبین و سنگ
بجویید با این سرافراز جنگ
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۳۷ - درذکر مبارزت و شهادت عبدالرحمن بن عروه وعبدالله غفاری رحمهما الله
چو آن خواجه و بنده ی پاکدین
گرفتند جا در بهشت برین
دومرد غفاری ز یاران شاه
دلیرانه جستند رزم سپاه
یکی عبد رحمن بن عروه بود
که افراشتی سربه چرخ کبود
دگر پور عبدالله نیکنام
که دین را بدی شیر شرزه کنام
به دستوری شه دمان تاختند
به ترک یلان تیغ کین آختند
نبرد آزموده دو خنجر گذار
نمودند با دشمنان کار زار
ازآن پس که خستند تن ها به تیغ
سروجان بدادند خود بی دریغ
ز یزدان بدین نامداران درود
که در راه دین بیم جانشان نبود
گرفتند جا در بهشت برین
دومرد غفاری ز یاران شاه
دلیرانه جستند رزم سپاه
یکی عبد رحمن بن عروه بود
که افراشتی سربه چرخ کبود
دگر پور عبدالله نیکنام
که دین را بدی شیر شرزه کنام
به دستوری شه دمان تاختند
به ترک یلان تیغ کین آختند
نبرد آزموده دو خنجر گذار
نمودند با دشمنان کار زار
ازآن پس که خستند تن ها به تیغ
سروجان بدادند خود بی دریغ
ز یزدان بدین نامداران درود
که در راه دین بیم جانشان نبود
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۳۸ - در ذکر مبارزت و شهادت جناب غلام غلام ترک حضرت سید الساجدین
پس از آن نوبت به غارب رسید
که بودش دل شیر و دیدار شید
زترکان نسب داشت آن راد مرد
یکی بنده بود از شهنشاه فرد
کتاب خدارا به خوشترسرود
زبر خواندی آنسان که شایسته بود
ببخشیده بودش شهنشاه دین
به فرزند خود سیدالساجدین (ع)
چو دید آن گزین بنده از کوفیان
همی بر سپاه شه آمد زیان
بگفتا به شه کای خداوندگار
مرابخش دستوری کار زار
خداوند گفتا بدو کای غلام
یکی زی سراپرده کار زار
خداوند گفتا بدوکای غلام
یکی زی سراپرده بردار گام
اجازت ز فرزند من بازجوی
که هستی کنون بنده ی خاص اوی
روان گشت آن مرد فرخنده کیش
به سوی خداوند بیمار خویش
بزد شاه را بوسه بردست و پای
بدو گفت کای دارو رهنمای
مرا شاه فرمود کایم کنون
به سوی تو با دیده ی پرزخون
بخواهم زتو فرصت کارزار
که جان را کنم درره شه نثار
شه ناتوان سوی او بنگریست
همی بر وفاداری او گریست
بدو گفت آزادی ای سرفراز
به میدان چو آزاد مردان بتاز
برو رخصت از پرده گی ها بخواه
وزان پس بچم سوی آوردگاه
غلام این چو بشنید سوی حرم
روان گشت افسرده و دل دژم
چو آمد به نزدیک پرده سرای
به کش کرده دست ایستاده به پای
بگفتا که ای بانوان حجاز
زمان نبرد من آمد فراز
ببخشید اگر سر زد از من گناه
به جان و سر شاه گیتی پناه
ز گفتار آن بنده ی با وفا
خروش آمد از عترت مصطفی
سپس یافت دستوری از بانوان
به سوی شهنشاه دین شد روان
به زاری ز شه اذن میدان گرفت
ره جنگ چون راد مردان گرفت
بیازید خندان لب وشاد خوار
به مردانه گی دشنه ی آبدار
بسی خواجه گان را ستایش نمود
پس آنگه به پیگار بازو گشود
چو آگاه شد سیدالساجدین
که او جنگ جوید به میدان کین
بفرمود تا دامن بارگاه
بیافراشتند از برچشم شاه
همی کرد از آن تیغبازی شگفت
بدو هر زمان آفرین درگرفت
سرافراز غارب چو با کوفیان
در آویخت چون شرزه شیر ژیان
بسی کرد کوشش بس افکند مرد
به گردون بر آورد بس تیره گرد
چو فرجام اوبود جانباختن
به گلزار خلد برین تاختن
در افتاد از پا به تیغ سپاه
به بالین اوباره گی تاخت شاه
سرش برگرفت وبه زانو نهاد
فروزنده رخ بر رخ اونهاد
جهان بین به شه برگشودآن غلام
بی اندازه دادش درود و سلام
سپس شادمان جان به جانان سپرد
به خرم جنان زین جهان رخت برد
که بودش دل شیر و دیدار شید
زترکان نسب داشت آن راد مرد
یکی بنده بود از شهنشاه فرد
کتاب خدارا به خوشترسرود
زبر خواندی آنسان که شایسته بود
ببخشیده بودش شهنشاه دین
به فرزند خود سیدالساجدین (ع)
چو دید آن گزین بنده از کوفیان
همی بر سپاه شه آمد زیان
بگفتا به شه کای خداوندگار
مرابخش دستوری کار زار
خداوند گفتا بدو کای غلام
یکی زی سراپرده کار زار
خداوند گفتا بدوکای غلام
یکی زی سراپرده بردار گام
اجازت ز فرزند من بازجوی
که هستی کنون بنده ی خاص اوی
روان گشت آن مرد فرخنده کیش
به سوی خداوند بیمار خویش
بزد شاه را بوسه بردست و پای
بدو گفت کای دارو رهنمای
مرا شاه فرمود کایم کنون
به سوی تو با دیده ی پرزخون
بخواهم زتو فرصت کارزار
که جان را کنم درره شه نثار
شه ناتوان سوی او بنگریست
همی بر وفاداری او گریست
بدو گفت آزادی ای سرفراز
به میدان چو آزاد مردان بتاز
برو رخصت از پرده گی ها بخواه
وزان پس بچم سوی آوردگاه
غلام این چو بشنید سوی حرم
روان گشت افسرده و دل دژم
چو آمد به نزدیک پرده سرای
به کش کرده دست ایستاده به پای
بگفتا که ای بانوان حجاز
زمان نبرد من آمد فراز
ببخشید اگر سر زد از من گناه
به جان و سر شاه گیتی پناه
ز گفتار آن بنده ی با وفا
خروش آمد از عترت مصطفی
سپس یافت دستوری از بانوان
به سوی شهنشاه دین شد روان
به زاری ز شه اذن میدان گرفت
ره جنگ چون راد مردان گرفت
بیازید خندان لب وشاد خوار
به مردانه گی دشنه ی آبدار
بسی خواجه گان را ستایش نمود
پس آنگه به پیگار بازو گشود
چو آگاه شد سیدالساجدین
که او جنگ جوید به میدان کین
بفرمود تا دامن بارگاه
بیافراشتند از برچشم شاه
همی کرد از آن تیغبازی شگفت
بدو هر زمان آفرین درگرفت
سرافراز غارب چو با کوفیان
در آویخت چون شرزه شیر ژیان
بسی کرد کوشش بس افکند مرد
به گردون بر آورد بس تیره گرد
چو فرجام اوبود جانباختن
به گلزار خلد برین تاختن
در افتاد از پا به تیغ سپاه
به بالین اوباره گی تاخت شاه
سرش برگرفت وبه زانو نهاد
فروزنده رخ بر رخ اونهاد
جهان بین به شه برگشودآن غلام
بی اندازه دادش درود و سلام
سپس شادمان جان به جانان سپرد
به خرم جنان زین جهان رخت برد
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۳۹ - در خاتمه کار اصحاب امام و آغاز شهادت جوانان بنی هاشم وستایش آن بزرگواران
چوشد غارب ترک سوی بهشت
دگر نامداران فرخ سرشت
تناتن به رزم سپه تاختند
روان برخی جان شه ساختند
بجز هاشمی زاده گان کس نماند
که یارد به بدخواه شه تیغ راند
به نام سرافراز خویشان شاه
برافراشت چتر شهادت به ماه
چه نام آوران هر یکی یادگار
به گوهر زبو طالب نامدار
یکایک نهنگ محیط یلی
به نام آوری یادگار علی (ع)
چو مردان ز شه دست برداشتند
به سر تیغ را تاج انگاشتند
نه دیده کمی پشتشان روز جنگ
نه آوردشان جسته غژمان پلنگ
یکایک ز نیزه سرافرازتر
ز شمشیر بران سراندازتر
همه آتش کشت بدگوهران
همه آفت جان جنگ آوران
همه بر کشیده سراز نه سپهر
زده پشت پا بر به دیهیم مهر
همه سر سپرده به دارای دین
به جان باختن بر زده آستین
نخست آنکه زین دوده ساز نبرد
بپوشید و آغاز پیکار کرد
جوانی بد آزاده و نامور
که بودش سپهدار مسلم پدر
بدش نام عبدالله نامجوی
پدر وار برزد بر ویال اوی
نیا شیر حق بودش از سوی مام
که حیدرش خواندی رقیه به نام
چو خال سرافراز را نامدار
نگه کرد در پهنه ی کارزار
به مردانه رگ خونش آمد به جوش
برآورد مانند تندر خروش
سراپا یکی تیغ خونریز شد
به آهنگ مرد افکنی تیز شد
بپوشید خفتان و بر ره نورد
بیفکند بر گستوان نبرد
بیاویخت تیغ سرانداز را
زجا کند رمح سرافراز را
چنان چرمه در تاخت زی شاهدین
فرود آمد وبوسه زد بر زمین
به پوزش بدو گفت کای شهریار
یکی دیده بگشا بدین کارزار
غلامان خود را ببین تن به تن
به پیکر در آورده از خون کفن
همه سر بریده فتاده به خاک
براو جوشن از تیغ کین چاک چاک
همه جان سپرده به جان آفرین
زده تخت بر بارگاه برین
نبود این چنین رای و پیمان ما
که مانیم بر جای و یاران ما
بتازند توسن به آوردگاه
نمایند جان برخی جان شاه
چو جستند پیشی به فرمان تو
کنون نوبت آمد به خویشان تو
همه دوده را در دل این آرزوست
که جان را ببازند در راه دوست
در آغازشان گر نشد بخت یار
درانجام این آرزوشان برآر
یکی زان سرافراز مردان منم
کزین آرزو رفته توش از تنم
که چون باب خود مسلم نامدار
کنم جان خود برخی شهریار
جهان بین مسلم به راه من است
به دیدار من چشم او روشن است
دو تن را تو مپسند درانتظار
مرا بخش دستوری کارزار
به فرزند خواهر چو شه بنگریست
ز مسلم بسی یاد کرد و گریست
فرستاد برجان پاکش درود
به زاری پس آنگه بدین سان سرود
که ای نام گستر سپهدار من
کجایی که بینی دراین انجمن
سپه کشته گردیده شه بی پناه
غو کوس بر پا ز ناوردگاه
هراسان دل بانوان حرم
همه دوده ی هاشم از غم دژم
جوان پور خود را ببینی چنین
زده پوش و آورده یکران به زین
پی رخصت جنگ با بدسگال
به پوزش برمن غم آورده یال
کجایی که دشمن شکاری کنی
پسر را درین رزم یاری کنی
فراق تو جانا مرابس نبود
که پور تو خواهد برآن برفزود
چگونه فرستمش سوی نبرد
کسی جان خود را زتن دور کرد؟
همی گفت و می ریخت ازدیده خون
همی کرد نفرین به بدخواه دون
پس از گریه ناچار آن شهریار
بدو داد دستوری کارزار
به هاشم نژادان رسید آگهی
که خواهد شد از باغ سرو سهی
به گردش یکی انجمن ساختند
یکی مویه از نو بپرداختند
که ای بی پدر پورسالارراد
جوانمرگ مسلم نرفته زیاد
تو زان صفدری پیش ما یادگار
بماند تا کند دوده ات کارزار
جوان گفت ازمن بدارید دست
مرابا شما هست آخر نشست
چو باب نکو نام آزاده جان
مرا رفته گیرید نیز از جهان
چو ما را سرانجام جز مرگ نیست
پس و پیش رفتن درین ره یکی است
بگفت این و فرمود بدرود شان
شکیب از غم خود بیفرودشان
به زین تکاور سپس برنشست
یکی نیزه چون مار پیچان به دست
بیامد برافروخته رخ چو ماه
درخشان به سر برش رومی کلاه
تو گفتی که بهرام با تیغ و خود
به زیر اندر آمد ز چرخ کبود
به زیر اندرش باره ای همچو کوه
که از پویه ی آن زمین بد ستوه
برابر چو شد با سپاه گشن
بزد بر زمین نیزه ی خویشتن
هژبر دلاور بغرید سخت
که ای بد منش لشگر تیره بخت
چنین تندی و جنگ و پرخاش چیست
گمانتان که پاینده خواهیم زیست
هم ایدون شما را دم تیغ من
کشاند به مهمانی اهرمن
منم پور دخت علی ولی (ع)
منم شرزه شیر کنام یلی
منم هاشمی زاده ی نامدار
که مادر نزاید به ازمن سوار
مرا خال پور شه اولیاست
ابو طالب راد فرخ نیاست
نهم زین پی جنگ چون بر ستور
فراوان پدر کو بگرید به پور
دلاورترین مرد در کار زار
بود پیش من کودک نی سوار
دم تیغ من دستیار قضاست
سر نیزه دندان مار قضاست
بگفت این و، زد برسپاه گران
شد آسیمه زو جان جنگ آوران
زمانی به شمشیر سرها ربود
زمانی به نیز نبرد آزمود
همی کشت از چپ همی زدبه راست
همی تن فکند وهمی جان بکاست
دگر نامداران فرخ سرشت
تناتن به رزم سپه تاختند
روان برخی جان شه ساختند
بجز هاشمی زاده گان کس نماند
که یارد به بدخواه شه تیغ راند
به نام سرافراز خویشان شاه
برافراشت چتر شهادت به ماه
چه نام آوران هر یکی یادگار
به گوهر زبو طالب نامدار
یکایک نهنگ محیط یلی
به نام آوری یادگار علی (ع)
چو مردان ز شه دست برداشتند
به سر تیغ را تاج انگاشتند
نه دیده کمی پشتشان روز جنگ
نه آوردشان جسته غژمان پلنگ
یکایک ز نیزه سرافرازتر
ز شمشیر بران سراندازتر
همه آتش کشت بدگوهران
همه آفت جان جنگ آوران
همه بر کشیده سراز نه سپهر
زده پشت پا بر به دیهیم مهر
همه سر سپرده به دارای دین
به جان باختن بر زده آستین
نخست آنکه زین دوده ساز نبرد
بپوشید و آغاز پیکار کرد
جوانی بد آزاده و نامور
که بودش سپهدار مسلم پدر
بدش نام عبدالله نامجوی
پدر وار برزد بر ویال اوی
نیا شیر حق بودش از سوی مام
که حیدرش خواندی رقیه به نام
چو خال سرافراز را نامدار
نگه کرد در پهنه ی کارزار
به مردانه رگ خونش آمد به جوش
برآورد مانند تندر خروش
سراپا یکی تیغ خونریز شد
به آهنگ مرد افکنی تیز شد
بپوشید خفتان و بر ره نورد
بیفکند بر گستوان نبرد
بیاویخت تیغ سرانداز را
زجا کند رمح سرافراز را
چنان چرمه در تاخت زی شاهدین
فرود آمد وبوسه زد بر زمین
به پوزش بدو گفت کای شهریار
یکی دیده بگشا بدین کارزار
غلامان خود را ببین تن به تن
به پیکر در آورده از خون کفن
همه سر بریده فتاده به خاک
براو جوشن از تیغ کین چاک چاک
همه جان سپرده به جان آفرین
زده تخت بر بارگاه برین
نبود این چنین رای و پیمان ما
که مانیم بر جای و یاران ما
بتازند توسن به آوردگاه
نمایند جان برخی جان شاه
چو جستند پیشی به فرمان تو
کنون نوبت آمد به خویشان تو
همه دوده را در دل این آرزوست
که جان را ببازند در راه دوست
در آغازشان گر نشد بخت یار
درانجام این آرزوشان برآر
یکی زان سرافراز مردان منم
کزین آرزو رفته توش از تنم
که چون باب خود مسلم نامدار
کنم جان خود برخی شهریار
جهان بین مسلم به راه من است
به دیدار من چشم او روشن است
دو تن را تو مپسند درانتظار
مرا بخش دستوری کارزار
به فرزند خواهر چو شه بنگریست
ز مسلم بسی یاد کرد و گریست
فرستاد برجان پاکش درود
به زاری پس آنگه بدین سان سرود
که ای نام گستر سپهدار من
کجایی که بینی دراین انجمن
سپه کشته گردیده شه بی پناه
غو کوس بر پا ز ناوردگاه
هراسان دل بانوان حرم
همه دوده ی هاشم از غم دژم
جوان پور خود را ببینی چنین
زده پوش و آورده یکران به زین
پی رخصت جنگ با بدسگال
به پوزش برمن غم آورده یال
کجایی که دشمن شکاری کنی
پسر را درین رزم یاری کنی
فراق تو جانا مرابس نبود
که پور تو خواهد برآن برفزود
چگونه فرستمش سوی نبرد
کسی جان خود را زتن دور کرد؟
همی گفت و می ریخت ازدیده خون
همی کرد نفرین به بدخواه دون
پس از گریه ناچار آن شهریار
بدو داد دستوری کارزار
به هاشم نژادان رسید آگهی
که خواهد شد از باغ سرو سهی
به گردش یکی انجمن ساختند
یکی مویه از نو بپرداختند
که ای بی پدر پورسالارراد
جوانمرگ مسلم نرفته زیاد
تو زان صفدری پیش ما یادگار
بماند تا کند دوده ات کارزار
جوان گفت ازمن بدارید دست
مرابا شما هست آخر نشست
چو باب نکو نام آزاده جان
مرا رفته گیرید نیز از جهان
چو ما را سرانجام جز مرگ نیست
پس و پیش رفتن درین ره یکی است
بگفت این و فرمود بدرود شان
شکیب از غم خود بیفرودشان
به زین تکاور سپس برنشست
یکی نیزه چون مار پیچان به دست
بیامد برافروخته رخ چو ماه
درخشان به سر برش رومی کلاه
تو گفتی که بهرام با تیغ و خود
به زیر اندر آمد ز چرخ کبود
به زیر اندرش باره ای همچو کوه
که از پویه ی آن زمین بد ستوه
برابر چو شد با سپاه گشن
بزد بر زمین نیزه ی خویشتن
هژبر دلاور بغرید سخت
که ای بد منش لشگر تیره بخت
چنین تندی و جنگ و پرخاش چیست
گمانتان که پاینده خواهیم زیست
هم ایدون شما را دم تیغ من
کشاند به مهمانی اهرمن
منم پور دخت علی ولی (ع)
منم شرزه شیر کنام یلی
منم هاشمی زاده ی نامدار
که مادر نزاید به ازمن سوار
مرا خال پور شه اولیاست
ابو طالب راد فرخ نیاست
نهم زین پی جنگ چون بر ستور
فراوان پدر کو بگرید به پور
دلاورترین مرد در کار زار
بود پیش من کودک نی سوار
دم تیغ من دستیار قضاست
سر نیزه دندان مار قضاست
بگفت این و، زد برسپاه گران
شد آسیمه زو جان جنگ آوران
زمانی به شمشیر سرها ربود
زمانی به نیز نبرد آزمود
همی کشت از چپ همی زدبه راست
همی تن فکند وهمی جان بکاست
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۴۳ - ذکر شهادت فرزندان علیا مکرمه زینب علیه السلام
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۴۴ - دربیان مبارزت جناب عبدالله اکبر بن امام حسن
کنون رزم عبدالله بن حسن
بباید شنودن ز گفتار من
که درچهره انباز بد ماه را
برادر پسر بد شهنشاه را
یکی تازه شاخ از نهال رسول (ص)
یکی نغز میوه ز باغ بتول
دلاور چو فرخ نیاکان خویش
سرافراز مانند پاکان خویش
از آن پس که خویشان خود کشته دید
یکی آه سرد از جگر بر کشید
بر شاه دین با دلی دردناک
چمان گشت و بنهاد رخ رابه خاک
زبوسه زمین را گهر ریز کرد
زمو خاک را عنبر آمیز کرد
به شه گفت کای داور تاجدار
ز پیغمبر و مرتضی یادگار
به مایی تو همچون پدر مهربان
پرستار و غمخوار روز و شبان
به سرخاک پای تو دیهیم ماست
یکی بنگر ای داور دادراست
که از جمله خویشان و آزاده گان
نماندند جز حیدری زاده گان
نخستین مرا برخی خویش ساز
ازین نامور دوده ی سرفراز
بفرمای تا من شوم پیش جنگ
جهان را کنم بر بد اندیش تنگ
به کار آورم دست وتیغ یلی
به یاد آورم کارزار علی (ع)
از آن پس که سازم فدای تو سر
کنم شاد از خود روان پدر
چو آن شد نباشد دراین کارزار
که گردد برادرش را پشت ویار
به جای پدر ما سکالیم جنگ
نماییم از خود برو یال رنگ
همان بهتر ای پادشاه زمن
که ما چند تن زاده گان حسن (ع)
ز اعمام و عم زاده گان پیشتر
ببازیم در یاری شاه سر
چو گفتار او را شه دین شنید
چو جانش به آغوش اندر کشید
ز فرخ برادرش آورد یاد
به رخ از مژه اشک خونین گشاد
زمانی بمویید و برزد خروش
همایون تنش گشت بی تاب وتوش
بدو گفت کای نوبهار مهی
به باغ دلم راد سرو سهی
بلند اختر آسمان جلال
شکفته گل گلستان جلال
شما از پدر یادگار من اید
شکیب دل بی قرار من اید
مرا دیده بینا ز روی شماست
کمند دلم تار موی شماست
چو من بر به رخسارتان بنگرم
زروی برادر به یاد آورم
چسان زاده گان گرامیش را
جوانان آزاد نامیش را
فرستم که گردند آماج تیر
ز خونشان شود دشت چون آبگیر
مخواه ازمن این کار وبر جای باش
به زخم دل من نمک برمپاش
بدوگفت شهزاده کای دین پناه
مرا بیش ازین سخره ی غم مخواه
همه یاوران زین سرای سپنج
برفتند و رستند ز آسیب و رنج
غم مرگشان برده از من قرار
بدین سخت انده نیم پایدار
چو ما را جز این راه درپیش نیست
اگر زودتر درد و غم بیش نیست
یکی بخش بر چشم گریان من
بدین جان ازدرد بریان من
یتیمم دلم مشکن ای داد راست
شکستن دل بی پدر کی رواست
شهنشه چو دید آنهمه زاری اش
زبان چربی وخوب گفتاری اش
درآغوش بگرفت وبنواختش
چو جان از بر خود روان ساختش
بباید شنودن ز گفتار من
که درچهره انباز بد ماه را
برادر پسر بد شهنشاه را
یکی تازه شاخ از نهال رسول (ص)
یکی نغز میوه ز باغ بتول
دلاور چو فرخ نیاکان خویش
سرافراز مانند پاکان خویش
از آن پس که خویشان خود کشته دید
یکی آه سرد از جگر بر کشید
بر شاه دین با دلی دردناک
چمان گشت و بنهاد رخ رابه خاک
زبوسه زمین را گهر ریز کرد
زمو خاک را عنبر آمیز کرد
به شه گفت کای داور تاجدار
ز پیغمبر و مرتضی یادگار
به مایی تو همچون پدر مهربان
پرستار و غمخوار روز و شبان
به سرخاک پای تو دیهیم ماست
یکی بنگر ای داور دادراست
که از جمله خویشان و آزاده گان
نماندند جز حیدری زاده گان
نخستین مرا برخی خویش ساز
ازین نامور دوده ی سرفراز
بفرمای تا من شوم پیش جنگ
جهان را کنم بر بد اندیش تنگ
به کار آورم دست وتیغ یلی
به یاد آورم کارزار علی (ع)
از آن پس که سازم فدای تو سر
کنم شاد از خود روان پدر
چو آن شد نباشد دراین کارزار
که گردد برادرش را پشت ویار
به جای پدر ما سکالیم جنگ
نماییم از خود برو یال رنگ
همان بهتر ای پادشاه زمن
که ما چند تن زاده گان حسن (ع)
ز اعمام و عم زاده گان پیشتر
ببازیم در یاری شاه سر
چو گفتار او را شه دین شنید
چو جانش به آغوش اندر کشید
ز فرخ برادرش آورد یاد
به رخ از مژه اشک خونین گشاد
زمانی بمویید و برزد خروش
همایون تنش گشت بی تاب وتوش
بدو گفت کای نوبهار مهی
به باغ دلم راد سرو سهی
بلند اختر آسمان جلال
شکفته گل گلستان جلال
شما از پدر یادگار من اید
شکیب دل بی قرار من اید
مرا دیده بینا ز روی شماست
کمند دلم تار موی شماست
چو من بر به رخسارتان بنگرم
زروی برادر به یاد آورم
چسان زاده گان گرامیش را
جوانان آزاد نامیش را
فرستم که گردند آماج تیر
ز خونشان شود دشت چون آبگیر
مخواه ازمن این کار وبر جای باش
به زخم دل من نمک برمپاش
بدوگفت شهزاده کای دین پناه
مرا بیش ازین سخره ی غم مخواه
همه یاوران زین سرای سپنج
برفتند و رستند ز آسیب و رنج
غم مرگشان برده از من قرار
بدین سخت انده نیم پایدار
چو ما را جز این راه درپیش نیست
اگر زودتر درد و غم بیش نیست
یکی بخش بر چشم گریان من
بدین جان ازدرد بریان من
یتیمم دلم مشکن ای داد راست
شکستن دل بی پدر کی رواست
شهنشه چو دید آنهمه زاری اش
زبان چربی وخوب گفتاری اش
درآغوش بگرفت وبنواختش
چو جان از بر خود روان ساختش