عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
شاطرعباس صبوحی : دوبیتیها
فال قهوه
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - مراسم صبحانه (یک خانواده زردشتی قدیم)
صبح دوم شد سپیده تابانا
زهره هویدا و ماه پنهانا
دست افق مطرفی کشید بنفش
سنجابین پروزش بدامانا
برگ درختان چو میکشان بهصبوح
خون خوش برهم زنند پنگانا
زمزمهٔ مرغکان به شاخ درخت
چون به (میزد) اجتماع مهمانا
پیر مغان شانه زد بهروی و بهموی
مغبچگان هر طرف شتابانا
پس درایوان گشادو، دیده چهدید؟
گشته به شب چیره مهر تابانا
وز در ایوان فروغ نور گرفت
مجمره و آذر ورهرانا
آذر وهران چو آذران بزرگ
زیور مهن است و زینت مانا
پیرمقدس کرفت بهرسم و پاژ
شد به نیاز خدای دو جهانا
آتش بهرام را ز چندن و عود
نیرو بخشود و شد فروزانا
یکسره بالاگرفت قوت نور
مشکو و ایوان شدند رخشانا
هیچ اثر زان شب سیاه نماند
اهریمن رفت و ماند یزدانا
چون که نیایش بهسر رسید، نهاد
شاه زنان چاشت را یکی خوانا
شهزنو مانبد شدند برسر خوان
وز دو طرف کودکان خندانا
نان و شراب و کباب چیدهبهصف
زمزمه کردند و خورده شد نانا
وآنگه فرمود پیر با پسران
کای پسران دلیر ایرانا
- ناتمام -
زهره هویدا و ماه پنهانا
دست افق مطرفی کشید بنفش
سنجابین پروزش بدامانا
برگ درختان چو میکشان بهصبوح
خون خوش برهم زنند پنگانا
زمزمهٔ مرغکان به شاخ درخت
چون به (میزد) اجتماع مهمانا
پیر مغان شانه زد بهروی و بهموی
مغبچگان هر طرف شتابانا
پس درایوان گشادو، دیده چهدید؟
گشته به شب چیره مهر تابانا
وز در ایوان فروغ نور گرفت
مجمره و آذر ورهرانا
آذر وهران چو آذران بزرگ
زیور مهن است و زینت مانا
پیرمقدس کرفت بهرسم و پاژ
شد به نیاز خدای دو جهانا
آتش بهرام را ز چندن و عود
نیرو بخشود و شد فروزانا
یکسره بالاگرفت قوت نور
مشکو و ایوان شدند رخشانا
هیچ اثر زان شب سیاه نماند
اهریمن رفت و ماند یزدانا
چون که نیایش بهسر رسید، نهاد
شاه زنان چاشت را یکی خوانا
شهزنو مانبد شدند برسر خوان
وز دو طرف کودکان خندانا
نان و شراب و کباب چیدهبهصف
زمزمه کردند و خورده شد نانا
وآنگه فرمود پیر با پسران
کای پسران دلیر ایرانا
- ناتمام -
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۷۹ - دماوندیۀ دوم
ای دیو سپید پای در بند
ای گنبد گیتی ای دماوند
از سیم به سر، یکی کلهخود
ز آهن به میان یکی کمربند
تا چشم بشر نبیندت روی
بنهفته به ابر چهر دلبند
تا وارهی از دم ستوران
وین مردم نحس دیو مانند
با شیر سپهر بسته پیمان
با اختر سعد کرده پیوند
چون گشت زمین ز جور گردون
سرد و سیه و خموش و آوند
بنواخت زخشم برفلک مشت
آن مشت تویی تو، ای دماوند
تو مشت درشت روزگاری
از گردش قرنها پس افکند
ای مشت زمین بر آسمان شو
بر ری بنواز ضربتی چند
نینی تو نه مشت روزگاری
ای کوه نیم ز گفته خرسند
تو قلب فسردهٔ زمینی
از درد ورم نموده یک چند
تا درد و ورم فرو نشیند
کافور بر آن ضماد کردند
شو منفجر ای دل زمانه
وان آتش خود نهفته مپسند
خامش منشین سخن همی گوی
افسرده مباش خوش همی خند
پنهان مکن آتش درون را
زین سوختهجان شنو یکی پند
گر آتش دل نهفته داری
سوزد جانت به جانت سوگند
بر ژرف دهانت سخت بندی
بر بسته سپهر زال پر فند
من بند دهانت برگشایم
ور بگشایند بندم از بند
ازآتش دل برون فرستم
برقی که بسوزد آن دهان بند
من این کنم و بود که آید
نزدیک تو این عمل خوشایند
آزاد شوی و بر خروشی
مانندهٔ دیو جسته از بند
هرّای تو افکند زلازل
از نیشابور تا نهاوند
وز برق تنورهات بتابد
ز البرز اشعه تا به الوند
ای مادر سر سپید بشنو
این پند سیاه بخت فرزند
برکش ز سر این سپید معجر
بنشین به یکی کبود اورند
بگرای چو اژدهای گرزه
بخروش چو شرزه شیر ارغند
ترکیبی ساز بی مماثل
معجونی ساز بیهمانند
از نار و سعیر و گاز و گوگرد
از دود و حمیم و صخره و گند
از آتش آه خلق مظلوم
و از شعلهٔ کیفر خداوند
ابری بفرست بر سر ری
بارانش زهول و بیم و آفند
بشکن در دوزخ و برون ریز
بادافره کفر کافری چند
زانگونه که بر مدینهٔ عاد
صرصر شرر عدم پراکند
چونان که بشارسان «پمپی»
ولکان اجل معلق افکند
بفکن ز پی این اساس تزویر
بگسل ز هم این نژاد و ییوند
برکن ز بن این بنا که باید
از ریشه بنای ظلم برکند
زبن بیخردان سفله بستان
داد دل مردم خردمند
ای گنبد گیتی ای دماوند
از سیم به سر، یکی کلهخود
ز آهن به میان یکی کمربند
تا چشم بشر نبیندت روی
بنهفته به ابر چهر دلبند
تا وارهی از دم ستوران
وین مردم نحس دیو مانند
با شیر سپهر بسته پیمان
با اختر سعد کرده پیوند
چون گشت زمین ز جور گردون
سرد و سیه و خموش و آوند
بنواخت زخشم برفلک مشت
آن مشت تویی تو، ای دماوند
تو مشت درشت روزگاری
از گردش قرنها پس افکند
ای مشت زمین بر آسمان شو
بر ری بنواز ضربتی چند
نینی تو نه مشت روزگاری
ای کوه نیم ز گفته خرسند
تو قلب فسردهٔ زمینی
از درد ورم نموده یک چند
تا درد و ورم فرو نشیند
کافور بر آن ضماد کردند
شو منفجر ای دل زمانه
وان آتش خود نهفته مپسند
خامش منشین سخن همی گوی
افسرده مباش خوش همی خند
پنهان مکن آتش درون را
زین سوختهجان شنو یکی پند
گر آتش دل نهفته داری
سوزد جانت به جانت سوگند
بر ژرف دهانت سخت بندی
بر بسته سپهر زال پر فند
من بند دهانت برگشایم
ور بگشایند بندم از بند
ازآتش دل برون فرستم
برقی که بسوزد آن دهان بند
من این کنم و بود که آید
نزدیک تو این عمل خوشایند
آزاد شوی و بر خروشی
مانندهٔ دیو جسته از بند
هرّای تو افکند زلازل
از نیشابور تا نهاوند
وز برق تنورهات بتابد
ز البرز اشعه تا به الوند
ای مادر سر سپید بشنو
این پند سیاه بخت فرزند
برکش ز سر این سپید معجر
بنشین به یکی کبود اورند
بگرای چو اژدهای گرزه
بخروش چو شرزه شیر ارغند
ترکیبی ساز بی مماثل
معجونی ساز بیهمانند
از نار و سعیر و گاز و گوگرد
از دود و حمیم و صخره و گند
از آتش آه خلق مظلوم
و از شعلهٔ کیفر خداوند
ابری بفرست بر سر ری
بارانش زهول و بیم و آفند
بشکن در دوزخ و برون ریز
بادافره کفر کافری چند
زانگونه که بر مدینهٔ عاد
صرصر شرر عدم پراکند
چونان که بشارسان «پمپی»
ولکان اجل معلق افکند
بفکن ز پی این اساس تزویر
بگسل ز هم این نژاد و ییوند
برکن ز بن این بنا که باید
از ریشه بنای ظلم برکند
زبن بیخردان سفله بستان
داد دل مردم خردمند
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۱۷ - در واقعهٔ بمباران آستانهٔ حضرت رضا (ع)
بوی خون ای باد ازطوس سوی یثرب بر
با نبی برگو از تربت خونین پسر
عرضه کن بر وی، کز حالت فرزند غریب
وان مصیبتها، آیا بودت هیچ خبر؟
هیچ دانی که چه بودست غرببان را حال
یا چه رفته است غرببالغربا را بر سر
چه کذشته است ز بدخواه، برآن پور غریب
چه رسیده است ز بیداد، بر آن نور بصر
چه رسیده است از این دیو نژادان شریر
بر حریم حرم پادشه جن و بشر
ستمی کردند اینان به جگرگوشه تو
که ز شرحش چکد از دیده مرا خون جگر
این قدر هست که سوی تو ازبن تربت پاک
خاک خون آلود آرد پس ازاین، باد سحر
فلک آن مایه ستم کرد که در نیرو داشت
ای دریغا! ز جفای فلک استمگر
ای عجب! با پسران نبی و آل علی
آسمان کینهٔ دیرین را بگرفت از سر
ای عجب! آل علی را کشد و از پس مرگ
مدفنش را کند از توپ عدو، زیر و زبر
نک بیایید و ببینید که درکاخ رضا
توپ ویران گر روس است که افکنده شرر
بنگرید ایدون کاین بقعه و این پاک حریم
قلتگاهی است که خون موج زند سرتاسر
ای نصارا تو چه گوبی کس اگر آید باز
به کلیسا و کله باز نگیرد از سر
پس بیا لختی و بیداد عدو را بشنو
پس بیا باز و زیارتگه ما را بنگر
بنگر باز که این خیره تمدن خواهان
کرده آن کار که وحشی ننماید باور!
هشتصد مرد و زن از بومی و زوار و غریب
داده جان از یورش لشکر روس کافر
نه مرایشان را بوده است به سرشور نبرد
نه مرایشان را بودست به کف تیر و تبر
همه واماندهٔ کید فلک افسونساز
همه سیلی خور جور فلک افسونگر
همه از بیم، پناهنده به دربار رضا
همه از دشمن، نالنده به پیش داور
بر چنین طایفهٔ بی گنه از چارطرف
تیر باریدند آن طایفهٔ کین گستر
یکطرف مردان جان داده همه بیتقصیر
یک طرف نسوان افتاده همه بیمعجر
یک جماعت را قزاق فشرده است گلو
یکجماعت را سرباز شکسته است کمر
جسد کشته فتاده است به بالای جسد
پیکر خسته فتاده است به روی پیکر
تیر باریده برایشان ز دوسو چون باران
توپ غریده برایشان ز دوسو چون تندر
مادران بینی در ناله ز سوگ فرزند
پسران بینی درگریه ز مرگ مادر
شوهران بینی جویان پی گم گشته عیال
بانوان بینی پویان، پی نعش شوهر
ای عجب! روس همی گوید: چون فتنه گران
اندر آن بارگه پاک نمودند مقر
والی ملک هم ازکیفرشان عجز نمود
زان سبب دادم من فتنه گران را کیفر!
ما همی گوبیم این فتنه و این فتنه گران
خود نه از فتنه گریهای شما بود مگر
زر فشاندید از اول به سران اشرار
تا که این فتنه به پا کرده شد از نیروی زر
هم از این روی در این حمله وکشتار بزرگ
فتنهسازان را اصلا نرسید ایچ ضرر
همه را راه گشادید ولی از این سوی
بی کسان را بگرفتند همه گرد اندر
ور همی گویید از این همه ما بیخبریم
کاخ و مسجد را ویران ز چه کردید دگر
مفسد ار فتنه کند، کاخ رضا را چه گناه
مار اگر حیله کند، باغ جنان را چه خطر
مسجد و کاخ اگر بوده مقام اشرار
ز چه گنبد را کردید خراب و ابتر
بقعه وکاخ رضا را ز چه غارت کردید
ای همه راهزن و بدکنش و غارتگر
ای مسلمانان زین واقعه خون گریه کنید
که نمودست رضاکسوت خونین در بر
ای زنان چادر نیلی به سر اندر بکشید
زانکه زهرا را نیلی است به سر بر چادر
از وهابی شد اگر کاخ حسینی ویران
شد ز قزاق عدو کاخ رضا ویرانتر
نه همانا نبد این کاخ همان کاخ رضا
خانهٔ دین نبی بود که شد زیر و زبر
نه به گنبد خورد این آتش توپ بیداد
بلکه بر قلب علی خورد و دل پیغمبر
ما اگر خانه خرابیم ز کسمان گله نیست
کاین خرابی همه از ماست در انجام نظر
صاحب خانه اگر باز نبندد در خویش
گلهای نیست اگر دزد درآید از در
چه گریز است ز ماهیت طبع بشری
که بدو گوییم از مال کسان بهره مبر
صعوه را گوییم از صید ملخ دست بدار
باشه را گوییم از خون چکاوک بگذر
تو هم ای شاهین، کبکان را زین بیش مگیر
تو هم ای شیر، غزالان را زین بیش مدر
گر چنین گوییم ای خواجه همانا که خطاست
زانکه طبع حیوانی را این است گهر
گر ضعیفان را بر خویش حراست نبود
بر در و برزنشان خیل قوی راست گذر
ای مسلمانان تا چند به وهم و به خیال
ای مسلمانان تا چند به بوک و به مگر
هرکه او از خود و از خانه حفاظت نکند
نبود حافظ او نیز، خدای اکبر
نیست انسان را جز آنچه در او سعی نمود
اینچنین گفت پیمبر به همایون دفتر
پس تو چون رنج نبردی ز که می خواهی گنج
پس توچون سنگ نکندی زکه میخواهی زر
مردم پاک دل هند به ما درنگرند
گر ز تهران کند این چامه به کلکته گذر
بر آن سید بیدار دل دانشمند
بر آن سید والاگهر دانشور
برآن راد علمدار سپاه اسلام
بر آن راد هوادار اساس کشور
سید پاک جلالالدین فرزند رسول
که یکی پاک رسولی است به گفتار و به فر
دشمنان را قلم او همه تیر است و سنان
دوستانرا سخن او همهقند است و شکر
راستی نامه نغز او، حبلی است متین
که به پیوستن او خلقی بگسسته ز شر
دادخواهی کند از اهل خراسان، آری
دادخواه ما امروز جز او نیست دگر
کامها جمله فروبسته، زبان ها خسته
جور بگشوده دهان از همهسو چون اژدر
نه یکی خامه که بنویسد درد درویش
نه یکی نامه که بنیوشد حال مضطر
بر سر اهل خراسان اگر آتش بارد
نشود مردم شیراز ازآن هیچ خبر
ور ببارد ز دوسو بر سر زنجانی تیغ
اردبیلی نکند سینه پی کینه سپر
وگر آواز کشد، شر طلب و مفسده جوست
چیست مفسد را پاداش به غیر از خنجر
حالت ایران اینست به چنگال دو خصم
تا چه سازد پس از این لطف خدای داور
اینچنین گفتم کاستاد ابیوردی گفت
«به سمرقند اگر بگذری ای باد سحر»
با نبی برگو از تربت خونین پسر
عرضه کن بر وی، کز حالت فرزند غریب
وان مصیبتها، آیا بودت هیچ خبر؟
هیچ دانی که چه بودست غرببان را حال
یا چه رفته است غرببالغربا را بر سر
چه کذشته است ز بدخواه، برآن پور غریب
چه رسیده است ز بیداد، بر آن نور بصر
چه رسیده است از این دیو نژادان شریر
بر حریم حرم پادشه جن و بشر
ستمی کردند اینان به جگرگوشه تو
که ز شرحش چکد از دیده مرا خون جگر
این قدر هست که سوی تو ازبن تربت پاک
خاک خون آلود آرد پس ازاین، باد سحر
فلک آن مایه ستم کرد که در نیرو داشت
ای دریغا! ز جفای فلک استمگر
ای عجب! با پسران نبی و آل علی
آسمان کینهٔ دیرین را بگرفت از سر
ای عجب! آل علی را کشد و از پس مرگ
مدفنش را کند از توپ عدو، زیر و زبر
نک بیایید و ببینید که درکاخ رضا
توپ ویران گر روس است که افکنده شرر
بنگرید ایدون کاین بقعه و این پاک حریم
قلتگاهی است که خون موج زند سرتاسر
ای نصارا تو چه گوبی کس اگر آید باز
به کلیسا و کله باز نگیرد از سر
پس بیا لختی و بیداد عدو را بشنو
پس بیا باز و زیارتگه ما را بنگر
بنگر باز که این خیره تمدن خواهان
کرده آن کار که وحشی ننماید باور!
هشتصد مرد و زن از بومی و زوار و غریب
داده جان از یورش لشکر روس کافر
نه مرایشان را بوده است به سرشور نبرد
نه مرایشان را بودست به کف تیر و تبر
همه واماندهٔ کید فلک افسونساز
همه سیلی خور جور فلک افسونگر
همه از بیم، پناهنده به دربار رضا
همه از دشمن، نالنده به پیش داور
بر چنین طایفهٔ بی گنه از چارطرف
تیر باریدند آن طایفهٔ کین گستر
یکطرف مردان جان داده همه بیتقصیر
یک طرف نسوان افتاده همه بیمعجر
یک جماعت را قزاق فشرده است گلو
یکجماعت را سرباز شکسته است کمر
جسد کشته فتاده است به بالای جسد
پیکر خسته فتاده است به روی پیکر
تیر باریده برایشان ز دوسو چون باران
توپ غریده برایشان ز دوسو چون تندر
مادران بینی در ناله ز سوگ فرزند
پسران بینی درگریه ز مرگ مادر
شوهران بینی جویان پی گم گشته عیال
بانوان بینی پویان، پی نعش شوهر
ای عجب! روس همی گوید: چون فتنه گران
اندر آن بارگه پاک نمودند مقر
والی ملک هم ازکیفرشان عجز نمود
زان سبب دادم من فتنه گران را کیفر!
ما همی گوبیم این فتنه و این فتنه گران
خود نه از فتنه گریهای شما بود مگر
زر فشاندید از اول به سران اشرار
تا که این فتنه به پا کرده شد از نیروی زر
هم از این روی در این حمله وکشتار بزرگ
فتنهسازان را اصلا نرسید ایچ ضرر
همه را راه گشادید ولی از این سوی
بی کسان را بگرفتند همه گرد اندر
ور همی گویید از این همه ما بیخبریم
کاخ و مسجد را ویران ز چه کردید دگر
مفسد ار فتنه کند، کاخ رضا را چه گناه
مار اگر حیله کند، باغ جنان را چه خطر
مسجد و کاخ اگر بوده مقام اشرار
ز چه گنبد را کردید خراب و ابتر
بقعه وکاخ رضا را ز چه غارت کردید
ای همه راهزن و بدکنش و غارتگر
ای مسلمانان زین واقعه خون گریه کنید
که نمودست رضاکسوت خونین در بر
ای زنان چادر نیلی به سر اندر بکشید
زانکه زهرا را نیلی است به سر بر چادر
از وهابی شد اگر کاخ حسینی ویران
شد ز قزاق عدو کاخ رضا ویرانتر
نه همانا نبد این کاخ همان کاخ رضا
خانهٔ دین نبی بود که شد زیر و زبر
نه به گنبد خورد این آتش توپ بیداد
بلکه بر قلب علی خورد و دل پیغمبر
ما اگر خانه خرابیم ز کسمان گله نیست
کاین خرابی همه از ماست در انجام نظر
صاحب خانه اگر باز نبندد در خویش
گلهای نیست اگر دزد درآید از در
چه گریز است ز ماهیت طبع بشری
که بدو گوییم از مال کسان بهره مبر
صعوه را گوییم از صید ملخ دست بدار
باشه را گوییم از خون چکاوک بگذر
تو هم ای شاهین، کبکان را زین بیش مگیر
تو هم ای شیر، غزالان را زین بیش مدر
گر چنین گوییم ای خواجه همانا که خطاست
زانکه طبع حیوانی را این است گهر
گر ضعیفان را بر خویش حراست نبود
بر در و برزنشان خیل قوی راست گذر
ای مسلمانان تا چند به وهم و به خیال
ای مسلمانان تا چند به بوک و به مگر
هرکه او از خود و از خانه حفاظت نکند
نبود حافظ او نیز، خدای اکبر
نیست انسان را جز آنچه در او سعی نمود
اینچنین گفت پیمبر به همایون دفتر
پس تو چون رنج نبردی ز که می خواهی گنج
پس توچون سنگ نکندی زکه میخواهی زر
مردم پاک دل هند به ما درنگرند
گر ز تهران کند این چامه به کلکته گذر
بر آن سید بیدار دل دانشمند
بر آن سید والاگهر دانشور
برآن راد علمدار سپاه اسلام
بر آن راد هوادار اساس کشور
سید پاک جلالالدین فرزند رسول
که یکی پاک رسولی است به گفتار و به فر
دشمنان را قلم او همه تیر است و سنان
دوستانرا سخن او همهقند است و شکر
راستی نامه نغز او، حبلی است متین
که به پیوستن او خلقی بگسسته ز شر
دادخواهی کند از اهل خراسان، آری
دادخواه ما امروز جز او نیست دگر
کامها جمله فروبسته، زبان ها خسته
جور بگشوده دهان از همهسو چون اژدر
نه یکی خامه که بنویسد درد درویش
نه یکی نامه که بنیوشد حال مضطر
بر سر اهل خراسان اگر آتش بارد
نشود مردم شیراز ازآن هیچ خبر
ور ببارد ز دوسو بر سر زنجانی تیغ
اردبیلی نکند سینه پی کینه سپر
وگر آواز کشد، شر طلب و مفسده جوست
چیست مفسد را پاداش به غیر از خنجر
حالت ایران اینست به چنگال دو خصم
تا چه سازد پس از این لطف خدای داور
اینچنین گفتم کاستاد ابیوردی گفت
«به سمرقند اگر بگذری ای باد سحر»
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۴۷ - صفت هلال و اسب
چون غرهٔ افق ز شفق شد شقیق رنگ
بر شاه روم تاختن آورد شاه زنگ
شب را ز روی، پرده برافتاد و رخ نهفت
حور سپیدچهر، ز دیو سیاهرنگ
خورشید رخ نهفت و برآمد هلال عید
خمیدهسر چو ابروی مهطلعتان شنگ
چون تازه بادرنگی سر زده ز شاخ
وز برگ گشته پنهان نیمی ز بادرنگ
گفتی یکی نهنگ نهان شد در آب و ماند
بر آب نیمی از سر دندان آن نهنگ
یا همچو جنگجویی کز بیم جنگیان
افکنده خنجر از کف و بگریخته ز جنگ
یا جسته رنگ از کف صیاد با شتاب
وندر میان دشت درافتاده شاخ رنگ
یا خادمی نهاده دویتی ز زر ناب
ییش وزیر شرق خداوند فروهنگ
بخبخ به مرکبی که بدیدم به درگهت
پویندهای بدیع و کرازندهای کرنگ
در دشت همچنان که بهدشت اندرون گوزن
درآب آنچنان که به آب اندرون نهنگ
اندام او به نرمی چون دیبهٔ طراز
اعصاب او به سختی چون شاخه زرنگ
پیش از خدنگ، بر سر آماجگه رسد
بر پشتش ار کشی سوی آماجگه خدنگ
بر شاه روم تاختن آورد شاه زنگ
شب را ز روی، پرده برافتاد و رخ نهفت
حور سپیدچهر، ز دیو سیاهرنگ
خورشید رخ نهفت و برآمد هلال عید
خمیدهسر چو ابروی مهطلعتان شنگ
چون تازه بادرنگی سر زده ز شاخ
وز برگ گشته پنهان نیمی ز بادرنگ
گفتی یکی نهنگ نهان شد در آب و ماند
بر آب نیمی از سر دندان آن نهنگ
یا همچو جنگجویی کز بیم جنگیان
افکنده خنجر از کف و بگریخته ز جنگ
یا جسته رنگ از کف صیاد با شتاب
وندر میان دشت درافتاده شاخ رنگ
یا خادمی نهاده دویتی ز زر ناب
ییش وزیر شرق خداوند فروهنگ
بخبخ به مرکبی که بدیدم به درگهت
پویندهای بدیع و کرازندهای کرنگ
در دشت همچنان که بهدشت اندرون گوزن
درآب آنچنان که به آب اندرون نهنگ
اندام او به نرمی چون دیبهٔ طراز
اعصاب او به سختی چون شاخه زرنگ
پیش از خدنگ، بر سر آماجگه رسد
بر پشتش ار کشی سوی آماجگه خدنگ
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۷۳ - سرود شاعر
ما فقیران که روز در تعبیم
پادشاهان ملک نیمشبیم
تاجداران شامل البرکات
شهریاران کاملالنسبیم
همه با فیض محض متصلیم
همه با نور پاک منتسبیم
همه دلدادگان پاکدلیم
همه تردامنان خشک لبیم
از فراغت میان ناز و نعیم
و از ملامت میان تاب و تبیم
گاه گلگشت خلد راکوثر
گه تنور جحیم را لهبیم
بر ما دوزخ و بهشت یکیست
که به هرجا رضای او طلبیم
خلق عالم سرند وما مغزیم
اهل گیتی تنند و ما عصبیم
انجلاء قلوب را، صیقل
ارتقاء نفوس را سببیم
قول ما حجت است در هرکار
زانکه ما مردمان بلعجبیم
بستهٔ عقل اولیم، ولی
خردآموز عقل مکتسبیم
فرح و انبساط خلق از ماست
گرچه خود جمله در غم و کربیم
ما زبان فرشتگان دانیم
زانکه شاگرد کارگاه ربیم
هرکه خواهد مقام ما یابد
گو برو خاک شو که ما ذهبیم
همچوما خاکشوکه زرگردی
زانکه ما خاک وادی طلبیم
وصل از او کی طلب کنیم که ما
عاشقی چون بهار با ادبیم
پادشاهان ملک نیمشبیم
تاجداران شامل البرکات
شهریاران کاملالنسبیم
همه با فیض محض متصلیم
همه با نور پاک منتسبیم
همه دلدادگان پاکدلیم
همه تردامنان خشک لبیم
از فراغت میان ناز و نعیم
و از ملامت میان تاب و تبیم
گاه گلگشت خلد راکوثر
گه تنور جحیم را لهبیم
بر ما دوزخ و بهشت یکیست
که به هرجا رضای او طلبیم
خلق عالم سرند وما مغزیم
اهل گیتی تنند و ما عصبیم
انجلاء قلوب را، صیقل
ارتقاء نفوس را سببیم
قول ما حجت است در هرکار
زانکه ما مردمان بلعجبیم
بستهٔ عقل اولیم، ولی
خردآموز عقل مکتسبیم
فرح و انبساط خلق از ماست
گرچه خود جمله در غم و کربیم
ما زبان فرشتگان دانیم
زانکه شاگرد کارگاه ربیم
هرکه خواهد مقام ما یابد
گو برو خاک شو که ما ذهبیم
همچوما خاکشوکه زرگردی
زانکه ما خاک وادی طلبیم
وصل از او کی طلب کنیم که ما
عاشقی چون بهار با ادبیم
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۹۵ - دندان طمع
دندان طمع کن که شود درد تو درمان
بس درد که درمان شود از کندن دندان
دندان چو بفرساید و کاهد ز بنش گوشت
ریم آرد و زان زاید جرثومه فراوان
جرثومه گهخایش، در لقمه درآید
واندر عمل هضم، پدید آرد نقصان
وانگاه جهد در دوران دم و گردد
بس درد در اندام پدید از اثر آن
درد سر و درد شکم و درد مفاصل
درد عصب و سستی ماهیچه و ستخوان
هرشب تبی آید چوتب ربعا وتب غب
در تابه درافتد تن و در تاب شود جان
هر لحظه رود دردی و بازآید دردی
زین کار پزشکان همه سرگشته و حیران
دانای بزرگ آنگه گوید که مر این را
چاره نبود هرگز، جزکندن دندان
*
*
اندر دهن نفس، بسی دندان داربم
تا لقمهٔ افکار بخاییم بدیشان
ناگاه فتد کرم طمع در دهن نفس
واندر بن دندانی، جا گیرد آسان
آنجای کند شخم و نهد تخم و بزایند
کرمان طمع، بیشتر از ریگ بیابان
چون لقمهٔ پندار بخاییم، از آن زهر
در لقمه فرو ریزد از پایهٔ اسنان
در معدهٔ روح افتد با لقمهٔ پندار
وآنجای کند مفسده چون موش در انبان
وانگه جهد اندر دوران دم دانش
هر چیز بیوبارد چون گرسنه ثعبان
بیماری نفس آرد و ناراحتی روح
درد سر عقل آرد و درد دل ایمان
چون نفس شود خسته و جان گردد بیمار
افرشتهٔ او سوی پزشگ آید گریان
گوید که حکیما به وثاق اندر دارم
بیماری افسرده و پژمرده و نالان
چشمانش نابینا گشته است و نبیند
جز منفعت شخصی و جزکیسه و جز خوان
از تاب و توان رفته چون مستسبع شیدا
وز خواب و خورش مانده چو مستسقی عطشان
یکباره رهاکرده طریق خرد و عقل
بالمره نظر بسته ز عز و شرف و شان
دانا به ملک گو: بیمار تو را سخت
درد طمع و حرص گرفته است گریبان
اندر دهن نفسش، دندانی خرد است
ابلیس مر آن را زده هر روز به سوهان
بیخ و بن آن دندان پوسیده و زار است
علت همه زانست و علاجش بود آسان
دندان طمع خوانند آن را و ببایست
برکندن آن از ته دل وز بن دندان
دندان خرد را چو خوردکرم طمع، نیست
دندان خرد، آن را دندان طمع خوان
چون آز و طمع گردد با جان تو مقرون
پیوسته خجل گردی اندر بر اقران
هر درد که داری تو ز آز و طمع توست
دندان طمع کن که شود درد تو درمان
بس درد که درمان شود از کندن دندان
دندان چو بفرساید و کاهد ز بنش گوشت
ریم آرد و زان زاید جرثومه فراوان
جرثومه گهخایش، در لقمه درآید
واندر عمل هضم، پدید آرد نقصان
وانگاه جهد در دوران دم و گردد
بس درد در اندام پدید از اثر آن
درد سر و درد شکم و درد مفاصل
درد عصب و سستی ماهیچه و ستخوان
هرشب تبی آید چوتب ربعا وتب غب
در تابه درافتد تن و در تاب شود جان
هر لحظه رود دردی و بازآید دردی
زین کار پزشکان همه سرگشته و حیران
دانای بزرگ آنگه گوید که مر این را
چاره نبود هرگز، جزکندن دندان
*
*
اندر دهن نفس، بسی دندان داربم
تا لقمهٔ افکار بخاییم بدیشان
ناگاه فتد کرم طمع در دهن نفس
واندر بن دندانی، جا گیرد آسان
آنجای کند شخم و نهد تخم و بزایند
کرمان طمع، بیشتر از ریگ بیابان
چون لقمهٔ پندار بخاییم، از آن زهر
در لقمه فرو ریزد از پایهٔ اسنان
در معدهٔ روح افتد با لقمهٔ پندار
وآنجای کند مفسده چون موش در انبان
وانگه جهد اندر دوران دم دانش
هر چیز بیوبارد چون گرسنه ثعبان
بیماری نفس آرد و ناراحتی روح
درد سر عقل آرد و درد دل ایمان
چون نفس شود خسته و جان گردد بیمار
افرشتهٔ او سوی پزشگ آید گریان
گوید که حکیما به وثاق اندر دارم
بیماری افسرده و پژمرده و نالان
چشمانش نابینا گشته است و نبیند
جز منفعت شخصی و جزکیسه و جز خوان
از تاب و توان رفته چون مستسبع شیدا
وز خواب و خورش مانده چو مستسقی عطشان
یکباره رهاکرده طریق خرد و عقل
بالمره نظر بسته ز عز و شرف و شان
دانا به ملک گو: بیمار تو را سخت
درد طمع و حرص گرفته است گریبان
اندر دهن نفسش، دندانی خرد است
ابلیس مر آن را زده هر روز به سوهان
بیخ و بن آن دندان پوسیده و زار است
علت همه زانست و علاجش بود آسان
دندان طمع خوانند آن را و ببایست
برکندن آن از ته دل وز بن دندان
دندان خرد را چو خوردکرم طمع، نیست
دندان خرد، آن را دندان طمع خوان
چون آز و طمع گردد با جان تو مقرون
پیوسته خجل گردی اندر بر اقران
هر درد که داری تو ز آز و طمع توست
دندان طمع کن که شود درد تو درمان
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۲۲ - جغد جنگ
فغان ز جغد جنگ ومرغوای او
که تا ابد بریده باد نای او
بریده باد نای او و تا ابد
گسسته وشکسته پر وپای او
ز من بریده یار آشنای من
کزو بریده باد آشنای او
چه باشد از بلای جنگ صعبتر
که کس امان نیابد از بلای او
شراب او ز خون مرد رنجبر
وز استخوان کارگر غذای او
همیزند صلایمرکونیست کس
که جان برد ز صدمت صلای او
همیدهد ندای خوف و میرسد
به هر دلی مهابت ندای او
همی تند چو دیوپای در جهان
به هر طرف کشیده تارهای او
چو خیل مور، گرد پاره شکر
فتد به جان آدمی عنای او
به هر زمین که باد جنگ بر وزد
به حلقهاگره شود هوای او
در آن زمان که نای حرب دردمد
زمانه بینوا شود ز نای او
به گوشها خروش تندر اوفتد
ز بانگ توپ و غرش و هرای او
جهان شود چو آسیا و دم به دم
به خون تازه گردد آسیای او
رونده تانک، همچو کوه آتشین
هزار گوش کر کند صدای او
همی خزد چو اژدها و درچکد
به هر دلی شرنگ جانگزای او
چو پر بگسترد عقاب آهنین
شکار اوست شهر و روستای او
هزار بیضه هر دمی فرو هلد
اجل دوان چو جوجه از قفای او
کلنگ سان دژ پرنده بنگری
به هندسی صفوف خوشنمای او
چو پاره پاره ابرکافکند همی
تگرگ مرگ، ابر مرگزای او
به هرکرانه دستگاهی آتشین
جحیمی آفریده در فضای او
ز دود و آتش و حریق و زلزله
ز اشک وآه و بانگ های های او
به رزمگه «خدای جنگ» بگذرد
چو چشم شیر، لعلگون قبای او
امل، جهان ز قعقع سلاح وی
اجل، دوان به سایهٔ لوای او
نهان بگرد، مغفر و کلاه وی
به خون کشیده موزه و ردای او
به هر زمین که بگذرد بگسترد
نهیب مرگ و درد، ویل و وای او
دو چشم و کوش دهرکور و کر شود
چو برشود نفیر کرنای او
جهانخوران گنجبر به جنگ بر
مسلطند و رنج و ابتلای او
بقای غول جنگ هست درد ما
فنای جنگبارگان دوای او
زغول جنگ وجنگبارگی بتر
سرشت جنگباره و بقای او
الا حذر ز جنگ و جنگبارگی
که آهریمن است مقتدای او
نبینی آنکه ساختند از اتم
تمامتر سلیحی اذکیای او؟
نهیبش ار به کوه خاره بگذرد
شود دوپاره کوه از التقای او
تف سموم او به دشت و درکند
ز جانور تفیده تاگیای او
شود چو شهر لوط، شهره بقعتی
کز این سلاح داده شد جزای او
نماند ایچ جانور به جای بر
نه کاخ وکوخ و مردم و سرای او
به ژاپن اندرون یکی دو بمب از آن
فتاد وگشت باژگون بنای او
تو گفتی آنکه دوزخ اندرو دهان
گشاد و دم برون زد اژدهای او
سپس بهدم فروکشید سر بسر
ز خلقو وحشو طیر و چارپای او
شد آدمی بسان مرغ بابزن
فرسپ خانه گشت کردنای او
بود یقین که زی خراب ره برد
کسی که شد غراب رهنمای او
به خاک مشرق از چه روزنند ره
جهانخوران غرب و اولیای او
گرفتم آنکه دیگ شد گشادهسر
کجاست شرم گربه و حیای او
کسی که در دلش به جز هوای زر
نیافریده بویه ای خدای او
رفاه و ایمنی طمع مدار هان
زکشوری که کشت مبتلای او
بهخویشتنهوان و خواری افکند
کسی که در دل افکند هوای او
نهند منت نداده بر سرت
وگر دهند چیست ماجرای او
بنان ارزنت بساز و کن حذر
زگندم و جو و مس و طلای او
بسان کَه کِه سوی کَهرُبا رود
رود زر تو سوی کیمیای او
نه دوستیش خواهم و نه دشمنی
نه ترسم از غرور وکبریای او
همه فریب و حیلتست و رهزنی
مخور فریب جاه و اعتلای او
غنای اوست اشگ چشم رنجبر
مبین به چشم ساده در غنای او
عطاش را نخواهم و لقاش را
که شومتر لقایش از عطای او
لقای او پلید چون عطای وی
عطای وی کریه چون لقای او
*
*
کجاست روزگار صلح و ایمنی
شکفته مرز و باغ دلگشای او
کجاست عهد راستی و مردمی
فروغ عشق و تابش ضیای او
کجاست دور یاری و برابری
حیات جاودانی و صفای او
فنای جنگ خواهم از خدا که شد
بقای خلق بسته در فنای او
زهی کبوتر سپید آشتی
که دل برد سرود جانفزای او
رسید وقت آنکه جغد جنگ را
جدا کنند سر به پیش پای او
*
*
بهار طبع من شگفته شد، چو من
مدیح صلح گفتم و ثنای او
برین چکامه آفرین کند کسی
که پارسی شناسد و بهای او
بدین قصیده برگذشت شعر من
ز بن درید و از اماصحای او
شد اقتدا به اوستاد دامغان
«فغان از این غراب بین و وای او»
که تا ابد بریده باد نای او
بریده باد نای او و تا ابد
گسسته وشکسته پر وپای او
ز من بریده یار آشنای من
کزو بریده باد آشنای او
چه باشد از بلای جنگ صعبتر
که کس امان نیابد از بلای او
شراب او ز خون مرد رنجبر
وز استخوان کارگر غذای او
همیزند صلایمرکونیست کس
که جان برد ز صدمت صلای او
همیدهد ندای خوف و میرسد
به هر دلی مهابت ندای او
همی تند چو دیوپای در جهان
به هر طرف کشیده تارهای او
چو خیل مور، گرد پاره شکر
فتد به جان آدمی عنای او
به هر زمین که باد جنگ بر وزد
به حلقهاگره شود هوای او
در آن زمان که نای حرب دردمد
زمانه بینوا شود ز نای او
به گوشها خروش تندر اوفتد
ز بانگ توپ و غرش و هرای او
جهان شود چو آسیا و دم به دم
به خون تازه گردد آسیای او
رونده تانک، همچو کوه آتشین
هزار گوش کر کند صدای او
همی خزد چو اژدها و درچکد
به هر دلی شرنگ جانگزای او
چو پر بگسترد عقاب آهنین
شکار اوست شهر و روستای او
هزار بیضه هر دمی فرو هلد
اجل دوان چو جوجه از قفای او
کلنگ سان دژ پرنده بنگری
به هندسی صفوف خوشنمای او
چو پاره پاره ابرکافکند همی
تگرگ مرگ، ابر مرگزای او
به هرکرانه دستگاهی آتشین
جحیمی آفریده در فضای او
ز دود و آتش و حریق و زلزله
ز اشک وآه و بانگ های های او
به رزمگه «خدای جنگ» بگذرد
چو چشم شیر، لعلگون قبای او
امل، جهان ز قعقع سلاح وی
اجل، دوان به سایهٔ لوای او
نهان بگرد، مغفر و کلاه وی
به خون کشیده موزه و ردای او
به هر زمین که بگذرد بگسترد
نهیب مرگ و درد، ویل و وای او
دو چشم و کوش دهرکور و کر شود
چو برشود نفیر کرنای او
جهانخوران گنجبر به جنگ بر
مسلطند و رنج و ابتلای او
بقای غول جنگ هست درد ما
فنای جنگبارگان دوای او
زغول جنگ وجنگبارگی بتر
سرشت جنگباره و بقای او
الا حذر ز جنگ و جنگبارگی
که آهریمن است مقتدای او
نبینی آنکه ساختند از اتم
تمامتر سلیحی اذکیای او؟
نهیبش ار به کوه خاره بگذرد
شود دوپاره کوه از التقای او
تف سموم او به دشت و درکند
ز جانور تفیده تاگیای او
شود چو شهر لوط، شهره بقعتی
کز این سلاح داده شد جزای او
نماند ایچ جانور به جای بر
نه کاخ وکوخ و مردم و سرای او
به ژاپن اندرون یکی دو بمب از آن
فتاد وگشت باژگون بنای او
تو گفتی آنکه دوزخ اندرو دهان
گشاد و دم برون زد اژدهای او
سپس بهدم فروکشید سر بسر
ز خلقو وحشو طیر و چارپای او
شد آدمی بسان مرغ بابزن
فرسپ خانه گشت کردنای او
بود یقین که زی خراب ره برد
کسی که شد غراب رهنمای او
به خاک مشرق از چه روزنند ره
جهانخوران غرب و اولیای او
گرفتم آنکه دیگ شد گشادهسر
کجاست شرم گربه و حیای او
کسی که در دلش به جز هوای زر
نیافریده بویه ای خدای او
رفاه و ایمنی طمع مدار هان
زکشوری که کشت مبتلای او
بهخویشتنهوان و خواری افکند
کسی که در دل افکند هوای او
نهند منت نداده بر سرت
وگر دهند چیست ماجرای او
بنان ارزنت بساز و کن حذر
زگندم و جو و مس و طلای او
بسان کَه کِه سوی کَهرُبا رود
رود زر تو سوی کیمیای او
نه دوستیش خواهم و نه دشمنی
نه ترسم از غرور وکبریای او
همه فریب و حیلتست و رهزنی
مخور فریب جاه و اعتلای او
غنای اوست اشگ چشم رنجبر
مبین به چشم ساده در غنای او
عطاش را نخواهم و لقاش را
که شومتر لقایش از عطای او
لقای او پلید چون عطای وی
عطای وی کریه چون لقای او
*
*
کجاست روزگار صلح و ایمنی
شکفته مرز و باغ دلگشای او
کجاست عهد راستی و مردمی
فروغ عشق و تابش ضیای او
کجاست دور یاری و برابری
حیات جاودانی و صفای او
فنای جنگ خواهم از خدا که شد
بقای خلق بسته در فنای او
زهی کبوتر سپید آشتی
که دل برد سرود جانفزای او
رسید وقت آنکه جغد جنگ را
جدا کنند سر به پیش پای او
*
*
بهار طبع من شگفته شد، چو من
مدیح صلح گفتم و ثنای او
برین چکامه آفرین کند کسی
که پارسی شناسد و بهای او
بدین قصیده برگذشت شعر من
ز بن درید و از اماصحای او
شد اقتدا به اوستاد دامغان
«فغان از این غراب بین و وای او»
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۴۰ - شجاعت ادبی
مردن اندر شجاعت ادبی
بهتر از چاپلوسی و جلبی
من برآنم که نیست زیرسپهر
صفتی چون شجاعت ادبی
نجبای جهان شجاعانند
به شجاعت در است منتجبی
راست باش و مدار باک از کس
این بود خوی مردم عصبی
سخترویی زگربزی بهتر
احمدی خوبتر ز بولهبی
چشم بردار از آن کسان که سخن
بیخ گوشی کنند و زبر لبی
سخنی راستا به مذهب من
به ز سیصد نماز نیمشبی
گفتهای عامیانه لیک صریح
به ز هفتاد خطبهٔ عربی
طفل گستاخ نزد من باشد
پیر و، آن پیرچربه گوی، صبی
در جهانند بخردان و ردان
کمتر و بیشتر جبان و غبی
تو از آن مردمان کمتر باش
این بود معنی فزونطلبی
یار اهریمنند مکر و دروغ
اینچنین گفت زردهشت نبی
ازحَسَب مرد را شرف خیزد
چیست فخر شرافتِ نَسَبی؟
هان توگستاخی و شجاعت را
هرزهلایی مگیر و بیادبی
باادبباشو راستباش و صریح
ره حق جوی ازآنچه میطلبی
مگزین مذهب از برای ذهب
این بود فخرِ دوره ی ذهبی
بهتر از چاپلوسی و جلبی
من برآنم که نیست زیرسپهر
صفتی چون شجاعت ادبی
نجبای جهان شجاعانند
به شجاعت در است منتجبی
راست باش و مدار باک از کس
این بود خوی مردم عصبی
سخترویی زگربزی بهتر
احمدی خوبتر ز بولهبی
چشم بردار از آن کسان که سخن
بیخ گوشی کنند و زبر لبی
سخنی راستا به مذهب من
به ز سیصد نماز نیمشبی
گفتهای عامیانه لیک صریح
به ز هفتاد خطبهٔ عربی
طفل گستاخ نزد من باشد
پیر و، آن پیرچربه گوی، صبی
در جهانند بخردان و ردان
کمتر و بیشتر جبان و غبی
تو از آن مردمان کمتر باش
این بود معنی فزونطلبی
یار اهریمنند مکر و دروغ
اینچنین گفت زردهشت نبی
ازحَسَب مرد را شرف خیزد
چیست فخر شرافتِ نَسَبی؟
هان توگستاخی و شجاعت را
هرزهلایی مگیر و بیادبی
باادبباشو راستباش و صریح
ره حق جوی ازآنچه میطلبی
مگزین مذهب از برای ذهب
این بود فخرِ دوره ی ذهبی
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۷۵ - به مناسبت پیوند مصر و ایران
ای لطف خوشت صیقل آئینهٔ شاهی
روشن دل تو آینهٔ لطف الهی
عالم متغیر، صفتت نامتغیر
دنیا متناهی، هنرت نامتناهی
پروردهٔ آن گوهر پاکی که ز اضداد
بر پایهٔ جاهش نرسد دست تباهی
بر روی مه و مهر کلفهاست ولی نیست
بر صفحهٔ ادراک تو یک نقطه سیاهی
شمشیر کجت واسطهٔ راست شعاری
اخلاق خوشت قاعدهٔ ملک پناهی
ای خسرو شیرین که بود پاک و منزه
لوح دلت از نقش ملاذی و مناهی
زبن وصلت فرخنده که فرمود شهنشاه
شد هلهله و غلغله تا ماه ز ماهی
شد یوسف ما را ملک مصر خریدار
نک بانوی مصر است بر این گفته گواهی
نقد دل ابناء وطن خواستهٔ تست
بردار ازین خواسته هر قدر که خواهی
خواندم خط بخت از رخت آن روز که بودی
چون غنچهٔ نوخاسته بر گلبن شاهی
فالی زدم آن روز به دیدار تو و امروز
هستم به عیان گشتن آن فال مباهی
هرچندکه از خدمت درگاه تو دورم
هستم ز دل و جان به ره عشق تو راهی
بگشا به تفقد در معمورهٔ دلها
کاین ملک نگیرند به نیروی سپاهی
شو خواستهٔ خلق و دل از خواسته بردار
خواهنده فزاید چو تو از خواسته کاهی
چون خاطرت آئینهٔ غیبی است یقینست
ز احوال (بهار) آگهی ای شاه کماهی
هرکس به ازل قسمت خود دید و پذیرفت
گل افسر یاقوتی و ما چهرهٔ کاهی
روشن دل تو آینهٔ لطف الهی
عالم متغیر، صفتت نامتغیر
دنیا متناهی، هنرت نامتناهی
پروردهٔ آن گوهر پاکی که ز اضداد
بر پایهٔ جاهش نرسد دست تباهی
بر روی مه و مهر کلفهاست ولی نیست
بر صفحهٔ ادراک تو یک نقطه سیاهی
شمشیر کجت واسطهٔ راست شعاری
اخلاق خوشت قاعدهٔ ملک پناهی
ای خسرو شیرین که بود پاک و منزه
لوح دلت از نقش ملاذی و مناهی
زبن وصلت فرخنده که فرمود شهنشاه
شد هلهله و غلغله تا ماه ز ماهی
شد یوسف ما را ملک مصر خریدار
نک بانوی مصر است بر این گفته گواهی
نقد دل ابناء وطن خواستهٔ تست
بردار ازین خواسته هر قدر که خواهی
خواندم خط بخت از رخت آن روز که بودی
چون غنچهٔ نوخاسته بر گلبن شاهی
فالی زدم آن روز به دیدار تو و امروز
هستم به عیان گشتن آن فال مباهی
هرچندکه از خدمت درگاه تو دورم
هستم ز دل و جان به ره عشق تو راهی
بگشا به تفقد در معمورهٔ دلها
کاین ملک نگیرند به نیروی سپاهی
شو خواستهٔ خلق و دل از خواسته بردار
خواهنده فزاید چو تو از خواسته کاهی
چون خاطرت آئینهٔ غیبی است یقینست
ز احوال (بهار) آگهی ای شاه کماهی
هرکس به ازل قسمت خود دید و پذیرفت
گل افسر یاقوتی و ما چهرهٔ کاهی
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
آن چه شعله است کزان راهگذار میآید
یا چه برقیست که دایم بهنظر میآید
ظلماتیست جهانگیرکه چون سیل روان
مژده آب حیاتش ز اثر میآید
زادهٔ فکر من است این که پس از چندین قرن
به سفررفته و اکنون زسفر میآید
دیده بگشای و در آغوش بگیرش کز مهر
پسری بر سر بالین پدر میآید
اگر این فتنه گری زان خط سبز است چه باک
خوش بود فتنه گر از دور قمر میآید
پا و سر میشکند راه خرابات ولی
مرد وارسته ازبن راه بسر میآید
ای دل از کو تهی دست طلب شکوه مدار
صبرکن عاقبت آن نخل بهبر میآید
هرکجا بگذرد آن سرو خرامنده بهار
خاک راهش به نظرکحل بصر میآید
یا چه برقیست که دایم بهنظر میآید
ظلماتیست جهانگیرکه چون سیل روان
مژده آب حیاتش ز اثر میآید
زادهٔ فکر من است این که پس از چندین قرن
به سفررفته و اکنون زسفر میآید
دیده بگشای و در آغوش بگیرش کز مهر
پسری بر سر بالین پدر میآید
اگر این فتنه گری زان خط سبز است چه باک
خوش بود فتنه گر از دور قمر میآید
پا و سر میشکند راه خرابات ولی
مرد وارسته ازبن راه بسر میآید
ای دل از کو تهی دست طلب شکوه مدار
صبرکن عاقبت آن نخل بهبر میآید
هرکجا بگذرد آن سرو خرامنده بهار
خاک راهش به نظرکحل بصر میآید
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
لاله خونین کفن از خاک سر آورده برون
خاک مستوره فلب بشر آورده برون
نیست این لالهٔ نوخیز، که از سینه خاک
پنجه جنگ جهانی جگر آورده برون
رمزی از نقش قتالست که نقاش سپهر
بر سر خامه ز دود و شرر آورده برون
یاکه در صحنهٔ گیتی ز نشانهای حریق
ذوق صنعت اثری مختصر آورده برون
منکسف ماه و براو هالهٔ خونبار محیط
طرحی از فتنه دور فمر آورده برون
دل ماتمزدهٔ مادر زاریست که مرگ
از زمین همره داغ پسر آورده برون
شعلهٔ واقعه گوییست که از روی تلال
دست مخبر به نشان خبر آورده برون
دست خونین زمین است که از بهر دعا
صلحجویانه زکوه وکمر آورده برون
آتشین آه فرو مردهٔ مدفون شده است
که زمین از دل خود شعلهور آورده برون
پارههای کفن و سوختههای جگرست
کزپی عبرت اهل نظر آورده برون
عشق مدفون شده و آرزوی خاک شدهاست
کش زمین بیخته در یکدگر آورده برون
پارهها زآهن سرخست که در خاور دور
رفته در خاک و سر از باختر آورده برون
بس کهخوندرشکمخاکفشردهاست بهم
لخت لختش ز مسامات سر آورده برون
راست گو که زبانهای وطن خواهانست
که جفای فلک از پشت سرآورده برون
یا ظفرنامچهٔ لشگر سرخست که دهر
بر سر نیزه به یاد ظفر آورده برون
یا به تقلید شهیدان ره آزادی
طوطی سبز قبا سرخ پر آورده برون
یاکه بر لوح وطن خامهٔ خونبار بهار
نقشی از خون دل رنجبر آورده برون
خاک مستوره فلب بشر آورده برون
نیست این لالهٔ نوخیز، که از سینه خاک
پنجه جنگ جهانی جگر آورده برون
رمزی از نقش قتالست که نقاش سپهر
بر سر خامه ز دود و شرر آورده برون
یاکه در صحنهٔ گیتی ز نشانهای حریق
ذوق صنعت اثری مختصر آورده برون
منکسف ماه و براو هالهٔ خونبار محیط
طرحی از فتنه دور فمر آورده برون
دل ماتمزدهٔ مادر زاریست که مرگ
از زمین همره داغ پسر آورده برون
شعلهٔ واقعه گوییست که از روی تلال
دست مخبر به نشان خبر آورده برون
دست خونین زمین است که از بهر دعا
صلحجویانه زکوه وکمر آورده برون
آتشین آه فرو مردهٔ مدفون شده است
که زمین از دل خود شعلهور آورده برون
پارههای کفن و سوختههای جگرست
کزپی عبرت اهل نظر آورده برون
عشق مدفون شده و آرزوی خاک شدهاست
کش زمین بیخته در یکدگر آورده برون
پارهها زآهن سرخست که در خاور دور
رفته در خاک و سر از باختر آورده برون
بس کهخوندرشکمخاکفشردهاست بهم
لخت لختش ز مسامات سر آورده برون
راست گو که زبانهای وطن خواهانست
که جفای فلک از پشت سرآورده برون
یا ظفرنامچهٔ لشگر سرخست که دهر
بر سر نیزه به یاد ظفر آورده برون
یا به تقلید شهیدان ره آزادی
طوطی سبز قبا سرخ پر آورده برون
یاکه بر لوح وطن خامهٔ خونبار بهار
نقشی از خون دل رنجبر آورده برون
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۵۱ - در هجو مردی کوسج و کچل
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۶۳ - تاریخ بنای دبیرستان پهلوی در شهر بابل
در زمان پهلوی شاهنشه ایران، کزو
کشور ایران ز قید هرج و مرج آزاد شد
هرکسی آشفته بود از شفقتش آسوده گشت
هرکجا ویرانه بود از همتش آباد شد
هر دل افسرده از او شعلهٔ شادی کشید
هر دژ مخروبه از او غیرت نوشاد شد
عزت عصر قدیم و ذلت عهد اخیر
آن یکی با یاد آمد وین یکی از یاد شد
کی کند جیش حوادث رخنه دراین مرز و بوم
زان که ایران را حصار از آهن و پولاد شد
وز نفاذ امر خسرو، کوهکن را در عمل
مته شیرینکارتر از تیشهٔ فرهاد شد
گر بساط جم برفتی بر سر باد و هوا
زین شه جم رتبه خاک کوهها بر باد شد
دیگران در جهل کوشیدند و شه کوشد به علم
زان که داند که ارتقای کشور از استاد شد
نی به بابل بلکه در هر نقطهٔ کشور ز علم
ریخته بنیادها زین شهریار راد شد
بر مراد شاه، فارغ چون که دستور علوم
زبن دبیرستان.خوشبنیاد محکم لاد شد
کلک مشکین بهار از بهر تاریخش نوشت
این دبیرستان به یمن پهلوی بنیاد شد
کشور ایران ز قید هرج و مرج آزاد شد
هرکسی آشفته بود از شفقتش آسوده گشت
هرکجا ویرانه بود از همتش آباد شد
هر دل افسرده از او شعلهٔ شادی کشید
هر دژ مخروبه از او غیرت نوشاد شد
عزت عصر قدیم و ذلت عهد اخیر
آن یکی با یاد آمد وین یکی از یاد شد
کی کند جیش حوادث رخنه دراین مرز و بوم
زان که ایران را حصار از آهن و پولاد شد
وز نفاذ امر خسرو، کوهکن را در عمل
مته شیرینکارتر از تیشهٔ فرهاد شد
گر بساط جم برفتی بر سر باد و هوا
زین شه جم رتبه خاک کوهها بر باد شد
دیگران در جهل کوشیدند و شه کوشد به علم
زان که داند که ارتقای کشور از استاد شد
نی به بابل بلکه در هر نقطهٔ کشور ز علم
ریخته بنیادها زین شهریار راد شد
بر مراد شاه، فارغ چون که دستور علوم
زبن دبیرستان.خوشبنیاد محکم لاد شد
کلک مشکین بهار از بهر تاریخش نوشت
این دبیرستان به یمن پهلوی بنیاد شد
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۴۳ - در تحمل نکردن زور
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۵۴ - نی و بلوط
با نی گفتا بلوط شرمت باد
زان جسم نوان و پیکر ساده
از مادر دهر رو شکایت کن
تا از چه تو را بدین نمط زاده
بر من بنگرکه پیکرم چون کوه
پیش صف حادثات استاده
کالای مرا همی برد دهقان
برکتف ستور و پشت عراده
غرید بسی زکبر و استغنا
چو غرش مست ازتف باده
نی گفت ز صد توانگر والا
بهتر یک ناتوان افتاده
من خود نیام و بهنیستی شاکر
وز محنت هست و نیست آزاده
ناگه بادی قوی وزیدن را
آغاز نمود و نی شد آماده
خم گشتو سجود برد نیبرخاک
چون سجدهٔ زاهدان به سجاده
استاد بلوط پیش باد اندر
چون دیوی دست و پا بهقلاده
و آخر ز هجوم باد پیچان گشت
و افتاد ز پای، سر ز کف داده
بشکستوفتادو جانبهمالک داد
لب بسته ز عجز و دیده بگشاده
دیدیم پس از دمی که باد استاد
استاده نی و بلوط افتاده
زان جسم نوان و پیکر ساده
از مادر دهر رو شکایت کن
تا از چه تو را بدین نمط زاده
بر من بنگرکه پیکرم چون کوه
پیش صف حادثات استاده
کالای مرا همی برد دهقان
برکتف ستور و پشت عراده
غرید بسی زکبر و استغنا
چو غرش مست ازتف باده
نی گفت ز صد توانگر والا
بهتر یک ناتوان افتاده
من خود نیام و بهنیستی شاکر
وز محنت هست و نیست آزاده
ناگه بادی قوی وزیدن را
آغاز نمود و نی شد آماده
خم گشتو سجود برد نیبرخاک
چون سجدهٔ زاهدان به سجاده
استاد بلوط پیش باد اندر
چون دیوی دست و پا بهقلاده
و آخر ز هجوم باد پیچان گشت
و افتاد ز پای، سر ز کف داده
بشکستوفتادو جانبهمالک داد
لب بسته ز عجز و دیده بگشاده
دیدیم پس از دمی که باد استاد
استاده نی و بلوط افتاده
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۲۲ - بچهٔ ترس
یکی زببا خروسی بود جنگی
به مانند عقاب از تیز چنگی
گشاده سینه و گردن کشیده
برای جنگ و پرخاش آفریده
نهاده تاجی از یاقوت بر ترک
فروهشته دو غبغب چون دوگلبرگ
دو چشمانش چو دو مشعل فروزان
نگاهی خرمن بدخواه، سوزان
به مانند یکی میش ازکلانی
شترمرغش نوشته: عبد فانی
خروشش چون خروش پهلوانان
به هنگام نوا، عُزالخوانان
ز نوک ناخنش تا زیر منقار
به یک گز میرسیدی گاه رفتار
میان هر دو بالش نیم گز بود
غریو غدغدش بانگ رجز بود
دو پایش چون دو ساق گاو، محکم
دو خارش چون دورمح آهنیندم
زپهنای بر و قد رسایش
گذشتی مرغی از بین دو پایش
میان رانی فراخ و سفتهای تنگ
بر آن سفته شلالی زعفرانرنگ
گه رفتن منظم پا نهاده
چو وقت مشق، سرهنگ پیاده
ز منقارش نمایم راستی یاد
چو دوپیکان خمّیده ز پولاد
به عزم رزم چون افراختی یال
ز بیم جان فکندی باز پیخال
ز میدانش اگر سیمرغ بودی
بهضرب یک لگد بیرون نمودی
خروسان محل از هیبتش باز
کشیدندی سحر آهسته آواز
یکی روز از قضا در طرف باغی
پرید از نزد او لاغرکلاغی
خروس ازبیم کرد آن گونه فریاد
که اندر خیل مرغان شورش افتاد
ز نزدیک کلاغ آنسان بدر رفت
که گفتی نوک تیرش در جگر رفت
برفت ازکف وقار و طمطراقش
پر و بالش بهم پیچید و ساقش
طپان شد قلبش از تشویش در بر
دهانش بازماند و چشم، اعور
پس از لختی که فارغ شد خیالش
یکی از محرمان پرسید حالش
که ای گردنفراز آهنینپی
کهبود اوکاینچنینترسیدیاز وی؟!!
به پاسخ گفت کای فرزانه دلبر
نبود او جزکلاغی زشت و لاغر
جوابش گفت: باشد صعب حالی
که ترسد شرزه شیری از شغالی
خروس پهلوان با ماکیان گفت:
کس از یار موافق راز ننهفت
منآنروزی که بودم جوجهای خرد
کلاغ از پیش رویم جوجهای برد
بجست وکرد مسکن برسرشاخ
بخورد آن جوجه را گستاخ گستاخ
چنانم وحشتش بنشست در دل
که آن وحشت هنوز هست در دل
ز عهدکودکی تا این زمانه
اگر پرد کلاغی زآشیانه
همان وحشت شود نو در دل من
که آکنده است در آب و گل من
فراوان در شجاعت خوانده درسم
ولی از این کلاغان بچه ترسم
به مانند عقاب از تیز چنگی
گشاده سینه و گردن کشیده
برای جنگ و پرخاش آفریده
نهاده تاجی از یاقوت بر ترک
فروهشته دو غبغب چون دوگلبرگ
دو چشمانش چو دو مشعل فروزان
نگاهی خرمن بدخواه، سوزان
به مانند یکی میش ازکلانی
شترمرغش نوشته: عبد فانی
خروشش چون خروش پهلوانان
به هنگام نوا، عُزالخوانان
ز نوک ناخنش تا زیر منقار
به یک گز میرسیدی گاه رفتار
میان هر دو بالش نیم گز بود
غریو غدغدش بانگ رجز بود
دو پایش چون دو ساق گاو، محکم
دو خارش چون دورمح آهنیندم
زپهنای بر و قد رسایش
گذشتی مرغی از بین دو پایش
میان رانی فراخ و سفتهای تنگ
بر آن سفته شلالی زعفرانرنگ
گه رفتن منظم پا نهاده
چو وقت مشق، سرهنگ پیاده
ز منقارش نمایم راستی یاد
چو دوپیکان خمّیده ز پولاد
به عزم رزم چون افراختی یال
ز بیم جان فکندی باز پیخال
ز میدانش اگر سیمرغ بودی
بهضرب یک لگد بیرون نمودی
خروسان محل از هیبتش باز
کشیدندی سحر آهسته آواز
یکی روز از قضا در طرف باغی
پرید از نزد او لاغرکلاغی
خروس ازبیم کرد آن گونه فریاد
که اندر خیل مرغان شورش افتاد
ز نزدیک کلاغ آنسان بدر رفت
که گفتی نوک تیرش در جگر رفت
برفت ازکف وقار و طمطراقش
پر و بالش بهم پیچید و ساقش
طپان شد قلبش از تشویش در بر
دهانش بازماند و چشم، اعور
پس از لختی که فارغ شد خیالش
یکی از محرمان پرسید حالش
که ای گردنفراز آهنینپی
کهبود اوکاینچنینترسیدیاز وی؟!!
به پاسخ گفت کای فرزانه دلبر
نبود او جزکلاغی زشت و لاغر
جوابش گفت: باشد صعب حالی
که ترسد شرزه شیری از شغالی
خروس پهلوان با ماکیان گفت:
کس از یار موافق راز ننهفت
منآنروزی که بودم جوجهای خرد
کلاغ از پیش رویم جوجهای برد
بجست وکرد مسکن برسرشاخ
بخورد آن جوجه را گستاخ گستاخ
چنانم وحشتش بنشست در دل
که آن وحشت هنوز هست در دل
ز عهدکودکی تا این زمانه
اگر پرد کلاغی زآشیانه
همان وحشت شود نو در دل من
که آکنده است در آب و گل من
فراوان در شجاعت خوانده درسم
ولی از این کلاغان بچه ترسم
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۵۴ - اسلحهٔ حیات
سگی ناتوان با سگی شرزه گفت
که رازی شنیدستم اندر نهفت
که تلخ است خون سگان سترگ
از آن ناگوار است درکام گرگ
اگر بود شیرین چون خون بره
بخوردند خونمان ددان یکسره
ز شیرینی خون، بره تلخ کام
سگاز تلخیخونپر از شهد جام
جوابش چنین داد آن شرزهسگ
کهای نازموده ز هفتاد، یک
بره چون سگان گر دهان داشتی
در آن چار زوبین نهان داشتی
بجای گران دنبه بودیش گاز
بهجای سم گرد چنگ دراز
نبودی ازو گرگ را هیچ بهر
شدیخونش درکام بدخواه زهر
نهآنستشیرین نه شور است این
که بیزوری است آن و زور است این
نهایننوشدرخون شیرین اوست
که در چنگ و دندان مسکین اوست
به خون من این تلخی معنوی
ز دندان تیز است و چنگ قوی
سخن اندرین پنجهٔ آهنی است
وگرنه که خون سگان تلخ نیست
چو با ما نیامد فزون زورشان
بهبهتان خرد داشت معذورشان
به خون تلخی ما درآویختند
وزین شرم خون بره ریختند
کسی چون ز کاری بماند فرو
یکی حکمت انگیزد از بهر او
بهارا فریب زمانه مخور
وگر خوردهای جاودانه مخور
به سستی مهل تیغ را در نیام
کجا مشت باید مفرما سلام
که گر خفت گرگی به میدان کین
به تن بردرندش سگان پوستین
سگ شرزهشو، کِتبدارند دوست
نه مسکین بره کت بدرند پوست
که رازی شنیدستم اندر نهفت
که تلخ است خون سگان سترگ
از آن ناگوار است درکام گرگ
اگر بود شیرین چون خون بره
بخوردند خونمان ددان یکسره
ز شیرینی خون، بره تلخ کام
سگاز تلخیخونپر از شهد جام
جوابش چنین داد آن شرزهسگ
کهای نازموده ز هفتاد، یک
بره چون سگان گر دهان داشتی
در آن چار زوبین نهان داشتی
بجای گران دنبه بودیش گاز
بهجای سم گرد چنگ دراز
نبودی ازو گرگ را هیچ بهر
شدیخونش درکام بدخواه زهر
نهآنستشیرین نه شور است این
که بیزوری است آن و زور است این
نهایننوشدرخون شیرین اوست
که در چنگ و دندان مسکین اوست
به خون من این تلخی معنوی
ز دندان تیز است و چنگ قوی
سخن اندرین پنجهٔ آهنی است
وگرنه که خون سگان تلخ نیست
چو با ما نیامد فزون زورشان
بهبهتان خرد داشت معذورشان
به خون تلخی ما درآویختند
وزین شرم خون بره ریختند
کسی چون ز کاری بماند فرو
یکی حکمت انگیزد از بهر او
بهارا فریب زمانه مخور
وگر خوردهای جاودانه مخور
به سستی مهل تیغ را در نیام
کجا مشت باید مفرما سلام
که گر خفت گرگی به میدان کین
به تن بردرندش سگان پوستین
سگ شرزهشو، کِتبدارند دوست
نه مسکین بره کت بدرند پوست
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۵۸ - گاو شیرده
جهانآفرین بندگان را همه
پدیدار فرمود همچون رمه
ستور و سگ و گاو با گاوبند
بهٔکجای هم گرگ و هم گوسپند
به یکسو چران گاومیش بزرگ
ز سوی دگر شرزه شیر سترگ
درنده، چرنده، خزنده بهم
درآمیخته رنج و تیمار و غم
دهد گاو پاکیزه کردار، شیر
بسازد از آن شیر دهقان، پنیر
رود موش و آن ساخته برکشد
جهد گربه وز موش کیفر کشد
فتد گربه ناگه به چنگ شگال
کشد کیفر موش از آن بدسگال
سگ آید بگیرد به پاداشنش
بدرّد ز کین پوستین بر تنش
به کیفر ستوه آید ازگرک سگ
بریزدش خون و بدرّدش رگ
به گرک اندر آید پلنگ دلیر
شود بر پلنگ آن زمان ببر چیر
دو مردند در این گله سختکوش
یکی شیر ده و ان دگر شیردوش
چون زینبگذریجمله بیگانهاند
یکایک سگ وگربهٔ خانهاند
برو همچو دریا گهر بخش باش
و یا همچو کان سیم و زربخش باش
گر این نیستی، باش گوهرشناس
به نزدیک کان گهر سرشناس
ور این هم نهای سنگ و خاشاک باش
کجا زرگر و زر نهای خاک باش!
پدیدار فرمود همچون رمه
ستور و سگ و گاو با گاوبند
بهٔکجای هم گرگ و هم گوسپند
به یکسو چران گاومیش بزرگ
ز سوی دگر شرزه شیر سترگ
درنده، چرنده، خزنده بهم
درآمیخته رنج و تیمار و غم
دهد گاو پاکیزه کردار، شیر
بسازد از آن شیر دهقان، پنیر
رود موش و آن ساخته برکشد
جهد گربه وز موش کیفر کشد
فتد گربه ناگه به چنگ شگال
کشد کیفر موش از آن بدسگال
سگ آید بگیرد به پاداشنش
بدرّد ز کین پوستین بر تنش
به کیفر ستوه آید ازگرک سگ
بریزدش خون و بدرّدش رگ
به گرک اندر آید پلنگ دلیر
شود بر پلنگ آن زمان ببر چیر
دو مردند در این گله سختکوش
یکی شیر ده و ان دگر شیردوش
چون زینبگذریجمله بیگانهاند
یکایک سگ وگربهٔ خانهاند
برو همچو دریا گهر بخش باش
و یا همچو کان سیم و زربخش باش
گر این نیستی، باش گوهرشناس
به نزدیک کان گهر سرشناس
ور این هم نهای سنگ و خاشاک باش
کجا زرگر و زر نهای خاک باش!